گاه می گویم فغانی برکشم/ باز می بینم صدایم کوته است...
شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ
"وقتی از فعالیت سیاسی ناامید شده بود، فکر عجیب و غریبی را دنبال میکرد. میگفت میخاهم یک جمعیتی تشکیل بدهم که برنامهاش فقط گریه باشد. یعنی دسته جمعی راه بیفتیم برویم به کوچهها و بازارها و حتا شهرها و روستاها و در آنجا فقط گریه کنیم. هر کس هم بپرسد هیچ پاسخی جز گریه ندهیم. فقط گریه. جمعیت بکائون..."
حالات و مقامات م. امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ انتشارات سخن/صفحهی ۶۶
عنوان از شعر نادر یا اسکندر از کتاب آخر شاهنامهی م. امید