سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

تا پیشوا

۱۸
آبان

هیجان دارم. به میدان راه‌آهن که نزدیک می‌شویم ویرم می‌گیرد شعر «من بچه‌ی جوادیه‌ام» عمران صلاحی را زیر گوش شهروز زمزمه کنم. شعر را حفظ نیستم. هیچ وقت نمی‌توانم شعر حفظ کنم. از گوگل کمک می‌گیرم و شعر را از روی موبایلم می‌خوانم. بلند نمی‌خوام. خجالت می‌کشم راننده بشنود و بگوید این خل و چل چه دل خجسته‌ای دارد که با رسیدن به میدان راه‌آهن شعر می‌خواند…
من بچه‌ی جوادیه‌ام/ من بچه‌ی منیریه/ مختاری/ گمرک/
فرقی نمی‌کند/ این رودهای خسته به میدان راه‌آهن می‌ریزند /
میدان راه‌اهن دریاچه‌ای بزرگ/ دریاچه‌ی لجن/ با آن جزیره‌اش/ و ساکن همیشگی آن جزیره‌اش!/ گفتم همیشگی؟/
آب از چهار رود می‌ریزد/ رود جوادیه/ رود امیریه/ سی‌متری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ می‌رانم/ با قایقی نشسته به گل/ من بچه‌ی جوادیه‌ام/
از روی پل که می‌گذری/ غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود/ ای خط راه‌آهن/ ای مرز/ با پرده‌های دود/ چشم مرا بگیر/ مگذار آرزو در سینه‌ام دواند ریشه/ مگذار ای دود…
خیلی وقت است سفر نرفته‌ام. این هم البته سفر نیست. این روزها بدون سفر طی می‌شوند. وقت ندارم. الکی سرم شلوغ است.
هیجان دارم. به ساختمان ایستگاه راه‌آهن نگاه می‌کنم و خاطرات زیادی در من زنده می‌شود. برای بچه‌ها از عکس‌های افتتاح ایستگاه راه‌آهن تهران و رضا‌شاه می‌گویم. قطار به مقصد پیشوا را باید سوار شویم. نیاز نیست به سکوهای اصلی برویم. همین اول سالن پله‌هایی به زیرزمین می‌روند و از زیرزمین می‌شود سوار قطار حومه‌ای شد. قطار حومه‌ای اتوبوسی است. کوپه ندارد. سرتاسر صندلی است. قطار ۱۱:۴۵ به مقصد فیروزکوه. ویرم می‌گیرد که تا ته خط باهاش بروم. صندلی‌ها پراند. صندلی‌هایی که جفت خالی باشد گیر نمی‌آید. نمی‌شود که هر چهارنفرمان کنار هم بنشینیم. آدم‌ها تنهایی‌شان را بغل کرده‌اند و جدا جدا نشسته‌اند. ما هم تنهایی‌مان را بغل می‌کنیم و روی صندلی‌هایی دور از هم می‌نشینیم.
حالم خوب نیست. روزهای آلوده‌ی تهران را که می‌بینم حالم از خودم به هم می‌خورد. از خودم می‌پرسم چرا باید این روزها را دوباره ببینم؟ پارسال هم این روزهای نفرت‌انگیز را دیده‌ام. روزهایی که آسمان قهوه‌ای می‌شود و سرم از نفس کشیدن درد می‌گیرد و هر چه عمیق‌تر هوا به درون سینه‌هایم می‌کشم سرم بیشتر درد می‌گیرد.
قطار رأس ساعت راه می‌افتد. این که تأخیر ندارد حس خوبی بهم می‌دهد. این قطار من را از این شهر با هوای پلشتش رهایی می‌دهد. آرام آرام از میان خانه‌های جنوب تهران می‌گذرد. چند دقیقه بعد به ایستگاه شهر ری می‌رسد. توقفی کوتاه می‌کند و دوباره راه می‌افتد. بعد از ایستگاه شهر ری شتاب می‌گیرد. صدای غرش موتور دیزل (در واگن جلویی نشسته‌ام) حالم را بهتر می‌کند. صدای دور گرفتن همه‌ی موتورها برایم لذت‌بخش‌اند. در مورد موتور ماشین تازگی‌ها این صدا با احساسی از خطر برایم هم‌زمان می‌شود. اما قطار کوچک‌ترین حسی از خطر به من منتقل نمی‌کند. منظره‌هایی که از قاب بزرگ پنجره‌ها بدون دست‌انداز و بالا و پایین شدن به سرعت رد می‌شوند حالم را دگرگون می‌کنند. به کوه بی‌بی‌شهربانو نگاه می‌کنم. به یاد روزی می‌افتم که تور شهرری گردی گذاشته بودم و هم برج طغرل رفته بودیم و هم استودان زرتشتی‌ها. خانه‌های دو طرف ریل جای‌شان را به زمین‌های کشاورزی سبز می‌دهند. زمین‌های کشاورزی‌ای که تا خود ایستگاه پیشوا ادامه پیدا کرده‌اند و مطمئنم که غذای میلیون‌ها نفر در پایتخت را تأمین می‌کنند.
جایی منظره‌ی یک آتشکده‌ی متروکه بر فراز تپه‌ای کوچک چشمم را می‌گیرد. قطار به سرعت از کنارش می‌گذرد. به ایستگاه بهرام می‌رسیم. این بهرام که بوده که قرن‌ها و شاید هزاران سال بعد از مرگش هنوز این خطه به نامش است؟
در قرچک هم قطار توقف کوتاهی می‌کند تا چند نفر سوار و پیاده شوند. یاد میم می‌افتم که کودکی‌اش را در قرچک گذراند. خانواده‌اش از شهری دور در ایران اول به قرچک مهاجرت کردند. بعد به تهران نزدیک‌تر شدند. ساکن خاک‌سفید شدند و بعد هم به محله‌ای درونی‌تر در تهران. بعد از آن دیگر پدرش خانه عوض نکرد. بادبان‌ها را کشید و در همان محله‌ی درونی‌تر تهران لنگر انداخت. مهاجرت قصه‌ی زندگی خیلی از آدم‌هاست. مهاجرت از شهری دور به حاشیه و مهاجرت از حاشیه به متن… یک پروژه‌ی بزرگ و بلندمدت و حتی به نظرم شکوهمند.
و بعد ورامین… من تا به حال ورامین نرفته‌ام. خودم هم برایم عجیب است. معلمی آن‌طرف‌تر صندلی گیرش نیامده و ایستاده است. دارد با یک نفر دیگر صحبت می‌کند. می‌گوید نسبت ورامین و تهران مثل نسبت سیستان بلوچستان و ایران است. با این‌که بیخ تهران است از محروم‌ترین نقاط ایران است. من معلمم و بچه‌های ورامین توی مدرسه‌ها از فقر با خیلی از مشکلات روبه‌رواند. حرفش را باور می‌کنم. توی ایستگاه ورامین هم پیاده می‌شود. این روزها به نابرابری بیشتر فکر می‌کنم. نابرابری همه‌جا هست. حاشیه‌نشینی را همه جای می‌شود دید. همیشه انگار نسبت کمی هستند که نسبت بزرگی از سرمایه را دارند. همیشه انگار نسبت بزرگی هستند که هیچ نصیبی از سرمایه نمی‌برند. شمال تهرانی‌ها پولدارند. آن‌قدر پولدار که قیمت دو سه قطعه از یکی از ماشین‌های‌شان ممکن است به اندازه‌ی دیه‌ی آدم‌ها در همین خطه‌ها باشد. ‌آدم‌های فقیر ارزان‌ند. جان‌شان هم ارزان است. ولی این وسط انگار یک جور تعادل وجود دارد. این تعادله از کجا می‌آید؟ چرا فقرا و کسانی که سهم‌شان از رفاه کمتر است همگی با هم به جان آن پولدارها نمی‌افتند؟ چرا هیچ کس برای برابری نمی‌تواند تلاش کند؟ نکند بد و خوب را دارم اشتباه می‌فهمم؟ شاید اصلا ذات همین نابرابری خوب است و باید مثل هندی‌ها فکر کرد. شاید باید مثل هندی‌ها دعا کنم که در زندگی بعدی‌ام در جایگاه یک پولدار به دنیا بیایم؟ اگر در جایگاه یک پولدار به دنیا آمده بودم اختلاف طبقاتی اذیتم می‌کرد؟ بعید می‌دانم…
ورامین زادگاه نویسنده‌ای است که روزگاری خیلی پرکار بود و این سال‌ها هیچ نوشته‌ای از او منتشر نشده است. همیشه فکر می‌کردم کتاب‌هایش داستان زندگی خودش است. داستان مردی که به جنگ رفت. زمختی زندگی را به چشم دید. از جنگ برگشت. زنش آن‌قدر کدبانو بود که جور تمام نبودن‌هایش را بکشد و حتی بهش اجازه بدهد که بعد از برگشتن رویاهایش را پی بگیرد. آقای نویسنده در زیرزمین خانه‌اش در ورامین نشست و هی داستان نوشت و داستان نوشت. داستان‌هایی که انگار درد داشتند، تمنای زندگی را فریاد می‌زدند و خیلی وقت‌ها سخت بودند و نمی‌شد به راحتی فهمیدشان. داستان‌هایی که یک دوره‌ای از ورامین به تهران آمدند و چاپ شدند و بعد دیگر تمام شدند. می‌شود یک پروژه هم یافتن همین نویسنده‌ی ساکت باشد. کلا انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد خیلی ساکت می‌شوند. صادق چوبک هم همین جوری بود… نکند من هم از یک جایی به بعد ساکت شوم؟
از میان مزارع سبز و گلخانه‌های بزرگ می‌گذریم و در ایستگاه راه‌آهن پیشوا پیاده می‌شویم. اسنپ ارزان است. اما مسیرمان تا مدرسه‌ی قدیمی هم دور نیست. پیاده می‌رویم. می‌خواهیم شهر را درک کنیم. اما پیشوا در حقیقت روستایی است که بزرگ شده. از میان زمین‌های کشاورزی رد می‌شویم. دیدن چند درخت کهنسال حال‌مان را جا می‌اورد. توی قطار که بودم در مورد پیشوا جست‌وجو کرده بودم و نوشته بود که یکی از جاذبه‌های دیدنی این شهر درخت چنار کهنسالی است که می‌گویند آقامحمدخان قاجار زیر آن تاجگذاری کرد و به سمت تهران حرکت کرد تا آن را پایتخت کند. شهر در حقیقت در اطراف تپه‌ای که این روزها جنگل کاج و سرو است شکل گرفته. تپه‌ای که پای آن آستان امامزاده جعفر است و بعد از صحبت‌های‌مان با آقای مدیر مدرسه متوجه می‌شویم که در حقیقت امامزاده جعفر مرکزیت این شهر است. شهری که اقتصاد آن حول کشاورزی می‌گردد.
دو ساعتی با آقای مدیر مدرسه صحبت می‌کنیم. مدرسه‌اش خیلی باصفا است. مدرسه‌ای بسیار قدیمی که ساخت زمان پیش از انقلاب است. از این مدرسه‌ها که یک حیاط درندشت دارند و دو ساختمان دو طبقه دو سمت حیاط قرار گرفته‌اند. به حیاطش می‌خورد حتی روزگاری حوضی بزرگ در وسط هم داشته باشد. اتاق مدیر و معلم‌ها و این‌ها در یکی از طبقات بالا و بقیه‌اتاق‌ها در طبقه همکف و ساختمان مجاور، کلاس‌ درس. درخت چنار توی حیاط هم ۲۰۰ سالش بود و برای خودش پلاک شناسایی داشت.
پیشوا و داستان افغانستانی‌ها در این شهر متفاوت با شهر تهران است. اگر در تهران شهرداری و ساختمان‌سازی و مشاغل صنعتی گوناگون و البته زباله‌گردی و تفکیک زباله برای خیلی از افغانستانی‌ها محل شغل و درآمد است، در پیشوا همه چیز حول کشاورزی و گلخانه‌ها می‌گردد. اکثریت افغانستانی‌های پیشوا هزاره و شیعه بودند و امامزاده جعفر پیشوا (برادر امام رضا) در ذهن‌شان پررنگ بود. یک‌دست بودند. اختلافات درون قومیتی افغان‌ها را نداشتند.
حضور افغانستانی‌ها در پیشوا خیلی شبیه وضعیت اکثریت ایرانی‌ها قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی است. هیچ افغانستانی‌ای مالکیت زمین ندارد. اما کار کشت تمام زمین‌ها به صورت کامل در اختیار آن‌ها است. صاحبان ایرانی زمین‌ها را اجاره داده‌اند به افغانستانی‌ها. خود ایرانی‌ها یا در پیشوا هستند یا در ورامین و یا در تهران. اکثریت‌شان ساکن تهران شده‌اند. چون افغانستانی‌ها کار می‌کنند و درصد بالایی از سود به صاحب زمین می‌رسد و ایرانی صاحب زمین می‌تواند در تهران صاحب خانه باشد و هر از چند گاهی سری به زمین‌ها بزند. خود افغانستانی‌ها هم انگار راضی هستند. مالک نیستند. هیچ چیز برای خودشان نیست. اما کار می‌کنند. یک جور نظام ارباب رعیتی دوستانه حاکم است. برایم عجیب است
از میان بازار اصلی و سرپوشیده‌ی پیشوا می‌گذریم. هنوز مغازه‌دار‌ها از چرت عصرگاهی بیدار نشده‌اند و مغازه‌ها بسته‌اند. روی یکی از دیوارها پوستر تبلیغاتی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۷۶ را می‌بینیم. عکسی از سید محمد خاتمی که هنوز از بین نرفته. پیاده و قدم‌زنان خودمان را به ایستگاه امامزاده می‌رسانیم. خبری از ساختمان ایستگاه نیست. یک سکو است که قطار بعد از ایستگاه راه‌آهن دو سه کیلومتر می‌آید داخل شهر. مسافران را سوار می‌کند و دوباره وارد خط اصلی می‌شود. در حقیقت این سکو را به خاطر دانشجویان دانشگاه آزاد پیشوا ایجاد کرده‌اند. سکو پر از دختران چادرسیاه‌پوشی است که سلانه سلانه خودشان را از دانشگاه رسانده‌اند به ایستگاه تا با قاطر عصرگاهی به تهران یا ورامین یا شهر ری برگردند. این حجم از دختران جوان چادری برایم عجیب است. توی پیشوا هم تمام خانم‌ها چادری بودند. وقتی سوار قطار می‌شویم خیلی از دخترها چادرشان را درمی‌آورند و روی صندلی‌ها می‌نشینند. ما هم یک جای اختصاصی گیر می‌آوریم. دو تا صندلی روبه‌روی هم. سرگردم حرف زدن با هم‌دیگر می‌شویم و نمی‌فهمیم که چطور ۵۵ دقیقه زمان گذشته و به ایستگاه راه‌آهن تهران رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. تهران بوی دود می‌دهد و هوا سنگین است. یادمان می‌آید که در پیشوا نفس کشیدن راحت‌تر بود…

  • پیمان ..

جورج اکرلاف استاد اقتصاد مدرسه‌ی مک‌کورت دانشگاه جورج‌تاون است. معمولا در معرفی‌اش علاوه بر این‌که می‌گویند برنده‌ی نوبل سال ۲۰۰۱ شده بوده، به این هم اشاره می‌کنند که همسرش رییس سابق فدرال رزرو و وزیر خزانه‌داری آمریکا هم هست. من هم اشاره کردم!

اکرلاف یک مقاله‌ی کلاسیک در مورد بازار خودروهای دست دوم دارد که وقتی می‌خواستم کیومیزو را بفروشم آن را با پوست و خون تجربه کردم. در مقاله‌اش می‌گوید که در بازار خودروهای دست دوم، به دلیل اطلاعات نامتقارن بین خریداران و فروشندگان، خودروهای کم‌کیفیت‌تر می‌توانند عملکرد بازار را مختل کنند و در نهایت خودروهای باکیفیت‌تر را به دلیل کاهش قیمت تعادلی از بازار خارج کنند. این‌جوری است که در مورد ماشین دست دوم، معمولا صاحب ماشین عیب و ایرادها و نقاط قوت ماشینش را می‌داند. آن‌هایی که ماشین‌شان مشکل دارد چیزی در مورد مشکلات نمی‌گویند و فقط قیمت را می‌آورند پایین که بفروشند. بعد از مدتی قیمت تعادل آن نوع از ماشین کلا خیلی پایین می‌آید. آن‌هایی که ماشین‌های‌شان سالم و تن‌درست است، بر این باورند که قیمت ماشین‌شان بالاتر است. اما کسی ماشین‌شان را به علت گرانی نمی‌خرد. پس ماشین‌شان را وارد بازار نمی‌کنند. بعد از مدتی ماشین‌های مریض کل بازار را قبضه می‌کنند و عملا هیچ ماشین سالمی در سمت عرضه باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که ماشین‌شان سالم است آن قدر از آن استفاده می‌کنند تا وقتی که ماشین اوراق می‌شود و آن وقت وارد بازار فروش می‌کنند. این امر در خیلی از بازارهای دیگر هم اتفاق می‌افتد. همیشه یک عده بازارخراب‌کن هستند. اکرلاف ریشه‌ی این مسئله‌ را اطلاعات نامتقارن می‌داند و به خاطر اثبات علمی این پدیده نوبل را تصاحب کرد.

تازگی‌ها یک کتاب از اکرلاف خواندم به اسم «اقتصاد هویت». بسیار جالب بود. اکرلاف می‌گوید که مدل‌های کلاسیک اقتصاددانان از تابع مطلوبیت یک پیش‌فرض کلی دارد که آدم‌ها در مسائل اقتصاد عقلانی عمل می‌کنند. یعنی همیشه سعی می‌کنند سود اقتصادی‌شان را حداکثر کنند و ضرر اقتصادی را حداقل. اکرلاف به تابع مطلوبیت اقتصاددانان یک عنصر دیگر هم اضافه می‌کند: هویت. می‌گوید که آدم‌ها بر اساس هویتی که برای خودشان تعریف می‌کنند و یا برای‌شان تعریف می‌شود تصمیمات اقتصادی گوناگونی می‌گیرند که در خیلی از موارد اصلا عقلانی هم به نظر نمی‌رسد. علتش هم اثر بالای قسمت هویت در تابع مطلوبیت هر فرد است.

او قسمت هویت تابع مطلوبیت را خیلی ساده مدل‌سازی می‌کند. تابعی تعریف می‌کند که سه قسمت دارد:

۱. دسته‌بندی‌های اجتماعی و این که فرد خودش را به کدام دسته متعلق می‌داند و به کدام دسته متعلق نمی‌داند.

۲. هنجارها و ایده‌آل‌های هر دسته‌ی اجتماعی.

۳. تابع هویت که وقتی کنش‌ها با هنجارها و ایده‌ال‌های دسته تطابق داشته باشد، مطلوبیت افزایش و وقتی تطابق نداشته باشد مطلوبیت را کاهش می‌دهد.

برای مدل‌سازی هویت او از انگاره‌ی خودی و غیرخودی استفاده می‌کند.

مثلا در مدل‌سازی کلاسیک اقتصاددانان اگر یک شرکت حقوق کارکنانش را زیاد کند، بهره‌وری آنان افزایش می‌یابد. اما اکرلاف می‌گوید که همیشه این اتفاق نمی‌افتد و دلیلش هم اثر هویت است. او می‌گوید اگر کارکنان یک شرکت خودشان را با مدیران شرکت در یک دسته ببینند آن وقت حتی اگر حقوق‌شان هم زیاد نباشد آن‌ها بهره‌وری بالاتری خواهند داشت. اما اگر خودشان را غیرخودی ببینند، پایبندی‌شان به هینجارها و ایده‌آل‌های شرکت کم خواهد بود و سعی می‌کنند یک جوری کار را بپیچانند و از همراه نبودن با شرکت احساس مطلوبیت به‌شان دست می‌دهد.

کتاب اکرلاف این مدل ساده را با بیانی خیلی روشن در محیط‌های کاری، مدرسه و محیط‌های آموزشی، اثر جنسیت، نژادپرستی و فقر به کار می‌گیرد.

همه‌ی این داستان‌ها را گفتم که چه چیزی بگویم؟

هیچی. اخیرا شهرداری تهران دسترسی به اطلاعات کیفیت هوای تهران را برای عموم مردم محدود کرده است. به نظر شهرداری تهران مردم این حق را ندارند که از کیفیت هوایی که آن را تنفس می‌کنند خبر داشته باشند. بگذریم از این‌که خیلی‌ها به همین داده‌های موجود هم اعتماد نداشتند و به نظرشان عددسازی بود. هر وقت یک نهاد حاکمیتی در هر جامعه‌ای دسترسی معمول به اطلاعات را محدود می‌کند عملا دایره‌ی غیرخودی‌های جامعه را افزایش می‌دهد. این یعنی این که مردمی که تا دیروز در دسته‌ی محرم‌ها جای داشتند، از امروز نامحرم هستند. غیرخودی شدن آدم‌ها طبق مدل‌سازی‌های اکرلاف دینامیک دارد. دینامیکش چیست؟ دسته‌ی غیرخودی‌ها از دسته‌ی خودی‌ها خیلی متفاوت هستند. آن‌ها هنجارها و ایده‌آل‌های دیگری را دنبال می‌کنند و معمولا پیروی از آن هنجارهای غیرخودی است که برای‌شان احساس رضایت ایجاد می‌کند.

هم‌زمان با خبر محدود شدن دسترسی تهرانی‌ها به اطلاعات کیفیت هوای شهرشان یک خبر دیگر هم از همان مجموعه‌ی شهرداری تهران منتشر شد:

۷۰ درصد مردم تهران پول بلیط اتوبوس را نمی‌دهند/ ۲.۸ میلیارد ضرر روزانه‌.

می‌خواهم بگویم بین غیرخودی کردن آدم‌ها در یک شهر و ارزش شدن یک سری ناهنجاری‌ها ارتباط عمیقی وجود دارد. خیلی هم نمی‌شود با کارهای فرهنگی معمول (تبلیغات و آموزش و...) و یا افزایش نظارت (گذاشتن میرغضب در ایستگاه‌های اتوبوس و دعوا و زور و اجبار و...) این جور مسائل را حل کرد. مشکل از جای دیگری است...

  • پیمان ..

راستش یک کم برایم بیانش سخت است. اما فکر کنم با ذکر مثال بتوانم بیانش کنم:

۱. سنگ‌های سقف جلوآمدگی طبقه‌ی چهارم ساختمان‌مان ترگ خورده بودند. در معرض شکستن و افتادن بودند. اگر رها می‌شدند و در پیاده‌رو روی سر کسی می‌افتادند مطمئنا آن فرد زنده نمی‌ماند. دو سال پیش از توی سایت «دیوار» کسی را پیدا کرده بودیم که بیاید و سنگ‌های نما را پیچ‌کاری کند. چون آن‌ها هم شل شده بودند و در معرض افتادن بودند. برای سنگ‌های سقف پیچ‌کاری جواب نبود. نیروی جاذبه‌ی زمین نمی‌گذاشت که سنگ با پیچ محکم شود. طرف راه حل ابتکاری به خرج داده بود و با مقداری گچ و چند سنگ کوچک و سبک‌، سنگ‌های ترک‌خورده را به هم دوخته بود. از پایین نگاه می‌کردی مثل چسب زخم بود. ولی آن هم فایده نداشت. آقای دهقانی را همسایه‌ی سابق‌مان معرفی کرد. گفت کارش درست است و می‌داند چه کار کند. مشکل شما خیلی شایع است و تقریبا تمام خانه‌های تهران این مشکل را پیدا کرده‌اند.

پرس‌وجو هم که کرده بودیم گفته بودند دو راه وجود دارد: یا داربست فلزی ببندید و یک نفر بیاید روی داربست کار را انجام بدهد. یا این‌که دو نفر بیاورید که با طناب آویزان شوند و کار را به سرانجام برسانند. اجاره‌ی داربست ماهانه است و اصلا به صرفه نبود که به خاطر ۲ ساعت کار یک ماه داربست ببندیم. آویزان شدن هم یک بار امتحان کرده بودیم. آقای دهقانی آتش‌نشان بود. در وقت‌های غیراداری و غیرکاری، محکم کردن سنگ نمای ساختمان و کارهای در ارتفاع را هم انجام می‌داد. پیشنهاد او این بود که توری فلزی بگیریم و او توری را زیر سقف محکم کند که که اگر هم سنگ شکست سقوط نکند. بابام پیشنهادش را بهبود داد. تعدادی بست فلزی درست کرد. یک رول چند متری حلب رنگی هم خرید تا بست‌ها زیر سقف پیچ شوند و رول حلبی هم بین بست‌ها و سنگ سقف قرار بگیرد. کاری نداریم. این راه حل اصل حرف من نیست. 
شغل اول آقای دهقانی و همکارانی که آمده بودند آتش‌نشانی بود. اما علاوه بر آتش‌نشانی و کار در ارتفاع ساختمان‌ها او مربی صخره‌نوری و دره‌نوردی هم بود. یعنی سه تا شغل داشت که هر سه در یک کلمه‌ی ارتفاع قابل خلاصه شدن بودند. اما واقعا این سه تا شغل متفاوت بودند. این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار در ارتفاعی باشد من انجام می‌دهم. چه صخره‌نوردی باشد و دست‌وپنجه نرم کردن با سنگ‌ها، چه آتش‌نشانی باشد و نجات دادن جان و مال آدم‌ها در ساختمان‌های پر از آتش و دود، چه پیچ کردن سنگ‌نمای ساختمان و تمیز کردن شیشه‌ی برج‌ها... در آتش‌نشانی کار امداد و نجات انجام می‌داد و در باشگاه صخره‌نوردی کار آموزش.

۲. قبلا هم داستان تعمیرگاه مزدا حنیفه را تعریف کرده‌ام. تعمیرگاه مزدا حنیفه بر خلاف رویه‌ی جاری مکانیکی‌ها در ایران است. در ایران، یک تعمیرگاه تخصصی فقط کار جلوبندی را انجام می‌دهد. یک تعمیرگاه دیگر تخصصی فقط کار تنظیم موتور، یکی دیگر فقط کارهای برق و باتری ماشین و... یعنی یک ماشین که ممکن است ایرادهای مختلفی داشته باشد باید به جاهای مختلفی برده شود. اگر یک ایراد مشترک بین حوزه‌ی چند تعمیرکار متخصص باشد که دیگر واویلا می‌شود. همه‌شان تقصیر آن یکی بخش می‌اندازند. حنیفه این تخصص‌ها را وارونه کرده بود. یعنی گفته بود من بخش‌های مختلف تعمیر را انجام می‌دهم اما فقط برای سه چهار مدل خاص از ماشین‌ها: مزدا ۳۲۳ و مزدا ۳ قدیم و جدید. او دیگر با انواع مختلف ماشین سروکار نداشت. فقط چند مدل محدود؛ اما از آن طرف هم هر چیز مرتبط با این دو سه مدل خاص را بلد بود و خدماتش را ارائه می‌داد. خدماتی که کاملا هم متفاوت بودند: برق و باتری ماشین بگیر تا تنظیم موتور و جلوبندی و عقب‌بندی و...این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار مرتبط با مزدایی باشد من انجام می‌دهم.

۳. حقیقتا نمی‌دانم کدامش بهتر است.. آدام اسمیت می‌گفت که اگر در یک کارخانه‌ی میخ‌سازی بخش‌های مختلف را چند نفر مختلف اجرا کنند بهره‌وری زیاد می‌شود. یکی فقط کارش تیز کردن میخ‌ها باشد. یکی فقط کارش کوبیدن به ته میخ‌ها باشد. یکی کارش فقط بسته‌بندی باشد... این‌ها سرعت و بهره‌وری کار را می‌برند بالا. این تقسیم کار آدام اسمیتی مبنای مشاغل در چند قرن اخیر بوده است. اما نمی‌دانم نوع کار کردن حنیفه‌ها و دهقانی‌ها را می‌شود نوع آدام اسمیتی نامید یا نه. چون از یک منظر آن‌ها کارهای یکسانی را تکرار نمی‌کنند. مشاغل مختلفی را یک‌جا دارند انجام می‌دهند. اما از منظری دیگر آن‌ها کاری یکسان را انجام می‌دهند: هر چیز مرتبط با ارتفاع، هر چه‌قدر هم متفاوت. هر چیز مرتبط با مزدا، هر چه‌قدر هم متفاوت.
چرا به این فکر می‌کنم؟ من هم پیش خودم فکر کرده‌ام که باید هر چیز مرتبط با مهاجرتی را یاد بگیرم، هر چه‌قدر متفاوت. هفته‌ی پیش باید یک گزارش کاملا اقتصادی می‌نوشتم. اما واقعا کم آوردم. حس کردم دانشش را ندارم. بله، کاملا موضوع مهاجرتی بود و اگر کسی ادبیات اولیه‌ی موضوع را نمی‌دانست نمی‌توانست ابعاد اقتصادی را هم بنویسد. اما من دانش بخش اقتصادی‌اش را نداشتم و اذیت شدم و حس کردم خروجی کارم اصلا به درد بخور نشده است. پیش خودم شک کردم که آیا واقعا مدل دهقانی‌ها و حنیفه‌ها مدل خوبی است؟ 

  • پیمان ..

این آخری را دو بار رفتم. بار اول سیستم ضبط صدای‌شان مشکل داشت. خانم خبرنگار زنگ زد و با شرمندگی اعلام کرد که این‌طوری شده و اگر موافق باشید دوباره ضبط کنیم. خودم هم از ضبط اولی راضی نبودم. عرض یک هفته بعد از آن ضبط اتفاقات مختلف دیگری افتاده بود. داریوش مهرجویی کشته شده بود و تاسیس سازمان مهاجرت را یک شبه تصویب کرده بودند. توی ضبط اول، آن‌‌جور که دلم می‌خواست نتوانسته‌ بودم قصه‌ی خودم از حضور مهاجران افغانستانی در ایران را روایت کنم. خانم خبرنگار می‌خواست که صحبت بچرخد. به خاطر همین ۴ دقیقه ۴ دقیقه وقت می‌داد. بار اول نمی‌دانستم و این قانونش کمی صحبت‌هایم را پریشان کرد. نمی‌خواستم توی کلیشه‌ی موافق-مخالف قرار بگیرم. بار اول حس کردم که قرار گرفته‌ام. بار دوم اما از همان اول گفتم که بله افغانستانی‌ها در ایران یک مسئله‌ی بزرگند و آب پاکی را ریختم روی دست‌ خانم خبرنگار که من را سمت راست رینگ نیندازد. بعد هم توضیح دادم شیوه‌ی مواجهه با این مسئله به این سادگی‌ها که همه در بوق و کرنا می‌کنند نیست. البته توی ضبط اول، داستان آمریکایی‌ها و مکزیکی‌ها را خیلی مفصل‌تر شرح داده بودم. بار دومی خیلی کلی گفتم. کلا می‌خواستم بگویم مسئله به این یکپارچگی و یکدستی که همه جلوه می‌دهند نیست.
فیلمش امروز منتشر شد. این‌قدر این چند وقت حرف زدم که حوصله‌ام نمی‌گیرد ببینم چی گفته‌ام و چی نگفته‌ام. خیلی هم مواظب بودم همه‌ی دگمه‌های پیرهنم بسته باشد. توی یکی از این نشست‌های همین هفته‌ها، قبل از شروع نشست دگمه‌ی پیرهنم را باز کردم که عینکم را پاک کنم. بعد یادم رفته بود دگمه را ببندم. توی عکس‌های بعد از نشست دیدم ای دل غافل دگمه‌ی پیرهنم باز بوده و کسی هم بهم نگفته. شانسم این بود که پیرهنه شق و رق ایستاده بوده و باز بودن دگمه جایی از پوششم را زیر سوال نبرده. شهروز برایم کامنت‌های زیر پست تلگرام فیلم‌ها را فرستاد. فحش و فضیحت‌ها و عربده‌کشی‌های تکراری این چند وقته. لبخند زدم فقط.
قبلی تو دانشگاه شریف بود؟ آن‌جا مجری شده بودم. یادم نیست. از بس پشت سر هم شدند که یادم رفت. احساس آخوند بودن بهم دست داده و دهانم کف کرده است از بس حرف‌های تکراری زده‌ام. آن نشست توی سندیکای ساختمانی ایران برایم جالب‌تر بود. من را به عنوان سخنران دعوت کرده بودند. اما فکر کنم از ۱۵۰ دقیقه فقط توانستم ۱۳-۱۴ دقیقه صحبت کنم. میانگین سنی حاضران در نشست بالای ۷۰ سال می‌زد. یک آقایی بود که ورودی ۱۳۳۴ دانشکده فنی بود. یکی دیگر ورودی ۴۵ مکانیک دانشکده فنی بود. به‌شان گفتم من ورودی ۸۷ مکانیک دانشکده فنی بوده‌ام. خندیدند که تو چه‌قدر بچه‌ای. نوه‌ی ما ورودی ۷۰ و این‌های دانشکده‌ فنی بوده. حالا بیرون از آن ساختمان همه بهم می‌گویند چه‌قدر پیر شده‌ای و سن خرپیره را گرفته‌ای و این‌ها. بعد خیلی امیدوار و پرانرژی بودند. من به این یقین رسیدم که سن برای پولدارها واقعا یک عدد است.
یک جایی صحبت درگرفته بود که ما داریم برای دیوار حرف می‌زنیم و حاکمیت ساز خودش را می‌زند و مایی که کف جامعه داریم می‌بینیم و کار می‌کنیم حرف‌های‌مان در نظر گرفته نمی‌شود. من داشتم گوش می‌دادم فقط. آدم‌های یک نسل بالاتر از من خسته و نومید بودند. آدم‌های هم‌نسل من هم که هیچ کدام‌شان اصلا نبودند. همه رفته بودند. آدم‌های نسل بعد از من هم که اصلا به ایران فکر نمی‌کنند. از همان اول می‌خواهند بروند و ذهن‌شان را درگیر نمی‌کنند. من آن‌جا جوان‌ترین عضو جمع شده بودم. بعد یک پیرمرد ۸۲ ساله‌ی به معنای واقعی کلمه عصا قورت داده منبر رفت و چنان نومیدی را تقبیح کرد که مات و مبهوت ماندم. ۸۲ سالش بود. شق و رق. با کت و شلوار و کراوات و این‌‌ها. جوری عتاب کرد که من خودم به شخصه از نومید بودن ترسیدم. جوری هم گفت من همچنان برنامه دارم و پیگیری می‌کنم و این‌ها که برایم عجیب می‌نمود.
خب بین‌شان ملی‌گراها هم بودند. آبم با ملی‌گراها توی یک جوی نمی‌رود. به نظرم این شدت از عقیده که جانم فدای وطن و این حالت که خدا سرزمین ایران را سرزمین برگزیده‌ی خودش آفریده و ما نباید بگذاریم هیچ احدالناسی به غیر از خودمان در این بهشت روی کره‌ی زمین حضور داشته باشد، آخرش به خشونت و خون و خونریزی می‌رسد. خشونت و خون و خونریزی هم خب شر مطلق است. توهم قدرتمندتر بودن و بهترین بودن هم که بیداد می‌کند. پیش خودم تصمیم گرفته‌ام از آن‌ها باشم که زمینی را که در حال حاضر بر آن راه می‌روند دوست داشته باشند و برای آبادانی‌اش تلاش کنند و زیاد در بند این نباشم که فردا در کدام زمینم و یا دیروز در کدام زمین بوده‌ام. هر زمینی شد بشود. من تلاشم را فقط بکنم. زیاد هم احساس مالکیت نداشته باشم. چون مرگ و نیستی و اجبار به رها کردن همه‌ی این‌ چیزها حقیقت بدون شک و شبهه‌‌ی زندگی من است.
نمی‌دانم چه می‌شود. خودم خسته‌ام. از تکرار کردن خسته‌ام. آدم بعد از چند سال کار کردن همیشه به شهود می‌رسد. شهود چیز جالبی است. زیاد منطق ندارد. با عدد و رقم و مدل و کارهای دانشگاهی نمی‌شود درستی و یا حتی غلط بودنش را اثبات کرد. علمی نیست. به ظاهر حتی کوچه‌بازاری است. اما نه، خیلی خیلی توفیر دارد. شهود من می‌گوید این داستان با این فرمان هیچ وقت حل نمی‌شود بلکه با زور زدن خراب‌تر هم حتی می‌شود. شهود من می‌گوید باید افغانستان هم سرزمینی آباد شود. نه این‌که ایران آباد است. آبادی هم نسبی است. بحث این است که اختلاف سطح هیچ وقت پایدار نیست و سیب خراب همه‌ی سیب‌های سالم را خراب می‌کند. سیب خراب را باید جدا کرد. بدبختی همین‌جاست: برای جوامع و جغرافیاهای انسانی سطل آشغال وجود ندارد. جغرافیاهایی را که خراب شده‌اند نمی‌شود مثل سیب‌های خراب جدا کرد و انداخت توی آشغالی. پیچیدگی داستان این است که باید بنشینی و سیب‌های خراب را دانه دانه سالم کنی. به همین سختی. به همین پیچیدگی. به همین ناممکنی.
 

  • پیمان ..