سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

بار دیگر ۲۸

۳۰
فروردين

تمام این سال‌ها هم که دور هم جمع می‌شدیم توی کافه‌ها و سینماها و تاترها بوده. فضاهای عمومی. طعم بار دیگر دور هم جمع شدن را می‌چشیدیم. اما تمام و کمال نبود. مال مال خودمان نبود. لذت می‌بردیم که بعد از ۱۵ سال ۲۰ سال هنوز می‌توانیم دور هم جمع شویم. گیریم سالی یک بار. هفته‌ی پیش که با حمید و امیرحسین رفته بودیم سرخه‌حصار، اول جاده‌خاکی‌ها دو تا پسر نوجوان به ما پیوستند. نمی‌دانم از کجا فهم‌شان بیجک گرفت که ما کل تپه‌ها را رکاب خواهیم زد و آن‌جاها را مثل کف دست می‌شناسیم. یکهو آمدند کنارمان گفتند می‌شود ما هم با شما بیاییم؟ گفتیم چرا که نه. نوجوان بودند و ورجه وورجه زیاد می‌کردند. اما می‌دانستند که باید همراه ما بیایند. شعف و تعجب کاشفانه‌شان از دیدن گله‌ی آهوها برایم حسرت‌برانگیز بود. یک جایی از ما پرسیدند که شما چند سال است با هم دوستید؟ گفتیم از سال ۱۳۸۰. گفتند اوففف، ما هنوز به دنیا نیامده بودیم که شما با هم دوست بودید. ۱۶ ساله بودند و اول مسیری که ما ۲۰ سال پیش در مرکز ۲۸ شروع کرده بودیم.

حالا دیگر ۲۸ی وجود ندارد که بتوانیم زیر سقفش دوباره جمع شویم. کتابخانه‌های کانون پرورش فکری یکی یکی جمع شده‌اند و تعطیل. هفته‌ی پیش که قدیر گفت مرکز تجربیات هنری کانون را هماهنگ می‌کنم، دم غروبی دور هم جمع شویم، اصلا فکر نمی‌کردم که به این حد از شعف برسم. فرزان به تهران برگشته بود و هفته‌ی دیگر عازم فرانسه بود. هر بار تهران می‌آید به بهانه‌اش بار دیگر دور هم جمع می‌شویم. این بار اما دور هم جمع‌شدن‌مان جور دیگری بود. دیرتر از بقیه هم رسیدم. اما تا وارد شدم یکهو ذوب شدن گذر ۲۰ سال از زمان را در کسری از ثانیه حس کردم. حس عجیبی بود. یکهو حس کردم رها شده‌ام. یکهو حس کردم تمام نگرانی‌ها و ناراحتی‌هایی را که این چند ماه بر هم تلنبار شده‌اند فراموش کرده‌ام. تمام نگرانی‌ها و شکست‌ها و تردیدها و نشدن‌ها و نتوانستن‌ها فراموشم شد. شبیه کتابخانه‌های کانون ۲۰ سال پیش بود.

از ورودی گذشتم و وارد سالن اصلی شدم. یک میز بزرگ با صندلی‌های نارنجی و شاد و شنگولی و تمام اختصاصی برای خودمان. دقیقا شبیه پنج‌شنبه عصرهای ۲۸ که کتابخانه غوروق خودمان می‌شد. ۷ نفر بودیم. مثل آن سال‌ها. گذر زمان بر چهره‌های‌مان سایه‌هایی انداخته بود. اما باز هم دور هم جمع شده بودیم و باز قدیر مربی ما بود و ما شاگردهای او. خودش هم فاز مربی بودن را سفت و سنگین برداشت. به سبک همان سال‌ها شروع کرد به پرسیدن از تک تک مان که هفته‌ی گذشته چه کتابی خواندی و چه فیلمی دیدی؟ وسط کتاب‌ها و فیلم‌هایی که می‌گفتیم بقیه کامنت می‌دادند، خودمان هم می‌گفتیم که چرا خوش‌مان آمد و چرا بدمان آمد. بعد حمید گفت که من یک داستان کوتاه نوشته‌ام. از روی موبایلش شروع به خواندن کرد. مثل آن سال‌ها سراپا گوش شدیم و بعد از خواندن مهر خموشی بر لبش زدیم و شروع کردیم به گفتن نظرات‌مان. مابین نظرات ما او حق نداشت که حرفی بزند. او داستانش را نوشته بود و حالا ما باید داستانش را بدون دخالت او قضاوت می‌کردیم.

داستان در مورد مرگ بود، مرگ پدر. وقتی داستانش را خواند یک تلنگر عجیب بهم خورد. مضمون و هسته‌ی داستانی که نوشته بود یک دغدغه‌ی عمیقا شخصی بود. اما سعی کرده بود از خودش فاصله بگیرد و در قالب یک داستان با شخصیت‌هایی شاید دور از خودش آن هسته و سوال بزرگ را بیان کند. من این روزها و سال‌ها سراسر سوال‌های بزرگ درونی و شخصی هستم. پر از نمی‌دانم‌ها، پر از سوال‌هایی که رنجم می‌‌دهد. پر از شک و تردیدها و دوراهی‌هایی که شاید هیچ وقت نفهمم کدامش درست است. بارها سعی کرده‌ام این تناقض‌ها و سوال‌های درونی و تردیدها و رنج‌ها را بنویسم، واو به واو و به دقت. اما هیچ وقت حالم بهتر نشد. چون از خودم فاصله نمی‌گرفتم. داستان نوشتن همان فاصله گرفتن بود. آن سوال عمیق درونی را توی دنیای دیگری مطرح کردن بود و خواندنش توی حلقه‌ی ۲۸ به اشتراک گذاشتن آن با دیگران و امکان بحث کردن در مورد آن سوال با حفظ فاصله.

شکلات خوردیم و چای نوشیدیم. خود قدیر هم یک داستانک خنده‌دار برای‌مان خواند و بعد جل و پلاس را جمع کردیم و زدیم بیرون. مرکز تجربیات هنری زمانی مرکز شماره‌ی یک کانون پرورش فکری بود. حالا دیگر کتابخانه نبود. در تمام طول جلسه و وقتی از مرکز داشتیم می‌زدیم بیرون سعی می‌کردم پشت سر هم عکس و فیلم بگیرم. عقده‌ی نداشتن هیچ تصویری از آن سال‌های دخمه‌ی پشتی کتابخانه‌ی ۲۸. فرزان فهمید که دارم چه کار می‌کنم. داشتم صید زمان می‌کردم، داشتم سعی می‌کردم خاطره‌ها را شکار کنم. دقیقا حس می‌کردم که دارد از دست می‌رود، داریم از دست می‌رویم و عکس و فیلم تلاشی بود که از طریقش زور می‌زدم زمان را منجمد کنم. به رویم هم آورد. توی فیلم آخری که گرفتم حتی صدایش هم هست. جفت‌مان هم متفق‌القول بودیم که تلاشی مذبوحانه و مقبوحانه در برابر زندگی و زمان است. ما ناتوان‌تر از آن بودیم که عیش‌مان را مدام کنیم. ولی کار دیگری از دست‌مان برنمی‌آمد…

  • پیمان ..

دیروز به دیدار کاخ مرمر رفتم. قبل از بازدید به عمد چیزی در مورد کاخ مرمر نخواندم. حتی سعی کردم عکس‌های کاخ را هم نبینم. می‌خواستم پیش‌زمینه نداشته باشم. با تور سفرنویس رفتم. با توجه به شرایط فعلی‌ام برایم مبلغ تور گران هم بود. اما خودم را دربست سپردم به روایت مجری تور. بهانه‌ی اصلی روایت تور، ترور نافرجام محمدرضا شاه در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ در کاخ مرمر بود. به بهانه‌ی این ترور اتاق به اتاق کاخ مرمر را رفتیم و دیدیم و قصه‌ی ساخته‌ شدن این ساختمان مرمری سبز را که کم کم دارد صد ساله می‌شود شنیدیم.

 

راستش قر و اطوارهای امنیتی بازدید از کاخ را هم دوست داشتم. در نگاه اول این‌که ساعت و موبایل و کیف و کلید و همه‌ی چیزهای فلزی‌ات را ازت بگیرند و برای ورود به کاخ از دستگاه فلزیاب ردت کنند و بعد به خاطر فلزی بودن سگک کمربندت همه‌جایت را بگردند آزاردهنده است. برای خانم‌ها هم که گیر می‌دادند به حجاب شدید. اما این‌که نمی‌شد موبایل برد و فرت و فرت عکس گرفت باعث می‌شد تا قدر دیدن را بیشتر بدانم. این گرفت و گیرهای بیهوده برایم یک جور مناسک ورود بودند و تجربه‌ی دیدن کاخ مرمر را قدسی می‌کردند. گفتم قدسی... کاخ مرمر را رضاشاه بنا گذاشت. سال ۱۳۰۶ در تکه‌ای از زمین‌های قجری خاندان فرمانفرماییان شروع به ساختن کردند و در سال ۱۳۱۶ کاخ مرمرین سبز با گنبدی شبیه به گنبد مسجد شیخ لطف‌الله آماده‌ی بهره‌برداری بود. تا سال ۱۳۴۴ دفتر کار و محل دیدارهای محمدرضاشاه بود. بعد از ترور محمدرضا راهی کاخ نیاوران شد و از سال ۱۳۵۵ کاخ مرمر تبدیل شد به موزه‌ی دستاوردهای حکومت پهلوی. بعد از انقلاب تا مدت‌ها دست کمیته‌ی انقلاب اسلامی و قوه  قضاییه و مجمع تشخیص مصلحت نظام بود تا سال ۱۳۹۹ که بار دیگر موزه شد. در ۴۰ سالی که بعد از انقلاب این کاخ محل کار سران جمهوری اسلامی بود از آن به عنوان ساختمان قدس یاد می‌شد.

اعجاز کاخ برایم بازدید از طبقه‌ی دوم کاخ بود. آن‌جا که بعد از عبور از چند اتاق و دیدن چند تا ظرف سفالی و فلزی و عبور از راهرویی که پوستر سازندگان اصلی کاخ به دیوارهایش آویخته بودند، به جایی می‌رسیدی که بهت پاپوش پلاستیکی می‌دادند. باید پاپوش پلاستیکی می‌پوشیدی تا آلودگی کفش‌هایت پخش نشود. پاپوش‌ها را که می‌پوشیدی به پلکان ورودی می‌رسیدی و بالای پلکان منظره‌ای اعجازآور از گنبد کاخ تو را مبهوت می‌کرد. خود مسجد شیخ لطف‌الله بود. با همان عظمت و زیبایی. باورم نمی‌شد که گنبد به این زیبایی در تهران بود و من کیلومترها ازش دور می‌شدم تا در اصفهان و مسجد شیخ‌لطف‌الله ببینمش. یک نکته‌ی جالب دیگر هم این بود که سازنده‌ی این گنبد (آقای حسین لرزاده) طراح و سازنده‌ی بنای آرامگاه فردوسی و مساجد زیاد دیگری هم بوده.

 

وقتی از پلکان سنگی بالا می‌رفتی و تصویر هزار بار تکرارشونده‌ات در آینه‌های دو سوی پلکان را می‌دیدی، آن بالا زیر گنبد بر سینه‌های دو دیوار دو نقاشی آب‌روغن بسیار بزرگ به چشمت می‌خورد: تصویر ساختمان تخت‌جمشید در حالت قبل از تخریب در یک سمت و تصویر دیگری از سه خط طلای راه‌آهن ایران و پل ورسک. گنبد گیتی هم که با کاشی‌کاری‌های زیبا بر فراز ایستاده بود. راهنمای تور می‌گفت که در زمان محمدرضاشاه در بالای پلکان یک نقاشی بزرگ هم بود که این روزها نیست. به غیر از آن نقاشی تمامی عناصر ساختمان به شکل روز اول درآمده‌اند. من بعدها رفتم و آن نقاشی را در فیلم‌های عروسی محمدرضاشاه با فرح نگاه کردم. نقاشی شکوهمندانه‌ای نبود. اما به شدت معنادار بود. یک نقاشی بود از اقوام مختلف ایران در لباس‌های مخصوص به قومیت خودشان.

 

در حقیقت بخش اعظمی از طبقه‌ی دوم کاخ مرمر به نشان دادن تلاش خاندان پهلوی  برای برساختن ایران به عنوان یک کشور اختصاص داده شده است: برجسته کردن بخش شاهنشاهی تاریخ ایران، گرد آوردن همه‌ی اقوام ایرانی به زیر یک گنبد و ایجاد راه و راه‌آهن برای مرتبط کردن بخش‌های مختلف ایران به همدیگر.

 

یک جای دیگر کاخ مرمر را هم خیلی دوست داشتم. سالنی که در آن نقاشی‌های بخش‌های مختلف هفت‌پیکر نظامی بر دیوارها آویخته بودند. سالن بزرگی که در زمان هاشمی رفسنجانی مورد تعرض واقع شده بود و افرادی ناشناس (!!!) آن را به آتش کشیده بودند و دود حاصل از آتش‌سوزی، حتی گنبد زیبای کاخ را هم سیاه و کبود کرده بود. هنوز آثار آن آتش‌سوزی بر تن دیوارها باقی مانده بود. آن سالن را به خاطر نقاشی‌های هفت‌پیکر دوست داشتم. یکهو میل عجیبی به خواندن هفت‌پیکر نظامی را در من بیدار کرد. اصلا کمی هم شرمنده شدم که چرا نظامی نخواندم. بعد که افتادم به خواندن صفحات ویکی‌پدیا در مورد نظامی و هفت‌پیکر حتی احساس غبن کردم. واقعا چرا من نظامی را در نیافته بودم؟ به نظرم حتی از فردوسی هم شاعر مهم‌تری به نظر آمد. کرمش به جانم افتاد که بخوانم.

 

دیوارهای طبله کرده‌ی اتاق خاتم‌کاری (یادگار دوران شیخ محمد یزدی که برداشته بود اتاق کار محمدرضاشاه را آبدارخانه کرده بود) و آثار کمانه کردن‌های گلوله‌ها در زمان ترور سال ۱۳۴۴ بر در و دیوارها و آینه‌ها هم برایم جذاب بود.

 

 

  • پیمان ..

چند تا کتاب از سری مختصر و مفید آکسفورد هست که تصمیم گرفته‌ام پست سر هم بخوانم. به هم خیلی مرتبط‌اند: شهروندی، دموکراسی، مرزها، ملی‌گرایی، جهانی شدن، استعمار،‌ پسااستعمارگرایی، چندفرهنگ‌گرایی و مهاجرت‌های بین‌المللی. اگر می‌شد که مثل کتاب «دایاسپورا» همه‌شان را ترجمه کرد هم به نظرم مجموعه‌ی خیلی به درد بخوری در فهم جهان امروز می‌شد. هفته‌ی پیش کتاب «شهروندی» را خواندم.

هر بار که به دیدار یکی از آثار شکوهمند تاریخی ایران می‌روم این سوال که آدم‌های عادی در آن دوره‌ی تاریخی چگونه زندگی می‌کرده‌اند و چه حق و حقوقی داشته‌اند توی ذهنم هی وول می‌خورد. بله، تخت‌جمشید نشانگر شکوه و عظمت است. مهندسی‌اش بی‌نظیر است. گنبد سلطانیه اعجاز‌انگیز است. معبد چغازنبیل تحسین‌برانگیز است و... اما آدم‌های عادی چطور؟ رابطه‌ی آن‌ها در آن زمان‌ها با هم چطور بوده؟ رابطه‌ی آن‌ها با حاکمان‌شان چطور؟ آیا آدم‌های عادی در هر کدام از آن دوره‌ها به یک نسبت قابل قبولی همانند حاکمانی که این آثار را ساخته‌اند توانگر بوده‌اند یا این‌که این آثار حاصل نابرابری در جامعه بود و چپاول حقوق آدم‌های عادی بوده؟

کتاب شهروندی یک جورهایی تاریخ آدم‌های عادی و روابط‌شان با همدیگر و حاکمان‌شان در طول تاریخ تا به امروز است. البته که تمرکز کتاب بر تاریخ یونان و روم باستان و غرب است: جایی که مهد دموکراسی است. به نظر ریچارد بلامی (استاد علوم سیاسی دانشگاه یوسی‌ال لندن) اصلی‌ترین ویژگی شهروندی در جهان امروز هم همین حق رای است. شهروندی سه جزء اساسی دارد: عضویت در جامعه‌ی سیاسی دموکرات که در آن همه حق برابر دارند و به واسطه‌ی این عضویت از یک سری حقوق و منافع برخوردار می‌شوند (حق حق داشتن) که در مقابل این وظیفه را برای آنان ایجاد می‌کند که در فرآیندهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه مشارکت کنند.

یک دوگانه‌ی خیلی تاریخی در مفهوم شهروندی وجود دارد: شهروندی به سبک یونانی و شهروندی به سبک رومی.

در سبک یونانی همه‌ی شهروندان حق برابر در قانون‌گذاری داشتند. این گونه بود که شورای قانون‌گذاری آتن سالانه اعضایش تغییر پیدا می‌کرد و همه برای قانون‌ها اعلان نظر و نفوذ می‌کردند. آتن شهر بزرگی نبود. همه‌ی ساکنان آتن هم حق شهروندی و مشارکت در سیاست‌گذاری و قانون‌گذاری نداشتند. تنها کسانی می‌توانستند شهروند قانون‌گذار جامعه‌ی آتن باشند که اولا مرد باشند، ثانیا آتنی خالص باشند و جد اندر جد اهل آتن بوده باشند و ثالثا از نظر مالی کاملا پولدار و توانگر می‌بودند. این سه شرط برای شهروندی در جامعه‌ی آتن البته که تاثیری چند هزار ساله در مفهوم شهروندی داشت: زنان تا میانه‌های قرن بیستم در خیلی از جوامع حق رأی دادن نداشتند، شرط عضویت در یک جامعه و اعلام نظر توانگری مالی بود که تا به امروز هم بارقه‌های آن همچنان وجود دارد و انسان بما هو انسان ارزش ذاتی ندارد و همه‌ی قومیت‌ها هنوز حق شهروندی برابر در یک جامعه را ندارند.

اما در سبک رومی چیزی که اهمیت داشت برابر بودن همه‌ی اعضای جامعه در برابر قانون بود. تنها منتخبی از جامعه می‌توانستند قانون‌گذاری کنند. اما همه‌ی افراد جامعه چه حاکمان و چه شهروندان عادی در برابر آن قوانین برابر بودند. با گذشت قرن‌ها و و گسترده شدن جوامع و افزایش جمعیت و به خصوص پس از برآمدن سیستم دولت-ملت سبک رومی شهروندی همه‌گیرتر شد. در یک قرن اخیر با گسترده شدن دموکراسی در کشورها امکان ترکیب تقریبی سبک یونانی و رومی هم به وجود آمد. اما هنوز که هنوز است از نظر تئوری بین علما اختلاف نظر وجود دارد که کدام یک درست‌تر است.

یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب آن جایی است که به بحث ملت-دولت و  فواید و چالش‌های آن شهروندی می‌پردازد. جایی که برای ایران امروز هم خیلی معنادار است. مسئله‌ی خیلی از ایرانیان خارج از کشور و نیز مهاجران حاضر در ایران (عموما افغانستانی‌ها و عراقی‌ها) در این بخش از کتاب نهفته بود. پیش از ملت-دولت و تعیین مرزها و شکل‌گیری کشورها ما دو نوع حاکمیت داشتیم: دولت‌شهرها و امپراتوری‌ها. مثلا آتن یک دولت-شهر بود. در دولت‌-شهرها امکان این‌که اعضای جامعه از یک قومیت مشخص باشند فراهم بود و اصولا سبک یونانی هم قابلیت اجرا داشت. اما پس از ایجاد کشورها در جهان امروز خیلی از مفاهیم در جوامع انسانی تغییر پیدا کرد. ملیت مشترک باعث ایجاد دو حس شد: حس یکپارچگی در اعضای یک کشور از طریق ایجاد هویت مشترک بر اساس فرهنگ، تاریخ و زبان مشترک و حس اعتماد بین اعضای یک کشور که آن‌ها را قادر به همکاری با هم می‌کرد. ملی‌گرایی به تدریج با مفهوم شهروندی آمیخته شد. مثلا در ایران امروز هر فردی که ایرانی به شمار می‌رود شهروند جامعه‌ی ایران نیز هست.

اما مشکلات ملی‌گرایی و ملت-دولت هم کم نیستند. مثلا یکی از ویژگی‌های تاریخی شهروندی که از سنت یونانی آن هم نشئت گرفته است یک‌دستی قومیتی افراد است. در جهان امروز برآورد می شود که بین ۵هزار تا ۹هزار گروه قومی-فرهنگی مختلف در سراسر جهان وجود دارند و فقط ۲۰۰ کشور در جهان تشکیل شده است. اساسا امکان تشکیل ۵هزار کشور هم وجود ندارد. تازه اگر هم شکل بگیرد باز هم تضمینی وجود ندارد که در درون گروه‌های قومی، قومیت‌های جدید شکل نگیرد. در حقیقت ۹۰ درصد کشورهای جهان تک‌قومیتی نیستند. مسئله‌ای که در ایران امروز هم به شدت وجود دارد و یک بار هم در مورد آن قبلا این‌جا نوشته‌ام. راه‌حل‌هایی که ریچارد بلامی ارائه می‌کند مثل دیگران است: نسل‌کشی، جابه‌جایی اجباری جمعیت، یکسان‌سازی اجباری و یا پذیرش چندقومیتی و تحت حاکمیت در آوردن همه زیر یک گروه مسلط.

اما هر چه باشد، ملت-دولت و ملی‌گرایی در این یک مورد خاص با مفهوم شهروندی (حقوق برابر افراد یک جامعه) تناقض دارد. همواره گروه‌های قومیتی‌ای وجود دارند که شهروند درجه‌ی دو و سه و چهار محسوب می‌شوند و این با مفهوم شهروندی که همه‌ی افراد حق برابر دارند متناقض است. اما مدافعان ملی‌گرایی می‌گویند که در حال حاضر این سیستم با همه‌ی ایراداتش باعث پیشرفت وضعیت بشر شده است و تا زمانی که سیستم بهتری به وجود نیامده باید همین را بچسبیم.

در فصل‌های آخر کتاب، ریچارد بلامی به امکان ایجاد یک دموکراسی جهانی و شهروند شدن تمام ساکنان کره‌ی زمین برآمدن مباحث حقوق بشری و ابرچالش‌های آن می‌پردازد. مفهوم شهروندی در سال‌های اخیر دچار ضعف شده است. ریچارد بلامی می‌گوید که اوج مفهوم شهروندی در حق رأی افراد برای تعیین سرنوشت خودشان در یک جامعه است. اما نرخ مشارکت افراد در جوامع دموکرات در دهه‌های اخیر همواره کاهشی بوده است. در حقیقت همواره نسبت آدم‌هایی که در فرآیندهای سیاسی اجتماعی فرهنگی یک جامعه مشارکت نمی‌کنند اما از مواهب حق حق داشتن در یک سیستم شهروندی بهره‌مند می‌شوند دارد زیاد و زیادتر می‌شود. علاوه بر آن جهانی شدن و چندفرهنگ‌گرایی هم به شدت مفهوم شهروندی را دچار چالش کرده‌اند. خیلی از افراد دیگر نیاز ندارند که برای امورات‌شان عضو یک جامعه‌ی خاص باشند. آن‌ها می‌توانند در یک جامعه‌ی جهانی دائما جابه‌جا شوند و عضو جوامع مختلفی شوند. این حالت باعث می‌شود مفهوم جوامع شهروندی و خدمات متقابلی که ایجاد می‌کنند دچار ضعف شود.

برای من کتاب جذابی بود. البته که حس می‌کنم نوع شهروندی ما ایرانیان در طول تاریخ با نوع شهروندی یونانیان و رومی‌ها متفاوت بوده و همین هم باعث شده که امروزه روز مسئله‌ی شهروندی در ایران خیلی پیچیده‌تر باشد. دانسته‌هایم در این مورد کم است و باید خیلی بیشتر بخوانم و فکر کنم.

  • پیمان ..

اف ۱۲

۱۳
فروردين

تا قبل از دیدن دکور آن مغازه فکر می‌کردم عمرا کسی بتواند بفهمد که دیدن یک ولووی اف ۱۲ توی جاده‌ی قدیم رشت- قزوین  می‌تواند ناگهان اشک را از گوشه‌های چشم‌هایم جاری کند. اما بعدش حس کردم هستند آدم‌هایی که بفهمند ماشین‌ها چه‌قدر مهم‌اند و حتی انسانی. حتی حس کردم فهمم از ماشین‌ها ناقص بوده. ماشین‌ها فقط تریلی‌ها و سواری‌ها و چهارچرخ‌ها نیستند. ماشین‌ها می‌توانند چرخ‌های خیاطی هم باشند. مغازه‌ی عجیبی بود. یک لباس‌فروشی در دل یکی از لاکچری‌ترین پاساژهای تهران. من آن‌جا چه می‌کردم؟ همین‌جور چرخ می‌خوردم. با خود مغازه کار نداشتم. ویترین کناری مغازه بود که توجهم را جلب کرد. ردیف ردیف چرخ‌خیاطی مارشال و مشابه مارشال. همه‌شان هم قدیمی بودند. هر کدام‌شان هم خط و خش سالیان دراز کار کردن را به تن داشتند. گوشه‌ی هر کدام از چرخ‌خیاطی‌ها نام صاحب قدیمی‌اش و شهر محل سکونتش هم نوشته شده بود. لیلا خانم- برازجان، معصومه- رودسر و... هر کدام از چرخ‌خیاطی‌ها را با دقت نگاه کرده بودم و بعد هم از روی اسم صاحب آن چرخ‌خیاطی را تصور کرده بودم که چطور وجود آن چرخ  زندگی او و زندگی اطرافیانش را تغییر داده بوده. زنانی که این چرخ‌خیاطی‌ها گل سرسبد جهیزیه‌شان بوده. وسیله‌ای که گاه آن‌ها را رهسپار استقلال مالی و کسب درآمد کرده بوده. گاه وسیله‌ای برای ابراز عشق به شوهرشان شده بوده از طریق دوخت و دوز لباس‌های پاره و... این چرخ‌خیاطی‌ها ماشین‌هایی بودند که برای زنان صاحب‌شان هر کدام یک دنیای جدید آفریده بوده‌اند و آن ولووی اف ۱۲ توی جاده هم برای من داستان اختصاصی یک ماشین برای آدم‌هایی بود که روزگاری خیلی بهم نزدیک بودند.
بلد و نشان و گوگل‌مپ همگی می‌گفتند از اتوبان برویم. اما من دلم می‌خواست از جاده قدیم برویم. فراز و فرودها و پیچ و واپیچ‌های جاده قدیم را بیشتر دوست داشتم. گفتم که عوارضی امامزاده هاشم و ورودی رودبار ترافیک خواهد بود، از جاده قدیم برویم. برخلاف چیزی که نقشه‌ها می‌گفتند. من فقط دلم می‌خواست که از جاده قدیم برویم و البته یک شهود هم بهم می‌گفت که به نقشه‌های آنلاین اعتماد نکنم. بابام قبول کرد. آن جور وقت‌ها که حجم ماشین‌ها زیاد می‌شود اتوبان دلچسب نیست. از لاین کندرو اگر بخواهی بروی بعضی‌ها خیلی خیلی آرام می‌روند. از لاین تندرو اگر بخواهی بروی جلویت همیشه ماشین است و از پشت هی برایت نوربالا و بوق می‌زنند و هی از سمت راست جلویت می‌پیچند و حس ناامنی‌اش بالا است. همان اول جاده راه‌مان را از همه جدا کردیم. کسی به سمت جاده قدیم نمی‌‌رفت و این برایم هیجان‌انگیز بود. جاده قدیم تازه‌آسفالت هم بود و این مسیر را ایده‌آل می‌کرد.
 چند وقت قبل فیلم پس از تصادف سیروس قایقران را دیده بودم. مصاحبه‌ی یک خبرنگار تلویزیون بود با شاهدان عینی تصادف و پلیسی که مسئول کشیدن کروکی تصادف بود. همین نزدیکی‌های امامزاده هاشم بود و در پیچ واپیچ جاده‌ای که سعی کرده خودش را به جنگل‌های پای کوه بچسباند. همین‌جاها که درخت‌ها سایه‌های سبز تونلی‌شان را روی جاده پهن می‌کنند و حسی از بهشت را به خصوص وقتی جاده خلوت است به آدم القا می‌کنند. سیروس قایقران رنو ۵ داشت. پسر کوچکش موقع رانندگی او کنارش ایستاده بود و خانمش هم صندلی عقب نشسته بود. داشت به سمت قزوین می‌راند. یکهو دید یک خاور منحرف شده و دارد سمتش می‌آید. آخرین جمله‌اش این بود که این خاوره چرا داره می‌یاد سمت ما؟ و تمام. اسطوره‌ی فوتبال گیلان‌زمین توی تصادف شاخ به شاخ در دم فوت شد. عکس‌های رنو ۵ له و لورده شده را هم دیده بودم و بعد مراسم ختم را که کل شهر انزلی سیاه‌پوش شده بود و کل ورزشگاه پر شده بود از سیاه‌پوشان عزای سیروس قایقران. 
جاده قدیم خلوت بود. کامیون‌ها و تریلی‌ها توی روزهای تعطیلات انگار پیدای‌شان نبود. بابا گاز می‌داد و تند و تیز می‌رفت و خوشش می‌آمد که جاده اختصاصی مال او است. من هم از پیچ واپیچ‌های جاده خوشم می‌آمد. جاده قدیم در ارتفاعی بالاتر از اتوبان اوج می‌گرفت و ما می‌دیدیم که ماشین‌ها توی صف عوارضی ایستاده‌اند. ردیف دریف، با چراغ ترمزهای روشن تا چند صد متر. یکی از قسمت‌های رادیو خواننده گرافی را که در مورد زندگی حمیرا بود از ضبط ماشین پخش کردم. این که تکه تکه آهنگ‌های حمیرا هم لابه‌لایش پخش می‌شد را دوست داشتم. این‌که حمیرا تا سال ۱۳۶۰ هم در ایران بوده و انقلاب‌چی‌ها خیلی اذیتش کردند و حتی در یکی از شهرهای شمالی هم امانش را بریدند و نگذاشتند که یک زندگی عادی داشته باشد، توجهم را جلب کرد و این‌که او قاچاقی از مرز افغانستان فرار کرد و به سمت پاکستان رفت و بعد هم اسپانیا و کاستاریکا و نهایتا آمریکا. افغانستان در دهه‌ی ۶۰ یک مسیر مهاجرت ایرانی‌ها به خارج هم داشت که انگار آن قدر که باید و شاید به آن پرداخته نشده. حمیرا می‌خواند و ما آرام و روان می‌رفتیم. یکهو از روبه‌رو یک ولووی اف‌ ۱۲ دیدم. تریلی بود و باری سنگین را از سمت قزوین به رشت می‌برد. جایی از جاده بود که پیچ زیاد نداشت. از فاصله‌ی دور دیدمش و بهش نزدیک و نزدیک‌تر که شدیم زیر لب گفتم اف ۱۲ و یاد آقای شرافتی افتادم. همسایه‌مان بود. دو سال با هم همسایه بودیم. من کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودم آن دو سال. با امیر (پسرشان) هر روز صبح می‌رفتیم مدرسه و برمی‌گشتیم. مامان امیر شبیه حمیرا بود. امیر یک داداش کوچک هم داشت که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود. اسم داداشش امیرحسین بود. چشم‌های امیر به باباش رفته بود و چشم‌های داداشش به مامانش. هم چشم‌ها، هم موها و هم میمیک صورت مادرش شبیه حمیرا بود. مادرش یکی از مهربان‌ترین زن‌هایی بود که توی زندگی‌ام دیده‌ام. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که مادرم خانه نبود و بعد از مدرسه من می‌رفتم خانه‌ی امیر. مادرش همیشه برای خطاب از پیشوند آقا استفاده می‌کرد. همیشه به من می‌گفت آقا پیمان. وقتی می‌خواست امیر را صدا کند می‌گفت آقا امیر. حتی پسر ۳ ساله‌اش را هم آقاامیرحسین صدا می‌کرد. هر وقت هم می‌خواست از شوهرش اسم ببرد می‌گفت آقا حمیدرضا. آقای شرافتی راننده‌ی تریلی بود. در حقیقت راننده‌ی تریلی یک شرکت بود. بارهای شرکت را جابه‌جا می‌کرد. آن موقع‌ها ولووی اف ۱۲ تازه وارد بازارهای جهانی شده بود. شرکت هم برای آقای شرافتی یک ولووی اف ۱۲ خریده بود و این ولوو عشق آقای شرافتی بود. می‌توانم بگویم عضو پنجم خانواده‌شان بود. امیر صبح‌ها که با هم می‌رفتیم مدرسه همیشه از ولووی اف ۱۲ و سفرها و ماموریت‌های باباش صحبت می‌کرد. جای خواب داشت و کولر و خیلی از ماموریت‌ها آقای شرافتی خانواده را هم همراه خودش می‌برد. جاهای مختلف ایران می‌رفتند. حتی بابام هم دو سه باری همراه آقای شرافتی رفت. خود آقای شرافتی هم واقعا ولووی اف ۱۲ شرکت را دوست داشت و آدم بسیار باشخصیتی بود. بعدها که بزرگ‌تر شدم و دیدم آدم‌ها به راننده کامیون‌ها و تریلی‌ها با تحقیر نگاه می‌کنند برایم عجیب بود. آقای شرافتی به هیچ وجه معتاد نبود. مهربان بود. از آن آدم‌ها بود که شور زندگی توی چشم‌های‌شان تتق می‌زند. از آن‌ها بود که وقتی بهش سلام می‌دادم محکم‌تر از خودم سلامم را جواب می‌داد. هیچ وقت ندیدم عصبانی باشد. ما توی یک آپارتمان بودیم و آن موقع‌ها ایرانی‌ها تازه‌ داشتند آپارتمان‌نشین می‌شدند و دعوا و جرومنجر بین همسایه‌ها زیاد بود. اما آقای شرافتی انگار خودش را خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌ها می‌دید که بخواهد سر چیزهای کوچک درگیر شود. تمام شاخصه‌های یک مرد توانمند را داشت. بازوهای قوی، هیکل چهارشانه. ما بعد از دو سال از آن خانه کوچ کردیم. بعد از آن چند باری آقای شرافتی را دیدیم. اما حالش خوب نبود. بعد از مدتی دچار بیماری شد. مالیخولیا گرفت. من ندیدم. بابا می‌گفت. خیلی زود مرد. من هنوز دانشگاه نرفته بودم. مراسم ختمش را یادم است همراه بابا رفتم. توی یکی از روستاهای جاده‌ی فیروزکوه شهمیرزاد بود. دیر هم رسیدیم. وقتی رسیدیم خاکش کرده بودند. چشم گرداندم امیر را ببینم. ۹-۱۰ سال می‌شد که ندیده بودمش. مراسم خیلی شلوغی بود. به هر حال آقای شرافتی زود از دنیا رفته بود. راستش امیر را دیدم. اما نرفتم جلو. حس کردم من را یادش نمی‌آید یا خجالت کشیده بودم. دقیقا نمی‌دانم چرا. جلو نرفته بودم... 
ولووی اف ۱۲ از کنارمان رد شد. حمیرا می‌خواند: لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت و من همین‌جوری مات و مبهوت عبور اف ۱۲ بودم و یکهو دیدم گوشه‌ی چشم‌هایم داغ شده‌اند.
 

  • پیمان ..

برای من ۱۴۰۲ سال خوبی نبود. دستاوردی نداشتم. خروجی خاصی نداشتم. چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد و ۱۴۰۳ شروع می‌شود. شاید بدترین ویژگی ۱۴۰۲ که فرارسیدن ۱۴۰۳ را هم برایم بی‌معنا کرده نومیدی بود. هر کار کردم که بتوانم کمی امید داشته باشم نشد. این دو روز اخیر هم هی دارم با خودم کلنجار می‌روم که هی پسر، چه مرگته؟ روزهای بهتری خواهند آمد. بعد آن پسره، بلند می‌شود کمی راه می‌رود دوباره زرتی پژمرده می‌شود. من از این‌هام که می‌توانند در بدترین شرایط هم کار کنند، اما به یک شرط: امیدی به بهتر شدن داشته باشند. فکر کنم اکثرا همین‌جوری‌اند خب. سه ماه آخر ۱۴۰۲ را بدون درآمد سر کردم. نه این‌که بی‌کار باشم. نه. پولی به حسابم واریز نشد. آن مقدار ناچیزی هم که واریز شد معوقات پاییز بود. این چند روز آخر سال علاوه بر روحیه دادن به خودم مشغول سرزنش خودم هم بودم که پسره‌ی خر، وقتی می‌بینی کسی به خاطر کارهایت پشیزی پول بهت نمی‌دهد گه می‌خوری ادامه می‌دهی. اما بعد می‌دیدم پسره حالش زیاد خوب نیست قربان صدقه‌اش می‌رفتم که کام‌آن من، در ایز ا تایم فور رستینگ اند لرنینگ. گو اند لرن د تینگز یو تینک نید. می‌گفتم بی‌خیال برو چیزهایی که یاد گرفتن‌شان را دوست‌ داشتی اما وقتش را نداشتی یاد بگیر و اصلا گور بابای همه. برو گواهینامه پایه دو و یک بگیر، مدرک تعمیرکاری دوچرخه بگیر، مدرک مربیگری فدراسیون دوچرخه‌سواری بگیر، زبان اسپانیایی یاد بگیر، جی آی اس یاد بگیر، مدرک بعدی زبان آلمانی‌ات را بگیر. بعد می‌گفتم البته بی‌پولی تو این وضعیت هم جالب‌ نیست‌ها. برو پیش آقای نادری و برگرد به همان کارهای مهندسی و بیمه و از این حرف‌ها. آره، شکست مفتضحانه‌ی دیگری در زندگی‌ات خواهد بود. ولی خب، شجاع باش و قبول کن. بهار از کف دادن پذیرش هرتیه‌اسکول برلین و اسکولارشیپ درست و درمانش بود. خیلی ساده عین ماست نگاه کردم که چطور پیمانکار ایرانی سفارت آلمان گند زد به فرآیند دریافت ویزا و من هم هیچ کاری نکردم. تابستان موج افغان‌ستیزی و افغان‌هراسی بود که هیچ هم نتوانستم بنویسم و بگویم و یکی از دلایل بی‌دستاورد بودنم در این سال به نظرم همین است. پاییز داستان تلاش‌های دیگری بود که من را تبدیل به قماربازی کرد که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر که البته آخر زمستان حقیقتا به جایی رسیدم که حتی هوس قمار دیگر هم ندارم با این‌که می‌دانم اگر این بار دست بزنم می‌گیرد. زمستان هم رفتن حامد بود. بله ۱۴۰۲ مثل ۱۴۰۰ در این زمینه افتضاح نبود. فقط حامد رفت. ۱۴۰۰ طی یک تابستان سه تا از بهترین دوستانم رفتند. من دوستان خوبی دارم. پری‌روزها که به‌شان فکر می‌کردم می‌دیدم چه‌قدر دوستان خوبی دارم: کسانی که از من یک سروگردن بالاترند. ولی خب وقتی می‌روند می‌روند دیگر. دیگر نمی‌شود باهاشان راه رفت. می‌شود حرف زدها. ولی راه رفتن یک چیز دیگر است. با حامد هم یکی دو هفته مانده به رفتنش یک تجریش تا راه‌آهن را خیلی سرعتی پیاده‌روی کردیم. 
خب بس است غر زدن. آخرین روزهای ۱۴۰۲ را به دیدن یک سریال قدیمی گذراندم. تا به الان ندیده بودم. راستش اصلا هم خجالت نمی‌کشم که چرا تا به الان ندیده بودمش. به خاطر این‌که دیدنش این روزها بهم خیلی چسبید و به نظر خودم موقع خوبی هم دیدمش: بریکینگ بد. پشت سر هم نشستم هر ۵ تا فصل ۱۲-۱۳ قسمتی‌اش را دیدم و اندر کف ماندم از داستان زندگی ۱ ساله‌ی والتر وایت که چطور از یک معلم ساده‌ و دست‌وپاچلفتی شیمی یک مدرسه‌ی درب و داغان رسید به مرحله‌ی گنگستری و هیولایی بی‌شاخ و دم. هر قسمتش را با ولع بیشتری نگاه کردم و رسیدم به قسمت آخرش. توی فیلم توی جاهای مختلف وقتی والتر با زنش بحثش می‌شد همه‌اش می‌گفت به خاطر خانواده‌ام و آینده‌ی این بچه‌هاست. توی قسمت آخر وقتی آن انتقام دوست‌داشتنی‌اش را داشت طراحی می‌کرد برگشت گفت: نه، به خاطر شما نبود. به خاطر خودم بود. به خاطر این‌که توی این کار خوب بودم. برایم تکان‌دهنده بود جمله‌اش. تهش همین است. والتر وایت به نظر خودش فقط یک سال زندگی کرد. یک سال زندگی‌ای که به اندازه‌ی کل عمرش ماجرا داشت برایش. ولی همان یک سال کافی بود. به نظرم خودش هم همان یک سال را فقط دوست داشت، با همه‌ی هزینه‌ها و از دست دادن‌هایش. 
هیچی. سال نوی‌تان مبارک. آرزو می‌کنم که برای همه‌تان بهتر از ۱۴۰۲ باشد. حداقل بتوانید کاری را که در آن خوب هستید انجام بدهید و مثل والتر وایت پول دربیاورید. بریکینگ بد هم ببینید. اگر هم قبلا دیده‌اید دوباره ببینیدش.
 

  • پیمان ..

یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های بیشتری ساخته شود تا این معضل رفع شود. سیاست‌گذاران هم با دستپاچگی به دنبال همین راه حل می‌افتند. اما خب در عمل این‌گونه اتفاق نمی‌افتد. این روزها خبر می‌آید که تکه‌ی منجیل-رودبار از آزادراه قزوین-رشت هم ساخته شده و حالا مسافران برای ورود به استان گیلان مجبور نیستند که ترمز بزنند و از دست‌اندازهای شهری عبور کنند و پشت ترافیک حاصل از دوبله سوبله ایستادن ماشین‌های دیگر بایستند. البته می‌گویند که این تکه فقط برای رفت ساخته شده و کمک به اقتصاد شهر رودبار عاملی بوده که باعث شده تا تکه‌ی برگشت ساخته نشود.

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های زندگی‌ام، کتاب «پویایی‌شناسی کسب‌وکار- تفکر سیستمی و مدل‌سازی برای جهانی پیچیده» نوشته‌ی جان.د استرمن است. کتاب با سرپرستی دکتر علی‌نقلی مشایخی به فارسی ترجمه شده است و از کتاب‌های کلاسیک آموزش دینامیک سیستم‌ها است. استرمن هم استاد درس دینامیک سیستم‌ها در دانشگاه ام‌آی‌تی ماساچوست است. متاسفانه علوم انسانی‌ها و علوم اجتماعی‌های ایران به دلیل بیگانه بودن‌شان با مدل‌سازی‌های ریاضی زیاد سراغ این کتاب نمی‌روند و من ندیده‌ام جزء مواد درسی‌شان باشد. آن‌هایی که مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی و این‌ها می‌خوانند با این کتاب آشنا هستند. کتابی که بینشی عمیق از خیلی از تصمیمات احمقانه‌ی بشریت می‌دهد. یکی از مثال‌های کلاسیک این کتاب، مدل تراکم ترافیک است که در صفحات ۲۷۴ تا ۲۹۰ آن مرحله به مرحله تکوین شده است. نویسنده از کشور آمریکا مثال می‌زند و با آمار و ارقام پله به پله جلو می‌رود و نشان می‌دهد که چگونه دولتمردان برای حل معضل ترافیک به سراغ ساخت جاده‌ و آسفالت بیشتر می‌روند و با این‌کار در میان‌مدت و بلندمدت معضل ترافیک را بدتر از بد می‌کنند. یک کتاب هم در پانویس یکی از صفحات معرفی می‌کند به اسم کتاب «ملت آسفالتی». کتابی در مورد تاثیرات اجتاعی، فرهنگی، اقتصادی و زیست‌محیطی اعتیاد به خودرو در میان آمریکایی‌ها. مدل کتاب استرمن در مورد ترافیک چند حلقه‌ی علت و معلولی هم‌زمان دارد که تأخیرهای بین فعال شدن این حلقه در میان‌مدت باعث می‌شود تا آسفالت و جاده‌ی جدید بدترین گزینه‌ برای رفع معضل ترافیک باشد.

در عینی‌ترین حالت این طور فکر می‌شود که با ساخت جاده‌‌ی جدید، ظرفیت بزرگراه‌ها زیاد و زمان سفر آدم‌ها کم و مطلوبیت آنان زیاد می‌شود. اما بعد از مدتی با کاهش زمان سفر، جذابیت رانندگی شخصی افزایش پیدا می‌کند و مردم به جای روی آوردن به ناوگان حمل و نقل عمومی به ماشین شخصی روی می‌آورند. در نتیجه بعد از مدتی دو اتفاق می‌افتد: حجم سفرها این قدر افزایش پیدا می‌کند که جاده‌ی جدید هم دچار ترافیک می‌شود و دوم این‌که با افزایش جذابیت برای ماشین‌های شخصی استفاده از ناوگان حمل و نقل عمومی کاهش پیدا می‌کند و این ناوگان با کاهش تقاضا ظرفیت خودش را کاهش می‌دهند. بعد از مدتی که ترافیک به حالت اولش برمی‌گردد دیگر ناوگان حمل و نقل عمومی‌ای وجود ندارد که جواب‌گوی نیاز آدم‌های خسته از ترافیک باشد، در نتیجه ترافیک از قدیم هم بیشتر می‌شود!

دقیقا این اتفاق در شهرهای بزرگ ایران و جاده‌های پرمشتری مثل آزادراه قزوین-منجیل و سایر آزادراه‌ها به وقوع پیوسته است و پی در پی به وقوع می‌پیوندد. تهران تا همین سی سال پیش این تعداد بزرگراه نداشت. اما پیوسته بزرگراه ساخته شده تا جابه‌جایی آدم‌ها با ماشین شخصی در آن راحت‌تر شود. اما هر چه‌قدر بزرگراه بیشتر شده، ماشین‌های شخصی هم بیشتر شده‌اند و عملا تمام خیابان‌های تهران تبدیل به پارکینگ شده‌اند. متوسط سرعت حرکت ماشین‌ها در تهران در حد و اندازه‌های یک دوچرخه است: ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بر ساعت. اما همچنان شهردارهای تهران سعی می‌کنند بزرگراه‌های بیشتری بسازند، قسمت‌های بیشتری از شهر را به خیابان و محل عبور ماشین‌ها اختصاص بدهند (خطوط مخصوص دوچرخه از بین می‌روند، خطوط ویژه‌ی اتوبوس‌ها برای ماشین‌های شخصی باز می‌شود، پیاده‌روها تنگ‌تر و خیابان‌ها پهن‌تر می‌شوند و…) و اصلا تلاشی برای راه‌حل‌های جایگزین ماشین شخصی نمی‌کنند و نتیجه‌ی کار همانی است که در سایر نقاط جهان هم اجرا شده و با شکست روبه‌رو شده: ترافیک بعد از مدتی شدیدتر می‌شود!

دیده‌ام بعضی‌ها گیر می‌دهند به قوی بودن لابی رودباری‌ها و این‌که برای رونق داشتن کسب و کار زیتون‌فروشی‌شان چه‌قدر خودخواهی می‌کنند و ممانعت ایجاد می‌کنند. منجیلی‌ها و لوشانی‌ها و رستم‌آبادی‌ها که اتوبان شهرشان را دور زد و یکهو اقتصاد شهر گذری بودن در آن‌ها نابود شد انسان‌هایی شریف شمرده می‌شوند و رودباری‌ها خودخواه. اما حقیقت این است که حتی اگر لابی رودباری‌ها هم نمی‌بود و آن آزادراه در سمت برگشت هم ساخته می‌شد، باز هم دردی از ترافیک درمان نمی‌شد. این را به ضرث قاطع می‌گویم. چون ما ایرانی هستیم دلیل نمی‌شود که خیلی از قواعد علت و معلولی انسانی برای ما صدق نکند. صدق می‌کند. خیلی هم صدق می‌کند. آسفالت بیشتر برای رفع معضل ترافیک حماقت است.

  • پیمان ..

داشتم کتاب «ایرانی‌تر» نهال تجدد را می‌خواندم. کتاب در مورد خاطرات او با شوهر فرانسوی و البته مشهورش (ژان کلود کریر) است. دو قسمت دارد: ایران و انیران. خط اصلی کتاب، روایت‌ عاشقانه‌ی نهال تجدد از ژان کلود است، مردی که ۳۰ سال از او بزرگ‌تر است. اما حضورش باعث شد تا نهال تجدد ایران و انیران را بیشتر و بهتر بشناسد. بخش زیادی از کتاب در مورد سفرهای‌شان به جای جای ایران و فرانسه و کشورهای مختلف جهان و آدم‌های مشهوری است که باهاشان در ارتباط بوده‌اند. کتاب لاغر و بی‌شیله‌پیله‌ای است.

یک جایی از کتاب نهال تجدد می‌گوید که در نوجوانی دیدن سریال دلیران تنگستان باعث شد که به مادرم گیر بدهم که به بوشهر مسافرت کنیم. بعد آن‌ها واقعا به بوشهر می‌روند و او با دوربین عکاسی آنالوگش کلی هم عکس از بوشهر و آن حوالی می‌گیرد. صحبت از حداقل ۵۰ سال پیش است و مسلما داشتن دوربین‌ عکاسی سطح بالایی از ثروت را می‌خواست. ولی من یاد یک خاطره‌ی دیگر افتادم.

نوجوانی من مصادف بود با دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی و اوج دوران کاری روزنامه‌ها و مطبوعات. هم کمیت و هم کیفیت خیلی بالا بود. یادم می‌آید یک سال نزدیک عید (فکر کنم سال‌های ۷۸-۷۹ بود) روزنامه‌ی همشهری یک ویژه‌نامه‌ی عیدانه در مورد سفر در ایام نوروز منتشر کرد. خیلی ویژه‌نامه‌ی پروپیمانی بود. مجله‌طور نبود. همان صفحات روزنامه بود و کلی عکس خوش‌آب و رنگ تمام صفحه از جاهای مختلف ایران و توضیحات و روایت‌هایی از سفر به آن‌جا. گل‌درشت‌های ایران بودند. به طور ویژه یک صفحه‌ی خاصش را یادم می‌آید. یک عکس نیم‌صفحه بود از تخت‌سلیمان. از زاویه‌ی آن چاه (دریاچه؟) وسط تخت سلیمان عکس را گرفته بود و در زمینه سازه‌ی قدیمی تخت سلیمان قرار گرفته بود. متنی که در نیم‌صفحه‌ی پایینی آورده شده بود خیلی شکوهمند بود. من با همان سواد چهارم ابتدایی‌ام تحت تاثیر متن و عکس قرار گرفته بودم. ما آن سال‌ها همیشه عیدها می‌رفتیم شمال. ردخور نداشت. شمال هم فقط روستای پدری منظورم است. برای بابام جای دیگری تعریف‌شده نبود. آن سال تحت تاثیر آن ویژه‌نامه‌ی همشهری دو سه هفته قبل از عید هر شب به بابا و مامانم می‌گفتم امسال عید برویم مسافرت، برویم ارومیه و آذربایجان غربی. برایم رفتن به شمال و روستای پدری اصلا مسافرت محسوب نمی‌شد. هنوز هم همین‌طوری‌ام. شمال رفتن را سفر حساب نمی‌کنم. زنگار تکرار دارد برایم. ولی اصرارهای من هیچ تاثیری نداشت. همیشه باید عیدها می‌رفتیم شمال و تا روز آخر هم شمال می‌ماندیم. حقیقتا برایم حوصله‌سربر هم بود. روایت نهال تجدد را که خواندم یاد اصرارهای آن سال خودم به بابا و مامان برای رفتن به آذربایجان غربی افتادم و البته تفاوت برخورد مادر تجدد با پدر و مادر خودم توی ذوقم زد. اصرارهای من اصلا کارگر نیفتاد. تو بگو حتی قول بدهند که مثلا تابستان برویم. اصلا و ابدا. تابستان هم رفتیم شمال. همیشه رفتیم شمال.

البته که من بالاخره به تخت سلیمان رفتم. آن هم خیلی ناخواسته و طی یک سفر همین‌جوری با دوستان در سال‌ها بعد. الان که نگاه می‌کنم اصلا آن سال به قصد تخت سلیمان نرفته بودیم. به قصد گنبد سلطانیه‌ی زنجان رفته بودیم بعد همین‌جوری سر از غار گرماب درآوردیم و بعد تکاب و… این هم غافلگیرم کرد. یکهو فهمیدم که آقا من خیلی سال پیش‌تر زمانی که ۹-۱۰ ساله بودم آرزوی رفتن به یک مکان خاص را پروراندم. اما آن آرزو در آن زمان محقق نشد. اما بالاخره در روزگاری دیگر، محقق شد. خیلی سال بعدتر محقق شد. جوری که حتی فراموش کرده بودم که روزی من این آرزو را داشتم. اما بالاخره محقق شد. حس می‌کنم آرزوها همین‌شکلی‌اند… برای خیلی از آدم‌ها، آرزوها در لحظه‌ای که جوانه می‌زنند به گل نمی‌نشینند. بعضی‌ها هم مثل نهال تجدد در آن روایت، فاصله‌ی جوانه زدن آرزو و به گل نشستن برای‌شان کوتاه است. بعضی‌ها هم مثل من خیلی طولانی…

  • پیمان ..

برای دوستی که دارد می‌رود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سال‌های اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولی‌ها قرار نمی‌گیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمی‌داد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمی‌زنم سفرهای‌مان خیلی خاطره شده‌اند. ما با هم قله‌ی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچه‌ی وسط کویر لوت را با آسمان پرستاره‌اش به تماشا نشستیم، درخت‌های مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یک‌کله که خستگی همه‌ی هم‌سفرها را مگسی کرده بود، سفره پهن می‌کرد، پیک‌نیک را به راه می‌کرد، برنج می‌پخت و شامی شاهانه را برایت فراهم می‌کرد. موضوع می‌انداخت وسط تا من و حمید توی ماشین دقایق زیادی کل کل اطلاعات عمومی بیندازیم با همدیگر و او همان عقب ماشین به کل‌کل‌مان توی دلش بخندد. پایه‌ی کوره‌راه‌ها و جاده‌های ناشناخته هم بود. آن جاده‌ی هایقر تا جم را که سر همه تپه‌کتل‌ها به خاطر ارتفاع پایین کیومیزو باید از ماشین پیاده می‌شد تا کف ماشین گیر نکند فکر نکنم هرگز فراموش کند. یک ویژگی خوب دیگر هم داشت: آدم‌ها را همان جور که هستند می‌پذیرفت. در بند این نبود که چیزی یادشان بدهد یا آزارشان بدهد تا مثلا قوی‌تر شوند. مرد کوه بود و هم‌زمان حواسش هم بود که توی کوه اذیت نشوی. این نبود که فقط راه خودش را برود و تو را یشرکش کند. 
این که هم‌‌سفر هزاران کیلومتری‌ام حالا دارد می‌رود مسلما برایم ناراحت‌کننده است. یاران چه غریبانه رفتند از این خانه‌ی کویتی‌پورم الان من...
خیلی کلنجار رفتم که وقتی نمی‌توانم دلار بدهم به عنوان توشه‌ی ره، چه بدهم به حامد. آخرش به هامر اسبا‌ب‌بازی‌ام رسیدم. چه آن زمان که سفیدبرفی را داشتم و چه زمانی که کیومیزو را، همیشه روی داشبود با چسب دوطرفه می‌چسباندمش که جلوی چشمم باشد. یادم بیاید که من رویای ماشینی خوب و همه جا برو را دارم. جلوی چشمم باشد که آرزویم را فراموش نکنم. یک موقع یادم نرود که من بیش از این حرف‌ها هستم. یادم نرود که من آرزوهایی بزرگ‌تر دارم و دلم می‌خواهد جهان را بیشتر کشف کنم. آن هامر اسبا‌ب‌بازی برای من خیلی نمادین بود در تمام این سال‌ها. شیشه‌هایش دفرمه شده بودند. زیر آفتاب ایران که مانده بود شیشه‌های پلاستیکی‌اش ذوب و کج و کوله شده بودند. اما بدنه‌ی فلزی‌اش تاب آورده بود. همین دفرمه شدن شیشه‌ها هم برایم نماد شرایط سخت زیستن در ایران بود. یادم نیست از کجا سروکله‌اش پیدا شد. ولی از دل یک رویا برآمد. این‌که من باید بیش از این‌ها باشم و این ماشین ضعیف فعلی لایق من نیست (آن موقع پراید داشتم). این‌که باید ماشینی داشته باشم که آخ نگوید. به هیچ مسیری نه نگوید. توانمند باشد. توانگر باشد. توانگر باشم. بزرگ باشد و بزرگ باشم. 
کیومیزو را که فروختم و ماشین جدیدم (اسمش را گذاشتم آخرش ین‌یانگ. چون کله‌اش سیاه و بدنه‌اش سفید است) را خریدم دیگر هامر را روی داشبود نچسباندم. دقیقا نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. موقع فروش کیومیزو آخرین جزئی که مال من بود و از کیومیزو جدا کردم همین هامر بود. تا لحظه‌ی آخر روی داشبود چسبانده بودم. دلم نیامد به صاحب جدید بدهمش. به نظرم صاحب جدیدش نمی‌فهمید این هامر را. ولی روی داشبورد ماشین جدید هم نچسباندمش. راستش نومید شده‌ام. آن موقعی که این هامر اسباب‌بازی را خریدم در نیمه‌ی اول دهه‌ی بیست از زندگانی‌ام بودم و انگار همه چیز دست‌یافتنی و زمان باقی‌مانده خیلی طولانی بود. حالا در نیمه‌های دهه‌ی سی هستم و حس می‌کنم زمان ذوب که نه، جلوی چشمانم بخار می‌شود. یکهو نومید شدم. وقایع این سال‌ها هم بوده. گفتم نمی‌شود. حداقل این‌جا نمی‌شود. در این جاده‌ها نمی‌شود. رویایم دور شده بود و دوردست شدنش برایم آزاردهنده. درهای هامر را باز کردم گذاشتمش روی میزم. کنار اشیایی که یادگاری هستند: کاغذ پاپیروسی که تهمتن از آمریکا آورده بود،‌ تندیس یک جایزه‌ی داستان‌نویسی، عروسک لاک‌پشتی که از لبنان برای خودم خریده بودم، آونگی که یار برایم خریده بود و... 
گفتم این هامر توی جیب جا می‌شود. اضافه‌بار چمدان نیست. توی تمام سفرهای دور و درازمان با حامد جلوی چشم جفت‌مان بوده. نماد آرزوهای بزرگ من هم هست: دنیا را بیشتر در آغوش کشیدن... حالا که خودم نتوانسته‌ام، حداقل این هامر برایش در سرزمین جدید خوش‌یمن باشد تا او بتواند رویاهای بزرگ را اجرایی کند... با همدیگر خداحافظی کردیم. قرار گذاشتیم که المپیک ۲۰۳۲ را در کنار هم از نزدیک به تماشا بنشینیم. امید که این هامر زردمبو برای‌مان راه بگشاید...
 

  • پیمان ..

توی درس‌های تاریخ به ما گفتند که انقلاب صنعتی باعث رشد و ترقی اروپا شد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم که نخیر، یک سری دلایل خیلی مهم‌تر هم وجود داشته. حتی شاید بشود گفت که انقلاب صنعتی هم معلول همین اتفاقات و تغییرات بوده. اما خب، همان ذهنیتی که تلقی‌اش از شهر، ساختن پل ماشین‌رو و اتوبان و تلقی‌اش از پیشرفت و توسعه، ساختن ماشین و سوارش شدن در حد مرگ است احتمالا از پیشرفت غرب هم فقط ماشین بخارش را دیده و فهمیده. همان را هم آورده توی کتاب‌ درسی‌ها تا مردمش هم مثل خودش فکر کنند.

اما چیزی که اروپا را جلو انداخت، نظم وستفالیایی بود. بعد از سی سال جنگ‌های خونین مذهبی و قومیتی سران اروپایی در وستفالیا دور هم جمع شدند، قلمروهای خودشان را تعیین کردند،‌ گفتند که دیگر به خاطر مذهب و دین با هم نجنگیم و ملاک مشروعیت‌مان هم همان مردمی باشند که توی قلمروهای‌مان هستند. از آن‌ها مالیات بستانیم و به همان‌ها جواب بدهیم و به همدیگر نپریم این‌قدر. بس است. نظم وستفالیایی، کشورها را به وجود آورد. مفهوم دولت-ملت را به وجود آورد. مفهوم مرزهای دقیق را به وجود آورد. در سایر نقاط جهان هم مرز وجود داشت. اما مرزها دقیق نبودند. سرحدات بودند. یک سری سرزمین‌های میانه وجود داشتند. اما اروپایی‌ها مرز دقیق را به وجود آوردند و دولتی را که با مردم داخل مرزهایش معنا پیدا می‌کرد. اولین کشورها در اروپا به وجود آمدند.

کشورها به مدد کار مردمان‌شان قدرت پیدا کردند. با هم وارد رقابت اقتصادی شدند. تولید را افزایش دادند. انقلاب صنعتی را به راه انداختند. برای تامین منابع اولیه به سایر نقاط جهان یورش بردند. نظام استعمار را به وجود آوردند. برای این‌که بین خودشان جنگ نشود سرزمین‌های مستعمره را مرزبندی کردند تا همه جای جهان تقریبا به مساوات بین‌شان تقسیم شود.

اما باز هم به دلایلی دیگر مجبور شدند که با هم بجنگند. این بار چون سایر نقاط جهان هم جزء قلمروی‌شان بود، جنگ‌های بین خودشان تبدیل به جنگ‌های جهانی شد. بعد از جنگ‌های جهانی مستعمره‌ها شروع به انقلاب کردند و خواستار استقلال شدند. کشورهای استعمارگر هم گفتند که اداره‌ی این مستعمره‌ها سخت است. پس به این فکر کردند که نظم وستفالیایی بین خودشان را در تمام جهان گسترش بدهند، شاید که جهان مثل اروپا رو به پیشرفت و ترقی برود. باید که جهان هم تابع نظم وستفالیایی در می‌آمد و در‌آمد. مرزهای مستعمره‌ها که مشخص بود. همان‌ها را دقیق‌تر کردند. غیرمستعمره‌ها را هم مرزکشی کردند و جهان امروز را تشکیل دادند. جهان مرزها، جهان کشورها، جهان ملت-دولت‌ها. اما…

داستان این‌جا بود که مرزهای بین کشورهای اروپایی طی یک فرآیند چندصدساله به قوام رسید. در اروپا کشورها بر اساس قومیت‌ها به خوبی تفکیک شده بود. اما برای کشورهای قرن بیستمی این اتفاقات نیفتاد. بسیاری از مرزها از وسط قلمرو قومیت‌ها گذشت. نصف یک قومیت افتاد یک کشور دیگر. مشکل دیگر حکومت مرکزی بود. کشورهایی که در آسیا و آفریقا ایجاد شده بودند چندقومیتی بودند و حکومت مرکزی نمی‌توانست آن‌جور که حکومت در کشورهای اروپایی اعمال قدرت می‌کرد باشد.

هفته‌ی پیش کتاب «قدرت جغرافیا»ی تیم مارشال را خواندم. قبلا از او کتاب «جبر جغرافیا» را خوانده بودم و بسیار لذت برده بودم. «قدرت جغرافیا» ادامه‌ای بر کتاب جبر جغرافیا بود. یک جورهایی هم به روزرسانی کتاب جبر جغرافیا بود و هم تمرکز بیشتر بر چند کشور خاص مثل ایران و اتیوپی و یونان و اسپانیا و ترکیه و استرالیا و عربستان و البته یک جغرافیای سیاسی جدید دیگر: فضا. فصل آخر کتاب در مورد رقابت بر سر تسلط بر فضا بود و این‌که آیا نظم وستفالیایی قابلیت اجرا در فضا و سایر کره‌ها مثل مریخ را دارد؟ اما چیزی که توی کتاب «قدرت جغرافیا» توجهم را خیلی جلب کرد، همین بحث قومیت‌ها، جدایی‌طلبی‌ها و کشمکش‌های کشورهای مختلف برای برقراری نظم وستفالیایی بود. نمونه‌های سایر نقاط جهان راهکارهای متفاوتی را توی ذهنم ایجاد کرد.

چند هفته‌ی پیش که پاکستان در پاسخ به اقدامات نظامی ایران در خاک پاکستان، یک روستای مرزی ایران را هدف قرار داد و چند خانواده را کشت، مسئولان کشور به راحتی گفتند که افراد کشته‌شده از اتباع غیرایرانی بودند و قضیه را زیرسبیلی رد کردند. توی فضای مجازی اعتراضاتی صورت گرفت در مورد این‌که دولت ایران به خیلی از بلوچ‌های مدعی تابعیت ایرانی شناسنامه نمی‌دهد و حالا هم از بار مسئولیت فرار کرده است. توی قانون مادر ایرانی‌ها هم بیش از نصف متقاضیان در استان سیستان و بلوچستان بودند و چهار سال بعد از لازم‌الاجرا شدن قانون، هیچ فرزند مادر ایرانی‌ای در استان سیستان و بلوچستان شناسنامه نگرفته است. برخی می‌گویند که بلوچ‌ها جدایی‌طلبند و می خواهند کشور خودشان را تشکیل بدهند. چون همان‌قدر که در ایران محرومند در پاکستان هم محرومند. اما خب، اگر بلوچ‌ها بخواهند کشور بشوند، کردها هم می‌خواهند، عرب‌های خوزستان هم می‌خواهند، ترک‌های آذربایجان هم می‌خواهند، ترکمن‌های خراسان شمالی و استان گلستان هم می‌خواهند، گیلانی‌ها هم می‌خواهند و… قصه‌ای که فقط مختص ایران و پاکستان و عراق نیست، حتی در ناف اروپا هم همچه داستان‌‌هایی وجود دارد.

به شیوه‌ی ترکیه‌ی آتاتورکی

ترکیه کشور بغل‌دستی‌مان تاریخ عجیبی دارد. وقتی بساط امپراتوری عثمانی برچیده شد،‌ سرزمین‌های تحت سلطه‌ی این امپراتوری به کشورهای مختلفی تبدیل شد: عراق، سوریه، عربستان و ترکیه. ترکیه دیگر عثمانی نبود. ترکیه‌ی جدید هویت خودش را بر اساس قوم ترک تعریف کرد. خط را از عربی به لاتین تغییر داد تا از اسلام و دین هم جدا شود و به یک ملت-دولت امروزی تبدیل شود. اما مشکل این‌جا بود که در جغرافیای خاورمیانه و آسیای غربی، اقوام درهم‌تنیده‌تر از این حرف‌ها هستند. ترکیه که تشکیل شد، صدها هزار نفر یونانی و ارمنی و میلیون‌ها کرد در داخل مرزهایی که برای ترکیه تعیین شده قرار گرفته بودند. راه‌کار ترکیه برای یکسان‌سازی قومیتی چه بود؟ یونانی‌ها را اخراج، کردها را سرکوب و ارمنی‌ها را از صحنه‌ی روزگار محو کرد و البته که هر کدام از این راه‌حل‌ها خاص کشور ترکیه هستند.

اخراج یونانی‌های ترکیه

«در جنگ جهانی اول، یونان تا سه سال اول کشوری بی‌طرف بود. سرانجام در حمایت از متفقین وارد جنگ شد و کل ارتش خود را به جبهه‌ی مقدونیه فرستاد تا در کنار نیروهای بریتانیایی، فرانسوی و صرب بجنگند و به شکسن خط دفاعی بلغارستان کمک کنند. این مشارکت باعث شد یونان در کنفرانس صلح پاریس جایگاهی به دست آورد که از آن همچون سکوی پرش دیپلماتیک برای دستاوردهای ارضی بیشتر، از جمله شهر بندری سمورنا (ازمیر کنونی) در ترکیه استفاده کرد. در سال ۱۹۱۹ نیروهای یونانی در سمورنا پیاده شدند که به عنوان پاداشی برای پیوستن به متفقین به آتن واگذار شده بود. در آن زمان جمعیت قابل توجهی از یونانی‌زبان‌ها، هم در سواحل سمورنا و هم در مناطق داخل آن ساکن بودند. با اشغال قسطنطنیه توسط نیروهای متفقین، ناسیونالیست‌های یونان سمورنا را به عنوان پله‌ای برای تصرف پایتخت عثمانی و احیای امپراتوری بیزانس می‌دیدند.

در مقابل، ناسیونالیست‌های ترک ورود نیروهای یونانی را همچون شلیک آغاز جنگ استقلال خود می‌دیدند و در تابستان ۱۹۲۲ ارتش ترکیه به رهبری مصطفی کمال (آتاتورک)، یونانی‌ها را که حسابی تا مناطق داخل پیشروی کرده بودند تا ساحل تعقیب کردند و به شدت عقب راندند. جنگ با ورود نیروهای آتاتورک به سمورنا به پایان رسید. سمورنا اما پس از آن در شعله‌ها سوخت، ده‌ها هزار نفر کشته شدند و شهر همراه با رویاهای یونانی برای بازسازی امپراتوری بیزانس به خاکستر تبدیل شد.

یونانیان ترکیه منتظر نماندند تا سیاستمداران در مورد آینده‌ی آن‌ها تصمیم بگیرند. قتل عام غیرنظامیان و ویران کردن روستاها باعث شد حداقل یک میلیون نفر از آن‌ها ماه‌ها قبل از پیمان لوزان (۱۹۲۳) از منطقه فرار کنند. یونان و ترکیه طبق این پیمان مبادله‌ی اجباری جمعیت انجام دادند. چرا که هر دو کشور اعلام کردند که نمی‌توانند حفاظت از اقلیت‌ها را تضمین کنند. در مجموع حدود ۱.۵ میلیون ارتدوکس یونانی ترکیه را ترک کردند و تقریبا ۴۰۰ هزار مسلمان به ترکیه رفتند.» ص ۱۸۶

یکی از نکات جالب این تبادل جمعیت شاید این باشد: در یونان مسئول اسکان جمعیت میلیونی یونانی‌های اخراج شده یک نویسنده‌ی مشهور یونانی بود به نام نیکوس کازانتزاکیس  که در آن زمان یکی از مدیران وزارت رفاه اجتماعی یونان بود.

نسل‌کشی ارامنه

«آتاتورک فهمید که زبان، فرهنگ است. او تلاش کرد فرهنگی جدید، نه بر اساس امپراتوری عثمانی چند قومی و چند زبانه، بلکه بر اساس ترک بودن بنا کند. بخشی از این «ترک‌سازی» ترکیه نابود کردن جوامع ارمنی بین سال‌های ۱۹۱۵ و ۱۹۲۳ بود. بسیاری از ترک‌ها از پای‌بندی این اقلیت به زبان و فرهنگ خود ناراحت بودند و آن‌ها را دشمن خانگی خود می‌دیدند. این نابودسازی که بیشتر در شرق آناتولی روی داد، شامل قتل عام صدها هزا رمرد در سن مبارزه و سپس تبعید اجباری جمعیت مشابهی از زنان، کودکان و افراد مسن به سمت صحرای سوریه بود؛ جایی که همگی بدون آب و غذا رها شدند…. اکثر مورخان استدلال می‌کنند که این رویدادها با دقت برنامه ریزی شده بود و به مثابه‌ی نسل‌کشی‌اند. امروزه آنکارا اذعان می‌کند که جنایاتی مرتکب شده، اما هنوز نسل‌کشی را به شدت انکار می‌کند». ص۲۱۴ و ص ۲۱۵

این برخوردی که آتاتورک با ارامنه داشت را چینی‌ها با اقلیت اویغورها داشته‌اند و جهان نمونه‌هایی از نسل‌کشی برای تشکیل یک ملت یکدست را دیده و شاید باز هم ببیند!

سرکوب کردها

«کردهای ترکیه حدود ۱۵ میلیون نفرند که تقریبا ۱۸ درصد از جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند. اکثر آن‌ها در نواحی کوهستانی شرق آناتولی و در جوار ایران، عراق و سوریه‌ ساکن‌اند؛ جایی که حدود ۱۵ میلیون کرد دیگر نیز در مناطق مرزی آن زندگی‌ می‌کنند… اغلب گفته می‌شود کردها بزرگ‌ترین ملت بدون کشورند. اگر ۷۵ میلیون تامیل ساکن هند و سری‌لانکا را در نظر بگیریم، این فرض به چالش کشیده می‌شود. اما منصفانه است اگر بگوییم نزدیک ۲۰۰ سال است که جنبشی برای ایجاد یک کشور مستقل کردی وجود دارد. در این مدت کردهای آناتولی با حاکمان عثمانی درگیر شده و تقریبا یکسره در شورش علیه جمهوری ترکیه بوده‌اند.

دولت ترکیه با سرکوب زبان و فرهنگ در تلاش برای ایجاد«ملتی تجزیه‌ناپذیر» به دنبال همگون‌سازی اجباری کردهای خود بود. در دهه‌ی ۱۹۲۰ در سرکوب شورشی که با ناسیونالیسم کردها در ارتباط بود، هزاران نفر کشته شدند. تنش‌ها تا دهه‌ها با ظهور گاه به گاه خشونت ادامه داشت، تا این‌که قیامی تمام‌عیار در دهه‌ی ۱۹۸۰ شکل گرفت. این شورش را حزب لنینیست کارگران کردستان (پ.ک.ک) رهبری می‌کرد که در ابتدا حامیان زیادی داشت. اما سرکوب سیاسی مخالفان حزب و اقدامات تروریستی متعدد بخش بزرگی از مردم کرد را از آن دور کرد. » ص ۲۳۱

به شیوه‌ی اسپانیا و اتحادیه‌ی اروپا

«اغلب چنین تصور می‌کنیم که در اروپا ملت‌ها و هویت‌های ملی ثابت‌اند، تا حدی به این دلیل که ایده‌ی دولت ملی در شکل مدرن آن در اروپا رشد کرده است. همچنین فکر می‌کنیم لیبرال دموکراسی در آن هنجار است. با این حال، اگر به تاریخ و جهان نگاهی بیندازیم، لیبرال دموکراسی هنوز با هنجار بودن فاصله دارد و تعریف هویت خود با دولت حاکم در کشورهایی که چندین قوم یا گروه مرزی درون یک مرز زندگی می‌کنند،‌مفهومی شکننده است. اسپانیا شاید یکی از قدیمی‌ترین کشورهای اروپایی باشد، کشوری که در دهه‌ی ۱۵۰۰ شروع به شکل گرفتن کرد، اما همیشه برای اتحاد مناطق خود حول مرکزی واحد در مبارزه بوده است. اسپانیا یکی از اعضای پرشور اتحادیه‌ی اروپا است. اما واقعیت اتحادیه، قدرت دولت‌های ملی موجود را کمرنگ و جدایی‌طلبی منطقه‌ای را تشویق می‌کند، درست همان‌طور که در کاتالونیا دیده می‌شود؛ جایی که ناسیونالیست‌ها آینده‌ای مستقل از اسپانیا اما درون اتحادیه‌ی اروپا برای سرزمین خود متصورند». ص ۳۱۱

در اسپانیا فقط کاتالان‌ها ایده‌ی استقلال ندارند. باسکی‌ها در شمال اسپانیا، اهالی شمال غربی اسپانیا و جنوب اسپانیایی‌ها هم هر کدام برای خودشان داعیه‌ی استقلال دارن. یک جورهایی وضعیت اسپانیا از منظر قومیتی شبیه ایران است. معیاری که می‌تواند این شباهت را خیلی خوب نشان بدهد نقشه‌ی راه‌اهن دو کشور است. در ایران و اسپانیا راه‌اهن ستاره‌ای است. یعنی همه‌ی راه‌ها باید از مرکز بگذرند. این اصرار بر گذشتن همه‌ی راه‌ها از مرکز یک کشور خود نشانه‌ای از مریض بودن است. کما این‌که ایران هم همین‌گونه است. کشورهایی که اتحاد مردمی بالاتری دارند شبکه‌ی راه‌آهن‌شان عنکبوتی است. فقط این‌جا یک فرقی وجود دارد. اسپانیا در اروپا قرار گرفته و در آن‌جا اتحادیه‌ای بالادست اسپانیا هم قرار گرفته‌ است که تمام کشورهای اروپایی را زیر پرچم خود دارد. این اتحادیه، اجازه‌ی خودمختاری و استقلال و رفتار ایالتی را به نحواحی جدایی‌طلب می‌دهد. کما این‌که کاتالان‌ها و باسکی‌ها کاملا خودمختارند. اما این اتحادیه حد و حدود را هم رعایت می‌کند و مواظب است که تیم بارسلونا یکهو خودش را تیم ملی کاتالانیا معرفی نکند و زیرمجموعه‌ی تیم ملی اسپانیا باشد. منتها ایران در منطقه‌ای از جهان به سر می‌برد که هر گونه خودمختاری ارضی قومیت‌ها احتمالا به نزاع و خون‌ریزی و کشت و کشتار خاورمیانه اضافه خواهد کرد و هیچ اتحادیه‌ی بالادست‌تری هم وجود ندارد.

البته که نمونه‌ی اعلای خودمختاری ولایتی، ایالات متحده‌ی آمریکا است. جایی که هر ایالت برای خودش یک ساز می‌زند، اما یک چسب لعنتی همه‌شان را به هم چسبانده تا یک کشور باشند. این چسبه دارد چه جوری کار می‌کند؟ نمی‌دانم. سوال سختی است. فقط می‌دانم که جغرفیا خیلی لعنتی‌تر از آنی است که فکرش را که می‌کنم. آن چسب آمریکایی ولایت‌ها، حتی اگر در ایران هم قابل عمل‌آوری باشد باز جغرافیا نمی‌گذارد که مثل آن‌جا اثرگذار باشد…

  • پیمان ..

هر روز صبح یک پادکست نیم‌ساعته‌ی اخبرا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش می‌دهم. اگر زمان دوچرخه‌سواری صبحگاهی دارم، هندزفری برگوش نشسته بر زین، رکاب‌زنان گوش می‌دهم. اگر هم سوار مترو هستم توی مترو و همان‌طور ایستاده و یا نشسته. اصلا حوصله‌ی رانندگی اول صبح و یا ماشین سوار شدن را ندارم. چون باید حواسم جمع باشد که به کسی نزنم یا کسی به من نزند و این نمی‌گذارد روی گوش دادن به بی بی سی تمرکز کنم و حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام. کلا رانندگی و ماشین سوار شدن برای جابه‌جایی در شهر برایم اصلا مطلوبیت ندارد. قصد اولیه تقویت قدرت شنیدار به زبان انگلیسی است. اما خب، از نحوه‌ی روایت خبر بی‌بی‌سی انگلیسی هم خیلی خوشم می‌آید. حواسم به جانب‌داری‌های بی‌بی‌سی هست و این‌که چطور چهارچوب‌بندی می‌کند. سبک گزارش‌هایش این طوری است که یک چند جمله اخبارگو می‌گوید. بعد پاس می‌دهد به خبرنگار بی‌بی‌سی که در آن کشور خاص است. خبرنگارها با لهجه‌ی انگلیسی خاص‌ خودشان جزئیات بیشتری از خبر را می‌گویند. عاشق این لهجه‌ها هم هستم راستش. تبلیغات هم وسطش دارد که گریزی نیست ازشان.

یک دلیل دیگر که هر روز سعی می‌کنم بی‌بی‌سی انگلیسی را از دست ندهم این است که هر روز در یک نقطه‌ای از جهان سیاست‌های مهاجرتی محل بحث و جدلند. مثلا خبر امروز این بود که ای.اف.دی آلمان گفته می‌خواهد صدها هزار نفر از آلمانی‌های با پس‌زمینه‌ی غیرآلمانی را از آلمان اخراج کند. تظاهرات‌های میلیونی در شهرهای مختلف آلمان به راه افتاده و خبرنگار بی‌بی‌سی سراغ آدم‌های توی تظاهرات رفته بود و باهاشان مصاحبه هم کرده بود. پیگیری روندهای مهاجرتی و آخرین تحولات بخشی از کارم است. ایران با این وضع از فیلترینگ و دسترسی به اینترنت و ورود و خروج توریست و مسافرت ایرانی‌ها به خارج از مرزها و اقتصاد تحریم و فلج در نگاه اول به نظر می‌رسد که دارد به سمت بسته شدن و شبیه چین و حتی کره‌ی شمالی شدن پیش می‌رود. اما چیزی که من می‌فهمم این است که به خاطر جغرافیای خاص ایران، این غیرممکن است و اتفاقا در سیاست‌های ریز و درشت مثل سیاست‌های مهاجرتی تا جایی که دست‌مان برسد به شدت از جریانات جهانی تأثیر می‌پذیریم.

خبرهای مربوط به هندوستان برایم جالبند. بهرام بیضایی توی یکی از مقاله یا مصاحبه‌هایش توضیح می‌دهد که سنت نمایشی ایران برخلاف آن‌ چیزی که گفته می‌شود تحت تاثیر دنیای عرب نبوده و بیشتر از سنت هندوستان وام‌‌گیری داشته است. بعد می‌آید تک به تک ریشه‌یابی می‌کند که هندی‌ها چه تاثیراتی روی ما داشته‌اند. راستش خبرهای هند را که می‌شنوم توی ذهنم با وقایع ایران که ترکیب می‌کنم خیلی ویرم می‌گیرد که بگویم تأثیرپذیری‌های ایرانیان از سنت‌های فکری هندی خیلی بیشتر از حوزه‌ی نمایش است و در خیلی چیزهای دیگر هم شبیه هندی‌ها فکر و رفتار می‌کنیم.

مثلا چند روز پیش بی‌بی‌سی از شدت گرفتن سختگیری‌های هند نسبت به رفت‌وآمد در مرز هند و میانمار خبر داده بود. این‌جوری‌هاست که میانمار و هند هر دو مستعمره بودند و وقتی مستعمره بودند مرز میان‌شان آن‌قدر جدی نبوده. چون آخرش هر دو وابسته به یک استعمارگر بوده‌اند. بعد آن استعمارگر در جهت اهداف خودش یک سری مرزها ایجاد کرده بود که بعد از استقلال کشورها آن مرزها جدی شدند و ملاک جدایی. در حالی‌که در دو طرف مرز خانواده‌ها و اقوامی زندگی می‌کردند که این مرزها برای‌شان بی‌معنا بوده است. به خاطر همین تا چند دهه بعد از استقلال و شکل‌گیری مرزها، باز هم اهالی اطراف مرز به آن وقعی نمی‌نهند و راحت بین خودشان رفت و آمد دارند. حالا تو بگو این‌ رفت‌و‌آمدها غیرقانونی است و فلان و بیسار. برای حکومت و پروپاگاندایش این تاکید بر غیرقانونی بودن خیلی خوراک مشروعیت دارد. اما برای اهالی دو طرف مرز اصلا این طور نیست.

میانمار هم کشور عجیبی است و با یک سرعت عجیبی دارد به سمت افغانستان شدن پیش می‌رود. من یکی دلیلش را مدارا نکردن با اقلیت‌ها می‌دانم. چند سالی است که میانماری‌ها روهینگیایی‌ها را از کشور خودشان بیرون کرده‌اند. یک اقلیت مسلمان که به یک باره تحت هجوم قوم اکثریت در میانمار قرار گرفته‌اند، خانه و کاشانه‌شان آتش زده شد و هر مقاومتی به بهای مرگ و نابودی بود. روهینگیایی‌ها از سرزمین خودشان رانده شدند و پناه بردند به بنگلادش. حالا چند سال بعد از روهینگیایی‌ها نوبت یک اقلیت دیگر رسیده است که گویا مسلمان نیستند و باز همان داستان دارد تکرار می‌شود و این یکی اقلیت دارند فرار می‌کنند به سمت اقوام‌شان که در این سوی هند هستند و دولت هند حالا دارد گیر می‌دهد به مرزی که کسی به رسمیت نمی‌شناسدش.

میانمار با این مدارا نکردن با اقلیت‌ها، این روزها تبدیل شده به تولید‌کننده‌ی شماره‌ی یک تریاک در دنیا. تا پارسال افغانستان این رتبه را به خود اختصاص داده بود. حالا تولید خشخاش افغانستان کم شده. من اثرش را کجا می‌بینم؟ این‌که این روزها در کوچه و خیابان‌های تهران که راه می‌روم جا به جا بوی گل و انواع مواد مخدر صنعتی شامه‌ام را تیز می‌کند. ایرانی جماعت نمی‌تواند دست از سر دود و بنگ بردارد. این روزها که تریاک نیست سایر مواد دارند جایگزین می‌شوند. تا پارسال هم این قدر بوی گل توی کوچه و خیابان‌ها پخش نبود. یک همسایه چند خانه آن طرف‌ترمان داریم که تریاک می‌کشد و قبلاها شب جمعه بوی تریاکش محله را برمی‌داشت. الان چند ماه است که بوی تریاکش دیگر توی محله نمی‌پیچد...

منحرف شدم. می‌خواستم شباهت هند و ایران را بگویم. آن‌چه در مرز میان هند و میانمار اتفاق می‌افتد خیلی شباهت دارد به مرزهای ایران و افغانستان و ایران و پاکستان. این مرزها چون نیروی خارجی (انگلیسی‌ها) تعیینش کرده‌اند مورد وفاق مرزنشینان نیست.  من تهران‌نشین هم چون به حکومت نزدیک‌ترم خیلی از رفت‌وآمدهای قومی قبیله‌ای اهالی دو طرف مرز را برنمی‌تابم و می‌خواهم با برچسب غیرقانونی بودن بساط را به هم بزنم که نمی‌شود. حکومت هند درمانده است. ایران هم به همچنین.

خبر امروز هند در مورد افتتاح یک معبد خیلی بزرگ توی یک جایی از هند بود. این معبد جایگزین یک مسجد خیلی بزرگ شده است که در سال ۱۹۹۲ توسط هندوها تخریب شده بود. خبر بی‌بی‌سی می‌گفت که تا به حال چند صد هزار نفر از مسلمان طی حدود ۳۰ سال اخیر در اعتراض به این اقدام هندوها در شهرهای مختلف هندوستان تظاهرات و دعوا مرافعه کرده‌اند و کشته شده‌اند. حالا بعد از گذشت سه دهه از تخریب آن مسجد و کشته‌شدن صدها هزار نفر مسلمان به خاطر آن، هندوها یک معبد بزرگ جایگزین کرده‌اند و رییس‌جمهورشان هم رفته تا آن را افتتاح کند. این‌که مکان‌های مقدس ادیان مختلف جای‌شان تغییر نمی‌کند خیلی ذهنم را مشغول کرد. در ایران هم به همین ترتیب است. خیلی از مساجد جامع و مکان‌های مقدسی که در ایران‌زمین وجود دارند قبلا آتشکده بوده‌اند و مکان‌های مقدس زرتشتیان. حتی یک جایی خواندم که معماری امروزی مساجد که گنبد سنبل آن است، یک معماری وام‌گرفته شده از آتشکده‌های زرتشتی است. من فهرست مساجدی را که در مکان یک آتشکده‌ ساخته شده‌اند ندارم. اما فکر می‌کنم باید فهرست بلندبالایی باشد. در هندوستان هم انگار همین‌گونه است. معبد هندوها باید عدل در همان نقطه‌ای باشد که مسجد بزرگ مسلمانان بوده. چند صدمتر این طرف‌تر و آن طرف‌تر هم نه. عدل هم نقطه. این هم یک شباهت دیگر ما ایرانیان و هندوستانی‌هاست به نظرم...

دیشب یک شباهت فکری دیگر با هند هم یافتم. با دوستی در مورد پولی شدن نظام آموزش و پرورش و سلامت ایران صحبت می‌کردیم. این‌که حتی در اقتصادهای آزاد هم تحصیل کودکان جایی است که دولت تمام هزینه‌ها را پرداخت می‌کند تا افراد فقیر هم امکان رشد و جهش اجتماعی را پیدا کنند. در آلمان مدارس دولتی هستند که امکانات بیشتری دارند تا مدارس خصوصی. اما در ایران در سالیان اخیر مدارس دولتی عملا تبدیل به خرابه شده‌اند و فقط مدارس خصوصی هستند که حداقل استانداردهای آموزشی را دارند. این یعنی این‌که آدم‌هایی که توان مالی بالایی ندارند از امکان جهش اجتماعی و باسواد و بامهارت شدن به صورت نسلی محروم می‌شوند و در طبقه‌ی اجتماعی خودشان فریز می‌شوند. نظام سلامت همگانی هم چنین نقشی دارد. آدم‌های فقیر بیشتر مریض می‌شوند و اگر پوشش سلامت همگانی فراهم نباشد بهره‌وری‌شان پایین‌تر می‌اید و وضعیت اقتصادی‌شان بدتر می‌شود. امری که در ایران جاری و ساری است. سیاست‌های مهاجرتی ایران را هم که دارم پیگیری می‌کنم چنین فریزشدگی را موجب می‌شود: فریزشدگی مهاجران در طبقه‌ی فرودست. این روزها در ایران هر پیشرفتی از سوی مهاجران با هجمه‌ای شدید روبه‌رو می‌شود. نمی‌توانم اسمش را نژادپرستی بگذارم. خیلی از جریانات رسانه‌ای در حقیقت موج‌آفرینی دستگاه‌های مختلف ایران هستند که توسط سربازان جنگ نرم در شبکه‌های اجتماعی اجرایی می‌شود. سیاست این است که مهاجران ادغام نشوند و حتی نسل‌های دوم و سوم و چهارم‌شان هم ایرانی نشوند. آن‌ها هم در جایگاه خودشان فریز می‌شوند. این فریزشدگی‌ها که به طرز عجیبی جامعه‌ی ایران هم می‌پذیردشان، خیلی نظام طبقاتی کاست هندی‌ها را یادآور می‌شود. هندی‌ها هم به همین سبک ایرانی‌ها نظام طبقاتی را می‌پذیرند و هیچ اعتراضی نمی‌کنند. حالا ایرانی‌ها باز وضعیت شان بهتر است. اما با این فرمانی که داریم پیش می‌رویم شبیه آن‌ها خواهیم شد به نظرم. یک عضو طبقه‌ی نجس در هندوستان همیشه نجس است و هیچ اعتراضی هم وارد نیست. او باید کارگر باشد. قوانین و عرف هم به این سمت است. بله... دولت هندوستان کارهایی برای رفع نظام کاست کرده. ولی همه‌مان می‌دانیم که این اقدامات هم دکوری بوده است.

  • پیمان ..