حاج سیاح-2
سفرنامهی حاج سیاح شیرین و پرکشش نیست. جزئیات تکراری فراوان دارد. او به هر شهری که وارد میشود از مساجد و کلیساها و موزهها و مدرسهها و یونیورسیتهها و دارالفنونها و چاپخانهها و و کتابخانهها و آثار باستانی و کارخانهجات دیدن میکند و همه را هم ذکر میکند. باید با حوصله بنشینی و بخانی. این که او چه طور روسی و ترکی استانبولی و ارمنی و ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و نمساوی(اتریشی) یاد گرفت کلی غیرت من قرن بیست و یکی را به جوش آورد. مثلن اینها بخشی از یادداشتهایش در بدو ورود به لندن است که انگلیسی را بلد نبوده:
"اما از درد نادانی چنان حوصلهام تنگ شده که گویا همه جا برای من قفس و محبس است. زیرا که جزء اعظم لذت سیاحت فهمیدن زبان است و من زبان ایشان را نمیفهمیدم. بسیار دلگیر بودم. مصمم شدم که تحصیل زبان انگلیسی کنم. لهذا مشغول شدم، در شبهای دراز هر چه میتوانستم میخواندم و ضبط میکردم ولی استادی نداشتم که غلطهایم را بگوید. گاهی گریه گلویم را گرفته میگفتم سبحان الله ما هم از بندگان توایم و این مخلوق هم چرا ایشان هر چه میخواهند از علم و اسباب مهیا دارند و من بیچاره که از جان و دل مایل به تحصیلم باید به جان کندن و تملق بردن در نهایت ذلت و عسرت تحصیل کنم، باز در دلم آمد که به زحمت باید علم آموخت کسی که رنج برد و زحمت کشید و مال به دست آورد هنر نموده نه آن که به میراث پدر و دیگران چیزی دارد یا هنری تحصیل کرده زیرا که به مال موروثی صاحب مکنت و علم و هنر شدن همان مراتب هم به ارث رسیده هیچ دخلی به خود او ندارد. به این خیالات خود را آسوده داشته...." ص202
"من از نادانی چنان میپنداشتم که به زیرکی و فراست پارهای لغات را میفهمم، بعد معلوم شد که ابدا نفهمیده و غلط دانستهام. قدر پاریس آن جا مشخص گشت که حلاوت گفتار مردم در قهوهخانهها هر که زبانفهم بود جمع بود از یونان و ارمن و ترک و عرب که همه با هم در مقام همشهری بودند، بعضی زبان بلد را مطلع بودند. با خود میگفتم سبحانالله مگر نافهمی در عالم نصیب من شده... باری زیاده از حد از نافهمی متاثر بودم، شب را مراجعت به منزل نموده عزم آموختن زبان کردم. به صاحب منزل گفتم کتاب مکالمهی فرانسوی و انگلیسی را لازم دارم. او خود داشت آورده گفت بهترین کتابهای مقصود شماست. زیرا که تلفظ را هم اینجا فهمانده است. گرفته دیدم الحق راست میگوید ولی با به وجود یک استادی محتاجم. زن صاحب منزل بسیار زن مهربانی بود چون دید من طالبم خودش به قدر امکان پارهای لغات را مینمود و شوهر را هم بر این مطلب مجبور داشت. همه روز بعد از مراجعت به منزل مشغول بودم و لی از اهالی لندن ممکن نبود کلمهای بیاموزم..."ص195
این زبان یاد گرفتنهایش به کنار. توی شهرهای اروپا که میرود در توصیف مردمان اروپا یک جملهای را هی تکرار میکند:
و احدی را با دیگری کاری نیست.
این جملهاش را بسیار دوست دارم. برایم بار معنایی بسیاری دارد. راستش این جملهی توصیفیاش برایم دردناک هم هست. او از مملکتی آمده که همهی آحاد را با دیگران کار هست. همه بیکارهاند و از بیکارگی مشغول جست و جو در احوالات دیگران. در حال غیبت کردن از دیگران. در حال دسیسه چینی و نقشهکشی برای دیگران. در حال دزدیدن و زورگیری از دیگراناند. دیگران وسیلهی سرگرمی و ممر درآمد آحاد مملکتش است. زیر پای هم را خالی میکنند. تملق همدیگر را میگویند. از همدیگر دزدی میکنند. مسیر مشخص و کار مشخصی ندارند که به آن بپردازند و این همه دیگران را انگولک نکنند. او از ایران عهد قاجار آمده و وقتی میرسد به اروپا و میبیند که هر کسی برای خودش کاری دارد که تمام تمرکز او را میطلبد فیالفور این جمله را بیان میکند:
و احدی را با دیگری کاری نیست.
وقتی میرسد به پاریس به بازدید از یک کارخانهی قاشق چنگال سازی میرود. بعد شروع میکند به توصیف رستوران حوالی آن کارخانه که تمیز است وکارکنان برای ناهار میروند آنجا و ما توی ایران از این جور چیزها نداریم:
چون شخص داخل میشود میزها نهادهاند، پارچهی سفیدی بر آن پوشیده و ظروغ منظم چیده، کارد و قاشق و چنگال در ظروف چیده و روزنامهها به میز نهاده که هنگام غذا خوردن آنجا میروند، قیمت کاغذ طعام بر میز گذاشته است، چون داخل میشوند بدان ورقه ملاحظه نموده، سفارش هر گونه غذایی که بخواهد میکند، تا آوردن غذا مشغولند به خواندن روزنامه که وقت ایشان بیهوده صرف نشده باشد، حتا در حین غذا خودرن دیدم که هم طعام میخوردند و هم مشغول به خواندن روزنامه بودند. پرسیدم مگر ممکن نیست بعد از غذا بخوانید؟ گفتند فرصت نداریم، مشغلمهمان بسیار است و وقت کم در این صورت نباید عمر بیهوده صرف شود. باز حیرت زده شده با خود گفتم سبحانالله ما مخلوق عمرمان مادام به عبث صرف میشود و هیچ افسوس نداریم و اینها دمی بیهوده نمیگذرانند، جملهی آن مردم خواندن و نوشتن میدانند..." ص 189
و سبحانالله من که پیمانم بعد از 150 سال با حسرت عمیقی جملهی "و احدی را با دیگران کاری نیست" میخانم...
- ۳ نظر
- ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۷
- ۶۳۵ نمایش


«وقتی در دبستان در کلاس اول بودم، در قسمت دوم کتاب الفبای ما به عنوان قرائت یک قصهی پریان بود: طفل خردسالی در چاه افتاده بود. آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با باغهای پرگل و ریاحین و دریاچهای از عسل و تلی از شیربرنج، با بازیچههای رنگارنگ. من به تدریج که جملهها را هجی میکردم با هر هجایی بیشتر در عمق قصه فرو میرفتم. 


من آن روز ۳ بار به کتابخانهی مرکزی رفتم. ۲ تا سهمیهی کتابم آزاد بود و این آزارم میداد. ولی هر چه قدر در بین قفسههای کتاب تالار ابوریحان در بین آن همه کتاب داستان و رمان و شعر و ترجمه و فیلمنامه و نمایشنامه و فلان و فلان راه میرفتم چیزی را که میخاستم نمییافتم. کتابی را میخاستم که جایی از وجودم را آرام کند تا اگر بیقرار میکند آن قدر بیقرارم کند که آتش بگیرم. انتظار خیلی بالایی بود. قبل از ناهار ۴۰دقیقه گشتم و کتابها را نگاه کردم و نگاه کردم نیافتم. انگار همهی کتابهای خاندنی خودشان را از من پنهان میکردند. چند دقیقه هم به سرم زده بود که کلیدر را شروع به خاندن کنم و بعد نهیبها بود که پسر تو الان وقت چند جلد کتاب خاندن نداری که... 










۴-همهی اینها را گفتم برای اینکه بگویم ویرایش جدید سفرنامهی برادران امیدوار ۲-۳ماه است به بازار آماده است. مجموعهی سفرنامههای خاندنی آنها به علاوهی عکسهای گوناگون این سفرها. مجلهی همشهری سرزمین من، در هر شماره یک متن ۳-۴صفحهای از سفرنامهشان چاپ میکند و عجیب این سفرنامه خاندنی است و عجیب دیدن عکسها و شرحشان میچسبد. از توصیف مجسمهی بودا در بامیان تا خاستگاه شیرازی مسلمانان زنگبار تانزانیا. از آدمخارهای جنگلهای آمازون تا بدویهای لخت و پتی استرالیا و... حالا کتاب که با ویرایش جدید و اضافه شدن عکسهای جدید کاملتر شده به بازار آمده. قیمتش ۳۰۰۰۰تومان است و گران. خاستم بگویم خریدنش واجب است...
امروز رسیدم به صفحهی ۳۸۰. هنوز نصف نشده است. خسته کننده نیست. فقط خیلی زیاد است. و زیاد بودنش هم به نظرم طبیعی است.
۵شنبههای هر هفته میروم شهر کتابِ ۷حوض. با میثم میرویم. بعد از کلاس زبان. زیرزمینش کتابهای کودکان و کتابهای زبان و اسباب بازی است. طبقهی همکف کتابها، و طبقهی دوم هم لوازم التحریر و مولتی مدیا. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و هر بار که میروم چیزی میخرم. یک دفترچه یادداشتِ تو دل برو یا چند تا کتاب یا یک کتاب داستان سری بوک ورم آکسفورد. «سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار» را که دیدم با خودم شک داشتم که بخرمش یا نه. معمولن خریدهای کتابیام به روز نیست و سعی میکنم کتابهای قدیمیتر را که ارزانتر (!) هم هستند بخرم. تیراژش را که دیدم گفتم حتمن این کتاب مصطفا مستور هم خوب میفروشد. پشت جلد و قیمت را هم که نگاه کردم، دیدم زیاد گران نیست. خریدم.
«یادداشتهای روزهای آخرم. چه تکرارهایی. در دفترچهام روزها یکی بعد از دیگری میآیند و با هم درمی آمیزند. هذیانی یکنواخت که با وجود این تاریخ در آن به رشتهی تحریر در میآید. در تراژدی مکان وجود ندارد. زمان هم وجود ندارد. سپیده دم، عصر یا شب هست...» ص۱۱۴