سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

طناب

۲۷
مرداد
چیزهایی هستند که هیچ وقت نمی‌توانم با آن‌ها کنار بیایم. همیشه‌ی خدا برایم مساله بوده‌اند و هستند. یکی‌شان همین خطی بودن رابطه‌ی بین کلمات در یک نوشته. این که کلمات به دنبال هم می‌آیند و این پیوستگی خطی‌شان است که معنا را می‌سازد. تو برای کشف معنا باید طناب را بگیری و هی در مسیر طناب راه بروی. با چپ و راست رفتن و بالا و پایین پریدن و حرکت موجی دادن به طناب هیچ اتفاقی نمی‌افتد و به هیچ جایی نمی‌رسی. فقط باید طناب را بگیری و در امتداد خط طناب جلو بروی. وقتی یک متنی را می‌خانی هر چه قدر هم حرکت خطی خسته‌کننده باشد ناچاری. وقتی می‌خاهی چیزی بنویسی و معنایی را بسازی باید دقایق زیادی به این فکر کنی که کدام بعد از کدام و کدام قبل از کدام باشد که آن چیزی که در ذهن است ساخته شود. مثل ذهن آدم نیست که همزمان به چند چیز مختلف فکر کند و این چند چیز مختلف بدون این که رابطه‌ای با هم داشته باشند همه‌شان معنادار باشند...
یک جور مدل‌سازی ریاضی از نوع اعصاب خرد کن است. نوشتن یعنی مدل‌سازی یک بعدی پدیده‌ای پیچیده... نمی‌دانم قیاس درستی است یا نه. ولی اگر نوشتن مدل‌سازی یک بعدی باشد، نقاشی و عکاسی باید مدل‌سازی دو بعدی باشد و فیلم و تئاتر مدل‌سازی کامل‌تر و سه بعدی... در دو بعدی زاویه داری و در سه بعدی علاوه بر زاویه و حرکت خطی، پیچش و چرخش هم داری...
 اما نکته‌ای که وجود دارد این است که همه چیز از ابتدایی‌ترین نوع مدل‌سازی مشتق می‌شود. مدل‌سازی سه بعدی مشتق دوم مدل‌سازی یک بعدی است... و مدل‌سازی یک بعدی خطی است... خطی...
  • پیمان ..

SHAME ON YOU MAN

۲۶
مرداد

استقبال شیخ ساعد آل کو..کش ها از رییس جمهور

"نشست فوق العاده‌ی سران کشورهای اسلامی برای بررسی چالش‌های جهان اسلام و راهکارهای برون رفت از آن."
می‌نشینم به خاندن گزارش‌ها و دیدن عکس‌های اجلاس سران کشورهای اسلامی و مات و مبهوت و ویران می‌شوم. نشست اجلاس سران کشورهای اسلامی است. سران یعنی مثلن رهبر یا رییس جمهور یا رییس مجلس. همراه محمود احمدی‌نژاد یک هواپیما آدم با زن و بچه‌‌هایشان رفته‌اند. سید مجتبا ثمره‌ی هاشمی معاون رییس جمهور، کامران دانشجو وزیر علوم، سید محمد حسینی وزیر ارشاد، عبدالرضا شیخ الاسلامی وزیر تعاون، علی نیکزاد وزیر مسکن، حمید بقایی و اسفندیار رحیم مشایی... ۴تا از وزیران یعنی ۲۰درصد از کابینه‌ی دولت برای یک اجلاس سران کشورهای اسلامی. آن هم کدام وزیران؟

 

زلزله‌ی شش و دو دهم ریشتری رخ داده و ۹۰درصد از خانه‌های ورزقان نابود شده‌اند و منطقه سردسیر است و باید تا پایان تابستان خانه‌هایی برای اسکان زلزله زده‌ها ساخته شود و آن وقت وزیر مسکن و شهرسازی پا شده است رفته است مسجدالنبی در روضه‌ی رضوان نماز می‌خاند.
سازمان سنجش سر خود مانع از تحصیل بیش از ۶۰درصد از جمعیت کنکوردهندگان در ۷۷ رشته‌ی دانشگاهی شده و موجی از اعتراضات روانه‌ی وزارت علوم است و وزیر علوم پا شده رفته مسجدالنبی قرآن ختم می‌کند و اعتراضات را هم حکمن دایورت می‌کند به چتری‌های حیاط مسجد پیامبر...
سر لج بازی دو تا از زیردست‌های وزیر ارشاد در حوزه‌ی هنری و شورای صنفی نمایش فروش ۳۰درصد از سینمای ایران در سینما آزادی بایکوت شده است و مردمی که می‌خاهند در عید فطر و ایام تعطیلات فیلم‌های جدید سینما را ببینند از حقشان محروم شده‌اند و هیچ کسی هم نیست که جنگ زرگری و لج بازی‌های شخصی را پایان بدهد بعد آقای وزیر ارشاد پا شده است رفته است قبرستان بقیع دعای زیارت می‌خاند...

ناصرالدین شاه در اواخر سلطنتش می گفت: من پادشاه ده میلیون رعیت ایران نیستم، بلکه پادشاه شپش ها و قورباغه ها و گنجشک ها هستم

و دعای زیارت خاندن و نماز خاندن در مسجدالنبی... رییس جمهور قبل از سفر در فرودگاه مهرآباد برگشته گفته به نیابت از کل ملت ایران نایب الزیاره خاهد بود!
سایت‌های منتسب به دولت با کلی افتخار نوشته‌اند که به محض فرود آمدن هواپیمای اختصاصی رییس جمهور این آدم‌ها به استقبال رییس جمهور آمده‌اند: شاهزاده «عبدالعزیز بن ماجد عبدالعزیز» امیر منطقه مدینه منوره، سرلشکر ستاد «فهد بن مونس العنزی» فرمانده نظامی منطقه مدینه، سرلشکر «سعود عوض الاحمدی» فرمانده پلیس این منطقه، محمد جواد رسولی سفیر ایران در عربستان، همچنین مهندس «عبدالفتاح عطا» مدیر فرودگاه بین المللی شاهزاده «محمد بن عبدالعزیز» و «امین سنوسی» ریس کل دفتر تشریفات پادشاهی عربستان و شماری از مقام‌های نظامی و غیر نظامی در مراسم استقبال از رییس جمهوری اسلامی ایران در مدینه منوره حضور داشتند.

چند تا از ایرانی ها می توانند همچین احترام و روی خوشی را تجربه کنند؟

و همین آدم‌های گردن کلفت رییس جمهور و یک هواپیما آدم همراهش را برداشته‌اند برده‌اند مسجدالنبی و زیارت بقیع و آقای احمدی‌نژاد و همراهان در محراب پیامبر و روضه‌ی رضوان نماز خانده‌اند و... و مگر او رییس جمهور ایران نیست؟! مگر به اسم ریاستِ جمهوری اسلامی ایران نرفته؟! مگر نمی‌داند که در‌‌ همان مسجد پیامبر توی‌‌ همان روضه‌ی رضوان چه برخوردهایی با ایرانی‌ها صورت می‌گیرد؟ یعنی تا به حال نشنیده که‌‌ همان روضه‌ی رضوانی که او رفته است تویش به نیابت از ایرانی‌ها نماز خانده است، وقتی زنانه می‌شود برای زن‌های ایرانی پاری وقت‌ها آرزوی محال می‌شود؟ نمی‌داند نشنیده که‌‌ همان شرطه‌هایی که برایش راه باز کرده‌اند و مسجد را قوروق کرده‌اند تا قرص صورت زن ایرانی را می‌بینند با باتوم‌‌هایشان مانع از ورود زن ایرانی به روضه‌ی رضوان می‌شوند و هی می‌گویند ایرانی لا... ایرانی لا...
رفته‌اند بقیع زیارتنامه خانده‌اند... یعنی او که رییس جمهور ایران است نمی‌داند که خیل ایرانی‌هایی که به آنجا می‌آیند خیلی وقت‌ها حتا اجازه‌ی ایستادن در مقابل قبور ۴ امام را هم ندارند چه برسد به زیارتنامه خاندن و ادای احترام و...
و شاید محمود احمدی‌نژاد راست گفته. او به نیابت از کل ایرانی‌ها زیارت می‌کند و عمره را هم انجام می‌دهد. قرار نیست که ایرانی‌ها زیارت بکنند و عمره انجام بدهند. نه در گذشته حق زیارت داشته‌ایم و نه در آینده خاهیم داشت. به هر حال درهای رحمت خداوند به روی چند ایرانی (محمود احمدی‌نژاد و وزیران و زن و بچه‌‌هایشان و همراهان) باز شده و آن‌ها به نیابت از ما زیارت می‌کنند و عمره به جا می‌آورند دیگر...

 روضه ی رضوان...

توی گوگل پلاس یکی روایت جالبی از ۷ سال پیش کرده بود... تعریف کرده بود که:
 «چند روز پس از پیروزی محمود احمدی‌نژاد در انتخابات ۸۴، ملک فهد پادشاه ۸۵ ساله عربستان سعودی فوت کرد و بر اساس مناسبات دیپلماتیک باید هیاتی از دولت ایران برای مراسم خاکسپاری او به ریاض می‌رفت.
از آنجا که هنوز دولت نهم کاملا مستقر نشده بود و مطابق قانون، معاون اول دولت قبلی باید مسوولیت امور را تا زمان تنفیذ حکم رییس جمهور جدید توسط رهبر معظم انقلاب و ادای سوگند در مجلس توسط رییس جمهور جدید بر عهده داشته باشد، محمد رضا عارف همراه هیاتی کوچک راهی ریاض شد. اما هنگام بازگشت معاون اول دولت اصلاحات درخواستی از ساکنان جدید پاستور داشت.
عارف از مقامات جدید دولت پرسیده بود؛ با توجه به نزدیکی به مکه مکرمه آیا امکان سفری نیم روزه به این شهر وجود دارد تا خود و هیات همراه محرم شده و به زیارت کعبه بروند؟ پاسخ به این درخواست بیش از یکساعت طول کشید اما در ‌‌نهایت با جواب منفی، هواپیمای اختصاصی دولت به کشور بازگشت. نزدیکان احمدی‌نژاد پیغام داده بودند که هواپیما متعلق به بیت المال است و معاون اول دولت پیشین حق ندارد در ادامه یک سفر کاری به زیارت خانه خدا برود ولو این سفر چند ساعت بیشتر طول نکشد.
هفت سال پس از این واقعه، اجلاس اضطراری سازمان همکاری‌های اسلامی در مکه برگزار می‌شود و دکتر محمود احمدی‌نژاد به پاویون جمهوری اسلامی فرودگاه مهرآباد تهران آمده است. در فاصله یک ساعتی که فرایند حضور و مصاحبه و بدرقه رییس جمهوری طول می‌کشد، وزرا و مسوولان بسیاری از نهاد ریاست جمهوری با زن و فرزند سوار‌‌ همان جت ۷۲۷ اختصاصی دولت می‌شوند تا راهی مکه مکرمه شوند. تعداد این مهمانان ویژه به حدی است که نام برخی خط می‌خورد تا صندلی برای نشستن آنان وجود داشته باشد.
سفر این تیم خانوادگی به مکه دو روز و یک شب زود‌تر از زمان اجلاس سازمان همکاری‌های اسلامی انجام می‌شود و البته هزینه محل اقامت و غذا این هیات چند ده نفره به عهده دولت جمهوری اسلامی است.
هفت سال پیش دولت عدالت محور سفر چند ساعته یک مقام مسوول را به بهانه هزینه بنزین هواپیما از بیت المال لغو کرد، اما حالا هزینه میلیون دلاری آدم‌های بی‌ارتباط با اجلاس از بیت المال تاملی بر نمی‌انگیزاند....»

پس نوشت: مهرورزی معجزه ی هزاره ی سوم با دیکتاتورهای جهان عرب

  • پیمان ..

دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک دانشگاه تهران

آخرین لحظه‌های روز است. هوای دم غروب آبی و خاکستری شده است. حیاط و خیابان‌های دانشگاه ساکت و خلوت و مرده‌اند. جمع شده‌ایم توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده.
حسین لپ تاپش را گذاشته روی می‌ز. می‌پرسد ربنا بگذارم؟ هنوز زود است. هنوز مانده تا به اذان. گرسنگی فشار آورده است. سیاوش هم بود. وقتی او بود یک بحث جدی در مورد اپلای کردن بعد از خاندن فوق لیسانس در گرفت. اینکه با معدل لیسانسِ افتضاح، کسی توانسته اپلای درست و درمان داشته باشد؟ و... بعدش شروع می‌کنیم به شر و ور بافتن. محمدرضا در مورد ایرانی الاصل بودن آندره آغاصی تنیس باز، صحبت می‌کند. پدرش یک بار رفته بوده مشهد یا قم، دقیق معلوم نیست، یک زن صیغه کرده بود که حاصل آن تولد آندره بوده. بعد آندره قوز بالاقوز شده بوده. برای اینکه آبروریزی نشود فرستاده استش به اروپا و او آنجا قهرمان تنیس می‌شود و این جوری هاست که آندره ایرانی الاصل است. عمویش هم‌‌ همان آغاصی خاننده قبل انقلاب است. آن آغاصی شاعر و گریه کن هم رابطه‌ی خونی عجیبی با آندره آغاصی تنیسور دارد و... زمان می‌گذرد.
صادق سالاری خرما‌ها و زولبیا بامیه‌ها را توی زیردستی‌های یک بار مصرف می‌چیند. نان بربری هم خریده است. عصر با فرحناک رفتند چند کیلو آش رشته هم خریدند. نان را هم او خریده است. می‌دوم طرف کیفم. سریع دوربین عکاسی را درمی آورم. حواسش نیست. مشغول است. در‌‌ همان حین ازش عکس می‌گیرم. لبخند می‌زند.

افطاری- دانشکده مکانیک

با فرحناک می‌رویم میز نشریات و روزنامه‌ها را می‌آوریم وسط راهرو. حسین اسپیکر را در می‌آورد و وصلش می‌کند به لپتاپش. صدای شجریان توی دفتر انجمن می‌پیچد. لیوان‌های یک بار مصرف سر میز چیده می‌شوند. زیردستی‌های نان و پنیر و خرما و زولبیابامیه هم. ۲نفر می‌روند از آبدارخانه‌ی دانشکده سماور برقی را می‌آورند. آبش جوش است.
اذان نزدیک است.
علی را می‌بینم. حالش را می‌پرسم. می‌پرسم کی داری می‌روی؟ می‌گوید: هفته‌ی دوم شهریور کلاس‌هایم شروع می‌شود.
-داری می‌ری کانادا؟
-هنوز بلیط نگرفتم...
-من ندیدمت که. داری می‌ری. ولی خوب ندیدمت هنوز که. بیا یه بار بریم با هم کوه حداقل.
-وقت نمی‌کنم. سرم شلوغه. هنوز بلیط هم نگرفتم... خیلی کارا مونده...
چیزی نمی‌گویم دیگر. او هم چیزی نمی‌گوید.

سر و کله‌ی بچه‌ها از گوشه و کنار دانشکده پیدا می‌شود. کیانوش با شجریان همخانی می‌کند. صدایش نکره است. گند می‌زند به شجریان. صادق می‌گوید: «حسین، بهت گفتم شجریان بذار ربنا بخونه.» همه می‌خندند که شجریان دارد می‌خاند، اگر این کیانوش بگذارد... انجمن اسلامی پول ندارد. افطاری هر روز را یکی از بچه‌ها حساب می‌کند. امروز محمدرضا حساب کرده.
دور میز شلوغ می‌شود. همه جا نمی‌شویم حتا دور می‌ز. اذان را می‌زنند. پیش به سوی افطار... لیوان‌های چای به سرعت از سر میز ناپدید می‌شوند. خرما‌ها و پنیر و زولبیا بامیه‌ها و کاسه‌های آش هم... و...

  • پیمان ..

Fog+Turbine+Truck

۰۷
مرداد

Fog+Truck+Turbine

چیزهایی هستند که می‌توانند آدم را به وجد بیاورند. چیزهایی هستند که دیدنشان، نه، زیارتشان، به همین راحتی‌ها دست نمی‌دهد. نصیب هر کسی نمی‌شود...
باید در جاده‌ای خلوت مشغول رفتن باشی. باید از پیچ در پیچ‌های جاده گذشته باشی و یکهو از لاین مخالف ماشینی را ببینی که دارد برایت پرچم قرمز تکان می‌دهد. یعنی که خطر. بالای ماشین هم تابلو زده باشند که محموله‌ی ترافیکی. چند صدمتری بروی و خبری نباشد و یکهو ببینی چیزی را که باید ببینی. دو تا هستند. دو تا که به هم بکسل شده‌اند. دو تا اف اچ ۱۶. دو تا ببر سوئدی. دو تا تراک که هر کدام به تنهایی ۷۵۰ اسب بخار قدرت دارند و حالا به هم بکسل شده‌اند و هر دو دارند هُردود می‌کشند... هُردود می‌کشند و از سربالایی جاده باری را بالا می‌کشند. کفیِ بارشان تمام جاده را اشغال کرده. چشم‌هایت در شمردن تعداد چرخ‌های کفی اشتباه می‌کنند. ۴۸تا یا ۵۶تا؟! مهم نیست. مهم آن غول پیکری است که آن بالا است: توربین.
چیزهایی هستند که هر کسی نمی‌داند. چیزهایی هستند که احترام برانگیز بودنشان را هر ننه قمری فهم نمی‌تواند. و آن توربین سبزی که آن بالا بود... آن توربینی که با زنجیرهای کلفت مهار شده بود... به وجد آمده بودیم و حتا لحظاتی هضم نکردیم که چه دیده‌ایم... رفتیم وبرگشتیم و بعد دیدیم که سر پیچی از پیچ‌های جاده...
ه‌مان وقت که ابر‌ها مشغول بوسیدن زمین بودند و و چشم چشم را نمی‌توانست ببیند و دست‌های من از شکوه آن لحظه‌تر می‌شد، یک بار دیگر توربین را دیدیم... توربین فرانسیس بود. یک توربین آب. یک توربین آب ساخت شرکت زیمنس و وای که از چه راه دوری آمده بود... و ما ایستادیم. و ما به زیارت توربین رفتیم.
آنجا در آن هوای مه آلود توربین آبی نشسته بود که کیلومتر‌ها راه آمده بود. میلیارد میلیارد تومان می‌ارزید و ناز داشت و نازش خریدار داشت. قدرتمند‌ترین تراک‌ها با ناز و اطوار جوری که آب تو دلش تکان نخورد او را از جنوبی‌ترین بندرهای ایران به آنجاده‌ی مه آلود رسانده بودند...
می‌دانی چی است؟ یک وقت‌هایی نگاهم اسطوره‌ای می‌شود. یک وقت‌هایی از هر چیزی نماد و پیام می‌سازم. وقتی داشتم به زیارت آن توربین می‌رفتم آن چیزهایی که در کادر نگاه من بودند هر کدام معنایی داشتند. آن اف اچ ۱۶، آن ببر سوئدی... آن من بودم. من پراید نیستم. من ۱۳۰۰نیستم. من اف اچ ۱۶ م. یک لحظه خیال کردم آره آن موتور ۱۶۰۰۰سی سی... آن آدمیزاد است. یک تراک قدرتمند. و آن توربین عظیم الجثه. که ناز داشت و باید آهسته آهسته کیلومتر‌ها راه را می‌پیمود، آن بار عظیم، او خود زندگی بود. تو یک اف اچ ۱۶هستی که باید بار عظیمی (یک توربین) را از شروع زندگی‌ات (بندرگاه‌های جنوب) برسانی تا مقصد. مقصد‌‌ همان جایی است که باید توربین کار گذاشته شود...‌‌ همان لحظه‌ای است که تو می‌میری. و وقتی که توربین شروع به کار می‌کند. وقتی که نیروی مولدش تازه به زندگی و سختی‌های طول راه معنااکی می‌دهد زندگی پس از مرگ شروع می‌شود...
نمی‌دانم... هوای مه آلود. ولووی اف اچ۱۶. توربین فرانسیس ساخت زیمنس...

@موسیقی زمینه

  • پیمان ..

برادران امیدوار

۱- «سرانجام یکی از راهنما‌ها اشاره کرد که به محل قبیله‌ی تاتویان نزدیک شده‌ایم. داستان کشته شدن ۵ سفیدپوست که دو سال پیش به این منطقه آمده بودند بر وحشت ما افزود. برای شناسایی محل، ۲راهنما را به همراه هدایایی مثل نمک و کبریت و شکلات به آنجا فرستادیم. ما نمی‌خاستیم یکدفعه به سمت آن‌ها برویم، شوخی نداشتند. حتمن ما را می‌کشتند. با اینکه رییس قبیله تازه همسر خود را به خاطر گزیدگی مار از دست داده بود، اما خوشبختانه هدایا به چشمش بسیار زیبا و گرانب‌ها آمد و برای همین، دستور داد راه را به رویمان باز کنند. ما ۵۰۰کیلو بار داشتیم که ۵۰کیلویش نمک بود. چون برای بومی‌ها که نمک گیرشان نمی‌آمد، مهم بود.
در آنجا خبری از دهکده نبود. تنها یک خانه‌ی خصیری خیلی بزرگ بود که ۱۲خانوار به راحتی در آن زندگی می‌کردند. زندگی، مرگ، عشق و زناشویی این قبیله، همه و همه در این خانه که مالوکا نام داشت انجام می‌شد. آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود، داخل مالوکا دیده می‌شد که همه‌ی افراد قبیله از آن استفاده می‌کردند...»
 (سفرنامه‌ی برادران امیدوار/ سفر به جنگل‌های آمازون)

برادران امیدوار

۲-عیسی امیدوار و عبدالله امیدوار، دو برادر پژوهشگر پرشور ایرانی در سال ۱۳۳۳ با همتی پولادین عـزم کردند تا جهان را با تمامی پیچیدگی‌هایش بکاوند. در آن دوران که امکانات سفر قابل مقایسه با جهان امروز نبود آن‌ها سفر خود را به وسیله دو موتورسیکلت و با سرمایه‌ی ۱۸۰دلار [!] از تهران به سوی مشهد و سپس مشرق زمین آغاز کردند.
در این ماجراجویی منـحصر به فرد در تاریخ ایران بـرادران امـیـدوار از صحراهای سـوزان آفـریقا تاجنـگلهای انبوه آمازون، در سال ۱۳۳۷ به قطب شمال و زندگی با افراد اسکیمو در دشوار‌ترین شرایط جوی، در سال ۱۳۴۵ در سفر پر حـادثه دیگری، اولین افراد آسیایی بودند که به اتـفاق گروه علمی کشور شـیلی سفر به ششمین قاره سرسخت جهان، قطب جنوب راتجربه کردند. همچنین قاره استرالیا و سراسر خشکیهای سیاره ما را در نوردیدند و زندگی با ابتدایی‌ترین انسانهای خـطرناک مختلف جهان را در سخت‌ترین شرایط اقلیمی به تحقیق و مطالعه پرداختند.
نخـستین سفر این دو بـرادر ۷ سال به طول انجامید و در سال ۱۳۴٠ به مـیهن بازگشتند. اما بیش از سـه ماه نگذشت که بار دیگر جذابیتهای پر راز و رمز سیاره و شوق آشنایی دوباره با آداب و رسوم، تفاوت‌ها و شباهت‌های فرهنگی اقوام و ملل گوناگون آنان را به سفر بزرگ دیگری رهنمون ساخت.
در این مرحله دوم به وسیله اتومبیل سیتروئن ۲ سیلندر از طریق کویت و عربستان سعودی رهسپار قاره آفریقا شدند و بار دیگر به مدت ۳ سال به جستجو و اکتشاف پرداختند.
حاصل این سفرهای پر مخاطره عکس‌ها، فیلمهای مستند، اشیاء و لوازم مربوط به زندگی قبایل و اقوام گوناگون در این مـوزه بازتاب دهـنده غنا، پیـچیدگی و گـونه گونی فرهـنگهای بشری است که بر عـظـمت و گسـتردگی کار بـرادران امیدوار نیز گواهی می‌دهد. «
(از ستون زندگینامه‌ی برادران امیدوار در سایت اختصاصیشان)

ایرانگردی های برادران امیدوار 

۳-یکی از معدود موزه‌هایی که به عمرم رفته‌ام و از دیدنش خمیازه نکشیده‌ام و زود راهم را نکشیده‌ام بروم،موزه‌ی برادران امیدوار بوده. موزه‌ای کوچک و جمع و جور در کاخ سعدآباد. در جوار کاخ سبز رضاشاهی.‌‌ همان حیاط موزه و موتورسیکلت‌ها و سیتروئن ۲سیلندری که برادران امیدوار در ۱۰سال با آن‌ها گوشه گوشه‌ی جهان را رفتند و دیدند، حس ماجراجویی آدم را به طرز خوشایندی قلقلک می‌دهد. موزه کوچک است و پر است از عکس‌های عجیب و غریب قبایل بدوی آفریقا و استرالیا و آمریکا و اسکیمو‌ها و هزار جور آدم دیگر. پر است از یادگاری‌های سفرهای مختلف برادران امیدوار. یک سالن دیگر هم دارد که بعد‌ها فهمیدم در آن سالن فیلم‌ها و اسلایدهای سفرهای پرخطر و خارق العاده‌ی این ۲برادر را نشان می‌دهند. البته آن روز که رفتیم به ما چیزی نشان ندادند!
چیزی که وجود دارد این است که این ۲برادر از آن آدم‌های یادگرفتنی روزگار هستند. از آن آدم‌ها که دیدن موزه‌شان برای هر بچه‌ی ابتدایی به نظرم واجب است. از آن آدم‌ها که زندگی نامه‌شان باید یکی از درس‌های کتاب‌های درسی ابتدایی یا دبیرستان باشد. مثلن همین شروع سفرشان. عبدالله امیدوار در مصاحبه با بی‌بی سی گفته بود که: ما سفر خودمون رو مثل یه کمپانی عظیم شروع کردیم، یعنی قبل از حرکت در سال ۱۹۵۴ یه برنامه چهار ساله درست کردیم و اون رو اجرا کردیم.
یعنی چه کردند؟
اول از ایران شروع کردند. عضو گروه کوهنوردی باشگاه نیروراستی شدند و خیلی از قله‌های ایران را فتح کردند. قله‌های سهند و سبلان، دماوند از جبهه شمالی (دره یخ آر، تخت سلیمان، علم کوه از جبهه شمالی و جنوبی)، غار ظالمگاه طالقان، زایل در ابهر- از جاهایی بود که آن زمان این دو برادر به همراه دیگر اعضاء باشگاه فتح کردند... بعد از این سفرهای این دو برادر با دوچرخه‌ی کورسی به نقاط مختلف ایران شنیدنی است:

» در سال ۱۳۳۰ ه. ش عیسی امیدوار پا در رکاب با دوچرخه کورسی ۲۶ Pejout) که آن را خریداری و به جهت سهولت در سفر و راحتی حرکت، دنده دار نمود به سوی کشورهایی چون ترکیه، سوریه، عراق حرکت نمود. عیسی سفر خودرا به سمت غرب و شمال غرب ایران شروع و پس از پشت سر گذاشتن شهرهائی چون میانه، تبریز، خوی، مرند به مرز بازرگان رفت. مرز بازرگان در آن زمان بسیار کم تردد بود و برای کارکنان گمرک ایران دیدن یک نوجوان تنها و دوچرخه سوار بسیار جالب و باور نکرنی و غیر منتظره بود (که بخواهد چنین مسافتهایی را با دوچرخه سیر کند). عیسی پس از خداحافظی و تشکر از ماموران گمرک ایران وارد شهر «ارزه الروم» در ترکیه گردید.... در اواخر شهریور ماه در حالیکه بارش برف و باران بسیار زیاد و هوا سرد بود گردنه معروف «سیواس» را تا آنکارا طی کرد. در آن زمان کلیه راههای ترکیه شوسه بود به جز راه باریک و آسفالت که آنکارا را به استانبول متصل می‌نمود. پس از ۲۰ روز سیر و سیاحت در شهر استامبول به سمت جنوب ترکیه سفرش را ادامه داد تا به کشور سوریه رسید. اولین شهری که در سوریه دیدن نمود حلب بود و پس از آن به دمشق رفت. در آنجا با یک تاجر ایرانی آشنا شد و حدود یک هفته مه‌مان او بود... پس از پشت سر گذاشتن چند شهر سوریه به عراق و شهر بغداد رسید. در بغداد مه‌مان مدرسه ایرانیان مقیم بغداد گشت پس از زیارت و بازدید از شهرهائی چون کربلا، سامراء، و نجف و... از طریق مرز خسروی وارد ایران گردید و پس ار طی نمودن مسیر کرمانشاه، همدان، قزوین به تهران رسید و مورد استقبال مردم قرار گرفت و سفر ۴ ماهه با دوچرخه به پایان رسید. عبدلله نیز در سال ۱۳۳۱ ه. ش پس از گذشت ۶ ماه از سفر عیسی به همراه دوستش با دوچرخه از تهران به سمت شمال و خراسان حرکت نمودند و با عبور از حاشیه کنار کویر لوت، بیرجند، قائن، زاهدان به بندرعباس رفتند و سپس به سمت غرب ایران، همدان، اراک و.... در ‌‌نهایت به تهران رسیدند. «
تازه بعد از همه‌ی این‌ها بوده که این دو برادر در سال ۱۳۳۳عازم سفر به دور دنیا می‌شوند...
موزه‌ی برادران امیدوار با یک فروشگاه کوچک تمام می‌شود. فروشگاه محصولات فرهنگی حاصل از سفرهای این دو برادر. سی دی‌های فیلم‌ها و اسلاید‌هایشان. کتاب سفرنامه‌شان. سی دی موسیقی ملل و...
۴-همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه بگویم ویرایش جدید سفرنامه‌ی برادران امیدوار ۲-۳ماه است به بازار آماده است. مجموعه‌ی سفرنامه‌های خاندنی آن‌ها به علاوه‌ی عکس‌های گوناگون این سفر‌ها. مجله‌ی همشهری سرزمین من، در هر شماره یک متن ۳-۴صفحه‌ای از سفرنامه‌شان چاپ می‌کند و عجیب این سفرنامه خاندنی است و عجیب دیدن عکس‌ها و شرحشان می‌چسبد. از توصیف مجسمه‌ی بودا در بامیان تا خاستگاه شیرازی مسلمانان زنگبار تانزانیا. از آدمخارهای جنگل‌های آمازون تا بدوی‌های لخت و پتی استرالیا و... حالا کتاب که با ویرایش جدید و اضافه شدن عکس‌های جدید کامل‌تر شده به بازار آمده. قیمتش ۳۰۰۰۰تومان است و گران. خاستم بگویم خریدنش واجب است...
۵-دو تا خبر این اواخر بدجور اذیتم کرده. یکی این خبر:
محدودیت‌های جدید برای تورهای خارجی

و یکی هم این خبر:
ارز مسافرتی برای مسافران خارجی حذف شد

تمام پی آمد‌ها و حرف‌های این دو خبر واضح و مشخص است. حکومت یا دولت یا افرادی و یا هر ننه قمری که هستند دلشان نمی‌خاهد مردمی که زیر دستشان هستند در "معرض دیگران" قرار بگیرند. در معرض دیگران قرار گرفتن یعنی دیدن آدم‌های دیگر، دیدن شیوه‌های دیگری از زندگی، شنیدن و لمس کردن گونه‌هایی دیگر از بودن، یعنی زیاد شدن چیزی به اسم وسعت نظر و خیلی چیزهای دیگر...
منصور ضابطیان جایی در کتاب "مارک و پلو"یش می‌گوید: "جوان‌های ایرانی یا اهل سفر نیستند یا اگر هم باشند گرفتن ویزای اروپا برایشان مشکل است و از آن گذشته حس ماجراجویی و کشف جاهای ناآشنا در آن‌ها کمتر است. به این مساله باید مسائل اقتصادی را از یک طرف و تلقی ما از مسائل اقتصادی را هم از طرف دیگر اضافه کرد. درست است که وضعیت بد اقتصادی باعث می‌شود پولی برای سفر باقی نماند، اما فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان استرالیایی یا ژاپنی یا انگلیسی، رفتن به سفر مهم‌تر از داشتن موبایل است. اغلب جوان‌های ما یک میلیون تومان پول موبایل می‌دهند و فقط گوشی‌‌هایشان می‌تواند همه‌ی زندگی یک جوان اروپایی را بخرد و آزاد کند. اما پایشان را از شهرشان بیرون نگذاشته‌اند. آن‌ها ترجیح می‌دهند به جای کشف سرزمین‌های دیگر برای دوستانشان اس‌ام اس‌های بی‌مزه بفرستند.» (مارک و پلو/ منصور ضابطیان/ ص۴۷)
فکر می‌کنم این گونه محکوم کردن‌های ضابطیان دیگر محلی از اعراب ندارد و والیان اجازه ی هیچ کار دیگری را نمی دهند... والیانی که ولی و صاحب اختیار مایند گویا...گویا...

۶-از عبدالله امیدوار در مورد استقبال مسئولین آن از زمان ایران در مورد سفر‌هایشان پرسیده بودند گفته بود: «چون ما اولین جهانگردان ایرانی بودیم، هیچ کسی حرف ما رو باور نمی‌کرد که دو نفر بتونن همچین برنامه‌ای اجرا بکنن! خوشبختانه چون داخل باشگاه نیرو و راستی بودیم، رئیس باشگاه ما رو به اولیای اون موقع معرفی کرد و یادمه اونقدر از برنامه ما تجلیل کردن که ما درست یه هفته قبل از حرکت، به کاخ سعدآباد رفتیم و شاه می‌خواست شخصاً برنامه ما رو تحلیل و تجزیه کنه و می‌خواست بدونه که آیا تجهیزات کافی داریم یا نه! اونجا رفتیم و یه نمایشگاه کوچک توی باغ سعدآباد درست کردیم و توی همون باغ چادر زدیم و حتی کیسه خوابمون، موتور‌ها و دستگاه‌های دوربین فیلم برداری و عکاسی رو نمایش دادیم!»
«هیچ وقت یادم نمی‌ره، شاه گفت اگه به کیلومتر شمار موتور زیاد نگاه کنین ممکنه خودتون رو به کشتن بدین! پس بهتره که یه دستمال روی اون بکشین که زیاد بهش اهمیت ندین! شما باید آهسته برید تا به هدف خودتون برسین. وقتی بیست و یک ساله بودیم تهران رو ترک کردیم در حالی که هزاران نفر از فامیل و دوستان ما رو به بدرقه می‌کردن ایران رو ترک کردیم.»

...

  • پیمان ..

ترس

۰۴
مرداد

- داشتم «پیش از غروب» رو می‌دیدم.
 دوباره.
 خیلی خوبه. ۸۰دقیقه ست و کلش دیالوگه. دیالوگ بین ۲نفر.
 فک کن. حرف می‌زنن. از همه چی. بی‌هیچ ترسی. بی‌هیچ ترسی.
- بی‌هیچ ترسی...

 

  • پیمان ..

وبلاگ جدید

۰۴
مرداد

SOLAR LIFE

این هم وبلاگ جدید. پر و بال دادن به یکی از دغدغه‌های فکری.
توی ستون معرفی وبلاگ نوشته‌ام که چی به چی و کی به کی است.
فقط نمی‌دانم که آیا این وبلاگ خانده می‌شود یا نه.
برای از آب و گل در آمدن خیلی کار دارد. حوصله و توانِ دست تنها پیش بردنش را ندارم. موضوعش هم خیلی گسترده است. همه جور آدمی می‌تواند دغدغه‌اش را داشته باشد. بعضی دوستان عزیز‌تر از جان دست یاری داده‌اند. ولی اگر کسان دیگری هم باشند خیلی بهتر می‌شود. شاید اگر کسانی پیدا شوند حلقه‌ی خوب و به درد بخوری تشکیل شود و بشود خیلی کار‌ها کرد. حکمن آدم‌هایش هستند، فقط من نمی‌دانم کجا هستند! اگر کسی دغدغه‌اش را دارد و حوصله‌اش را هم یا کسی را می‌شناسد که چنین باشد دوستانه تقاضای همکاری می‌کنم...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۳
مرداد

سلام
حالا که این‌ها را برایت می‌نویسم ساعت 1:20 بامداد است. اتاق تاریک است و پنجره باز است. برای ثانیه‌ای رعدوبرقی آسمان را روشن کرد و بعدش آسمان غرمبه‌ای صدای دزدگیر ماشین‌های توی خیابان را بلند کرد. ولی خبری از باران نیست. آسمان یبوست گرفته بود انگار و این آسمان غرمبه هم تمام زورش برای تخلیه بود که تخلیه‌ای در کار نیست گویا.
سبک زندگی‌ام اصلن یک چیز قمر در عقربی شده در این مرداد ماه مزخرف. شب‌ها تا صبح بیدارم. تا سپیده‌ی سحر بیدارم و بعد تا لنگ ظهر می‌خابم. لنگ ظهر که بیدار می‌شوم پا‌ها و دست‌هایم برای چند لحظه بی‌حس‌اند. کار خاصی نمی‌کنم این روز‌ها. زل زدن که کار همیشگی‌ام بوده. دم غروبی نیم ساعت همین جوری زل زده بودم به تصاویر کعبه و سعی بین صفا و مروه. وقت اذان بود و یکی از این کانال‌ها همین جوری داشت پخش می‌کرد که کعبه-هم اکنون... آن زمان‌ها که بچه بودم نمی‌فهمیدم که چرا ۲تا کانال توی ماهواره وجود دارند که ۲۴ساعته تصاویر مکه و مدینه و مسجدالحرام و مسجدالنبی را پخش می‌کنند. فقط هم تصویر پخش می‌کنند و خیلی اضافه‌تر داشته باشد صدای تلاوت قرآنی در مسجد را هم اضافه می‌کنند. (اوففف. چه بارانی باریدن گرفته است. نیستی که ببینی و بشنوی و ببویی...) نمی‌فهمیدم. ولی امروز دم غروبی همین جوری نشسته بودم و نگاه می‌کردم. دلم راستش خاست دوباره. خیلی بیشتر خاست. از سفر عربستان که برگشته بودم این حمید هی گیر می‌داد که از تجربه‌ی دینی ت بگو. اونو توصیف کن. من فقط یک چیز می‌گفتم. آن احساس امنیت در پناه کسی بودن... آن را آنجا به وضوح حس می‌کردم. الان اگر بپرسد می‌گویم در این گیرودار لختی وبی حسی و بی‌حال و بی‌انرژی بودن وقتی می‌نشینم و نیم ساعت به تصاویر مسجدالحرام زل می‌زنم حکمن تجربه‌ی دینی است...
نمی‌دانم. این روز‌ها حال و حوصله‌ی چندانی هم ندارم. لذت نمی‌برم. تجربه‌ی دینی‌ای هم ندارم. روزه می‌گیرم. فقط در حد گرسنگی کشیدن. در چشم بعضی آدم‌ها روزه گرفتن یک عمل دینی است. ولی برای من همچین حسی ندارد. این هم شاید یک عادت است. شاید هم یک جور دیگر بودن. قبلن‌ها یک جور در مقابل خود ایستادن بود. ولی الان نیست. کار سختی نیست چیزی نخوردن و ننوشیدن راستش. قبلن سخت‌تر بود...
امروز کتاب تاریخ ایران مدرن ایروند آبراهامیان را تمام کردم. باز هم سرم کلاه رفت. ۷صفحه از وسطش نبود. باید تمام قد ریدمان زد به هیکل هر چی صحاف و ناشر است توی ایران. چندمین باری است که برایم پیش آمده. تا چند ماه هر کتابی می‌خاستم بخرم همه‌ی صفحاتش را ورق می‌زدم ببینم همه‌ی صفحاتش هستند یا نه. یک بار این کار را نکردم. رفت توی پاچه‌ام. پس هم نمی‌توانم بدهم. کتاب را با خط کشیدن‌ها از باکرگی در آورده‌ام و نمی‌شود پسش داد. ولی به هر حال زیاد هم مهم نبود. ۷صفحه از فصل جمهور ی اسلامی‌اش بود. کتاب از دوران قاجار شروع کرده بود و رسیده بود به انقلاب مشروطه و همین جوری ادامه داده بود تا انتخابات ۱۳۸۴ و روی کار آمدن احمدی‌نژاد. نمی‌توانم بگویم کتاب خوبی بود. بد هم نبود. کلن مثل یک لیست از وقایع تاریخی یک قرن اخیر ایران می‌مانست. خیلی فهرست وار. اگر استاد انقلاب اسلامی ایران بودم توی دانشگاه، به عنوان کتاب مبنا این کتاب را انتخاب می‌کردم. خاندنش راحت و جذاب بود و نقل قول‌ها و روایت‌ها خالی از تعصب. هر چند که اگر استاد انقلاب می‌شدم توی دانشگاه عمرن اگر کتاب می‌خاندم... مگر اساتید دروس عمومی کتاب هم می‌خانند؟! یک بار نشسته بودم میزان مادربه خطایی صاحبان مشاغل مختلف را رتبه بندی کرده بودم. مادربه خطاترینشان بنگاهی‌ها و مشاوران املاک بودند و در درجه‌ی دوم اساتید معارف اسلامی دانشگاه‌ها. قزمیت‌هایی که نه کار خودشان را می‌کنند و نه انتظاری که ازشان می‌رود عملی می‌شود. نه به دین و ایمان آدم اضاف می‌کنند و نه نمره‌ی خوبی می‌دهند که خدابیامرزی بگویی برایشان.
دارم شر و ور می‌گویم. ولی شاکی‌ام خب...
دیگر چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ پری روز‌ها بعد از عمری روزنامه همشهری خریدم. همشهری هم که خودش شر و ور است. فقط‌‌ همان راهنمای همشهری. نشسته بودم ستون‌های آگهی کار و شغلش را از اول تا آخر می‌خاندم. همین جوری از اول می‌خاندم که ببینم مملکت به چه شغل‌هایی نیاز دارد و چه کارهایی وجود دارند و این حرف‌ها تا برسم به ستون مهندسی و مهندسی مکانیک ببینم اوضاع چه خبر است. یک جور جامعه‌شناسی هم خیر سرم کرده باشم. حدود ۵ستون نیاز به اپیلاسیون کار حرفه‌ای داشتند. بعدش ۳ستون ناخن کار نیاز داشتند. ۲ستون ابروکار نیاز داشتند و ۱ستون شینیون کار نیاز داشتند. بعد به کارگری‌ها رسیدم و کمی امیدوار شدم که کارگر هم زیاد می‌خاهند. هنوز نفهمیده‌ام وسط کار دقیقن چه می‌کند. ولی وسط کار هم زیاد می‌خاستند. به مهندسی که رسیدم دیدم یک ستون بیشتر مهندس مکانیک نمی‌خاهند و یک ستون هم مهندس برق. بروم کشکم را بسابم دیگر. ناخن کار و ابروکار و موبر و بمال کار بیشتر می‌خاهند تا یک مهندس. این هم اوضاع مشاغل مورد نیاز جامعه‌ای که درش پژمرده می‌شوم... حالا تو هی بگو ارشد هم بخان که اگر بگذاری برای وقت دیگر گشادی‌ات فزونی می‌گیرد و نمی‌کنی این کار را و حسرت‌ها به دلت می‌ماند...
دلم می‌خاهد اعتراف کنم. یعنی احساس نیاز شدیدی می‌کنم به اعتراف کردن. نمی‌دانم چرا چنین سنتی فقط در مسیحیت وجود دارد و اصلن اینکه آدم باید کثافت کاری‌ها و غلط‌های کرده و ناکرده‌اش را در دل خودش فقط نگه دارد خیلی ستم است. دلم می‌خاهد یک اعتراف نامه‌ی مفصل بنویسم از تمام غلط‌ها و اشتباهاتی که در زندگی‌ام کرده‌ام و نکرده‌ام. غلط‌هایی که نکرده‌ام خیلی بیشتر از اشتباهاتِ کرده‌ام هستند. هنوز اعترافات ژان ژاک روسو را نخانده‌ام. حتا خلاصه‌اش را هم نخانده‌ام و حتا نرفته‌ام ویکی پدیا بفهمم در مورد چه است. ولی اگر واقعن اعترافات او باشد دلم می‌خاهد یک اعتراف نامه بنویسم حجیم‌تر از اعترافات او... حیف که الان کمی خسته‌ام و خابم می‌آید. وگرنه همین الان برایت اعترافات را شروع می‌کردم...
برایم آرزوهای خوب کن و چیزهایی برایم بگو که احساس شادابی به من برگردد.

  • پیمان ..