از مداح و آخوند بدم میآمد. داشتند کلیاتی میگفتند که برای همهی مجلسها میگفتند. هیچ نکتهی خاصی نداشتند. من مشغول پذیرایی بودم. مسجد روستا گوش تا گوش پر شده بود. جای سوزن انداختن نبود. مردی بود که حتی وقت به خاک سپردنش، لبخند به لب داشت. مردی بود که تمام مردان روستا نیم ساعت قبل از مرگش را به یاد داشتند که شوخی و خنده کرده بود. نان گرفته بود. قبلش غذای نذری پخش کرده بود. و نیم ساعت بعد که برف شروع به باریدن کرده بود،هیچ کس داد و فریادهای خالهام را نشنیده بود. در لحظه جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.
چای و حلوا و خرما تعارف میکردیم و حزبهای قرآن جلد شده را پخش میکردیم. و من ایستاده بودم و آمار ملت را داشتم که کی تازه آمده بروم سراغش و کی قرآنش را روی زمین گذاشته بپرم بردارمش. مداح و آخوند شر و ور میگفتند. فقط از روی اعلامیهی ترحیم بود که غباری از تشخص به مراسم میدادند. پدر فلانی و فلانی و برادر بهمانی. و همین اشکم را درمیآورد: معمولی بودن. ما آدمهای میانمایه حتی در ختممان هم کسی نمیگوید که چه بودیم، چه کردیم، چه میخواستیم بکنیم. داد و ضجههای دروغکی مداح حالم را به هم میزد.
یک چیزی بود که همان اول کار بیخ گلویم را گرفت. خیلی شدید هم گرفت. باز هم تهران بودیم ما. باز هم دم غروب بود. همان لحظه حرکت کردیم. من گفتم مینشینم پشت فرمان. شبی برفی بود. زنجیر چرخ برداشتیم. گردنهها یخبندان بودند. پیش خودم گفتم آرامترم من بنشینم بهتر است. ولی همان پشت فرمان بیخ گلویم خارش افتاده بود و بیصدا اشک میریختم.
تصویر من برای کودکیام بود. یک سفر از شمال به خانهی خالهام در قزوین. با او بود که راه افتادیم. اواخر شهریور 6سالگیام بود. هوا خنک بود و سفر ما ماجراجویانه. نرفتیم ترمینال. امنیت و انتظار سرد ترمینال را نچشیدیم. پیاده راه افتادیم. همیشه آرام و سلانهسلانه راه میرفت. حتی همان روزها. دو دستش را پشتش به هم گره میزد و آرام آرام میرفت. تا سر جادهی اصلی رفتیم. بعد ایستادیم منتظر. اتوبوسهای میآمدند و رد میشدند. و بالاخره سوار یک اتوبوس شهاب شدیم. 302 نبود. از 302 خوشم نمیآمد. 302 تکراری بود. این یکی شهاب بود. من کنار پنجره نشستم. و از بالا به ماشینهای بغل توی جاده نگاه کردم. با بابام که سوار ماشین میشدم، یک بازی همیشگی این بود که من اسم ماشینها را بگویم: این آریا است. این بیوک است. این شولت است. این پیکان جوانان و آن یکی کادیلاک. برای او هم گفتم. گوش میکرد. به رودبار که رسیدیم لاستیک زیر پایمان ترکید. گرد و خاک اتوبوس را پر کرد. همه پیاده شدند. راننده و کمکش لاستیک را درآوردند. خیلی طول کشید. همه غر زدند. راننده بیمسئولیت بود. ولی من و او حرص نمیخوردیم. او دستش را پشت سرش گره زد و بهم گفت: پیمان جانی بیا بریم قدم بزنیم. رفتیم قدم زدیم. گفت زیتون پرورده میخوری؟ بیا پرورده بخوریم. زیتون پرورده خوردیم. ما رفتیم و گشتیم و چرخیدیم و به ابرها نگاه کردیم و شکلهای عجیبوغریبشان و برگشتیم. لاستیک اتوبوس را روبهراه کردند و دوباره راه افتادیم. و بعد آن رستوران بینراهی... لامپهای زردی که صندلیهای چوبی رستوران را روشن کرده بودند و مردی که از آشپزخانه غذا میآورد و حین راه از قوطی روغن مایع توی برنج روغن خالی میکرد. اصرارم کرده بود که شام بخوریم. مامان گفته بود بین راه چیزی نخورم. نخورده بودم. برایم تیتاپ خریده بود. میدانست که عاشق تیتاپم... و وقتی رسیدیم سرمای آخر شب من را واداشته بود که به او بچسبم... عجیب این تصاویر با وضوحی بیشتر از تمام این کلمات در مغزم حک شدهاند.
بین آن همه تصویری که توی یک عمر از او داشتم این تصاویر یکهو بهم هجوم آورده بودند. یکهو حس کرده بودم آدمی که من را به آن سفر به یادماندنی و خیالانگیز برد دیگر نیست. یکهو دیده بودم که جبران نکردهام. حرصم گرفته بود. توی زندگی آدمهایی به تو خوبی میکنند اما تو هیچوقت نمیرسی که جبران کنی. و همینطور تو به کسانی خوبی میکنی. اما آنها اصلاً حالت را هم نمیپرسند...
آخوند چرت میگفت. داستانهایی از روایت و امام جمعهی فلان شهر و فلان بیسار. میخواستم بگیرمش بهش بگویم میفهمی مرگ مردی که یک کودک 6ساله را به سفر رؤیاها ببرد یعنی چه؟! ا
- ۳ نظر
- ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
- ۱۱۷۸ نمایش