سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

«ایرانی وقتی که سالکش را گرفت، تب نوبه‌اش را کرد، حصبه و مطبقه‌اش را گذراند، خلاصه وقتی دوره‌ی طفولیتش گذشت، ایام جوانیش به آخر رسید و کامل مرد شد، یک آدم گرفته‌ای از آب درمی‌آید که دل و دماغ هیچ کار در او نیست. البته نمی‌گوییم که از شدت ملالت رو به قبله می‌خوابد و منتظر ملک‌الموت می‌شود، از دماغ‌سوختگی تریاک می‌خورد یا از فرط دل‌افسردگی خودش را از بام پرت می‌کند. نه، این‌طور که خیر، ولی همچو اشتهایی هم به زندگی ندارد. اگر تریاک نمی‌خورد، اگر خودش را از بام پرت نمی‌کند، لااقل دست و دلش هم پی کار نمی‌رود و روزی چند ساعت عمرش را به مفت از دست می‌دهد.
علت این لختی و بی‌حالی چیست؟ برای چه ما این‌طور دل‌مرده و لاابالی و کسل هستیم؟ مسلم یک قسمت از این افسردگی مربوط به هوای گرم ایران و همان نوبه‌ی بی‌پیری است که از قوای همه‌ی ما باج می‌گیرد، اما علت اصلی دل‌مردگی ما بی‌نتیجه‌ بودن سعی و دوندگی است. شوق به کار بسته به حاصل عمل است. در خوش‌آب‌وهواترین نقاط دنیا هم اگر انسان تنها نتیجه‌ی دوندگی را کفش پاره کردن ببیند و بس طبعا بی‌حرکت خواهد نشست و دلسرد خواهد شد. در آن ممالکی که عشق به کار همه جایی است، کار سرمایه و ثروت است، کار تمول می‌دهد، کار به دارایی می‌رساند. در ایران برعکس، غالبا سعی و زحمت مثل بذرافشانی در کویر جندق، کوشش بی‌فایده است. با کار می‌شود منحنی و شکسته و قوزی شد ولی انتظار اجر دگر نباید داشت...»


قسمتی از سرمقاله‌ی شماره ۷۹ نشریه‌ی مرد آزاد منتشر شده در ۲۸ خرداد ۱۳۰۲ نوشته‌ی علی‌اکبر داور به نقل از کتاب «اول اصلاح اقتصادی- مجموعه مقالات علی‌اکبر داور» به کوشش حسن رجبی‌فرد/ انتشارات شیرازه کتاب ما/ ص ۱۵۹
 

  • پیمان ..

گردالی گردالی

۱۸
فروردين

غم غریبی دارم. می‌توانم تفکیک کنم که ریشه‌های غمم چه‌ها هستند. ولی راه حلی جزء تعلل ندارم و تعلل هم بدترین راه حل است. محمد از همان هفته پیش گفت که سریع اقدام کن وقت زیادی نداری؛ من اما هنوز دارم با نوک پاهایم روی زمین گردالی گردالی می‌کشم. حمید چند روز پیش گفت که ایمیل بزن و پیام بده و رابطه بساز کار می‌توانی پیدا کنی و بقیه‌ی هزینه‌ها را پوشش خواهی داد. بعد از چند روز یک ایمیل کوتاه زدم فقط. تریش درجا جواب داد که آره کار هست منتها تو اول باید اقدام کنی. کلا سیستم درجا جواب دادن‌شان هم برایم استرس‌برانگیز است. مریم از کنار حمید توی گوشی داد زده بود که به زحمتش می‌ارزه. به زحمتش می‌ارزه. به زحمتش می‌ارزه. گفتم از این‌که اکثر هم‌کلاسی‌ها سفیدپوست خواهند بود و رده‌بالاها و به زبان مادری‌شان هم مسلط اعتماد به نفسم به فنا است. فقط ۲۵ درصد خارجی خواهیم بود. گفت به دانشگاه اعتماد کن. آن‌ها حتما در تو چیزی دیده‌اند که پذیرش داده‌اند. آره. تو از ‌آن‌ها کیلومترها عقب‌تری. ولی آن‌ها در تو چیزی دیده‌اند که پذیرش داده‌اند و به آخر کار نگاه کن. آخرش برابر خواهی بود. تنهایی سخت است آخر. برای آدم‌ درون‌گرایی همچون من که به زبان فارسیش هم با هم‌کلاسی‌های دانشگاه رابطه برقرار کردنم سخت بود آن‌جا جهنم نمی‌شود؟ هنوز به دکتر زنگ نزده‌ام که بگویم پذیرش داده‌اند. چند ماه پیش که ازش توصیه‌نامه خواسته بودم گفته بود باشد ولی آدم‌هایی که توی سن تو می‌روند برنمی‌گردند. اگر مشکل مالی داری بگو یک کاری‌اش می‌کنم. گفته بودم خسته شده‌ام. گفته بود تو تازه با واقعیت مواجه شده‌ای و تجربه‌ها اندوخته‌ای و کیلومترها جلوتر از آن‌هایی هستی که درس می‌خوانند، دوباره می‌خواهی بروی درس بخوانی؟ گفته بودم درس خواندنم هم بیشتر از برای سیاحت است، سیاحتی که از من دریغ شده است. چند سالی دیر شد. باید زودتر این کار را می‌کردم. همه‌ی کارهایم همین جوری است. همه چیزم دیر است. حالا اگر سیاحت می‌خواهم بروم چرا یک جای سطح پایین و درپیت نرفته‌ام آخر؟ می‌روم آن‌جا پاره می‌شوم و حال و مقال دیدن و یاد گرفتن نمی‌ماند که. رفته‌ام برای حامی علوم انسانی درخواست داده‌ام که بورسم کنند. شرط بازگشت دارند. همه شرط بازگشت دارند. ویزا هم که می‌خواهند بدهند آن‌ها هم ازم می‌خواهند که برگردم. خودم هم می‌خواهم برگردم. اگر می‌خواهم برگردم پس چرا دارم می‌روم؟ اصلا مگر پولش را دارم؟ اصلا مگر ویزا می‌دهند؟ مهستی توی آلبوم آخر زندگی‌اش یک آهنگی دارد به اسم «وقتی رفتم». شعرش از مریم حیدرزاده است و آهنگسازی و تنظیمش با شادمهر عقیلی. از آهنگ‌های آخر مهستی است و صدایش پیر و زمخت و خسته. ولی به قول حمید شکوه هرگز نمی‌میرد. محتوای ترانه کسی است که دارد می‌رود و هیچ کس از رفتنش ناراحت نیست و کسی هم نیست که یک پیاله آب بپاشد برای بدرقه‌اش. اما در آن لحظه‌ی آخر یک نفر بهش خداحافظ می‌گوید، یک عشق اظهارنشده‌ی لعنتی. اما غم من این‌گونه نیست. غم من این‌طوری است که رفتنم کسی را شاد نمی‌کند، ماندنم هم همین‌طور. بعد از ده روز هنوز به خانواده نگفته‌ام که چه اتفاقی افتاده است. اصلا خوشحال نمی‌شوند. وقتی نمره‌ی آزمون زبانم را چند ماه پیش اعلام کردم چیزهایی گفتند که زهرمارم شد. کلا به غیر از رتبه‌ی کنکور کارشناسی بقیه‌ی درس خواندن‌ها و کار کردن‌ها و سگدو زدن‌هایم به نظرشان بیهوده آمده. چون از من پول و زن و نوه درنیامده. توی محل کار هم خوشحالی چندانی وجود ندارد. حس می‌کنم با رفتنم دیاران از هم می‌پاشد. مثل خودم را ایجاد نکرده‌ام و سیستم نساخته‌ام و این ناراحت‌کننده است. ماندنم هم خوشحال‌کننده نیست. همه را خسته کرده‌ام. تو چرا نمی‌ری؟ تو تا حالا ۱۲ هزار کیلومتر با دوچرخه‌ات رکاب زده‌ای. یعنی یک نان بربری گذاشته بودی توی خورجین دوچرخه‌ات و مسیرهای تکراری نرفته بودی و همین‌جوری ادامه داده بودی الان آمریکا بودی با دوچرخه‌ات. خودم هم خسته‌ام. حسم شبیه حس روزهای آخر سفر افغانستان است. حس می‌کردم فضای کابل سنگین است. نفس کشیدن سخت است. از آلودگی هوا نبود. از فشاری بود که در آن جامعه‌ی پریشان و خسته حس کرده بودم. حالاها همان نوع فشار و شاید شدیدترش را دارم توی تهران حس می‌کنم. نفس کشیدن برایم سخت شده است و چه رفتن و چه ماندن ناراحت‌کننده است. دنیای مهستی دنیای ساده‌تری بود. در آن فقط رفتن و شنیدن عشقی اظهارنشده غم‌انگیز بود. اما حالا در دنیای من چه رفتن چه ماندن غم‌انگیز است. ترانه‌ای برای این حالت وجود ندارد؟

  • پیمان ..

کتاب تاریخ فشرده‌ی آلمان را خواندم. از تازه‌های نشر مرکز است. به دلم بود که انگلیسی‌اش را بخوانم. ولی چون نشر مرکز بود پیش خودم گفتم ترجمه بی‌دست‌اندازی دارد احتمالا. از این کتاب‌های مختصر و مفید است. یک کتاب ۲۸۰ صفحه‌ای در مورد تاریخ ۲۰۰۰ ساله‌ی سرزمینی که در قدیم گرمانیا نامیده می‌شد و امروزه آلمان. برای مایی که شناخت‌مان از آلمان نهایت به بنز و ب‌ام‌و و پورش و تیم ملی فوتبالش و بایرن مونیخ و در بهترین حالت عملکرد اقتصادی فوق‌العاده‌ی این کشور در بحران‌های اقتصادی چند دهه‌ی اخیر می‌رسد این کتاب خیلی حرف‌ها برای گفتن دارد. کتاب از حمله‌ی رومیان به سرزمین‌های شمالی‌شان (راین‌لند) و پیش‌روی آن‌ها تا مرزهای رود الب صحبت می‌کند. آلمان همیشه دو پارچه بوده. سرزمین‌های بین رود راین و الب و سرزمین‌های شرقی رود الب. مردمان این دو ناحیه هم گویا همیشه با هم متفاوت بوده‌اند و نظریه‌ای که کتاب از همان اول در پیش می‌گیرد تفاوت‌های این دو تیره‌ی سرزمین آلمان است. تفاوت‌هایی که در زمان رومیان وجود داشته و تا به امروز هم ادامه یافته است و احتمالا ادامه خواهدیافت.  همان چیزی که در قرن بیستم به شکل آلمان شرقی و آلمان غربی بروز پیدا کرد.
مشخص است که برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب، تاریخ آلمان از قرن ۱۶ به بعد تا ظهور بیسمارک و جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و پس از جنگ تا آنگلا مرکل بوده است. ظهور پروستانیسم از آلمان بوده. مارتین لوتر در آلمان بوده که علیه کاتولیک‌ها به پا خاسته است. جنگ‌های خونین پروتستان‌ها وکاتولیک‌ها نهایتا به قرارداد وستفالیا و تشکیل نظم نوین جهانی (ملت-دولت) انجامید. چه شد آلمانی که در اوایل قرن بیستم حکم چین در اوایل قرن بیست و یکم را داشت و تولید‌کننده‌ی اصلی کالا در جهان بود به شروع‌کننده‌ی جنگ‌های جهانی تبدیل شد؟ انصافا جیمز هاوز در نوشتن مختصر و مفید این بخش‌ها خیلی خوب از عهده‌ی کار برآمد. خیلی جذاب بود برایم. توصیف زمینه‌های پیدایش و قدرت گرفتن نازیسم و هیتلر در آلمان واقعا خواندنی بود.
بخشی از کتاب که خیلی من را جذب خودش کرد مواجهه‌ی آلمانی‌ها با تورم افسارگسیخته بود. کشوری که چند دهه‌ی بعد تاب‌آور‌ترین کشور دنیا در مقابله با بحران‌های اقتصادی بوده در قرن بیستم مواجهات اقتصادی وحشتناکی داشته است. 
بعد از جنگ جهانی اول و از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۳ آلمان با تورمی وحشیانه روبه‌رو شد. دو تا دلیل داشت: یکی این‌که دولت در زمان جنگ جهانی اول به مردم اوراق قرضه فروخته بود و نیروهای نظامی آلمان این‌قدر خوب می‌جنگیدند که همه فکر می‌کردند این اوراق قرضه با غنایم جنگی در آینده‌ی نزدیک جبران می‌شود. اما آلمان در جنگ شکست خورد و همه‌ی اوراق قرضه‌ی دولت نکول شدند. در نتیجه دولت متوسل به چاپ بی‌رویه‌ی پول شد تا بدهکاری‌های خودش را از طریق بی‌ارزش کردن پول تسویه کند. یک دلیل دیگر هم این بود که آلمان به خاطر شکست در جنگ مجبور بود خسارت‌های جنگ را به کشورهای دیگر پرداخت کند. بنابراین مردم آلمان باید مثل چی کار می‌کردند تا به بقیه‌ی دنیا خسارت پرداخت کنند. در سال ۱۹۱۴ یک دلار آمریکا معادل ۴.۲ مارک آلمان بود. در سال ۱۹۲۱ ارزش دلار شده بود ۱۹۱.۸ مارک و در سال ۱۹۲۳ یک دلار معادل ۴.۲ تریلیون مارک بود! برای ما ایرانی‌ها این سقوط ارزش پول کاملا آشنا است. در آن زمان آمریکا با پرداخت وام به داد دولت آلمان رسید. اما در سال ۱۹۲۹ و با رکود بزرگ آمریکا همه چیز در آلمان دوباره افتضاح شد. در چنین شرایطی بود که هیتلر با شعار «بازگشت به روزهای خوب گذشته» ظاهر شد. این شعار هم برای ایرانی‌ها در کل آشنا است...
یک چیز دیگری که در این کتاب خیلی من را به خودش جذب کرد آلمان پس از نازیسم بود. اکثریت آلمانی‌ها در حزب نازیسم عضو بودند و خیلی از آن‌ها در جنگ شرکت کرده و یا از آن حمایت کرده بودند. حقیقتی که وجود داشت این بود که نمی‌شد این ملت را به خاطر این‌که جنگ جهانی به راه انداختند و به خیلی کشورها تجاوز کردند از بین برد. این آلمانی‌ها همان آلمانی‌ها بودند. حالا فقط هیتلر رفته بود. هیتلر را هم همین آلمانی‌ها بزرگ کرده بودند و بهش رأی داده بودند و برایش جان فدا کرده بودند دیگر. اما نمی‌شد یک آلمان دیگر با آلمانی‌هایی جدید به وجود آورد. این یک حقیقت غیرقابل انکار بود. نکته‌ای که در خیلی از هواداران مجازی جنبش «زن، زندگی، آزادی» این روزها می‌بینم غفلت از این نکته است. خیلی از ایرانی‌ها که دریچه‌های ورودی اطلاعاتی‌شان فقط شبکه‌های مجازی است توی استوری‌های اینستاگرام‌شان جوری با ذوق از نابودی حکومت و آمدن فردایی آزاد برای تمام ایرانیان صحبت می‌کنند که انگار با انقلاب همه چیز عوض می‌شود و یک سری ایرانی جدید قرار است ساکن این سرزمین شوند. یک خیال خوش به نظر من بچگانه که تنها کارکردش خود را جدا کردن و فرشته نمایاندن است. یک جور سلب مسئولیت از وضعیت موجود. جالب‌ترش کجاست؟ این‌که برای درمان خیلی از دردهای ریشه‌ای آلمان، راه‌حل‌های بیرونی اندیشیده نشد. اصلا نمی‌شد دنبال راه‌حل‌های بیرونی بود. بنابراین از همان ظرفیت‌های فکری آلمان نازی استفاده شد. چطور؟ مثلا در مورد تورم:

«آمریکایی‌ها از سر درماندگی به کسانی روی آوردند که در واقع باید اقتصاد و مردم آلمان را درست می‌فهمیدند: خود آلمان‌ها و معلوم شد که آن‌ها طرحی آماده در آستین دارند. پیش از این در سال ۱۹۴۳، هاینریش هیملر، رئیس اس اس، مخفیانه به گروهی از کارشناسان به رهبری اتو الندورف که بعدها متفقین او را به جرم رهبری یک جوخه‌ی مرگ اس اس به دار آویختند دستور داده بود طرحی اقتصادی برای بازگشت به قوانین عادی بازار آزاد پس از پیروزی در جنگ آماده کنند. هیئت الندورف تشکیل شده بود از سه نظریه‌پرداز اقتصادی بازار آزاد، لودویگ ارهارد، صدر اعظم آینده‌ی آلمان غربی (۱۹۶۳-۱۹۶۶) و بانکدار ارشد کارل بلسینگ که بعدها رئیس بانک مرکزی آلمان (بوندس بانک (۱۹۵۸-۱۹۶۹)) شد...
راه حل ارهارد بنیادی بود. او پیشنهاد کرد با حذف رایشمارک و معرفی ارز به کلی جدیدی به نام دویچه مارک با نرخ مبادله‌ی ۱۵:۱ برای سپرده‌های خصوصی، مازاد پول کاغذی از بین برود. با این حال دارایی‌های شرکت‌ها با نرخ مبادله‌ی ۱:۱ به ارز جدید تبدیل شوند و مالیاتی از سرمایه‌ی آن‌ها کسر شود که صرفا جنبه‌ی صوری داشته باشد تا این تبدیلات منصفانه به نظر برسد. به این ترتیب، اسکناس‌های سپرده‌های دردسراز مردم عادی در عمل از بین می‌رفت، اما سرمایه‌ی صنعتی و تجاری حذف می‌شود....
ارهارد و همکارانش طرح‌های قدیمی را از کشوی میزهای خود بیرون می‌آورند... در ۲۰‌آوریل ۱۹۴۸ اتوبوسی به شدت محافظت‌شده با پنجره‌های مات آن‌ها را به پایگاه هوایی روتوستن در نزدیکی کاسل می‌آورد. در آن جا کارشناسان آلمانی پس از هفته‌ها بحث و مذاکره نمایندگان متفقین را متقاعد می‌کنند که طرح آن‌ها را بپذیرند...»ص ۲۳۸ و ۲۳۹

البته که این طرح مردم آلمان را له و لورده کرد. داستان «نان آن سال‌های هاینریش بل» را که می‌خوانی در رهروی این تاریخ درد و رنج آلمانی‌ها بعد از جنگ جهانی دوم را با عمق وجود درک می‌کنی. اما به نظر من نکته‌ی جالب‌تر این است که این راه حل‌ها همه در زمان نازیسم و هیتلر اندیشیده شده بود. درست است که آلمان زمان هیتلر سیاه بوده و نابودگر، اما آلمانی که در دهه‌های بعدی یکی از قدرتمندترین اقتصادهای جهان را به وجود آورد با آلمانی‌های جدید و با طرح‌های خارج از آلمان رشد نکرد. آن‌ها اندیشه را به کل کنار نگذاشتند. آ‌ن‌ها دیدگاه کاریکاتوری در مورد رشد و پیشرفت ناگهانی هم نداشتند. آهسته آهسته ولی به صورت ممتد رشد کردند. شکست را پذیرفتند و رشد کردند...
 

  • پیمان ..