سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از مداح و آخوند بدم می‌آمد. داشتند کلیاتی می‌گفتند که برای همه‌ی مجلس‌ها می‌گفتند. هیچ ‏نکته‌ی خاصی نداشتند. من مشغول پذیرایی بودم. مسجد روستا گوش تا گوش پر شده بود. جای ‏سوزن انداختن نبود. مردی بود که حتی وقت به خاک سپردنش، لبخند به لب داشت. مردی بود ‏که تمام مردان روستا نیم ساعت قبل از مرگش را به یاد داشتند که شوخی و خنده کرده بود. نان ‏گرفته بود. قبلش غذای نذری پخش کرده بود. و نیم ساعت بعد که برف شروع به باریدن کرده ‏بود،‌هیچ کس داد و فریادهای خاله‌ام را نشنیده بود. در لحظه جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. ‏

چای و حلوا و خرما تعارف می‌کردیم و حزب‌های قرآن جلد شده را پخش می‌کردیم. و من ‏ایستاده بودم و آمار ملت را داشتم که کی تازه آمده بروم سراغش و کی قرآنش را روی زمین ‏گذاشته بپرم بردارمش. مداح و آخوند شر و ور می‌گفتند. فقط از روی اعلامیه‌ی ترحیم بود که ‏غباری از تشخص به مراسم می‌دادند. پدر فلانی و فلانی و برادر بهمانی.  و همین اشکم را ‏درمی‌آورد: معمولی بودن. ما آدم‌های میان‌مایه حتی در ختممان هم کسی نمی‌گوید که چه بودیم، ‏چه کردیم، چه می‌خواستیم بکنیم. داد و ضجه‌های دروغکی مداح حالم را به هم می‌زد. ‏

یک چیزی بود که همان اول کار بیخ گلویم را گرفت. خیلی شدید هم گرفت. باز هم تهران ‏بودیم ما. باز هم دم غروب بود. همان لحظه حرکت کردیم. من گفتم می‌نشینم پشت فرمان. شبی ‏برفی بود. زنجیر چرخ برداشتیم. گردنه‌ها یخ‌بندان بودند. پیش خودم گفتم آرام‌ترم من بنشینم ‏بهتر است. ولی همان پشت فرمان بیخ گلویم خارش افتاده بود و بی‌صدا اشک می‌ریختم. ‏

تصویر من برای کودکی‌ام بود. یک سفر از شمال به خانه‌ی خاله‌ام در قزوین. با او بود که راه ‏افتادیم. اواخر شهریور 6سالگی‌ام بود. هوا خنک بود و سفر ما ماجراجویانه. نرفتیم ترمینال. ‏امنیت و انتظار سرد ترمینال را نچشیدیم. پیاده راه افتادیم. همیشه آرام و سلانه‌سلانه راه می‌رفت. ‏حتی همان روزها. دو دستش را پشتش به هم گره می‌زد و آرام آرام می‌رفت. تا سر جاده‌ی اصلی ‏رفتیم. بعد ایستادیم منتظر. اتوبوس‌های می‌آمدند و رد می‌شدند. و بالاخره سوار یک اتوبوس ‏شهاب شدیم. 302 نبود. از 302 خوشم نمی‌آمد. 302 تکراری بود. این یکی شهاب بود. من ‏کنار پنجره نشستم. و از بالا به ماشین‌های بغل توی جاده نگاه کردم. با بابام که سوار ماشین ‏می‌شدم، یک بازی همیشگی این بود که من اسم ماشین‌ها را بگویم: این آریا است. این بیوک ‏است. این شولت است. این پیکان جوانان و آن یکی کادیلاک. برای او هم گفتم. گوش می‌کرد. ‏به رودبار که رسیدیم لاستیک زیر پایمان ترکید. گرد و خاک اتوبوس را پر کرد. همه پیاده ‏شدند. راننده و کمکش لاستیک را درآوردند. خیلی طول کشید. همه غر زدند. راننده بی‌مسئولیت ‏بود. ولی من و او حرص نمی‌خوردیم. او دستش را پشت سرش گره زد و بهم گفت: پیمان جانی ‏بیا بریم قدم بزنیم. رفتیم قدم زدیم. گفت زیتون پرورده می‌خوری؟ بیا پرورده بخوریم. زیتون ‏پرورده خوردیم. ما رفتیم و گشتیم و چرخیدیم و به ابرها نگاه کردیم و شکل‌های ‏عجیب‌وغریبشان و برگشتیم. لاستیک اتوبوس را روبه‌راه کردند و دوباره راه افتادیم. و بعد آن ‏رستوران بین‌راهی... لامپ‌های زردی که صندلی‌های چوبی رستوران را روشن کرده بودند و ‏مردی که از آشپزخانه غذا می‌آورد و حین راه از قوطی روغن مایع توی برنج روغن خالی می‌کرد. ‏اصرارم کرده بود که شام بخوریم. مامان گفته بود بین راه چیزی نخورم. نخورده بودم. برایم ‏تی‌تاپ خریده بود. می‌دانست که عاشق تی‌تاپم... و وقتی رسیدیم سرمای آخر شب من را ‏واداشته بود که به او بچسبم... عجیب این تصاویر با وضوحی بیشتر از تمام این کلمات در مغزم ‏حک شده‌اند.‏

بین آن همه تصویری که توی یک عمر از او داشتم این تصاویر یکهو بهم هجوم آورده بودند. ‏یکهو حس کرده بودم آدمی که من را به آن سفر به یادماندنی و خیال‌انگیز برد دیگر نیست. ‏یکهو دیده بودم که جبران نکرده‌ام. حرصم گرفته بود. توی زندگی آد‌م‌هایی به تو خوبی می‌کنند ‏اما تو هیچ‌وقت نمی‌رسی که جبران کنی. و همین‌طور تو به کسانی خوبی می‌کنی. اما آن‌ها اصلاً ‏حالت را هم نمی‌پرسند...  ‏

آخوند چرت می‌گفت. داستان‌هایی از روایت و امام جمعه‌ی فلان شهر و فلان بیسار. می‌خواستم ‏بگیرمش بهش بگویم می‌فهمی مرگ مردی که یک کودک 6ساله را به سفر رؤیاها ببرد یعنی ‏چه؟! ا


  • پیمان ..

تداوم

۱۷
آذر

‏1-‏ ویب واکر شعار سایتش را ‏sustainability‏ گذاشته. تداوم. ادامه داشتن. توانایی ادامه دادن.‏‎ ‎‏ تداوم از آن ‏کلیدواژه‌های توسعه‌ای است که به زندگی روزمره هم وارد شده‌اند. خیلی کارهای بزرگ، خیلی پروژه‌های ‏بزرگ برای درمان دردهای آدمیزاد انجام شده‌اند. اما مقطعی بوده‌اند. کاری که مقطعی باشد ارزشی ندارد. و ‏ویب واکر هلندی خواسته تداوم را با سفر طولانی‌اش و مستندسازی‌هایش ازین سفر (وبلاگی که هر روز ‏می‌نویسدش، فیلم‌های کوتاهی که می‌سازد و عکس‌هایی که می‌گیرد.) معنا کند. خواسته با سفر طولانی‌اش ‏تداوم را یاد بگیرد و یاد بدهد: سفر از هلند به استرالیا با یک ماشین فولکس‌واگن برقی. ‏

plugmein

ماشین برقی ویب واکر با هر بار شارژ فقط 200 کیلومتر می‌تواند راه برود و او برای این سفر طولانی به کمک ‏ده‌ها آدم نیاز دارد که او را شارژ کنند. اسمش سایتش هم دقیقاً همین است: ‏Plug me in‏. شارژم کن. (سایت ‏و سبک زندگی‌ای که پروژه‌ی پایانی تحصیلاتش در دانشگاه هنر ‏Utrecht ‎‏ بود.)‏

ویب سه نوع شارژ می‌خواهد: غذا، جایی برای خواب و پریز برقی برای شارژ ماشینش.‏

pluginme

از ایران هم رد شد. با کلی خاطره و خوشی. با ماشین استیشنش به کویر هم سر زد و حال کرد که ماشینش ‏در حد یک شاسی‌بلند توانسته شن‌بازی کند. درخواست پریز برقش را هم ایرانی‌ها به‌خوبی پاسخ ‏دادند. در آخرین عکسش از ایران از بلندا رو به شهر لار ایستاده بود و گفته بود بعد از این همه غذای خوب ‏ایرانی شانس آورده‌ام که هنوز ماتحت لاغری دارم!‏

ماشین برقی‌اش بهانه‌ای بود که هر 100-150 کیلومتر از سفرش با آدم تازه‌ای دوست شود...‏

solar car

‏2-‏ غزال ایرانی خودروی خورشیدی ساخت دانشکده مکانیک دانشگاه تهران است. آن زمان که دانشجوی این ‏دانشکده بودم، نسل دومش هم ساخته و به امان خدا رها شده بود. ماکتی بود که توی کارگاه اتومکانیک برای ‏خودش خاک می‌خورد. نسل اولش سال 83 ساخته شده بود. نسل دومش را هم سال 87 ساخته بودند. موقع ‏جشن‌ها و پز دادن به دستاوردها که می‌شد بیرونش می‌آوردند، با دستمال خاک‌وخلش را پاک می‌کردند و ‏به‌عنوان سندی از شعار "ما می‌توانیم" ارائه می‌داند. سال 93 هم که من دیگر دانشجوی مکانیک دانشگاه ‏تهران نبودم، نسل سومش شروع شد.‏

سال 94 نسل سوم غزال ایرانی در مسابقه‌ی بین‌المللی خودروهای خورشیدی استرالیا شرکت کرد. 46 تیم ‏دانشجویی از 25 کشور شرکت کرده بودند. بچه‌های فنی تهران هم با غزال ایرانی شرکت کرده بودند. در ‏مسابقه‌ی طی مسافت هفتم شدند و در کورس سرعت بین 12 تیم سوم شدند. ‏

و بعد برگشتند. با کلی عکس یادگاری و بازتاب موفقیتشان در 3-4 تا سایت و وبلاگ. همین.‏

تابستان امسال اما کاری کردند که من بیشتر از موفقیتشان در استرالیا ستایشش می‌کنم: تور دریای خزر تا ‏خلیج فارس با غزال ایرانی. ‏

و شعارشان: یک راه طولانی، یک غزال بی‌باک.‏

من عاشق ایهام بی‌باکش بودم: شجاعت سفر در جاده‌های ایران با ماشینی که باک بنزین ندارد.‏

salar car2

‏26 تیر از بندرانزلی راه افتادند، از کمرکش‌های کوهین و البرز رد شدند، به تهران رسیدند، رئیس سازمان ‏محیط‌زیست را واداشتند تا بیاید با ماشینشان عکس یادگاری بیندازد، به آسایشگاه کهریزک رفتند و بساط ‏شور و شادی به راه انداختند، رفتند به کاشان و نقش‌جهان اصفهان، به یزد و تخت جمشید و شیراز و ‏بندرعباس و نهایتاً جزیره‌ی کیش. استاندارها و شهردارها و مدیران دانشگاهی و صنعتی زیادی از شهرهای ‏مختلف به استقبالشان آمدند...‏

کلی خوش گذراندند. چند تا ماشین اسکورت بودند و یک مینی‌بوس و راننده‌ای که می‌نشست توی ماشین و ‏بی‌وقفه در جاده‌های ایران می‌راند تا دو دریا را به هم متصل کند.‏

مینی بوس اسکورت

آیا غزال ایرانی به تولید صنعتی می‌رسد؟ نه.‏

آیا با موفقیت در مسابقات طراحی ماشین‌های خورشیدی استرالیا، مدیران سایپا و ایران‌خودرو و وزیر صنعت ‏ایران احساس مسئولیتشان برای تجاری‌سازی یک طرح خوب بیدار می‌شود؟ مسلماً نه.‏

این وسط بچه‌های دانشکده فنی با تور از خزر تا خلیج فارسشان کاری را کردند که باید می‌کردند: لذت بردن. ‏مهم نیست که کسی وقعی نمی‌نهد. مهم نیست که کسی قدر نمی‌داند. ماشینی طراحی کرده‌ای که می‌تواند ‏راه برود. این‌که کمکت نمی‌کنند تا آن را به یک لذت همگانی تبدیل کنی دلیل این نمی‌شود که رهایش کنی. ‏باید بیندازیش توی جاده. باید جاده‌ها را زیر چرخ‌هاش به ستوه بیاوری...‏

کاری که بچه‌های نسل سوم غزال ایرانی کردند. ‏

غزال ایرانی

‏3-‏ احمقانه بود. کلیپی که توی تلگرام دست به دست می‌شد:‏

مهندس جمشید آرین در اعتراض به بی‌توجهی مسئولین ، خودرو تمام الکتریکی اختراعی خود را به سد ‏منجیل انداخت.‏

شما را به دیدن این لحظه تأسف‌برانگیز در تاریخ صنعت کشور دعوت می‌کنم.‏

کلیپی که ماشین برقی با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت دریاچه سد منجیل می‌رفت و آهنگی پرسوز از ‏محسن چاووشی هم در پس‌زمینه بود. همان اولش از آن بدم آمد. به نظرم حماقت بود. دلسوزی نداشت. اصلاً ‏کاری به این نداشتم که ازش حمایت شده یا نه. این وسط عده‌ای هم از آن استفاده‌ی سیاسی کردند و ‏جوابیه‌های رئیس سازمان محیط‌زیست هم آمد که به این بابا کلی هم پول داده‌اند و نمی‌دانم ازین ‏کشمکش‌های مال تو بود مال من بود و... ولی اصلاً بحث‌های سیاسی‌اش اهمیتی ندارد. ذات عمل به‌شدت ‏احمقانه بود. این‌که مسئولین توجه نمی‌کنند. این‌که طرح خوبی است که تجاری نمی‌شود و... این‌ها دلیل ‏نمی‌شود.‏

این‌ها ضد شعار دوست‌داشتنی ویب واکر است: تداوم.‏

اگر آن ماشین برقی، ماشین بود مهندس جمشید آرین باید می‌نشست پشت فرمانش و با آن سلطان ‏جاده‌های ایران می‌شد. حالا که زده آن را نابود کرده... بهتر. حتماً چیز باارزشی نبوده. دلسوزی ندارد. تأسف ‏هم ندارد. فقط برای مهندس جمشید آرین باید تأسف خورد که خودش هم نمی‌توانست از دست‌ساخته‌ی ‏خودش لذت ببرد.‏


  • پیمان ..