سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۴۲ مطلب با موضوع «خواندنی ها» ثبت شده است

همشهری سرزمین من۱-همین دو روز پیش بود که وقت گذشتن از خیابان از دست موتوری‌ها عصبانی شدم. خیابان یک طرفه بود و داشتیم به سمت چپ نگاه می‌کردیم تا ماشین نیاید و رد شویم. از خیابان رد شدیم و یکهو از سمت مخالف صدای گاز یک موتوری و ترمز گرفتنش زهره ترکم کرد. خلاف می‌آمد و سرعت هم می‌آمد. برگشتم به پایه‌ی پیاده روی‌ام گفتم اگر من مسئول راهنمایی رانندگی بودم تردد هرگونه موتور را ممنوع می‌کردم. همه‌ی کارخانه‌های موتورسازی را تعطیل می‌کردم و جلوی واردات موتور سیکلت را هم می‌گرفتم. دلیلش هم همین که این موتوری‌ها از حیوان‌ها هم وحشی ترند. کوچک‌ترین قانونی برایشان معنایی ندارد. فقط آلودگی صوتی دارند و مزاحمت. هم برای عابرهای پیاده‌ی توی پیاده رو مزاحم‌اند و هم برای ماشین‌های توی خیابان. معلوم نیست از کدام طرف سروکله‌شان پیدا می‌شود و با کوچک‌ترین انحراف ماشین تقی می‌خورند به ماشین و فرتی می‌میرند... به هیچ دردی نمی‌خورند این موتور‌ها و موتورسوار‌ها. وقتی آن حرف‌ها را می‌زدم اصلن یاد یک گونه‌ی خاص از موتوری‌ها نبودم. گونه‌ای از موتوری‌ها که عقب موتورشان یک خورجین آویزان است و روی خورجین آرم اداره‌ی پست است و خورجین از زور نامه‌ها و بسته‌هایی که باید به دست صاحبانشان برسد دارد می‌ترکد.. این موتوری‌های اداره‌ی پست که آرام و بی‌صدا توی کوچه پس کوچه‌ها می‌گردند و نگاه‌شان به پلاک خانه‌ها است و نامه‌ای که باید به مقصد برسانند...
تنها نوع موتورسوارهایی که دوست داشتنی‌اند...
۲-یادم نیست کجا و کی در مورد عادت ژورنال خریدن فرانسوی‌ها خانده یا شنیده بودم. اینکه هر روز و هر هفته و هر ماه یک عالمه مجله توی فرانسه چاپ می‌شود. اینکه هر قشر از جامعه‌ی فرانسه برای خودش یک ژورنال تخصصی و معتبر دارد و اعضای آن قشر حداقل آن ژورنال تخصصی را حتمن می‌خانند و دنبال می‌کنند. همه‌ی اقشار، از کارگر دخانیاتشان بگیر تا مهندس مکانیک و دکتر‌ها و پرستار‌ها و نجار‌ها و پلیس‌ها و... همه‌شان یک ژورنال در رابطه با کارشان دارند و اینکه همه‌شان حداقل آن ژورنال را می‌خرند و می‌خانند. رسم اشتراک ژورنال تخصصیشان هم بود. مهم نبود در کدام شهر و روستای فرانسه هستند. مهندسی که در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی فرانسه بود با اشتراک مجله‌ی مخصوص خودش هر ماه مجله را در محل کار خودش می‌خاند. اصلن هر کس که کار تخصصی داشت مجله‌ی مربوط به کارش را به صورت اشتراک می‌خرید و خلاصه اینکه هر فرد حداقل مشترک یک ژورنال تشریف دارد...
۳-اما رسم خریدن از دکه‌ی روزنامه فروشی هم هست...‌گاه برایم پیش آمده که در یک پیاده روی امیرآباد تا انقلاب جلوی تمام دکه‌های روزنامه فروشی طول خیابان ایستاده‌ام و به مجله‌ها و روزنامه‌ها نگاه انداخته‌ام. همه‌شان هم تکراری‌ها. فقط طرز چیدن مجله‌ها و روزنامه‌ها و جایگشت‌‌هایشان عوض شده بود. ولی نمی‌دانم چه مرضی است. این طرز چیدن مجله‌ها... خودم می‌دانم که چه مجله‌ای را خاهم خرید. مجله‌هایی که می‌خرم ۲-۳تا بیشتر نیستند. می‌توانم از‌‌ همان دکه‌ی اول بخرم. ولی باز ۳-۴تا دکه را نگاه می‌کنم. به مجله‌هایی که کنار مجله‌ی مورد نظرم قرار گرفته‌اند نگاه می‌کنم. سلیقه و شعور دکه دار را بالا پایین و وزن می‌کنم و بعد که به یک حداقلی در مورد سطح سلیقه و شعورش رسیدم تصمیم به خریدن می‌کنم. اما فقط دکه‌های روزنامه فروشی تهران هستند که همه‌ی مجله‌ها را دارند.. اصلن فقط توی تهران است که تعداد دکه‌های روزنامه فروشی زیاد است... و سر همین اگر من هفته‌ای تهران نباشم ممکن است مجله‌ی مورد نظرم (مثلن مجله‌ی آسمان) را از دست بدهم. ممکن است اصلن یادم برود که مجله‌ای هست که من معمولن می‌خرمش و شماره‌ی تازه‌اش درآمده. ممکن است از بس فکرم مشغول باشد که برخلاف بعضی روز‌ها اصلن در مقابل هیچ دکه‌ی روزنامه فروشی‌ای نایستم... این‌ها حالت‌هایی هستند که مجله‌ی مورد نظرم را از کف می‌دهم...
۴-هیچی. مشترک مجله‌ی «سرزمین من» شده‌ام. دیروز موتور اداره‌ی پست با خورجین پر از نامه و بسته‌اش آمد دم خانه‌مان. مجله را تحویلم داد و رفت. سه چهار روزی می‌شد که «سرزمین من» را روی دکه‌ها می‌دیدم ولی نمی‌خریدم. دیگر سه ساعت با خودم در مورد سطح شعور دکه دار کلنجار نمی‌روم که آیا لیاقتش را دارد که ازش مجله بخرم یا نخرم...!!! حالا که مجله به دستم رسیده احساس صرفه جویی ارزی هم بهم دست داده. اینکه ۳۰۰۰تومان به نقدینگی روزانه‌ام افزوده شده!! و خب نکته‌ی مهم‌تر اینکه موتور اداره‌ی پست را هر ماه جلوی خانه‌مان ببینم حس خیلی خوبی دارد... حس نامه داشتن...

  • پیمان ..

«اگر انسان بین اماکن عمومی و محل خاب خود، یا بین بودن در میدان نبرد و روی تاتامی نشستن فرق قائل شود، وقتی ساعت فرا رسد ضربه‌ای سهمگین خاهد خورد. هشیاری مداوم؛ مسئله این است. اگر سامورایی روی تاتامی شهامت خیش را نشان ندهد در میدان نبرد نیز خبری از آن شهامت نخاهد بود...»


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ صفحه‌ی ۸۲

  • پیمان ..

بوک ورم

۱۸
آذر

نشسته‌ام بار دیگر به خاندن کتاب‌های دوست داشتنی دوران نوجوانی‌ام. این بار به زبان انگلیسی می‌خانمشان. از همین سری کتاب‌های بوک ورم آکسفورد. خلاصه‌اند. ۶۰-۷۰صفحه فقط. می‌گویند برای تقویت زبانم سراغشان رفته‌ام. اما متن ساده شده‌ی این کتاب‌ها آن چنان چیزی برای یاد گرفتن ندارند. فقط لذت کتاب داستان خاندنی که بهم می‌دهند... و لذت دوباره کشف کردن و لذت زنده کردن احساسات و خاطره‌هایی که روزگاری متن فارسیشان در من ایجاد کرده بود... سوار مترو که می‌شوم تا روی صندلی می‌نشینم کتاب را درمی آورم. و فرو می‌روم توی کتاب. مثل کتاب خاندن بچگی‌هایم می‌شوم. از همه جا بی‌خبر می‌شوم. تمام هوش و حواسم می‌رود توی کتاب و جمله‌هایی که بابی و پی‌تر و فیلیس به هم می‌گویند و ماجراهایی که از سر می‌گذرانند. دیگر سروصدای عبور مترو از توی تونل‌های سیاه و صدای دست فروش‌ها را نمی‌شنوم. حتا نگاه فضول بغل دستی‌ها در مورد کتاب زیردستم را هم دیگر متوجه نمی‌شوم. توی ذهنم انگلستان اوایل قرن بیستم را با تپه‌های سرسبز و هوای همیشه مه آلود و بارانی‌اش را خیال می‌کنم. ایستگاه راه آهن را خیال می‌کنم. پرکر را خیال می‌کنم که شغل جالبی دارد. پر‌تر است. به مسافرهای قطار در حمل و نقل چمدان‌‌هایشان کمک می‌کند. بابی و پی‌تر و فیلیس را می‌بینم که برای قطار دست تکان می‌دهند. برای الد جنتلمن نامه می‌نویسند. قطار را نجات می‌دهند. برای پرکر جشن تولد می‌گیرند و ذهنم را پر از صفا و صمیمیت می‌کنند. بابی را می‌بینم که می‌فهمد پدرش در زندان است. نگرانی‌های مادرشان را می‌بینم و... یکهو می‌بینم رسیده‌ام به ایستگاهی که باید پیاده شوم در حالی که گذر زمان را متوجه نشده‌ام... توی پله‌ها به جمله‌های وینستون چرچیل به شاه ادوارد توی کتاب د لاو آو ا کینگ فکر می‌کنم. بهترین چیز‌ها توی زندگی آزادی است. بعد ذهنم می‌رود به آزادی از قید تعلق و... چون کتاب‌ها به زبانی است که برایم ملموس نیستند بیشتر دقت می‌کنم و بیشتر توی کتاب‌ها فرو می‌روم...
 «بچه‌های راه آهن» را تمام کردم. حالا شروع کرده‌ام به خاندن «باغ مخفی» (د سیکرت گاردن) نوشته‌ی اف هاجسن برنت... روزگاری با روح و روانم بازی کرده بود. و دوباره...

  • پیمان ..

آسمان

۲۴
آبان

یک نگاه به مطالبی که واقعن خاندنی بودند می‌اندازم:--

- ترجمه‌ی خاطرات محمد البرادعی از دوران مدیرکلی آژانس هسته‌ای و پرونده‌ی هسته‌ای ایران
- بازماندگان میراث عثمانی به چه می‌اندیشند؟
- سپاه قدس چگونه تشکیل شد؟
- قضایای باغ قلهک و به حال خود‌‌ رها شدن باغ ایران در منچستر انگلیس
- گزارشی از فعالیت‌های اقتصادی آستان قدس رضوی
- گزارشی از فعالیت‌های اقتصادی دانشگاه امام صادق و رئیس روسای آن
- ایران سومین تورم بالای دنیا
- سه چرخه‌ی زنان به جای دوچرخه‌ی مردانه
- پرونده‌ی بوکر آسیایی و کاندید شدن محمود دولت آبادی
مگر یک مجله‌ی هفتگی باید چند تا نوشته‌ی خاندنی داشته باشد تا ارزش خریدن داشته باشد؟ اوصیکم به کنار گذاشتن هفته‌ای ۲۰۰۰تومان برای خرید مجله‌ی «آسمان»...

  • پیمان ..
مصاحبه‌ی مجله‌ی نگاره با محمدرضا جلائی‌پور را می‌خاندم: «لندن گردی با محدرضا جلائی‌پور». مصاحبه‌ای بود در مورد تجربه‌ی زندگی در لندن و جاذبه‌های فرهنگی و گردشگری لندن و توریست‌هایی که به لندن می‌آیند و ویژگی‌های این شهر مه آلود بریتانیا. شهری که محدرضا جلائی‌پور تصویری دقیق و روشن از آن ارائه کرده و توصیه‌اش هم برای اینکه برای رفتن به لندن چه چیزی با خودمان ببریم جالب بود: «چتر!»
جاهایی از مصاحبه برایم به شدت خاندنی و البته یادگرفتنی بود. یک جایی در مورد توریست‌های ایرانی و طرز برخوردشان با شهرهای غربی گفته بود که:
 «نقل است که جهان غرب را می‌توان به چهار دنیای "زندگی روزانه جوانان"، "زندگی شبانه جوانان"، "زندگی روزانه غیرجوانان" و "زندگی شبانه غیرجوانان" تقسیم کرد که همه مهم‌اند و شایسته‌ی شناختند و روی هم جهان غرب فراصنعتی را می‌سازند. اما به نظر می‌رسد آنچه اکثر گردشگران ایرانی در لندن به دنبال آن‌اند بیشتر دنیای «زندگی شبانه‌ی جوانان» است و معمولن ایرانیانی که از ایران به لندن می‌آیند از مشاهده‌ی سه جهان دیگر خود را محروم می‌کنند. البته بخشی از این مسأله شاید به این دلیل باشند که در فضای رسمی ایران در میان این چهار جهان بیشتر با عناصری از «زندگی روزانه غیرجوانان» مواجهند.
از سویی دیگر بیشتر گردشگران ایرانی به دنبال مظاهر تمدن غرب هستند و نه فرهنگ غرب. یا به ابعاد سخت‌افزاری مدرنیته در لندن بیشتر توجه می‌کنند تا ابعاد نرم‌افزاری آن. درحالی‌که لندن بیشتر واجد و کانون «فرهنگ مدرن» است و برای تماشای «تمدن مدرن» شاید حتی دوبی از لندن جذاب‌تر باشد. به نظر می‌رسد برای بیشتر گردشگران ایرانیان تکنولوژی و آسمان‌خراش‌های بلندمرتبه جذاب‌تر از رواداری کم‌نظیر لندنی‌ها و تکثر فرهنگی و جاذبه‌های «نرم» لندن است. این‌که این همه اقلیت‌ به طور مسالمت‌آمیز و بدون احساس تبعیض در کنار هم و در چارچوب یک دموکراسی پارلمانی و اقتصاد پیشرفته زندگی می‌کنند دست‌آور بسیار پیشرفته‌تری از یک آسمانخراش یک کیلومتری است.»
نکته‌ی به شدت جالبی بود برایم.
در اوایل مصاحبه هم وقتی ازش می‌خاهند که در مورد جاذبه‌های توریستی لندن حرف بزند یک اصطلاح خیلی جالب به کار می‌برد: «توریسم فرهنگی و خلاقانه». بعد توضیح می‌دهد که:
 «در توریسم خلاقانه، گردشگر تلاش می‌کند که در فرهنگ و جامعة میزبان غوطه بخورد و به جای این‌که طبق تجویز توریسم تجاری به اماکن و جاذبه‌های کلیشه‌ای و خاصی سر بزند و جیبش در دام‌های توریستی خالی شود، با انتخاب‌های شخصی‌تر و خلاقانه‌تر از سفر خود لذت بیشتری ببرد و درباره جامعة مقصد بیشتر بیاموزد و سفرش را به تجربه‌ای» اصیل «تبدیل کند. در» گردشگری فرهنگی «شناخت فرهنگ یک جامعه هدف اصلی است. در این نوع گردشگری آشنایی بی‌واسطه و» طبیعی «با سبک زندگی و فرهنگ و هنر و مذهب و خلق و خوی مردمان یک جا از آشنایی با» اماکن تفریحی و توریستی «آن‌جا مهم‌تر است. در این نوع توریسم، گردشگر تلاش می‌کند با مردم میزبان در فضاهای عمومی و حتی خصوصی بُر بخورد و شیوه زندگی عادیشان را در‌‌ همان چند روزی که آنجاست بیشتر بشناسد.»
این بند از مصاحبه‌اش هم برایم یک آموزش هنر سیروسفر کامل بود.
آلن دو باتن نویسنده‌ی سوییسی کتابی دارد به اسم «هنر سیر و سفر». موضوع خیلی جالبی است. اینکه چرا سفر می‌کنیم؟ سفر کردن با خودش چه چیزهایی دارد؟ چگونه سفر کنیم که بیشترین بهره  را ببریم؟ هنرمندان و نویسندگان و شاعران و فیلسوفان چگونه سفر می‌کرده‌اند؟ و...
کتاب آلن دو باتن را خانم گلی امامی ترجمه کرده است. ۹فصل دارد این کتاب. در بابا دلشوره‌ی سفر، در باب سفر به مکان‌های گوناگون، در باب غریب منظره‌ها، در بابا کنجکاوی، در باب شهر و روستا، در باب تعالی، در باب هنر دیده گشا، در باب مالکیت زیبایی و در باب عادت کردن.
در هر فصل آثاری از چند نویسنده و شاعر و فیلسوف و نقاش را که مرتبط با موضوع فصل هستند در ضمن روایت خودش نقل می‌کند. مثلن در فصل شهروروستا قصه‌ی شاعر انگلیسی ویلیام وردزورت را می‌گوید که: «تقریبن هر روز برای راهپیمایی‌های طولانی به کوهستان و یا ساحل دریا می‌رفت. بارش باران ناراحتش نمی‌کرد. دوتماس کوینی دوست او حدس می‌زد که وردزورت در طول حیاتش باید چیزی حدود ۱۷۵۰۰۰تا ۱۸۰۰۰۰مایل راه رفته باشد.»
یا در جاهایی از کتاب درباره‌ی جذابیت سفر باقطار‌ها و اتوبوس‌ها و هواپیما‌ها صحبت می‌کند که آدم را به شدت کیفور می‌کند.
من اگر آلن دوباتن بودم از مصاحبه‌ی «محمدرضا جلائی‌پور» در باب سفر به انگلستان و لندن حتمن نقل قول می‌آوردم!

  • پیمان ..
می‌خاستم الان اینجا فقط یک شعر از بیژن نجدی را رونویسی کنم. یکی از شعرهاش را که خیلی هم دوست دارم. امروز هر که حالم را پرسید گفتم خوبم. خیلی خوبم. همه چیز عین شعر است... می‌خاستم اینجا الان از «یه حبه قند» بنویسم. می‌خاستم گیر بدهم به این مینیاتور نگاتیوی سینمای این روز‌ها. به این گیر بدهم که توی شخصیت‌های فیلم همه جور آدمی بود. از پسربچه‌های تخس تا دختربچه‌های نازنازو و پیرمرد و پیرزن و دختر دم بخت و مادر و پدر‌ها و... اما یک قشر وجود نداشت. یک گروه عجیب و غریب حضور نداشت. این گروهِ پادرهوا. این گروهی که نه بچه است و نه بزرگ و در حال بالغ شدن است و هزاران هزار تناقض درونش است. نوجوان‌ها. (نه... آن پسرک دانشجوی لپ تاپ به دست نوجوان نبود... واقعن نوجوان نبود...) می‌خاستم از همین جا گیر بدهم به مطلق بودن فیلم. بگویم که علی رغم همه‌ی به به‌ها و چه چه‌ها این فیلم رنجِ «شدن» را در خودش نداشت. آره. یک فیلم کاملن ایرانی بود. یک فیلم شاخص ایرانی. شرط می‌بندم صد سال دیگر که امیدوارم روزگار بهتری بیاید وقتی توی کلاس‌های درس می‌خاهند از زندگی سنتی ایرانی‌ها حرف بزنند این فیلم را برای بچه‌ها نشان بدهند. اما... این نیست. بعد می‌خاستم به حس متناقض خودم هم گیر بدهم. اینکه این روز‌ها دلم صد کیلو امیدواری می‌خاهد و آن وقت یک فیلم سرخوشانه هم که می‌بینم می‌گویم: نه... این نیست... این جوری نیست. انگار که عادت کرده‌ام به‌‌ همان ذهن پریشان... می‌خاستم الان اینجا از به هدر دادن یک روز مفید حرف بزنم. ازین که تا می‌آیم کاری کنم هزار تا چیز دیگر می‌آیند و با ذهنم بازی می‌کنند و نگرانم می‌کنند و نمی‌گذارند کار خودم را بکنم. می‌خاستم اینجا از پوست انداختن حرف بزنم. نه... می‌خاستم دقیقن از چیزی به اسم «غشا» حرف بزنم. غشایی که حس می‌کنم دور وجودم ترشح شده و نمی‌گذارد که حرکت کنم. می‌خاستم از ترشح تدریجی این غشا حرف بزنم. از سختی‌‌ رها شدن از دست این غشای چسبناک که نمی‌دانم حتا اسمش را چی بگذارم... می‌خاستم از زور زدن و نتوانستن حرف بزنم... می‌خاستم از کلمات و احساسات تصنعی و باسمه‌ای حرف بزنم. اینکه بلد نیستم تصنعی باشم. اینکه چه قدر دوست دارم دروغ گفتن، هنر دروغ گفتن را یاد بگیرم!... بی‌خیال.‌‌ همان شعر بیژن نجدی از همه بهتر است. می‌پرستمش:

"یک صبح بیدار می‌شویم و می‌بینیم

که باران تند می‌بارد
نه بر گیاهان و کشتزاران و پنجره‌ها
باران می‌بارد
نه بر استخان خسته‌ی کوه، یا گلدان یا پرنده‌های نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند می‌بارد
بارانی که نمی‌بارد بر چ‌تر، بیدار می‌شویم
و می‌بینیم باران قطره قطره می‌ریزد
بر دکه‌ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونریزی
با هر قطره‌ی باران از روزنامه
قطره قطره می‌چکد
قطره قطره می‌ریزد..."

از کتاب «خاهران این تابستان» بیژن نجدی
  • پیمان ..

روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:

«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینه‌های نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینه‌هایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمی‌رسد.

 

نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمی‌تواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهره‌مندی از درجه‌یی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمی‌تواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بی‌انصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و به‌عکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا می‌کند. از خودش بیزار می‌شود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی می‌تواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی می‌تواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.

دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا به‌این همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداری‌ها، ناتوانی‌ها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بی‌معنایی و پوچی زندگی می‌ترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترس‌های مشترک، ناتوانی‌های مشترک و ناداری‌های مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته می‌شود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنج‌ها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحت‌تر و سهل‌تر احوال یکدیگر را می‌پرسند و از درد مشترک می‌گویند و نسبت به هم مهرورزی نشان می‌دهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را می‌دیدند، چنین احساسی را نشان نمی‌دادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا می‌کند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج می‌برند. بنابراین فقط وقتی می‌توانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.

سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان می‌توانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل می‌تواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفته‌اند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود می‌آورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه می‌کنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس می‌کند، همان‌گونه که درد و رنج خود را می‌فهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر می‌شود. شاید به‌همین خاطر رژیم‌های مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت می‌کردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکل‌سازی می‌کردند، چون نمی‌خواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.

مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسان‌های دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی به‌لحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمی‌تواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعه‌یی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمی‌تواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام داده‌اند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگ‌ترین سرمایه خداوند به انسان‌هاست لکه‌دار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بی‌مقدار تبدیل کرده است.

مقدمه پنجم «آشنایی با راه‌هایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونه‌یی می‌ورزیم که به‌دلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافت‌کننده را مورد توجه قرار دهد، به‌گونه‌یی که در کمک کردن هیچگونه ضربه‌یی به روان و مناسبات و حیثیت دریافت‌کننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونه‌یی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من داده‌اید و چیزهای بزرگی از من گرفته‌اید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع به‌جای نیکخواهی، به‌وی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافت‌کننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب می‌توان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودی‌اش تعامل داشت.»

  • پیمان ..

جنگ و صلح-لئو تولستوی-سروش حبیبی

آقای تولستوی عزیز، سلام

دیشب ساعت سه‌ی بامداد «جنگ و صلح»تان را تمام کردم.‌‌ همان طور که روی شانه‌ی چپم لمیده بودم آخرین صفحات «جنگ و صلح» را ورق زدم و تمام شد. الان احساس عجیبی دارم. یک جور احساس دلتنگی و یک جور احساس پشیمانی و یک جور احساس رهایی و و یک جور احساس تنهایی و یک جور احساس ضرر کردن و یک جور احساسِ خفن بودن و... نمی‌دانم دقیقن چی و چرا.
 «جنگ و صلح»تان را از نمایشگاه کتاب تهران خریده بودم. همین اردیبهشت امسال. از انتشارات نیلوفر. نمی‌خاستم بخرم. آخر چاپ‌های قدیم «جنگ و صلح»تان دو جلدی بود و. دو جلد ۸۰۰-۹۰۰صفحه‌ای. من بدم می‌آید از کتاب‌هایی که بیش از حد کلفت‌اند. کتاب ۸۰۰صفحه‌ای سنگین است. نمی‌شود‌‌ همان طور که توی رختخاب دراز کشیده‌ای دستت بگیری و بخانی‌اش. کتاب باید جوری باشد که آدم دو تا بالش بگذارد زیر سرش و بتواند دستش بگیرد و فارغ از هست و نیست دنیا فرو برود توی کتاب. امسال دیدم کتابتان را توی چهار جلد چهارصدوخرده‌ای صفحه‌ای چاپ کرده‌اند. کتاب‌هایی که جلد نرم دارند و سبک و خوش دست‌اند! خوشم آمد. گفتم حالا شد. و خریدم.
یک ماه پیش بود که جلد اول را گرفتم دستم. یک کاغذ و یک خودکار هم گذاشتم کنار دستم و شروع کردم به خاندن. اسم شخصیت‌های کتابتان را روی کاغذه می‌نوشتم. با یک توضیح سه چهار کلمه‌ای. برای چه؟ برای اینکه یادم نرود کی به کی است. آخر شنیده بودم «جنگ و صلح»تان ۵۰۰تا شخصیت دارد. بعد همه‌ی شخصیت‌‌هایتان هم که روسی‌اند. اسم‌های روسی هم برای منی که حافظه تعطیلم خیلی سخت‌اند. یادم می‌رود. می‌نوشتم که یک موقع جای دیگر کتاب به این شخصیت‌ها برخوردم یادم نرود کی بوده و چه کاره بوده! دوستم حامد که یک سال پیش خاسته بود «جنگ و صلح»تان را بخاند همین جوری‌ها بریده بود. بعد از دویست صفحه یادش رفته بود کی به کی است. بی‌خیال شده بود. من این جوری نشدم!
کند پیش می‌رفتم. هم وقت نمی‌شد. هم واقعن خیلی روده دراز بودید! یک وقت‌هایی از دستتان حرصم می‌گرفت. همه چیز را مو به مو توضیح می‌دادید. همه‌ی آدم‌ها را با دقت بیش از حد توصیف می‌کردید. اما بعد کمی عادت کردم. بعد یک جاهایی واقعن لذت بردم. یک جاهایی ظرافت‌های روح آدم‌ها را که توصیف می‌کردید تعجب می‌کردم از این همه دقتتان و توانایی روایتتان. جمله‌‌هایتان طولانی بود. بعضی جمله‌ها تا سه چهار خط هم بود. مثلن این جمله‌تان را خودتان نگاه کنید:
 «آگاهی به اینکه آلایش اهانتی که به او وارد شده است هنوز به آب انتقام پاک نگشته و زهر کینش فشانده نشده و بر دلش مانده است آرامش ظاهری را که به صورت تلاشی پرنگرانی و تکاپو و نه آزاد از رنگ نامجویی و خودبینی در سرزمین ترکان برای خود پدید می‌آورد ضایع می‌کرد.» ص۹۱۰
این جور وقت‌ها ازتان بدم می‌آمد. به خودم می‌گفتم: پسره‌ی احمق چرا داری وقتت را این جوری تلف می‌کنی؟ یک کتاب برای ۱۵۰سال پیش چی دارد برای تو آخر؟!
اما صبر می‌کردم. بعد شما روایتی از ناتاشا تعریف می‌کردید. از شور و حال دخترانه‌ی او. از شور زندگی که توی چشم‌هایش می‌درخشید. از سرگردانی‌ها و حقیقت جویی‌های پی یر تعریف می‌کردید. از اراده‌ی آندره‌ی بالکونسکی. از عشق عجیب و غریب نیکلای رستف به تزار. بعد می‌دیدم این‌ها چیزهایی نیستند که فقط برای ۱۵۰سال پیش باشند. خودتان هم یک جای کتاب گفته بودید. یادتان هست؟
 «ورا ادامه داد: بله، پرنس. حق با شماست. در روزگار ما دختر‌ها به قدری آزادند و از دیدن جوان‌ها برای جلب توجه آن‌ها به قدری مدهوش می‌شوند که اغلب احساس حقیقیشان پنهان می‌ماند. (ورا مانند کوتاه اندیشان دوست داشت از «روزگار ما» حرف بزند. این طور اشخاص گمان می‌کنند که همه‌ی ویژگی‌های عصر خود را به درستی ارزیابی کرده و دریافته‌اند که خصال مردم با گذشت زمان عوض می‌شود.» ص۶۸۶
راستش اینجای کتابتان را که خاندم ازین که «کوتاه اندیش» نیستم، خوش خوشانم شد!

 «جنگ و صلح» را می‌خاندم. با تک تک آدم‌‌هایتان همراه می‌شدم. ازین که آدمیزاد آدمیزاد است و ویژگی‌های ذاتی‌اش با گذر سال‌ها هیچ تغییری نمی‌کند متعجب می‌شدم. از بعضی توصیف‌‌هایتان به هیجان می‌آمدم. توی کتابتان غرق می‌شدم. آن قدر غرق که آدم‌های دوروبرم را با آدم‌های کتاب شما مقایسه می‌کردم. به حمید می‌گفتم تو شبیه سپرانسکی هستی که وزیر تزار شده بود و اندیشه‌های اصلاح طلبانه داشت و آدم عجیبی بود و برای اعتلای روسیه هر کاری از دستش برمی آمد می‌کرد. می‌رفتم پیشش تکه‌هایی که از سپرانکی نوشته بودید برایش می‌خاندم. «ه» برایم نامه می‌نوشت که حوزه علمیه قبول شدم. خوشحال می‌شدم. بعد پیش خودم می‌گفتم شبیه ماریا است. ماریا خاهر آندره ی.‌‌ همان که خدای زندگی مومنانه بود و همه چیز را برای خدا می‌دانست. ویرم می‌گرفت همه‌ی تکه‌های مربوط به ماریا را برایش رونویسی کنم بگویم تو اینی. ولی زیاد بودند. بی‌خیال می‌شدم. اما این‌ها هم گذرا بودند. آدم‌‌هایتان زندگی می‌کردند. تغییر می‌کردند. بزرگ می‌شدند. کوچک می‌شدند. سرانجام خیلی‌‌هایشان برای من حداقل غیرقابل پیش بینی بود.
آدم‌هایی توی «جنگ و صلح»تان بودند که شما ازشان خوشتان نمی‌آمد. مثلن آناتول.‌‌ همان پسرکی که ناتاشا را گول زد... مثلن همین خاهر آناتول، الن که آن اوخر دلش می‌خاست دو تا شوهر همزمان داشته باشد. شما این آدم‌ها را دقیق و مو به مو تشریح می‌کردید. آن‌ها را می‌شناساندید. از پستی‌‌هایشان روایت می‌کردید. اما چون خوشتان نمی‌آمد به امان خدا ولشان می‌کردید. از مرگشان و شوربختیشان سه چهار جمله می‌گفتید و ولشان می‌کردید. آدم‌های تاریخی که گل سرسبد نفرت انگیزهای شما بودند. و گل سرسبدترشان، ناپلئون بناپارت بود.
 «ناپلئون، این لعبتک ناچیز تاریخ که هیچ وقت و هیچ جا، حتا در تبعید، قدر و شرف انسانی از خود نشان نداده است.» ص۱۵۱۶
 «جنگ و صلح»تان را شعر روح روس دانسته‌اند. حماسه‌ای درباب جنگ‌های روسیه و فرانسه در اوایل قرن نوزدهم. ولی راستش را بگویم؟ من از بخش‌های تاریخی کتابتان خوشم نمی‌آمد. یعنی اگر هم خوشم می‌آمد یک جاهایی به خاطر حضور مثلن آندره‌ی بالکونسکی یا نیکلای رستف یا پی یر بزوخف بود. آن روده درازی‌‌هایتان در باب چگونگی کلی جنگ، در باب حماقت‌های تاریخ نویسان اصلن برایم خاندنی نبودند. شما شخصیت‌های تاریخی را تحقیر می‌کردید. از اشتباهات تزارتان می‌گفتید، از خودخاهی‌های فرماندهان جنگیتان، از وحشی بودن و احمق بودن ناپلئون می‌گفتید. کار خوبی می‌کردید. کار خیلی خوبی می‌کردید. سیاستمدار‌ها و آدم‌هایی که فکر می‌کنند همه کاره‌ی ملت‌ها هستند الاغ‌هایی بیش نیستند. درست می‌گفتید. ولی بیش از حد می‌گفتید. نمی‌دانم چرا یکهو وسط‌های جلد سوم ویرتان گرفت که صفحات زیادی را در باب حماقت و اشتباه‌های تاریخ نویسان سیاه کنید. بله، درست می‌گویید. این مردم هستند، این ملت‌ها هستند که حرکت‌ها را به وجود می‌آورند. شخصیت‌های مشهور کاره‌ای نیستند. بله. واضح و مبرهن است. اما چرا فکر می‌کردید این‌ها را باید آن همه توضیح بدهید؟ اعصابم را خرد می‌کردید.
راستش، آقای تولستوی من پنجاه صفحه‌ی آخر کتابتان را اصلن نخاندم. چرا؟ چون دیدم فقط دارید اظهار فضل می‌کنید. پنجاه صفحه‌ی آخر «جنگ و صلح»تان را اگر حذف کنید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. به رمانتان هیچ ربطی که ندارد، یک مقاله‌ی بلند است و فقط ورق زدم و چند جمله رندوم خاندم و دیدم همچنان اظهار فضل است و تمام شد.
راستش الان دلم برای شخصیت‌های کتابتان تنگ شده است...
یک اعتراف دیگر هم بکنم آقای تولستوی؟ من هنوز نمی‌دانم که از شما خوشم بیاید یا نه. راستش از شما خوشم نمی‌آید! به خاطر اینکه ادم‌های داستانتان مثل آدم‌های داستان‌های داستایفسکی جنون ندارند. رنجی که می‌کشند اصلن از جنس رنج‌های وجودی آدم‌های داستایفسکی نیست. حالشان خوب است. بیشترشان حالشان خوب است. فقر به صورتشان سیلی نمی‌زند... از بودن خسته نیستند... و از شما خوشم می‌آید چون بعضی وقت‌ها فوق العاده تو صیف می‌کنید... ولی...
آقای تولستوی، اینجا توی مملکت من یک بابایی نشسته کتاب شما را در ۶۰صفحه خلاصه کرده است

و داده است به خرد ملت به اسم خلاصه‌ی شاهکارهای جهان. یعنی نشسته است اتفاق و حوادث «جنگ و صلح»تان را لیست کرده و به قول خودش خلاصه کرده. نمی‌دانم. یک چیزی هست. «جنگ و صلح» به راستی شعر روح روس است. اما نه به خاطر اتفاق‌های مهیج و جالب. واقعن اتفاق‌های کتاب شما اصلن سرگرم کننده و اعجاب آور و این‌ها نیستند. یک چیز دیگری در کتابتان هست. آن توصیف‌‌هایتان از روح آدمی. آن توصیف‌‌هایتان از دلدادگی و زندگی و مرگ آدم‌ها، آن‌شناختی که از ذات آدمیزاد به آدم می‌دهید، این‌ها منحصر به فرد بودند... چیزهایی که اصلن اتفاق نبودند...

اوه. من هم دارم خیلی درازرودگی می‌کنم. ببخشید که سرتان را درد آوردم...

  • پیمان ..

۱- «در ساختارِ زیرینِ وجودِ انسانی بی‌قراری‌ای هست. آدمی موجودی است گرفتار غم غربت. و همیشه در آرزوی رضایت خاطری که از چنگش می‌گریزد. دل نگران وضع و حال خیش است. در کنار خود نیز آسوده نیست. و پیوسته در پی فائق آمدن بر این حالت غربت و بیگانگی است. اما چه استنباطی باید داشت از این بی‌قراری، این سائقه‌ی استعلاء یا آنچه که مارسل آن را غمِ دوری از هستی می‌خاند؟ در اینجاست که به دوراهی می‌رسیم و فیلسوفان جدید هر یک راهی را برمی گزینند.

یک راه که‌‌ همان راهی است که سار‌تر، کامو و بیشتر متفکران متنفذ معاصر در پیش گرفته‌اند به این استنباط می‌انجامد که آرزو و بی‌قراری آدمی شاهدی بر پوچی وجود و حیات است. آدمی در دل آرزوی جاودانگی دارد و مشتاق عدالت و رضایت خاطر است؛ اما محکوم به مرگ، در جهانی می‌زید پر از ظلم و مصیبت. علا رغم پوچی وجود و حیات، آدمی به ناچار ترجیح می‌دهد که ترس‌ها و بیم‌های خود را با توسل به اوهام و احلام سرشار از امید بزداید. از این رو تنها عنوان درخورِ آدمی‌‌ همان است که سار‌تر ارائه کرده است: "آدمی شور و شوقی بیهوده است."
طریق دیگر که متفکران متدین همه‌ی اعصار در پیش گرفته‌اند‌‌ همان راهی است که مارسل و به اصطلاح اگزیستانسیالیست‌های الهی [کیرکگور، داستایفسکی، بردیایف، بوبر و گابریل مارسل] پوییده‌اند. این راه به این استنباط می‌انجامد که غم دوری از هستی نشانه‌ای، نمونه‌ای و پیش درآمدی است از مشارکت آدمی در نظامی سرمدی که در آن نظام مصیبت دیگر قانون زندگی نیست و مرگ نیز سیطره‌ای ندارد. تعلق به این نظام همانا تا به آخر رهرو و انسان سالک ماندن است. یعنی در عین سیر و سلوک متحیر ماندن و نیز ایمان داشتن به اینکه راز هستی خاهان آن است که رضایت خاطر سرنوشت نهایی آدمی باشد نه نامرادی.» …ص۳۵ و ص۳۶
۲- «گابریل مارسل» یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی بینش معنوی است که انتشارات نگاه معاصر آن را با ترجمه‌ی مصطفا ملکیان چند سال پیش چاپ زده بود. دقیق‌تر که بخاهیم بگوییم این ترجمه‌ی مصطفا ملکیان یک جزوه‌ی صدصفحه‌ای است در معرفی گابریل مارسل و افکار او.‌‌ همان اولین صفحه می‌شود دلیل ملکیان بر ترجمه‌ی این کتاب را فهمید:
 "در میان فیلسوفان قرن بیستم گابریل مارسل چهره‌ای یگانه است. در زمانی که دنیای انگلیسی زبان را صور مختلف پوزیویتیسم و فلسفه‌ی زبانی درنوردیده‌اند که جملگی تاکید دارند بر اینکه فیلسوف، آفاقی بودنی فارغدلانه، مانند آفاقی بودن عالم علوم تجربی را حفظ کند، مارسل از طریق عشق، وفا، ایمان و امید به راز هستی راه یافته است. در‌‌ همان حال که بیشتر فیلسوفان اگزیستانسیالیست قاره‌ی اروپا بر تصمیم فردی و عصیان شجاعانه بر ضد دنیایی پوچ پای می‌فشرند مارسل به آرامی تاکید می‌کند که مشارکت برای زندگی اصیل بیش از آزادی انزواجویانه ضرورت دارد و ازین رو فلسفه باید از بین الانفسی بودن آغاز شود نه از نفسی بودن. با ما آغاز شود نه با من…"ص۷. مارسل معتقد است که وضع مطلوب همین است. چرا که فلسفه باید دغدغه‌اش رفع موانع موجود بر سر راه زندگی بانشاط و پربار باشد....
۳-گابریل مارسل برای بیان افکار ابتدا دو نوع تفکر را دسته بندی می‌کند: اندیشه‌ی اولیه و اندیشه‌ی ثانویه. اندیشه‌ی اولیه در علوم تجربی و فنون و صناعات غلبه دارد. تفکر انتزاعی است. تفکر ریاضی است. تفکر مشخص کردن و حد و اندازه و محاسبه قائل شدن برای هر چیز است. تفکر ثانویه بیشتر به هنر، فلسفه و دین اختصاص دارد و وسیله‌ی ژرفا بخشیدن به مشارکتمان در راز هستی است. گابریل مارسل ریشه‌ی بی‌قراری‌های انسان معاصر را روحیه‌ی انتزاعی می‌داند که بر زندگی آدم‌ها سایه افکنده. خودش می‌گوید: "عامل محرک فلسفه‌ی مرا می‌توان نبرد آشتی ناپذیر و بی‌امان با روحیه‌ی انتزاع دانست!" انتزاع مبنای تعقل است. مارسل با انتزاع مخالفت ندارد بلکه با سلطه‌ی همه جانبه‌ی آن بر زندگی انسان جدید مشکل دارد. درست‌‌ همان طور که به جنون فناوری معترض است و نه به استفاده از فناوری در اینجا نیز در مقام دفاع از انتزاع است و در عین حال آثار نامطلوب انتزاع را خاطرنشان می‌سازد. او می‌گوید که تفکر انتزاعی حاکم باعث میل بی‌رویه‌ی انسان به داشتن شده است. انسان به داشتن بیش از بودن اهمیت می‌دهد و این سرچشمه‌ی رنج‌های او است. او معتقد است که خطری که در کمین انسان معاصر است این است که همراه با سیطره‌ی دم افزون جهتگیری‌ای که در پی تملک جهان است آن سنخ تفکری که مشارکت در راز هستی را ژرفا می‌بخشد مفقود گردد…
۴-راز هستی چیست؟1
مارسل می‌گوید: "راز چیزی است که خود من گرفتار آنم. و از این رو تنها تصوری که می‌توانم داشت تصور قلمروی است که در آن تمیز و تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معنای خیش و اعتبار اولیه‌ی خود را از کف می‌دهد «… من گرفتار‌‌ همان چیزی‌ام که درباره‌ی آن سوال دارم و از آن جدایی ناپذیرم. اینکه من آزادم یا نه، یا آیا باید خدا را باور داشته باشم یا نه هرگز بر اساس شواهد تحقیق پذیری که بتوانم فارغ از خودِ خاهنده، احساس کننده و تصمیم گیرنده‌ام به دست آورم فیصله پذیر نیست. مارسل گفته‌ای از بی. پی ژوو را نقل و تایید می‌کند که:» راز‌ها حقایقی نیستند فرا‌تر از ما؛ حقایقی‌اند فراگیرنده‌ی ما." …
راز چیزی ورا‌تر از مساله‌ها است. مساله‌ها حل شدنی‌اند. راه حل دارند. سلسله مراتبی را می‌روی و حلشان می‌کنی. اما راز این طوری نیست. راز هستی این گونه نیست. برای حل مساله‌ها کافی است از آن‌ها فاصله بگیری و از بالا به ان‌ها با تسلط نگاه کنی. اما راز جداشدنی نیست. تشخیص راز، کار کل یک شخص است نه فقط ذهن او. تشخیص راز ممکن است اساس فهم جامع‌تر و کامل‌تر حیات انسانی شود اما به راه حلی کلی نم انجامد…
تفکر مارسل سرشتی دکارت ستیزانه دارد. زیرا او تاکید می‌کند که فلسفه با "ما هستیم "آغاز می‌شود نه با "من می‌اندیشم"…فرد را نمی‌توان اتمی جدافتاده تصور کرد که ارتباطات به نحوی عارض او می‌شوند. ارتباط آفریننده‌ی هستی است. اینکه کودک بتواند از زبان استفاده کند و احساس هویت شخصی داشته باشد بستگی دارد به اینکه در جماعتی از انسان‌ها بار آمده باشد. مانند جزیره‌ای که از دل دریایی که آن را احاطه کرده برمی آید، "من فردی" نیز از درون یک شبکه‌ی ارتباطی بین الانفسی سربرمی آورد.
به همین ترتیب است که مارسل معتقد است: ارتباطات بین الاشخاص راه شناخت راز هستی است.
۵-عشق، وفاداری، ایمان و امید کلمه‌های کلیدی تفکر مارسل در باب ارتباط آدمیان با همدیگر برای کشف راز هستی‌اند. جزوه‌ی گابریل مارسلی که مصطفا ملکیان ترجمه کرده در باب هر کدام ازین‌ها به اختصار عقاید مارسل و ربط این‌ها با همدیگر را توضیح داده است. خلاصه‌ی آن خلاصه چیز بی‌معنایی درمی آید…قلم فرسایی بیهوده نمی کنم!
۶-فصل آخر این جزوه در باب اهمیت گابریل مارسل در فلسفه و الهیات است. در آنجا نویسنده به بیان انتقاداتی که به مارسل وارد می‌شد پرداخته…راستش انتقاداتی که شده بود انتقادات برحقی بودند. مخصوصن این انتقاد که ارزیابی مارسل از فناوری و اندیشه‌ی ثانویه چندان صریح و دقیق نیست…نویسنده هم با فروتنی آن‌ها را در باب مارسل پذیرفته…ولی بعدش در باب اهمیت مارسل قلم فرسایی‌ها کرده. روی هم رفته خاندن جزوه‌ی گابریل مارسل مفید است و هدف آنکه معرفی کوتاهی از گابریل مارسل است برآورده شده….

گابریل مارسل/نوشته‌ی سم کین/ ترجمه‌ی مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر/۹۷صفحه-۹۰۰تومان


مرتبط: چند مقاله از گابریل مارسل در سایت باشگاه اندیشه - معرفی کتاب انسان مساله گون نوشته‌ی گابریل مارسل

1: برای آشنایی بیشتر با مفهوم راز از دیدگاه گابریل مارسل ر.ک این جا(@@@)


  • پیمان ..

زمستان 65

۲۸
دی
راهرو سرد بود و شیشه‌ها مات و مهِ نفس گرفته. کنار دستشویی ایستاد و شیشه‌ی پنجره را با دست پاک کرد. به بیرون زل زد. اکثر مسافران قطار نظامی بودند. بودند کسانی که هنوز دنبال جا و مکانشان می‌گشتند. آرش نمی‌دانست چه کند. نه بلیت داشت و نه پول درست و حسابی. بادستگیره‌ی در ور رفت، اما در قفل بود. مایوس و درمانده به دیواره‌ی سرد قطار تکیه داد.
سربازی به دستشویی رفت. بیرون که آمد سیگاری گیراند. کلاه اورکتش را به سر کشید. تند تند به سیگارش پک می‌زد. آرش به انگشتان سرخش دمید. هنوز لباسش خیس بود.
-بسیجی هستی؟
آرش به خود آمد. سرباز سیگار را زیر پوتینش له کرد. بعد آمد و کنار آرش ایستاد. بوی سیگار می‌داد.
-پرسیدم بسیجی هستی؟
آرش جوابش را نداد و به بیرون نگاه کرد. سرباز آه کشید و گفت: «تو هم دلت گرفته؟»
بعد دست‌هایش را توی جیب‌های اورکتش کرد و گفت: «آدم وقتی می‌رود مرخصی زمان برایش زود می‌گذرد؛ اما وقت برگشتن انگار صد سال می‌گذرد تا دوباره به مرخصی بیاید. اِی اِی اِی. آخ مادر! این سربازی چه بود دامن ما را گرفت.»
قطار تلق تلق کنان روی ریل می‌لغزید و جلو می‌رفت. سرباز سرش را به میله‌ی کنار دستشویی تکیه داد و صدایش را‌‌ رها کرد:
چرا مادر مرا بیست ساله کردی
لب مرز عراق آواره کردی
لب مرز عراق شد خانه‌ی من
نیامد نامه‌ای از نامزد من
مسلسل، من ولایت کار دارم
جوانم، آرزو بسیار دارم
دل آرش گرفت. یاد مرتضا ر‌هایش نمی‌کرد. حالا باید چه می‌کرد؟ اصلن چرا سوار این قطار شده بود؟ به کجا می‌رفت؟...


دوستان خداحافظی نمی‌کنند/داوود امیریان/صفحه‌ی ۹

  • پیمان ..

آدم ها وقتی از عشق های شان حرف می زنند برایم دوست داشتنی تر می شوند. عبدالکریم سروش هم برایم این جوری بود. با کتاب "قمار عاشقانه" اش. در باب عشق بزرگ زندگی اش،  آن روح بزرگ، آن عزیز عرش نشین، آن شمع خاموشان، آن رستخیز ناگهان، آن رحمت بی منتها، آن آتش افروخته در بیشۀ اندیشه ها، آن نابغۀ نادرۀ تاریخ، آن شهسوار عالم معنا، آن فلک پیمای چست خیز، آن مه روی بستان خدا، و آن خوانسالار فقر محمدی، حضرت خداوندگار مولانا جلال الدین محمد بن محمد بن حسین بلخی رومی، قدس الله نفسه الزکیه.

مولانا و مثنوی مولانا آن قدر عشق دکتر سروش بوده اند که وقتی می خواسته از ایران برای تحصیل به انگلیس برود یکی از چهار کتابی که با خود برداشته برده همین کتاب بوده. و سروش بارها و بارها این کتاب را خوانده و نکته ها و پندها و درس ها از آن بیرون کشیده... و کتاب "قمار عاشقانه" کتابی است از درس ها و نکته هایی که دکتر عبدالکریم سروش از مولانا گرفته و آموخته. در طی سالیان سال.
"قمار عاشقانه" یک مجموعه مقاله است. یعنی مقاله های این کتاب سخنرانی های بوده اند که دکتر سروش در طول سالیان گوناگون با محوریت آن زنده ی خندان، آن عاشق پران، آن یوسف یوسف زاینده در جاهای مختلف ایراد کرده. منتها آن سخنرانی ها را به شکلی که بایسته و شایسته ی کتاب و خواندن است درآورده.
شاید بزرگ ترین صفتی که می توانم به این کتاب ساده و روان و خواندنی دکتر سروش اطلاق کنم صفت "یادگرفتنی" باشد. راستش وقتی مقاله های این کتاب را می خوانی در عجب می مانی از این همه معنا که در این جهان پوچ و بیهوده ریخته و پاشیده...! سروش پرمغزترین مقاله های خودش را در این کتاب جمع آوری کرده. طوری که خواندن این کتاب به طرزی محسوسی بر بار دانش آدمی اضافه می کند...
اگر بخواهم نقل قول بیاورم یا آن جاهایی از کتاب را که فکر و ذهنم را کار گرفتند بگویم، اوووه خیلی زیاد می شود. خودش یک کتاب می شود...!
نسخه ی پی دی اف کتاب را این جا می توانید بگیرید. البته نسخه ی کاغذی کتاب مسلمن چیز دیگری است. آخرین چاپ کتاب فکر کنم به زمستان سال1388برمی گردد.

قمار عاشقانه، شمس و مولانا/عبدالکریم سروش/موسسه ی فرهنگی صراط/330صفحه


  • پیمان ..

معصوم

۱۲
مهر

...ولی من در جواب گفتم چیزی که به زنده بودنم ارزش می بخشد، البته سوای موسیقی، قدیسانی است که ملاقات شان کرده ام و همه جا هم پیدا می شوند. منظورم از قدیس کسانی است که در این جامعه ی فوق العاده ناشایست به طرز شایسته ای رفتار می کنند...

مرد بی وطن- کورت ونه گات

  • پیمان ..

دور دنیا هم که چرخیده باشی

باز دور خودت چرخیده ای
راه دوری نخواهی رفت
حتا در خواب های آب رفته ات
که تیک تاکِ بیداری
مدام تهدیدشان می کند.

می گویند دنیا کوچک شده است
و استوا در آینده ای نزدیک
همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد.
نه همسفرِ خوش باور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم،
آن قدر کوچک که دیگر
هیچ گم کرده ای نداریم.

دل خوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد دربه در
دنبال مان می گردد.
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد.

از "کبریت خیس"سروده ی عباس صفاری، نشر مروارید

  • پیمان ..

 

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک .بعضی سیمی و فلزی هستند. بعضی اصلن جلد ندارند.

بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدم ها ترجمه شده اند.

بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند.

بعضی آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند.

بعضی آدم ها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.  

بعضی آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.

بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند. بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند.

 بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط ها زیادی!

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت و با بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نمی شود .بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت ...

بی بال پریدن/قیصر امین پور/نشر افق

  • پیمان ..

1- من دارم روز به روز احمق و احمق تر می شوم. فرآیند احمق شدنم را به وضوح حس می کنم. این حماقت از یک اعتیاد می آید. اعتیاد به اینترنت...هر روز ساعت های زیادی را می نشینم پشت کامپیوترم.فایرفاکس و گوگل کرومم را باز می کنم. به ایمیل هایم سر می زنم. ساعت های زیادی را در گوگل ریدر صرف بالا و پایین کردن اسکرول ماوسم می کنم. به خیلی وبلاگ ها سر می زنم. سایت های خبری را در نیوتب ها باز می کنم و... در نگاه اول اصلن احمقانه شاید به نظر نرسد. ولی من به شکل حماقت باری از اعتیاد به اینترنت رسیده ام. مثلن وبلاگ هایی هستند که در روز شاید ده بار به شان سر بزنم. بدون آن که مطلب جدیدی داشته باشند. مثلن همین دیروز و پریروزم که هر چند دقیقه به چند دقیقه به گوگل ریدرم می رفتم تا ببینم چه کسانی به پست "یک شوخی(انتقام)کوچولو" لایک زده اند. بعد می نشستم به این فکر می کردم که این 230-240 نفری که به این پست لایک زده اند کی اند؟ چی اند؟ همین جوری الله بختکی پروفایل چند تای شان را باز می کردم. بعد از خودم می پرسیدم این دختره که عکس توی رختخوابشو گذاشته به عنوان عکس پروفایل چه جوری از نوشته ی من خوشش اومده؟ یا این پسره که دانشجوی دانشگای گچسارانه چه قدر به زندگی امید داره یا... بعد می امدم آمارگیر وبلاگم. به آی پی های اخرین بازدیدکنندگان نگاه می کردم. با آی پی هایی که از آمریکا و المان و کانادا و هلند و دانمارک و لهستان و جمهوری چک و این ها بودند خیال پردازی می کردم و... حماقت از این بیشتر؟!

دیده اید این الکلی ها دست شان می لرزد نمی توانند مثلن خودکار بگیرند توی دست شان و چیزی بنویسند یا امضا کنند؟ حالا من هم این طوری شده ام. دیگر نمی توانم تمرکز کنم. بس که توی فایرفاکسم هر لینکی و عکسی و مطلبی را دیده ام آن را توی یک تب جدید باز کرده ام و بس که بین تب ها هی این طرف و آن طرف شده ام و بس که تند تند و سطحی مطالب را خوانده ام تمرکزم به فاک رفته است. وقتی این را فهمیدم که هفته ی پیش تصمیم گرفتم ببینم چند دقیقه می توانم بدون پرت شدن حواسم یک کتاب را بخوانم. باورکردنی نبود. فاجعه بود. من فقط توانستم 5دقیقه با تمرکز کتاب بخوانم! خیلی وقت است که توی اینترنت مطالب طولانی را نمی خوانم. این خیلی بد است. گاه پیش می آید که مطلبی طولانی را در تب جدید باز می کنم. خیلی برایم جالب توجه است عنوان و موضوعش. خیلی دوست دارم آن مطلب طولانی را بخوانم. می دانم که یک چیزی به من اضافه می کند. اما با همه ی این اوصاف در نهایت نمی خوانمش. نهایت اگر توی گوگل ریدرم باشد یک استار کوچولو می زنم که بعدن بخوانم. ولی گوگل ریدرم پر است از این مطالب طولانیِ استار خورده... حس می کنم دیگر قدرت تفکر عمیق ندارم. یکی از بزرگ ترین نشانه هایش همین است که مطالب طولانی ولی به دردبخور و مشروح و کامل را نمی خوانم. حس می کنم برداشت هایم خیلی سطحی و آنی و لحظه ای شده. و اینترنت جهان لحظه ای بودن است...

چند روز پیش سراغ یادداشت های روزانه ای که دو سال پیش نوشته بودم رفتم. برایم اعجاب آور بود. چه قدر من با خودم رک و راست بودم. چه قدر با واژه هایی صریح درونی ترین احساساتم را روی کاغذ آورده بودم. احساساتی که شاید از داشتن شان احساس شرم و خجالت می کردم، احساساتی که از بودن شان بدم می آمد. ولی چون بودند می نوشتم شان و خلاص می شدم. الان... دیگر نمی توانم روی کاغذ با خودم صریح و رک و راست باشم انگار. یک جورهایی در خصوصی ترین لحظاتم هم (لحظاتی که روی کاغذ از خودم می نویسم) احساس شیشه ای بودن می کنم. حس می کنم مثل وبلاگی که می نویسم، مثل وبلاگ هایی که درشان نظر می دهم، مثل فیس بوکم، مثل اینترنت حداقل حداقل یک نفر دیگر می خواندشان. به خاطر این احساس از خودم فرار می کنم. آن بخش های رذالت بار وجودم را سعی می کنم سانسور کنم. سعی نمی کنم آشکارشان کنم و بریزم شان بیرون سعی نمی کنم بخش های تاریک و مرموز ذهنم را روشن کنم... این ها نشانه های کمی برای احمق و احمق تر شدن نیستند...


2-کلن این جوری هاست. همیشه می شود یک جور دیگر هم نگاه کرد. مثلن دنیای مجازی را یک جور عالم عرفان دانست و مراحل و ویژگی هایش را نوعی سیر و سلوک و آدم معتاد ِ به آن را سالک و مهاجرِ راه حقیقت! در فصل ششم کتاب "افسون زدگی جدید: هویت چهل تکه و تفکر سیار" نوشته ی داریوش شایگان بود که دیدم این جوری هم می شود نگاه کرد. این حرف را آدمی زده که در زمینه ی عرفان و سیروسلوک از هند تا سوئد و فرانسه مطالعه کرده و سیروسلوک عارفانه اش با علامه طباطبایی هم شهره است. شایگان می گفت: مجازی سازی وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی بسیار نزدیک است. عنوان فصل ششم کتاب شایگان این است" شبح سازی جهان." شایگان می گوید که ما در عصری زندگی می کنیم که خواسته های ناملموس، درهم و برهم و آشفته و جهان امیال و آرزوها و عطش جذب آرمان های گذشته و گریز به جهان ها و وادی های دیگر دنیایی وهم آمیز پدید آورده اند...دنیایی مملو از اشباح که مذبوحانه در جست و جوی مکانی برای حلول اند...و این شبح سازی از امور معنوی حاکی از میلِ اصیلِ انسان به سیر و سلوک است و... بعد می آید از سه ویژگی عجیب جهان امروز(جهان انقلاب الکترونیک) نام می برد: حضور همه جایی(ما با اینترنت همه جا هستیم. مهم نیست که من این وبلاگ را در خانه می نویسم یا در کافی نتی در یک شهر دورافتاده. هر جایی که بنویسم کسی که خواننده ی آن است از هر جایی در دنیا، از خانه ی همسایه تا شهرک دانشگاهی بوفالو در امریکا می تواند بودن من را بخواند و ببیند...به عبارت دیگر ما در یک لامکانِ همیشه مکان به سر می بریم.شایگان خودش کنفرانس از راه دور را مثال می زند که در عین حال که همه جا رخ می دهد عملن در هیچ جایی رخ نمی دهد...)، آنیت و لحظه ای بودن و بی واسطگی(قرب ورید)(این روزها حتا من هم می توانم با یک ای میل ساده مثلن به رییس جمهور آمریکا وصل بشوم!...). و بعد می گوید این ها صفاتی هستند منتسب به ذات الهی که در عصر ما جهان شمول شده است. بعد می آید و از عالم عرفانی عرفا حرف می زند. از عالم مثال شان. از "ناکجاآباد" سهروردی می گوید. در "آواز پر جبرئیل" سهروردی وقتی به یک پیر عارف می رسد می شنود که: "ما جماعتی مجردانیم[درویشان.عارفان]. از جانب ناکجاآباد می رسیم." می پرسد" آن شهر از کدام اقلیم است؟" و می شنود که: "از آن اقلیم است که انگشتِ سبابه آن جا راه نبرد." (خلاصه یک جورهایی همان لامکانِ همیشه مکانِ ما(اینترنت!) دیگر...!) و بعد هم در ادامه می آید و از شباهت ها و تفاوت های عالم عرفانی عرفا و جهان مجازی حاصل از انقلاب الکترونیک می گوید: "باید اذعان کرد که این دو جهان شباهت های حیرت انگیزی دارند. در هر دو خاصیت موبیوس تمام و کمال عمل می کند، زیرا هر دو جهان شیوه ی تبدیل یک حالن به حالتی دیگرند.(موبیوس یعنی گذر از درون به برون و برعکس. مثلن میان خصوصی و عمومی، ذهنی و عینی، مولف و خواننده و...) در هر دو جهان با "دیگرجا" یا ناکجاآباد سروکار داریم. جهان مجازی در لامکانی همه جا مکان قرار دارد که با یک کامپیوتر و مودم می شود به ان دسترسی داشت و عالم مثال عرفا در لامکانی که خود در جایی واقع نیست اما در حالات مکاشفه عیان می شود. در هر دو جهان با انسان های مهاجر و سالک سروکار داریم. در دنیای مجازی سالک در هزارتوی صفحات وب به این سو و آن سو می رود، به جست و جوی تازگی ها و کسب اطلاعات جدید و در عالمِ مثالِ عرفا سالک پله پله از نردبان هستی بالا می رود تا سرانجام در سکوت نیستی فنا گردد....و...

البته شایگان در ادامه می گوید: "این واقعیت که مجازی سازی، وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی نزدیک است نباید ما را به این نتیجه رهنمون شود که با به کار بستن روش های مجازی سازی به اندیشه ی عرفانی خواهیم رسید. زیرا بین آن دو شکافی عظیم وجود دارد و این دو جهان در سطوح ادراکی واحدی جای ندارند..."

و بعد می آید و از متعلق به جهان محسوسِ مادیت بودنِ عالم مجازی می گوید و این که عالم مثال عرفا جایی میان محسوس و معقول قرار دارد. و این که جهان مجازی در سطح افقی یعنی محسوسات باقی می ماند و عالم مثال حلقه ی انتقالی ست برای دستیابی به سطوح عالی تر مشاهده و بصیرت و...

اما نکته ای که به نظر می رسد این است که عارفانِ قرون پنجم و ششم عالم مثال خودشان را داشتند و حال ما عارفانِ قرن بیست و یکم هم عالم مجازی خودمان را...!!!

  • پیمان ..

در ستایش قطار

۱۰
شهریور
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چه‌قدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده‌ام
و هم‌چنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

قیصر امین پور


"- من در دهکده‌اى در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمده‌ام. قطار از آنجا رد مى‌شد، قطار چیز عجیبى است. من هیچ وقت به قطار به چشم یک ماشین نگاه نمى‌کنم. قطار خیلى زنده است. فکر کنید چقدر خوب است که قطارى از کنار دریاچه‌اى رد شود. یک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بودید شاعر مى‌شدید.- من که نه!... شما....- نه! هر کس جاى من بود شاعر مى‌شد. یک بار خبرنگارى از من پرسید، «لابد تمام بچه‌هاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!دروغ هم نگفتم.گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نیستند به تهران بیایند.طبیعت در شاعر کردن انسان‌ها خیلى تاثیر دارد. قطار خیلى‌خوب است. اسب هم... من اصلا دنیا را بدون قطار نمى‌توانم تجسم کنم. اصلا!"

از مصاحبه ی رسول یونان با مریم منصوری


"از میان تمام وسایل نقلیه ی مسافرتی قطار احتمالن بهترین مددکار اندیشیدن است. مناظر بیرون به هیچ وجه یکنواختی بالقوه ی مناظر بیرون کشتی یا هواپیما را ندارد. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به آدم نمی دهد و در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی. لحظه های کوتاه و برانگیزاننده ای از خلوت افراد را به ما می نمایاند، می گذارد دقیقن لحظه ای که زنی فنجانی را از قفسه ی آشپزخانه برمی دارد ببینیم، بلافاصله ما را از جلوی حیاطی عبور می دهد که مردی روی صندلی خوابش برده و بعد از مقابل پارکی می گذرد که کودکی توپی را که کسی برایش انداخته و ما نمی بینیمش می گیرد... از پس ساعت ها افکار رویایی در قطار ممکن است احساس کنیم به خودمان بازگشته ایم، به عبارت دیگر به احساسات و افکاری که برای مان مهم هستند..."

هنر سیروسفر/آلن دوباتن/گلی امامی


و ایران سرزمینی است که خیلی خیلی جاهایش را نمی توان با قطار رفت...

مرتبط: قطارباز

  • پیمان ..

رولد دال

۰۴
مرداد

رولد دال هنوز هم نویسنده ی دوست داشتنی من است. هنوز هم کتاب هایش را که توی دستم می گیرم با اشتیاق شروع به خواندن شان می کنم. همه ی کتاب هایش برایم مزه ی شکلات و کاکائو می دهند. با این که دیگر نه کودکم و نه نوجوان باز هم با کتاب هایش حال می کنم. رولد دال از آن نویسنده هایی است که هیچ وقت از خواندن کتاب هایش احساس تلف کردن وقت و پشیمانی نکرده ام. از معدود نویسنده هایی که تمام کتاب هایش را توی قفسه ی کتاب هایم سال هاست که نگه می دارم. آخر من هر چند وقت به چند وقت یک سری از کتاب ها را از توی قفسه ام می کشم بیرون و می ریزم توی یک کارتون تا تار عنکبوت ببندند. کتاب هایی که عمرم را سرشان هدر داده ام... ولی رولد دال هرگز این طور نبوده. آن زبان خشن و بی رحم و در عین حال خنده دارش همیشه برایم جذاب بوده. از آن نویسنده ها بوده که خیال کردن و تخیل کردن را به آدم یاد می دهند. از آن ها که به آدم یاد می دهد که باید علیه آدم های خبیث و مزخرف طغیان کرد و به بهترین شکل حال شان را گرفت...

امروز همین جوری یک سری به سایت رولد دال زدم و روحم به پرواز در آمد...

Welcome to the world of roald dahl

این عبارتی است که هنگام ورود به سایت بهت خوش آمد می گوید. اولش گفتم شوخی می کند. جهان رولد دال؟ همین جوری خواسته که غمپز در کند. اما بعد که فلش سایت اجرا شد و نقاشی رولد دال به سبک کوئنتین بلیک(تصویرگر ثابت کتاب های رولد دال) آمد و گزینه هایی که دوروبر کله ی کچل رولد پراکنده بودند فهمیدم که نه...مثل این که به یک سرزمین رویایی وارد شده ام...کنار کله ی کچل رولد دال جیمز هلوی غول پیکر هست که گزینه ی books and stuff بالای سرش است و آن طرف هم نقاشی "دنی، قهرمان جهان" هست که GMP notice board است. پایینش بچگی های ماتیلداست با گزینه ی dahly telegraph blog و... بعد از چند ثانیه سروکله ی یک مرغ(باز هم به سبک نقاشی های کوئنتین بلیک) گوشه ی صفحه پیدا می شود و عطسه ای می زند و یک خروار دود سیاه می دهد بیرون و می رود. گفتم: هی پسر. این همون مرغ توی کتاب "داروی معجزه گر" بود. بعد یک دفعه از این طرف صفحه کله ی یک زرافه آمد بیرون و تا نصف صفحه بالا آمد و بعد یک پلیکان هم آمد روی کله اش نشست. همان شخصیت های کتاب "من و زرافه و پلی"...

خلاصه اسیر سایت رولد دال شدم و هر گوشه ای که سر می زدم یاد یکی از کتاب ها و یادداشت های رولد دال می افتادم و کلی خاطره برایم زنده می شد. یادم است دوم راهنمایی که بودم هفت هشت تا از کتاب های رولد دال را یک جا خریده بودم و آن سال نمایشگاه به امتحان های پایان سال خیلی نزدیک بود. جوری که عطش خواندن رولددال من را دیوانه می کرد. آخرش هم با شروع اولین امتحان خرداد اولین کتاب رولد دال را دستم گرفتم(آقای روباه شگفت انگیز بود به گمانم) و شروع کردم به خواندن...چیه؟! الان انتظار داری بگویم که امتحان هایم را بد دادم؟ نه. آن سال بود که فهمیدم چه قدر رولد دال خواندن مخ آدم را قوی می کند و هوش ادم را با خیال پردازی هایش بالا می برد! آخر معدل آن سالم بالاترین معدل طول تاریخ درس خواندنم شد!.... توی صفحه های مختلف چیزهای زیادی بودند که جذبم می کردند. مثلن توی صفحه ی خود رولد دال عکس هایش بامزه بودند. رولد دالی که جوانی هایش خلبان هواپیما بود... توی همان صفحه نوشته هایش در مورد معلم ها فوق العاده بود. یعنی به نظرم بر هر معلمی واجب است خواندن آن نوشته های رولد دال. آن قسمت گپ و گفت با رولد دال هم جالب بود. سبک دیالوگ برقرار کردن با نویسنده ای که حالا زنده نیست... توی قسمت treats هم کلی بازی هست در مورد جهان رولد دال و شخصیت های کتاب هایش که برای بازی کردن باید عضو سایت بشوی که عضو شده ام و گذاشته ام یک روز دیگر نوستالژی خونم را با آن بازی ها و شخصیت ها بالا ببرم....تازه قسمت roald dahl day هم هست که نوشته های جالب کسانی است که از اتفاقات دوروبرشان و مدرسه شان می نویسند و سعی می کنند سبک نوشته های شان مثل رولد دال باشد و...

ژوزه ساراماگو می گفت: ادبیات و رمان به جمعیت دنیا آدم اضافه می کند. نگاه که می کنم رولد دال هم از این جمله ی ژوزه ساراماگو برکنار نیست. شخصیت های کتاب هایش مثلن جیمز هلوی غول پیکر، غول بزرگ مهربان، ماتیلدا، چارلی کارخانه ی شکلات سازی، دنی، جورج داروی شگفت انگیز و... کلی بچه ی باحال و ماندنی برای همه ی نسل ها به جمعیت دنیا اضافه کرده...

  • پیمان ..

جرج ارول

ندیده ام کسی را که "مزرعه ی حیوانات" و "1984" را خوانده باشد و از آن خوشش نیامده باشد. خوش نیامدن که سهل است. ندیده ام کسی را که این دو کتاب را خوانده باشد و آن ها را شاهکار مسلم ندانسته باشد. اما به عقیده ی خیلی ها "مزرعه ی حیوانات" و "1984" دو کتاب از یک سه گانه ی جرج ارول اند. و کتاب اول این سه گانه "به یاد کاتالونیا" است.سه گانه ای مشتمل بر یک سفرنامه(به یاد کاتالونیا)، یک قصه ی فانتاستیک سمبولیک(مزرعه ی حیوانات) و یک رمان آتوپیایی(1984).

در سال 1936 جرج ارول در دهکده ای در انگلستان دکاندار بود که جنگ داخلی اسپانیا شروع شد. طبع ناآرام و روحیه ی کنجکاو و حقیقت جوی ارول و عطش سیری ناپذیر او برای رسیدن به داستان راستین روزگارش او را واداشت که به جبهه های جنگ اسپانیا برود. ارول از آن آدم ها نبود که بی اعتنا از دور نظاره گر رویدادهای بزرگ زمان خود باشد. از آن ها بود که با شجاعتی مثال زدنی به قلب حوادث می زد. مدت کوتاهی از جنگ داخلی اسپانیا نگذشته بود که با همسرش آیلین اوشانسی رهسپار اسپانیا شد (۱)­... سفری چندماهه که حاصلش شبان و روزان بسیاری در حال جنگ بودن و تیرخوردن و مجروح شدن و کتابی بود به نام "به یادکاتالونیا"(2). اما این همه ی نتایج این سفر او نبود. سفر او به اسپانیا و جنگ داخلی اسپانیا (۳) تاثیراتی عمیق بر حتا طرز تفکر او نهاد و می شود گفت تحت تاثیرات این جنگ بود که او در سال 1944 "مزرعه ی حیوانات" و در سال 1949 "1984" را نوشت. می خواهم بگویم "به یاد کاتالونیا" یکی از کلیدی ترین کتاب های جرج ارول است. خود ارول هم در صفحات پایانی "به یاد کاتالونیا" می نویسد: "تصور نمی کنم موفق شده باشم بیش از کمی از ارزش و معنایی را که آن چند ماه در اسپانیا برایم داشت به قالب بیان بیاورم. برخی از رویدادهای برونی را ثبت کرده ام، اما نمی توانم احساسی را که این رویدادها در درونم گذاشته ثبت کنم..."ص290

"به یاد کاتالونیا" سفرنامه ی خواندنی و جذابی است. جرج ارول با صداقت و صمیمیتی گرم به روایت تجربه هایش از جنگ داخلی پرداخته. توصیف های او از مملکت اسپانیا گاه گداری به طنز هم می زند:

"تنها کلمه ی اسپانیایی که هیچ کس از مردم کشورهای دیگر نمی تواند از یادگرفتنش خودداری کند "مانیانا" ست. هر جا کوچک ترین امکانی باشد کار امروز به فردا(مانیانا) موکول می شود. این به قدری معروف شده که حتا خود اسپانیایی ها هم از آن به شوخی یاد می کنند. در اسپانیا هیچ چیز از غذا خوردن تا جنگیدن هرگز سر وقت تعیین شده انجام نمی گیرد. مطابق قاعده ی کلی همه چیز تاخیر دارد. اما برای این که مبادا کسی مطمئن شود که این تاخیر همیشگی است گاهی بعضی چیزها زودتر از موعد اتفاق می افتد. قطاری که باید ساعت هشت حرکت کند معمولن بین ساعت نه و ده حرکت می کند. ولی مثلن شاید یک روز در هفته بنا به هوس لوکوموتیوران قطار ساعت هفت و نیم از ایستگاه حرکت می کند..."ص40

 فقط جاهایی که شروع به تحلیل احزاب و موقعیت گروه ها در جنگ داخلی می کند صفحات کتاب به کندی پیش می روند. یک جای کتاب ارول می گوید: "یکی از وحشتناک ترین ویژگی های جنگ این است که همه ی تبلیغات جنگی و تمام دروغ ها و کینه ها و نعره ها همیشه از کسانی سرچشمه می گیرد که خودشان نمی جنگند."ص100

بعضی از فصول کتاب "به یاد کاتالونیا" دقیقن به همین موضوع می پردازد. به دروغ هایی که روزنامه نگارانی که اصلن در جنگ نبوده اند در مورد جنگ داخلی اسپانیا ساخته اند. در مورد تاریخ دروغینی که در مورد این جنگ نوشته شده و ارول با احساس مسئولیتی عجیب سعی می کند حقیقت ها را بگوید و دروغ های فراوان را افشا کند...

"به یاد کاتالونیا" را که می خواندم بیش از آن که تحت تاثیر روایت حوادث جنگ داخلی اسپانیا قرار بگیرم، شیوه و اسلوب زندگی جرج ارول ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. مردی که به نظرم به معنای کامل کلمه "فرزند زمانه ی خودش" بود. "عزت الله فولادوند" مترجم کتاب پیشگفتارش را با این جمله ها شروع کرده بود:

"مردی که با نام جرج ارول نوشته های خود را به جهان عرضه کرد در سال 1903 به دنیا امد و در 1950 دیده از گیتی فروبست. سال های عمرش کمابیش مقارن است با دوره ای که مورخان عصر خشونت نامیده اند..."

چیزی که در مورد جرج ارول ذهنم را مشغول کرده بود این بود که روح او چه قدر سرگشته و طغیانگر بوده که در جنگی که اصلن نه پای شرافت او در میان بوده و نه پای وطن و خاکش فقط به خاطر جنگیدن با فاشیسم و برای آزادی و برای افشای دروغ و رسیدن به حقیقت پاشده رفته در یک مملکت غریب جنگیده و حتا به طرز دهشتناکی از ناحیه ی گردن مجروح شده. آن قدر که یکی از تارهای صوتی اش تا آخر عمر فلج شد... از خودم می پرسیدم اگر جرج ارول در روزگار من می بود چه کارها می کرد؟ اگر جرج ارول ایرانی بود ودر ایران زندگی می کرد این روح سرگشته و طغیانگرش او را وادار به چه کارهایی می کرد؟ اگر در عصروروزگار من می بود فرزند زمانه ی خویش بودن را چگونه معنا می کرد؟

چیزی را که مطمئنم این است که مختصات زمانه ی من با مختصات عصر خشونت خیلی فرق دارد. گرچه هنوز هم جنگ باشد هنوز هم کشتار باشد هنوز هم فاشیسم باشد و آزادی نباشد... فقط یک نگاه به تحریف حقیقت در زمانه ی خودم می کنم و مقایسه اش می کنم با عصر خشونت می فهمم که زمانه ی من زمانه ی دیگری است. فرزان می گفت:

 ما بچه های نسل میانه تاریخ هستیم
هیچ هدف و مقصدی نداریم
جنگ بزرگی نداریم و هیچ رکود شدیدی احساس نمیکنیم
جنگ بزرگ ما یه جنگ روحیه.رکود شدید در زندگی خود ماست
همه ما بزرگ شده تلویزیونیم و میخوایم باور کنیم که یه روز یه میلیونر یا ستاره راک میشیم ... ولی نه!
آروم آروم داریم واقعیت رو میفهمیم و بدجوری هم کفری میشیم.

%%%

اما در این زمانه آدم چه طور می تواند به معنای کامل کلمه فرزند زمانه ی خودش باشد؟!

 

 پانویس ها:


1: خداوکیلی زن پایه از نعمت های نادر خداوندی است. زن آدم این قدر پایه باشد که فقط به خاطر شوهر پاشود بیاید مملکت غریب؟ چند ماه تنهایی در آن مملکت غریب سر کند برای این که شوهرش در جبهه ها بجنگد و حقیقت را دریابد و... خداوکیلی این آیلین خانم خیلی مشتی بوده...مقایسه اش کنید با سیمین دانشور که پایه ی سفر هیچ کدام از سفرهای جلال آل احمد نبوده!

2: راستش "به یاد کاتالونیا" را به چند تا دلیل خواندم. یکی ش همان سه گانه ی جرج ارول. یکی دیگرش به خاطر وضعیت خاص اسپانیا توی جام جهانی بود و ایالت های خودمختارش. می خواستم ببینم این  اختلاف عمیق درون ملت اسپانیا از کجا شروع شده. چرا شروع شده. چرا این قدر ادامه دار بوده و... یکی دیگرش هم به خاطر مقایسه ی اسپانیا با ایران. چون توی ایران هم استان های جدایی طلب با نهضت هایی جدایی طلب هستند. از آذربایجان و کردستان بگیر تا خوزستان و سیستان بلوچستان.  می خواستم یک مقایسه بزنم همین جوری بین مثلن آذربایجان و کاتالونیا. و چه هدف ابلهانه ای داشتم! اساسن مشکلات و معضلات در ایران بیش از حد ابتدایی و بدوی و تک مجهولی اند. اگر مساله ی کاتالونیا 1000مجهولی باشد مساله ی آذربایجان و کردستان و... نیم مجهولی هم نیستند...خیلی ساده ترند. این قدر ساده که قابل مقایسه با نمونه های خارجی نیست... رها کنم. ربطی ندارد به این نوشته!

۳: تاریخ مختصری از جنگ داخلی اسپانیا:

حکومت اسپانیا از سال ۱۹۳۱ تبدیل به جمهوری شد و آلفونس سیزدهم بدون استعفا از مقام سلطنت از کشور بیرون رفت. در انتخاباتی که برای تشکیل مجلس موسسان و تدوین قانون اساسی به عمل آمد از مجموع ۴۶۶کرسی ۳۱۵کرسی عاید گروه های جناح چپ شد. در قانون اساسی علاوه بر تضمین آزادی های مدنی و تفکیک دین از دولت و غیره اعطای خودمختاری محلی به مردم نواحی مختلف کشور نیز پیش بینی شد. ناحیه ای که بیش از همه برای کسب خودمختاری اصرار داشت و هنوز هم پس از ۹۰سال دارد ایالت کاتالونیا بود که مردم آن بلافاصله پس از سرنگونی رژیم سلطنت اعلام تشکیل دولت مستقل کردند. بالاخره پس از مذاکرات و تلاش هایی که از سوی حکومت مرکزی صورت گرفت به جای خودمختاری واژه ی ملایم تر "خنرالیتات"انتخاب شد و با قانونی که از مجلس گذشت و پس از انجام همه پرسی در کاتالونیا ایالت مذکور ناحیه ای فی الواقع نیمه خودمختار شد بی آن که از حوزه ی حاکمیت دولت اسپانیا بیرون بیاید.

اما افکار عمومی به زودی به برگشتن از جمهوری کرد. جناح چپ در انتخابات به سختی شکست خورد. بیشترین کرسی ها را راستگرایان به دست آوردند و جناح میانه نیز به پیروزی های چشمگیری نائل آمد. در کاتالونیا شورش درگرفت. دولت مرکزی مجبور به اعمال خشونت شد. و سرانجام در نتیجه ی ائتلافی که بین کمونیست ها و سوسیالیست ها و تروتسکیست ها و آنارشیست ها و سندیکالیست ها و برخی از گروه های میانه رو به وجود آمد جبهه ای به نام "جبهه ی خلق تشکیل یافت".به برکت تشکیل جبهه ی خلق در انتخابات بعدی جناح چپ به پیروزی بزرگی رسید و تقریبن بلافاصله سراسر کشور گرفتار اغتشاش و ناامنی و اعتصاب شد. در چهار ماه اول ۱۱۳اعتصاب عمومی و ۲۱۸ اعتصاب کوچک تر صورت گرفت و ۱۷۰کلیسا به آتش کشیده شد. .. در ۱۳ژوئن ۱۹۳۶ در اثر حادثه ای که به قتل یکی از مقامات رژیم پیشین لنجامید ژنرال فرانسیسکو فرانکو در متصرفات اسپانیا در مراکش سر به شورش برداشت و به فاصله ی ۴۸ساعت سراسر اسپانیا در آتش جنگ داخلی فرو رفت. جنگی که دو سال و ۲۵۴روز طول کشید و بیش از یک میلیون اسپانیایی را به کشتن داد...

به یاد کاتالونیا/جرج ارول/عزت الله فولادوند/انتشارات خوارزمی/۲۹۳صفحه 

 

بازتاب: درد بی دردی

  • پیمان ..

جلوی او جعبه ی برگه هایش قرار داشت. جعبه ی چوبی آبی رنگی که ما قبلن مهره های دومینو را توی آن نگه می داشتیم. توی جعبه همیشه پر از برگه های هم اندازه ای است که پدرم آن ها را از بقایای کاغذها درست می کند. کاغذ تنها چیزی است که پدرم احتکار می کند. از نامه هایی که نیمه کاره رها شده اند، از دفترهای مشقی که تا آخر نوشته نشده اند، قسمت هایی را که چیزی روی شان نوشته نشده جدا می کند. از کارت های عروسی و سوگواری قسمت هایی را که چیزی روی شان چاپ نشده جدا می کند و همین طور اعلامیه های گیرا، آن که روی کاغذهای نامنظم چاپ می شود و در برخی تظاهرات ها توزیع می شود، آن دعوت نامه هایی که روی کاغذهای کتانی می آید و از آزادی در ان ها سخن می رود.

این کاغذهای چاپی او را مثل بچه ها خوشحال می کند. چون از هرکدام شان حداکثر شش برگه گیرش می آید که آن ها را مثل شی قیمتی در جعبه ی دومینوی قدیمی پنهان می کند. پدرم آدمی است که برگه فکر و ذکرش را مشغول داشته. برگه ها را لای کتاب هایش می گذارد. کیف پولش از زیادی این برگه ها سینه داده. در هر کاری، چه مهم و چه بی اهمیت، به آن ها اعتماد می کند. آن وقت ها که توی خانه بودم، همیشه به آن ها برمی خوردم. روی یکی نوشته بود: "دگمه ی پیژامه". روی یکی دیگر نوشته بود: "موتسارت" و روی یکی دیگر: "چپاول، چپاولگری" و یک بار هم برگه ای پیدا کردم که رویش نوشته بود: "توی تراموا چشمم به چهره ای افتاد که مسیح در حال احتضار قطعن چنین چهره ای داشته."

 

نان آن سال ها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/ص68

 

  • پیمان ..

مومو

۰۹
خرداد

مومو/نوشته ی میشل انده/ترجمه ی محمد زرین بال/ انتشارات ابتکار"مومو" دخترک دوست داشتنی من بود. با آن جثه ی ریز و لاغرش که نمی شد حدس زد هشت ساله است یا دوازده ساله. با آن موهای فرفری و وزکرده و سیاه و ژولیده اش و چشم های خیلی درشت و مثل شب سیاهش. خداوندگار آنارشیسم هم بود برایم. با دامن چهل تکه اش و کت مردانه و گشادی که روی دست تا می زد. و این که خیلی وقت ها کفش نمی پوشید و هیچ وقت هم تصمیم نداشت که کت را کوچک کند. چون فکر می کرد وقتی حسابی بزرگ شد کت بالاخره اندازه اش می شود... و این که تنهای تنها توی آمفی تئاتر شهر زندگی می کرد...مومو دوست داشتنی من بود، نه به خاطر این چیزها. به خاطر ویژگی به ظاهر معمولی اما در واقع منحصر به فردش....

مومو آن قدر باهوش نبود که راه درست را به هر کسی نشان بدهد. شعبده باز هم نبود. کاری هم بلد نبود که با آن مردم را به شور و شادی وادارد. آواز خواندن هم بلد نبود. فقط یک کار بود که خیلی بلد بود.

مومو می توانست چنان سراپا گوش باشد که آدم های ساده لوح هم ناگهان به افکار غیرمنتظره یی دست پیدا می کردند. نه این که مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و این طوری ها به شان راه حل داده باشد. مومو فقط می نشست و سراپا گوش می شد. با دقت فقط گوش می کرد. با چشم های درشت و سیاه و براقش به آدم خیره می شد و آدم احساس می کرد که چه طور ناگهان افکار تازه ای به او دست می دهد...

مومو طوری سراپا گوش می شد که آدم های دو دل و نومید به ناگاه متوجه می شدند که چه می خواهند و باید دنبال چه باشند. یا آدم های بزدل و کم رو به یک باره در خود احساس شجاعت و آزادگی می کردند و...

%%%

خیلی دلم می خواست مثل مومو سنگ صبور خوبی می بودم. حداقل پیش خودم فکر می کنم این طوری ها نبوده ام. حداقل حداقل اش برای دوستانم می توانستم "مومو" باشم. دقیقن نمی دانم چرا. خیلی سال پیش بود که "مومو" را گرفتم دستم و دلم خواست که من هم موموی خوبی باشم. اما حالا که نگاه می کنم نبوده ام. شاید هم بوده ام... شاید چون خیلی وقت ها یادم رفته است که مومو برای سنگ صبور شدن فقط گوش می شد و نه دهن. شاید برای این که هر وقت خواسته ام مومو بشوم دهانم را باز کرده ام و اظهار نظر کرده ام و سعی کرده ام زور بزنم راه حل ارائه بدهم. شاید برای این که هیچ وقت تسلادهنده ی خوبی نبوده ام.شاید برای این که چشم درشت سیاهی نداشته ام و شاید... شاید هم به خاطر این که خیلی اوقات وقت کافی نداشته ام... مومو همیشه به اندازه ی کافی وقت داشت. برای همه وقت داشت. وقت هایش محدود نبود. اگر برایش حرف نمی زدی نمی گفت: "حرف بزن. حرف بزن که بدبختی دارم و کار وزندگی. حرف تو بزن برم پی کارم." حرف نمی زدی برایش تا ابد می نشست کنارت و نگاهت می کرد و همین. خیلی وقت ها الکی الکی کار داشته ام. خیلی وقت ها الکی الکی فقط تا فلان ساعت در خدمت بوده ام. خیلی وقت ها وسط حرف زدن ها الکی به ساعتم نگاه کرده ام. خواستم این کار را نکنم. بی خیال بستن ساعت مچی شدم. اما الان به موبایلم نگاه می کنم و باز هم ساعت و دقیقه... الکی است... به جان خودم همه ی کار داشتن هام الکی است... شاید هم به خاطر این است که خودم هم همچین موموی خوبی نداشته ام. اما این دلیلش نمی شود. چند وقتی است که از دنیایی که قانون سوم نیوتون است فرار می کنم. دنیایی که هر قدر بهش بدهی همان قدر به تو می دهد. و هر چه قدر او به تو بدهد تو هم همان قدر به او می دهی. کنش و واکنش مسخره ی نیوتونی. همان قدر که بهش بخندی همان قدر بهت می خندد. نه بیشتر نه کمتر. دنیایی که اکر بهش چیزی ندهی بهت چیزی نمی دهد. دنیایی که تا به آدم ها ندهد آدم ها هم چیزی به او نمی دهند. چند وقتی است می خواهم قانون سوم نیوتون دنیا را نقض کنم. هر چه قدر به من نداده همان قدر به او بدهم! همان قدر که بهم موموی خوبی نداده  من موموی خوبی بدهم...چه می گویم برای خودم؟! نمی دانم!

و هنوز هم دلم می خواهد موموی خوبی باشم. می توانم یا نه را هم نمی دانم!!!

  • پیمان ..

کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین ابن علی)/یاسین حجازی/انتشارات حکمت

از همان بچگی حال و حوصله­ی روضه و این حرف­ها را نداشتم. وقتی مداحه می­گفت همین دو قطره اشکی که می­ریزی ضمانت­نامه­ی بهشتت می­شه و دوروبری­ ها های های می­زدند زیر گریه، من مات­ومبهوت می­ماندم که چرا من اشکم درنمی­آید. و چه طور آن آقا ریشو خشنه می­تواند این همه گریه کند. کوچک­تر که بودم احساس گناه می­کردم، ولی بزرگ­تر که شدم حالم به­هم خورد...

"کتاب آه" بازخوانی کتابی است که روضه­خوان­ها مثلن روضه­های­شان را از روی آن می­خوانند. ولی تفاوت عظیمی بین این کتاب و حاصل کار روضه­خوان­ها وجود دارد. و آن این است که "کتاب آه" بیش از هر چیز یک کتاب تاریخ است. تاریخ وقایع کربلا. و همان­طور که از یک کتاب تاریخ انتظار می­رود مستند است. دقیق است و اشک و ناله و آه و واویلتای الکی به خیکش بسته نشده.

"کتاب آه" را سیدامین حسینی برایم آورد. از کتاب خوشم آمد. عاشورا و کربلا را برایم روشن کرد. واقعن باید به یاسین حجازی دست مریزاد گفت.

همنوایی شبانه­ی ارکستر چوب­ها/رضا قاسمی/ نشر نیلوفر

این کتاب را باید سال­ها پیش می­خواندم. احتمالن بیشتر رویم تاثیر می­گذاشت. یک کتاب ملایم که بعضی­جاهاش به طرز خارق­العاده­ای با شخصیت اول کتاب احساس یکی بودن می­کردم. ولی هر چه قدر نگاه کردم نتوانستم بفهمم برای چی این کتاب رمان برگزیده­ی دهه­ی قبل شده. یعنی آن قدرها هم به نظر من شاهکار نبود.

مردی که گورش گم شد/حافظ خیاوی/نشر چشمه

یک مجوعه داستان از یک نویسنده­ی مشکین شهری به نام حافظ خیاوی. هر داستان را که شروع می­کردم تا به آخر نمی­رساندم کتاب از دستم رها نمی­شد. خیلی وقت بود مجموعه داستان از نویسنده­های معاصر ایرانی نخوانده بودم. به یک دلیل ساده. همه شان ادا و اصول درمی­آورند که بگویند ساختارشکن اند و مدرن­اند و پست­مدرن­اند و زبان داستان­شان را با هزار دوزو کلک می­پیچانند که بگویند خیلی پیچیده­اند. در حالی که از یک کارگر افغانی هم طرز فکرشان ساده­تر است و پشت زبان داستان­شان هیچی نخوابیده. "مردی که گورش گم شد" این طوری نبود. ساده بود و صداقت نویسنده برایم ستودنی بود. در هر جایی می­شود آن را خواند و لذت برد.

275روز بازرگان/مسعود بهنود/نشر علم

راستش فیلترشکن نداشتم که بروم سایت خود مسعود بهنود زندگی­نامه­اش را بخوانم. توی ویکی­پدیا هم که نگاه می­کردم تحصیلات مسعود بهنود نوشته نشده بود. و من واقعن شک دارم که مسعود بهنود تحصیلات درست و حسابی داشته باشد!

275روز بازرگان مجموعه­ی 14مقاله­ی مسعود بهنود در مورد انقلاب سال1357 و وقایع آن سال و هم چنین روزشمار وقایع 275 روز نخست وزیری مهندس بازرگان است. شروع به خواندن مقاله­ها که کردم سوال بزرگی که برایم ایجاد شد سطح تحصیلات مسعود بهنود بود. راستش با دید یک کتاب تاریخ به سراغ 275روز بازرگان رفته بودم و آن وقت... چیزی که در مورد مقاله­ها می­توانم بگویم این است که بیش از حد خاله زنکی بودند. انگارمسعود بهنود آن سال­ها همه اش توی صف نانوایی بوده و به حرف­ها و خبرهای ردوبدل شده گوش می­کرده و پس از سال­ها آن خبرها را مکتوب کرده و در قالب کتاب به خورد ملت داده. لحن نوشته­هایش هم اتفاقن به این فرضیه­ی من قوت می­بخشد. مقاله­هایش واقعن ارزش خواندن نداشتند. فقط آن روزشمار وقایع باز قابل قبول بود که آن را هم یک بچه دبیرستانی با مرور آرشیو روزنامه­های آن سال­ها می­تواند تنظیم کند. تازه فکر کنم یک بچه دبیرستانی حداقل بفهمد که باید برای این وقایع منبع و مرجع موثق و دقیقی آخر کتاب معرفی کند. کاری که مسعود بهنود نکرده.

مرگ ایوان ایلیچ/لئو تولستوی/رضی هیرمندی/نشر هستان

کتاب را آقای رضی هیرمندی هدیه داد. این کتاب کوچک تولستوی با روح و روان و زندگی­ام بازی کرد. یک رساله­ی کامل و جامع و کوچک از برای مرگ. فوق العاده بود. ولی چند روزی است خواب و خوراک را از من گرفته است...

  • پیمان ..

جنایت و مکافات-ترجمه ی مهری آهی-صفحه126-نسخه موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران

1-از آن آدم­ها نیستم که بتوانم جیره­بندی شده و مرتب منظم مثلن هر شب بیست صفحه کتاب بخوانم. کتاب که دستم می­گیرم یک نفس می­خوانم. جرعه جرعه نمی­چسبد. لاجرعه می­چسبد. "جنایت و مکافات" را هم لاجرعه سر کشیدم. نسخه­ای که دستم آمده بود چاپ اول کتاب بود. ترجمه­ی "مهری آهی". چاپ اول برای انتشارات دانشگا تهران بود. چاپ­های جدید را انتشارات خوارزمی می­زند. کتاب مال سال1343 بود. یعنی چهل و پنج سال پیش. حکم عتیقه را داشت در دست من. توی کتاب­خانه­ی مرکزی دانشگا جسته بودمش. وقتی امانت گرفتمش انگاری عتیقه­ای را از یک موزه به خانه می­بردم. کتاب چهل و پنج ساله سرحال سرحال بود. ورق­هایش روغنی بودند و از پس گذشت سالیان فقط در اثر ورق زدن­های مکرر کناره­هایش زرد شده بود. فقط حروف­چینی­اش خیلی توی ذوق می­زد. مثلن "دو در در شش قدمی هم بودند" را نوشته بود:"دودردر شش قدمی هم بودند." رسم­الخط هم مال پنجاه سال پیش که سرهم­نویسی رایج بود... روی همین حساب اوایل خواندنم کند پیش می­رفت. اما کم کم سحر روایت داستایفسکی مفتونم کرد...

2-اعجاب­برانگیز بود. این فقط داستان کلاسیک داستایفسکی نبود که مفتونم کرد. شرح حالات مختلف روح انسان در "جنایت و مکافات" بود که اعجاب­برانگیز بود. داستان کلاسیک بود. نویسنده هر اتفاق و هر شخصیتی را که توی داستان می­آورد کاملن توضیح می­داد که چرا و چگونه. همه چیز را توضیح می­داد. ولی با این حال پرکشش و جذاب بود. توصیف­هایی که از حالات درونی راسکلنیکف ارائه می­داد غواصی در عمیق­ترین اعماق روح انسانی بود. می­خواهم بگویم فقط داستان محض نبود. یک جور شناخت عمیق هم به آدم می­داد؛ در عین حال که داشت فقط داستان می­گفت...

3-دبیرستان که بودم معلم ادبیاتی داشتیم که معتقد بود معنی شعر نوشتن برای اشعار سعدی و حافظ و مولانا نه تنها کاری بیهوده بلکه ظلمی در حق آن­هاست. چرا که با معنی شعر نوشتن زیبایی و روح سخن آنان را می­گیریم.  در مورد کلاسیک­ها به نظرم خلاصه­های­شان همان حکم معنی شعر نوشتن را دارند. روح اثر را می­گیرند و فقط یک سری اتفاقات آن را در کلماتی محدود جای می­دهند.

با خودم عهد کرده­ام که خود کلاسیک­ها را بخوانم، نه خلاصه­های­شان را؛ هر چند که وقت­گیر باشد، اما می­ارزد به چیزهایی که به آدم می­دهند...

4-گفتم که. نسخه­ای که دستم بود سنش از پدر من هم بیشتر بود و احتمالن در طی سال­ها صدها نفر آن را خوانده­اند. آثاری که این خوانندگان در صفحات مختلف کتاب(علاوه بر عرق سر انگشتان­شان بر کناره­های صفحات) بر جای گذاشته بودند خودش حکایتی بود...

یکی همین عکسی که در بالا مشاهده می­کنید که هنوز نمی­دانم طرف کدام یک از دخترهای کتاب را کشیده. سونیا؟ دونیا؟ شاید هم هیچ کدام. شاید خودش یا معشوقش را کشیده یا...

در صفحه­ی 647 کتاب(297جلد دوم) هم یک دیالوگ جالب بین خواننده­های قبلی اتفاق افتاده بود:

یک نفر در حاشیه با ماژیک نوشته بود: خسته­کننده.

و کس دیگری با مداد در جوابش نوشته بود: بی­انصاف. ساعت 5:24صبح. از 12 شب دارم می­خوانم. خسته­کننده نیست. معرکه است. وحشتناکه. وقتی ماها این طور همذات­پنداری می­کنیم ببین داستایفسکی چی کشیده تا این رو بنویسه.

راستش این دو نفر برایم کلی سوال بودند. چه جور آدم­هایی بودند؟ دختر بودند یا پسر؟ چند ساله؟ کدام رشته؟ چه کاره؟ اگر می­دیدم­شان ازشان خوشم می­آمد؟ آن­ها از من چه طور؟ ...

و برای این­که همچین سوال­هایی را برای کس دیگری که بعد از من کتاب را می­خواند در مورد سه نفر ایجاد کنم برداشتم در جوای ماژیکیه نوشتم: اگر خسته کننده بود، چرا تا این جا پیش اومدی خالی بند؟!!!

  • پیمان ..