در خود
شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
الان که اینجا نشستهام بیقرارم. یکی از آن بیشمار لحظههایی است که از بودن خودم در اینجایی که هستم به نفرت رسیدهام. از آن حالت هاست که من در خودم فرو میروم و این در خود فرو رفتنها همیشه دردناکاند. هزار بار خاستهام ایستادگی کنم از این در خود فرو رفتنها. ولی نتوانستهام. پیش خودم تصمیم گرفتم هر بار حس کردم دارم در خودم مثل یک قایق چوبی تکه تکه میشوم گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به اولین نفری که میتوانم زنگ بزنم بگویم برایم چیزی بگو. تکهای از کتابی را بخان. شعری را از حفظ بخان. خاطرهای را تعریف کن. اما نمیشود. اصلن همین که باید سلام کنم و احوالپرسی کنم سختم میشود. سختم میشود. غرق شدن و به آرامی فرو رفتن و بعد تا حد جنون پشیمان شدن انگار راحتتر میشود...
الان که اینجا نشستهام حس میکنم فقط یک چیز میتواند آرامم کند. چیزی یا بهتر بگویم کسی که نیست. چون نیست میخاهم که باشمش. دلم سوزنبانی میخاهد که مسئول سوزن کردن ریلهایی باشد که باید بروم. به هر آبادی و ایستگاهی که میرسم جلوتر از من ایستاده باشد. سوزنبانی کهگاه گاه پرچم قرمزش را برایم تکان بدهد. بگوید حالا نرو. حالا بایست. از فاصلهی دور بدانم که نباید بروم. بدانم که رفتنم یعنی مرگ. بعد او بیاید بگوید با هم گپ بزنیم به وقتش بهت خاهم گفت که کی باید بروی. گپ بزنیم. چای بنوشیم. دم را دریابیم. شب بشود. بعد او برود و چراغ سبز بدهد و من راه بیفتم. بیاینکه عجلهی ابلهانهای در کار باشد. آرام آرام بیآنکه مسابقهای در کار باشد راه بیفتم و در سکوت و سیاهی بروم. و خیالم راحت باشد که آن چراغ سبز فکر همه چیز را کرده. در سکوت و سیاهی شب، آن زمان که همه در خاب نازند و خودشان را برای مسابقههای فردا روز آماده میکنند برانم و بروم... نیست. آدمی که پرچم سبز و قرمزی دستش باشد و من نگاهم به او باشد نیست و از نبودنش است که الان فقط یک چیز میتواند آرامم کند. اینکه اینجا نباشم. پرچم سبز و قرمز و آچارهای باز و بسته کردن سوزنها و ریلها را دستم گرفته باشم ایستاده باشم کنار چراغ سبز و قرمز یک ایستگاه راه آهن در یک شهر دور. خیلی دور. خودم را در کاپشن و کلاه پیچیده باشم. شب ساکت و سیاه باشد. باد بیرحم باشد. من به انتظار گذر عقربهی ساعت نشسته باشم. ریل آمادهی حرکت قطار باشد. فقط چند ثانیه صبر کنم و بعد چراغ سبز بدهم تا برود...فقط همین میتواند آرامم کند. وقتی قطار رفت، وقتی قطارها رفتند سر و کلهی شازده کوچولو هم اگر پیدا شود من همچون سوزنبان کتاب اگزوپری سوالهایش را جواب را خاهم داد...
«شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزنبان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: -مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ.
و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: -از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزنبان گفت: -اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
-جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: -آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: -اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: -اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند. آن تو یا خوابشان میبَرَد یا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شیشهها.
شهریار کوچولو گفت: -فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه...
سوزنبان گفت: -بخت، یارِ بچههاست.»
...