سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

مستند قصه ها

۳۱
فروردين

هوشنگ مرادی کرمانی

1-پخش فیلم: مستند قصه‌ها در مورد زندگی هوشنگ مرادی کرمانی

زمان: چهارشنبه (۳۱فروردین) - پنج شنبه (۱اردیبهشت) - جمعه (۲اردیبهشت) ساعت ۱۳-۱۵-۱۷-۱۹
مکان: سالن اتوبوسی سینما سپیده
۲-مستند قصه‌ها قدیمی است. خیلی قدیمی. برای سال ۱۳۸۰. قبل از اینکه هوشنگ مرادی بنشیند کتاب «شما که غریبه نیستید» را بنویسد و بعدتر‌ها بنشیند با کریم فیضی ۴۷۰صفحه مصاحبه کند و از زندگی‌اش بگوید. از زندگی پر رنج و پر فراز و نشیبش. از شب‌ها و روزهای سختی که گذرانده. اما... یک جایی از فیلم مرادی کرمانی برمی گردد می‌گوید: شاید این فیلم وصیت نامه‌ی من بشود... جاهایی از فیلم می‌رود پیش دوست دکترش و از قرص‌هایی که باید بخورد و وضعیت قلبش می‌شنود... یک جورهایی می‌شود گفت، فیلم قصه‌ها نسخه‌ی اولیه و الهام بخش کتاب «شما که غریبه نیستید» است. مرادی اول فیلم از کودکی خودش شروع می‌کند. از روزهای بی‌مادری. بعد یک سخنرانی ازش پخش می‌شود و او از گمشده‌ی همیشگی داستان‌هایش می‌گوید: مادر...
قصه‌ها فیلم جدیدی نیست. ده سال آخر زندگی هوشنگ مرادی کرمانی را روایت نمی‌کند، اما دیدنی است. از روزهای کودکی مرادی قصه‌ها می‌گوید. از قصه‌هایی که مرادی بعد‌ها نوشتشان. روزهای شیرین جایزه گرفتن و روزهای سخت آوارگی و زندگی در زیرزمین‌ها و زیرپله‌ها. از خانواده‌ی هوشنگ مرادی هم می‌گوید. از همسرش که چه قدر شاکی است از اینکه نام هوشنگ مرادی این قدر بزرگ است که او در سایه‌اش فراموش شده. از بچه‌هایی که از حساس بودن پدرشان در وقت‌های نوشتن لذت نمی‌برند و...
۳-راستش من هوشنگ مرادی کرمانی را که می‌بینم از خودم خجالت می‌کشم. آن همه رنج و زحمتی که او کشیده... او کجا ما کجا؟!

  • پیمان ..

از در شانزده آذر که وارد دانشگاه تهران شوی دست راستت دانشکده‌ی حقوق است و دست چپت دانشکده‌ی فنی. در اصلیِ دانشکده‌ی فنی جلو‌تر است. باید راست شکمت را بگیری بیایی تا برسی به چهارراه و چهارراه را بالا بروی و به ساختمان پیر دانشکده‌ی فنی برسی. اما قبل از اینکه بالا بروی… گوشه‌ی چهارراه… آن گوشه‌ی دانشکده‌ی فنی، پشت شاخ و برگ درخت ها…یک تندیس می‌بینی. یک تندیس سنگی. تندیس شصتمین سال تاسیس انجمن اسلامی دانشگاه تهران. کنارش آرم انجمن اسلامی دانشگاه تهران را می‌بینی و پایین ترش عکس مردهایی که روی تندیس حک شده‌اند: آیت الله طالقانی، مهندس مهدی بازرگان، علی شریعتی، شهید مطهری، مصطفا چمران و… عکس دو نفر دیگر هم هست. این روز‌ها که می‌روی جلوی تندیس می‌ایستی می‌بینی که کسی آمده و روی عکس آن دو نفر رنگ زده است. رنگ سفید. رنگ سفید پلاستیکی که به درو دیوار خانه‌ها می‌زنند. چهره‌ی آن دو نفر زیر قشر کلفتی از رنگ سفید پنهان شده است. از بچه فنی‌ها که بپرسی این دو نفر کی بوده‌اند می‌شنوی: میرحسین موسوی و سید محمد خاتمی...
خیلی پیش خودم کلنجار رفتم تا معنایی برای این کار پیدا کنم. که چی شود؟ این نشانه‌ی چیست؟ اینجا وسط دانشگاه تهران آن آدمی که آمده این کار را کرده خودش را…بچگانه؟! ابلهانه؟!...
رفت و رفت تا اولین روزِ این هفته: دفتر بسیج دانشکده‌ی مکانیک دانشگاه تهران. شرحش را می‌توانید اینجا بخانید: @@@
قرار به‌های لایت کردن باشد روی دو جایش تاکید می‌کنم: «این‌کار اینقدر بچه‌گانه بود که از نوشتن مطلب در موردش عذاب وجدان دارم.» و آیات قرآنی که در انتهای مطلب آورده شده و...
اگر پیش خودتان این طور احساس کرده‌اید که می‌خاهم بگویم: چیزی که عوض داره گله نداره، واقعن اشتباه احساس کرده اید! نه، اصلن. اصلن. فقط می‌خاهم بگویم: این، هر دو (قشر کلفتِ رنگِ پلاستیکی روی تصویر میرحسین و خاتمی و تخم مرغ رنگی‌های روی دیوار دفتر بسیج) دو روی یک سکه‌اند. یک سکه‌ی کجِ آهنیِ بی‌ارزش که چند مدتی ست عجیب ارزشمند شده است. فقط هم توی این ملک و دیار ارزشمند شده است. باید نگران روزی بود که این سکه‌ی کج ارزشمند‌تر و ارزشمند‌تر شود...

  • پیمان ..

Unknown

۲۸
فروردين

ما با مهستی سوگواری‌ها کرده‌ایم، اشک‌ها ریخته‌ایم، با آن اشک‌ها دل را جلا‌ها داده‌ایم، شما با شکیرا به جز خوداPرضایی کار دیگری هم توانسته‌اید بکنید؟...


  • پیمان ..

غلامی+ سه ی سلول+ دبیرستان دکتر شریعتی

به سلامتی تمام مردهایی که پایشان پلاستیکی بود و بالا‌تر از سی جی ۱۲۵ سوار نمی شدند و عوضِ خیلی جاهای خوب‌تر و راحت تری که می‌توانستند بروند آمده بودند پای گچ و تخته سیاه و آن قدر از روحشان و جسم خسته‌شان خرج می‌کردند تا بشوند آدمِ نشانه دارِ زندگیِ نوجوانی ۱۵ساله ازین شهر و روزگارِ پرفریب...

  • پیمان ..

پل

۲۵
فروردين

حالا که این پل انتهای بزرگراه رسالت راه افتاده دیگر همه چیز تمام شده است.
پیاده روی سیمانی‌اش شده است معبر پسری که هلک هلک در خلاف جهت عبور ماشین‌ها بالا می‌آید و می‌رود به سمت سرخه حصار تا راه برود و راه برود. حالا دیگر آن پیاده روی سیمانیِ پل شده پرسه‌گاه فکر‌ها و خیال‌های پسر.
دست‌هایش را توی جیب‌هایش فرو می‌کند و بالا می‌آید و آن وسط دقیقن آن وسط پل یکهو حس می‌کند واقعن همه چیز تمام شده است.
تکیه می‌دهد به پل و به عبور پر سرعت ماشین‌ها از زیر پایش زل می‌زند. رو به تهران می‌ایستد، رو به غروب خورشید و زل می‌زند به مسیر ماشین‌هایی که با سرعت از زیر پل رد می‌شوند. جلو‌تر و جلو‌تر را نگاه می‌کند. به اتوبان نگاه می‌کند که جلو‌تر می‌پیچد و ماشین‌هایی که باید با اتوبان بپیچند. به پراید‌ها زل می‌زند. به ۲۰۶‌ها. به شاسی بلند‌ها. پرایدهایی که سرعت دارند سر پیچ خوب نمی‌توانند بپیچند. از خط می‌زنند بیرون. انگار کسی که دارد با آن‌ها اتوبان را رنگ آمیزی می‌کند بلد نیست رنگ آمیزی کند. از خط می‌زند بیرون. از خط بیرون زدن معنایی دارد؟
نمی‌داند. کلن چیزی نمی‌داند. اصولن چزی نمی‌داند. از بس ندانسته قیافه‌اش شده است ندانستن. دیگر کسی برای دانستن به سراغش نمی‌آید. برای اینکه معلوم است که نمی‌داند. تابلو است که نمی‌داند. نوعی حماقت در چشم‌ها و ابروهایی که هیچ سگرمه و در هم رفته نیست. به سمت هم سربالایی رفته‌اند. ابروهایی که نگران‌اند. چین پیشانی‌اش که نگران است. ندانستنی که نگران است. نمی‌داند چرا از همه‌ی ندانستن‌هایش نگران است. فقط نگران است. از روزهای بعد می‌ترسد؟...
روی پل،‌‌ همان جایی که او تکیه داده به نرده‌ها، بغل پیاده روی سیمانی میله‌های پرچم ایران ردیف شده‌اند. زیادند. نوک میله‌ها، پرچم سه رنگ در باد می‌رقصد. به ترتیب قد ایستاده‌اند میله‌ها. از کوتاه به بلند و از بلند به کوتاه. یک نمودار سهموی. کنار میله‌ها هم قد او، قرقره‌های بالا پایین بردن پرچم‌ها صف کشیده‌اند. نگاه می‌کند. و عجیب ویرش می‌گیرد که برود قرقره را بچرخاند. فقط ویرش می‌گیرد که قرقره‌ها را بچرخاند. اینکه با چرخاندنش پرچم‌ها هم پایین می‌آیند... می‌ترسد. به این فکر می‌کند که اگر این کار را بکند به یک جرمی (چه جرمی؟ نمی‌داند. فقط به یک جرمی) بگیرندش زندانی‌اش کنند. بهش بگویند معاند جمهوری اسلامی و اعدامش کنند...
آن روبه رو برج نیمه کاره‌ی دماوند است. آن دور، ساختمان باریک و مداد مانند میلاد است. آن دورتر‌ها کوه‌های خاکستری بالای تهران‌اند که تهران را خابانده‌اند روی پا‌هایشان و لالایی می‌خانند برایش...
آدم‌ها یا پاگیر می‌شوند یا گلوگیر. یا پایشان جایی گیر می‌کند و‌‌ همان جا می‌مانند یا گلویشان پیش کسی گیر می‌کند و می‌روند دنبالش. حالا پسر پاگیر شده بود. هیچ دلش نمی‌خاست جای دیگری برود. فقط به آمدن و رفتن ماشین‌ها زل می‌زد. به زیر پل نگاه می‌کرد. ماشینی از زیر درمی آمد. بهش نگاه می‌کرد و نگاه می‌کرد تا برود در پیچ جلو‌تر گم و گور شود. بعد دوباره ماشینی دیگر و بعد دوباره.
دیروز وقتی می‌خاست از پله‌ها بالا برود پایش سر خورد و به طرز فجیعی افتاد و زانویش گرفت به پله‌ی جلویی و زخم شد.
صبح امروز وقتی می‌خاست قوری چای را از روی کتری بردارد تا برای خودش چای بریزد، قوری سر خورد و یله شد روی اجاق گاز و همه‌ی تفاله‌ها ریختند روی اجاق گاز و گند خورد به همه چیز.
صبح وقتی مترو آمد و او ایستاد تا سوار شود، دقیقن‌‌ همان دری که او روبه رویش ایستاده بود باز نشد.
معنا دارند این چیز‌ها؟ نشانه‌اند؟
نمی‌دانست. نمی‌دانست. چند قدم آمد این طرف‌تر. پل انتهای بزرگراه راسالت از خیابان دماوند رد می‌شد و از بزرگراه یاسینی. چند قدم آمد این طرف‌تر ایستاد. بالای خیابان دماوند. ماشین‌ها اینجا آهسته‌تر می‌راندند و آن ته خیابان سه راه تهرانپارس بود. آب و خاکستری غروب شده بود. ماشین‌ها به سه راه که می‌رسیدند ترمز می‌گرفتند. داشت ترافیک می‌شد. توی تاریک روشن غروب، منظره‌ی روشن شدن چراغ ترمز ماشین‌ها پشت سر هم خیره کننده بود...

  • پیمان ..

Unknown

۲۰
فروردين

صوفی ابن‌الوقت باشد‌ ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرطِ طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی


مثنوی/دفتر اول


  • پیمان ..

کارل مارکس

۱۸
فروردين
"مارکس متفکری صاحب نبوغ بود و گفته‌های مهمی دارد. اما نبوغش به صورت ایجاد همنهاد اندیشه‌هایی است که از دیگران اخذ شده است. شگفت است که حتا یکی از اندیشه‌های مارکس هم نو نیست. یکایک اندیشه‌ها را می‌توان نزد متفکران پیش از او ردیابی کرد. اما ترکیب اندیشه‌ها اثر نبوغ مارکس است. می‌توان آن را به سمفونی نبوغ آمیزی تشبیه کرد که هر چند نت‌ها را می‌توان جای دیگر شنید ولی ترکیب آن نو است. ارزش اضافی، جنگ طبقاتی، نقش تاریخی قاطع تغییرات در فن آوری، زیرساخت و روساخت جامعه، همه را می‌توان در جای دیگر یافت، در نوشته‌های سن سیمون، فوریه، هاجزکین، ریکاردو و دیگران. مارکس کسی نبود که دین خود را به دیگران ادا کند. هرگز نگفت این را مدیون هگلم و آن را مدیون سن سیمون. یا به رودبرتوس و لاسال دینی ندارم، گو اینکه به همهٔ آنان مدیون بود. جملهٔ معروف لاتینی است که می‌گوید: «مرگ بر کسانی که آنچه ما گفته‌ایم پیش از ما گفته‌اند.»..."
در جست‌و‌جوی آزادی (گفت‌و‌گو با آیزایا برلین) /رامین جهانبگلو/ ترجمهٔ خجسته کیا/ نشر نی/ ص۱۶۳
  • پیمان ..
۱-جمیله و مهرداد صمدی کی‌اند؟
۲-من آماده بودم. ساعت ۴: ۳۰ کارگاه اتومکانیکم تمام شد و با دستی که از ور رفتن با فلایویل موتور پژو برای جا انداختن تسمه تایمش زخم و زیلی شده بود منتظر بودم تا محمد و صادق هم برسند. ساعت ۵: ۲۰دقیقه بود که راه افتادیم. صادق کلاسش تمام شد و محمد هم آزمایشگاه انتقال حرارتش را پیچاند و آمد. ارزشش را داشت که به خاطرش کلاس را بپیچاند. چراغ قرمز را مثل سه تا آدم بی‌شعور رد کردیم (دیرمان شده بود!) و رفتیم سر تقاطع جلال و کارگر ایستادیم تا ماشینی پیدا شود ما را برساند به سینما آزادی. خیلی دیر شده بود. همه ساعت ۵: ۳۰حتم آنجا بودند و ما تازه ۵: ۳۰ داشتیم سوار ماشین می‌شدیم... خلاصه ده دقیقه به ۶ رسیدیم سینما آزادی و رفتیم طبقه‌ی سوم و دیدیم وووووووووو این هم آدم آمده‌اند برای‌‌ همان فیلمی که ما به خاطرش آمده‌ایم. در سالن را باز کرده‌اند و همه آهسته آهسته رفتند و وقتی ما داشتیم وارد سالن می‌شدیم دیدیم چند نفر دارند برمی گردند: آقا جا نیست. نرید... ولی ما رفتیم. کلی آدم هنوز پشت سر ما می‌خاستند وارد سالن شوند. چی چی را جا نیست؟! کل سالن کیپ تا کیپ نشسته بودند. سالن کوچکی بود. بعد ملت هجوم بردند به طرف کوچک‌ترین فضاهای خالی. آن جلوی جلوی کنار پله‌های خروج هم نشستند. راهروی سالن هم پر از آدم‌هایی شد که روی زمین نشسته بودند. یکهو دوروبرم را نگاه کردم دیدم ۵-۶نفر جلویم ایستاده‌اند و نفر پشت سری‌ام هم روی زمین نشسته است و من اصلن نمی‌توانم از جایم جم بخورم! وسط راهرو بودم. یک ستون گنده هم دیدم را به پرده کور کرده بود. بعد از چند ثانیه کنارم هم پر شد. باز من می‌توانستم نصف پرده را ببینم. این‌هایی که کنارم ایستاده بودند‌‌ همان را هم نمی‌توانستند... کمی که گردنم را مثل تلسکوپ دراز می‌کردم می‌توانستم سه چهارم پرده را ببینم... دیگر چاره‌ای نبود. چراغ‌ها را خاموش کردند و فیلم شروع شد: مرد افسانه‌های شور انگیز...
۳-کل فیلم را ایستاده تماشا کردم...
۴-اینجا هم گفتم. اگر ابن مشغله و ابوالمشاغل نگاه از درون به نادر ابراهیمی بود، فیلم حسن فتحی یا باید نگاه از پنجره‌ی خیال می‌شد یا نگاه از بیرون. از دریچه‌ی دید دیگران. و «سفر ناتمام» این دومی بود. فیلمی که از جاده‌ها شروع شد. از چراغ‌های سقف تونل‌ها. از خط کشی‌های ممتد جاده‌ها... یک بار جایی خانده بودم که نادر کل پهنه‌ی شمال ایران را از آستارا تا بندر ترکمن، پیاده گز کرده بود. مسلم است که چنین مردی وقتی می‌خاهد فیلم بشود باید از جاده‌ها شروع کرد...
۵-خوب‌تر که بخاهم توصیف کنم، «سفر ناتمام» توی آن سالن کوچک و پر از جمعیت سینما آزادی برای من یک کلاس درس بود. کلاس درسی که با آن وضع ایستادنم حس می‌کردم میرزاتقی خانم به وقت نوجوانی در پشت در کلاس و کسانی که روی صندلی‌ها نشسته‌اند‌‌ همان شاهزاده‌های قاجار‌اند و معلم هم نادر ابراهیمی است...
۶-و نادر ابراهیمی خوب معلمی است. «سفر ناتمام» از دریچه‌های دیگران و به روایت‌های مختلف سراغ مرد یادگرفتنی روزگار من می‌رفت. از دید خاننده‌های کتاب‌هایش که من هم یکی مثل آن‌ها بودم. از دید خاهرش. از دید احمدرضا احمدی که رفیقش بود و از دید ابراهیم حاتمی کیا که شاگردش بود و محمد نوری و کیومرث پوراحمد و مهد کودکی که نادر درش برای بچه‌ها بود و پشت صحنه‌ی فیلم‌هایی که ساخته بود: از آتش بدون دود تا هامی و کامی که هر کدامشان یک دنیا حرفی بودند که نادر برای ما داشت....
 این مرد یادگرفتنی است...
اتاق کارش. پوشه‌های طرح‌ها و نقشه‌هایش. لیست کارهای روزمره‌اش. کاغذ سفیدی که به شیشه‌ی کتابخانه‌اش چسبانده بود: مهربانی، ادب، ایمان، آرامش، طهارت، پرهیز، کار و کار و کار و کار.
و بیست و چهار ساعتی که می‌گفت برای من کم است. و مرگی که روایت‌ها داشت ازش این نادر... و مرگش. تشییع جنازه‌اش. شهر دوست داشتنی‌اش: گرگان. و مصاحبه‌ای که از یکی از اعضای شورای شهر گرگان گرفته بودند. بهش گفتند نادر دوست داشته در ناهارخوران گرگان دفنش کنند. آیا شما کاری کرده‌اید؟ بعد یارو برگشته بود گفته بود: اگر منابع طبیعی مشکل نداشته باشه، ما مشکل نداریم. مرتیکه‌ی احمق کثافت، توی گلستان جنگل نمانده بس که بریده‌اند قاچاقی برده‌اند و شما هیچ غلطی نکرده‌اید، بعد به نادر ابراهیمی که می‌رسد چهار متر مربع زمین ضرر و زیان به منابع طبیعیتان می‌شود؟ و...
۷- من اگر بودم «سفر ناتمام» را یکی از درس‌های ادبیات فارسی یا پرورش مهارت‌های زندگی (می‌دانم همچین درسی وجود ندارد. ولی باید باشد... جدی جدی باید همچین درسی هم باشد توی مدرسه‌ها اگر مدرسه‌اند) دوره‌ی دبیرستان می‌کردم. مثلن درس بیستم از کتاب ادبیات فارسی اول دبیرستان: بچه‌ها این هفته درسمان تماشای یک فیلمه. فیلم مستند زندگی مرد افسانه‌های شورانگیز... می‌ارزید به صد تا کلاس درس فیزیک و شیمی و اجتماعی و ادبیات کهن فارسی و الخ...
۸-حسن فتحی سراغ خیلی‌ها رفته بود. سراغ شاهکار نادر ابراهیمی هم رفته بود: بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم. حتا روایتی را هم نشان داده بود که پیدا می‌شوند آدم‌هایی که مثل دیوان حافظ به «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» تفال می‌زنند و با آن فال می‌گیرند... اما به سوال من جواب نداد. جمیله و مهرداد صمدی کی‌اند؟ همان‌هایی که کتاب به‌شان تقدیم شده... خیلی چیزهای دیگر هم هست. خیلی رازورمزهای دیگر هم در زندگی مرد یادگرفتنی روزگار من وجود دارد... شاید انتظارم از یک فیلم مستند بیش از اندازه است. ولی دوست داشتم حسن فتحی سراغ آن‌ها هم برود.
۹-هفته‌ی دیگر هم‌‌ همان چهارشنبه (۲۴فروردین) ساعت ۶تا۸ فیلم را پخش مجدد می‌کنند...

مرتبط: بدرود مردی که دوست می داشتیمت
  • پیمان ..

جشن تولد

۱۶
فروردين

نادر ابراهیمی+ سفر ناتمام

۱-پخش فیلم: مستند «سفر ناتمام» ساخته‌ی حسن فتحی درباره‌ی زندگی و آثار نادر ابراهیمی

زمان: چهارشنبه ۱۷فروردین ۱۳۹۰-ساعت ۱۸تا۲۰
مکان: سینما آزادی- بلیط رایگان
۲-اسفند ماه پارسال بود. خبر هم پر آب و تاب بود: نقش بستن نام نادر ابراهیمی بر یکی از خیابان‌های تهران.
خبرگزاری‌های مختلف خبرش را رفته بودند که: «به گزارش ایسنا، فرزانه‌ منصوری - همسر نادر ابراهیمی - با اعلام این خبر گفت: بر اساس تصویب شورای اسلامی شهر تهران، خیابانی که از ۲۰ سال پیش منزل نادر ابراهیمی در آن واقع بوده است، به‌زودی به نام این نویسنده‌ سر‌شناس و مطرح نام‌گذاری می‌شود.
او توضیح داد که تا پایان هفته‌، تابلو خیابان هفدهم کارگر شمالی (امیرآباد سابق) به نام خیابان نادر ابراهیمی تغییر می‌کند و این حرکت در راستای ارج نهادن به مقام نویسنده‌ای است که سال‌ها در راه خدمت به فرهنگ سرزمینش قلم ‌زده است.» و...
۳-‌‌ همان روز‌ها حسین نوروزی توی گودرش نوت جالبی در مورد این خبر نوشت: "توی «سن‌پطرزبورگ» افخمی، دکتر دروغین {پیمان قاسم‌خانی} داره مخ خانوم‌خوش‌گله رو می‌زنه. می‌گه که اصلا ایرانی‌ها تمام قله‌های علم رو فتح کردن توی دنیا و یه دوست ایرانی من به اسم دکتر باقرزاده، کشف کرده که بین هفت و هشت یه عدد دیگه هم هست!
زنه می‌گه واقعا؟
می‌گه» بله! حتی به افتخارش اون عدد رو به اسم خودش ثبت کردن. یعنی الآن توی دنیا می‌گن چهار، پنج، شیش، هفت، باقرزاده، هشت، نه...»
حالا دارم به خیابونای امیرآباد فکر می‌کنم: پونزده، شونزده، نادرابراهیمی، هجده و.... "
۴- نمی‌دانم چرا این جوری حس می‌کنم. ولی حس می‌کنم هیچ وقت نادر ابراهیمی آن طور که باید و شاید، آن طور که شایسته و بایسته‌ی کار‌هایش باشد تقدیر نشد. چه از طرف هم پالکی‌ها و همکارهاش که برای نویسنده‌های درجه‌ی پایین‌تر از نادر ابراهیمی تره‌ها خرد کرده‌اند چه از طرف مسئولین فرهنگی ادوار مختلف. نمی‌دانم چرا. شاید یک جور مظلومیت. شاید چون نادر ابراهیمی اهل باج دادن (از هیچ نوعش) نبود. شاید... ولی به شخصه از نادر ابراهیمی خیلی چیز‌ها یاد گرفته‌ام. از تکه تکه‌ی کتاب هاش خیلی درس‌ها را یاد گرفتم...
۵- توی "ابوالمشاغل" یک جایی برمی گردد می‌گوید: "به گمان من یک واقعه را از سه سو می‌توان دید: از درون، از بیرون و از پنجره‌ی خیال و تصور. یعنی بدون ارتباط مستقیم با خود آن واقعه. هر یک از این دیدن‌ها به آن واقعه شکلی می‌دهد که مطلقن شبیه شکل‌های دیگر نیست. اینکه تو از آسمان بلند بلند به یک درخت نگاه کنی یا همچون یک دارکوب، از درون درخت، تکلیف خیلی چیز‌ها را روشن می‌کند. و اینکه تو نه در تن درخت باشی و نه در اوج آسمان بل در اعماق رویا، باز هم درخت شکل دیگری دارد... "
به نظر من نادر ابراهیمی یک واقعه است.
اگر "ابن مشغله" و "ابوالمشاغل"ش نگاه از درون به واقعه‌ای به نام "نادر ابراهیمی" باشند این فیلم جدید حسن فتحی دو حالت دارد: یا نگاه از بیرون است یا نگاه از پنجره‌ی خیال و رویا.
فردا (چهارشنبه هفدهم فروردین) تولد نادر ابراهیمی است. و قرار است به خاطر جشن تولدش فیلمی را که حسن فتحی در مورد نادر ابراهیمی ساخته توی سینما آزادی نشان بدهند. حالا این فیلم نگاه از بیرون باشد یا نگاه از پنجره‌ی خیال به زندگی مردی که به حق مرد بود باید فردا برویم ببینیم... پیشنهاد می‌کنم از دست ندهیدش...

پس نوشت: ندیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین"حرام است. هر کس این فیلم را نبیند زیانکار دو عالم است. گفته باشم...
  • پیمان ..

رحیم آباد-قزوین

۱۳
فروردين
اشکورات+جاده ی رحیم آباد سپارده
رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. تخته سنگ بزرگ زرد رنگی به اندازه‌ی دو برابر هیکل هاچ بک ریقویمان غلتیده بود افتاده بود وسط جاده و دو تکه شده بود. سنگ ریزه‌ها و خاک و خل‌ها هم دور و بر تخته سنگ را پوشانده بودند. آهسته و آرام جلوی تخته سنگ متوقف شدیم و از ماشین پیاده شدیم و دست به کمر ایستادیم به تخته سنگ زرد نگاه کردیم. فکر نمی‌کردم تا همین جایش هم بیاییم. حالا دیگر توی جاده به غیر از ما کس دیگری نبود.
بعد از رودسر که پیچیدیم سمت رحیم آباد روبه رویمان کوه بزرگ سفیدرنگی بود که انگار خیلی دور از ما بود. خیلی دور. اسمش را نمی‌دانستیم. فقط می‌دیدیم که دور است و خیلی بلند است و سفید است. اسی می‌گفت دلم می‌خاد بخورمش. هوا آفتابی بود و همه چیز هم شفاف بود. کوه جدی جدی مثل یک بستنی قیفی هوس انگیز بود. کمی که جلو‌تر رفتیم سروکله‌ی لندکروزهای عهدبوق و جیپ‌های روسی که توی جاده پیدا شد فهمیدم وارد سرزمین دیگری شده‌ام. لندکروز‌ها اصلن انگاری‌‌ همان لندکروزهای سری اول تویوتا بودند. برای سال‌های ۱۹۵۰ و این طرف‌ها. خیلی‌هاشان پلاک نداشتند. بعضی‌ها هم که پلاک داشتند از این پلاک قدیمی‌ها بود که رویشان نوشته بود مثلن رشت۱۱. انگاری زمان متوقف شده بود و یا اینکه این‌ها ایالت خودمختاری‌اند که برایشان قوانین کشوری که مثلن جزءش هستند چرت و پرت است یا... یک جایی کنار جاده پر بود از همین لندکروز‌ها و جیپ‌های روسی. اسی می‌گفت گاراژشان است. می‌گفت لاشه‌ی این ماشین را مفت می‌خرند و تعمیر می‌کنند و بدون پلاک یک میلیون تومن می‌فروشند. برای جاده‌های این دوروبر‌ها فقط این‌ها جواب می‌دهند. جلو‌تر که رفتیم سروکله‌ی تویوتا‌ها و جیپ‌های زمان جنگ هم که انگاری یک راست از جبهه‌های جنگ ایران و عراق آمده بودند اینجا پیدا شد.
جاده کم کم پر پیچ و خم شد و کم کم شیب گرفت. به یک دوراهی رسیدیم. یکی می‌رفت به سمت پایین یکی می‌رفت به سمت بالا. آنی که می‌رفت به سمت بالا بعد از چند ده متر به یک تونل سیاه می‌رسید. اسی می‌گفت برویم پایین. من به خاطر تونله گفتم برویم بالا. راه شیب دار را انتخاب کردیم. همه ش به خاطر آن تونل تاریک و سیاه که برایم عجیب بود بودنش در اینجاده‌ی کم رفت و آمد... تونل سیاه بود. عین قیر سیاه بود. تاریک بود. و از سقفش آب می‌چکید. چکه چکه. وقتی از تونل رد می‌شدیم قطره‌های آب روی شیشه و سقف ماشین می‌ریختند و صدای کوبش قطره‌ها و... یکهو چشم‌‌هایمان را باز کردیم دیدیم دیگر اثری از آن کوه خامه‌ای در پیش رویمان نیست. عوضش کوه در کوه بود که پشت سر هم رشته شده بودند و جاده از کنار دره‌هایی می‌گذشت که آن ته، رودخانه‌ای هم از می‌انشان رد می‌شد. جابه جا از کوه آب می‌چکید. انگار کوه سوراخ سوراخ شده بود و هر چند صدم‌تر که جلو می‌رفتیم آبشار کوچکی از کوهِ کنار جاده بیرون زده بود. سر پیچی از پیچ‌های تند آبشارکی بود و کنار جاده ایستاده بودیم و با آب خنک آبشارک دست و رو شسته بودیم و پرتقال پوست کنده بودیم. بعد به کوه کبود آن دست دره زل زده بودیم. همین طور آمدیم و آمدیم...
اسی گفت: بچه‌های مدرسه‌ی همت یادته؟ گفتم: آره... و او ته دره را نشانم داد و گفت همین جا بود‌ها. سرعتم را کم کردم. نگاه کردم به ساختمانی که آن پایین بود. ساختمانی با سقف شیروانی زرد رنگ. گفتم: واای خدای من. پس این‌‌ همان مدرسه‌ی همت است؟ گفتم: یادم نیست دقیقن کی، ولی یه تابستون از بچگی هام تنها چیزی که به زندگیم معنا می‌داد این بود که ظهر‌ها بعد از ناهار بشینم بچه‌های مدرسه‌ی همت رو ببینم. باورت می‌شه؟ نگاه نگاه کردم. جاده‌ای که داشتم رد می‌شدم‌‌ همان نمایی را می‌داد که گاهی اوقات توی فیلم مدرسه را از بالا در میان ابرو مه نشان می‌داد. منتها این بار هوا آفتابی بود و از مه خبری نبود. ولی می‌توانستم خوب خیلی خوب آن مدرسه‌ی شبانه روزی را آن ته دره در میان مه و ابرهای در حال گذر تصور کنم... بعد تو ذهنم آن پسر تالشیه که لهجه‌ی ترکی داشت زنده می‌شد، یا آن پسره که خانه‌شان کنار ساحل بود و دلش برای خانه‌شان تنگ می‌شد یا آن پسره که با لهجه‌ی شمالی از روی کتاب روخانی می‌کرد، یاد ناظم مدرسه‌شان افتادم: مهران رجبی. که وقت و بی‌وقت برایشان از روی دفترچه‌ای که همیشه همراهش بود شعر می‌خاند. یک بار ازش پرسیده بودند شعر‌ها را از کجا گیر می‌آوری؟ گفته بود همه‌شان را از پشت کامیون‌ها و نیسان وانت‌ها یادداشت کرده‌ام... یاد فوتبال بازی کردنشان... خابگاه‌شان با آن تخت‌های دو طبقه و...
جاده آسفالت بود و پرپیچ و خم. تابلوی کنار جاده می‌گفت که تا قزوین صدوسی کیلومتر دیگر مانده. صفرش را با تیغ تراشیده بودند. در نگاه اول آدم امیدوار می‌شد که فقط ۱۳کیلومتر مانده. اما ۱۳۰ تا مانده بود. هر از گاهی جاده خاکی می‌شد و سنگلاخ. ولی زیاد نبود. سرعت می‌گرفتم. نگاه می‌کردم به دویست متر جلوترم. به پیچی که آن جلو بود. نگاه می‌کردم به دویست متر جلوترش که ببینم از روبه رو ماشین می‌آید یا نه. اگر ماشین نمی‌آمد سرعتم را کم نمی‌کردم. با‌‌ همان سرعت می‌رفتم به سمت پیچ و پیچ را می‌شکستم. اسی می‌ترسید. دو تا دست هاش را بالا می‌برد و می‌چسباند به داشبورد. می‌گفتم: می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. نترس. الکی این جوری سرعت نمی‌رم. هواشو دارم. مواظبم. به خرجش نمی‌رفت.
به «افق دید» فکر می‌کردم. توی تهران، توی ترافیک‌های لعنتی‌اش افق دید من همیشه فاصله‌ی چند متری ماشین خودم و صندوق عقب ماشین جلویی بود. افق دیدم فاصله‌ای دو متری بود که هی چراغ ترمزی روشن می‌شد و از حرکت متوقف می‌شدم. هیچ به دورتر‌ها نمی‌توانستم نگاه کنم. و حالا توی اینجاده‌ی پرپیچ و خم افق دید من چهارصد متر جلو‌تر بود. می‌توانستم کمی دور را نگاه کنم و برای آینده‌ی کمی دور‌تر فکر کنم و تصمیم بگیرم. این تمثیل بود. برای من یک تمثیل خیلی خوب بود. ازین تمثیل خوشم می‌آمد. حس می‌کردم کل زندگی‌ام همین جوری هاست...
و حالا رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. همین جوری، الله بختکی یک بوق زدم. چند تا سنگ ریزه از کوه سُر خوردند آمدند پایین... رفتیم به سمت تخته سنگ. به جاده‌ی پشت تخته سنگ نگاه کردیم که همچنان آسفالت بود و من را جَری می‌کرد که ادامه بدهم. دلم نمی‌خاست برگردم. سر آخرین پیچ تندی که رد کرده بودیم دو تا سمند پارک کرده بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. دو تا خانواده بودند و زن‌‌هایشان راحت بودند و توی دل کوه بی‌خیال روسری و مانتویشان شده بودند. حتم آن‌ها هم تا همین جا آمده بودند و برگشته بودند... یک جورهایی بدم می‌آمد که من هم مثل ان‌ها برگردم و کم بیاورم. نگاه کردم به شانه‌ی خاکی جاده. پایین شانه‌ی خاکی دره بود. کوه با شیب خیلی تندی صد متری پایین رفته بود... عرض شانه‌ی خاکی دقیقن به اندازه‌ی عرض ماشین بود... سوار ماشین شدم و گرفتم به سمت شانه‌ی خاکی و البته دره‌ای که در ادامه‌اش بود. آرام آرام می‌خاستم رد شوم. می‌ترسیدم خاک زیر ماشین سست باشد و با ماشین بروم ته دره. گرفتم سمت تخته سنگ که زیاد به لبه‌ی جاده نچسبم. آخخخخ. لعنتی. پایین تخته سنگ عریض‌تر بود. صدای خراشیده شدن در ماشین را شنیدم. آمدم کمی عقب‌تر و یک کوچولو به سمت دره و... هورااااا. رد شدم. ایستادم. نگاه کردم به در ماشین ببینم چه مرگش شده بود. تیزی پایین تخته سنگِ زرد گرفته بود به رکاب ماشین و خیلی خوشگل قُر کرده بودش. گفتم: درک. داشتم می‌رفتم ته دره. به درک...
چند کیلومتر دیگر هم رفتیم. کنار جاده پوشیده از برف شده بود. هوا سرد نبود. اما برف‌ها هنوز آب نشده بودند. و بعد جاده خاکی شد. آرام آرام توی جاده خاکی راندیم. شصت کیلومتری آمده بودیم. چشمم دنبال جایی بود که جاده خاکی تمام شود و آسفالت شروع شود. مثل همه‌ی خاکی‌های قبلی اینجاده. اما جاده خاکی خیال تمام شدن نداشت. نمی‌توانستم سرعت بروم. هم برای خودمان دل و روده نمی‌ماند هم برای ماشین. چند کیلومتری همین طوری رفتم. آرام و آهسته. همه ش به امید تمام شدن جاده خاکی. به امید رسیدن به قزوین! و اینجاده خاکی لعنتی خیال تمام شدن نداشت. یک جاهاییش برف‌ها شروع کرده بودند به آب شدن و جاده گل شده بود و... دیگر نمی‌شد این طوری ادامه داد. سر یکی از پیچ‌ها ماشین را کاشتم. دلم نمی‌آمد. ولی دیگر نمی‌شد. اینجاده هم باید ناتمام می‌ماند. مثل خیلی از کتاب‌ها که ناتمام می‌مانند. تو نمی‌توانی تا به آخر بخانیشان. شاید حتا دوست داشته باشی خاندنشان را. ولی باز یک اتفاق‌های عجیب و غریبی می‌افتند که تو نمی‌توانی تمامشان کنی. اینجاده هم با تمام مناظر بکر و دست نخورده‌اش، با تمام کوه‌های رشته در رشته‌اش و آسمان بی‌‌‌نهایت آبی‌اش و این درخت‌های فندقش و این تخته سنگ‌هایش که از دلشان گل‌های زرد کوچکی روییده و برفی که کناره‌های جاده در حال آب شدن است باید ناتمام می‌ماند.... دور زدم. ایستادم و به مناظر چشم دوختم. اسی گفت: آفتابه رو بده من. از کنار در قوطی شامپو صحتِ پر از آب را دادم بهش. رفت از جاده بیرون و حتم با احساس امنیت کامل از تنها بودن در دل کوه...
برگشتیم.

مرتبط: چگونه از گیلان به قزوین برویم؟
  • پیمان ..