داستان های جاده...
«در ایرانشهر قهوه خانهای که بشود در آن صبحانهی تمیزی خورد وجود نداشت. یکی از اهالی شهر یک مغازهی ساندویچ فروشی را نشانمان داد که کار قهوه خانه را هم انجام میداد.
صبحانهی آن روز فراموش نشدنی بود. صاحب مغازهی ساندویچ فروشی کالباسهای زرد و رنگ پریده و خیاشورهای سفید کپک زده را در نان لواش بیات و تیره رنگی میپیچید و روی پیشخان میگذاشت. بعد میپرسید که ساندویچمان را با کمپوت سیب میخوریم یا گیلاس؟
معلوم شد که در آن مغازه و اصولن در تمام مغازههای ایرانشهر نوشابهای وجود ندارد. صاحب مغازه میگفت تریلیهایی که از مشهد یا کرمان نوشابه میآوردند، محمولهشان را فقط در چابهار تخلیه میکردند و در شهرهای دیگر سر راه نمیایستادند. مغازه داران ایرانشهر چند بار خاسته بودند که تریلیهای نوشابه را به زور متوقف و بارشان را خالی کنند که کار به زد و خورد و ژاندارمری کشیده بود و کسبهی شهر عطای نوشابه را به لقایش بخشیده بودند. ترجیح دادیم که ساندویچ کذایی را خشک بخوریم و هر چه زودتر خودمان را به ماشین خودمان و یخدان آب برسانیم...» ص۷۲
@@@
از صخرههای دارآباد چهارچنگولی بالا رفته بودیم و با ماتحت هم از صخرهها سر خورده بودیم و برگشته بودیم و گرد و خاکی بودیم. حمید با پوتینهای سربازیش و من هم با کفشهای میرزا نوروزیام. موقع برگشت یکهو گیر دادیم که برویم شهر کتاب نیاوران. خیلی وقت بود میخاستم بروم و هی جور نمیشد. وارد شهر کتاب نیاوران که شدیم فهمیدیم بین آن همه آدم خوش تیپ و خوش لباس و آن همه کتاب خوشگل مشگل و لوازم التحریر و کاغذکادوییها با تریپ گرد و خاکیمان خیلی تابلوایم. کوچهی علی چپ زدیم و کتابها را نگاه کردیم. وسط آن همه کتاب فلسفه و رمانهای خوف و خفن یکهو چشمم خورد به یک کتاب گمنام: داستانهای جاده...
براندازش کردم. داخل جلدش را نگاه کردم. عکس نویسندهاش بود کنار نیسان پاترولش. مقدمهی ناشر هم بود که نوشته بود این کتاب شرح سفرهای دور و دراز کامران نوراد است به نقاط مختلف ایران. درنگ نکردم. بیخیال همهی شاهکارهای ناخاندهای که میشد بخرمشان، برداشتم و خریدمش. خیر سرم باید هر کتاب و فیلم و شعری که جادهای باشد بخورم...
ته کتاب را که نگاه کردم نوشته بود انتشارات پیوسته ناشر کتابهای نویسندگان گمنام. شستم خبردار شد که نباید انتظار زیادی ازین کتاب داشته باشم. ولی وقتی شروع به خاندن کردم از صمیمیت و سادگی روایتهای کتاب خوشم آمد. صفحات کتاب پر بود از جملاتی که به ویرایش نیاز داشتند. حتا در فهرست نویسی کتاب هم همهی روایتها فهرست نشده بودند. یعنی دقت چاپ در حد تیم ملی. ولی روایتها بیغل و غش و ساده بودند. به شدت از کامران نوراد خوشم آمد.
چیزی که برایم دوست داشتنی بود این بود که این مرد سفرهای دور و درازش را با یک عدد ژیان شروع کرده بود و با آن ژیان چه جاها که نرفته بود. اصلن آدم غر زدن نبود. غر نزده بود که این ماشین نمیتواند. غر نزده بود که یک روز که شاسی بلند خریدم میروم مسافرت. یک عدد ژیان فکسنی داشت که هر وقت باران میآمد باران از شیشههایش به داخل ماشین نشت میکرد. ولی رفته بود. فعل رفتن را با تمام وجود صرف کرده بود. با آن ژیان تا چابهار رفته بود و برگشته بود و ماجراها ساخته بود برای خودش. بعد کلن ایرانیها به مسافرت به چشم یک کالای لوکس نگاه میکنند. سختش میکنند. میخاهند به بهترین شکل انجامش بدهند. بهترین ماشین. بهترین غذاها. بهترین هواها. این طرز تفکر کم کم داشت رویم تاثیر میگذاشت. ولی این آقای کامران نوراد اصلن این جوری نبود... همینش برایم دوست داشتنی بود. با یک عدد ژیان میرفت...
بعدها بود که ون فولکس واگن خرید و بعدها بود که نیسان پاترول خرید و... اینش هم برایم امیدوارکننده بود.
از کتاب «داستانهای جاده...» راضی بودم. به عنوان یک کتاب خاطره یک روزه تمامش کردم. خود کتاب هم بندهی خدا هیچ ادعایی نداشت. پشت جلدش نوشته بود: «این کتاب، کباب و مرغ و فسنجان نیست. نیمروی سادهای است که مسافران در قهوه خانههای کوچک بین راه میخورند و روانهی جادههای دور میشوند...»
داستانهای جاده... / کامران نوراد/ انتشارات پیوسته/ ۲۴۰صفحه/۵۰۰۰تومان