سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

لا کپشت‌ها

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۱۷ ب.ظ

از بیرون آمدن لا کپشت‌ها از پناهگاه زمستانیشان چیزی نگذشته بود و اولین غذا از گلویشان پایین نرفته بود که هوای عشق و عاشقی به سر نر‌ها زد. آن‌ها لنگ لنگان روی نوک پا، با سرعتی چشمگیر حرکت می‌کردند و با گردن‌هایی که تا آخرین حد از زیر لاک بیرون آمده بود به جست‌و‌جوی ماده‌ی دلخاه می‌گشتند. گهگاه نیز می‌ایستادند و غیه‌ی گوشخراشی سر می‌دادند،‌‌ همان آواز عاشقانه‌ی معروف لاک پشت نر.
ماده‌ها که با طمانینه‌ی خاصی لابلای بوته‌ها می‌خرامیدند و گهگاه برای صرف لقمه‌ای می‌ایستادند با بی‌تفاوتی جوابی می‌دادند. گاهی دو سه لاکپشت با سرعتی که برای آن‌ها به منزله‌ی چهارنعل بود به طرف ماده‌ی به خصوصی حمله می‌بردند. وقتی که به او می‌رسیدند از نفس می‌افتادند و از التهاب شور و اشتیاق می‌سوختند. در حالی که گردن‌هایشان از غضب برآمده شده بود، مدتی غضب آلود به یکدیگر خیره می‌شدند. سپس خودشان را برای نبرد تن به تن آماده می‌کردند.
تماشای این جنگ‌ها هیجان انگیز و جالب بود. در مجموع بیشتر به کشتی شبیه بود تا مشت زنی، چون جنگجویان ما نه سرعت لازم را دارا بودند و نه امکانات بدنی را تا رقص پای مشت زن‌ها را داشته باشند. تاکتیک اصلی این بود که یکی از رقبا با حداکثر سرعت خودش را به رقیب بزند و درست در آخرین لحظه‌ی پیش از تصادم سرش را به زیر لاکش بدزدد. بهترین ضربه، ضربه‌ی عرضی بود. چون این امکان را داشت که با فشار آوردن به لبه‌ی لاک حریف او پشت و رو شود و دست وپا زنان روی لاکش معلق بماند. اگر نمی‌توانستند ضربه‌ی عرضی بزنند به هر قسمت دیگر بدن حریف که می‌گرفت زهی سعادت.
به این ترتیب لاک پشت‌های نر با حمله بردن به هم، فشار آوردن و مقاومت کردن، زدن لاک‌ها به هم و گهگاه گاز گرفتن گردن با حالت فیلم یواش شده، و یا دزدیدن سر با صدای هیس زیر لاک، با یکدیگر نبرد می‌کردند. حال آنکه موضوع مورد دعوای آن‌ها با وقار به پیش می‌خرامید. درنگی می‌کرد تا لقمه‌ای به دهان بگذارد، بی‌آنکه به سروصدای کوبیده شدن لاک‌ها به هم اعتنا کند.
این نبرد‌ها در چند مورد به قدری حالت خصمانه به خود می‌گرفت که یکی از نر‌ها، اشتباهن ضربه‌ی عرضیی به بانوی محبوبش می‌زد. در این گونه موارد خانم فقط خودش را با خشم زیر لاکش پنهان می‌کرد و صبورانه می‌ماند تا میدان کارزار از اطراف او دور شود.
به نظر من این جنگ و جدال‌ها غیرضروری‌ترین و بی‌برنامهترین جنگ‌ها بود. چون معمولن لاک پشت قوی‌تر نبود که برنده می‌شد. اگر شرایط مناسب بود یک لاکپشت کوچک‌تر به راحتی می‌توانست حریفی را که دوبرابر هیکل او بود واژگون کند. و معمولن یکی از دو جنگجو نبود که به وصال بانوی محبوب می‌رسیدند. چون در چندین مورد دیدم که خانم از محل جنگ دو جنگجو دور شد. به نر سومی برخورد (نری که حتا لاکش را هم به خاطر اوخاکی نکرده بود) و شادمانه رفتند تا به خوبی و خوشی با هم زندگی کنند...
وقتی سرانجام بانوی عشق انتخاب خودش را می‌کرد، ما زوج خوشبخت را در راه ماه عسلشان لابلای بوته‌های مورد دنبال می‌کردیم و حتا شاهد صحنه‌ی نمایشی پایان ماجرا هم می‌شدیم (البته پنهانی و از پشت بوته‌ها). شب زف&اف یا بهتر بگویم روز زف&اف لاک پشت‌ها چندان برانگیزاننده نیست. قبل از هر چیز لاک پشت ماده به طور توهین آمیزی عشوه و ناز می‌کند و درخاست‌های داماد را با گردنکشی رد می‌کند.
در این راه تا آنجا پیش می‌رود که داماد بیچاره از روی ناچاری روش‌های اولیه‌ی غارنشینان را برمی گزیند. و کرشمه‌های دخترانه‌ی عروس را با چند ضربه‌ی محکم عرضی تلافی می‌کند.
مرحله‌ی نهایی جفتگیری، ناشیانه‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین قسمت ماجراست.
تلاشهای مذبوحانه‌ی داماد که با خشونت و نابلدی تمام می‌کوشد خودش را روی لاک ماده بکشاند، و مرتب لیز می‌خورد و پنجه‌هایش دستگیره‌ای نمی‌یابد و تعادلش را از دست می‌دهد و تقریبن به پشت می‌افتد، واقعن منظره‌ای دردناک است، نیاز به کمک کردن به این موجود بیچاره به حدی است که من با زحمت فراوان از دخالت خودداری می‌کردم. یک بار، یکی از این داماد‌ها، دست و پا چلفتی‌تر از حد معمول بود. و درجریان بالا رفتن از لاک ماده سه بار افتاد. چنان احمقانه عمل می‌کرد که فکر کردم زفاف او تمام تابستان به طول می‌انجامد...
سرانجام بیشتر به خاطر اقبال خوش تا مهارت در عمل، خود را به روی لاک ماده کشاند و درست در لحظه‌ای که می‌رفتم نفس حبس شده‌ام را با خیال راحت بیرون بدهم، عروس خانم که ظاهرن از بی‌کفایتی داماد حوصله‌اش سر رفته بود، چند قدم به جلو برداشت تا بوته‌ی گل قاصدکی را گاز بزند.
همسرش که مستاصل با پنجه‌هایش به لاک در حال حرکت چسبیده بود، ولی طبق معمول دستگیره‌ای نداشت، لیز خورد. لحظه‌ای تلو تلو خورد و بعد مفتضحانه به پشت پخش زمین شد.
ضربه‌ی آخر، بیش از حد تحمل داماد بود. چون به جای آ «که دوباره سرپا شود، خیلی ساده دست و پایش را کشید توی لاکش و سوگوارانه‌‌ همان جا ماند. البته در این می‌ان، عروس خانم برگ‌های قاصدک را نوش جان کردند.
سرانجام وقتی دیدم شوق داماد به کلی از بین رفته، او را روی پا‌هایش برگرداندم. و لحظه‌ای بعد با حالتی گیج و منگ، بی‌توجه به عروس سابق که با دهان پر مشغول لمباندن برگ‌های قاصدک بود، پی کار خیش رفت. من هم برای تنبیه عروس سنگدل، او را برداشتم و در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی تپه‌‌ رها کردم تا برای رسیدن به نزدیک‌ترین بوته‌ی یونجه مجبور باشد راه بسیار درازی بپیماید.

خانواده من و بقیه‌ی حیوانات/ جرالد دارل/ گلی امامی/ نشر چشمه/ صفحه‌ی ۱۲۸تا صفحه‌ی ۱۳۱

  • پیمان ..

نظرات (۶)

انشالا مجرد ها ازدواج می کنند و تجربه می کنند ! دقیقا مثل همون لاک پشته که گل دید رفت بخورد و معاشقه را بی خیال شد، دخترا همه شان همین طوری اند. چه لاک پشت باشند چه نباشند. وسط معاشقه اگر حواسشان پرت شد هم خودشان حال نمی کنند و هم حال شریک بیچاره شان را خراب می کنند. کاش یکی پیدا می شد این جور وقتا که دختر مربوطه را ببرد و روی تپه ای دور افتاده رها کند تا لااقل دل جوان بی عرضه بیچاره خنک شود.
ی نوشته ی خوب ومتفاوت خواندم آنهم بعد از مدتهای طولانی
خوبیش این بود که چه موشکافانه ودقیق به طبیعت نگاه کرده بود وبا چه طنز زیبایی آن چه را که دیده بود بیان کرده بود لذت بردم
و
این روزها در مورد آدمها قضیه کاملا برعکس شده حداقل که توی ایران این دخترها هستند که بدجور درحالت رقابتند که دل پسرها را بدزدند،مخصوصا اگر آن پسر ......
دخترها همیشه محکومند حتا اگر طرف مقابلشان فردی بی کفایت باشد ... اما این چیزی هست که دیگران میخوان نه چیزی که اتفاق خواهد افتاد !! ما رو روی تپه ای دور افتاده رها کنید خوشحال تریم ... شادتر ... رها تر ... عاشق تر
از این بحث مسخره واقعن خسته ام نمیدونم چرا یک مردی باید منو در موضعی قرار بده که مجبور باشم از هویت خودم دفاع کنم نمیدونم باید چقدر روی من فشار روانی باشه که باعث بشه مردی رو در شرایط مشابه قرار بدم ... این حرفها برای چیه نمیدونم! خیلی زنها بودن عاشق مردی شدن که هزار بار از روی لاکشون لیز خورده ... معشوقه بودن هم خودش یک توانایی خاصی میخاد ...
دل بردن نه! که دل دادن شأن بالایی دارد ... آن پسر یا دختر کور و کچل باشد!
این قصه ی معاشقه ی دوتا لاک پشته دوستان لطفن جو ندین!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی