سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خسران

۳۰
تیر

kiss me when you miss me

بهم گفت مقدم بر این سوال که آیا درست است بروی یا نروی باید به سوال اصلی جواب بدهی. ‏

تهدیدم کرد که نیا. می‌خواستم بروم. سوار بر کیومیزو شوم و بروم. تنها هم بروم. ولی گفت نیا و حمید هم گفت تا ‏وقتی سوال اصلی را جواب نداده‌ای رفتنت بیهوده است.‏

و نرفتم.‏

نگاه کردم دیدم مسائل زیادی در زندگی‌ام بوده‌اند که هیچ وقت حل‌شان نکردم. صفحاتی که با یک سوال ساده‌ شروع ‏شده‌اند و تا مدت‌ها زیر آن سوال خالی مانده. آن قدر حل‌شان نکردم که صورت مسئله زیر صفحات کاهی و ‏سیاه‌وسفید و کم‌رنگ و بی‌بوی بعدی زندگی پنهان شدند.‏

می‌دانم که باد ورق خواهد زد. باد زیر رو رو می‌کند، خیلی تصادفی و الله‌بختکی. آن صفحات دوباره رو می‌آیند. خیلی ‏زود هم رو می‌آیند. دوباره جای خالی راه‌حل‌ها، جای خالی تلاش کردن رو می‌آید... و فکر کنم به جایی برسم که باد با ‏هر وزیدنش یک سوال از زندگی‌ام را باز کند و جای خالی تلاش‌هایم را تبدیل کند به آینه‌ی دق من. و فکر کنم به ‏جایی برسم که تمام صفحات زندگی‌ام بشود آینه‌های دق...‏

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
  • ۸۰۳ نمایش
  • پیمان ..

"دکتر واتسن: چه می‌گویی هلمز!‏

شرلوک هلمز: فکر می‌کردم تعجب کنی. مایکرافت سالی 450 پوند حقوق می‌گیرد. همچنان مرئوس است. هیچ جور ‏جاه‌طلبی ندارد. نه نشان می‌گیرد، نه لقب. ولی باز هم ضروری‌ترین آدم مملکت است.‏

دکتر واتسن: آخر چطور؟

شرلوک هلمز: راستش، شغل او منحصر به فرد است. او این شغل را خودش به وجود آورده است. سابق بر این هرگز چیزی ‏شبیه به آن وجود نداشته، بعد از این هم دیگر وجود نخواهد داشت. ‏

ذهنش از ذهن هر انسان در قید حیاتی منظم‌تر و منضبط‌تر است، و ظرفیت بسیار زیادی برای ذخیره کردن اطلاعات دارد. ‏همان نیروهای عظیمی را که من صرف کشف جرم و جنایت کرده‌ام، او در این شغل به خصوص به کار گرفته است.‏

نتایج کار همه‌ی بخش‌ها به او منتقل می‌شود. و او مرکز مبادله‌ی اصلی و دفتر تهاتری است که تعادل را برقرار می‌کند. ‏

همه‌ی افراد دیگر متخصص‌اند، ولی تخصص او در علم به همه‌ چیز است. فرض کنیم وزیری در خصوص موضوعی به ‏اطلاعاتی احتیاج دارد که به نیروی دریایی، هندوستان، کانادا و بحث بی‌متال‌ها مربوط می‌شود. می‌تواند در هر مورد ‏توصیه‌های جداگانه‌ی خود را از بخش‌های مختلف دریافت کند، ولی فقط مایکرافت می‌تواند به همه‌ی آن‌ها توجه کند و ‏بدون آمادگی قبلی بگوید که هر عامل چگونه بر دیگری تاثیر می‌گذارد.‏

ابتدا از او به عنوان میانبر و مایه‌ی سهولت کار استفاده می‌کردند. حالا کاری کرده به یک رکن ضروری تبدیل شده است. در ‏مغز بی‌نظیر او همه چیز طبقه‌بندی شده و در یک لحظه قابل دسترسی است. نظر او بارها و بارها سیاست ملی را تعیین کرده ‏است. ‏

تمام زندگی‌اش همین است. به هیچ چیز دگیری فکر نمی‌کند مگر وقتی به سراغش بروم و نظرش را درباره‌ی مشکلات ‏کوچکم بخواهم. آن وقت است که این کار را یک ورزش فکری تلقی می‌کند و انعطاف نشان می‌دهد.‏"


از کتاب حلقه‌ی سرخ و پنج داستان دیگر/ آرتور کانن دویل/ ترجمه‌ی مژده دقیقی/ داستان نقشه‌های بروس- پارتینگتن/ ‏ص 48/ انتشارات هرمس‏


...بیست و چهار نکته درباره ی کار که کسی بهم نگفت
حجم: 264 کیلوبایت

  • پیمان ..

به حد کافی عصبانی بودم. ‏

فقط این موتوری چراغ زنونی را کم داشتم که عصبانی‌تر شوم. ازین موتورها بود که قیمت‌شان اندازه‌ی یک پراید است. از ‏آن‌ها که نفر دوم یک طبقه‌ بالاتر از راننده می‌نشیند. از ‌آن‌ها که نفر ترک موتور اگر دختر باشد حتماً دافی است و موهایش ‏در باد و سینه‌هایش بر دوش‌های نفر جلویی رها. هی نوربالا زد و هی فضای پشت سرم مثل رعدوبرق خاموش و روشن ‏می‌شد. سبقت گرفت و عدل توی لاین یکهو سرعتش را کم کرد. هم‌سرعت شد با 206 که داشت لاین وسط می‌‌رفت و خیلی ‏کند و آهسته می‌رفت. قشنگ 30 کیلومتر بر ساعت. 80 کیلومتر بر ساعت من را رساند به 30 کیلومتر بر ساعت.‏

حالم از 206 به هم می‌خورد. این لگن پراستهلاک فرانسوی. هر ننه‌قمری که پراید باغیرت را مسخره می‌کند این لگن را ‏ستایش می‌کند. از نشانه‌های عقب‌افتادگی ایران همین است که در بین کشورهای خاورمیانه پژو فقط در ایران بازار دارد. ‏رفتنی هم یکی دیگرشان به پستم خورده بود.‏

از همان اول عصبانی شده بودم. از همان چهارراه که آن پسر 6 ساله‌ی شیشه تمیز کن را دیدم. همان که سفیدپوست بود و ‏تعجب کردیم که پسر کوچولویی به این سفیدپوستی چرا باید سر چهارراه شیشه‌پاک‌کن ماشین‌ها باشد. اصلاً قدش ‏نمی‌رسید که شیشه‌ی ماشین‌ها را تمیز کند. من با خودم حتی کیف پول هم نیاورده بودم. پیش خودم گفتم سریع می‌رویم ‏می‌رسانم‌شان ترمینال و برمی‌گردم. وقتی پسر کوچولو به من نگاه کرد و گفت خوردنی توی ماشین نداری عصبانی شدم. از ‏کی و دقیقاً چی را خودم هم نمی‌دانم. چیزی نداشتم. گفتم نه... وقتی چراغ سبز شد و او بی این که کسی بوق بزند سریع از ‏جلوی راه ماشین‌ها دوید و رفت کنار جدول ایستاد عصبانی‌تر شدم. ازین که می‌ترسید سر راه ماشین‌ها بماند اعصابم خرد ‏شد.‏

قبل‌ترش هم از دست‌ آن‌ها خشن شده بودم. تعارف می‌کردند. برای من اسنپ باز کرده بودند و تا مرحله‌ی درخواست ‏ماشین هم رفته بودند. وقتی می‌گویم می‌رسانم‌شان تا ترمینال شوخی ندارم که. اگر نمی‌خواستم برسانم نمی‌رساندم. اما این ‏که رفتند تو فاز تعارف و این مزخرفات حوصله‌ام سر رفته بود و ملول شده بودم. ‏

بعدتر هم به پست یکی از بی‌شمار قزمیت‌های این کشور خوردم. چشم‌گربه‌ای‌های 206 تابلو است. ازین‌ها بود که دوست ‏دارند زرنگ‌بازی دربیاورند. 3 بار سعی کرد که سر دوربرگردان ازم سبقت بگیرد. یک بار از راست. جلویش پر شد دوباره ‏افتاد پشت من. یک بار چپ که اصلاً رد نمی‌شد و تا مرز کوبیدن به جدول رفت و دوباره چسبید به سپر عقب من. دوباره از ‏راست که ماشین‌ها در آن لاین سرعت‌شان بالا بود و برایش بوق کشدار زدند. تا این‌که بالاخره توانست سبقت بگیرد برود. ‏نکته‌ی اعصاب‌خردی‌اش این است که دوربرگردان را دور زده بعد خیابان صاف و خلوت است. حالا گاز نمی‌دهد گورش را ‏گم نمی‌کند که دل آدم خوش باشد عجله داشته، مریض داشته، فلان بیسار. جایی که می‌تواند سرعت برود نمی‌رود. فقط ‏می‌خواسته زرنگ بازی دربیاورد و مزاحم بود و علاقه داشته که سر دوربرگردان بچسبد به سپر عقب ماشین جلویی‌اش...‏

ساعت 11 شب بود و پیکان وانت هم توی بزرگراه برای خودش بین ماشین‌ها قیقاج می‌رفت و لایی می‌کشید. اصلاً همه ‏قیقاج می‌رفتند. کسی نمی‌توانست مستقیم رانندگی کند... ‏

حوصله‌ نداشتم. از خیلی چیزها دلم پر بود. از خیلی چیزها که نمی‌توانستم به کسی بگویم. فقط می‌خواستم سریع ‏برسانم‌شان ترمینال. ازشان خداحافظی کنم و بگویم سلام برسانید و برگردم بخوابم...‏

تو راه برگشت به پست آن موتوری‌ها افتادم. دو تا کچل سوار موتور بودند و هم‌سرعت با 206 لاستیک‌پهن لاین وسط ‏می‌رفتند. لحظه‌ای چسبیدم به عقب موتوره. بس که سرعتش کم شده بود. راننده‌ی 206 دختر بود. بوق زدم. موتوریه کنار ‏نمی‌رفت. دوباره بوق زدم. 206 کمی سرعتش را زیاد کرد. حواسش به این دو تا پسره بود. من هم داشتم دوباره گاز می‌دادم ‏که یکهو 206 زد رو ترمز و هم‌زمان با او هم موتوریه... لعنت به همه‌شان. یک عابرپیاده را داشتند زیر می‌گرفتند. دختره ‏اصلاً حواسش به جلو نبود. مرد بیچاره از جلوی ماشین به عقب پریده بود. شانس آورد که جلو نپرید. وگرنه موتوریه بهش ‏می‌زد... باز هم بوق زدم. بلندتر. ممتد. این بار گاز دادم. دور موتور را بالا بردم. لجم را سر پدال گاز درآوردم. حماقت ‏حماقت می‌آورد.‏

موتوریه کمی به سمت 206 متمایل شد و راه فراری دقیقاً به اندازه‌ی عرض ماشین باز شد. ‏

گاز دادم و بی‌محابا حرکت کردم. دلم می‌خواست موتوری دست از پا خطا کند و لحظه‌ای این طرف آن طرف شود تا بخورد ‏به نوک کاپوت یا بدنه‌ی ماشین. دلم می‌خواست محکم بکوبم بهش و جفت کچل‌های بازوکلفت را اول بفرستادم به هوا و ‏بعد هم ولو شوند روی آسفالت... حتی همان لحظه تصور کردم که با لاستیک ماشین از روی نعش یکی‌شان هم رد شوم. ‏حتی‌تر این که تصور کردم با آن هیکل گنده‌ای که آن‌ها دارند، وقتی با لاستیک جلو از روی‌شان رد شود، حتم زیر ماشین ‏می‌گیرد به بدن‌شان و زیربندی ماشین ضربه می‌بیند... شانس آوردند یا شانس آوردم که رد شدم و هیچ اتفاقی نیفتاد.‏

برایم هیچ اهمیتی ندارد که آن موتورسوارها و آن دختر 206سوار بعدش چه غلطی کردند کدام گوری رفتند، اصلاً برایم ‏اهمیت ندارد که ممکن بود بزنم آن دو تا کچل گردن‌کلفت را از هستی ساقط کنم،‌ اصلاً...‏


@@@

  • پیمان ..

چند روز پیش روز جهانی نه به کیسه‌ی پلاستیکی بود. توی شهرهای بزرگ بعضی از طرفداران محیط‌زیست زنبیل توزیع ‏کردند و مردم عادی را متقاعد کردند که کیسه‌ی پلاستیکی چیز خوبی نیست. ‏

چند سالی هست که شهر کتاب هفت‌حوض روی میز پرداخت پول، برچسب "ممنون کیسه‌ی پلاستیکی نمی‌خوام" را ‏چسبانده است. من هم همیشه سعی می‌کنم آدم فرهیخته‌ای باشم و هر وقت از آن جا کتاب می‌خرم کیسه‌ی پلاستیکی ‏درخواست نکنم. (قبل‌ها که زور می‌زدم ارزان‌ترین کتاب‌های ممکن را بخرم. الآن که 30بوک1 و تخفیف 20درصدی ‏دائمی‌اش است، دیگر شهر کتاب هم خرید نمی‌کنم!) و این که بقالی‌ها اصل کار هستند. من و امثال من مگر چند بار در هفته ‏از شهر کتاب هفت‌حوض خرید می‌کنیم؟ بقالی‌هایی که برای یک آدامس هم بهت کیسه پلاستیکی می‌دهند باید ازین کارها ‏بکنند...‏

اما جنبش‌های محیط‌زیستی‌مان هم مثل استارت آپ های مان تقلیدی است. مثلاً همین نه به کیسه‌ی پلاستیکی... هر چه از ‏گوگل پرسیدم که توی ایران چه کسانی کمپینش را به راه انداختند به من جوابی جز روز جهانی نه به کیسه‌ی پلاستیکی نداد. ‏می‌خواستم ببینم دو دوتا چهارتایی در کار بوده. آیا این کمپین در ایران موفق بوده؟ سنجه‌ای وجود داشته یا نه؟

امروز داشتم کتاب بازاریابی اجتماعی را می‌خواندم. یکی از موارد موردمطالعه‌اش برای ترویج یک رفتار محیط‌زیستی کشور ‏ایرلند بود. ازین که قبل از تصمیم‌گیری‌شان دو دو تا چهار تا کرده بودند خوشم آمد.‏

سال 1999 دولت ایرلند تخمین زد که حدود 1.26 میلیارد کیسه‌ی خرید پلاستیکی به رایگان در هر سال در ایرلند توزیع ‏می‌شود و گفت که این فاجعه است. از طرفی دید که رفتار ترویجی از سمت فروشندگان تأثیرگذار نیست. مثلاً فروشندگان ‏ازین برچسب‌های نه به کیسه‌ی پلاستیکی کنار صندوق گذاشته بودند. اما تأثیرگذار نبود.‏

بعد دولت تصمیم گرفت که برای کیسه‌های پلاستیکی یک‌بارمصرف مالیات سنگینی وضع کند که مردم بی‌خیالش شوند: 15 ‏سنت برای هر کیسه.‏

نشست موانع و منافع این تصمیمش را در آورد.‏

چند تا مانع بزرگ داشتند:‏

‏1-‏ ترس از اعتراض مصرف‌کنندگان. این که دولت را متهم به سودجویی کنند و این که وقتی یادشان می‌رفت با ‏خودشان کیسه‌ به مغازه ببرند و عصبانی می‌شدند.‏

‏2-‏ این مصرف‌کنندگان مغازه‌داران را متهم به سودجویی کنند و بعد برای انتقام از مغازه‌ها دزدی‌های کوچولو کنند و ‏توی کیسه‌های خودشان قرار بدهند.‏

‏3-‏ بعضی صنف‌ها مثل قصاب‌ها می‌گفتند که حتماً باید اجناسشان را در کیسه‌های یک‌بارمصرف قرار بدهند و غیر این ‏کار بهداشتی نیست.‏

‏4-‏ مأموران اداره‌ی دارایی نگران زمان، تلاش و هزینه‌هایی بودند که برای پیگیری این مالیات‌ها باید صرف ‏می‌کردند. ‏

برای دور زدن این موانع جدول ابزارها طراحی کرد. مخاطبان گوناگون را هم در نظر گرفت: مصرف‌کنندگان، صنعت ‏خرده‌فروشی و نماینده‌های مالیاتی.‏

مثلاً برای مصرف‌کنندگان کیسه‌های قابل‌استفاده‌ی مجدد را برای خرید در دسترس همه قرار دادند و استفاده از جعبه‌های ‏مقوایی بازیافتی را پیشنهاد کردند که به رایگان عرضه می‌شد.‏

مثلاً برای قصاب‌ها، کیسه‌های پلاستیکی کوچک‌تر از اندازه‌ی خاص را طراحی کردند که این کیسه‌ها از مالیات معاف بودند ‏و...‏

سرقت از مغازه‌ها هم آمار جالبی داشت. با شروع اجرای این طرح ابتدا سرقت از مغازه‌ها زیاد شد، اما بعد از مدتی کاهش ‏پیدا کرد و به روند اولیه‌ی خودش برگشت. ‏

‏1 سال بعد از اجرای طرح دولت ایرلند، مصرف کیسه‌های پلاستیکی 1 میلیارد کاهش پیدا کرد. 90 درصد کاهش مصرف ‏کیسه‌های پلاستیکی... روندی که در سال‌های بعد هم ادامه پیدا کرد...‏

هیچی... خواستم بگویم هم‌خوان کردن پیام‌های "نه به کیسه‌ی پلاستیکی" در اینستاگرام و تلگرام و این حرف‌ها حرکت ‏قشنگی است... اما فراتر از یک تقلید کوچولوی کم تاثیر نمی‌رود.‏



1- اگر توی سایت 30بوک عضو نشده اید, به من اطلاع دهید تا دعوتنامه برای تان بفرستم و تخفیف 25درصدی در اولین خرید را تجربه کنید.

  • پیمان ..

خواب دیدم. خواب دیدم که تعداد زیادی دختر و پسریم که وارد یک ساختمان شده‌ایم.‏

ساختمان پر از میز و نیمکت است و محل برگزاری امتحان است. پسرها در یک اتاق نشسته‌اند. اتاق ‏جلویی با یک شیشه‌ی کشویی جدا شده و محل امتحان دخترهاست. آخر آزمون فهمیدم سمت چپم هم ‏یک اتاق با پنجره‌های کشویی دیگر است که آنجا هم محل آزمون دخترهاست.‏

برگه‌ها را پخش می‌کنند و امتحان شروع می‌شود.‏

من کنج کلاس نشسته‌ام و دارم به بقیه و تقلب کردن‌هایشان نگاه می‌کنم. برگه‌های تقلب پیوسته مچاله ‏می‌شوند و به‌صورت یک توپ از این‌طرف کلاس به آن‌طرف شوت می‌شوند. مراقب امتحانی قسمت ‏دخترها علی است با آن سبیل‌های استالینی‌اش. نمی‌دانم چی می‌گوید که قسمت دخترها با صدای بلند ‏شروع به خندیدن می‌کنند. توی خوابم به توانایی خنداندن علی در کمتر از 5 دقیقه غبطه خوردم.‏

بعد برگه‌ی من هم رسید. ولی امتحان من مثل بقیه فرمولی نبود. بلکه یک برگه‌ی سفید بود با یک سری ‏خطوط کمرنگ و در‌هم و بی‌معنا. شروع کردن به وصل کردن خطوط و کشیدن نقاشی. بعد از مدتی ‏فهمیدم که تصویر یک زن است. امتحان من کشیدن تصویر یک زن بود.‏

با خودکار سیاه می‌کشیدم و پررنگ می‌کردم. آخرهای امتحان بود که فهمیدم دارم چهره‌ی مغموم یک زن ‏را می‌کشم. از مداد هاش‌ب بغل‌دستی‌ام برای کشیدن موها استفاده کردم. می‌خواستم یک حالتی باشد که ‏انگار موهایش جوگندمی‌اند. ‏

بعد مراقب کلاس دخترانه‌ی کناری آمد روبه‌رویم نشست و شروع کرد به آواز خواندن. انگار کن مهستی ‏بخواند. ولی من محل ندادم و به تمام کردن نقاشی پرداختم. او کمکم کرد و از یکی از دخترهای سمت ‏چپم مداد قرمز گرفت که لب‌های زن را بکشم و پررنگ کنم. ولی وقت امتحان تمام شد و من نتوانستم ‏نقاشی آن زن را آن‌طور که می‌خواستم تمام کنم.‏

تازه بعد از آزمون به خودم گفتم باید برای لب‌های آن زن از دخترها رژ لب قرمز می‌گرفتم... اصلاً یادم ‏نبود!‏

  • پیمان ..

تفکر, سریع و کند

خانم و آقای هریس توی کتاب "ماندن در وضعیت آخر" برای تحلیل رفتار متقابل آدم‌ها از یک مدل ساده‌ی سه‌قسمتی استفاده کرده بودند: ‏مدل کودک، بالغ و والد. مدل ساده‌ای که با کمکش توانسته بودند ریشه‌ی خیلی از دردها و رنج‌های روانی مشترک بین آدم‌ها را شناسایی کنند  ‏و برای ارتباط هر چه درست‌تر آدم‌ها راهکار ارائه بدهند.‏

دانیل کانمن هم یک روانشناس است. اگرچه او نوبل اقتصاد  را در سال 2002 به نام خودش ثبت کرد. ولی تخصصش روانشناسی است و ‏نوبل اقتصاد را هم به خاطر وارد کردن جزئیات روانشناسی به اقتصاد بخش دادند: شاخه‌ای جدید از اقتصاد به نام اقتصاد رفتاری. او برای ‏بیان نحوه‌ی تصمیم‌گیری و قضاوت کردن آدم‌ها در زندگی روزمره از یک مدل 2 قسمتی استفاده کرده: سیستم 1 و سیستم 2. ‏

کتاب "تفکر، سریع و کند" یک کتاب 700 صفحه‌ای در بیان همین مدل 2 قسمتی از طرز تفکر آدم‌ها برای قضاوت‌ها و تصمیم‌گیری‌هایشان ‏است. به فارسی ترجمه شده. فروغ تالوصمدی ترجمه کرده و ترجمه‌ی وحشتناکی هم هست. جوری که خواندن بعضی از قسمت‌های کتاب از ‏شدت الکن و نامفهوم بودن آدم را پیر می‌کند. در حالی که این کتاب جزء پرفروش‌های بازار کتاب آمریکا بوده و مطمئناً وقتی کتابی ‏پرفروش می‌شود، روان و بی‌دست اندازی شاخصه‌ی اولیه‌ی آن است. باری، لنگه کفش در بیابان غنیمت است و خواندن همین ترجمه‌ی ‏نیم‌بند هم به کار آدم سرعت می‌بخشد.‏

سیستم 1 سیستم خودکار مغز است و سیستم 2 سیستم پرزحمت و کند مغز. ‏

وقتی ما بیداریم هر دو سیستم فعال‌اند. سیستم 1 همیشه به صورت خودکار کار می‌کند و سیستم 2 عموماً در راحت راحت و بی‌زحمت قرار ‏دارد. بیشتر از تصمیم‌ها توسط سیستم 1 گرفته می‌شود و فقط در مواردی که سیستم 1 نمی‌تواند تصمیم‌گیری کند به سیستم 2 ارجاع ‏می‌دهد. سیستم 2 تفکر عمیق‌تر است. ولی زود خسته می‌شود. خیلی هم کند است. ‏

سیستم 1 عموماً با الگوهای کاربردی و تعریف‌شده کار می‌کند. سیستم 2 برای مواردی است که الگوهای معمول کاربرد ندارند. نکته این است ‏که سیستم 1 سیستم فضولی است و در خیلی از موارد حتی وقتی که نباید تصمیم‌گیری کند و باید به سیستم 2 ارجاع بدهد هم این کار را ‏نمی‌کند و خودش کارها را انجام می‌دهد. سیستم 2 خیلی دقیق است. همه چیز را می‌سنجد و به همین خاطر تنبل است.‏

خیلی از خطاهای تصمیم‌گیری ما به خاطر ویژگی‌های عملکردی سیستم 1 است.‏

یک جایی در فصل 18 کتاب کانمن یک مثال می‌زند و طرز تفکر ما حین قضاوت را تشریح می‌کند. ‏

خیلی قشنگ است مثالش. یک جورهایی خلاصه‌ی کل نکاتی است که در فصل‌های قبلش گفته. او یک آزمایش طراحی کرده. دو گزاره در ‏مورد جولی می‌گوید و در مورد او یک سؤال می‌پرسد. سؤالی که اگر ما هم بودیم همان جواب‌هایی را می‌دادیم که خیلی دیگر از مردم داده‌اند. ‏سؤال آزمایش این‌طوری‌ها است:‏

جولی در حال حاضر دانشجوی سال آخر در دانشگاه ایالتی است. او وقتی چهار سال داشت می‌توانست به راحتی بخواند. به نظر شما معدل کل ‏او چند است؟

خیلی از آدم‌ها از جمله خودم نمره‌ی بالایی را برای معدل او حدس زدیم. ولی چه طور؟

سیستم 1 سریع دو جمله‌ی اول را می‌خواند. این سیستم به‌شدت به دنبال پیدا کردن روابط علت و معلولی است. حتی اگر دو تا چیز دور از هم ‏را هم جلویش بگذاری دوست دارد بین آن دو تا روابط علت و معلولی پیدا کند. در اینجا بین شواهد (توانایی خواندن در 4سالگی)‌ و پیش‌بینی ‏‏(معدل جولی) روابطی علت و معلولی جسته می‌شود.‏

سیستم 1 یک ویژگی دیگر هم دارد: حافظه‌ی تداعی گرا. حافظه‌ای که کافی است دو سه مورد به ظاهر منطقی به او بدهی تا برایت یک ‏داستان پر آب و تب در ذهن بسازد. حافظه‌ی تداعی گرا سعی می‌کند جوری از عناصر موجود در ذهن داستان بسازد که برای سیستم 1 ‏منطقی جلوه کند. اگر منطقی نباشد پای سیستم تنبل و پر از بوروکراسی 2 پیدا می‌شود و همه‌ی کارها به تعویق می‌افتد.‏

حافظه‌ی تداعی گرا سریع داستانی در مورد باهوش بودن جولی در ذهن می‌سازد که به نظر سیستم 1 منطقی است.‏

در مرحله‌ی بعدی ویژگی بعدی سیستم 1 ظاهر می‌شود: عدم توانایی‌اش در شناختن بُعدها. به نظر سیستم 1 بُعد همه‌ی چیزهای ‏قابل‌اندازه‌گیری یکی است. اگر هم یکی نباشد،‌ او یکی می‌کند. شدت به وقوع پیوستن همه چیز برای سیستم 1 یکی است. توانایی خواندن ‏یک ویژگی است و یک معیار اندازه‌گیری دارد. معدل دانشگاه چیزی دیگر که معیار و بُعدش فرق می‌کند. ولی سیستم 1 سریع این دو تا را ‏هم‌شدت می‌کند: اگر توانایی خواندن بالا است پس باید معدل هم بالا باشد.‏

و آخرسر یک ویژگی دیگر سیستم 1: قدرت انتقال و تغییر دادن موضوع. حاصل استنتاج‌های علت و معلولی کمی با سؤالی که پرسیده شده فاصله دارد. جولی در 4 ‏سالگی می‌توانسته بخواند. پس باهوش است و استعداد دارد. اما سؤال در مورد معدل پرسیده. یک انتقال کوچک اتفاق می‌افتد: کسی که ‏استعداد دارد پس معدلش هم بالا باید باشد. به راحتی یک انتقال صورت می‌گیرد و سؤال پرسیده شده پاسخ داده می‌شود.‏

و مهم‌ترین ویژگی سیستم 1 که سیستم اصلی در قضاوت‌های آدمی است: این سیستم از آمار و احتمال چیزی نمی‌فهمد. ‏

حتی 1 درصد هم این احتمال را قائل نمی‌شود که بین 4 سالگی تا جوانی یک آدم هزاران اتفاق ممکن است بیفتد. این سیستم عدم قطعیت ‏نمی‌فهمد. هر چه که گفته شده همان است. هر چیزی که می‌بیند تمام واقعیت است. عدم قطعیت وجود ندارد. احتمال این را که در این بین ‏اتفاقی افتاده باشد در نظر نمی‌گیرد. احتمالی که دور هم نیست. در طی سالیان ممکن است هزاران اتفاق برای ذهن جولی افتاده باشد. ممکن ‏است او بحران‌های عاطفی گوناگونی را در سال‌های دانشگاه سپری کرده باشد... ممکن است اصلاً جولی 4 سالگی نباشد... ولی سیستم 1 اصلاً ‏این را در نظر نمی‌گیرد...‏

و این سیستم 1 خداوندگار قضاوت‌ها و تصمیم‌گیری‌های خیلی از ما آدم‌هاست...‏



نقاشی اثر David Plunkert که از معرفی کتاب تفکر, سریع و کند در نیویورک تایمز برداشته شده است.

  • پیمان ..

نه این که فکر کنید من چه قدر خفن و باکلاسم ها. نه. اصلاً این‌طور نیست. هوس بازی بود. ‏

درست‌ترش این است که بیندازم تقصیر اقتصاد و پول. ترجمه‌ی فارسی‌اش بالای 30 هزار تومان بود و ‏خود انگلیسی‌اش 7 هزار تومان. افست تر و تمیزی هم بود. جوری پشت جلدش 14.95 دلار آمریکا چاپ ‏کرده بودند که آدم باورش می‌شد واقعنی یک کتاب 60هزار تومانی را دارد 7هزار تومان می‌خرد. تقریباً ‏مفت بود و خریدمش به امید این که روزی روزگاری آن قدر زبانم خوب شود که بتوانم مثل یک کتاب ‏فارسی روان و راحت بخوانمش.‏

زبانم هیچ وقت آن قدر خوب نشد. به خاطر همین کتاب 500 صفحه‌ای دوست‌داشتنی داشت توی ‏کتابخانه خاک می‌خورد. دم دست هم گذاشته بودم که هی یادم بیاید باید یک روزی زبانم خوب شود!‏

ولی نمی‌دانم چه شد که یکهو ویرم گرفت یک کتاب انگلیسی دستم بگیرم و برای خودم بلند بلند بخوانم. ‏کاری هم نداشته باشم که از 10 تا کلمه فقط معنای 5 تایش را می‌دانم. فقط ویرم گرفته بود که یک ‏متن انگلیسی بلندخوانی کنم. و توی کتابخانه‌ام دم دست‌ترین کتاب همین بود. ‏

شروع کردم به خواندن و بلند بلند 15 صفحه پشت سر هم خواندم. ‏

توصیفات مارکز را دقیق نمی‌فهمیدم. کلمه‌های توصیفی کتاب فراتر از 504 و حتی 1100 بود. ولی ‏همین قدر می‌فهمیدم که مادرش آمده دنبالش تا با هم بروند خانه‌ای را بفروشند و گابریل گارسیا مارکز ‏جوان 23-24 ساله‌ای است آس و پاس. هر روز یک ستون توی یک روزنامه می‌نویسد و 3 پزو حقوق ‏بهش می‌دهند. روزی 3 پزو خیلی ناچیز است. برای سفر به ولایت خودشان حداقل 30 پزو فقط کرایه‌ی ‏وسایل نقلیه‌ی سرراه شان است... می‌نویسد و در دریایی از کتاب‌ها غرق است. کتاب می‌خواند و سیگار ‏می‌کشد و کتاب می‌خواند.‏

مارکز نویسنده‌ای است که توی هر صفحه‌ی کتابش یک اتفاق می‌افتد و تو در هر صفحه حداقل یک بهانه ‏پیدا می‌کنی تا صفحه‌ی بعد و صفحات بعد را بخوانی. حتی اگر معنای نصف کلمه‌ها را هم ندانی، باز هم ‏می‌فهمی که قصه چی است...‏

خواندم و خواندم تا به یک پاراگراف رسیدم که فوق‌العاده بود. آدم‌های بزرگ مثل گابریل گارسیا مارکز ‏دقیقاً به خاطر همین یک پاراگراف مارکز می‌شوند:‏

I had left the university the year before with the rash hope that I could earn ‎a living in journalism and literature without any need to learn them, inspired ‎by a sentence I believe I had read in George Bernard Shaw: "From a very ‎early age I've had to interrupt my education to go to school." I was not ‎capable of discussing this with anyone because I felt, though I could not ‎explain why, that my reason might be valid only to me.‎

Living to tell the tale/ Gabriel Garcia Marquez/ Edith Grossman/Vintage ‎Books/p8-9‎

نه. به خاطر ترک دانشگاه به نظرم مارکز مارکز نشد. به خاطر آن جمله‌ی طلایی جورج برنارد شاو بود که ‏مارکز مارکز شد. این ایمان که یادگیری یک فرآیند همیشگی است. یادگیری فرآیندی است که مدرسه ‏رفتن آن را متوقف می‌کند. ولی دلیل نمی‌شود که به کل بی‌خیالش بشوی. باید هر روز شروع کنی. هر ‏روز مشغول تحصیل کردن باشی... ‏

آدم وقتی چیزی را به یک زبان دیگر می‌خواند ذهنش برای پذیرفتن حرف‌های خوب تیزتر می‌شود. ‏حرفی که شاید به زبان خودش بدیهی به نظر برسد، با کلمات یک زبان دیگر یکهو آتشش می‌زنند. و ‏مارکز و این پاراگراف از کتابش همچه کاری با من کردند...‏

  • پیمان ..