سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۳۸ مطلب با موضوع «خواندنی ها» ثبت شده است

زیردامنی

۲۴
تیر

"یک روز که یخبندان سختی بود، وقتی بسته‌ای را که برایم فرستاده بود باز کردم، در میان چیزهای بسیاری که زحمت خریدشان را بر عهده گرفته بود، زیردامنی کوچکی از فلانل انگلیسی یافتم که او اظهار می‌داشت آن را پوشیده است و اکنون از من می‌خواست تا از آن جلیقه‌ای برای خود درست کنم. نامه‌اش بیانی شیرین داشت و پر از نوازش و ساده‌دلی بود. این توجه خاص که از حد دوستی فراتر می‌رفت، چنان که گویی جامه از تن خود کنده بود تا به من بپوشاند به قدری در نظرم مهرآمیز جلوه کرد که با شور و هیجان، صد بار نامه و زیردامنی را اشک‌ریزان بوسیدم. ترز گمان کرد که دیوانه شده‌ام. جای شگفتی است که در میان آن همه مهر و محبتی که خانم دپینه نثارم می‌کرد، هیچ یک به اندازه‌ی این کار او مرا تحت تاثیر قرار نداد و حتی امروز هم پس از کدورتی که در میان‌مان به وجود آمده است،‌هرگز نتوانسته‌ام آن را دوباره به خطر بیاورم و متاثر نشوم."

 

اعترافات/ ژان ژاک روسو/ ترجمه‌ی مهستی بحرینی/ ص521

 
  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۶
  • ۹۸۸ نمایش
  • پیمان ..

Mr ROALD DAHL

۲۶
ارديبهشت

تحفه‌ی امسال من از نمایشگاه کتاب یک مجموعه‌ی نسبتا کامل از کتاب‌های رولد دال بود. این انتشارات جنگل از آن دزدهای باکلاس و بی‌ضرر و خیلی هم بافایده‌ی صنعت نشر ایران است. و آن قدر زورش پر زور است که برخلاف ناشرهای تیراژ 500تایی، خیلی تر و تمیز 40 درصد تخفیف هم می‌داد. کتاب‌های تافل و جی‌آرئی‌اش در صدر فروش بودند. اما یک گوشه‌اش هم افست‌هایش از برترین رمان‌های انگلیسی را می‌فروخت. پک رولد دال، مجموعه‌ای از 14 کتاب نوجوان رولد دال را می‌فروخت 36هزار تومان. همه‌ی کتاب‌ها را در نوجوانی خوانده بودم. ولی مواجه‌ی دوباره با رولد دال به زبان انگلیسی و دیدن نقاشی‌های کوئنتین بلیک به صورت اصلی جذابیت دیگری بود.

امروز نشستم به خواندن انگشت جادویی. حال خوبی دست داد. رولد دال سلطان انتقام از آدم‌های نفرت‌انگیز است. آدم‌های بی ‌وجدان را باید داد به رولد دال تا جوری توی قصه‌ها و داستان‌هایش آن‌ها را مچاله کند که جگر آدم حال بیاید. انگشت جادویی یک بار دیگر بهم یک حال خوب داد. 

بچه که بودم می‌گفتند سیدها را نباید اذیت کرد. جدشان می‌زند به کمر آدم. همیشه سیدها برایم یک حالت جادویی داشتند. انگار سیدها اشعه‌ای دارند که بقیه ندارند. سیدها اگر اذیت شوند، اشعه‌شان به کار می‌افتد و مردم‌آزار را مثل داروی معجزه‌گر جورج بالا و پایین می‌کنند، کوچک و بزرگش می‌کنند، به در و دیوار می‌کوبیند، او را از آدم تبدیل به اردک می‌کنند. آرزو به دل ماندم که همچه اشعه‌ای را ببینم. کتاب انگشت جادویی دقیقا همین اشعه بود. دختری که وقتی خیلی عصبانی می‌شود، آدم‌های نفرت انگیز را تبدیل به جک و جانور می‌کند...

رولد دال حتما توی بهشت است. وقتی کسی بتواند جوری کتاب بنویسد که حال آدم‌ها را جا بیاورد باید توی بهشت باشد...


  • پیمان ..

آقای سفیر

۲۸
فروردين

"آقای سفیر" خواندنی بود. 

هر چند که 50صفحه‌ی آخر را تندخوانی کردم و فقط رد دادم، (مثال رجوع به سازمان‌های بین‌الملی و رفتن به مغازه‌های چلوکبابی و دیزی‌پزی و انتظارها در این صفحات برای بار دوم در کتاب تکرار شدند و به نظرم سوتی بدی بود که 1 مثال دم دستی 2بار تکرار شود... به هر حال کتاب فصل بندی نداشت و همچه مشکلی از فصل بندی نشدن کتاب است!) ولی از کتاب خوشم آمد. از حالت زندگی‌نامه‌طور آن خوشم آمد و یک جورهایی برایم تاریخ 40سال اخیر ایران از زاویه‌ای دیگر بود. نه از زاویه‌ی بیرون از کشور و بی‌طرف و این‌ها. نه، از زاویه‌ی کسی که در خط مقدم بعضی از وقایع مهم این 40سال بوده، بی‌هیچ واسطه‌ای. صفحات اول کتاب به زندگی خانوادگی محمدجواد ظریف می‌پردازد و مهاجرتش در 16سالگی به آمریکا و تمام کردن دبیرستان در آمریکا و تحصیل در مهندسی کامپیوتر و انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و انقلاب اسلامی و رها کردن مهندسی و ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی روابط بین‌الملل و...

این که ظریف بار اول که رفته سازمان ملل با کاپشن خلبانی می‌رفته و اشتباهات خام جوانی در آن سال‌های اول انقلاب خواندنی بود. خیلی نکته داشت برایم این کتاب. جذاب‌ترین صفحات کتاب برایم یکی کشمکش‌های قطعنامه‌ی 598 سازمان ملل و پایان جنگ ایران و عراق بود. یکی مذاکرات ایران و آمریکا بر سر تعیین حکومت در افغانستان بعد از جنگ افغانستان. یکی مذاکرات ایران و آمریکا در مورد عراق بعد از حمله‌ی آمریکا به عراق و مذاکرات ظریف در مورد مساله‌ی هسته‌ای در زمان دولت آقای خاتمی. هر جا که ظریف در خط اول مذاکره بود کتاب به شدت خواندنی می‌شد. 

عالم بی‌پدر و مادر سیاست را ظریف در این کتاب با حرف‌هایش به جذاب‌ترین شکل ممکن توصیف کرده بود. 

کار دیپلماسی بسیار سخت است. در دیپلماسی باید واقع‌بین باشید و نباید کسی را دوست قلمداد کنید. ضمن این که باید در مقابل همه تظاهر به دوستی کنید. زمانی که می‌خواستند قطعنامه‌ی اول هسته‌ای را علیه ایران تصویب کنند، تصویری از من هست که در کنار سفیر انگلیس می‌خندم. ‌می‌خواستم به آن‌ها نشان دهم که کاری که می‌کنند،‌برای ما آخر دنیا نیست. اما این دلیل نمی‌شود که من او را آدم قابل اعتمادی بدانم یا کار کردن با وی برایم لذت‌بخش باشد. ص 87 و ص 88

کتاب مصاحبه‌ی 380صفحه‌ای با ظریف تصویرهایی شخصی از ظریف را به صورت ضمنی نشان می‌دهد که سر همین از کتاب خوشم آمد. این که محمدجواد ظریف از آن آدم‌های فاصله‌دار است برایم جالب بود. از آن آدم‌ها که فقط تا یک فاصله‌ای آدم‌ها را به خودشان راه می‌دهند و بیش از آن اجازه‌ی نزدیک شدن نمی‌دهند. از آن آدم‌ها که ممکن است 30سال در یک کشوری زندگی کنند، اما حشر و نشرشان با فرهنگ آن کشور در حداقل‌ترین شکل ممکن باشد. (ظریف و همسرش هنوز اسم ادویه‌ها به زبان انگلیسی را بلد نیستند.) این که ظریف تا آخرین روزهای حضورش در سازمان ملل به عنوان سفیر یک سیگاری تیر بوده برایم جالب بود. روزی 3عدد سیگار برگ می‌کشید...

حق گرفتنی است. صفحات مفصلی که ظریف از مجموعه کارهایش برای این که در جنگ ایران و عراق، عراق متجاوز شناخته شود به تو ثابت می‌کند که حق گرفتنی است. حتی واضح‌ترین حقایق هم در نظام بین‌الملل وارونه جلوه داده می‌شوند و ای کاش آدم‌هایی مثل ظریف تعدادشان بیشتر بود... وقتی بعد از همه‌ی آن گزارش‌ها به این افتخار می‌کند که من بودم که باعث شدم عراق متجاوز شناخته شود، به او حق می‌دهی. در نگاه بیرونی شاید بدیهی باشد، ولی نیست. بدیهی نبود و این حق داشت از ما سلب می‌شد. مثل خیلی از حقوق دیگر که سلب شده...

نگاه کردن به آگهی‌های تبلیغاتی دانشگاه دنور هم جالب بود. این که محمدجواد ظریف فارغ‌التحصیل دکترا از دانشگاه دنور است، آن‌قدر برای‌شان مهم بوده که عکس او را در بروشورها می‌زنند. 1 زمانی هم عکس او را می‌زدند و هم عکس کاندولیزا رایس (وزیر اسبوق خارجه‌ی آمریکا). ولی بعد از حمله‌های آمریکا به افغانستان و عراق، دیگر کاندولیزا رایس فارغ‌التحصیل قابل افتخار دانشگاه دنور نبود. ظریف اما... چرا... بود و هست...

ماجراهای ظریف و روزنامه‌ی کیهان و ظریف و خطبه‌های نماز جمعه را هم دوست داشتم. مثال زدنی بودند.

کتاب به چاپ پنجم رسیده. با تیراژ 3000 نسخه. در مقیاس بازار کتاب ایران کتاب پرفروشی است. غربی جماعت وقتی کتابی پرفروش می‌شود چند تا کار انجام می‌دهند. یکی این‌که کتاب را حتما در قطع جیبی و پالتویی و کوچک و ارزان‌تر هم چاپ می‌کنند. و یکی هم این که در چاپ‌های جدید به کتاب ضمیمه اضافه می‌کنند. کتاب آقای سفیر می‌تواند در چاپ‌های جدید ضمیمه‌ی یک گفت‌وگوی مفصل دیگر در مورد روزهای وزارت محمدجواب ظریف را هم داشته باشد. مطمئنا خواندنی و یادگرفتنی و تاریخی خواهد بود...


آقای سفیر, گفت و گو با محمدجواد ظریف/ محمدمهدی راجی/ نشر نی/ 368 صفحه- 15هزار تومان

  • پیمان ..

خودم را مجبور می‌کنم. زبانم خوب نیست. کتاب 1100 را دستم گرفته‌ام و زور می‌زنم که روزی 1 درس را بخوانم. می‌دانم که روزی 1 درس کم است. این‌جوری 1 سال طول می‌کشد. من 1 سال هر روز 1 کاری را انجام می‌دهم؟ نه. به آخر اسفند نکشیده رهایش می‌کنم. ولی نه. باید بخوانم. نباید به انتهایش نگاه کنم. فقط باید به 2گام جلوترم نگاه کنم و بعد از آن را هرگز نگاه نکنم. مثل کوه می‌ماند. اگر آدم به ارتفاعی که باید برود نگاه کند نمی‌تواند. آرام آرام، قدم به قدم. واژه‌هایش سخت‌اند و من هم حافظه‌ی تعطیلی در یادگیری واژه‌های انگلیسی دارم. خودم را مجبور می‌کنم.

باید کتاب انگلیسی بخوانم. باید واژه‌هایی را که یاد می‌گیرم در جاهای مختلف مشاهده کنم تا از یادم نرود. کتاب what I talk about when I talk about running را پرینت گرفته‌ام. شهاب می‌گفت انگلیسی آسانی دارد. از ترجمه‌ی فارسی‌اش بهتر است. شروع کرده‌ام به خواندنش. خیلی کندم. هر 10صفحه را 90 دقیقه طول می‌دهم تا بخوانم. جانم درمی‌آید. توی هر صفحه هم حداقل 10تا لغت است که بلد نیستم. (آی حرصم می‌گیرد از بی‌سوادیم.) ولی کارم پیش می‌رود. کتاب موراکامی سخت‌خوان و ادبی نیست. بدون آن 10تا لغت هم می‌فهم دارد از چه حرف می‌زند. ولی کندم. از یک لاک‌پشت عینکی هم کندترم.

یک نکته‌ی جالب: آدم وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت می‌کشد، خیلی بهتر آن را می‌فهمد. کتاب موراکامی برایم همین حکم را پیدا کرده. اصلا مواجه با مسائل به یک زبان دیگر آدم را تیزتر می‌کند. مفاهیم را بهتر و عمیق‌تر در خودش هضم می‌کند. ضریب دقتت بالا می‌رود. هر چند سرعتت... چند تا چیز بود توی کتاب که شک دارم اگر ترجمه‌ی فارسی‌اش را می‌خواندم باز هم این قدر برایم برجسته می‌شد یا نه؟ یک جایی خود موراکامی هم همین را برمی‌گردد می‌گوید: 

The art of translation is a good example. I learned it on my own, the pay-as-you-go method. It takes a lot of time to acquire a skill this way, and you go through a lot of trial and error, but what you learn sticks with you.

موراکامی توی این کتابش یک جوری از دویدن حرف می‌زند که آدم وسوسه می‌شود حتما هر روز بدود. حتما هر روز 5صبح بیدار شود و لباس ورزشی تنش کند و تا 7صبح بدود. کیلومتر هم بزند. دقیقه هم بگیرد. حرفه‌ای کار کند. کتاب آموزش دویدن بخرد و تبدیل شود به یک دونده‌ی مسافت‌های طولانی. هر روز بدود. مهم‌ترین نکته هر روز دویدن است. عضلات آدم مثل حیوان می‌مانند. اگر به‌شان 2 روز استراحت بدهی، پر رو می‌شوند. روز سوم دیگر به ضرب شلاق هم برایت کار نمی‌کنند. باید هر روز ازشان کار بکشی.

چرا همچه وسوسه‌ای در آدم می‌افتد؟ به خاطر تمام چیزهایی که موراکامی از دویدن به دست آورده: آن حس خلایی که حین دویدن به دست می‌آورد. آن خلا و پوچی که هزاران فکر در آن زاده می‌شوند. آن خستگی حاصل از دویدن مسافت‌های طولانی که مغز و روح را از بدن جدا می‌کند و تجربه‌ی عجیبی است. وقتی که موراکامی زخم می‌خورد، وقتی که فهمیده نمی‌شود، وقتی که دیگران اذیتش می‌کنند چه کار می‌کند؟ می‌دود. مسافتی بیشتر از روزهای دیگر را می دود. دویدن پناهگاه اوست. او هر روز می‌دود. آن قدر منظم و ادامه‌دار که رمان نوشتنش را وام‌دار آن تداوم در دویدن است. وقتی تو استعداد کاری را داری و روی آن کار هم تمرکز کرده‌ای، اگر تداوم نداشته باشی نمی‌توانی کار را به سرانجام برسانی. تداوم یعنی خسته نشدن. یعنی مثل یک دونده‌ی ماراتن آرام آرام و پیوسته دویدن و هیچ گاه از حرکت نایستادن.

ما پیر می‌شویم. ما قوای‌مان را از دست می‌دهیم. بالاخره این اتفاق می‌افتد. در جوانی خیلی کارها می‌توانیم انجام بدهیم. ولی باید این جوانی را طولانی‌تر کنیم. با چه چیزی می‌توان جوانی را ممتد کرد؟ دویدن.

مثل سایت موراکامی، برای من هم طلایی‌ترین جمله‌های کتاب آن جایی است که موراکامی از درد فهمیده نشدن و درک نشدن حرف می‌زند:

As I've gotten older, tough, I've gradually come to the realization that this kind of pain and hurt is necessary part of life. If you think about it, it's precisely because people are different from others that they're able to create their own independent selves… emotional hurt is the price a person has to pay in order to be independent.

  • پیمان ..

"در باب مشاهده و ادراک" از سری کتاب‌های جیبی انتشارات پنگوئن است. از آن کتاب‌های لاغروی جلد نازک انتشارات پنگوئن. از آن کتاب‌ها که جان می‌دهند برای خواندن توی مترو و اتوبوس و سفر و حتا یک عصر جمعه، وقتی حوصله نداری کتابی سنگین را دست بگیری. مجموعه‌ی 9تا مقاله‌طور (essay) از آلن دو باتن. مقاله‌طورهایی در باب لذت اندوه، رفتن به فرودگاه، رفتن به باغ وحش، یک قرار عاشقانه با زنی که نمی‌شناسدش، در باب کار و خشنودی و افسون اماکن پرملال، در باب نوشتن و کمدی و در باب مردان مجرد با جمله‌ی کلیدیِ "هیچ کس عاشق‌مآب‌تر از آن کسی نیست که کسی را ندارد تا عاشقش شود"... بعضی مقاله‌ها یک جورهایی خلاصه‌های چند صفحه‌ای از کتاب‌های دیگر آلن دو باتن‌اند. درباب لذت اندوه آدم را یاد "هنر سیر و سفر" می‌اندازد. رفتن به فرودگاه آدم را یاد کتاب "یک هفته در فرودگاه" می‌اندازد. و در باب کار و خشنودی تو را یاد کتاب "خوشی‌ها و مصائب کار" می‌اندازد. 

سلیقه‌ی انتشارات نیلا در این‌‌که کتاب را در قطع جیبی چاپ کرده خیلی خوب است. (برخلاف کج‌سلیقگی نشر مرکز که برداشته بود کتاب تسخیر وال‌استریت نوام چامسکی را در قطع رقعی چاپ کرده بود... آن کتاب هم از همین paperbackهای جیبی انتشارات پنگوئن بود...). فقط من به شخصه 1 مشکل خیلی اساسی با جلد کتاب داشتم. طرح جلد اصلی کتاب در ایران غیرقابل چاپ بود. طراح جلد انتشارات نیلا هم برداشته بود اولین تابلوی نقاشی را که دوباتن توی کتاب ازش اسم می‌برد به عنوان طرح جلد انتخاب کرده بود. تابلوی اتومات اثر ادوارد هاپر. فقط نفهمیدم چرا این نقاشی را کراپ کرده و فقط یک بخشش را در طرح جلد به کار برده. وقتی مقاله‌طور در باب لذت اندوه را می‌خوانی آلن دوباتن آن‌قدر از نقاشی‌های ادوارد هاپر حرف می‌زند که تو تشنه‌ی دیدن‌شان می‌شوی. یکی‌شان روی طرح جلد است. بقیه را باید بروی توی اینترنت دنبالش بگردی... ای‌ کاش توی متن مثل بقیه‌ی کتاب‌های دوباتن عکس‌ها و نقاشی‌های مورد بحثش بودند. تو موقع خواندن کتاب دستت فقط به یکی از نقاشی‌ها می‌رسد که آن هم ناقص است. فقط یک گوشه‌اش طرح جلد شده... 

ایرادهای ویرایشی هم توی کتاب کم نیستند. بعضی جمله‌بندی‌ها. و این‌که برای توضیح‌های داخل پرانتز از علامت کروشه استفاده شده. در حالی‌که کروشه برای توضیحات مترجم است که داخل متن اصلی نیست(مثلا صفحه‌ی 39 کتاب).

و خب، خیلی دوست دارم بعضی تکه‌های کتاب را رونویسی کنم. ولی صفحه‌ی اول کتاب نوشته شده: "هر گونه نقل و استفاده از متن این کتاب بسته به اجازه‌ی کتبی مترجم و ناشر است."

نکته‌ی این هشدار چند خط بالاتر است: "تصویر روی جلد: بخشی از نقاشی اتومات اثر ادوارد هاپر."

آیا برای این بخشی از نقاشی از هاپر یا نوادگانش اجازه‌ی کتبی گرفته شده؟! نمی‌دانم...


در باب مشاهده و ادراک/ آلن دوباتن/ امیر امجد/ نشر نیلا/ 104صفحه-5500تومان


  • پیمان ..

حمید گفت دیگه مثل سابق وبلاگ نمی‌نویسی. گفتم از مشکلات تکراری خودم خسته شدم. از تکرار شدن مشکلات و واکنش‌های خودم خسته شدم. راستش دیگر حال غر زدن هم ندارم. نه که حالش را نداشته باشم... یک حالت یُبسی به شخمم دارم. من آن خانمه را که هر شب ساعت ۲۰ کانال ۶ اخبار می‌گوید دوست دارم. صدایش خوب است. بر و رو و قد و بالایش را هم دوست دارم. بیش از همه‌ی این‌ها طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. وقتی اخبار قاضی القضات شهر را می‌خواند که در مورد هر چیز این عالم اظهار نظر کرده به غیر از عدالت در شهری که قاضی القضاتش خودش است از خواندن این خبر لذت نمی‌برد. خیلی به شخمم اخبار می‌گوید و این طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. مثل اخبارگوهای ۲۰: ۳۰ نیست که از جر دادن روح و روان آدم لذت می‌برند. هیچی دیگر. الان غرم را زدم. چیزی درست شد؟ من خالی شدم؟ نه. تنگ حوصله‌تر و سنگ‌تر ازین حرف‌ها شده‌ام. 
الان که دارم این را می‌نویسم اولین نوشته در هفتمین سال وبلاگ نوشتن است. نوشته‌ای که خوانده شود ارزش دارد. یعنی ارزشش را دارد. ولی بین نویسنده و خواننده چهار نوع رابطه وجود دارد: ۱- تو از چیزی می‌نویسی که هم خودت آن را تجربه کرده‌ای و هم کسی که دارد نوشته را می‌خواند. ۲- تو از چیزی می‌نویسی که خودت آن را تجربه کرده‌ای ولی کسی که می‌خواند نه. ۳- تو از چیزی می‌نویسی که خودت تجربه نکرده‌ای ولی خواننده‌ات چرا، تجربه کرده. ۴- تو از چیزی می‌نویسی که نه خودت تجربه کرده‌ای و نه خواننده‌ات. 
وبلاگ نوشتن دو نوع اول است. یعنی نوع دومش لذت بخش‌تر است. به رخ کشیدن است. نوچ نوچ کردن و دلت بسوزه من دارم تو نداری است. لذت دانستن است. اگر وبلاگت پرخواننده باشد نوع اول هم با نظربازی‌های اهلش شیرین می‌شود. ولی از من بپرسی ته لذت نوشتن دو نوع آخر است. یعنی انتهای لذت نوع آخر نوشتن است. کشف و شهود در نوع آخر است. اینکه تو بتوانی از نوع آخر بنویسی و خوب هم بنویسی است ارزشش را دارد. لذتش را دارد. بدی‌اش این است که باید تنهایی به کشف و شهود برسی و تا به کشف و شهودش نرسی نمی‌توانی نوشته‌ات را با خواننده‌ای قسمت کنی ولی وقتی به جایی می‌رسی که بتوانی.... آرزوی این نوع نوشتن را دارم. 
باید سوراخش را پیدا کنی. آلمان توی جام جهانی، آن بازی به یادماندنی با برزیل، سوراخش را پیدا کرده بود. وقتی سوراخ را پیدا کردی کار تمام است. این قدر از آن سوراخ استفاده می‌کنی تا دیوار روبه رویت شکاف بخورد و بریزد. آلمان سوراخ را پیدا کرد و آن قدر با آن ور رفت تا برزیل فرو ریخت. با خاک یکسان شد. 
این ترم که تمام شد زیاد توی مقاله‌های علمی این طرف و آن طرف می‌گشتم. گه‌گاه با مقاله‌ای برمی خوردم که موضوع خوبی داشت. نویسنده‌اش یادم می‌ماند. بعد می‌رفتم موضوعات مرتبط را پیدا می‌کردم و جست‌و‌جو می‌کردم و می‌دیدم‌‌ همان نویسنده در موضوعات نزدیک هم پی در پی مقاله نوشته و هی رتبه و اعتبار برای خودش کسب کرده. همچین آدم‌هایی سوراخ را پیدا کرده‌اند. 
لازم نیست جامع الاطراف باشی. لازم نیست همه چیز را بدانی. لازم نیست خودت را برای دانستن هلاک کنی. فقط باید سوراخ را پیدا کنی و بعد دیوار‌ها را از هم بپاشانی... منتها پیدا کردن سوراخ... 
کتاب‌هایی که توی مترو خواندم؟ یک مدی تازگی‌ها بین ناشرهای درست و درمان راه افتاده که خیلی بد است: چاپ کتاب‌های خیلی لاغر. کتاب‌هایی که از شدت لاغری حتا اسم جزوه هم لایقشان نیست. مثلا نشر نیلوفر کتاب «در ستایش بطالت» را چاپ زده که ۵۰ صفحه هم نیست. یا من کتاب «جنبش تسخیر، اشغال وال استریت» را خواندم. نوشته‌ی نوام چامسکی، نشر مرکز. ۹۰ صفحه بود و مجموعه مصاحبه‌های چامسکی درباره‌ی جنبش تسخیر. لاغر بود. ارزان بود. ولی کتاب نبود. یک جزوه بود. هیچ گونه اطلاعات اضافه‌ای هم در مورد جنبش تسخیر وال استریت به آدم اضافه نمی‌کرد. ۵۸۰۰تومان گه شد. کتاب «میرزاده‌ی عشقی» محمد قائد هم هست. فکر می‌کردم در ستایش عشقی باشد، ولی کتاب ضد اسطوره است. خوب است. محمد قائد خوب می‌نویسد. ازش راضی‌ام. کتاب «صد میدان» یوریک کریم مسیحی را هم خریدم. به خاطر عنوان فرعی کتاب: ۱۰۰داستان از ۱۰۰میدان نارمک. هر چه باشد من بچه‌ی شرق تهرانم! خوراک مترو است. چون قصه‌ی هر میدان ۴-۵صفحه بیشتر نیست. ولی خب، از ۵تا میدانی که تا الان خوانده‌ام فقط ۱ میدان قصه‌ی خوبی داشته و بقیه‌ی میدان‌ها نوشته‌هایی به غایت ابتدایی بوده‌اند... 
این ویدئوی این بالا؟ ربطی ندارد. همین جوری خوشم آمد. ربط بخواهی بدهی هم می‌شود ربطی پیدا کرد. این ۲ تا خوب بلدند سوراخ‌ها را پیدا کنند. نوربالا و بوق کار آدم‌های بی‌عرضه ای است که ادای باعرضه ها را می خواهند دربیاورند. لایی کشیدن بی‌مزاحمت کار آدم‌هایی است که بلدند سوراخ را پیدا کنند و خب، راستش کار هر کسی هم نیست...
  • پیمان ..

اسبان

۱۵
دی

زیر پایم

زمین از سم ضربه‌ی اسبان می‌لرزد

چهارنعل می‌گذرند اسبان 

وحشی، گسیخته افسار، وحشت زده

به پیش می‌گریزند. 

در یال‌‌هایشان گره می‌خورد

آرزو‌هایم

دوشادوششان می‌گریزد

خواست‌هایم

هوا سرشار از بوی اسب است

و غم 

و اندکی غبطه. 


در افق

نقطه‌های سیاه کوچکی می‌رقصد

و زمینی که بر آن ایستاده‌ام

دیگرباره آرام یافته است. 

پنداری رویایی بود آن همه

رویای آزادی 

یا احساس حبس و بند. 



سکوت سرشار از ناگفته هاست/ اشعار مارگوت بیکل/ ترجمه و صدای احمد شاملو/ انتشارات ابتکار

  • پیمان ..

هزینه‌های مستقیم حمله‌های ۱۱ سپتامبر برای آمریکا سنگین بود. نزدیک به ۳۰۰۰کشته و بیش از ۳۰۰میلیون دلار ضرر اقتصادی. (هزینه‌ی جنگ‌های افغانستان و عراق در پاسخ به ۱۱ سپتامبر.)

اما هزینه‌های موازی و غیرمستقیم آن هم فراوان بود. در ۳ ماهه‌ی بعد از حمله‌های ۱۱ سپتامبر، تعداد کشته‌های جاده‌ای در آمریکا ۱۰۰۰نفر افزایش یافت. چرا؟ در نگاه اول دلیلش این است که مردم مسافرت با هواپیما را کنار گذاشتند و به جایش راهی جاده‌ها شدند. و خب، رانندگی از پرواز خطرناک‌تر است. اما آمار‌ها می‌گفتند که این افزایش کشته‌ها در جاده‌های بین ایالتی نبوده. بلکه در جاده‌های محلی اتفاق افتاده و به صورت متمرکز افزایش کشته‌ها در ناحیه‌ی شمال شرقی آمریکا اتفاق افتاده: جایی نزدیک به حمله‌های ۱۱ سپتامبر. علت این افزایش مرگ و میر، افزایش رانندگی در حالت مستی بوده! این نشان می‌دهد که بعد از حمله‌های ۱۱سپتامبر گرایش مردم و پناه بردنشان به الکل بیشتر شده و این ترس خودش را به صورت افزایش مرگ و میر جاده‌ای نمایان کرده. 

هزینه‌های غیرمستقیم ۱۱ سپتامبر بی‌پایان‌اند. هزاران نفر از دانشجویان و اساتید برجسته‌ی دانشگاهی در سراسر دنیا که به خاطر محدودیت‌های جدید ویزا دور از آمریکا باقی ماندند. در نیویورک بسیاری از منابع پلیس به سمت مبارزه با تروریسم آمد و دیگر حوزه‌های کاری همچون مبارزه با مافیا و مواد مخدر نادیده گرفته شد. اثرات مالی آن بر بازار کار آمریکا و... 

اما همه‌ی اثرات ۱۱ سپتامبر منفی نبود. با کاهش ترافیک مسافرت‌های هوایی، شیوع آنفلونزا کاهش یافت. در واشنگتن دی سی جرم کاهش یافت و شاخه‌های جدیدی از علم رونق گرفت که پیش از ۱۱ سپتامبر پیشرفتشان کند بود. شاخه‌هایی چون سیستم‌های سلامت... 

@@@

وقتی یکی از ۴ هواپیمای ربوده شده در ۱۱ سپتامبر با ساختمان پنتاگون برخورد کرد، بیشتر قربانیان دچار سوختگی شده بودند. آن‌ها به مرکز بیمارستانی واشنگتن (WHC) انتقال داده شدند. بخش اورژانس بیمارستان از کثرت بیماران دچار آشفتگی و بحران شد. ۹۵ درصد از ظرفیت کل بیمارستان اشغال شد و حتا یک عمل جراحی کوچک اضافه هم به سیستم درمانی بیمارستان فشار وارد می‌کرد. بد‌تر از همه‌ی این‌ها خطوط تلفن بیمارستان از کار افتادند و راه ارتباط با بیرون هم بسته شد. 

با این حال بیمارستان WHC توانست از عهده‌ی قربانیان ۱۱ سپتامبر به خوبی برآید. اما این حادثه مهر تاییدی بود بر نگرانی‌های "گریک فید". گریک فید پزشک اورژانس بیمارستان بود و از خودش می‌پرسید: اگر تعداد بیماران این بیمارستان اندکی بیشتر می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه طور می‌شد در سریع‌ترین زمان به آن‌ها رسیدگی کرد؟ آیا یک فاجعه رخ نمی‌داد؟ 

۱۱ سپتامبر و گسترش این نوع افکار مقدمه‌ای بود بر سریع‌تر شدن راهی که گریک فید در پیش گرفته بود... 

گریک فید قبل از ۱۱ سپتامبر هم به این گونه مسائل فکر می‌کرد. او رییس یک برنامه‌ی آزمایشی ایالتی بود به نام ER ONE. هدف این برنامه تبدیل بخش اورژانس بیمارستان‌ها به یک مکان مدرن بود. 

تا قبل از ۱۹۶۰ بیمارستان‌های آمریکا بخش اورژانس نداشتند. اگر بیماری شب هنگام به بیمارستان برده می‌شد، باید زنگ در را می‌فشردند تا یک پرستار خواب آلود در را باز کند. بعد آن پرستار باید به منزل پزشک زنگ می‌زد. و دکتر هم بسته به علاقه‌اش به خواب یا‌‌ همان موقع می‌آمد یا نمی‌آمد! آمبولانس‌ها در اختیار ماموران کفن و دفن بود: مجریان کفن و دفن وظیفه‌ی نجات بیماران از مرگ را هم داشتند! 

اما امروزه پزشکی اورژانس جایگاهی بسیار مهم دارد و بخش اورژانس بیمارستان‌ها تبدیل به محور سلامت عمومی شده است. در سال ۲۰۰۸ در آمریکا نزدیک به ۱۱۵ میلیون ویزیت پزشکی در بخش اورژانس بیمارستان‌ها انجام شده. حدود ۵۶ درصد از مردمی که به بیمارستان‌ها مراجعه کرده‌اند، از طریق بخش اورژانس بیمارستان‌ها بوده. البته به نظر گریک فید هنوز بخش اورژانس جای کار بسیاری دارد... 

@@@

فید در برکلی کالیفرنیا بزرگ شد. در کودکی سوار بر اسکیت بوردش به سوراخی سرک می‌کشید و در نوجوانی به خاطر گروه موسیقی گریتفول دد مسافرت‌ها کرد. علاقه‌ای ذاتی به مکانیک داشت. عشقش این بود که هر چیزی را به قطعات سازنده‌اش تجزیه کند و دوباره آن را مونتاژ کند. قبل از اینکه پزشکی بخواند بیوفیزیک و ریاضیات خواند. بعد هم دکتر شد. چون دوست داشت دنیای رازآلود ساز و کار بدن انسان را هم مثل اجزای قطعات مکانیکی بفهمد. هنوز هم ماشین‌ها و طرز کارکردشان عشق اول اوست. و همیشه با شور و شوق از یک سخنرانی یاد می‌کند که به شدت روی او تاثیر گذاشته. سخنرانی متخصص علوم کامپیو‌تر "آلن کی" درباره‌ی برنامه‌ی نویسی شی گرا در ۳۵ سال پیش. ایده‌های آلن کی در این سخنرانی تاثیری انقلابی در برنامه نویسی کامپیو‌تر گذاشت. ایده‌های او کار برنامه نویسان را راحت‌تر کرد و باعث شد که کامپیوتر‌ها به وسایلی انعطاف پذیر تبدیل شوند... 

در سال ۱۹۹۵ وارد بخش اورژانس بیمارستان واشنگتن (WHC) شد. همکار او دوست قدیمی‌اش "مارک اسمیت بود. (مارک اسمیت هم مثل فید عاشق تکنولوژی روز بود. او قبل از پزشکی فوق لیسانس علوم کامپیو‌تر از استنفورد گرفته بود و البته استاد راهنمایش کسی نبود جز آلن کی.) 

علی رغم امکانات بالای بعضی از بخش‌های بیمارستان واشنگتن، بخش اورژانس آن همیشه در رتبه بندی ایالتی آخر بود. آنجا همیشه شلوغ، کند و سازمان نیافته بود... 

فید و اسمیت با کار کردن در بخش اورژانس کالایی را کشف کردند که همیشه عرضه‌اش کم است: اطلاعات. وقتی بیماری به اروژانس بیمارستان مراجعه می‌کرد (چه بد حال چه معمولی، چه با همراه چه تن‌ها، چه هوشیار و چه بی‌هوش) دکتر مجبور بود او را به سرعت درمان کند. اما همیشه سوالات دکتر بیش از پاسخ‌ها بود: ایا بیمار در دوره‌ی درمان خاصی است؟ در گذشته چه بیماری‌هایی داشته؟ آیا همیشه فشار خون پایین داشته؟ سی تی اسکنی که ۲ساعت پیش انجام داده کجاست؟ و... 

فید می‌گفت: من سال‌ها بیماران را ویزیت می‌کردم، بدون هیچ اطلاعاتی فرا‌تر از اطلاعاتی که خود بیمار در اختیارم می‌گذاشت! من و همکارانم اغلب می‌دانستیم که به چه اطلاعاتی نیازمندیم. حتا می‌دانستیم اطلاعات مورد نیاز ما درباره‌ی بیمار کجا هستند. اما در آن زمان خاص در اختیار ما نبودند. این اطلاعات می‌توانستند ۲ساعت یا ۲روز بعد در اختیار ما قرار بگیرند. اما در پزشکی اورژانس حتا ۲ دقیقه هم زمان زیادی است و به قیمت جان انسان‌ها تمام می‌شود. 

این مشکل آن قدر فید را اذیت کرد که خودش را وقف راه اندازی اولین انفورماتیک پزشکی اورژانس جهان کرد. او معتقد بود که بهترین راه حل برای بهبود مراقبت‌های پزشکی در بخش اورژانس، بهتر کردن گردش اطلاعات است. 

فید و اسمیت برای پیدا کردن مشکلات اصلی چند دانشجوی پزشکی را استخدام کردند که در بخش اورژانس بیمارستان دائم به دنبال پزشکان و پرستار‌ها می‌افتادند و از آن‌ها سوال می‌پرسیدند: 

از آخرین زمانی که من با شما حرف زده‌ام، شما به چه اطلاعاتی نیاز پیدا کرده‌اید؟ 

چه زمانی طول می‌کشد که به این اطلاعات برسید؟ از کدام منبع به این اطلاعات می‌رسید؟ تلفن؟ کتاب مرجع؟ 

آیا شما به جواب قانع کننده رسیده‌اید؟ 

آیا یک تصمیم پزشکی بر اساس جوابتان گرفته‌اید؟ تصمیمتان روی بیمار تاثیرگذار بوده؟ 

با جمع بندی اطلاعات جمع آوری شده فرض گریک فید تایید شد: بخش اورژانس بیمارستان WHC از پایین بودن جریان اطلاعات رنج می‌برد... 

دکتر‌ها حدود ۶۰ در صد از زمانشان را صرف مدیریت اطلاعات می‌کردند و فقط ۱۵ درصد از زمانشان صرف مراقبت مستقیم از بیمار می‌شد. و این یک نسبت بیمار بود. در پزشکی اورژانس علاوه بر بدن انسان و گروه‌های سنی، زمان هم اهمیتی فوق العاده دارد. مارک اسمیت می‌گوید: همه‌ی کاری که یک پزشک اورژانس باید انجام بدهد، در‌‌ همان ۶دقیقه‌ی اول است... 

گریک فید و مارک اسمیت در بیمارستان WHC بیش از ۳۰۰ منبع اطلاعات پزشکی کشف کردند که هیچ هماهنگی و ارتباطی با هم برقرار نمی‌کردند: یادداشت‌های دست نویس دکترهای بخش‌های مختلف، تصاویر آزمایش سی تی اسکن، اشعه‌ی ایکس،‌ام آر آی، نتایج آزمایش خون، سیستم مالی و حسابداری و.... 

برای اینکه دکتر‌ها و پرستار‌ها اطلاعاتی را که واقعا نیاز دارند به دست آورند باید یک سیستم اطلاعاتی طراحی می‌شد. این سیستم باید ساختاری دانش نامه‌ای می‌داشت. حتا نبودنِ یکی از اطلاعات کلیدی هم ضعف بزرگی بود. باید به اندازه‌ی کافی قوی می‌بود. به عنوان مثال، یک آزمایش ساده ی‌ام آر آی، حجم عظیمی از فضای کامپیو‌تر را اشغال می‌کند. و باید انعطاف پذیر می‌بود. سیستمی که نتواند اطلاعات گوناگون گذشته و حال و آینده را از بخش‌های مختلف جمع آوری و یکپارچه کند بی‌فایده است. و اینکه این سیستم برای پاسخ گویی باید بسیار سریع می‌بود. 

برای ساختن یک سیستم سریع، منعطف، قوی و دانش نامه‌ای، فید و اسمیت به کار قبلیشان برگشتند: برنامه نویسی شی گرا. آن‌ها شروع به برنامه نویسی کردند تا اطلاعات بخش‌های مختلف بیمارستان به ازای هر بیمار را دریافت کنند و به صورت یکپارچه در اختیار پزشکان و پرستار‌ها قرار بدهند... 

همه‌ی همکاران آن‌ها آدم‌های خوبی نبودند. عده‌ای به کارشان بی‌اعتقاد بودند و و کارشکنی می‌کردند. اطلاعات را در اختیار نمی‌گذاشتند و چوب لای چرخ می‌گذاشتند. اما با همه‌ی ناملایمات، فید و اسمیت در سال ۱۹۹۶ توانستند نسخه‌ی اولیه‌ی سیستم اطلاعاتی درون بیمارستانیشان را کامل کنند. نام این سیستم اطلاعاتی یک نام پر آب و تاب بود: Azyxxi. (آه، زیک! سی = آه، زیک، نگاه کن!) برداشته شده از یک عبارت فنیقی از دوران پیش از باستان. جمله‌ای که به یک دیده‌بان که چشمانی بسیار قوی داشت می‌گفتند. کسی که می‌توانست مسافت‌های دور را هم تشخیص دهد و در مواقع لازم به او می‌گفتند: آه، زیک، تماشا کن و بگو ببینیم چه خبر است! 

در ‌‌نهایت فید یا به عبارتی اطلاعات برنده شد. آزیکسی ابتدا روی دستکتاپ یک کامپیو‌تر در بخش اورژانس بیمارستان به کار گرفته شد. بعد از یک هفته، دکتر‌ها و پرستار‌ها برای دسترسی به اطلاعات این کامپیو‌تر برای درمان بیمارانشان صف می‌ایستادند. نه ت‌ها دکتر‌ها و پرستار‌ها، بلکه کارکنان آزمایشگاه‌ها و سایر بخش‌های بیمارستان هم تشنه‌ی اطلاعات آزیکسی شده بودند. 

در طول چند سال، اورژانس WHC از بد‌ترین اورژانس به بهترین اورژانس ایالت تبدیل شد. با استفاده از آزیکسی دکترهای این اورژانس ۲۵درصد وقت کمتری برای تشخیص و مدیریت اطلاعات صرف می‌کردند و وقتی را که برای معالجه‌ی مستقیم بیمار صرف می‌کردند دوبرابر شد. در سیستم قدیم متوسط زمان انتظار بیماران ۸ساعت بود. با وجود سیستم آزیکسی این زمان به کمتر از ۲ساعت رسید... 

بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر و آشکار شدن فواید آزیکسی خیلی از بیمارستان‌های دیگر هم خواهان آن شدند. تا اینکه سرانجام در سال ۲۰۰۶ مایکروسافت امتیاز آن را خرید. آن را توسعه و گسترش داد و با نام آمالگا عرضه‌ی عمومی کرد. نرم افزار آمالگا به سرعت در بیمارستان‌های ایالات متحده به کار گرفته شد. اگرچه آمالگا برای بخش اورژانس طراحی شده، ولی امروزه ۹۰ درصد استفاده‌اش در سایر بخش‌های بیمارستانی و آزمایشگاه‌ها است. تا سال ۲۰۰۹ سیستم آمالگا در آمریکا ۱۰میلیون نفر را در ۳۵۰ بیمارستان پوشش داده بود. 

آمالگا دکتر‌ها و تشخیصشان را موثر‌تر کرده. هزینه‌های درمان و روند آن را شفاف‌تر کرده. زمان رسیدگی به موارد اورژانسی را به شدت کوتاه کرده. هر بیمار در هر کجای آمریکا می‌تواند به اورژانس مراجعه کند و مطمئن باشد که پرونده‌ی پزشکی او در اختیار پزشک معالج او هست. آمالگا رویای پزشکی الکترونیک را محقق کرده و به خاطر اطلاعات آنلاین از سراسر آمریکا شیوع هر گونه بیماری را در لحظه هشدار می‌دهد. و اطلاعات آماری که در اختیار آماردانان می‌گذارد باارزش‌ترین اطلاعات خام برای بررسی وضعیت سلامت است...


(ترجمه‌ی خلاصه شده از کتاب super freakonomics نوشته‌ی استیون لویت و استفن دابنر/ صفحات ۶۵ تا ۷۴)

  • پیمان ..

"رییس‌جمهور روحانی: منابع مالی مسکن مهر به میزان 100 درصد از بانک مرکزی و پول پرقدرت تهیه شده و از عوامل تشدید تورم بود."

"داوود دانش‌جعفری، وزیر اسبق اقتصاد ایران: برخی از عوامل درون اقتصاد ایران مربوط به سیاست‌های نادرستی بوده که ایجاد نوسان کرده است، مثلا طرح مسکن مهر از این جهت که اقشار ضعیف را هدف‌گیری می‌کرد طرح مهمی بود اما مشکل این بود که تامین مالی این طرح از محل استقراض از بانک مرکزی انجام شد. وقتی پول چاپ شود مشکل به صورت موقتی حل می‌شود و ایجاد تورم می‌کند، بنابراین نمی‌توان تنها به واسطه‌ی این‌که نیت این طرح مقدس است از راهکارهای آن غافل ماند."

حالا این پول پرقدرت یعنی چه؟ پول ضعیف چی است که پول پرقدرت هم داریم؟ 

نیال فرگوسن توی کتاب خودش، "تاریخ مالی جهان: برآمدن پول"، مفهوم پول پرقدرت را به سادگی و زیبایی توصیف کرده است:

"دانشجویان سال اول دوره‌ی فوق لیسانس مدرسه‌ی بازرگانی هاروارد یک بازی پولی ساده‌شده را اجرا می‌کنند. در این بازی بانک مرکزی به نمایندگی از دولت 100دلار چک تضمینی به استاد آن‌ها می‌دهد. استاد چک‌ها را به صورت سپرده در بانکی که یکی از دانشجویان به صورت فرضی تاسیس کرده می‌گذارد و رسید می‌گیرد. برای سهولت در کار فرض کنید که این بانک 10 درصد نسبت ذخیره حساب می‌کند (یعنی میل دارد که نسبت اندوخته‌هایش به کل بدهی‌هایش را در سطح 10 درصد حفظ کند). بانک 10 دلار را در بانک مرکزی می‌گذارد و 90 دلار باقی را به یکی از مشتریانش وام می‌دهد. مشتری تا زمانی که تصمیم بگیرد با وامش چه کند، آن را در بانک دیگری به سپرده می‌گذارد. این بانک هم از نسبت اندوخته‌ی 10درصدی تبعیت می‌کند، بنابراین 9دلار را در بانک مرکزی می‌گذارد و 81 دلار باقی‌مانده را به یک مشتری وام می‌دهد. استاد پس از چند بار تکرار این جریان، از دانشجویان می‌خواهد که مقداری را که بر پول افزوده شده است حساب کنند.

این کار به استاد اجازه می‌دهد تا دو تعریف محوری تئوری پولی مدرن را به دانشجویان معرفی کند: M0 (پایه‌ی پولی یا همان پول پرقدرت) که مساوی است با کل دیون بانک مرکزی، یعنی پول نقد به اضافه‌ی اندوخته‌های بانک‌های خصوصی که در بانک مرکزی گذاشته شده. (در این بازی همان 100دلار اولیه.) و M1 (پول محدود) که مساوی است با پول در گردش به اضافه‌ی تقاضا برای سپرده‌های دیداری. 

زمانی که پول در سه بانک مختلف دانشجویی گذاشته می‌شود، M0 برابر 100 دلار است اما M1 مساوی است با 271 دلار. (81دلار +90دلار+100دلار). 

این عملیات گرچه با یک روش بسیار ساده‌شده انجام گرفته اما به طور دقیق نشان می‌دهد که عملکرد نظام بانکی با اندوخته‌ی خرد چگونه اجازه‌ی ایجاد اعتبار و در نتیجه ایجاد پول را می‌دهد...

تاریخ مالی جهان، برآمدن پول/ نوشته‌ی نیال فرگوسن/ ترجمه‌ی شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ صفحه‌ 64 و 65


  • پیمان ..

زیبایی تروریسم

۲۵
شهریور

آقای استیون لویت در یک بند از فصل دوم کتاب superfreakonomics برمی‌گردد می‌گوید:
 «زیبایی تروریسم، البته اگر شما یک تروریست باشید، این است که در هر صورت موفق‌اید، حتا اگر شکست بخورید.
من باب مثال عمل کاملا روتین بازرسی کفش در فرودگاه‌ها. ما این کار را برای تشکر از یک مرد انگلیسی‌تبار به نام ریچارد رید انجام می‌دهیم. ریچارد رید هیچ‌گاه نتوانست بمب کفشی خودش را منفجر کند و نتوانست در آن لحظه آسیبی به کسی برساند، اما توانست هزینه‌ی عظیمی را به ما تحمیل کند.
می‌توان گفت که به طور متوسط یک دقیقه طول می‌کشد تا آدم‌ها در فرودگاه کفششان را دربیاورند، بازرسی شوند و دوباره کفششان را بپوشند. فقط در ایالات متحده‌ این کار در سال بیش از 560 میلیون بار تکرار می‌شود. یعنی 560 میلیون دقیقه. معادل با 1065 سال. عمر متوسط آمریکایی‌ها 77.8 سال است. اگر 1065 سال را تقسیم بر عمر متوسط آمریکایی‌ها کنیم، می‌شود معادل با عمر تقریبا 14 نفر آدم. بنابراین اگرچه ریچارد رید در عملیات خودش شکست خورد، اما باعث وضع مالیاتی شد که از نظر زمانی برابر است با 14 زندگی در هر سال...»

  • پیمان ..

کتاب‌بازی

۱۲
شهریور

اقتصاد ناهنجاری های پنهان اجتماعی

رفتیم خیابان بهار. رفتیم سراغ آقای نورنگار تا کیف دوربین بخرم. خریدم. بعد گفتم نزدیکیم برویم یک سر کریم‌خان. راست کرده بودم کتاب "اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی" را بخرم. خانم نیکا توی یکی از کامنت‌ها وبلاگ پیشنهاد کرده بود و ته و تویش را که درآورده بودم فهمیدم بودم راست کار خودم است و از آن‌هاست که مسلم از خواندنش لذت می‌برم. کتاب‌فروشی‌های انقلاب نداشتند. یعنی آن چندتایی که پرسیدم نداشتند. انتظار داشتم کتابفروشی خوارزمی داشته باشد. آن پستوی کتاب‌های اقتصادی اجتماعی‌اش پر و پیمان به نظر می‌رسید. ولی نداشتند. خواستم کتاب "جزیره‌ی سرگردانی" را بخرم. سیمین دانشور. یعنی گفته بودم یکی برایم به عنوان جریمه‌ی فحش و فضیحت‌های الکی‌ای که بارم کرده بود بخرد. نخریده بود و می‌خواستم خودم بخرم. کتاب "گشودن رمان" حسین پاینده را دست گرفته بودم. در تحلیل ده رمان برتر فارسی. دلم می‌خواست اول رمان‌ها را بخوانم و بعد بروم تحلیل‌های حسین پاینده را بخوانم. جزیره‌ی سرگردانی یکی از آن 10رمان برتر بود. ولی کتاب را که باز کردم و حروف‌چینی 50سال پیش را که دیدم پشیمان شدم. توی دلم به خوارزمی‌ها فحش دادم که خاک بر سرها این کتاب آبروی زبان بی‌جان فارسی است. چند تا کتاب داریم که بتوانیم سر دست بگیریم؟ شما این قدر ارزش قائل نیستید برایش که یک حروف‌چینی درست و درمان برایش انجام بدهید؟ نخریدم. کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی را هم نیافتم. رفتیم کریم‌خان. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها انداختیم رفتیم کریم‌خان. حوصله‌ی سر و صدای خیابان‌اصلی‌ها را نداشتم. به یک کوچه رسیدیم که جوی آبش از وسط کوچه رد می‌شد. سال‌ها بود کوچه با جوی آب در وسط ندیده بودم. بعد به کافه‌های اطراف کریم‌خان رسیدیم. منی که از فضاهای بسته بدم می‌آید، با بوی قهوه‌ی آن کافه‌ها دچار وسوسه شده بودم. رفتیم نشر ثالث. در چشمی‌اش خیلی کند بود. کندتر از حرکت من. خواستم رد شوم اما هنوز کامل باز نشده بود و با شانه به در برخورد کردم. حس گیر کردن لای گیت‌های مترو بهم دست داد. لعنت به کتابفروشی نشر ثالث. یک بار آمدم یک کتاب بخرم ازشان. پشت جلد زده بود 5300تومان. رفتم صندوق زنک گفت: این قیمتش تغییر کرده شده 15000تومان. تو کتم نمی‌رفت. کتاب برای 7سال پیش بود. کم‌یاب هم نبود. گفتم برای چه آخر؟ کوتاه نیامد. من هم نخریدم. موقعیت مشابه این برایم توی شهر کتاب 7حوض اتفاق افتاد. آقای کتابفروش قیمت پشت جلد را برایم حساب کرد. کتابفروشی ثالث مزخرف. آن‌ها نداشتند. رفتم چشمه. ردیف کتاب‌های اقتصادی. نه. نبود. کتاب "خوشی‌ها و مصایب کار" نوشته‌ی آلن دو باتن آن وسط ها بود. خریدمش. آمدم کتابفروشی بغلی نشر چشمه. همان که احسان می‌گفت متمم نشر چشمه است و هر چه چشمه ندارد او دارد. داشت. خریدم. تیراژ کتاب 700نسخه بود. 

این روزها؟ نشسته‌ام به خواندن اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی. کتاب فوق‌العاده ست. هی یادداشت برمی‌دارم و به خواندنش راغبم. مجال اگر باشد در موردش مفصل می‌نویسم. رفته‌ام سراغ سایت نویسندگان کتاب. وبلاگ‌شان هر هفته آپ می‌شود. با مطالب به درد بخور و پدر مادر دار. تازه هر مطلب هم پادکست صوتی دارد و کلی لینک و ارجاعات. از اسیتون لویت بسیار خوشم آمده... توی قسمت کتاب‌ها، طرح جلد ترجمه‌های مختلف کتاب هست. از ترجمه‌ی فرانسوی تا ترجمه‌ی چینی. اما خبری از نام ترجمه‌ی فارسی کتاب نیست. دو تا چیز هست که توی ترجمه‌ی فارسی‌اش آزارم می‌دهد. یکی تیراژ کتاب: 700نسخه؟! کتاب به این جذابی چرا باید همچین تیراژ پایینی داشته باشد؟ بعد طرح جلدش است. تمام طرح‌جلدهای کتاب به زبان‌های مختلف جذاب و فانتزی است. طرح جلدی است که متناسب با سبک نوشتاری جذاب داخل کتاب است. ولی ترجمه‌ی فارسی طرح جلد خشک و بی‌روحی دارد... 

بعدش؟ رفتیم نشستیم توی آن پارکه روبه‌روی سازمان سنجش. به پارسال همین روزها فکر کردم. به این روزهای خودم که خوب‌اند. نسبت به گذشته بهترند. خودم را رام کرده‌ام. ولی دارند خیلی سریع می‌گذرند...


  • پیمان ..

"نباید فراموش کرد که "همیشه همسایه‌ها بدترین دوستان و بهترین دشمنان همدیگر هستند" و حسرت یکدیگر را می‌‌خورند، و به همین سبب همسایگان سیاسی معمولا یک در میان با هم خوب هستند! فاتحان بزرگ مثل ناپلئون و نادر ازین موقعیت استفاده می‌کردند و پیش می‌رفتند، همسایه‌ی اولی- دومی، و دومی- سومی را هل می‌داد و به زمین می‌افکند،‌و همین‌طور ادامه می‌یافت تا وقتی که ناپلئون را در کنار بئرالحکیم می‌دیدیم و نادر را در میدان دهلی. این دشمنی همسایگی دو علت دارد: یکی این که اغلب تصادم منافع دارند، دیوار این یک جلوگیر آفتاب آن دیگری است و نم مستراح این به دیوار اطاق آن یکی صدمه می‌زند و غیره و غیره. دوم این‌که همساگیان بیشتر از دیگران حسرت یکدیگر را می‌خورند: فلانی قاز دارد و ما مرغ. فلان کس هر شب پلو می‌خورد و زن خوب دارد و کلفتش چنین و چنان است و...
ازین جهت اغلب این حسرت‌ها و حسادت‌ها به دشمنی ختم می‌شود. در کار دولت‌ها هم همین امر هست، از شرق بگیر و به غرب برو: کره از چین می‌نالد، چین از روسیه که مغولستان از من است، روسیه تا کنار دانوب ادعا دارد و رومانی از این امر در اضطراب که مولداوی از کف رفت، دعوای آلمان شرق و غرب، و اختلاف آلمان و فرانسه بر مسائل آلزاس و لرن، و گفت‌وگوی فرانسه و اسپانیا بر سر پیرنه و طوایف باسک، ادعای ما را ثابت می‌کند که "همیشه همسایه‌ها بدترین دوستان و بهترین دشمنان همدیگرند." بی‌خود نبود که در قدیم همسایه‌ها بعضی چیزها را که داشتند از همدیگر پنهان می‌کردند: یک روایت محلی دهاتی ما که در اول افسانه‌ها برای بچه‌ها گفته‌ می‌شود با این آهنگ شروع می‌شود: "اوسونه، سی سونه (افسانه‌ی سیستان است) پلو پختم دونه دونه، همچی (آن‌طور) خوردم که همسایه ندونه!" و باز درست می‌گفتند قدیمی‌ها که به زن‌ها دستور می‌دادند "پشت به شو کن، نمک چشو کن". و ظاهرتر آن این است که گفته‌اند: "نان را باید در پناه دندان خورد."

 

 از پاریز تا پاریس/ نوشته‌ی محمدابراهیم باستانی پاریزی/ نشر علم/ ص362 و ص363

  • پیمان ..

بیکاری

۱۱
تیر

عکس از fatima rgd، تونل رسالت،‌ بیکاری

-‌ چرا به موضوع اشتغال در دهه 90 باید ویژه نگاه کرد؟
بررسی وضعیت اشتغال از سال 1335 تا 1390 حاکی از بروز یک اتفاق نادر در اقتصاد ایران طی سال‌های اخیر است. اگر آمار اشتغال را از اولین سرشماری کشور در سال 1335 تا آخرین سرشماری در سال 1390 مورد بررسی قرار دهیم و اشتغالی را که به طور سالانه در فواصل مختلفی که سرشماری صورت‌گرفته محاسبه کنیم، متوجه می‌شویم میزان خالص اشتغال ایجاد‌شده، در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 (با وجود درآمد سرشار ارزی 700 میلیارد‌دلاری) حدود صفر بوده و تقریباً شغلی در اقتصاد ما ایجاد نشده است. بر اساس طرح آمارگیری سالانه نیروی کار که از سوی مرکز آمار ایران صورت می‌گیرد، تعداد شاغلان کشور در سال 1384، 20 میلیون و 620 هزار نفر بوده که در سال 1391 این تعداد با افزایش تنها 10 هزار شغل به 20 میلیون و 630 هزار نفر رسیده که این 10 هزار نفر شغل از نظر آماری معنی‌اش صفر است.
علاوه بر این، اگر ما از نظر ساختار اشتغال پنج فعالیت عمده‌ای (کشاورزی، صنعت، صنوف عمده‌فروشی، ساختمان و حمل و نقل) را که بیشترین سهم را در اشتغال دارند مورد بررسی قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که اشتغال در بخش کشاورزی و صنعت روند نزولی داشته به‌گونه‌ای که تعداد شاغلان کشاورزی و صنعت در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 کم شده و به تعداد شاغلان بخش ساختمان و حمل و نقل اضافه شده است. به عنوان مثال، بخش صنعت حدود 530 هزار نفر از شاغلان خود را در این سال‌ها از دست داده است. این رقم قابل تامل است چون همان‌طور که می‌دانید نیروهایی که در بخش صنعت فعالیت می‌کنند به تخصص و تحصیلات بیشتری نیاز دارند و سطح‌شان نسبت به نیروهایی که در بخش ساختمان مشغول کارند طبیعتاً متفاوت است. بخش اصلی نیروهای ساختمانی تخصص‌هایی ابتدایی دارند که عمدتاً از عهده بسیاری برمی‌آید. نیاز به آموزش‌های پیچیده‌ای ندارند اما نیروهای صنعت چون از تحصیل و تخصص برخوردارند بیکاری‌شان اهمیت عدم تعادل در بازار کار را دو چندان می‌کند.

‌- البته در بخش ساختمان همیشه تقاضا برای کار وجود دارد اما کمتر ایرانی حاضر است تن به کارگری ساده دهد.
بله، این موضوع را قبول دارم. حتی برخی که می‌خواهند وضعیت اشتغال کشور را تحلیل کنند می‌پرسند چرا در حالی که گفته می‌شود اقتصاد ما با سه میلیون بیکار روبه‌روست هر جا که می‌رویم می‌بینیم آگهی زده‌اند که به کارگر ساده نیاز داریم! بنابراین، تقاضا برای کارگر ساده وجود دارد و ما مجبوریم برای پوشش این تقاضا، از نیروی کار وارداتی (عمدتاً افغان‌ها) استفاده کنیم.

‌- چرا چنین پدیده‌ای در کشورمان شکل گرفته است؟
شکل‌گیری چنین پدیده‌ای به ساختار اشتغال‌مان برمی‌گردد. ضمن اینکه کل این ساختار اشتباه بوده، به سمت شغل‌هایی حرکت کرده‌ایم که اولاً آقایان را بیشتر نیاز دارد، ثانیاً نیروهایی را به کار می‌گیرد که کمتر تحصیل کرده‌اند. در حالی که ما به شغل‌هایی احتیاج داریم که زنان را به کار گیرد و نیروهای تحصیلکرده را جذب کند.
حال باید به این پرسش پاسخ بدهیم که چرا چنین اتفاقی رخ داده است. طبیعتاً نمی‌توانیم بگوییم که تصمیم‌گیرندگان کشور نمی‌خواسته‌اند شغل ایجاد کنند، اتفاقاً خیلی تاکید بر ایجاد اشتغال داشتند و همه ما می‌دانیم که طرح‌هایی مانند بنگاه‌های زودبازده با این هدف اجرا شد که در اقتصاد ما سالانه بالای 5/1 میلیون شغل ایجاد شود. شکی نیست که هدف سیاستگذار در چنین طرح‌هایی این بوده که اشتغال ایجاد شود. اما سوال مهم این است که آیا ابزارهایی که برای رسیدن به هدف انتخاب شده درست بوده یا خیر که به نظر می‌رسد درست نبوده چون نه‌تنها نتوانسته به هدف برسد بلکه درست عکس آن اتفاق افتاده است. پس چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟
همان‌طور که می‌دانید کشور در اوایل دهه 60 با یک شوک جمعیتی در زاد و ولد روبه‌رو شد که این افراد امروز در حال گذر از سن اشتغال هستند. اگر برای این جمعیت انبوه، تا سال‌های پایانی دهه 90 نتوانیم شغلی ایجاد کنیم دیگر نخواهیم توانست برایشان کاری کنیم چون سن آنها به مرز 40 سالگی می‌رسد. در سال‌های گذشته برای این افراد هزینه‌های بسیاری در خصوص تغذیه، آموزش و... شده است اما حال که به سن اشتغال رسیده‌اند کشور با شرایط سخت و پیچیده رکود تورمی روبه‌رو شده و نتوانسته به راحتی شغلی را برایشان ایجاد کند. در حال حاضر جمعیت 15 تا 34‌ساله کشور حدود 30 میلیون نفر تخمین زده می‌شود که بخشی از این جمعیت مشغول تحصیل، بخشی بیکار، بخشی دارای شغل و بخشی هم تنها جمعیت مصرف‌کننده‌اند، بدون اینکه دنبال کار باشند. اتفاقی که به وقوع خواهد پیوست این است که بازار کار برای جمعیتی که اکنون در حال تحصیل‌اند تنگ خواهد شد. ما با پدیده بیکاران دارای تحصیلات عالیه روبه‌رو می‌شویم که این پدیده حتی ممکن است به فارغ‌التحصیلان مقطع دکترا نیز کشیده شود.
بنابراین کشور برای ایجاد اشتغال این افراد سال‌های سرنوشت‌سازی در پیش دارد چون با این مساله مواجه هستیم که اقتصادمان چطور می‌تواند به مهم‌ترین نیاز دهه شصتی‌ها که شغل همراه با درآمد است جواب دهد. درست در فاصله زمانی که اقتصاد ما نیاز داشته شغل در مقیاس بسیار بزرگ ایجاد کند، افزایش جهشی درآمدهای ارزی هم منابع قابل ‌توجهی را فراهم کرد، متاسفانه از این فرصت استثنایی استفاده نشد و از سال 1391 هم که گرفتار رکود تورمی شده‌ایم طبیعتاً امکانی برای ایجاد شغل فراهم نبوده است. اتفاق دیگری که در بازار کار ما رخ داده این است که بخش قابل ‌توجهی از جمعیت در سن کار، در گذشته بدون ورود به دانشگاه، وارد بازار کار می‌شدند و بخش کمی از آنها وارد دانشگاه می‌شدند.
اما در سال‌های اخیر، به دلیل سرمایه‌گذاری بالایی که در توسعه آموزش عالی صورت گرفت، مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌ها ضربه‌گیر بازار کار ما شدند و توسعه آموزش عالی به سمتی رفت که تناسبی با سطح توسعه‌یافتگی و نیازهای کشور نداشت. یعنی اینکه ما به اصطلاح با مشکل «بیش‌سرمایه‌گذاری» در آموزش عالی مواجه شدیم بدون اینکه اقتصاد ما ظرفیت جذب این فارغ‌التحصیلان را داشته باشد. از طرفی در زنان هم تقاضای اشتغال افزایش یافته که پیام این دو پدیده به اقتصاد این است که باید در آینده چه نوع شغلی ایجاد کند که هم فارغ‌التحصیلان ما را جوابگو باشد و هم برای بانوان شغلی ایجاد شود.

‌- چرا اقتصاد ما در سال‌های گذشته نتوانسته شغل ایجاد کند و همواره نرخ بیکاری‌مان دورقمی بوده است؟
اینکه چرا اقتصاد ما شغل ایجاد نکرده است به معمایی برمی‌گردد که پاسخ آن در رویکرد تصمیم‌گیری‌ها و تصمیم‌سازی‌های اقتصادی کشور طی سال‌های 1384 تا 1391 نهفته است.
از نظر جمعیت‌شناسان فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد که جمعیت نسل جوان به سهم مسلط در کل جمعیت می‌رسد و جمعیت زیر 15 سال و بالای 60 سال کاهش می‌یابد. به چنین وضعیتی «پنجره جمعیتی» گفته می‌شود که فرصتی استثنایی برای یک کشور است که فقط برای یک‌بار اتفاق می‌افتد که کشور می‌تواند آینده خودش را با این جمعیت بسازد. پنجره جمعیتی ما مصادف شد با درآمدهای سرشار نفتی در فاصله سال‌های 1385 تا 1390. متاسفانه این درآمد به شغل تبدیل نشد و نتوانستیم ظرفیت اشتغال را برای این جمعیت جوان ایجاد کنیم. ما این همه اسناد بالادستی داریم اما فاقد یک چارچوب مشخص و سختگیرانه برای مدیریت درآمدهای نفتی هستیم. وقتی درآمدهای نفتی در کشور افزایش پیدا می‌کند، دولت ارز حاصله را به بانک مرکزی می‌فروشد که در چنین حالتی سه اتفاق می‌افتد. ذخایر بانک مرکزی افزایش پیدا می‌کند، رقم بودجه زیاد می‌شود و با عرضه زیاد ارز نرخ آن عملاً کاهش پیدا می‌کند و سبب می‌شود واردات کالا ارزان شود، که ارزان شدن این کالاها سبب می‌شود کالای مصرفی وارداتی جایگزین کالای داخلی شده و رقابت‌پذیری بنگاه تولیدی کم شود. بنابراین کالاهای صنعتی ما قدرت رقابت‌شان را از دست می‌دهند و نمی‌توانند با کالاهای وارداتی رقابت کنند.
از سویی هم با توجه به واردات کالاهای واسطه‌ای و مواد اولیه در دوره وفور درآمدها، وابستگی بنگاه‌ها به واردات افزایش پیدا کرده و نهایتاً ذخایر بانک مرکزی به افزایش پایه پولی و نقدینگی تبدیل می‌شود. با توجه به اینکه بودجه دولت هم افزایش پیدا می‌کند، تعهدات دولت زیاد شده و در مجموع تقاضای کل بالا می‌رود. در چنین شرایطی، از یک طرف تقاضای کل زیاد شده و از طرف دیگر واردات افزایش پیدا می‌کند. بار تخلیه تقاضای کل روی دوش بخش ساختمان و مسکن می‌افتد و باعث می‌شود قیمت مسکن افزایش پیدا کند. در این وضعیت، نیروی کار از تولید به سمت ساختمان می‌رود. همان‌طور که توضیح دادم، طی سال‌های گذشته، تعداد شاغلان ساختمان زیاد شده و از شاغلان بخش‌های کشاورزی و صنعت کاسته شده است. از طرفی، چون نیرویی که در بخش ساختمان مشغول کار است با بهره‌وری پایین معمولاً فعالیت می‌کند باعث می‌شود بهره‌وری در کل اقتصاد ما کم شود.

- این مسائل در سال‌های وفور درآمدهای نفتی اتفاق افتاده است. حال اگر بخواهیم آنچه در دوره کمبود درآمدهای نفتی از سال 1391 به بعد رخ داده را تحلیل کنیم چه می‌توانیم بگوییم؟
با توجه به اینکه این کاهش درآمدها پس از وفور درآمدهای نفتی رخ داده، کاهش واردات باعث می‌شود آن بخش از تولید که وابستگی‌اش به واردات زیاد شده بود، در شرایط بدی قرار گیرند و تولید در اقتصاد کاهش پیدا کند. مثل آنچه در صنعت خودرو به صورت بارزی در کشور ما اتفاق افتاد. در سال‌های وفور درآمد نفتی صنعت قطعه‌سازی کشور تن به واردات داد و تولیدات داخلی این صنعت کاهش یافت. پس از شروع تحریم‌ها و کاهش درآمدهای نفتی هم واردات قطعه با محدودیت روبه‌رو شد و چون توان قطعه‌سازان داخلی کاهش یافته بود تامین قطعات خودرو با مشکل مواجه شد و تولید این محصول صنعتی به شدت کاهش یافت. از سوی دیگر وقتی درآمد دولت کم می‌شود، کسری بودجه افزایش می‌یابد، بودجه عمرانی دولت معمولاً کم می‌شود، بنابراین بیکاری به وجود می‌آید. تحلیل تاثیر نفت در اقتصاد ملی ما بیانگر آن است که بالاخره ما یا در شرایط وفور یا کمبود درآمدهای نفتی بوده‌ایم. از سال 1351 به بعد که شوک اول نفتی اتفاق افتاده تا به امروز تورم و نرخ بیکاری‌مان دورقمی بوده است که نشان می‌دهد ما نتوانسته‌ایم مدیریت درستی روی درآمد نفتی‌مان داشته باشیم.
همان‌طور که توضیح دادم، هنگامی که درآمدهای نفتی زیاد می‌شود، واردات با شدت در اقتصاد ما افزایش پیدا می‌کند که باعث می‌شود کالاهای مصرفی وارداتی جایگزین تولید داخلی شده و تراز غیرنفتی (تفاضل صادرات غیرنفتی و واردات) ما به شدت بزرگ شود. بررسی سال‌های 1352 و 1353 و 1384 و 1385 که درآمد نفتی‌مان زیاد شد نشان می‌دهد دولت‌های وقت در شرایط وفور درآمدهای نفتی، دلارهای حاصل از آن را وارد بودجه کرده و با افزایش حجم بودجه تعهدات سنگینی را به وجود آورده‌اند. به دنبال آن، در سال‌هایی که قیمت نفت پایین می‌آید، بودجه سالانه از ثبات بیشتری برخوردار می‌شود اما در سال‌های وفور درآمدهای نفتی، بودجه کشور افزایش چشمگیری می‌یابد و تعهداتی ایجاد می‌شود که دولت در ادامه نمی‌تواند به آن پایبند باشد. همچنین به خاطر عدم توان دولت در تامین هزینه‌ها، اختلالاتی در زندگی مردم به وجود می‌آید و بودجه بیشتر به نفت وابسته می‌شود. اگر عملکرد کشورهای مختلف نفتی را مورد بررسی قرار دهیم، نشان می‌دهد در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 وابستگی بودجه ما به نفت در مقایسه با بقیه کشورهای نفتی خیلی زیاد شده، چون تقریباً همه درآمدهای نفتی را وارد بودجه کرده‌ایم.

- تزریق دلارهای نفتی به بودجه چه تبعاتی برای اقتصاد ما داشته است؟
یکی از نتایج آن این بوده که تعداد بنگاه‌های کوچک صنعتی ما از حدود 13 هزار به 10 هزار و 500 واحد و تعداد بنگاه‌های متوسط نیز از 4100 به 3900 بنگاه رسیده اما بنگاه‌های بزرگ از 430 به 490 واحد افزایش پیدا کرده است. در مجموع اتفاقی که در صنعت‌مان افتاده، بیانگر آن است که حدود 2750 واحد تولیدی کوچک و متوسط در سال‌های اخیر تعطیل و باعث بیکاری بخشی از جمعیت شاغل ما شده است. البته همان‌طور که می‌دانید بنگاه‌های بزرگ ما عمدتاً دولتی و بنگاه‌های کوچک و متوسط ما عمدتاً خصوصی هستند، بنابراین در این سال‌ها تعداد بنگاه‌های کوچک و متوسط خصوصی کاهش پیدا کرده و بنگاه‌های بزرگ افزایش یافته است. در نتیجه اشتغال در بخش خصوصی پایین آمد که انعکاس آن را در ارقام کلان اشتغال مشاهده می‌کنیم. بررسی وضعیت نیروی کار نشان‌دهنده افزایش بیکاری در میان جوانان و زنان است که عمدتاً در بخش خصوصی به کار گرفته می‌شدند.
از آنجا که بیکاری یک شاخص اصلی برای تحلیل وضعیت اشتغال کشور است آن چیزی که برای ما باید خیلی مهم باشد، نرخ بیکاری جوانان است. بر اساس نتایج سرشماری سال 1390، نرخ بیکاری مردان 15 تا 24‌ساله، 26 درصد و نرخ بیکاری مردان 15 تا 29‌ساله حدود 20 درصد بوده است. از سویی چون ساختار اشتغال در کشور ما ساختاری نیست که بتواند زنان را به کار گیرد، نرخ بیکاری زنان جوان به بالای 40 درصد نیز می‌رسد که فوق‌العاده بالا و نگران‌کننده است و نشان می‌دهد اقتصاد ما با یک مساله جدی مواجه بوده و آن هم اینکه نسل جوان ما می‌خواستند کار پیدا بکنند که موفق نبوده‌اند. بنابراین آموزش عالی (ادامه تحصیل) را به عنوان یک فرصت انتخاب کردند تا زمان را خریداری کرده و بتوانند در سال‌های بعد وارد بازار کار شوند.
در سال 1390 جمعیت کشور حدود 75 میلیون نفر بوده، که نزدیک به 63 میلیون و 500 هزار نفرشان در سن کار بودند و حدود 11 میلیون نفرشان در سن کار نبودند که حال یا کودک یا سالمند بوده‌اند. 40 میلیون از این 63 میلیون نفر جمعیت غیرفعال (جمعیت در سن کار که دنبال کار نیستند) و حدود 23 میلیون و 300 هزار نفر جمعیت فعال هستند که دنبال کار بوده‌اند. از این 23 میلیون و 300 هزار نفر، 20 میلیون و 500 هزار نفر شاغل و حدود دو میلیون و 900 هزار نفر بیکار بوده‌اند. همچنین از جمعیت 40 میلیونی جمعیت غیرفعال ما، پنج میلیون و 400 هزار نفر دارای تحصیلات عالی هستند که حدود 4 میلیون و 500 هزار نفرشان دانشجو هستند و پس از فراغت از تحصیل وارد بازار کار می‌شوند. این ارقام در مجموع چیزی حدود هشت میلیون و 500 هزار نفر جمعیتی را به ما نشان می‌دهد که یا به دنبال کار خواهند بود و باید برای آنها شغل ایجاد شود یا به جمعیت غیرفعال تبدیل می‌شوند که بار تکفل را در اقتصاد بالا خواهد برد. نکته جالب این است که 72 درصد شاغلان ما بدون تحصیلات عالی هستند و این در حالی است که هر‌ساله به تعداد بیکاران دارای تحصیلات عالی کشور اضافه شده است. بنابراین مساله ایجاد شغل در اقتصاد ما مساله مهمی است و همان‌طور که اشاره کردم با توجه به اینکه دهه شصتی‌ها وارد آستانه 40سالگی خواهند شد باید حتماً برای آنها کاری کرد. در کشور ما جمعیتی کمتر از 21 میلیون نفر، نان‌آور جمعیت 78 میلیونی هستند. این به معنی آن است که هر یک نفر، تامین‌کننده 7/3 نفر است. این در حالی است که متوسط این عدد در کل جهان، 2/2 است. مقایسه این دو رقم نشان‌دهنده آن است که بار تکفل در اقتصاد ما بسیار بالاست و در نتیجه، پیامدهای رفاهی از دست دادن شغل در کشور ما بسیار زیاد است...

 

(چالش‌های اصلی اقتصاد ایران در گفت‌و‌گو با مسعود نیلی، مشاور اقتصادی رئیس‌جمهور/ مجله ی تجارت فردا/شماره ی 89)

-عکس از فلیکر fatimaRgd

  • پیمان ..

"یک شب در روزگار معتصم نیم¬شب بیدار شدم هرچه حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که به من نزدیک او بودی به هر وقت، نامْ او را سلام، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت: ای خداوند نیم¬شب است و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است تو را، که به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.
خاموش شدم که دانستم که راست می¬گوید. اما قرار نمی¬یافتم و دلم گواهی می¬داد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران تا شمع را برافروختند و به گرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم. خری زین کرده بودند،‌برنشستم و براندم، والله که ندانستم کجا می¬روم..."


گزیده¬ی تاریخ بیهقی/ به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی/ نشر سخن/ ص 102

  • پیمان ..

کتاب دیبای زربفت را می‌خوانم. گزیده‌ی تاریخ بیهقی به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی. انتشارات سخن. از آن کتاب‌های ارزان‌قیمت دوست‌داشتنی است. (7500تومان). خوبی کتاب، سی‌دی همراه آن است. خانم قمرالزمان مشکوری حکایت‌های تاریخ بیهقی را شمرده شمرده می‌خواند. من با گوش‌هایم حکایت را می‌شنوم و با چشم‌هایم آن را دنبال می‌کنم و هر جا هم به کلمه‌ی ستاره‌داری برمی‌خورم که معنایش را نمی‌دانم سریع به لغت‌نامه‌ی آخر کتاب مراجعه می‌کنم و بی‌این‌که عقب بیفتم معنای جملات را می‌فهمم.
تاریخ بودن کتاب به کنار، لحن و لغات و اصطلاحات بیهقی آدم را بدجور می‌گیرد.
مثلا بیهقی هر جا می‌خواهد بگوید طرف کار خارق‌العاده‌ای کرده می‌گوید: "و کاری ساختند که کسی به هیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت." می‌خواهد بگوید اوضاع به راه بود می‌گوید: "و جهان، عروسی آراسته را می‌مانست." می‌خواهد بگوید طرف حالش خوب شد می‌گوید: "و امیر رضی‌الله عنه، به رسیدن این بشارت تازگیِ تمام یافت." (تازگی یافتن، نو شدن برای شرح خوب شدن حال توصیف خوبی است.)
یک چیزی هم هست که خوشم آمده: بیهقی از ترکیب "راست کردن" زیاد استفاده می‌کند.
- راست کرده بودند که چه باید کرد... (تصمیم گرفته بودند.)
- و مثالی که مانده است به نامه راست می‌توان کرد... (و دستوری که مانده، با نامه می‌توان راست و ریس کرد، درست کرد.)
- نوشتَگین بیرون آمد و روز را می‌بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند...(بر پا داشتن)
- در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند و.... (صاف کردند.)
هیچی. خواستم بگویم اگر من در زندگی روزمره از ترکیب راست کردن به معنای تصمیم گرفتن زیاد استفاده می‌کنم، اصلا آدم بی‌ادبی نیستم و سلطان ادب (ابوالفضل بیهقی) هم ازین ترکیب استفاده می‌کرده. خواستگاه این ترکیب کجاست و از کجا برآمده؟ باید رفت از بیهقی پرسید.

  • پیمان ..

لندرور

عباس کیارستمی می‌گفت بهترین رفیق من ماشینمه.
هیچ وقت این جمله‌اش را فراموش نخواهم کرد. و چیزی که باعث شد 7000تومان پول بسلفم و کتاب 145صفحه‌ای احمد غلامی را بخرم و یک شبه بخوانمش همین جمله‌ی عباس کیارستمی بود. الله‌بختکی کتاب را باز کرده بودم و به صفحه‌ای برخورده بودم که احمد غلامی شروع کرده بود با لندرور قراضه‌ی زیر پایش هم‌کلام شدن. همان‌جایی که لندرور ناراحت شده بود که چرا احمد غلامی بهش‌ می‌گوید لاک‌پشت سمنانی و جلوتر شروع کرده بود در مورد سفر حرف زدن و احمد غلامی را مات و متحیر کرده بود و کاری باهاش کرده بود که اسمش را از لاک‌پشت سمنانی به کی‌یر‌که‌گور تغییر بدهد.
"موقع برگشتن کی یرکه گور گفت: چقدر زود برگشتی.
گفتم: اضطراب داشتم. میام سفر، وقتی می رسم به مقصد فکر می کنم باید برگردم.
کی یرکه گور گفت: من زیاد سفر کردم. سفر عین مرگه. واسه همین تو می ترسی. سفر یعنی جدایی. تو جدایی رو احساس می کنی و چون هنوز نمردی و می تونی برگردی خوشحال می شوی. برمی گردی که به خودت ثابت کنی نمردی.
گفتم: لندروور فیلسوف ندیده بودیم! راستی تو یه مدت با ح.ر.الف تو گروه اندیشه کار نکردی؟
گفت: نه بابا. هر کسی کتابای فلسفی رو بخونه، مخش پر می شه ازین چیزا.
بعد گفت: کتاب ترس و لرزو خوندی؟
گفتم: آره.
بعد یکدفعه به سرم زد اسم لندرور را بگذارم کی یرکه گور. وقتی به او گفتم سکوت کرد. نه تواضع به خرج دادذ نه خودش را گرفت. سکوت کرد.و سکوتی که بیشتر عرفانی بود آن هم از نوع خیامی اش." ص20
همین یک صفحه من را گرفت. آدم‌هایی که با ماشین‌شان به جاده می‌زنند با آدم‌هایی که با ماشین‌شان هر روز هر روز می‌روند سر کار و برمی‌گردند خانه، تومنی صنار توفیر دارند. آدم‌هایی که با ماشین‌شان به جاده می‌زنند با آدم‌هایی که تخته‌گاز می‌کنند و هر جا که اتوبان است می‌روند و اسمش را هم می‌گذارند مسافرت تومنی صنار توفیر دارند. کتاب را که ورق زدم دیدم از آن کتاب‌های جاده‌ای است. ساوه، نایین، مرنجاب، بندرترکمن، زرونده، زاهدان، بیرجند، کرمان، معلمان، گاوخونی و... خریدمش...
راستش از احمد غلامی راضی نیستم. سر این کتاب از احمد غلامی راضی نیستم. من انتظاری نداشتم. انتظار این که یک کتاب رویایی را بخوانم نداشتم. همین‌که کسی بنشیند و از دیالوگ‌های بین خودش و لندرورش بنویسد(هر چه که باشد) برایم کافی بود. اما...
احمد غلامی بی‌خیال تعریف می‌کند. در و بی‌در می‌گوید. خیلی خوش‌خیالانه و انگار طوری نشده‌وار. از همان فصل اول خیالت را راحت می‌کند که زیاد جدی نگیر. بخوان و در سیلان کتاب حل شو. از همان اول خیالت را راحت می‌کند که هر وصله‌ای می‌تواند بهش بچسبد: "من یک شبه صاحب سه جنازه شدم. مشروطه مادرم بود که زودتر از برادرم و زنش مرد. ماشین آن‌ها در اتوبان تهران-ساوه از پل پایین افتاد و اتاقکش له شد... " ص 7
جلوتر می‌فهمی که با یک کتاب جاده‌ای طرفی. ولی نه از آن جاده‌ای‌های کلیشه‌ای که معرفی‌کتاب‌نویس نشر افق برود توی خبرنامه‌ی افق بنویسد: "کتاب این وصله‌ها به من می‌چسبد شرح سفر درونی احمد غلامی است." احمد غلامی دوست دارد بگوید این شرح سفرها کاملا هم عینی و بیرونی‌اند. و بعد از لندرور زیر پایش می‌گوید و از خل بودنش که با این ابوقراضه پاشده رفته سفر، سفر پشت سفر. حالا مثلا به بهانه‌ی پیدا کردن درخت توت کودکی... یا پیدا کردن قبر بابا عطار... یا پیدا کردن مثلا عشق دوران کودکی یا...
احمد غلامی این کتاب خسته است. گسیخته گسیخته است.
احمد غلامی است و لندرورش.
و جاده و سفر و رفتن و رفتن.
و نوشتن کتابی که تو داری می‌خوانی‌اش و او دارد با خستگی و بی‌میلی می‌نویسدش.
احمد غلامی است و خاطرات جنگ و عمری که بر سر روزنامه‌نگاری گذشته.
و آدم‌هایی با اسم مستعار که همگی همکاران مطبوعاتی‌اند: ا.ح.ر یا ع.خ یا ث.ر و...
و کتاب‌ها و شعرهایی که خوانده و عکس‌هایی که در ذهنش مانده‌اند: از سگ داستان ما سه نفر بودیم داوود غفارزادگان تا شعر محمدکاظم مزینانی و کتاب قدم یازدهم سوسن طاقدیس و عکس احمد نصیرپور و...
احمد غلامی و ماشینش: شخصیت‌های اصلی این کتاب. ولی خب... ماشین آدم هر چه‌قدر هم که دنیا دیده باشد و حرف‌های خوب بزند، باز هم وقتی می‌روی کلوت‌های شهداد و تکیه می‌دهی به دیواره‌های شنی و به غروب آفتاب نگاه می‌کنی می‌‌بینی تنهایی...
می‌دانی بزرگ‌ترین مشکل من با این کتاب چه بود؟ 3-4 جا احمد غلامی در مورد نوشتن این کتاب و بیزاری‌اش از نوشتن صحبت می‌کند. یک جایی برمی‌گردد می‌گوید: "اصلا نوشتن این چیزها به چه دردی می خورد؟ جواب آن راحت است. وقتی به قول ل.ن جلوی یک هیچ بزرگ ایستاده باشی، آن وقت دنبال هر چیزی می گردی که بویی از حیات بدهد. حتا یک درخت، چیزی که انرژی زندگی در آن باشد." ص53
همین. دقیقا همین. چرا آدم باید همراه نوشتن کتابی که سرشار از رفتن و انرژی است و می‌تواند یک ستایش‌نامه‌ی تمام عیار از جاده‌ها و رفتن باشد، این طوری تسلیم نفرت و بیزاری و خستگی باشد و در مقابل هیچ بزرگ کرنش کند؟ احمد غلامی این کتاب پیر است. یک جور تسلیمی هم پیر است. با این که می‌تواند سرشار از رفتن و حس‌های تازه باشد ولی در آخر پیری او پدر هم خودش و هم خواننده را درمی‌آورد. پایان‌بندی کتاب افتضاح است. یک استعاره‌ی ملیح از کتاب سوسن طاقدیس هست، ولی آدم را راضی نمی‌کند. آدم از خستگی احمد غلامی حرصش می‌گیرد. به خودش می‌گوید یعنی چه که اعتقادت را به هر چه که بتواند تاثیر بگذارد از دست داده‌ای؟ مرد حسابی تو داشتی من را تحت تاثیر قرار می‌دادی. اصلا نیاز به بامبول هم نبود که شروع و پایان را به هم نزدیک کنی و این حرف‌ها. همان لحن بی‌خیالت را اگر ادامه می‌دادی، این لندرور، این کی‌یرکه‌گارد را که نباید همین‌طوری به امان خدا رها کنی. این چیزی که داشتی روایت می‌کردی به خودی خود باشکوه بود. آن قدر زندگی داشت که بتواند در مقابل آن هیچ بزرگ لعنتی مقاومت کند...
خستگی احمد غلامی برایم پذیرفته نبود و سر همین است که ازش راضی نیستم...

این وصله‌ها به من می‌چسبد/ احمد غلامی/ نشر نیلوفر/ 144 صفحه/ 7000تومان

  • پیمان ..

روایت

۱۲
ارديبهشت

درباره ی نویسنده‌ای اهل ذوق با نام ابوالحسن علی‌بن ابوبکر هروی متوفای 611 در حلب و صاحب کتاب "الاشارات الی معرفت‌الزیارات" گفته شده که مطالب فراوانی روی بناهای مختلف می‌نوشته است. منذری درباره‌ی وی نوشته است: او روی دیوارها می‌نوشت  و کمتر جایی از محلات مشهور در شهر بود جز آن که خط وی روی آن وجود داشت. به طوری که برخی از فرماندهان نیروی دریایی گفتند که وارد بحر مالح شدند، وسط آن‌جا در جزیره‌ای دیواری دیدند و خط وی را روی آن دیدند!"

از مقاله‌ی بگو بگریخت از دست زمانه/نوشته‌ی رسول جعفریان

- "با این وجود تاثیرگذارترین واکنش دیگران در مواجهه با بی‌قانونی‌ام در رانندگی، از پیرمردی خوش‌تیپ و مرتب و آلاگارسون در خاطرم مانده. کوچه‌ای یک‌طرفه و باریک که عرضش به زحمت به 6متر می‌رسید را ورود ممنوع رفتم و برای پارک کردن در حاشیه‌ی سمت راستش، 5-6فرمان دور زدم تا موفق شدم. داشتم قفل می‌کردم تا پیاده شوم که پیرمرد با موی آب‌شانه کرده و ریش حسابی تراشیده و کت و شلوار خاکستری و حتا کراوات قرمز آمد نزدیکم. با مکث و آرامش و طمانینه‌ی خاصی گفت: سال 1974 من عین همین کار شما رو تو آمریکا کردم. 80دلار جریمه‌م کردن. گواهینامه‌م رو باطل کردن. 60دلار ازم گرفتن برای معاینه‌ی روانپزشکی که مطمئن بشن دیوانه نیستم. دست آخرم 120دلار دیگه دادم تا دو ماه بشینم سر کلاس برای آموزش و گواهینامه‌ی جدید... با قیافه‌ای آغشته به لبخند، تردید و سوال که "حالا با این نصیحت‌الملوک کجا می‌خوای فرود بیای؟" نگاهش می‌کردم. از چهره‌ی آرامش برنمی‌آمد بخواهد ضربه‌ی بدی به‌ام بزند. سکوتی نسبتا طولانی کرد، آه عمیق از ته دلی کشید، به افقی در دوردست خیره شد و با حسرت و اندوه گفت: خلاصه که قدر مملکت‌تونو بدونید..."

از مقاله‌ی چون خمشان بی‌گنه روی به پاسبان مکن/ سید احسان عمادی

- "مثلا در فنلاند جریمه‌های رانندگی با فرمولی پیچیده و بر اساس درآمد افراد محاسبه می‌شود و به همین دلیل گاهی نتایج غریبی به بار می‌آورد. از جمله مورد جاکوریتسولا، کارآفرین اینترنتی معروفی که به خاطر رانندگی با سرعت 67کیلومتر بر ساعت در جایی که سرعت مجاز 40کیلومتر بود، 72هزار دلار جریمه شد و البته آن را پرداخت کرد."

از مقاله‌ی از تانک پیاده شوید/ احسان لطفی

...

این مجله‌ی روایت چیز جالبی است. مقاله‌های خوب و راحت‌خوان فراوان است و دل آدم را خوب حال می‌آورد. از روایت مرگ عزیزان تا روایت دلیل کتاب‌ نخواندن ما، از روایت میل مبهم به انتشار خودمان در عالم مجازی تا روایت دیوارنویسی بر آثار تاریخی، از روایت‌های طرز رانندگی و نسبت ما با قوانین تا روایت‌های تاریخ و ملیت، خاطره و آرزو و مناظره‌ی جالب و خواندنی کچوئیان و سید جواد طباطبایی و... مقاله‌های درب و داغان و بی‌منطق هم داردها. به عنوان مثال مقاله‌ی سینا دادخواه که اولش می‌آید با یک تمثیل بی‌ربط گند می‌زند به هر چه تاریخ و نوستالژی است و بعدش می‌آید روایت تاریخی می‌آورد از طرز برخورد قاجاری‌ها با لطفعلی‌خان زند و تاثیر آن بر تهران امروز... نه به آن فحش و فضیحت‌هاش به تاریخ و نه به روایت کردنش از تاریخ برای یک ویژگی امروزی شهر تهران... 

ولی در مجموع، "روایت" ارزش سلفیدنِ 9000تومان را دارد. مقاله‌های و جستارها و روایت‌های مجله‌ی روایت آدم را پشیمان نمی‌کند...

  • پیمان ..
"در بین‌النهرین باستان، از حدود پنج هزار سال پیش، مردم برای ثبت معاملات مربوط به محصولات کشاورزی مثل جو یا چوب، از ژتون یا فلزاتی مثل نقره استفاده می‌کردند. حلقه‌ها، قالب‌ها و صفحات نقره‌ای بدون تردید به عنوان پول مورد استفاده قرار می‌گرفتند(همین‌طور غلات)، اما لوحه‌های گلی نیز همان قدر اهمیت داشتند، شاید هم بیشتر. لوحه‌های بسیاری باقی مانده‌اند که به یاد ما می‌آورند، از هنگامی که بشر فعالیت‌های خود را مکتوب نمود، آن اسناد به تاریخ، شعر یا فلسفه مربوط نمی‌شد، به کسب و کار مربوط می‌شد. غیرممکن است که انسان با چنین ابزار مالی باستانی برخورد کند و احساس مهابت به او دست ندهد..."

برآمدن پول، تاریخ مالی جهان/ نیال فرگوسن/ شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ ص 39


  • پیمان ..
اسطوره های موازیکتاب اسطوره‌های موازی با این پیشگفتار شروع می‌شود: 
"اسطوره آینه‌ای ازلی است که خود را در آن می‌بینیم. اسطوره برای هر کسی حرفی برای گفتن دارد، همان‌طور که حرفی هم درباره‌ی همه کس دارد: اسطوره همه جا هست و تنها لازم است که آن را بازشناسیم. 
این کتاب برای کسی است که معمولا درباره‌ی اسطوره فکر نمی‌کند و کتابی در این باره نخوانده است. بر پایه‌ی این فرض که شناختن اسطوره‌ها گامی مهم در جهت شناخت خودمان است، این کتاب دعوتی برای خواندن اسطوره‌ها و بازشناسی جلوه‌های اسطوره در زندگی روزمره‌ی ماست..." ص 3
اولش که کتاب را در دست گرفتم از حالت "اسطوره در سفر بودنش" خوشم آمد. ازین که نویسنده آمده بود توی فصل‌های اول در مورد چیستی اسطوره حرف زده بود و بعد به طور خلاصه شخصیت‌های اسطوره‌های جاهای مختلف دنیا را معرفی کرده بود. مجمع خدایان یونانی و رمی را لیست کرده بود و به اجمال هر کدام را توصیف کرده بود. همین طور مجمع خدایان اسکاندیناوی و خدایان هند و مجمع خدایان مصری و هاوایی و آزتک و... 
بعد در بخش دوم آقای بیرلین تفکیک موضوعی کرده بود: دغدغه‌های همیشگی بشریت. موضوعاتی که از ازل آدمیزاد مشغول فکر کردن به آن‌ها بوده و هست و خواهد بود و برای پاسخ به سوالات ، ملت‌های گوناگون هر کدام اسطوره و قصه‌ای ساخته‌اند: اسطوره‌های آفرینش، اسطوره‌های هبوط و دوران اولیه، اسطوره‌های توفان و قصه‌های عشق و اخلاق و خیانت و سفر به جهان زیرین و مرگ و قیامت و...
بخش دوم ایده‌ی جالب کتاب در عمل بود. روایت اسطوره‌ها با هدف رسیدن به یک نتیجه: این‌که با این که اسطوره‌های ملت‌های مختلف شاید در ظاهر با هم تفاوت دارند ولی در شاکله مشابهت‌های فراوانی دارند:
"مواجه‌های تاریخی بزرگ میان اروپاییان و مردمان آسیا، آفریقا و آمریکا پیامدهای درازدامن متعددی داشته است. شاید یکی از جالب‌ترین پیامدها و از دیدگاه کاشفان اولیه عجیب‌ترین آن‌ها این بود که فرهنگ‌هایی بسیار دور از آن‌ها از نظر زمانی و جغرافیایی، تجربیات دینی و اسطوره‌هایی بسیار شبیه به آن‌ها دارند. به عنوان مثال، هنگامی که اسپانیایی‌ها برای اولین بار وارد دنیای جدید شدند، از شباهت‌های متعدد میان ادیان بومی و آیین کاتولیک رمی شگفت‌زده شدند..." ص355
بخش سوم کتاب در مورد همین موازی بودن اسطوره‌های مختلف و تفسیر این شباهت‌ها از دیدگاه بزرگان اسطوره‌شناسی و یک جور معرفی بزرگان اسطوره‌شناسی بود. این که در رابطه با اسطوره‌های موازی دو تا رویکرد وجود دارد:
"رویکرد اشاعه که به موجب آن این اسطوره‌ها در مکان‌های معدودی از قبیل هند ساخته شده و از طریق تماس میان فرهنگ‌ها در روزگاران گذشته به نقاط مختلف انتقال یافته‌اند. 
و رویکرد روانشناختی که به موجب آن عناصر اصلی اسطوره محصولات ذهن بشر و لذا در میان همه‌ی انسان‌ها مشترک‌اند." ص 360
خواندن اسطوره‌های موازی برایم یک لذت بزرگ بود. هر چند که جای اسطوره‌های ایرانی در آن خالی است و از اسطوره‌های اسلامی به اندازه‌ی اسطوره‌های یهودی و مسیحی گفته نشده، و هر چند که در بخش‌های تحلیلی نظریه‌های اسطوره‌شناس‌های بزرگ خیلی خلاصه و گاه گنگ نقل قول شده، ولی همان خواندن قصه‌ی خدایان و قهرمانان ملت‌های مختلف دنیا (از زئوس و اودیپ و تزه و رع بگیر تا زیگفرید و ایشتر و اوزیریس و ایزیس) و یاد گرفتن شخصیت‌های این اسطوره‌ها خودش کلی لذت‌بخش بود.
 
اسطوره‌های موازی/ ج.ف.بیرلین/ عباس مخبر/ نشر مرکز/ 454 صفحه/14900تومان
  • پیمان ..

"گفته شده است آن چه که روح زمانه می‌نامند چیزی نیست که انسان بتواند بدان بازگردد. از میان رفتن این روح نشانه‌ی به پایان رسیدن جهان است. به همین شکل، نمی‌توان تمام سال را در بهار و تابستان گذراند، یا پیوسته در روشنایی روز گذران زندگی کرد.

از این رو، اگرچه انسان دوست داشته باشد ولی نمی‌توان جهان امروز را به روح صد سال پیش یا بیشتر بازگرداند. از این بهتر آن باشد که زمانه‌ی خویش را به بهترین شکل ممکن درآوریم. مردمی که اندوه گذشته را در دل دارند ناتوان از درک این نکته هستند.

از سوی دیگر مردمی که تنها با طریقت متاخرین آشنا هستند و از طریقت قدما بیزارند، مردمی سطحی و کوته‌بین هستند.

@@@

آمده است که اوکوبو دوکو در جایی گفته:

می‌گویند آن هنگام که کار جهان به پایان خویش نزدیک می‌شود زمین از وجود بزرگان هنر خالی می‌شود.

من این حرف را نمی‌فهمم. به گیاهانی همچون پئونی، آزالیا و کامیلیا نگاه کنید! آن‌ها گل‌های زیبایی خواهند داد، چه پایان جهان باشد و چه خیر. اگر مردان کمی به این حقیقت فکر کنند موضوع را درک خواهند کرد. و اگر مردم حتا به استادان همین زمانه نیز توجه کنند، می‌بینند که استادان زیادی در هنرهای مختلف وجود دارند. اما این تصور در مردم القا می‌شود که پایان جهان نزدیک است و آن‌ها نیز دگیر تلاشی از خود به خرج نمی‌دهند. این شرم‌آور است. زمانه مقصر هیچ چیزی نیست."


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ یاماموتو چونه‌تومو/ ترجمه‌ی سید رضا حسینی/ نشر چشمه


  • پیمان ..

دیشب صادق زنگ زد به حال و احوال. یک ربعی حرف زدیم. از اوضاع این روزهایم و این روزهایش و ویزا و آزاد کردن مدرک و رفتنش. گفت تو نمی‌خوای این 10کتاب تاثیرگذار زندگیت رو بنویسی؟ همون بازیه که محمدرضا جلایی‌پور راه انداخته. معین هم نوشته بودا. تو هم بنویس. بعد صحبت‌مان کشید به رضا که معلوم نیست رفته آمریکا دارد ادبیات می‌خواند یا مهندسی. گودریدزش که پر شده از فهرست رمان انگلیسی‌های خفنی که خوانده و تو فیس‌بوقش هم رفته با یوسا عکس یادگاری انداخته و چند تا کتاب به امضای او هم گرفته. بعد صحبت‌مان کشید به این که در دوره‌های مختلف زندگی این 10تا کتاب هی تغییر می‌کنند و هیچ چیز ثابتی نیست و... گفتم فیس‌بوق راه دستم نیست. گفت تو وبلاگت بذار خو... این هم 10تا کتاب تاثیرگذار زندگیم:

1-فرشته با بوی پرتقال. نوشته‌ی حسن بنی‌عامری. همین یک ماه پیش بخش‌هایی از این کتاب را دوباره بلندخوانی کردم برای خودم. آن اواخر کتاب که دانیال دلفام پالتوی بلند باباش را می‌پوشد و می‌رود به بازار و صبح بازار و شروع جنب و جوش صبحگاهی در بازار شیراز و توصیف‌های جانانه‌ی حسن بنی‌عامری هنوز هم برایم از لذیذترین خواندنی‌ها و تاثیرگذارترین‌هاست. بارها خوانده‌ام آن تکه را. سال‌های نوجوانی و راهنمایی و دبیرستان بخش‌های خانم مهیمن و ناظم مدرسه‌شان را هی می‌خواندم.

و نیز خانه‌ی شبگردها دور است، داستان آخر مجموعه داستان لالایی لیلی نوشته‌ی حسن بنی‌عامری. قصه‌ی مرد شدن دانیال دلفام در خانه‌ی شبگردها دور است هنوز هم رگ غیرت مردانگی‌ام را می‌جنباند... دانیال دلفام شخصیت به‌یادماندنی عصر نوجوانی من بوده و هست...

حسن بنی‌عامری بعدها فرشته با بوی پرتقال و خانه‌ی شبگردها دور است و یک کتاب دیگر (بابای آهوی من باش) را کنار هم گذاشت و توی یک کتاب چاپ کرد: "فرشته‌ها بوی پرتقال می‌دهند."

2-مومو. نوشته‌ی میشل انده. ترجمه‌ی محمد زرین‌بال. این جا در موردش نوشته‌ام.

3-ناتوردشت. جی دی سلینجر. نفرت معصومانه‌ی هولدن آدم را ویران نکند؟

عقاید یک دلقک. هاینریش بل. آن زمان که خواندمش خیلی ویرانم کرد.

خداحافظ گاری‌کوپر. رومن گاری. ترجمه‌ی سروش حبیبی. آزادی از قید تعلق و ارتفاع گرفتن...

زوربای یونانی. نیکوس کازانتزاکیس. ترجمه‌ی محمد قاضی.

5-جنایت و مکافات. یادداشت‌های زیرزمینی. برادران کارامازوف. جوان خام و ابله. همه از داستایفسکی کبیر. موقع خواندن هر کدام‌شان احساس می‌کردم جانوری هستم که هزاران پیچش در من است و با خواندن واشکافی‌های داستایفسکی دوست داشتم خودم را مثل او بشکافم و پلشتی‌هام را بریزم روی دایره و آن قدر پلشتی و انگیزه و چیزهای ناگفته پیدا می‌کردم که خودم می‌ترسیدم.

6-تحلیل رویا، گفتارهایی در تعبیر و تفسیر رویا. کارل گوستاو یونگ. ترجمه‌ی رضا رضایی. نشر افکار. خواب‌ها و معناهای‌شان. خواب‌ها و هزاران معنای پنهان‌شان. انسان و حجمی از تاریخ و وجود و لایه‌های هستی‌اش که در خواب‌هایش نهفته است. نتوانستم با این کتاب از خواب‌های خودم سر دربیاورم. ولی خب آرزوهایم را این کتاب زیادتر کرد!

7-زمین انسان‌ها و شازده کوچولو. آنتوان دو سنت‌گزوپری. وقتی زمین انسان‌ها را خواندم فهمیدم دوسنت‌گزوپری از هوا شازده کوچولو را ننوشته...

8-یوزپلنگانی که با من دویده‌اند. و دوباره از همان خیابان‌ها و خواهران این تابستان. هر سه از بیژن نجدی. شاعرانگی نگاهش، آن استعاره‌های توی داستان‌هایش که 3-4بار خواندم تا توانستم سردربیاورم و لاهیجانی که توی شعرها و کلمه‌هایش جریان دارد...

9-سفرنامه‌ی حاج سیاح. سبک زندگی و سفر رفتن‌های حاج سیاح تکانم داد.

گلگشت در وطن. (سفرنامچه‌های ایرج افشار). کتاب خواندنی نبود، ولی یادداشت‌های قلم‌انداز ایرج افشار یادگرفتنی بود.

سفرنامه‌ی برادران امیدوار. چه دل و جرئتی داشتند این دو برادر. حسرتش به دلم مانده.

هنر سیر و سفر. آلن دو باتن. ترجمه‌ی گلی امامی. انتشارات نیلوفر. خواندن این کتاب مفهوم سفر را چند لایه کرد برایم...

10-در باب حکمت زندگی. آرتور شوپنهاور. محمد مبشری.


  • پیمان ..

دوشنبه - آراز بارسقیان

من از کتاب دوشنبه‌ی آراز بارسقیان خیلی خوشم آمد. 

با ترس و لرز خریدمش. هی به خودم می‌گفتم نکند این هم مثل آن یکی‌ها پر باشد از قر و قمیش‌های جایزه ادبی‌پسند. از همان‌ها که یک جوری می‌نویسند که رفقای‌شان توی مجله‌ها و سایت‌ها به‌به چه‌چه کنند و بعد تو هم بروی بخری و بعد بفهمی عجب پولی حرام کرده‌ای. کتاب بد مثل غذای بد نیست. غذای بد را می‌خوری، نهایتش دل‌پیچه می‌گیری و می‌روی دستشویی تخلیه‌اش می‌کنی می‌رود پی کارش. وقتی یک کتاب بد می‌خری مثل آینه‌ی دق می‌ماند. می‌گذاری توی کتابخانه‌ات و هر وقت می‌بینی‌اش داغ دلت تازه می‌شود که آه من برای این کتاب مزخرف هم پولم رفت هم کلی از وقتم. 

دوشنبه را توی کتاب‌فروشی سگ‌خور کردم. تمام فصل‌هاش را نگاه کرده بودم و هر چند صفحه یک پاراگراف خوانده بودم و دیده بودم که از جاهای مختلف تهران نوشته. سر همین خریدمش و بعد که شروع کردم به خواندن از خریدم به هیچ وجه پشیمان نشدم.

دوشنبه یک پست وبلاگی خیلی خوب 170 صفحه‌ای است. بارسقیان از صبح کله‌ی سحر شروع می‌کند و لحظه به لحظه‌ی روزش را تا آخرین لحظه‌ی شب تعریف می‌کند. از خیال‌هاش، فکرهاش، جاهایی که می‌رود، آدم‌هایی که می‌بیند، چیزهایی که می‌گوید و می‌شنود، سعی و تلاشی که برای زندگی می‌کند، از عشق از دست‌رفته‌اش، از نداری‌اش، از آزادی، از فشار زندگی معمولی. یک دوشنبه‌ی معمولی از دوشنبه‌های یک جوان معمولی بیست‌وچندساله از ایران سال‌های دهه‌ی 90. 

چرا از دوشنبه خوشم آمد؟ به دو دلیل. اولی خیلی مشخص‌تر و واضح تر است. دوشنبه یک شهرنویسی کامل است. تهران در این کتاب 170صفحه‌ای جاری است. آراز بارسقیان توی این کتاب هی از این طرف شهر به آن طرف می‌رود. در یک روز تابستانی مسافر خیابان‌های تهران است. این کتاب یک جورهایی یک سفرنامه‌ی کامل از تهران است. تهران کتاب او تهران امروز است. متروی حقانی دارد. دعواهای خیابانی دارد. بزرگراه مدرس دارد. موتورسوارهایی دارد که به خاطر 2000تومان پول بیشتر همه‌ی قانون‌های شهری را زیر پا می‌گذارند. چهارراه ولی‌عصر کتابش، همانی است که من هر روز هر روز می‌بینمش: دارند زیرش زیرگذر می‌زنند. پیاده‌روی میدان انقلاب تا چهارراه ولی‌عصرش همانی است که من 1000بار تا به حال تویش راه رفته‌ام. آش‌فروشی نیکوصفتش همانی است که با روح و روانم بازی‌ها کرده. میرداماد و رودخانه‌اش هم همان است که با حمید و محمد و احسان و مقداد و خیلی‌های دیگر رفته‌ام دیده‌ام شنیده‌ام. وقتی توی میدان انقلاب است یکهو یک آشنای قدیمی می‌بیند. برای همه‌ی ما پیش می‌آید... می‌دانی؟ خواندن همه‌ی این‌ها توی یک کتاب داستان خیلی می‌چسبد. خوبی‌اش این است که هیچ کدام تصنعی و زورچپان درنیامده‌اند. کتاب خیلی ساده روایت شده. خیلی خیلی ساده. و بی‌شیله پیله. انگار که آراز بارسقیان نشسته باشد وبلاگ نوشته باشد. به نظرم من وبلاگی بودن یک کتاب به هیچ وجه نقطه ضعف نیست. وبلاگ چیزی است که همه می‌خوانند. کتاب هم نوشته می‌شود که خوانده بشود. تو کتابی بنویسی که خواندنی نباشد به چه دردی می‌خورد آخر؟

دلیل دوم خود شخصیت این کتاب است. او کار درست و درمانی ندارد. یک شغل روتین که هر روز به خاطرش برود و بیاید و آخر هر ماه هم چندرغاز پول دربیاورد ندارد. زندگی‌اش پایدار نیست. می‌داند که در کل چی می‌خواهد. اما در جزئیات... برای خیلی از تصمیم‌های روزانه‌اش شیر یا خط می‌اندازد. شانسی شانسی. خودش هم نمی‌خواهد شغل روتین داشته باشد. دوست ندارد به ذلت زندگی روزمره تسلیم شود. می‌نشیند ترجمه می‌کند و فیلم‌نامه می‌نویسد. یک جورهایی روزنامه‌نگار است. ولی هیچ حقوق ثابتی ندارد. شیما را به خاطر همین از دست داد. به خاطر این که پول درست و درمانی نداشت. او را دوست داشت. ولی نمی‌توانست... سعی می‌کند برای آیلین (خواهرش) کاری کند. دوستی دارد که می‌تواند 4ترم مشروطی آیلین را سمبل کند و یک مدرک برایش جور کند. فقط چند میلیون تومان پول لازم دارد. او سعی می‌کند بیفتد دنبال وام. سعی می‌کند 5میلیون تومان پول جور کند تا بتواند برای خواهرش کاری کرده باشد. ولی... او آدم برتری نیست. آدم پرخاشجو و قهرمانی هم نیست. این طوری نیست که علیه زندگی معمولی و روزمره‌ی آدم‌های دور و برش باشد و شورش کند. فقط می‌خواهد خودش باشد. اما...

"طرف بوفه می‌روم و یک لیوان چای می‌خرم. از کنار یک گروه‌ِ سبزپوش که به نظر می‌رسد بازیکن فوتبال باشند رد می‌شوم. باید اعضای تیم نوجوانان باشند. هنوز ریش‌هاشان درنیامده و حالا حالاها باید دور پارک بدوند. باید چند سال صبر کنند تا بتوانند وارد تیم جوانان بشوند، اتفاقی که برای همه‌شان نمی‌افتد. ریزش دارند. بعد از آن تیم بزرگ‌سالان است که باز بیشترشان به ‌آن‌جا نمی رسند. یعنی وقتی که ریش و سبیل‌شان سبز شده و باشگاه بزرگ‌تر. بعد رسیدن به لیگ‌ حرفه‌ای و بعد تیم‌ملی. نگاه‌شان می‌کنم. چند سال باهاشان اختلاف سنی دارم؟ کی نوبت چیزهایی مثل زن و زندگی و کار و بعدترش ماشین و خانه و بچه و بعدترش میان‌سالی آن‌ها می‌رسد؟ دارند به حرف‌های مربی‌شان گوش می‌دهند. شاید چون هر کدام‌شان در این لحظه فکر می‌کند که می‌خواهد از دیگری بهتر باشد، بهتر بدود، می‌خواهد از تیم نوجوانان به جوانان برسد و بعد بزرگ‌سالان و ملی پوش شود...

کنار آمدن با دیگران اصلی‌ترین چیزی است که می‌تواند تو را از تیم جوانان به بزرگ‌سالان برساند، نه خوب دویدن. خوب دویدن یعنی این که بدو، برای خودت دور این دایره آن قدر بدو تا پاهایت قوی شوند، بزرگ شوند، بعد آرام آرام تحلیل بروند و آخرش بگندند. یعنی جز دایره‌ای که دور خودت کشیده‌ای جای دیگری نداری که بروی. یعنی به روزی بیفتی که حتا نای چند قدم آخر را هم نداشته باشی؛ حتا نای این را نداشته باشی که بگویی می‌خواهی بروی به انتخاب‌های دیگر فکر کنی: زن و بچه و کار و زندگی."

کتاب نرم و راحت پیش می‌رود. اذیت نمی‌کند. قصه می‌گوید و دیالوگ‌های بی‌شیله پیله و خوبی هم دارد. شخصیت‌ها و حرف‌های‌شان باورپذیر است. فقط یک شخصیت اوستا وجود دارد که به نظرم خوب پرداخت نشده. روایت‌های منقطع در طول روز ازین شخصیت تصویر کامل و راضی‌کننده‌ای نمی‌سازد. در مسیر صاف و بی‌دست‌انداز و روان کتاب، اوستا یک حفره و یک دست‌انداز ناجور است. آن آخرهای کتاب 3صفحه تک‌گویی (صفحات 168 تا 170)دارد. بارسقیان در صفحه‌ی آخر نوشته که این تک‌گویی از دو کتاب برداشت شده. در صفحات‌ قبل‌تر هم جمله‌ها و شعرهایی از کتاب‌های دیگر برداشت  شده بود. ولی آن‌ها در متن کتاب جاگیر شده بودند. این تک گوییه یک جورهایی ساز ناساز بود. دنده معکوس دادنی بود که دور موتور کتاب را بالای ردلاین برده بود. نچسبیده بود. هر چند دروغ نبود. باید گفته می‌شد. ولی نچسب بود...

حیف است این کتاب فروش نرود و خوانده نشود...


دوشنبه/ آراز بارسقیان/ نشر زاوش/ پاییز 1392/ 178 صفحه- 8800تومان

  • پیمان ..

همین جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه‌ها. یعنی عرضه‌ی نوشتن نداره. انتظاری هم ازش نیست. عرضه‌ی یه سری کارای دیگه رو داره و یه جوری عرضه‌ی اون کارا رو داره که توی یه سال اندازه‌ی کل 10سال کار کردن من و بابام پول درمی‌یاره. کی عرضه‌ی نوشتن رو داره آخه؟ نوشتن و روایت کردن و بودن رو گفتن همچین کار آسونی نیست. یعنی اصلن کار آسونی نیست. خب آدمی که سایت داره وبلاگ نداره که. سایت یه چیزیه مربوط به کار و شغل آدم. اگه نویسنده باشه انتظار منظم و وبلاگی نوشتن هست. یه چی بگم نگم می‌میرم. محمدرضا کاتب. رو مخمه. اگه کسی بهش دسترسی داره و رفیق‌شه بهش برسونه. تازگی‌ها وبلاگ‌شو می‌خوندم. رو مخم رفت‌ها. اولش خوشحال شدم که نویسنده به این فعالی که به تقریب داره سالی یه کتاب می‌ده بیرون مثل خیلی از هم‌سن‌وسال‌هاش تعطیل نیست و به اینترنت و جهان مجازی بدبین نیست. وبلاگ داره برای خودش. ولی وبلاگش کپی پیست نقدها و معرفی کتاب‌هاش توی روزنامه‌ها و مجله‌ها بود. هیچی از خودش توی وبلاگش نبود. همه‌ش نوشته‌های منتقدانه‌ی روزنامه‌نگارها از روزنامه‌ی شرق و آرمان و فرهیختگان و اینا. آقای محمدرضا کاتب تو نویسنده‌ای. وقتی می‌یام وبلاگ‌تو می‌خونم دوست دارم تو هم یه چیزی نوشته باشی. درست که تو از نوشتن قراره پول دربیاری و وبلاگ نوشتن مفته و مفت در اختیار قرار دادن کلمه‌های هنرمندانه چرخ زندگی رو نمی‌چرخونه. ولی باید یه فرقی باشه. حالا یه چیزای کوچولو نوشتن مثل اشانتیون می‌مونه. ضرر نمی‌کنی. وقتی می‌بینم یه نویسنده‌ی حرفه‌ای داره وبلاگ می‌نویسه دوست دارم ببینم چی می‌نویسه. دوست دارم بخونم و پیش خودم بگم آها... اینه. همین کوچولونوشته‌هاش هم نشون می‌ده که این نویسنده‌ست. این فرق داره. این یه چیز دیگه‌ست... آره. هر روز همین‌جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه. ولی هر دو سه روز یه کاری می‌کنه: جواب بعضی کامنتا رو می‌ده یا یه لینکی می‌ذاره یا یه اطلاعیه‌ای می‌ده. شاید هفته‌ای یه بار باشه این کارهاش‌ها. ولی می‌دونی چیه؟ همین کوچولو بودن‌ هاش، همین نشونه‌های کوچولو که می‌گن این بابا به سایتش سر زده، هستش، زنده‌ست، داره ادامه می‌ده بهم انرژی می‌ده.

چه جوری بگم. می‌گن (ما که نرفتیم ندیدیم، شنیدیم...) می‌گن تو فرانسه برای هر حرفه و شغلی یه مجله‌ی هفتگی یا حتا یه روزنامه چاپ می‌شه. مثلن یارو شغلش اپراتور دریل آسفالت‌سوراخ‌کن تو شهرداریه. می‌گن هر هفته یه مجله براش درمی‌یاد که در مورد دریل‌ها و مته‌ها و گوشی‌های ضد صدا و روایت‌های آدمای همکار از کارهاشون نوشته داره. نشریه به زود زود چاپ شدنشه که نشریه ست. تو همین ایران هم تو دانشگاه‌ها سالی یه بار دو سالی یه بار یه سری نشریه‌ی خشک و جدی و حرفه‌ای چاپ می‌شه. ولی اینا انرژی نمی‌دن. اینا در مورد روزمرگی اون شغل و رشته نیستن. چیزی نیستن که بگن تو تنها نیستی. تو باید ادامه بدی. تو باید بهتر شی. تو می‌تونی بهتر شی. چیزی نیستن که به آدم هی بگم خسته نشو. ما هم هستیم. تو هم مثل ما باش... می‌دونی؟ الگوها و چهارچوب‌ها مهم‌اند. خلاقیت و این حرفا رو بریز دور. خلاقیت آخر کاره. آدمی که اول کار خلاقیت به خرج می‌ده آخرش به پت پت می‌افته. آدم وقتی از کاری خوشش می‌یاد و می‌ره به سمتش، وارد یه سیستم و یه مجموعه می‌شه. وقتی وارد یه مجموع و سیستم می‌شی باید اول خوب سیر کنی، خوب نگاه کنی و چرخه‌های تکراری رو پیدا کنی. هر سیستمی هر کاری یه چرخه‌ی تکراری داره. یه سری چرخه‌ی تکراری داره. این چرخه‌ها هم خوبن هم بدن. بدی‌شون تکراری بودنه. خوبی‌شون اینه که وقتی شناختی‌شون می‌تونی سعی کنی تو تله‌ها نیفتی. می‌تونی سعی کنی خسته نشی. می‌تونی سعی کنی بهترش کنی. آخر کار می‌تونی یه کاری کنی که چرخه عوض بشه. خلاقیت آخر کاره. مممم.... چی می‌خواستم بگم؟ هیچی. نیست. خیلی چیزا نیست. تو دکه‌های مطبوعاتی باید هی چشم بگردونی هی چشم بگردونی شاید یه نشریه‌ی مرتبط پیدا کردی. بعد ترسون لرزون کلی پول‌شو می‌دی به خودت می‌گی نکنه ازین استاد دانشگاهی‌ها باشه که به درد عمه‌شونم نمی‌خوره. نکنه یه جوری نوشته باشه که به آدم انرژی نده.... مجله‌ای نیست. مجله‌ها خیلی کم‌اند. تو اینترنت هم... مدام بودن خیلی خوبه. مدام بودن یه آدم دیگه خیلی خوبه. به تو هم انرژی می‌ده. حالا زیاد مهم نیست که خوب و باکیفیته کارش یا نه. همین که ادامه می‌ده انگیزه‌ی ادامه دادن بهت می‌ده...


  • پیمان ..

زمین انسان ها+آنتوان دوسنت اگزوپری

1- "بزرگی یک حرفه شاید پیش از همه چیز در یگانه ساختن انسان‌هاست." ص 26

2- "وقتی از گیومه جدا شدم دیدم می‌خواهم در این شب سرد زمستانی گردش کنم. یقه‌ی بارانیم را بالا زدم و در میان عبران بی‌خبر، شور و نشاطی تازه داشتم. به خودم می‌بالیدم که با راز درون سینه از کنار این ناشناسان می‌گذرم. این بی‌خبران اعتنایی به من نمی‌کردند. اما سحرگاه راز غم‌ها و نشاط خود را در کیسه‌های پستی به من می‌سپردند. بار امیدهای خود را به من تسلیم می‌کردند. بدین سان خود را در پالتو پیچیده، حامیانه در میان‌شان گام برمی‌داشتم و آن‌ها از این ‌غم‌خواری من خبر نداشتند..." ص 8

3- "ما به راستی عادت داریم که مدتی دراز چشم‌به‌راه دیدارها باشیم. زیرا رفیقان خط، همچون پاسدارانی جدا از هم، که با هم سخن نمی‌گویند، از پاریس تا سانتیاگو، در جهان پراکنده‌‌اند. تصادف سفری باید تا اعضای پراکنده‌ی این خانوار بزرگ حرفه‌ای، جایی در دنیا فراهم آیند. شبی در کازابلانکا، داکار یا بوینوس آیرس، پس از سال‌ها سکوت دور میز غذایی دنباله‌ی گفت‌وگوهایی ناتمام را می‌گیرند و خود را با خاطرات دیرین باز می‌پیوندند و باز هم از هم جدا می‌شوند. بدین ترتیب زمین هم خالی است و هم سرشار. پر است از این باغ‌های مرموز و پنهان که دسترسی به آن‌ها دشوار است. اما حرفه‌ی ما ما را پیوسته، امروز یا فردا به آن‌ها می‌رساند. زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آن‌ها بیندیشیم. ولی آن‌ها هستند، کجا؟ نمی‌دانیم. و خاموشند و از یادرفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آن‌ها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله‌ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آن است که ما به انتظار خو گرفته‌ایم..." ص 25

4- "صحنه‌های تماشایی جز از ورای فرهنگی یا تمدنی یا حرفه‌ای معنایی ندارند. کوه‌نشینان نیز دریاهای ابر را می‌شناختند، اما این پرده‌ی افسانه‌گون را در آن کشف نمی‌کردند..." ص 6

@@@

از خبط‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که شازده‌کوچولو را خوانده بودم، اما "زمین انسان‌ها"ی دوسنت‌اگزوپری را نخوانده بودم. وقتی صفحات خاطرات دو سنت‌اگزوپری از صحرا و بیابان و کوه و کمر و پرواز و هواپیما می‌خواندم، به طرز عمیقی به این بشر حسادت کردم که چه‌قدر خوب زندگی کرده. چه قدر خوب روح وحشی‌اش را در این دنیا تازانده و رها کرده. چه‌قدر خوب از آزادی خودش در این دنیا استفاده کرده. چه‌قدر خوب به زندگی حقیر تسلیم نشده. 

جایی در کتاب، خاطراتش از سقوط هواپیمایش در کویر مصر و چندین روز بی‌آب و غذا در کویر سرگردان بودن را نوشته بود. بعد وسط تشنگی و گرسنگی به یک روباه برخورده بود و او را دنبال کرده بود و زندگی‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی این صفحات را می‌خواندم یاد آن صفحات گفت‌وگوی شازده کوچولو با روباه افتادم. این کتاب بهم ثابت کرد که آن کتاب خیره‌کننده (شازده کوچولو) همین جوری و الکی به وجود نیامده...

یادگرفتنی بود این کتاب دوسنت‌اگزوپری...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دوسنت‌اگزوپری/ سروش حبیبی/ 190صفحه/ 8500تومان

  • پیمان ..

حاج سیاح-3

۱۵
خرداد

"چرا باید حاج سیّاح را بهتر شناخت؟ می‌شود جواب‌های متعددی به این پرسش داد: برای این که او اوّلین ایرانی است که سیر و پُر، در دوران مدرن، جهان را دیده است، با بسیاری از بزرگان نیمة دوّم سدة نوزدهم میلادی، از جمله تزار روس، گاریبالدی؛ امپراطور بلژیک، رئیس جمهور آمریکا، دیدار و بحث کرده و از آن گزارشی به دست داده است؛ برای این‌که او نخستین نویسنده روزنامة زندان در تاریخ معاصر ما است؛ برای این‌که او نخستین ایرانی است که عبارت «حقوق بشر» را به همان معنا و زاویة کاربرد امروزی آن به کار برده است؛ برای این که از نخستین کسانی است که مشروطه‌خواهی کرده است و مطلوبش از آن فرهنگ‌سازی مدرن بوده است؛ برای این که پس از دیدن بخش بزرگی از جهان سرتاسر ایران را هم گشته است تا نخستین آدمی باشد که کوشیده باشد تمامی این «گربه» را در دل و ذهنش داشته باشد به‌عنوان یک پدیدة آمپریک و برای ارجاع به آن به وقت اندیشه و سخن، و...

حاج سیّاح با راه افتادنش به دور دنیا برای، به قول خودش، «پیدا کردن آدمیّت،» برای «کشف» خودش به عنوان سوژة مدرن، در روزگاری جهانی‌‌شده، در اقالیمی بیرون از اقلیم عرفی و مذهبی‌اش، یکی «از نقطه عطف»های تاریخ شناخت و پرداخت «خود» است در فرآیند تجدد ایران. حاج سیّاح -‌این طلایه‌دار رویاروئی گوشت و پوستی ما با وسعت جهانی مدرنیّت- به کشف جهان می‌رود تا خودِ مدرن را کشف کند؛ این سفر آفاق آن روی سکّة سفر انفس است، در عصر مدرن. میرزا محمد علی محلاتی از محلات راه می‌افتد و می‌رود و می‌رود و از خود دور و دورتر می‌شود تا این خود نوین را، که همیشه همواره دُور و روبروی او جائی آویخته از افق مقابل است، دنبال کند. من می‌خواهم به‌خصوص توجّه شما را به این عبارت در متن «مصاحبه» جلب کنم: «من پوینده‌ای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.»....

از مقدمه‌ی ترجمه‌ی مصاحبه‌ی حاج سیاح با روزنامه‌ی آمریکایی اینتراوشین به تاریخ 12 ژوئن 1875


  • پیمان ..

حاج سیاح-2

۱۵
خرداد

سفرنامه‌ی حاج سیاح شیرین و پرکشش نیست. جزئیات تکراری فراوان دارد. او به هر شهری که وارد می‌شود از مساجد و کلیساها و موزه‌ها و مدرسه‌ها و یونیورسیته‌ها و دارالفنون‌ها و چاپ‌خانه‌ها و و کتاب‌خانه‌ها و آثار باستانی و کارخانه‌جات دیدن می‌کند و همه را هم ذکر می‌کند. باید با حوصله بنشینی و بخانی. این که او چه طور روسی و ترکی استانبولی و ارمنی و ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و نمساوی(اتریشی) یاد گرفت کلی غیرت من قرن بیست و یکی را به جوش آورد. مثلن این‌ها بخشی از یادداشت‌هایش در بدو ورود به لندن است که انگلیسی را بلد نبوده:

"اما از درد نادانی چنان حوصله‌ام تنگ شده که گویا همه جا برای من قفس و محبس است. زیرا که جزء اعظم لذت سیاحت فهمیدن زبان است و من زبان ایشان را نمی‌فهمیدم. بسیار دلگیر بودم. مصمم شدم که تحصیل زبان انگلیسی کنم. لهذا مشغول شدم، در شب‌های دراز هر چه می‌توانستم می‌خواندم و ضبط می‌کردم ولی استادی نداشتم که غلط‌هایم را بگوید. گاهی گریه گلویم را گرفته می‌گفتم سبحان الله ما هم از بندگان توایم و این مخلوق هم چرا ایشان هر چه می‌خواهند از علم و اسباب مهیا دارند و من بیچاره که از جان و دل مایل به تحصیلم باید به جان کندن و تملق بردن در نهایت ذلت و عسرت تحصیل کنم، باز در دلم آمد که به زحمت باید علم آموخت کسی که رنج برد و زحمت کشید و مال به دست آورد هنر نموده نه آن که به میراث پدر و دیگران چیزی دارد یا هنری تحصیل کرده زیرا که به مال موروثی صاحب مکنت و علم و هنر شدن همان مراتب هم به ارث رسیده هیچ دخلی به خود او ندارد. به این خیالات خود را آسوده داشته...." ص202

"من از نادانی چنان می‌پنداشتم که به زیرکی و فراست پاره‌ای لغات را می‌فهمم، بعد معلوم شد که ابدا نفهمیده و غلط دانسته‌ام. قدر پاریس آن جا مشخص گشت که حلاوت گفتار مردم در قهوه‌خانه‌ها هر که زبان‌فهم بود جمع بود از یونان و ارمن و ترک و عرب که همه با هم در مقام همشهری بودند، بعضی زبان بلد را مطلع بودند. با خود می‌گفتم سبحان‌الله مگر نافهمی در عالم نصیب من شده... باری زیاده از حد از نافهمی متاثر بودم، شب را مراجعت به منزل نموده عزم آموختن زبان کردم. به صاحب منزل گفتم کتاب مکالمه‌ی فرانسوی و انگلیسی را لازم دارم. او خود داشت آورده گفت بهترین کتاب‌های مقصود شماست. زیرا که تلفظ را هم اینجا فهمانده است. گرفته دیدم الحق راست می‌گوید ولی با به وجود یک استادی محتاجم. زن صاحب منزل بسیار زن مهربانی بود چون دید من طالبم خودش به قدر امکان پاره‌ای لغات را می‌نمود و شوهر را هم بر این مطلب مجبور داشت. همه روز بعد از مراجعت به منزل مشغول بودم و لی از اهالی لندن ممکن نبود کلمه‌ای بیاموزم..."ص195

این زبان یاد گرفتن‌هایش به کنار. توی شهرهای اروپا که می‌رود در توصیف مردمان اروپا یک جمله‌ای را هی تکرار می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست.

این جمله‌اش را بسیار دوست دارم. برایم بار معنایی بسیاری دارد. راستش این جمله‌ی توصیفی‌اش برایم دردناک هم هست. او از مملکتی آمده که همه‌ی آحاد را با دیگران کار هست. همه بی‌کاره‌اند و از بی‌کارگی مشغول جست و جو در احوالات دیگران. در حال غیبت کردن از دیگران. در حال دسیسه چینی و نقشه‌کشی برای دیگران. در حال دزدیدن و زورگیری از دیگران‌اند. دیگران وسیله‌ی سرگرمی و ممر درآمد آحاد مملکتش است. زیر پای هم را خالی می‌کنند. تملق هم‌دیگر را می‌گویند. از هم‌دیگر دزدی می‌کنند. مسیر مشخص و کار مشخصی ندارند که به آن بپردازند و این همه دیگران را انگولک نکنند. او از ایران عهد قاجار آمده و وقتی می‌رسد به اروپا و می‌بیند که هر کسی برای خودش کاری دارد که تمام تمرکز او را می‌طلبد فی‌الفور این جمله را بیان می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست. 

وقتی می‌رسد به پاریس به بازدید از یک کارخانه‌ی قاشق چنگال سازی می‌رود. بعد شروع می‌کند به توصیف رستوران  حوالی آن کارخانه که تمیز است وکارکنان برای ناهار می‌روند آن‌جا و ما توی ایران از این جور چیزها نداریم:

چون شخص داخل می‌شود میزها نهاده‌اند، پارچه‌ی سفیدی بر آن پوشیده و ظروغ منظم چیده، کارد و قاشق و چنگال در ظروف چیده و روزنامه‌ها به میز نهاده که هنگام غذا خوردن آن‌جا می‌روند، قیمت کاغذ طعام بر میز گذاشته است، چون داخل می‌شوند بدان ورقه ملاحظه نموده، سفارش هر گونه غذایی که بخواهد می‌کند، تا آوردن غذا مشغولند به خواندن روزنامه که وقت ایشان بیهوده صرف نشده باشد، حتا در حین غذا خودرن دیدم که هم طعام می‌خوردند و هم مشغول به خواندن روزنامه بودند. پرسیدم مگر ممکن نیست بعد از غذا بخوانید؟ گفتند فرصت نداریم، مشغلمه‌مان بسیار است و وقت کم در این صورت نباید عمر بیهوده صرف شود. باز حیرت زده شده با خود گفتم سبحان‌الله ما مخلوق عمرمان مادام به عبث صرف می‌شود و هیچ افسوس نداریم و این‌ها دمی بیهوده نمی‌گذرانند، جمله‌ی آن مردم خواندن و نوشتن می‌دانند..." ص 189

و سبحان‌الله من که پیمانم بعد از 150 سال با حسرت عمیقی جمله‌ی "و احدی را با دیگران کاری نیست" می‌خانم...


  • پیمان ..

حاج سیاح-1

۱۵
خرداد

حاج سیاح محلاتی

این روزها روی مخم است. حاج سیاح را می‌گویم. کتاب سفرنامه‌اش را دست گرفته‌ام و شخصیتش علامت سوالی شده این روزها برای من. این مرد چه قدر مرد بوده! روح ناآرامش ستودنی است...

علی دهباشی سفرنامه را از روی نسخه‌ی دستنویس تصحیح کرده و یک مقدمه هم نوشته. خیلی سال پیش. سال 1363. مقدمه و شرح حال حاج سیاح را این طوری ها شروع می‌کند:

"محمدعلی سیاح (تولد 1215 مرگ 1304 هجری شمسی) نزدیک صد سال زندگی کرده و بیست سال از عمر را خارج از ایران بوده است. سیاحت‌ها کرده و به قول کامران‌میرزا پسر ناصرالدین قاجار و حاکم تهران فلان دنیا را پاره کرده و دو سه سالی از تنگ و تبعید قجری طعمی چشیده و در چهل و دو سه سالگی به خاطر مادر پیر و به توصیه‌ی حاج ملاعلی کنی ازدواج کرده و فرزندانش همایون و حمید و محسن هر کدام پس از وی مصدر اموری شده‌اند و..." ص10 

همه چیز از 23سالگی‌اش شروع می‌شود. از همان موقعی که برای خودش آخوندی شده بوده و عمامه به سر می‌گذاشته و وقت زن گرفتنش بوده. دخترعمویش را برایش نشان کرده بودند. او را فرستاده بودند که برود دخترعمویش را بستاند. عمویش شرط و شروط گذاشته بود و او باید بیشتر طلبگی می‌کرد و کرد و برگشت و در شرف ستاندن دخترعمویش در یک روز بهاری بود که یکهو زد زیر همه چیز... درست روز قبل از عقدش زد زیر همه چیز. عمامه‌اش را دست گرفت و شبانه از خانه‌ی عمو فرار کرد. پای پیاده فرار کرد. همه چیز را رها کرد و رفت. یک هفته‌ی تمام پای پیاده راه می‌رفت. پاهایش تاول زد. ولی او باید می‌رفت. رفت همدان. رفت بیجار. رفت تبریز. رفت مراغه. رفت ایروان. رفت تفلیس. رفت اسلامبول. رفت ایطالیا. رفت فرانسه. رفت لندن. رفت بازل و ژنو و روسیه و... 20سال بعدش بود که به ایران و وطنش برگشت...

چرا؟!

علی دهباشی توی همان مقدمه در مورد این چرا چیزهای جالبی می‌گوید:

"محمدعلی سیاح می‌نویسد:

به فکر رفتم که هر گاه این امر[ازدواج] واقع شود باید تمام عمر در این‌جا [مهاجران؟ همدان؟ ایران؟] بگذرد. از هیچ جا و و هیچ چیز باخبر نباشم.

پسرش می‌نویسد:

با توشه‌ی مختصری، بی‌خبر به قصد خارج شدن از مملکت فرار کرده و...

تعبیر حمید سیاح را بیشتر منطبق با واقع ‌می‌دانم. تعبیر خود حاج سیاح از احول جوانی‌اش بیشتر یک توجیه است. یک تعلیل سهل‌انگارانه از احوال ایام بلوغ که چه بسا از خاطرش رفته است آن تب و تاب‌های بلوغ را. در حالی که حمید سیاح تعبیرش را در فاصله‌ی نزدیکی با سنین بلوغ نوشته است.

انگیزه‌ی سیاح از سفر فرار است. فرار از مهاجران همدان. فرار از سلطان‌آباد اراک. فرار از محلات. فرار از ایران. فرار از طلبگی. فرار از پدر و عمو و برادر و ... فرار از فرهنگ بومی. ولی نه فرار از خود. هر فرارکننده از خودی بلد است که چگونه خود را سربه نیست کند. سیاح بیست و سه ساله از خود فرار نمی‌کند. دست بر قضا چنان به خود باور دارد و به خود مطمئن است که همه چیز را دست می‌اندازد...

شخصی ابراهیم نام[در همدان] از حالم پرسید که: برادر غریب می‌نمایی؟

گفتم: بلی. [از منزلم پرسید.]

گفتم: الان این مسجد. قبل از این را فراموش کرده‌ام و از بعد هم خبر ندارم.

@@@

شخصی سلام کرد و پرسید شما اهل کدام بلد هستید و چه کاره اید؟

گفتم: همین زمین و همین عبا و کارم بیهوده گری..." ص14

فرار.... رفتن... این کلمه‌ها را که توی زندگی آن مرد می‌بینم هی با خودم فکری می‌شوم...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۶
  • ۴۹۸ نمایش
  • پیمان ..

یه روز من و سامان داشتیم طرف‌های آزادی چرخ می‌زدیم که دیدیم یه پرایدیه شاخ شده. منم که سرم درد می‌کنه واسه کلک بازی. سه شماره پراید و گرفتم و یه جا پشت چراغ چسبوندم کنارش. دیدم بله؛ دو تا شاه‌داف دارن تیک‌تاک می‌کنن. به شاگرد راننده اشاره کردم شیشه رو بده پایین. جونور یه جوری ابرو انداخت بالا که قشنگ ویرونم کرد. چه مژه‌هایی، فر خورده بود تو آسمون. به سامان گفتم راننده مال تو. اونم گفت راننده مال من. ده ثانیه مونده بود چراغ سبز شه، شروع کردن گاز و گوز کردن که یعنی چی؟ بیا یک و دو بندازیم! منم از خدا خواسته، دی‌جی تی‌اس‌تو رو انداختم تو سیستم، ولوم تا آخر، فاز نید فور اسپید برداشتم. خب، حاجیت هم که تمامِ ونک، پاسداران، ستارخان، به اسم حمید شوماخر یا حمید رُد رانِر می‌شناسن. بگذریم. کُل یادگار رو اُس کردیم. پدرسگ دافیه هم لایی‌بازیش خوب بود. هرجا کشیدم، اونم پشت سرم کشید. تا اینکه نزدیکای فرحزاد کَلش خوابید. یه جا یه دونه از این وانت گاویا داشت جفت یه ماشین دیگه می‌رفت که دقیق یادم نیست چی بود ولی به احتمال کادیلاکی چیزی بود. یه جوری می‌رفتن بگم موتور از لاشون رد نمی‌شد، من گفتم عَلَلا، با معکوس صاف رفتم بینشون. حالا سرعتمون هفتاد هشتاد تا بود، ایزی! سامانم دستاش رو داشبورد، جفت کرده بود. آقا خلاصه زد و ما مویی رد شدیم، جوری که قد یه کاغذ چپ و راست می‌شد، مالیده بودم. وانتیه بوق بوق، منم فینگرو حواله کردم و اومدم به سامان بگم «داری دست‌فرمون دآشتو» که یهو صدا تصادف اومد. نگاه کردم تو آیینه دیدم یا ابوالفضل، دافیه اومده پشت سر من رد کنه زده وانت و مانت و همه رو برده تو باقالیا. صحنه چِتی ها! سامان گفت یا خدا، بزن بریم که شهیدشون کردی. من رو می‌گی، پرم ریخت، اومدم گولّه کنم دیدم دلم نمیاد. یه دویست سیصد متر که رفتیم زدم کنار. به سامان گفتم تو بشین تو ماشین من برم یه سر و گوشی آب بدم. سامان شااآکی شد گفت، فردین‌بازی در نیار، پامون گیره. گفتم راه نداره داش. خاطر زیده رو می‌خوام بدرقم. هیچی دیگه، انگار نه انگار، تریپ رهگذر قدم‌زنان رفتم تا معرکه. دیدم اتوبان بسته شده، یه مشتی علاف هم جمع شدن و وانتیه دوتا زیدا رو پیاده کرده داره هوچی‌گری می‌کنه. غربتی فکر کرده بود آقاشونه، کم مونده بود بندازتشون زیر چک و لقد. حالا گلگیر و دیاق پراید ترکیده ولی وانت فوقش یه خال افتاده. منو می‌گی، داد زدم صداتو بیار پایین، مگه دزد گرفتی؟ تا چشم زیدیه به من افتاد انگار خود سوپرمنو دیده. طفلکم مثل فنچ ترسیده بود. گفتم دخترخاله شما بشین تو ماشین. وانتیه هم که منو شناخته بود، کارد می‌زدی خونش نمی‌ریخت. اومد دری‌وری بگه، دو سه تا فحش تخصصی یادش دادم. حروم‌زاده موزی دست انداخت یخه رو کشید، تی‌شرتم جر خورد. اون هم کدوم تی‌شرت! یه ورساچه اصل داشتم، ممد لباسیِ تو پلاسکو خودش برام از ترکیه آورده بود. چیز نازی بود. دیدم ورساچم اینطوری شده گفتم گور خودتو کندی، یه کف‌گرگی تپل گذاشتم تو صورتش. کلّاً من خیلی بددعوام. شگردم غافل‌گیریه. تا ملت منو گرفتن، یارو رفت از تو ماشین عصا کشید. عصا رو برد تو هوا که یه دفه کلان آژیر کشید. من اومدم بپیچم برم دیدم زابیله. فاز کتک‌کتک‌خورده‌ها برداشتم. تیز گفتم جناب سروان به دادمون برسین، این آقا اول داشت دختر مردم رو می‌زد، اومدم بگیرمش رو من عصا کشید. ایناها ملت شاهدن. یهو صدا سامان از تو جمعیت اومد که راست می‌گه جناب سروان، طرف قاطی کرده. اون بدبخت هم به تته‌پته افتاد و خلاصه آقا سرتو درد نیارم. آخرش این طوری شد که ما همون‌جا پونزده بیست تومن دستی دادیم به طرف و قضیه حل شد رفت پی کارش. خلوت که شد راننده پراید گفت، دمت گرم و مرسی و خدافظ. گفتم لااقل تا دم ماشینمون ما رو ببر. گفت باشه. زدم رو شونه خودم که داش حمید سی ثانیه وقت داری مخو بزنی. تا نشستیم عقب، به زیدیه سلام کردم. گفت سلام. از تو آیینه نگام کرد، دیدم یا خدا. عجب چشمایی، چه مژه‌هایی. گفتم من حمیدم. گفت منم مژگانم. پرسید چرا برگشتی؟ اومدم بگم مرام ما این‌طوریه و از این شرّوورّها، نمی‌دونم چی شد یه هو حرف راست مثل آب از دهن غریقی که دارن سینه‌اش رو فشار می‌دن پرید تو فضا. گفتم مژه‌هات. برگشتم مژه‌هاتو دوباره ببینم. هیچی نگفت. منم ساکت شدم. رسیدیم دم ماشین، یهو دلم گرفت. دیدم فرصت تموم شده و ضایع کردم و اصلاً دیگه بی‌خیال. اومدم پیاده شم، دیدم چهار پنج تا گردو سبز کف ماشینه. همون موقع مژگان گفت: می‌خوای از این گردوها بردارین. یکیش رو برداشتم و گفتم خدانگهدار و منتظر سامان هم واینستادم. فوری نشستم پشت رل. گردو رو گذاشتم رو داشبورد و به جا تی‌اس‌تو داریوش پلی کردم. یه دو دقیقه بعد سامان اومد گفت بریم فرحزاد، اینا هم دنبالمون میان. حالا جریان چی بود؟ سامان بهشون گفته بود من تعمیرکار خوش‌قیمت آشنا دارم، بریم همین الآن ماشینتو بزاریم واسه تعمیر. اینو گفت و داریوش هم خوند «تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من..»، گفتم یا بخت و یا اقبال، بزن بریم. بعدشم که تو ترافیک کنار هم رفتن همانا و یخمون باز شدن همان. دیگه اون‌قدر رفیق شدیم که یه جا مژگان یه حرکت عشقی زد: از تو کیفش یه سوتشرت دروورد داد من رو تی‌شرتم بپوشم که یه وقت گیر بهمون ندن. من مستِ بوی سوتشرت بودم که یه دفعه دیدم اینا از ما جلوتر دارن می‌رن، رفتم که بهشون بگم دنبال ما بیاید، دیدم اِ! این که یه یارو سیبیله‌ست پشت فرمون، معلوم شد گمشون کردیم. آقا دنیا رو سرم خراب شد. سامان گفت باید همین اطراف باشن، تا دیر نشده بیا این کوچه پس‌کوچه‌ها رو بگردیم. منم دیگه معطل نکردم، مثل فرفره می‌پیچیدم تو این کوچه‌ها. تا این که اتفاقی که نبایست می‌افتاد افتاد. نمی‌دونم از کدوم قبرستونی یه دفه یه موتوری جلوم سبز شد، ¬هرچی اومدم بزنم رو ترمز دیدم نمی‌شه. نگو گردوهه قل خورده بوده رفته بوده زیر پدال. چشمت روز بد نبینه. چنان زدم در باسن موتور که یارو چهارتا معلّق تو هوا زد. بدجوری گرخیده بودم. پیاده شدم دیدم یارو داره فحش می‌ده گفتم خدایا شکرت. موتورشو جمع کردیم، کشوندیمش یه کناری. ملت همیشه درصحنه‌ام که فقط منتظرن یه جریانی بشه، وایسن کارشناسی کنن. سامان اومد معاینه‌اش کنه، یکی از تو جمعیت گفت، دست نزن بهش، فقط زنگ بزن اورژانس. سامانم رفت رو مخش داد زد که من پزشکم تو چه‌کاره‌ای این وسط؟ اون بیچاره هم گفت چرا قاطی می‌کنی؟ من هم خیاطم،این آقا هم نونواست، اون آقا هم بقاله. یهو به سرم زد برم از بقاله یه آبمیوه‌ای چیزی برای موتوریه بگیرم. از تو جمعیت که اومدم بیرون، یهو چشم تو چشم مژگان شدم. گفت حواست کجاست؟ چرا ما هرچی بوق و چراغ زدیم واینستادی؟ گفتم من عاااشقم، حالا هم که گرفتار شدم. سوتشرتشو بهش دادم و اومدم برم تو بقالی، صدام زد که ما باید بریم خونه. موبایلتو بده شمارمو بزنم توش... گفتم تو عشقی به خدا. خلاصه آقا اونا رفتن و ما یکی دو ساعتی گرفتار موتوریه بودیم. خلاص که شدیم اومدم یه مژگان زنگ بزنم، دیدم ای دل غافل. شماره‌ای که زده نه‌رقمیه. تازه یادم افتاد 5 و 2 گوشیم قلق داره. نشستم ده بیست تا شماره رو امتحان کردم، شاید پیداش کنم که فایده ای نداشت. خیلی دمغ شدم. یعنی تا همین امروز دمغم. اینایی هم که تعریف کردم، فقط به این امیده که یه روز مژگان بخونه و شمارشو تو کامنتا بزاره.

امید بنکدار

برداشت از سایت پرونده

  • پیمان ..

وی با لبخندی خواب‌آلود گفت: پسرم من این طور در نظر خودم مجسم می‌کنم که جنگ دارد پایان می‌پذیرد و تنازع و ستیز قطع شده است. پس از آن دشنام‌گویی ها، لجن‌پراکنی‌ها و مسخره کردن‌ها آرامش فرا رسیده است و آدم‌ها تنها مانده‌اند، آن جور که دل‌شان خواسته است:
عقیده‌ی بزرگ کهن از سرشان پریده است، منبع عظیم نیرویی که تا آن زمان آن‌ها را تغذیه کرده و پرورانده بود مثل آن آفتاب شکوه‌مند دم غروبِ تصویرِ کلودلوزن محو شد، ولی در عین حال آخرین روز انسانیت بود.
و انسان‌ها ناگهان دریافتند که کاملا تنها مانده‌اند و حس کردند که به نحو وحشتناکی درمانده شده اند.
پسر عزیزم، من هرگز نتوانستم مردم را ناسپاس و ابله‌بارآمده تصور کنم. مردمی که خود را درمانده و رهاشده یافته‌اند تدریجا بهتر و صمیمانه‌تر و مهربان‌تر گرد هم می‌آیند. آن‌ها دستان یکدیگر را می‌گیرند. زیرا  درمی‌یابند که فقط خودشان هستند و خودشان که بر جای مانده‌اند! عقیده‌ی بزرگ جاودانگی روح از میان رفته است و آنان ناگزیرند جایش را پر کنند.
و تمامی آن عشق کهنی که در راه او که جاودانه است نثار می‌شد، اکنون برای تمامی طبیعت، دنیا، انسان‌ها و هر برگ علف مصرف خواهد گشت.
آنان چون تدریجا از طبیعت گذرا و محدود خود آگاه شده‌اند ناگزیر سر در راه عشق به زمین و زندگی نهاده‌اند و با عشقی خاص، نه آن عشق دیرینه، آغاز کرده‌اند که در طبیعت پدیده‌ها و اسراری را که پیش از آن به آن‌ها گمان نبرده بودند مشاهده و کشف کنند. زیرا با دیدی نو به طبیعت می‌نگرند، همان گونه که عاشقی به محبوبش می‌نگرد.
چون از خواب برمی‌خیزند شتابزده یکدیگر را می‌بوسند، مشتاق عشق‌اند، چون می‌دانند روزها و عمرها کوتاه است و این تنها چیزی است که برای‌شان باقی مانده است.  برای یکدیگر کار می‌کنند و هر کس هر چه دارد به دیگران می‌دهد و فقط همین کار مایه‌ی لذت اوست.
هر کودکی می‌داند تمامی کسانی که روی زمین زندگی می‌کنند مثل پدر و مادر اوی‌‌اند.
همه چنین می‌پندارند: "فردا شاید آخرین روز عمر من باشد." و به آفتاب دم غروب می‌نگرند: "اما مهم نیست. من خواهم مرد. ولی همه باقی می‌مانند و بعد از آن‌ها بچه‌ها و فرزندان‌شان." و این تصور که آنان زنده می‌مانند، همدیگر دوست خواهند داشت و نگران حال یکدیگر خواهند بود، جایگزینِ اندیشه‌ی دیدار بعد از مرگ می‌شود.
اوه، آنان در ابراز عشق و در فرونشاندن غم‌های بزرگ در قلوب‌شان شتاب دارند، برای خودشان مغرور و دلیر اند، ولی برای دیگری بیمناک‌ند. همه نگران خوشبختی و زندگی یکدیگر می‌شوند. غمخواری نسبت به یکدیگر را رشد می‌دهند و مثل حالا از آن شرم نمی‌کنند و مثل کودکان نوازشگر خواهند بود. چون با یکدیگر ملاقات کنند با دیدی ژرف و اندیشمند به هم نگاه می‌کنند و در چشمان‌شان عشق و افسوس خواهد بود...

جوان خام/ فیودور داستایوسکی/ عبدالحسین شریفیان/ انتشارات نگاه/ ص 641و ص642
منبع عکس: فلیکر

  • پیمان ..

زوربای یونانی«وقتی در دبستان در کلاس اول بودم، در قسمت دوم کتاب الفبای ما به عنوان قرائت یک قصه‌ی پریان بود: طفل خردسالی در چاه افتاده بود. آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با باغ‌های پرگل و ریاحین و دریاچه‌ای از عسل و تلی از شیربرنج، با بازیچه‌های رنگارنگ. من به تدریج که جمله‌ها را هجی می‌کردم با هر هجایی بیشتر در عمق قصه فرو می‌رفتم.
باری، یک روز ظهر به هنگام بازگشتن از مدرسه، دوان دوان به خانه آمدم، به سمت لبه‌ی چاه حیاط که زیر داربست مو بود شتافتم و مجذوب و مسحور به تماشای سطح صاف و سیاه آب پرداختم. چندان نگذشت که به نظرم آمد آن شهر شگفت انگیز را با خانه‌ها و کوچه‌ها و بچه‌هایش و با داربستی از مو که پربار از انگور بود می‌بینم. دیگر تاب نیاوردم.
سرم را به درون چاه خم کردم. بازوانم را گشودم و پا بر زمین کوفتم تا خیز بردارم و به چاه درافتم، لیکن در‌‌ همان دم مادرم مرا دید. جیغی زد. دوید و به موقع رسید و کمرم را گرفت...
بچه که بودم نزدیک بود به درون چاه بیفتم. وقتی بزرگ شدم نزدیک بود به درون واژه ی "ابدیت" و به درون بسا واژه‌های دیگر چون "عشق" و "امید" و "میهن" و "خدا" بیفتم. از هر واژه‌ای که می‌گذشتم این احساس به من دست می‌داد که از خطری جسته و یک قدم پیش رفته‌ام. ولی نه، من فقط تغییر واژه می‌دادم و همین را رستگاری می‌نامیدم. و اینک دو سال تمام است که به روی واژه ی "بودا" معلق مانده‌ام.
لیکن خوب حس می‌کنم که با بودن زوربا، بودا آخرین چاه و آخرین واژه‌ی پرتگاه خواهد بود و من عاقبت برای همیشه رستگار خواهم شد. برای همیشه؟ این درست‌‌ همان چیزی است که ما هر بار به خود می‌گوییم.»
ص ۲۵۲
@@@
زوربای یونانی از یک منظر کتاب درد است. درد وجود. درد زیستن. درد سوال‌های بی‌امانی که هر چه قدر هم می‌گردی جوابشان را نمی‌یابی. زوربای یونانی کتابی ست که راه حلی برای کمتر درد کشیدن ارائه می‌دهد...
و از منظری دیگر زوربای یونانی کتاب شخصیت است. از آن دست رمان‌ها است که بر اساس قرار گرفتن یک شخصیت عجیب در سر راه زندگی راوی کتاب شکل می‌گیرند. شخصیتی که راه و روش و منش و بینش راوی را در طول کتاب تغییر می‌دهد. مثل قصه‌ی ملاقات مولانا و شمس تبریزی. این طور کتاب‌ها حادثه محور نیستند. قصه‌ی پر از تعلیق و پر از استرس و هیجانی ندارند. ولی آن شخصیت عجیب جوری است که دلت می‌خاهد هر چه بیشتر از او بدانی. و زوربای یونانی از این منظر یک شاهکار بی‌چون و چرا است. طنز نیکوس کازانتزاکیس در پرداخت شخصیت زوربا تو را وامی دارد که تا آخرین صفحات کتاب را هم به اشتیاق بخانی.
راوی، مرد بسیار کتاب خانده‌ای است که به دنبال حقیقت است. ولی هر چه بیشتر در کتاب‌ها غور کرده کمتر آن را به دست آورده. قصه از آنجا شروع می‌شود که رفیق دیرینش برای اجرا کردن آرمان‌هایی که آن‌ها با کتاب خاندن و فکر کردن برای خودشان ساخته‌اند از او جدا می‌شود. به دنبال افکار میهن پرستانه‌اش به خارج از مرزهای یونان می‌رود تا عده‌ای از یونانیان را به مام وطن بازگرداند و راوی هم برای خالی نبودن عریضه تصمیم می‌گیرد مدتی به جزیره‌ی کرت برود و به کار استخراج زغال سنگ مشغول شود. و در آغاز مسافرت به کرت است که او در یک صبح بارانی با زوربا روبه رو می‌شود. زوربا‌‌ همان چیزهایی است که او نیست. شجاع است. سر نترسی دارد. شوخ و شنگ است. زن‌ها را می‌پرستد. توی عمرش کتاب نخانده. ولی تا دلت بخاهد زندگی را کرده و تا فیهاخالدونش را رفته. از مال دنیا یک سنتور دارد که هر وقت حال و حوصله‌اش را داشته باشد آن را می‌نوازد. بی‌قید و بند است و چرت و پرت زیاد می‌گوید. هر وقت هم نمی‌تواند چیزی را بیان کند شروع می‌کند به رقصیدن... راوی تصمیم می‌گیرد او را مباشر خود کند و به این ترتیب زوربا می‌شود نوکر و راوی می‌شود ارباب او. ولی هر چه قدر که در کتاب جلو‌تر می‌رویم این رابطه‌ی مراد و مریدی برعکس می‌شود...

 زوربای یونانی

زوربا نترس است. از ترس بدش می‌آید. در جایی از کتاب می‌گوید:
 «من در پیمان خود با زندگی ضرب الاجلی تعیین نکرده‌ام. وقتی به خطرناک‌ترین سرازیری می‌رسم ترمز را ول می‌کنم. زندگی آدمی جاده‌ای است پرفراز و نشیب و همه‌ی آدم‌های عاقل با ترمز بر آن حرکت می‌کنند. لیکن من مدت هاست که ترمز خود را ول کرده‌ام و همین جاست، ارباب که ارزش من معلوم می‌شود. چون من از چپه شدن نمی‌ترسم. ما مکانیک‌ها به خارج شدن ماشین از خط می‌گوییم چپه شدن. خدا مرگم بدهد اگر ذره‌ای به چپه کردن‌های خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دو اسبه می‌تازم و هر چه دلم بخواهد می‌کنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست می‌دهم؟ هیچ. به هر حال اگر هم آهسته و آرام بروم با ز خواهم مرد! و این یقین است! بنا براین بکوبیم وبرویم!» ص۲۱۵
او زیاد فکر نمی‌کند. عملگرا است. با مغز محال اندیش او را رابطه‌ای نیست. دوست ندارد عذاب بکشد. دیوانگی را شرط لازم برای لذت بردن از زندگی می‌داند.
 «-بله می‌فهمی ولی با کله‌ات. تو می‌گویی: فلان چیز درست است، فان چیز درست نیست، این طور است یا این طور نیست، تو حق داری یا تو اشتباه می‌کنی. ولی این ما را به کجا می‌رساند؟ من در آن دم که تو حرف می‌زنی به بازو‌ها و به سینه‌ات نگاه می‌کنم. خب، این اعضای تو چه می‌کنند؟ لا‌ل اند و هیچ حرف نمی‌زنند. انگار یک قطره خون در آن‌ها جریان ندارد. پس تو با چه می‌خواهی بفهمی؟ با کله‌ات؟ باه!» ص۳۱۸
 «-تو می‌فهمی! بله، تو خوب می‌فهمی! و همین فهم است که تو را نابود خواهد کرد. تو اگر نمی‌فهمیدی خوشبخت بودی. مگر تو چه کم داری؟ جوان که هستی، باهوش که هستی، پول که داری، از سلامت کامل برخورداری و آدم خوبی هم هستی. خب دیگر، چیزی کم و کسر نداری، به جز یک چیز. و آن هم دیوانگی است. و وقتی آدم این یکی را کم داشت، ارباب...
کله‌ی گنده‌اش را تکان داد و باز خاموش شد.»
ص۴۲۴
زوربا یک جور خاصی به دنیا نگاه می‌کند. او یک دستگاه فکری عظیم است که جزء جزء دیدگاه‌هایش به جهان و به آدمی و به خدا خاندنی و خنده دار و تفکر برانگیز است...
۱-زوربا و افسانه‌ی آفرینش:
شاید زوربا یک ملحد تمام عیار باشد. قصه‌هایی که از خودش می‌سازد در نگاه اول او را یک ملحد تمام عیار نشان می‌دهد. ولی وقتی در مورد ایمان حرف می‌زند. وقتی به‌‌ همان قصه‌های طنزش بیشتر دقت می‌کنی و ظرایفش را درمی یابی می‌بینی که واقعن او از همه‌ی کشیش‌ها و تارک دنیا‌ها و راهبه‌ها و مومنان و دینداران توی کتاب باایمان‌تر است. آدمی است که به گوهر آدمی دست یافته و از همین است که راوی کتاب در آخر مرید او می‌شود.
 «-هی رفیق، آدمیزاد جانور درنده‌ای است. کتاب‌هایت را دور بینداز، خجالت نمی‌کشی؟ آدمیزاد جانور درنده‌ای است و درندگان که کتاب نمی‌خوانند.
لحظه‌ای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت: تو می‌دانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ می‌دانی نخستین کلماتی که اینجانور آدمی نام خطاب به خدا گفت چه بود؟
-نه، من از کجا بدانم؟ من که آنجا نبودم.
زوربا با چشمان شرربار داد زد: ولی من آنجا بودم.
-پس خودت بگو!
زوربا نیمی تحت تاثیر خلسه‌ای که به او دست داده بود و نیمی به شوخی و تمسخر شروع به بافتن قصه‌ی افسانه آمیز آفرینش کرد: خب ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزاده‌ای هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد یا مرا سرگرم کند. دیگر از اینکه مثل یک جغذ پیر زندگی کنم به تنگ آمده‌ام! در کف دست خود تف کرد، آستین‌هایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنان که باید ورز داد، آدمکی از آن ساخت و در جلوی آفتاب گذاشت.
هفت روز بعد، آن را از جلوی آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: لعنت بر شیطان! اینکه خوکی است ایستاده روی دو پا! ابدا آن چیزی که من می‌خواستم نیست. الحق که افتضاح کرده‌ام!
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: یاالله بزن به چاک! دیگر کاری نداری جز اینکه بروی و بچه خوک‌هایی مثل خودت پس بیندازی. زمین مال تو. برو گم شو! یک، دو، یک، دو، قدم رو!
ولی جان من، آن مخلوق ابدا خوک نبود. کلاه پشمی نرمی بر سر گذاشته، کتی لات وار به دوش انداخته، یک شلوار چین دار پوشیده بود و چاروقی با منگوله‌های قرمز به پا داشت. از این گذشته به کمرش خنجر تیزی زده بود که حتما شیطان آن را به او داده بود. و روی آن نوشته بود: دخلت را خواهم آورد!
او آدم بود. خدا دست پیش آورد تا آدم آن را ببوسد، ولی آدم سبیلش را تاب داد و گفت: برو کنار پیرمرد، می‌خواهم رد شوم!
در اینجا زوربا دید که من دارم از خنده ریسه می‌روم مکثی کرد، ابرو در هم کشید و گفت: نخند ارباب. این عین واقع بود که گفتم.
-ولی آخر تو از کجا می‌دانی؟
-این جوری حس می‌کنم، و من هم اگر به جای آدم بودم همین کار را می‌کردم. من از سرم التزام می‌دهم که آدم غیر از این نکرده است. تو به حرف کتاب‌ها اعتماد مکن و حرف‌های من را باور کن!»
ص ۲۲۵

۲-زوربا و مساله‌ی زن
زن بخش اول کلمه‌ی زندگی است و زندگی بی‌زن شروع نمی‌شود...
الف- «بله ارباب. باور کن که زن‌ها فکری به جز این در سر ندارند. منی که همه جور و همه رنگش را دیده و با ایشان بوده‌ام بیش از هر کس در این باب تجربه دارم. زن به جز این موضوع فکر ی در سر ندارد. از من بشنو که او موجود بیماری است و خیلی زود به گریه می‌افتد. اگر تو به او نگویی که دوستش داری و خاطرخواه او هستی گریه خواهد کرد. البته ممکن است به تو جواب رد بدهد، ممکن است هیچ از تو خوشش نیاید، و حتا ممکن است از تو متنفر هم بشود. این موضوع دیگری است. ولی همه‌ی مردانی که زن را می‌بینند باید او را بخواهند. بیچاره زن همین را می‌خواهد، و بنا براین وظیفه‌ی مرد است که در شادکردن دل او بکوشد!
من مادربزرگی داشتم که هشتاد سال را شیرین داشت. سرگذشت این پیرزن برای خودش یک رمان واقعی است. ولی خب، مهم نیست، این هم برای خودش داستانی است... باری، هشتاد سالی داشت، و روبه روی خانه‌ی ما هم دخترکی به طراوت و شادابی گل منزل داشت که اسمش کریستالو بود. ما جوان‌های بیکاره‌ی دهکده شب‌های یکشنبه می‌رفتیم دمی به خمره می‌زدیم و شراب ما را سرحال می‌آورد. آن وقت همه یک شاخه ریحان به پشت گوش می‌زدیم و جوانکی که پسرعموی من بود، گیتارش را برمی داشت و همه با هم می‌رفتیم به درخانه‌ی کریستالو تا با نوای موسیقی عشقی به او برسانیم. چه شور و نشاطی داشتیم و چه عشق و هوسی! مثل گاو نعره می‌کشیدیم. همه خاطرخواه او بودیم و همه شب‌های یکشنبه گله وار می‌رفتیم تا او از بین ما انتخابش را بکند.
خب ارباب! تو حرف‌های مرا باور می‌کنی؟ این راز وحشتناکی است، ارباب. در وجود زن زخمی است که هرگز سرش هم نمی‌آید. سر همه‌ی زخم‌ها به هم می‌آید ولی این یکی گوشش به حرف کتاب‌های تو بدهکار نیست و هیچ وقت هم سرش هم نمی‌آید. حتا اگر زن، هشتاد سالش هم بشود دهانه‌ی آن زخم همچنان باز می‌ماند.
باری، تمام شب‌های یکشنبه آن پیرزنک هم رختخابش را دم پنجره می‌انداخت و محرمانه آیینه‌ی کوچکش را درمی آورد و شروع می‌کرد به شانه کردن و فرق دادن به آنچهار تار مویی که روی کله‌اش مانده بود... دزدکی مراقب دور و برش هم بود که مبادا کسی در آن حال ببیندش و اگر کسی سر می‌رسید او مثل آخوندک مقدس آرام آرام گلوله می‌شد و خودش را به خواب می‌زد. ولی کجا خوابش می‌برد؟ منتظر می‌ماند که به آواز عاشقانه‌ی جوان‌ها گوش بدهد. در هشتادسالگی! می‌بینی ارباب، که زن چه موجود مرموزی است! امروز وقتی فکرش ار می‌کنم می‌خواهم گریه کنم، اما آن روز خیلی خنگ بودم و نمی‌فهمیدم و این موضوع من را به خنده می‌آورد. یک روز از دست او عصبانی شدم. او به من غر می‌زد که چرا به دنبال دختر‌ها می‌افتم. من هم ناچار پته‌اش را روی آب انداختم و به او گفتم: تو چرا هر شب یکشنبه آب برگ گردو به لب‌هایت می‌مالی و مو‌هایت را شانه می‌کنی؟ نکنه خیال کرده‌ای که ما جوان‌ها برای تو می‌نوازیم و می‌خوانیم؟ نه، ما خاطرخواه کریستالو هستیم. تو دیگر بوی الرحمان گرفته‌ای.
باور می‌کنی ارباب؟ آن روز وقتی دیدم دو قطره اشک درشت از چشم‌های مادربزرگم فروچکید نخستین بار بود که فهمیدم زن یعنی چه. مثل ماده سگ در گوشه‌ای گلوله شده بود و چانه‌اش می‌لرزید. من برای اینکه او بهتر بشنود هی به او نزدیک می‌شدم و داد می‌زدم: کریستالو! می‌فهمی؟ کریستالو!
جوانی جانوری است درنده و ناانسان که هیچ چیز نمی‌فهمد. مادربزرگ بازوان استخوانی خود را روبه آسمان بلند کرد و فریاد زد: برو که من از ته دل به تو نفرین کردم!
بیچاره پیرزن از آن روز به بعد شروع به فرودآمدن از سرازیری عمر کرد و تحلیل رفت و رفت تا بعد از دو ماه به حال نزع افتاد. در دم‌های آخر چشمش به من افتاد. مثل لاک پشت سوت کشید و دست چروکیده‌اش را به طرف من دراز کرد تا مرا چنگ بزند. گفت: این تو بودی که من را کشتی، الکسیس. توی لعنتی. لعن و نفرین بر تو، امیدوارم هر درد و بلایی که به سر من آمد به سر تو هم بیاید!»
ص ۷۶تا ص۷۸
ب- «پدربزرگم که روانش شاد باد، زن‌ها را خوب می‌شناخت. آن بیچاره زن‌ها را خیلی دوست می‌داشت ولی آن‌ها در زندگی خیلی بلا به سرش آورده بودند. به من می‌گفت: الکسیس کوچولوی من، ضمن دعای خیر می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم: هیچ وقت به زن‌ها اعتماد مکن. خداوند عالمیان وقتی خواست زن را از یک دنده‌ی آدم بیافریند شیطان خودش را به شکل مار درآورد و درست سر بزنگاه پرید و آن دنده را قاپید. خدا دنبالش دوید و او را گرفت ولی شیطان از لای انگشت‌های خدا سرید و در رفت و فقط شاخ‌هایش توی دست خدا ماند. خدا فرمود: دوک نباشد کدبانوی خوب با قاشق هم می‌تواند نخ بریسد. بسیار خب، من هم زن را از شاخ‌های شیطان درست می‌کنم. و برای تکمیل بدبختی ما، الکسیس کوچولوی من، خدا همین کار را کرد!
و حالا به همین جهت است که سروکار همه‌ی ما با شیطان است، و به هر جای زن که دست می‌زنیم فرقی نمی‌کند، در واقع به شاخ شیطان دست می‌زنیم. از زن بپرهیز پسرم! و باز‌‌ همان زن بود که سیب‌های بهشت را دزدید و در گریبان نیم تنه‌اش پنهان کرد. و حالا این لعنتی با آن سیب‌ها می‌خرامد و قیافه می‌گیرد و توی بدبخت اگر از آن سیب‌ها بخوری کلکت کنده است، اگر هم نخوری باز کلکت کنده است. دیگر چه نصیحتی می‌خواهی به تو بکنم پسرم؟ حالا هر چه تو را خوش آید بکن!
این بود آنچه مرحوم پدربزرگم به من گفت ولی من آدم عاقلی نبودم که بشنوم و به‌‌ همان راهی رفتم که او رفته بود، و به این روز افتاده‌ام که می‌بینی!»
ص ۱۹۴

زوربای یونانی

۳-زوربا و رقص
در مورد زوربا و رقص وبلاگ مجمع دیوانگان به ظرافت تمام سخن گفته و من فقط متن آقای آرمان امیری را اینجا کپی پیست می‌کنم:
 «زوربای یونانی» را «نیکوس کازانتزاکیس» خلق کرد و تصویر او را «آنتونی کوئین» در عالم سینما به ثبت رساند. با این حال، زوربای داستانی و تصویر سینمایی‌اش، هر دو به نوعی مدیون آن رقص منحصر به فردش هستند. رقصی که زبان زوربا بود: «ارباب، من ده‌ها هزار چیز دارم که برایت بگویم. هیچ کس را تا کنون به اندازه تو دوست نداشته‌ام. هزار‌ها چیز دارم برایت بگویم ولی زبانم قاصر است. پس چشم‌هایت را خوب باز کن تا همه را برایت برقصم»! (زوربای یونانی – نیکوس کازانتزاکیس – نشر جامی – ص۳۷۱)
ایده سخن گفتن به زبان رقص ایده جدیدی نیست. رقص‌های سنتی از قدیم هر کدام حرفی برای گفتن داشته‌اند. برای مثال در کشور خود ما نیز اقوام گوناگون با رقص خود نوعی نمایش را به اجرا می‌گذاشتند. رقص چوب در سیستان، رقص شمشیر در میان اعراب، رقص خنجر در ترکمن‌صحرا، «رقص زار» در جنوب و نظایر آن‌ها. بدین ترتیب، رقص به نوعی زبان مشترک بدل می‌شود که می‌تواند از میان ملل مختلف عبور کند و پیوند مشترکی میان آنان ایجاد کند. زوربا هم از همین زبان مشترک برای برقراری ارتباط با یک رفیق روس استفاده کرده بود: «قرار گذاشته بودیم هر موقع نفهمیدیم طرف چه می‌گوید داد بزنیم: استوپ! و او بلند شود و برقصد. می‌فهمی ارباب؟ هرچه را که می‌خوست برایم شرح بدهد با رقص می‌گفت و من هم همین کار را می‌کردم. هرچیزی که با زبان برایمان قابل بیان نبود، با دست، با پا، با شکم و با فریادهای کوتاه شرح می‌دادیم...». (همان – ص۹۴)
شباهت فراوان «رقص زوربا» با اجرای آنتونی کویین به رقص سنتی یونانی‌ها می‌تواند مسئله را به همین جا ختم کند. زوربا صرفا به شیوه اجدادش می‌رقصد و کازانتزاکیس نیز ایده این رقص را از آیین یونانی اقتباس کرده است، اما من به تازگی به موردی برخورد کردم که مسئله برایم کمی جذاب‌تر شد. البته من کار‌شناس رقص یونانی نیستم اما گمان می‌کنم مرور رقص زوربا به روایت خود کازانتزاکیس تفاوت اندکی میان این رقص با رقص سنتی یونانی را نشان می‌دهد: «در حالی که دست‌ها را به هم می‌کوبید بالا می‌پرید و در فضا چرخ می‌زد. روی زانو به زمین می‌افتاد و باز در ضمنی که پا‌هایش از زانو به عقب خم بود چنان بالا می‌جست گویی بدنش از لاستیک ساخته شده است. ناگهانی پرش‌های عجیبی می‌کرد و چنان می‌نمود که می‌خواهد قوانین جاذبه را خنثی کرده و به پرواز درآید. این طور استنباط می‌کردم که این جسم سالخورده روحی زندانی است که سعی دارد با فعالیت، جسم را همراه خود چون شهابی به تاریکی لایتناهی آسمان‌ها ببرد. ولی بدن بیچاره با نفس‌های بریده بار دیگر به زمین باز می‌گشت.» (همان - ص ۹۰)
حال اجازه بدهید به سراغ «گزارش به خاک یونان»، دیگر اثر کازانتزاکیس برویم که به نوعی خاطره‌گویی شخصی شباهت دارد. در فصل «بازگشت به کرت»، کازانتزاکیس خاطره خود را از برخورد با یک «خانقاه دراویش» بازگو می‌کند. جایی که درویشان در آن رقص سماع می‌کنند. نویسنده به همراه یک کشیش وارد خانقاه می‌شود و با دراویش به گفت‌و‌گو می‌نشیند:
 (درویش خانقاه): «اگر کسی رقصیدن نتواند، نماز هم نمی‌تواند بخواند. فرشتگان دهان دارند اما حرف زدن نمی‌توانند. ایشان با خدا به زبان رقص حرف می‌زنند»...
کشیش دوباره به من رو کرد: «از ایشان بپرس که برای حضور در پیشگاه الاهی چگونه خود را آماده می‌کنند؟ از راه روزه؟»
درویش جوانی با خنده پاسخ داد: «نه، نه. ما می‌خوریم و می‌نوشیم و خدا را برای عطای غذا و آب به انسان شکر می‌گوییم».
کشیش پرسید: «خوب، چطور؟»
درویش ریش سفید جواب داد: «با رقص»!
کشیش گفت: «رقص؟ چطور؟»
- «چون رقص نفْس را می‌کشد. وقتی نفس کشته شود، حایل دیگری برای پیوند با خدا وجود ندارد».
(گزارش به خاک یونان – نیکوس کازانتزاکیس – نشر نیلوفر - ص۱۶۲ – ۱۶۴)
زوربا هم به مانند درویش اعتقاد دارد این از ضعف انسان‌ها است که با زبان گفت‌و‌گو می‌کنند و جایی در آسمان‌ها روالی دیگر در جریان است: «آه دوست بدبخت من؛ بشر خیلی جاهل است. خدا لعنتش کند. جسمش را بی‌حرکت گذاشته و برای بیان مطالبش فقط از زبان استفاده می‌کند. انتظار داری از دهان چه چیزی خارج شود؟ چه می‌تواند به تو بگوید؟... من به جرئت قسم می‌خورم که خدایان و شیاطین هم با همین وسیله صحبت می‌کنند». (زوربای یونانی – ص۹۰)
بازدید دوران جوانی از خانقاه باید تاثیر ماندگاری در نگرش کازانتزاکیس ایجاد کرده باشد. شاید او شکل‌گیری نطفه‌های نخستین زوربا را مدیون همین رقص سماع و البته جدالی که میان «زهد درویشی» با «زندگی پر شور زمینی» احساس می‌کرده باشد. با این حال، در ‌‌نهایت انتخاب کازانتزاکیس راهی کاملا متفاوت و‌ای بسا در تقابل با انتخاب درویشان است: «به نظرم می‌آمد که (زوربا) رو به آسمان فریاد می‌زند:‌ای قادر متعال، درباره من چه کاری از دستت بر می‌آید؟ جزآنکه مرا بکشی؟ بسیار خوب؛ بکش! برای من هیچ اهمیتی ندارد. آنچه در دل داشتم گفته‌ام و برای رقصیدن فرصت پیدا کرده‌ام... دیگر به تو احتیاجی ندارم». (زوربای یونانی – ص۳۷۱)

و...


زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ انتشارت خوارزمی/ ۴۳۸صفحه- ۹هزار تومان

  • پیمان ..