خیال دنیای قشنگ نو
وی با لبخندی خوابآلود گفت: پسرم من این طور در نظر خودم مجسم میکنم که جنگ دارد پایان میپذیرد و تنازع و ستیز قطع شده است. پس از آن دشنامگویی ها، لجنپراکنیها و مسخره کردنها آرامش فرا رسیده است و آدمها تنها ماندهاند، آن جور که دلشان خواسته است:
عقیدهی بزرگ کهن از سرشان پریده است، منبع عظیم نیرویی که تا آن زمان آنها را تغذیه کرده و پرورانده بود مثل آن آفتاب شکوهمند دم غروبِ تصویرِ کلودلوزن محو شد، ولی در عین حال آخرین روز انسانیت بود.
و انسانها ناگهان دریافتند که کاملا تنها ماندهاند و حس کردند که به نحو وحشتناکی درمانده شده اند.
پسر عزیزم، من هرگز نتوانستم مردم را ناسپاس و ابلهبارآمده تصور کنم. مردمی که خود را درمانده و رهاشده یافتهاند تدریجا بهتر و صمیمانهتر و مهربانتر گرد هم میآیند. آنها دستان یکدیگر را میگیرند. زیرا درمییابند که فقط خودشان هستند و خودشان که بر جای ماندهاند! عقیدهی بزرگ جاودانگی روح از میان رفته است و آنان ناگزیرند جایش را پر کنند.
و تمامی آن عشق کهنی که در راه او که جاودانه است نثار میشد، اکنون برای تمامی طبیعت، دنیا، انسانها و هر برگ علف مصرف خواهد گشت.
آنان چون تدریجا از طبیعت گذرا و محدود خود آگاه شدهاند ناگزیر سر در راه عشق به زمین و زندگی نهادهاند و با عشقی خاص، نه آن عشق دیرینه، آغاز کردهاند که در طبیعت پدیدهها و اسراری را که پیش از آن به آنها گمان نبرده بودند مشاهده و کشف کنند. زیرا با دیدی نو به طبیعت مینگرند، همان گونه که عاشقی به محبوبش مینگرد.
چون از خواب برمیخیزند شتابزده یکدیگر را میبوسند، مشتاق عشقاند، چون میدانند روزها و عمرها کوتاه است و این تنها چیزی است که برایشان باقی مانده است. برای یکدیگر کار میکنند و هر کس هر چه دارد به دیگران میدهد و فقط همین کار مایهی لذت اوست.
هر کودکی میداند تمامی کسانی که روی زمین زندگی میکنند مثل پدر و مادر اویاند.
همه چنین میپندارند: "فردا شاید آخرین روز عمر من باشد." و به آفتاب دم غروب مینگرند: "اما مهم نیست. من خواهم مرد. ولی همه باقی میمانند و بعد از آنها بچهها و فرزندانشان." و این تصور که آنان زنده میمانند، همدیگر دوست خواهند داشت و نگران حال یکدیگر خواهند بود، جایگزینِ اندیشهی دیدار بعد از مرگ میشود.
اوه، آنان در ابراز عشق و در فرونشاندن غمهای بزرگ در قلوبشان شتاب دارند، برای خودشان مغرور و دلیر اند، ولی برای دیگری بیمناکند. همه نگران خوشبختی و زندگی یکدیگر میشوند. غمخواری نسبت به یکدیگر را رشد میدهند و مثل حالا از آن شرم نمیکنند و مثل کودکان نوازشگر خواهند بود. چون با یکدیگر ملاقات کنند با دیدی ژرف و اندیشمند به هم نگاه میکنند و در چشمانشان عشق و افسوس خواهد بود...
جوان خام/ فیودور داستایوسکی/ عبدالحسین شریفیان/ انتشارات نگاه/ ص 641و ص642
منبع عکس: فلیکر
جسارتاً!
دفتر خاطرات رزی رو به چه دلیلی لینک دادی؟!
توی یه دنیایی غیر دنیای من زندگی می کنه...