دلقک
"تلخک ایستاده بود جلوی آینهی قدی بزرگی، صورتش را با مایعی چیزی میمالید، پاکش میکرد. کلاه بوقی سرش نبود. وسط سرش مو نداشت و سفیدتر از جاهای دیگر صورتش بود.
- این رنگها... این رنگها که به صورتت میزنی از کجا میآوری؟
نگاهم کرد، از آینه، برای لحظه یی فقط.
- دعا کن وقتی بزرگ شدی هیچ وقت از این رنگها به صورتت نمالی.
- من دلقک نمیشوم. نمیخاهم بشوم. نمیخاهم همه بم بخندند.
- من هم فکر میکردم نمیشوم. فکر میکردم خیلی چیزهای دیگر میشوم، اما خب...
- من میخاهم نویسنده بشوم.
- فرقی ندارد. هر دوشان سرونه یک کرباسند. آخرش وقتی چند سال دیگر به یکی از این آینههای لعنتی نگاه کنی میبینی صورتت سیاه ست... میبینی صورتت مثل صورت من سیاه ست.
صورتش حالا سفید شده بود. طوری که به سرخی میزد.
- با چشمهای خودت میبینی همهی آنهایی که برات تره خرد میکنند، سیاهیهای تو را، زشتیهای ظاهری تو را برای خودشان بزرگ میکنند بش میخندند تا زشتیها و سیاهیهای خودشانِ کوچک کرده باشند.
- اما نویسنده شدن که سیاه بازی نیست.
- بعدها میفهمی... بعدها میفهمی که هست... "
دلقک به دلقک نمیخندد/ حسن بنی عامری/ ص۲۱۲
باید بخرمش.
چاپش قدیمیه. تجدید هم نشده. شاید گیر نیاد.