سلاخی
میگویند «گراهام گرین» عادت داشته که تعداد کلمههایی را که در هر روز مینوشته میشمرده. روزی ۵۰۰کلمه بیشتر نمینوشته. اواخر عمرش روزی ۳۰۰کلمه مینوشته. خب ۳۰۰کلمه و ۵۰۰کلمه یعنی یک صفحه. چیز زیادی نیست. نویسندهای بوده که به تک تک کلمات داستانها و رمانهایش فکر میکرده و با دقت هر چه تمامتر مینوشته.
کتاب «مرد سوم» گراهام گرین با ترجمهی محسن آزرم را خاندم. کتاب کوتاهی بود. کلن ۱۲۵صفحه بود. ولی رمان جذابی بود. اما تعریفها و تحلیلهایی که آخر کتاب محسن آزرم به عنوان موخره آورده بود از آنچه که من خانده بودم خیلی فراتر بود. مرد سوم آن شاهکاری نبود که محسن آزرم میگفت. حتا جاهایی به نظرم از نظر منطق داستانی لنگ میزد. سراغ وبلاگش که رفتم دیدم یک تکه از ترجمهی کتابش را قبلنها توی وبلاگش آورده بوده. این متنی است که او ترجمه کرده. دقیقن جایی از کتاب است که قهرمان داستان عاشق می شود. جاهایی را که به رنگ قرمز آوردهام کلمهها و جملههایی است که در متن کتاب سانسور شده. فکر کن بدون این جمله ها باید خودت بفهمی که چطور او عاشق شده! آن هم از نویسنده ای مثل گراهام گرین... با این چنین سانسوری معلوم است مرد سومی که من خاندهام، آن شاهکاری نیست که محسن آزرم ترجمه کرده...
«... اینجوری بود که مارتینز به حرف آمد. داشت حرف میزد و آسمان پُشتِ پنجره تاریک و تاریکتر میشد. لحظهای که گذشت دید دستهاشان باهم آشنا شدهاند. بهم گفت «نمیخواستم عاشق بشوم؛ اقلّاً نمیخواستم عاشقِ دوستِ هری بشوم... هوا خیلی سرد بود و از جا بلند شدم که پرده را بکشم. دستم را که کشیدم، دیدم تو دستش بوده. بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم. داشت نگاهم میکرد. مسأله این بود که خوشگل نبود؛ از آن قیافهها بود که گاهی میشود باهاشان زندگی کرد؛ قیافهای عینِ نقاب. حس کردم پا گذاشتهام به کشوری تازه که از زبانش سر درنمیآورم. همیشه خیال میکردم آدم حواسش جمعِ خوشگلیِ زنها میشود. ایستادم کنارِ پرده و همانجور که میخواستم بکشمش بیرون را دید زدم. ولی جز صورتِ خودم که تو شیشه پیدا بود هیچچی نمیدیدم. دوباره نگاهی به اتاق و دختره انداختم. دختره گفت هری آندفعه چیکار کرد؟ دوست داشتم بگویم لعنت به هری؛ هری که مُرده، خُب هردومان هم دوستش داشتهایم، ولی مُرده و مُردهها هم قرار است فراموش شوند. ولی بهجای این حرفها فقط گفتم خودت چی فکر میکنی؟ با سوت همان آهنگِ همیشگیاش را میزد؛ انگار هیچ اتّفاقی نیفتاده. همان آهنگ را یکجورِ خیلیخوبی براش با سوت زدم. دیدم نفسش را تو سینه حبس کرده. نگاهی انداختم به دوروبرِ اتاق و بیاینکه فکر کنم این کار، این ورق، این قُمار، درست است یا نه، گفتم هری مُرده. نمیشود که تا ابد بهش فکر کنی.»