سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیلی وقت بود دانشگاه نرفته بودم. خلوت بود. حس خوبی می داد. یک جور حس امنیت و خوشی و جدی نبودن. جدن ‏نبودن نه. حس مسخره نبودن درست تر است. حس این که تلاش ها بیهوده نیستند. وقتی 6 روز هفته را می روی سر کار و ‏پلشتی ها را می بینی حس می کنی هیچ چیزی برای تلاش کردن وجود ندارد. حس می کنی همه چیز مسخره است. دانشگاه ‏همچه حسی به آدم نمی دهد. شاید درست ترش این است که بگویم شریف همچه حسی به تو نمی دهد. حرمت نامش باعث ‏می شود تو فکر کنی تلاش هایت روزی به ثمر می نشیند. ولی سر کار که می روی این حس از تو گرفته می شود. آدم هایی ‏که حقوق سر ماه شان 2 رقمی است تو را به چشم یک مزاحم نگاه می کنند(چون پاچه خواری نمی کنی) و حوصله ات را نخواهند داشت. تو هیچ ارزشی ‏نداری و آن ها هم ابایی ندارند که سرکوبت کنند. تمام آرمان آدم، تمام سعی و تلاش و سگدو زدن می شود این که حس ‏امید را از تو نگیرند. سعی می کنی امید را مثل یک گنجینه حفظ کنی و امیدوار بودن گاهی سخت ترین کار دنیا می شود.‏

خوابم می آمد. محمد کمی دیر کرده بود. کوله ام را گذاشتم روی نیمکت لوپ جلوی کتابخانه مرکزی و بی خیال دنیا دراز ‏کشیدم و خوابیدم. واقعا خوابیدم. برایم مهم نبود که کی از کنارم رد می شود. خش خش قدم های گذرا را می شنیدم. اما ‏آرامش عجیبی داشتم. آن طرف تر آبپاش فشاری فش فش می کرد و روی چمن ها آب می پاشید. هر از چند گاهی بادی با ‏لختی و سنگینی از میان آب پاش عبور می کرد و خنکایش را به من می رساند. هیچ وقت به این راحتی توی حیاط دانشگاه ‏نخوابیده بودم. 15 دقیقه ای خوابیدم و بعد محمد آمد بیدارم کرد که بیا برویم سر پروژه ی درسی.‏

حس می کردم به بخشی از یک آرزوی بزرگ رسیده ام. ‏

از راننده کامیون ها و راننده تریلی ها چند تا چیز را یاد گرفته ام. از رفتار و منش شان.‏

یکی شان برای بچگی من است. روزی که همراه بابام رفته بودم سر کارش. آن جا یک پیرمرد خیلی کوچک بود که عصا ‏داشت. از شدت پیری تقریبا هم قد من کوچولو شده بود. باید با تریلی یک باری را می بردند یک جایی. بابام هم باید با ‏ماشین خودش از پی تریلی می رفت. راننده ی تریلی همان پیرمرد کوچولو بود. ماک قرمزی که از تمیزی برق می زد. من ‏دیدم که او به سختی و با هزار زور و زحمت از تریلی رفت بالا و جاگیر شد. بعد تریلی را روشن کرد و ما را در مهی سیاه از ‏دود جا گذاشت. تیز و سریع حرکت کرد. بی این که کسی بهش فرمان بدهد و راهنمایی اش کند دنده عقب گرفت و از ‏حیاط کارخانه بیرون آمد و بعد به سرعت حرکت کرد. من فقط دود غلیظ اگزوزش را می دیدم که پی در پی گم می شد و ‏پیدا می شد. تا من و بابام سوار ماشین شویم و دنبالش برویم او مسافت زیادی را با سرعت هر چه تمام تر رفته بود و توی ‏جاده نقطه شده بود.‏

آن پیرمرد هنوز هم اسطوره ی من است. کسی که رنجور و ضعیف بود. ولی وقتی نشست پشت فرمان تریلی خودش، کسی ‏به گرد پایش نمی رسید. رنجور و ضعیف بود، به نظر می آمد که هیچ کاری نمی تواند بکند، ولی وقتی نشست پشت فرمان ‏تریلی خودش، تیز و جلدترین آدم بود. توی کار خودش اوستا بود. مهم این بود که از پله های تریلی اش بالا برود و بنشیند ‏پشت فرمان. وقتی فرمان تریلی خودش را توی دست گرفت تمام بود. خیلی مهم است که آدم تریلی خودش را داشته باشد ‏و خیلی مهم است که آدم بلد باشد که تریلی خودش را به حرفه ای ترین شکل ممکن براند...‏

یکی دیگرشان برای راننده های کنار جاده است. آن ها که یکهو خسته می شوند. آرام آرام می کشند کنار. بعد می روند زیر ‏کفی تریلی شان. زیلو را پهن می کنند. و بی خیال دنیا و مافیها خواب می روند. انگار نه انگار که کنار جاده است و ماشین ها ‏رد می شوند و صداها اذیت می کنند و آدم ها نگاه می کنند و... هیچ چیزی مهم نیست. مهم همان تکه سایه ی زیر کفی ‏تریلی است و زیلویی که رویش دراز کشیده اند. دست شان را روی شکم قفل می کنند و خر و پف شان هوا می رود. ساعتی ‏کنار جاده می خوابند و دوباره سر حال می شوند و د برو که رفتیم... ‏

صبح وقتی توی حیاط دانشگاه خواب رفته بودم یک لحظه دیدم شبیه همان راننده ها شده ام. انگار برایم هیچ چیزی مهم ‏نیست. ‏

خسته ام. باید بخوابم. می خوابم...‏

  • پیمان ..

پیچ بزرگ

۱۱
خرداد

ایستگاه علم و صنعت همه با صف سوار می‌شوند. ایستگاه سرسبز هم همین‌طور. ایستگاه رسالت هیچ وقت صف نمی‌ایستند. ‏گله‌ای سوار می‌شوند. ایستگاه کرمان پاری وقت‌ها صف دارد و پاری وقت‌ها ندارد. ایستگاه‌های اثنی‌عشری و استاد حسن ‏بنا هیچ وقت رنگ صف به خودشان نمی‌بینند. اما ایستگاه سیدخندان صفی است. ‏

کل طول مسافتی که اتوبوس بین این ایستگاه‌ها طی می‌کند 5 کیلومتر است. ‏

اما این که چرا رفتار آدم‌ها در صف ایستادن و نایستادن در طول این 5 کیلومتر این قدر بالاپایین دارد سوال بزرگی است. از ‏آن سوال‌ها که آدم را به موشکافی در سیستم‌های اجتماعی-فرهنگی علاقمند می‌کند.‏

باری...‏

صف ایستاده بودیم. ایستگاه سید خندان صفی است. اتوبوس نمی‌آمد. 2-3 نفر زرنگ‌بازی در آوردند و بدون صف رفتند ‏جلو ایستادند. از این پسرهای بازو کلفت بدون پشم. کسی چیزی نمی‌گوید معمولا. اتوبوسی در کار نبود. مردی که جلویم ‏ایستاده بود افغان بود. حالت‌ تسلیم و سر به زیر کارگرهای افغان را داشت. من غرق در فکرهایم بودم. (ذهنم این روزها ‏پر از فکر است: بعضی‌ها آلودگی‌اند و بعضی‌ها تصمیم و بعضی‌ها رویا و...) به روبه‌رو نگاه می‌کردم. به عبور ماشین‌ها در ‏بزرگراه رسالت. به ایستادن مسافرکش‌ها و تذکر سریع پلیس که آقا توقف نکن. ‏

یکهو مرد افغان از جلویم ناپدید شد. رفت عقب صف. از بین کسانی که صف ایستاده بودند راه باز کرد تا وارد بزرگراه شود. ‏خیلی تیز و بز. گفتم حتم دیرش شده. می‌خواهد از وسط بزرگراه رد شود برود آن طرف تاکسی سوار شود برود. جلویم ‏خالی شده بود. سریع حرکت کردم تا جای خالی‌اش را پر کنم. آن قدر صف طولانی شده بود که یک نفر جلوتر هم یک نفر ‏بود. ولی او به طرف بزرگراه نرفت. توی همان خط ویژه سریع دوید جلوتر. پیچ بزرگی را که وسط خط ویژه افتاده بود ‏برداشت و آن را کنار ایستگاه، چسبیده به لبه انداخت. و سریع برگشت به صف. پیچ بزرگی بود. معلوم نبود آن‌جا چه کار ‏می‌کرد. ممکن بود به لبه‌ی لاستیک اتوبوس بگیرد و پرتاب شود سمت آدم‌هایی که صف ایستاده بودند. و یا پرتاب شود ‏سمت ماشین‌هایی که آن طرف رد می‌شدند. ‏

ازین که سریع جایش را پر کرده بودم خجالت کشیدم. من به چه فکر کردم و او به چی... قدمی عقب رفتم تا برگردد سر ‏جایش. بهش گفتم: دستت درد نکنه. کار خیلی خوبی کردی. نمی‌دانست که باید خواهش کند. گفت: پیچ بزرگ بود. خوار ‏لاستیک اتوبوسو می‌گا... گفتم: درسته. و بعدش به خیلی چیزهای دیگر فکر کردم. ‏

رفتار مرد افغان برایم تکان‌دهنده بود...‏


  • پیمان ..

شهید فضل الله علی پور

آدمی که جلوی حرام‌لقمه‌ها می‌ایستد یک آدم معمولی نیست.‏

آدمی که خاک این کشور، درخت‌هایش، هوایش، روحش را مثل جان خودش می‌داند یک آدم معمولی نیست.‏

دشمن اصلی این بوم و بر خارج از مرزهای آن نیست. دشمن اصلی این بوم و بر جهالت و زیاده‌خواهی و حرام‌لقمگی ‏آدم‌هایی است که هیچ قانونی برای ایستادگی مقابل‌شان وجود ندارد. و کسی که مقابل این آدم‌ها می‌ایستد یک آدم معمولی ‏نیست.‏

آدمی که ساعت 3 بامداد جمعه 7 خرداد 1395 راه را بر قاچاق‌چیان چوب می‌بندد و اجازه نمی‌دهد که قلب جنگل‌های رو به ‏تُنُکی ایران را بیش از این نابود کنند یک قهرمان است. ‏

آدمی که به خاطر ایستادگی جلوی قاتلان جنگل‌های ایران، قاتلان هوای پاک و سرشار از اکسیژن، قاتلان زندگی نسل‌های ‏آینده می‌ایستد و جانش را از دست می‌دهد یک شهید است. به معنای کامل کلمه یک شهید است.‏

و وقتی گوینده‌ی اخبار صدا و سیما شهادت جنگل‌بان فضل‌الله علی‌پور را قتل می‌نامد تا فیهاخالدون آدم می‌سوزد... این صدا و ‏سیمای جمهوری اسلامی، این ام‌الفساد جمهوری‌ اسلامی اگر سر سوزنی شعور داشت و شعور داشتند... ‏

خدا کند که جهان عادلانه‌تری پس از مرگ ما وجود داشته باشد. حداقل به پاس قدردانی از آدمی چون شهید جنگلبان ‏فضل‌الله علی‌پور باید جهان عادلانه‌تری پس از مرگ همه‌ی ما وجود داشته باشد...‏

  • پیمان ..

پیرمرد را نیمه‌شب کنار بزرگراه همت خفت کرده بودند. سوار بر پرایدش آرام می‌راند که یکهو جلویش پیچیدند. ‏جوری که مجبور شد بایستد. چهار نفری ریختند سرش و از ماشین کشاندندش بیرون. آن پراید تمام زندگیش بود. ‏حاضر نشد که به راحتی پرایدش را از دست بدهد. آویزان در شد. با چاقو زدندش. تسلیم نشد. کشاندندش. 50 متر به ‏در ماشینش آویزان ماند و ضربات چاقو را پی در پی تحمل کرد و نایی برایش نماند. رها کرد و رها شد. ‏

جسدش را با ردی 50 متری از خون صبح فردا پیدا کردند... ‏

یک چیزی وجود دارد به نام اثر مقیاس. شاید خیلی‌ها بگویند یک پراید ارزشش را نداشت. غافل ازین که ممکن است ‏یک پراید تمام سرمایه‌ی زندگی یک نفر باشد و از آن طرف پورشه و مازراتی حتی درصدی از سرمایه‌ی یک نفر ‏نباشد. نسبت پراید به کل سرمایه‌ی آن شخص، و نسبت پورشه و مازراتی به کل سرمایه‌ی دارنده‌اش ارزش ماشین ‏برای آن‌ها را مشخص می‌کند. و دردناک این است نسبت پرایدها به کل سرمایه‌ی دارندگان‌شان بسیار بیشتر از ‏پورشه‌ها و مازراتی‌هاست...‏

کنار خیابان بودم و می‌خواستم از خیابان رد شوم که دیدم یک بی ام و از پشت ماشینی که وسط خیابان بود یکهو پیچید ‏سمت من. گامی به عقب برداشتم و مرگ را جلوی چشمم دیدم. بی ام و لایی‌اش را کشید. یک بی ام و بدون سقف بود. ‏داشت لایی می‌کشید. وحشیانه. آن هم در یک خیابان که حداکثر سرعت ماشین‌ها در آن طبق تابلوها و عرف و هر ‏چیزی که بگویی 60 کیلومتر بیشتر نباید باشد. دو نفر بودند. سقف را داده بودند پایین... ‏

توی ذهنم یک سوالی وول خورد: چه چیز باعث شده که این دو تا حرام‌لقمه آن قدر احساس امنیت کنند که هم سقف ‏ماشین‌شان را پایین بدهند و هم تابع هیچ قانونی نباشند؟ وقتی ماشین‌شان سقف ندارد یعنی که آسیب‌پذیر است. یعنی ‏که آدم‌ها می‌توانند خیلی کارها باهاشان بکنند. مثلا وقتی مجبور می‌شود پشت چراغ قرمز بایستد یکی یک سیگارت ‏بیندازد روی صندلی‌شان. یا بدتر، نارنجک بیاندازد توی ماشین‌شان... تا به حال نشنیده بودم همچه اتفاق‌هایی را...‏

در ناخودآگاه اکثر مردان ایرانی زن‌ها و ماشین‌ها با هم رابطه دارند. به ماشینی که احساس خوبی دارد، صفات زنانه ‏نسبت می‌دهند و برعکسش وقتی در مورد زنی صحبت می‌کنند از صفات ماشینی استفاده می‌کنند. (مثلا می‌گویند شاسی ‏بلنده!) من هم یکهو دیدم دارم به زن‌ها فکر می‌کنم. ولی یک جور دیگر بود فکرم... ‏

به خودم گفتم در سرزمینی زندگی می‌کنم که زنان و دخترانش به جرم زن و دختر بودن امنیت‌شان از آهن‌پاره‌های ‏لوکس خارجی کمتر است. مردان و پسران به راحتی هر بلایی دل‌شان بخواهد سر زن‌ها و دخترها می‌آورند: سیگارت ‏می‌اندازند، نارنجک می‌اندازند، اسید می‌پاشند، با آینه‌ی ماشین‌شان به بدن دختر یا زنی که دارد رد می‌شود می‌مالند... اما ‏چرا هیچ کدام ازین بلاها را سر ماشین‌های لوکس خارجی نمی‌آورند؟ آیا آن جوانک که دارد با ماشینش بدتر از یک ‏پراید مدل 75 برخورد می‌کند و برایش مهم نیست که به چی و به کی ضربه خواهد زد با کار خودش صاحب آن ماشین ‏شده؟ حرام‌لقمگی شاخ و دم ندارد که... ‏

از خودم می‌پرسیدم یعنی یک هزارم بلاهایی که سر زن ها و دخترها توی این مملکت می‌آید اگر سر این ماشین‌های ‏لوکس می‌آمد این نبود حال و وضع ما...‏

برایم سوال این بود که چه چیز این سایه‌سار امنیت را برای حرام‌لقمه‌ها به وجود آورده؟

این دیوار شیشه‌ای ضدگلوله که دور مظاهر ثروت حرام‌لقمه‌ها کشیده شده چی است؟ چی به وجود آورده این دیوار ‏شیشه‌ای ضدگلوله را؟

گفتم شاید اشتباه می‌کنم. یک چیزی یادم آمد. از وقتی خبر اسید پاشیدن به یک زن یا دختر پخش شد، تعداد ‏اسیدپاشی‌های بعدی افزایش پیدا کرد. مصداق بدآموزی. گفتم پس اگر تجاوز به حس امنیت پولدارها اتفاق افتاده ‏چرا رسانه‌ای نشده؟ چرا باید امنیت حرام‌لقمه‌ها از آدم‌های عادی بیشتر باشد؟

گشتم. فقط به این خبر رسیدم: 

«علی بنز E٢٥٠- ٢٠١٤ دارد. وقتی با ماشینش در خیابان‌های پایتخت می‌راند، آب از لب و لوچه پرایدسوارها آویزان می‌شود. خودروی او ٥٠٠میلیون تومان می‌ارزد اما روزی که علی «میخ» یک موتورسوار را با گوشی آیفون ٦ خود معاوضه کرد، آرزو می‌کرد جای همان راننده پراید باشد.

او درباره زورگیری از خود به «اعتماد» می‌گوید: «اوایل اردیبهشت امسال سوار خودرویم شدم و به سمت پارک وی رفتم. چراغ قرمز بود. توقف کردم. داشتم با موبایلم حرف می‌زدم. ناگهان جوانی هیکلی با سر و وضعی مرتب، سوار بر یک دستگاه موتور شاسی‌بلند کنار من توقف کرد. رفتارش مشکوک بود. او پس از چندثانیه به شیشه ماشینم زد. یک میخ دستش بود. وقتی شیشه را پایین دادم گفت لطفا گوشی‌ات را بده به من! من تعجب کردم. فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم جان؟ کدام گوشی؟ گفت همین گوشی که داری با آن حرف می‌زنی. گفتم برای چی بدهم؟ گفت: بببین. می‌توانم با این تیزی یک خط روی ماشینت بیندازم.»

موتورسوار به چراغ قرمز اشاره کرد. عدد ١٠ را نشان می‌داد. شمارش معکوس آغاز شده بود. علی ادامه داد: «زورگیر گفت میل خودت است. الان ١٠ ثانیه مانده. من تیزی را می‌کشم، گازش را می‌گیرم و می‌روم. آنوقت تو می‌مانی و ماشینت.»

زورگیر شروع به شمارش کرد. چهار، سه. دو شماره مانده بود تا تیزی را روی ماشین بکشد که علی تسلیم شد. اگر میخ روی ماشینش خط می‌انداخت، باید پنج میلیون تومان خرج خودرو می‌کرد و ماشینش ٣٠ میلیون تومان از قیمت می‌افتاد. علی می‌گوید: «یک چشمم به چراغ قرمز بود و یک چشمم به گوشی. اگر آن را تحویل زورگیر نمی‌دادم او حتما روی ماشین خط می‌کشید. این‌طوری بیشتر ضرر می‌کردم، برای همین گوشی ٥/٢ میلیون تومانی‌ام را دو دستی تقدیمش کردم.»

تنها کاری که از دستم برمی‌آید همین است که این جور اخبار را انتشار بدهم... ‏


پس نوشت: نمونه ی دیگری از این که حرام لقمگی شاخ و دم ندارد: @@@
  • پیمان ..

اسم کتاب آن‌قدر جذاب بود که برای خریدنش درنگ نکردم: بام تا شام مشاهیر. ‏

این که برنامه‌ی روزانه‌ی بزرگان چطور بوده. چطور 24 ساعت‌ شبانه‌روزشان را برنامه‌ریزی و سازمان‌دهی می‌کرده‌اند که ‏چنان خروجی‌هایی داشته‌اند؟ چطور با دغدغه‌های اولیه‌ی زندگی (پول در آوردن، زن و بچه، اموری که همه‌ی آدم‌ها در آن ‏مشترک‌اند) کنار می‌آمده‌اند و می توانسته‌اند فراتر از آدم‌های دیگر زندگی کنند؟ کیفیت زندگی روزمره‌شان را چطور ‏کنترل می‌کردند؟ چطور آن 24 ساعت را می‌گذرانده‌اند که بعدها توانستند جاودانه شوند؟

زندگی و عادت‌های روزمره‌ی سیمون دوبووار، اینگمار برگمن، بتهون، سورن کی یر کگور، گوستاو فلوبر، کارل مارکس، ‏زیگموند فروید، کارل گوستاو یونگ، موراکامی، همینگوی، کانت، فرانتس کافکا، وودی آلن، تالستوی، تسلا و خیلی از ‏بزرگان ادبیات، هنر، فیلم‌سازی، دانش، اقتصاد در قالب نوشته‌های کوتاه 2-3 صفحه‌ای توی این کتاب 384 صفحه‌ای جمع ‏شده‌اند.‏

"همه‌ی آدم‌های این کتاب برای انجام کارهای‌شان زمان می‌سازند. اما این‌که چطور زندگی‌شان را سر و سامان می‌دهند تا از ‏پس این کار برآیند تنوع بی نهایتی دارد.‏

و این کتاب در مورد همین روش‌های متنوع است... اغلب به خطی از نامه ای فکر می‌کنم که کافکا در سال 1912 برای ‏محبوبش فلیسه بائر فرستاد. او مایوسانه از زندگی در مضایقه و شغل روزمره‌ی بی‌روحش شکایت می‌کند که زمان کوتاه ‏است، قدرت من محدود، کار اداره وحشتناک و آپارتمان شلوغ و اگر زندگی به شکل معمول و مطبوعی میسر نیست پس ‏باید سعی کرد با شگردهایی ظریف راه را از میان این موانع باز کرد..." ص 9 از مقدمه‌ی کتاب بام تا شام مشاهیر

چاپ فارسی کتاب دوست‌داشتنی نیست. چرا؟ خود کتاب و محتوا و سبک نوشتاری‌اش فوق‌العاده است. از آن کتاب‌ها که ‏دوست داری به سرعت بخوانی و هی خودت را با داده‌هایش مقایسه کنی. ولی ترجمه و چاپ فارسی‌اش... کتاب فهرست ‏ندارد. 161 روایت از زندگی روزمره‌ی بزرگان در این کتاب آمده، ولی دریغ از یک فهرست 4-5 صفحه‌ای در اول کتاب. ‏منابع و مراجع هم ندارد. مسلما داده‌های کتاب از تخیل کسی نیامده‌اند. جمع‌آوری شده اند... ترجمه‌ی کتاب هم بعضی جاها ‏خیلی زمخت می‌زند. مثلا "وقت تلف کردن" یا "اتلاف وقت" را "دفع‌الوقت کردن" ترجمه کردن خیلی زشت است!‏

همه چیز کتاب از یک وبلاگ شروع شده. وبلاگی که خانم میسون کوری آن را در سال 2007 راه انداخت. یک روز ‏می‌خواسته برای یک مجله داستانی بنویسد، ولی هی تعلل می‌کرد. هی دوست داشت وقت تلف کند. نمی‌توانست به کاری که ‏باید انجام بدهد بپردازد. نشست توی اینترنت جست و جو کرد که نویسنده‌های بزرگ چه کار می‌کرده‌اند؟ چطور هر روز ‏هر روز می‌نوشتند و با این حس تعلل مبارزه می‌کردند؟ دید حکایت‌های جالب زیادی وجود دارد. شروع کردن به جمع‌ ‏کردن‌شان توی یک وبلاگ: وبلاگ عادت‌های روزانه. چگونه نویسنده‌ها، هنرمندان و سایر مشاهیر زندگی روزانه‌شان را ‏سازماندهی می‌کردند؟

‏2 سال اول وبلاگش خواننده‌ی زیادی نداشته. روزی 10-12 نفر. بعد یک سایت کارش را معرفی می‌کند و یکهو ‏بازدیدکننده‌های وبلاگش زیاد می‌شوند. می‌رسند به روزی 18000 نفر. و حتا روزی 80000 نفر. این جاست که ‏کارگزاری‌های ادبی وارد بازی می‌شوند و بهش پیشنهاد می‌دهند که وبلاگش را تبدیل به کتاب کند. و او هم این کار را ‏می‌کند. بعد از کش و قوس‌ها و ویرایش‌های متعدد قرارداد کتابش را امضا می‌کند و وبلاگ عادت‌های روزانه تبدیل می‌شود ‏به کتاب آیین‌های روزانه‌... کتابی که خانم شیوا مقانلو آن را با نام "بام تا شام مشاهیر" ترجمه کرده. ‏

یک نکته‌ای که وجود دارد این است که وبلاگ کتاب هنوز در دسترس است و راستش به نظرم از خود کتاب جذاب تر است. ‏چرا؟ به خاطر دسته‌بندی‌های کنار گوشه‌ی وبلاگ...دسته‌بندی شخصیت‌ها بر اساس کارشان: نویسنده‌ها، معمارها، ‏فیلم‌سازها، هنرمندها، موسیقی‌دان‌ها، فیلسوف‌ها، دانشمندان و... دسته‌بندی شخصیت‌ها بر اساس عادت‌های‌شان: ‏مصرف‌کنندگان مواد، اهالی الکل و نوشیدن، سحرخیزها، شب‌کارها، سیگاری‌ها و... ولی خب، تمرکز آدم موقع خواندن ‏کتاب خیلی بیشتر است و امکان تاثیرگذاری نوشته‌ها و مقایسه‌های درونی خیلی خیلی بیشتر.‏

پس از خواندن "بام تا شام مشاهیر" آدم دوست دارد "شام تا بام مشاهیر" را هم بخواند... توی لینک‌های کنار وبلاگ خانم ‏میسون کوری در این باره هم چیزهایی یافت می‌شود!‏


بام تا شام مشاهیر/ نوشته‌ی میسون کوری/ ترجمه‌ی شیوا مقانلو/ انتشارات کتابسرای تندیس/ 384 صفحه- 20،000 ‏تومان


پس نوشت: متن اصلی کتاب (حتی تصاویر هم مراجع منابع شان مشخص است...)
  • پیمان ..