در محضر ایرج افشار
۱-حالا که سالها گذشته شاید نسل غریبی به نظر بیایند. نسلی که در جستوجو بود. وجب به وجب ایران را میگشت و میدید و ثبت میکرد. جای جای خاک ایران را میرفتند و میدانستند که این خاک، ناشناخته زیاد دارد و تشنهی شناختن بودند. جلال آل احمدی بود که در میان روستاها و دهکورههای طالقان با پای پیاده، کوهنوری و پیاده روی میکرد تا «تات نشینهای بلوک زهرا» را بنویسد. هنوز هم وقتی با ماشین به طالقان میروی و به روستاها و خانههای دوردست روی کوه و کمر نگاه میکنی به نظرت کار غیرممکنی میآید رفتن و گشتن و دیدن و حرف زدن و نوشتن. منوچهر ستودهای بود که با پای پیاده از تهران تا الموت میرفت تا قلعهی حسن صباح را جستوجو کند (سالهای دههی ۲۰) و پایان نامهی درسیاش را بنویسد. منوچهر ستودهای که از آستارا در منتها الیه غرب دریای خزر پای پیاده راه افتاده بود و روستا به روستای خطهی شمال را تا منتهاالیه شرق و گرگان و بندرترکمن درنوردیده بود تا کتاب ده جلدی «از آستارا تا استرآباد» را بنویسد. نادر ابراهیمی بود که عاشقانه صخرههای دست نایافتنی «علم کوه» را بالا میرفت تا بعدها متنها و شعرهایی در ستایش ایران بنویسد. و... ایرج افشار بود که بارها و بارها در گوشه گوشهی خاک ایران پرسه زده بود...
در مورد ایرج افشار اطلاعات ویکی پدیایی زیادی میشود ردیف کرد. استاد دانشگاه تهران و از بزرگان فهرست نویسی و کتابداری و پژوهش در ایران. اما مجال این حرفها اینجا نیست. چند روزی بود که درگیر خاندن کتاب «گلگشت در وطن» بودم. مجموعه سفرنامچههای ایرج افشار از سال ۱۳۳۳تا ۱۳۷۸ به همه جای ایران. ایرج افشار انسان بزرگی بوده. ویژه نامهی مجلهی بخارا و گفتههای بزرگان این آب و خاک در مورد او گواه است. اما بُعدِ سفردوستی و به مسافرت رفتنهای او چیز دیگری است. بعضی آدمها هستند که یادگرفتنی هستند. کوچکترین حرکات و گفتههایشان هم یادگرفتنی است. و به نظرم ایرج افشار از این سنخ آدمها بوده. به عمرم ایرج افشار را از نزدیک ندیدم. چه برسد به همسفر شدن با او. ولی خاندن «گلگشت در وطن» برای من فقط خاندن یک کتاب نبود. یک کلاس درس بود. خیلی چیزها توی سفرنامههای کوتاه و تلگرافی او یاد گرفتم. و غرض از این نوشته فهرست کردن آموختهها از این مرد نادیده است...
۲- «شهرهای سنتی ایران زوایا و گوشههایی دارد که با یک سفر نمیتوان شناخت. پیچیدگی و پوشیدگی از ممیزات شهرهای وطن ماست...» ص۴۱۵
کتاب «گلگشت در وطن» سیر معکوس دارد. یعنی اولین سفرنامه آخرین و جدیدترین سفرنامهی ایرج افشار است و آخرینش اولین سفرنامهی او. وقتی در سفرنامهی «طواف شاه جهان» ش خاندم که بار دهم است که به اسفراین میرود چهارشاخ مانده بودم. ولی وقتی این جمله را در سفرنامهی سال ۱۳۵۵ خاندم تازه فهمیدم که چرا... پیچیدگی و پوشیدگی...
۳- «به جاهای دیدنی از دو جنبه میتوان توجه کرد: یکی از نظر طبیعی و دیگر از جنبهی تاریخی و هنری و اجتماعی. به گمان من حتا گوشهای هم از ایران نیست که بتوان گفت یکی از این دو کیفیت در آن نباشد.» ص۶۰۰
«در سفرهای گلگشتی ایران باید دل به دریا زد و میان بیابان و آبادی فرق نگذاشت. هر دو دیدنی و بهره بردنی است. بسیار میشود که در دشت بیآبادی به خرابهای از گذشته برمی خورید و آثاری از پدران خود در آنجا مییابید و آن بیش از دهها صفحه کتاب برای شما آموزنده و گویندهی اسرار گذشته است.» ص۱۸
چیزی هست که برایم خیلی آزاردهنده است. مسافرت در فکر و ذهن خیلی از آدمهای دور و برم هم معنا است با سفر به شمال کشور و دیدن علفهای سبز و دریا. آدمهای زیادی را میبینم که حاضرند ده ساعت در ترافیک ابلهانه نیم کلاچ و ترمز بروند تا در یک تعطیلات به شمال بروند و کمی هوای شرجی تنفس کنند. همیشه متهم بودهام که تو چون زیاد میروی ولایت خودت، برایت شمال رفتن بیمعناست و قدر شمال را نمیدانی. و وقتی سفرنامههای و کشف کردنهای ایرج افشار را خاندم فهمیدم که چه قدر ما مسافرت را بد فهمیدهایم.
ایرج افشار که به مسافرت میرفت به خیلی چیزها توجه میکرد. از شاهراهها متنفر بود. به هر طریقی از جادههای اصلی فرار میکرد و به جادههای فرعی و کم رفت و آمد میزد.
«برای فرار از شاهراه کمی که از کنگاور بیرون جستیم جادهی خاکی دست راست را به جانب فش پیش گرفتیم.» ص ۳۴
به جاده خاکیها میزد. هر بنای مخروبهای که میدید صبر میکرد و به دیدنش میشتافت. با مردمان محلی حرف میزد. ازشان یاد میگرفت. آره. استاد دانشگاه بود. مرد شمارهی یک ایرانشناسی ایران بود. ۷۵سال وجب به وجب خاک ایران را درنوردیده بود. کتابها در مورد ایران خانده بود. ولی بعد از چهل سال مسافرت هنوز هم صحبتی با مردم برایش یادگرفتنی بود:
«آنجا از پیرمردی ترکیب زیبای گوش آواز شنیدم. آن را به جا و در معنی مترصد گفت. آنچه ما گوش به زنگ میگوییم.» ص۱۸۱
«با رانندهی فسایی صحبت از بیوفایی دنیا بود. اصطلاحی را به کار برد که ثبت شدنی میدانم. گفت بافت و بنهی دنیا قابل اطمینان نیست. شاید ترکیب بافت و بنه بهتر باشد از بعضی کلمات تازه سازی که جامعهشناسان برای مفاهیم متقارن با آن درست کردهاند.» ص۳۸۲
۴- همسفر خوب:
«بامداد پگاه که تهران غم خیز در خاب بود با منوچهر ستوده از ری آهنگ بوانات کردیم. ستوده یاری موافق و همراهی آسان نوردست. آرامی درونش آرام بخش روان است. تحمل و طاقتش زندگی دشوار بیابان را آسان میکند. هر نان خشک و سیاهی را میخورد، هر آبی را مینوشد، در هر بیغوله و کلبهای آرام به خاب خوش میرود. طبیعت محبوب اوست و سفر صحرا مطلوبش.» ص۴۶۱
۵- رفتن با هر وسیلهای:
«در این سفر عبدالعلی غفاری است و من. چون بنزین کوپنی شده است بیاتومبیل و به امید سوار شدن به هر گونه وسیلهی عمومی به راه افتادیم.» ص۳۲۵
«برای یافتن اتوبوس نیم روزی در شیراز ماندیم. خود فرصتی بود برای دیداری دیگر با چند دوست.» ص۳۴۵
«از جویم با کامیون نفت کش به جانب جهرم حرکت کردیم. نمیدانم چه صحبتی شد که آقای سنایی (راننده) این ضرب المثل شعری محلی را برایمان خاند. برای کسانی که دنبال فلکلور و ضرب المثلهای محلی هستند یادداشت میکنم که از میان نرود:
روزی که روز روزش بود/ یک من و یک چارک چک و پوزش بود» ص۳۸۰
توی کتاب گلگشت در وطن سفرنامهی مستقلی از سفرهای با پای پیادهی ایرج افشار نبود. سفر اولش به سیستان و بلوچستان در سال ۱۳۳۳هست که اصلن به آن حوالی جادهای وجود نداشته است و او به همراه استاد ابراهیم پورداوود از ارتش کمک گرفته بودند و با ماشینهای ارتش به سیستان و بلوچستان رفته بودند. ولی چند جایی به سفرهای با پای پیادهاش هم اشاره میکند و این اشاره کردنهایش هم عجیب یادگرفتنیاند (برای خاندن سفرهای با پای پیادهی ایرج افشار باید به سراغ مجلهی بخارا رفت و در آرشیوش گشت و مثلن خاطرهی هوشنگ دولت آبادی از پیاده گردیهایش با ایرج افشار و منوچهر ستوده را خاند)...:
«بیست و چند سال پیش که پیاده با منوچهر ستوده و احمد اقتداری و علیقلی جوانشیر میان سیلاب و باران بیامان دو روزه از شاهرود به آن دهکده (زیارت) رسیده بودیم...» ص۳۰۷
البته ایرج افشار خانوادهای متمول داشته. از همان اول برای مسافرتهایش ماشین زیر پایش بوده. ماشینهایی که بتواند با آنها جادههای خاکی و صعب العبور ایران را بنوردد. ولی وابسته به ماشینش نبود. به هر وسیلهای که میشد میرفت... با پای پیاده. با اتوبوس. با مینی بوس. با کامیون نفت کش...
«این سفر دلاویز با پنج مینی بوس، چهار وانت، سه اتوبوس، دو کامیون، یک تانکر نفت، یک کامنکار در بیابانها و آبادیها انجام شد.» ص۳۹۶
خاطرهی اولین ماشین زیر پایش هم (از جهت اینکه همسر آدم باید چگونه باشد!) خاندنی است:
«در سال ۱۳۳۷ همسر فقیدم از ماهیانهای که پدر بزرگوارش به او لطف میکرد فولکس واگنی به هفت هشت هزار تومان خرید. من رانندگی یاد گرفتم و از نوروز سال ۱۳۳۹ که مدرسهها و دانشگاه تعطیل و هوا مساعد میبود دو هفته را در جنوب یا شمال ایران میگذراندیم...» ص۱۵
۶- رفاقتهای ایرج افشار:
«در بردسکن به دیدن محمود ضرغامی و پدر بزرگوارش رفتیم. میخاستم آگاه شوم آیا در آبادی است یا برای تحصیل دانشگاهی به مشهد رفته است؟ این جوان علاقهمند به زبانشناسی را چهار سال پیش که با اقتداری و جهانداری از اینجا میگذشتیم شناختم و واقعه این طور اتفاق افتاد:
اوایل شب یکی از ایام آذر ماه بود. راههای درازی را کوبیده بودیم و به اینجا رسیده بودیم. میخاستیم راه را تا سبزوار در دل شب تاریک و در این راه ناشوسه ادامه دهیم. پس از جاده منحرف شدیم و به این آبادی وارد شدیم تا درست از راه و چاه مطلع شویم. چراغ دکانی باز بود. پیاده شدم و به دکان وارد شدم. جوانی پشت پاچال نشسته بود و کتاب میخاند. پس از پرسش دربارهی نام آبادی و مقدار راه، پرسیدم چه کتابی است میخانید. گفت زبانشناسی. متعجب شدم. گفتم مگر شما به این رشته علاقه مندید. گفت بله میخاهم کنکور بدهم و به تحصیل در این رشته بپردازم. ازو نام یکی دو کتاب را که در این رشته به یادم بود پرسیدم. با هوشمندی گفت. خودش گفت حالا شب است بفرمایید خانه. از او به یک اشارت از ما به سر دویدن. به رفقا گفتم این جوان ما را به ماندن در اینجا دعوت میکند. شاد شدند. کور از خدا چه میخاست دو چشم بینا. به خانهی دلپذیری که متعلق به پدرش بود وارد شدیم. کرسی جانانه و مرتبی در اطاق بود. جاجیم زیبایی بر آن افتاده بود و سینی مدوری بر سر آن گذاشته شده بود. شامی شاهانه مهیا کردند. خوردیم و خابیدیم. بامداد هم کیسهای انار همراه ما کردند. این بود حکایت دوستی ما.» ص۱۱۴
۷-آدمهایی هستند که سفر با تورهای مسافرتی را ترجیح میدهند. در تورهای مسافرتی همه چیز پیش بینی شده است. معلوم است که کجا میروی و چند ساعت در راهی و کی برمی گردی و چی میخوری و کجا میخابی. هیچ چیز غیرمترقبهای وجود ندارد. این تورهای مسافرتی معمولن هم به جاهایی میبرند که گل درشتاند. جاهایی که معمولن آدمها اطلاعات عمومی خوبی در موردشان دارند و ندیده هم میتوانند خیلی جزئیات در موردشان بگویند. تورلیدرها هم اطلاعات ویکی پدیایی بسته بندی شده در طی سفر ارائه میدهند. خطرپذیری مشتریان تورهای مسافرتی به صفر میل میکند و احساس امنیتشان به بینهایت. البته مسافران این تورها میتوانند در جمعهای خانوادگی غمپز در کنند که به فلان جای ایران رفتهایم و مثلن قلعه رودخان و ماسوله را دیدهایم. یک ویژگی دیگر هم دارند این تورهای مسافرتی. مسافران این تورها کمترین برخورد را با مردمان بومی دارند و خیلی هنر کنند چهار تا سوغاتی بخرند و چهار تا عکس با لباس محلی بیندازند و ذوق کنند... کمترین نگرانی و کمترین اصطکاک و کمترین زمان. چه قدر مسافرت با این تورهای مسافرتی سفراند!
ولی حقیقتی که وجود دارد سفر چیز دیگری است. ایرج افشار راه میافتاد و آبادی به آبادی میرفت. آرام آرام. به دنبال ندیدهها بود. یک دفترچهی بیشیرازهی طویل داشت که به محض رسیدن به هر شهر آن را میداد به همسفرها. توی دفترچه اسم شهرها را ثبت کرده بود به همراه آشنایی که در آن شهر داشت و شمارهی تماس. همسفرها میگشتند و میگفتند که آقای فلانی. ایرج افشار زنگ میزد به دوستی که در سفرهای قبل در آن شهر پیدا کرده بود یا بیشتر اوقات سرزده میرفت سراغ آن دوست که من دوباره آمدهام... و این دوستان سرشار از فایده بودند...
«اگر انجم روز نگفته بود از دیدن برکهی دریا دولت محروم میشدیم. پیش از این سه بار از کنگ گذر کرده بودم و آنجا را ندیده بودم. فهمیدم نوع من اگر در ولایات و آبادیها، آشنای آگاه نداشته باشد کلید آبادیها را در دست نخاهد داشت. سعادت من این است که دوستان از نوع انجم روز همه جا دارم»... ص۸۴
خاندن این وبلاگ نشان میدهد که این دوستان ایرج افشار در دورافتادهترین نقاط ایران چه ارادتی نسبت به او داشتهاند: @@@
اما ایرج افشار این دوستان را از کجا میجسته؟ از همان اولین سفرها که این دوستان را نداشته. به تدریج و طی سالیان به این رفقا رسیده بوده. این حکایت از سفر سال ۱۳۷۵ به ابرقو و یزد و فارس و یاسوج روح پرسشگر و چگونه یافتن این دوستان سرشار از فایده را به خوبی نشان میدهد:
«در ارسنجان پی دانایی میگشتیم که از گذشتهی شهر بشنویم و بتوانیم به درون درهای بسته دست بیابیم. در مدرسهی سعیدیه بسته بود و کتیبهی قدیمی سر در آن به پارچهی اعلانی پوشانده شده بود که مانع خاندن آن بود. در مسجد جامع هم بسته بود و از خادمش خبری نبود. به تلفن خانه رفتم و جویای دوستی شدم که نامش را میدانستم. هنرمند و خوشنویس ارسنجانی است. معلوم شد به شیراز هجرت کرده است. ناچار از کارمند گرامی تلفن خانه پرسیدیم آیا زا آقایان دبیران ادبیات و تاریخ و جغرفیا کسی را میشناسی که بتواند به ما کمک کند. گفت بلی. آقای اکبر اسکندری. تلفن زد ولی او نبود. اما برادرش با تلفن با من صحبت کرد و گفت همان جا باشید تا من بیایم. آمد. درس خانده و قبرلق و خشو برخورد بود. سوارمان کرد و به خانه برد. پدرش که از بزرگان شهر است (محمداسماعیل اسکندری) به مهربانی تمام ما را پذیرفت. گفت بنشینید فرزندانم خاهند آمد. مردی دیدم گرم و سرد روزگار چشیده، پخته و سراسر مغز. از هر دری سخن گفت. معلوم شد دکتر محمدحسین اسکندری استاد دانشگاه شیراز که با ما دوست بود و در کنگرههای تحقیقات ایرانی شرکت میکرد و با هم مکاتبات داشتیم پسرعموی ایشان بوده است در گذشته و در همین ارسنجان به خاک رفته است... این را هم بنویسم که آن مرد محترم تلفنچی که این خاندان گرامی را به ما شناساند خود از تیرهی اسکندری بود...» ص ۲۲۸
۸- محل اسکان در سفر
«-در این سالها یکی از مشکلات ما در سفر موضوع محل اقامت است. شما که این همه به سفر میروید در کجا اقامت میکنید؟
-سوال خوبی است. عرض کنم که چند نوع بوده است. یک نوع به صورت رسمی است که اگر پولی باشد و هتلی باشد، خوب میرویم و اقامت میکنیم. نوع دیگر اینکه آدم طبیعتن از راه همین کاغذ و قلم و نوشتن و صحبت کردن، کم و بیش، دوستانی در شهرهای کوچک پیدا میکند. هرگاه در سفر گذرش به آنجاها افتاد در منزل آنها اقامت میکند. اما نوع دیگری هم علاوه بر این دو نوع هست. فرض کنید آدم شب برسد به یک آبادی که فقط ده خانوار جمعیت دارد. هیچ دکانی هم وجود ندارد. چه کار میشود کرد؟ ناچار به خانهای وارد میشویم و میگوییم سلام علیکم. ما اینجا گرفتار شدهایم، میفرمایید چه کار کنیم؟ صاحبخانه با خوشرویی میگوید بفرمایید. در هر حال لحافی، پتویی، شمدی چیزی دارد. به هر صورت باید با آن زندگی ساخت. میرویم داخل و نانی، ماستی، پنیری، هر چه دارد (ماحضر) میآورد. اما از صحبت با اوست که آدمی لذت میبرد و میتواند اطلاعات به دست آورد. برای من مثل آموزشگاه است. هرگز جزوهی اداره یمیراث فرهنگی آن قدر نمیتواند به من کمک کند تا از راهی که رد میشوم بتوانم فلان قلعه را پیدا کنم. نه، بلکه باید از این مردی که شب را در خانهاش به صحبت میگذرانم بپرسم که آیا از اینجاها خرابهای دیدنی هست؟ ولی تا این حرف را میزنم، میگوید دنبال گنج آمدید؟ میگویم والله بالله نه.
- در این نوع سفرهاگاه پیش میآید که شب در جایی در بیابان بخابید؟
-بارها این کار را کردهایم. همیشه پتویی، لحافی، چیزی همراهمان بوده با همان و به ناچار کنار سنگی خابیدهایم. این مهم نیست. آنهایی که به این قصد سفر میکنند، نباید اصلن دنبال این فکر باشند که جایی هست یا نیست. با این فکر نمیشود سفر بیابانی کرد. البته اگر کسی با زن و بچه بخاهد سفر کند، آن چیز دیگری است. ناگزیر باید رفاه و آسایشی فراهم باشد...» ص۶۰۵
ادامه دارد...
هوووم خوبه که ادامه داره ایرانشناسِ انسانشناس ایرانی شناس!