سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

افغانستان-۱

۳۰
مرداد

چرا از افغانستان ننوشتم؟ چون به جز یک سفر دو هفته‌ای به دو شهر هرات و کابل در سال نود و هفت، تجربه‌ی دیگری از سرزمین افغانستان ندارم. افغانستان را نمی‌شناسم. راستش به نظرم خود افغانستانی‌ها هم افغانستان را نمی‌شناسند. افغانستان سرزمینی کوهستانی با اکثریت روستانشین است. تنها کسی می‌تواند بگوید افغانستان را می‌شناسم که روستا به روستا و دره به دره‌ی این کشور را دیده باشد. توی هرات آدم‌های زیادی را می‌دیدم که در طول عمرشان یک بار هم زمینی به کابل نرفته بودند. آن‌ها هم از سرزمین خودشان شناختی نداشتند. مهاجران افغانستانی توی ایران هم به جز شناسنامه همه‌جوره ایرانی‌اند و اکثریت‌شان شناختی از این سرزمین ندارند...

اما از همان سفر دو هفته‌ای چند تصویر دارم که دوست دارم مرورشان کنم:

۱. زیرزمینی کابل است. یکی از نقاط مرکزی و پرتردد شهر کابل. یک زیرگذر عبور و مرور عابر پیاده شبیه زیرگذر چهارراه ولیعصر تهران. چون از زیر زمین رد می‌شود اسمش را گذاشته‌اند زیرزمینی. با این تفاوت که زیرزمینی کابل حداقل سی سال پیرتر از لنگه‌ی تهرانی‌اش است. یادگار دوران تسلط شوروی بر کابل و ساخت بناهای سمنتی زمخت اما پرعمر.

۲. زیرزمینی کابل برخلاف زیرگذر ولیعصر پر از لامپ و نئون نبود. گران بودن انرژی در افغانستان را به خوبی می‌شد درک کرد. فقط سه لامپ صد وات سراسر زیرزمینی را روشن می‌کرد تا عابران پیاده زیر پای‌شان را ببینند. زیرزمینی کابل هم مثل زیرگذر چهارراه ولیعصر تهران پر از دستفروش بود. 

۳. اما زیرزمینی کابل در یک عنصر با تهران تفاوتی عظیم داشت: گوشه‌ای خلوت به نام مسجد شریف زیرزمینی. . مسجد زیر زمینی به اندازه ی یک مغازه بود. بدون در و قفل و زنجیر. خیلی ساده بود. شکل محرابی هم به دیوارش کشیده بودند. چند سجاده هم انتهای مسجد بود و هیچ کدام از دستفروش‌ها هم آن‌جا را غوروق خود نکرده بودند. قداست خودش را داشت و البته که کارکرد داشت. آدم‌های زیادی به وقت نماز پنج‌گانه از این مسجد استفاده می‌کردند. مهم‌ترین نکته‌ی زیرزمینی کابل همین مسجد شریف زیرزمینی بود...

 

۴. در تهران تاکسی‌ها و ماشین‌هایی که صدای قرآن درشان به گوش بخورد منسوخ شده است. اما کابل دوهزاروهجده این‌گونه نبود. هنوز هم تاکسی‌های زیادی بودند که وقتی سوارشان می‌شدی صدای ترتیل قرآن آوای سفرت می‌شد... 

 

۵- رویای راننده‌ی تاکسی افغانستانی اتحاد کشورهای مسلمان جهان بود. رسانه‌ها دستاوردهای بیست سال دموکراسی و آزادی بیان در افغانستان را بزرگ‌نمایی می‌کنند. اما رویای راننده‌ی تاکسی افغانستانی این‌ها نبود...
 

 

  • پیمان ..

افغانستان -۲

۳۰
مرداد

بخشی از آداب زندگی در شهرهای بزرگ افغانستان، «تلاشی شدن» بود. تلاشی یعنی این‌که قبل از ورود به پاساژ، مغازه، اداره، مدرسه، دانشگاه، بیمارستان، رستوران و... کسی بیاید و تو را وارسی بدنی کند. زیر بغل‌ها و کنار پاهایت و... را بازرسی کند که یک موقع بمبی، کمربند انتحاری‌ای به خودت نبسته باشی و اسلحه همراهت نباشد. 

همه جا تلاشی می‌شدی. من یکی بعد از دو هفته گشت‌و‌گذار توی هرات و کابل دیگر شرطی شده بودم. تا می‌خواستم وارد ساختمانی شوم اول دست‌هایم را بالا می‌بردم که یکی تلاشی‌ام کند. اگر اکی بودی اذن دخول صادر می‌شد.

کسانی هم که تلاشی را انجام می‌دادند حقوق‌های بالایی دریافت می‌کردند. چون که جان‌شان در خطر بود و ممکن بود انتحاری‌کننده همان‌جا خودش را منفجر کند. 

اضافه شدن تلاشی به زیست روزمره،‌ واکنش افغانستانی‌ها بود به انتحاری‌ها. واکنشی که شاید تلفات را کم کرده بود، اما استرس عجیبی را به آدم وارد می‌کرد: این حس که همه جا در خطر انتحاری‌ها هستی. 

اما در این میان مکان‌هایی هم بودند که از استرس انتحاری‌های طالبان رها بودند:

۱. مسجد عبدالرحمان است. یکی از بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین مساجد افغانستان. در تقاطع خیابان سالنگ و آسمایی قرار دارد. در قلب کابل. ظرفیت ده هزار نمازگزار را دارد. چهارده گنبد و دو مناره دارد و یکی از پولدارهای کابل به نام عبدالرحمان‌خان آن را ساخته. وقت اذان‌های پنج‌گانه شور عجیبی اطرافش به پا می‌شود برای گزاردن نماز. بیست سال از شروع ساختش می‌گذرد و در این بیست سال هیچ وقت طعم هیچ حمله‌ی انتحاری‌ای را نچشیده است. انتحاری‌ها هیچ وقت سراغ نمازگزاران این مسجد نمی‌آیند.

۲. یک صرافی است در کابل. نگاه به جعبه‌ی کوچکش نکنید. این صراف با همین بساط کوچکش می‌تواند هر مقدار پول را که بخواهید (حتی در حد میلیارد دلار) در لحظه به حداقل صدوبیست کشور دنیا جابه‌جا کند. نرخ ارز در افغانستان ثبات داشت. دولت در همه جای افغانستان حاکم نبود. همان موقع هم طالبان بر بخش‌هایی تسلط داشت. اما صرافی‌ها هم تابع دولت و بانک مرکزی نبودند. صرافی‌ها در افغانستان امپراتوری خودشان را دارند. ‌آن‌ها در این سال‌ها هیچ وقت مورد حمله‌ی انتحاری‌ها قرار نگرفته‌اند. انتحاری که هیچ، حتی مورد دستبردوسرقت هم قرار نمی‌گیرند. در سرزمینی ناامن، صراف‌ها به طرزی غریب هیچ وقت مورد دزدی و زورگیری و انتحاری قرار نمی‌گیرند. این صراف‌ها خوراک جابه‌جایی‌های غیررسمی پول (پولشویی) اند... حتی ایران هم در این‌ سال‌ها برای دور زدن تحریم‌ها از این شبکه استفاده کرده است، طالبان که جای خود دارد.
 

  • پیمان ..

افغانستان-۳

۳۰
مرداد

۱. آرامگاه شاه دوشمشیره است. مزار لیث‌بن‌قیس‌بن‌عباس. سپاه مسلمانان به کابل که رسیده بود دو تا شمشیر به دستش گرفته بود و گردن کفار و بودایی‌ها و غیرمسلمان‌ها را پشت‌سر‌هم قطع می‌کرد. به خاطر همین مشهور شد به شاه دوشمشیره. عکس‌برداری از درونش ممنوع بود. فضای خاصی داشت.  بوی عجیبی می‌داد. در و دیوار پر بود از شعرها و متن‌های لعنت‌نامه. لعنت به آن‌هایی‌ که ریش می‌تراشند. لعنت به زنان بدحجاب. لعنت به زنان بی‌حجاب. پانصد تا گناه صغیروکبیر برای زنانی که موی‌شان معلوم است نوشته بودند. یک وضعیتی بود. مزار شاه دو شمشیره هم تابوتی بزرگ و چوبی بود. آن طرف تابوت مردی با چشمان سورمه‌کشیده نشسته بود و بلندبلند قرآن می‌خواند و این طرف مردی سجده کرده بود و هر از گاهی می‌جهید و پارس می‌کرد. 

 

۲. مسجد شاه‌ دوشمشیره. روبه‌روی آرامگاه و کنار دریای کابل (افغانستانی‌ها به رودخانه می‌گویند دریا) بود. مسجدی است که یک جورهایی نماد کابل است. بسیار معماری زیبایی دارد. اما... وقتی واردش شدیم یک مراسم بود. گوش تا گوش مسجد نشسته بودند. همه هم مردان ریش‌بلند. از معدود جاهایی بود که برای ورود تلاشی نشدیم. توی محراب مرد ریشداری نشسته بود و تندتند دعا می‌خواند و به تمام دشمنان اسلام و دین لعنت می‌فرستاد و همه با تمام وجود آمین می‌گفتند. وسط دعاهایش چند نفر ضجه زدند و کم‌کم همه به مویه افتادند. فضای ترسناکی داشت.

۳. منار فرخنده است. در اواخر سال نودوسه جلوی مسجد شاه‌دوشمشیره ملایی دویده بود بیرون و به دختری اشاره داده بود و داد زده بود که واغیرتا که این سیاه‌سر قرآن را آتش زده. بعدش اتفاقی هولناک افتاده بود. مثل همان‌هایی که توی مسجد ضجه می‌زدند ریخته بودند سر دختر و زدند و لت‌وکوبش کردند و دل‌شان خنک نشد و با ماشین از رویش رد شدند و باز هم دل‌شان خنک نشد. تن مثله‌شده‌اش را انداختند توی دریای کابل و رویش بنزین ریختند و آتشش زدند و از بوی کباب شدن گوشت تن دختر لذت بردند. حس کردند که یکی از دشمنان دین را نابود کرده‌اند و در آینده‌ای نزدیک به بهشت خواهند رفت. بعدها در همان‌ مکانی که مثله‌اش کرده بودند برایش منار شهید فرخنده را ساختند. جماعتی بزرگ کمر به نابودی یک زن تنها گرفتند و نابودش هم کردند. به همین راحتی و تلخی.
 

 

  • پیمان ..

فقیرتر شدن

۲۷
مرداد

حالا رسیده‌ای به پرینستون و دو سه روز دیگر خانه‌ات هم جور می‌شود. برایم عکس و فیلم هم می‌فرستی و اولین چیزی هم که در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر نظرت را گرفته این است: برای دوچرخه‌سواری فوق‌العاده است. می‌توانم قشنگ آرامش سبز حاکم بر آن‌جا را تصور کنم و به خاطر همین برایت خوشحالم. هنوز پاگیر نشده‌ای؛ اما حسم به کار و بار و زندگی‌ات مثل حسم به محمد قشمی است که حالا استاد دانشگاه لینکلن است: بهت افتخار می‌کنم. اما خب دور شده‌ای. خیلی دور شده‌ای.
عکست را گذاشتم توی اینستاگرام و نوشتم که با رفتنت فقیرتر شده‌ام. این یک حقیقت است. هم‌زمانی‌های زیادی اتفاق افتاده. هم‌زمانی‌هایی که جمعه‌ای از بودن‌شان ناراحت بودی. دقیقا نفهمیدم چرا. تعبیر فرار را نداشتی. در حالی‌که اگر تعبیر فرار را داشته باشی خیالت راحت‌تر خواهد بود.
من از روزهای دبیرستان شریعتی خاطرات زیادی به یاد ندارم. حافظه‌ام هم قوی نیست. فراموش می‌کنم. البته اگر بروم لابه‌لای یادداشت‌های آن سال‌ها نگاه کنم حتما چیزهای زیادی می‌یابم. هنوز یادداشت‌های خام آن سال‌ها و سال‌های دانشجویی را نسوزانده‌ام. شاید به زودی این کار را بکنم. هیچ‌وقت هم‌کلاس نبودیم. اما تصاویری مبهم از آن سال‌ها به یادم است. این‌که تو در کتابخانه‌ی مدرسه پلاس بودی و من آن روزها به خاطر شرکت در المپیاد ادبیات می‌آمدم چند تا چند تا کتاب از کتابخانه قرض می‌گرفتم. احتمالا آن کلاس‌های المپیاد ریاضی را هم یادت هست که خاتمی برداشته بود معدل‌بالاهای کلاس‌های مختلف را گلچین کرده بود و یک بابایی را که دانشجوی ریاضی دانشگاه تهران بود آورده بود درس‌مان بدهد و ما را برای المپیاد ریاضی آماده کند. یک سال هم برداشته بود تمام معدل بالاهای مدرسه را توی یک کلاس جمع کرده بود که آن کلاس خفن شود. تو هم توی آن کلاس بودی و من خدا را شکر می‌کردم که توی آن کلاس نبودم. توی کلاس‌های مدرسه باید هرم نرمال برقرار باشد. کلاسی که همه تویش خرخوان باشند چیز افتضاحی می‌شود. هر چه می‌گذرد از آن سال‌ها بیشتر نفرتم می‌گیرد. آت و آشغال‌هایی که خواندیم و رویاهای مزخرفی که برای‌مان ساختند (قبولی در کنکور و تحصیل در دانشگاه‌های خوب را غایت زندگی جلوه دادن)... 
اما دانشگاه بود که ما را با هم رفیق کرد. بیشتر بچه‌های شریعتی دانشگاه امیرکبیر قبول شده بودند و من و تو از معدود بچه‌های شریعتی بودیم که دانشگاه تهران قبول شده بودیم. تو عمران و من مکانیک. من ترسو بودم. تغییر رشته ندادم. تو اما توی همان لیسانس یک تغییر فاز دادی:‌رفتی علوم مهندسی و بعد هم توی ارشد تغییر فاز اساسی‌تر دادی:‌فلسفه.
حمیدو به تو می‌گوید بچه‌ فیلسوف. راست می‌گوید خب. ولی خوبی‌ات برای من این بود که فلسفه در عمل بودی. من از فلسفه چیزی سر در نمی‌آورم. اول‌ها وقتی می‌دیدم چه‌قدر کتاب می‌خوانی جوگیر شده بودم و یکی دو تا کتاب فلسفی هم سک زدم. اما من این کاره نبودم. حال و حوصله‌ی متن‌های بدون قصه‌ی فلسفه را نداشتم. نمی‌فهمیدم متن‌ها را. دایورت کردم به تو. تو فلسفه و افکار و آراء اندیشمندان جهان را می‌خواندی و من قصه‌ی زندگی را تعریف می‌کردم و تو آن آراء و تحلیل‌ها را روی قصه‌های زندگی سوار می‌کردی. یک دوره‌ای افتاده بودی به خواندن تاماس نیگل و خوراکت سوار کردن افکار او به قصه‌های روزمره‌ی زندگی من بود. یک همکاری خوب در تمام پیاده‌روی‌های طولانی این سال‌ها. 
کلا دو تا سفر رفتیم با هم. کم بود. اما پیاده‌روی نه. خیلی رفتیم. کیلومترهای زیادی رفتیم. آخرین پیاده‌روی‌های طولانی‌مان شد همان گشتن در دبی... 
یک عکسی دارم ازت که سر صبح گرفته شده. عصر از تهران سوار اتوبوس شده بودیم و کله‌ی سحر فردایش به خور (نزدیکی‌های بیرجند) رسیده بودیم و پیاده شده بودیم. آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد و جایی که پیاده شده بودیم یه عالمه سگ داشت. بعد نمی‌دانم چی شد که سعید محقق یا شهاب وصالی ازمان در پس‌زمینه‌ی طلوع آفتاب عکس گرفت. چشم‌های‌مان از خواب هنوز پف‌آلود است. اما دست توی گردن هم انداخته‌ایم و ازین عکس‌های کودک‌وار است. راستش حالاها دیگر این حس را ندارم که بخواهم دست در گردن آدم جدیدی بیندازم و عکس دونفره بگیرم. دوست جدید پذیرفتن خیلی سختم است. تو هم این‌جوری بودی فکر کنم. اصلا این چشم‌انداز را هم ندارم که بتوانم آدم جدیدی را پیدا کنم که بشود باهاش پیاده‌روی‌های طولانی رفت و جلویش برهنه شد و اجازه داد که لباس فلسفه را تنت کند. در خودم فرو می‌روم. سوار دوچرخه‌ام می‌شوم و در خودم فرو می‌روم و خشمگین می‌شوم و زور می‌زنم که این خشم را از پاها به پدال دوچرخه منتقل کنم و طی حرکتی دورانی انرژی پتانسیل درونم را به جنبشی دورانی رکاب تبدیل کنم و پوچ اندر پوچ... چه شکل‌گیری آن خشم و چه خالی کردن آن خشم.
یک عکس دیگر هم هست که توی کتابخانه‌ دانشجویی فنی گرفته‌ایم. هر دوی‌مان جوانیم. خیلی جوانیم. توی عکس تو هنوز موهایت سفید نشده و من هم هنوز کچل نشده‌ام و لاغر و بله‌باریکم. ازین عکس‌های دهن‌سرویس‌کن وای از جوانی.
عکس‌های غیرمستقیم دیگری هم هست. مثلا یک عکس دارم که از پلکان جلوی دانشکده پزشکی گرفته‌ام. زاویه‌ی عکس از حوض وسط دانشگاه است. یادت هست؟ ماه رمضان بود فکر کنم. من غمگین بودم. به خاطر تنهایی‌ام غمگین بودم و سیال ذهن‌وار دری وری می‌گفتم و جلوی پلکان دانشکده پزشکی هم دختری نشسته بود که شروع کرده بودم به قصه بافتن در مورد او و تو سرگرم شده بودی از قصه‌هایی که می‌بافتم و آخرش هم از آن خیلی دور عکس گرفتم. توی عکس اصلا معلوم نیست که دختری پای پله‌های دانشکده پزشکی نشسته. یعنی وجود یک گلدان قابل تشخیص است. اما وجود یک آدم قابل تشخیص نیست و این مهم نیست. مهم این است که حوض وسط دانشگاه تهران هم پاتوق نشستن و حرف زدن ما بود. مهم این است که تو پایه‌ی ایده‌ی طواف دور دانشگاه تهران بودی و هفت بار فضای جلوی دانشکده‌های دانشگاه تهران را می‌چرخیدیم و مقدس می‌شدیم و حاجی می‌شدیم و بعد هم دور حوض وسط دانشگاه، در فضای بین دستشویی‌ها و مسجد، سعی صفا و مروه می‌کردیم...
یک چیز خنده‌دار: این‌که می‌شود فقط با چاقو و چنگال و بدون درگیر کردن دست پیتزا را خورد از تو یاد گرفتم. اصلا تو مودش نبودم‌ها. ولی جالب بود برایم. خیلی تریک خوبی برای کلاس گذاشتن است. مهارتش را هم کسب کرده‌ام. مسخره‌بازی‌ام که گل کند این کار را می‌کنم. حتما هم اعلام عمومی می‌کنم که دارم بدون درگیر کردن دست پیتزا می‌خورم.
این‌که هدف آدم‌ها از رستوران رفتن باید فرصتی برای گپ زدن باشد و نه فقط خوردن محض را هم از تو یاد گرفتم. کلا رستوران‌ خفن‌هایی که توی زندگی‌ام رفتم همه‌اش با تو بود. یادت هست یک بار از رستوران زرچ عصبانی شده بودی که بعد از تمام شدن غذا گیر داده بود که باید رستوران را ترک کنی؟ این که اکثر رستوران‌ها توی ایران خاصیت کافه‌ای ندارند برایت عجیب بود. رستوران خوش‌بین را یادت هست؟ حریم خصوصی هم قائل نبود حتی. میز پنج نفره یکهو می‌دیدی سه تا آدم غریبه‌ی دیگر را هم‌سفره‌ات کرده‌اند و سریع غذا را می‌آورند که بخوری سریع بروی... ولی کباب ترش خفنی داشت.
نه... کار خوبی کردی. پرینستون جای خوبی است. همان جایی است که می‌توانی کانت‌وار کار کنی. می‌توانی نظمی بی‌دغدغه را دنبال کنی. پرینستون و گروه چهار نفره‌ی اساتیدی که باهاشان کار خواهی کرد فوق‌العاده خواهند بود... 
بهت برخورد. سر جلسه‌ی دفاع از پایان‌نامه‌ی دکترایت بهت برخورد. این‌که آدم‌هایی کوتوله آن‌قدر به مقام‌های بالایی رسیده‌اند که بتوانند حتی برای تو (تویی که از شرشان به کوچک‌ترین دانشکده‌ی دانشگاه شریف پناه آورده بودی) تعیین تکلیف کنند و زیر سوال ببرندت برخورنده بود. بهت برخورد و رفتی آزمون زبان ثبت‌نام کردی و با تافل ۱۱۲ رفتی به پرینستون. جایی که برای فلسفه‌ علمی‌ها حکم کعبه برای مسلمان‌ها را دارد. من هم تا به حال چندین بار توی زندگی بهم برخورده. خودت می‌دانی که... اما...
فقیرتر شدم. از نظر مادی جزء یک سوم فقیر جامعه‌ی ایران هستم. اما این برایم مهم نبود. این‌که حالا باید با قصه‌های محض بدون تحلیل سر کنم و این‌که بیان این قصه‌ها برای تک و توک آدم‌های باقی‌مانده هم طول خواهد کشید و این قصه‌ها در من انباشته خواهد شد و خشم و نفرت فزون خواهد کرد بد است. دوستان آدم سرمایه‌های آدم هستند. برایم در این تکه از جغرافیا دوران سیاهی شروع شده است...
 

  • پیمان ..

پنجشیر

۲۴
مرداد

به جغرافیای ایران و آسیای میانه و حتی جنوب آسیا که نگاه می‌کنی تعداد زیادی شهر و روستا می‌بینی که هم‌نام‌اند. 
ما یک هرات داریم در افغانستان و یک هرات داریم در ایران. اولی شهری بزرگ و دومی روستایی در استان یزد. 
یک جلال‌آباد داریم در قرقیزستان و یکی در افغانستان و یکی هم در ایران. 
یک گرگان در ایران داریم و یک گرگانج در ازبکستان. 
یک مرغاب در ترکمنستان داریم و یک مرغاب در ایران. 
یک طالقان در ایران داریم و یک تالقان در افغانستان. 
یک اسدآباد در همدان داریم و یک اسدآباد در افغانستان. 
فیروزکوه، فیض‌آباد، توس، قلعه‌نو، ظفرآباد، باباجان، دهنو، شیرآباد، نورآباد، مشهد، کاشان و... همه نام‌هایی هستند که در کشورهای این خطه از زمین (جغرافیای راه ابریشم) مشترک‌اند. 
رفتن به این مکان‌های هم‌نام خودش یک پروژه‌ی مسافرتی دوست‌داشتنی است. از آن پروژه‌های مسافرتی که تجربه‌هایی فراتر از انتظار خواهد داشت.
همین داستان را در مورد پنجشیر داریم. یک پنجشیر داریم در افغانستان که شهرتی جهانی دارد و زادگاه احمدشاه مسعود است و یک پنجشیر  هم داریم در ایران و در استان فارس. 
من پنجشیر ایران را رفته‌ام. دو سال پیش بود. می‌خواستیم برویم به ساحل تبن در خلیج فارس. آن وسط‌ها راه‌مان را کج کرده بودیم به سوی آن طرف فیروزآباد تا تنگه هایقر را ببینیم. دیدیم و خوش‌مان آمد. برای رسیدن به جم و صیراف باید به سمت فیروزآباد برمی‌گشتیم. حال راه تکراری رفتن نداشتیم. روی نقشه نگاه کردیم. دیدیم امتداد آن جاده‌ی فرعی به قیر می‌رسد و آن وسط یک جاده‌ی خاکی هم وجود دارد که ما را به جاده‌ی اصلی جم می‌رساند. اسم پنجشیر را هم که دیدم دیگر مجاب شدم که باید از جاده‌فرعی برویم. همیشه جاده‌فرعی‌ها جذاب‌ترند. سر یک دوراهی پیچیدیم سمت راست و به پنجشیر رسیدیم. 
پنجشیر ایران روستایی بسیار کوچک بود در دل زاگرس. آب لوله‌کشی نداشت. زمستان بود و باریکه‌آب سبزرنگی در لابه‌لای سنگ‌های کف رودخانه جمع شده بود. زن‌های روستا کنار رود لباس می‌شستند و ظرف و ظروف. سیه‌چرده بودند. روستا چند درخت نخل داشت. چند خانه‌ی کاهگلی بدون پنجره هم خانه‌های روستا را تشکیل می‌داد. سال هزار وسیصد و نود و هشت بود و ما رسیده بودیم به روستایی در ایران که آب لوله‌کشی هم نداشت. باید از روستا می‌گذشتیم و هفت کیلومتر جاده خاکی را طی می‌کردیم تا به جاده‌ی اصلی برسیم. قبل از این‌که به پل سیمانی روستا برسیم یک پیکان وانت را دیدیم که داشت سمت جاده قیر می‌رفت. محض اطمینان ازش پرسیدیم که می‌خواهیم به جاده‌ی جم برسیم. از این طرف راه هست؟
پیرمرد راننده نگاه تحقیرآمیزی به ماشین من انداخت. ارتفاع ماشینم از پیکان وانت او هم پایین‌تر بود. پوزخندی زد و گفت: با این ماشین نَمیشه. با این ماشین اگر بخوای بری، آخر جاده باید ماشینو تحویل کارخانه ذوب‌آهن بدی. دیگه چیزی ازش باقی نمی‌مانَه.
حدس می‌زدیم که آن هفت کیلومتر خاکی کوهستانی باشد. اما فکر نمی‌کردیم آن قدر وضعش خراب باشد. نگاه تحقیرآمیز پیرمرد به ماشینم و پوزخندش را هنوز یادم است. تشکر کردیم و خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه مات و مبهوت به روستای محقر پنجشیر نگاه کردیم. خواستیم از زن‌هایی که کنار رود داشت لباس و ظرف می‌شستند عکس بگیریم. با روسری چهره‌های‌شان را پوشانده بودند. گفتیم شاید خوشش‌شان نمی‌آید. بی‌خیال شدیم. دور زدیم و برگشتیم. باز هم زورمان آمد به فیروزآباد برگردیم. وارد یک جاده‌ خاکی دیگر شدیم که شصت کیلومتر بود و دو ساعت طول کشید تا به جاده‌ی جم برسیم. والذاریاتی شد. ولی عقده‌ی گذر از جاده‌ی پنجشیر الان به دلم مانده است. دلم می‌خواهد این بار دوچرخه‌ام را بگذارم روی کول ماشینم و برسم به پنجشیر و همان‌جا ماشین را پارک کنم و سوار دوچرخه‌ام شوم و آن هفت کیلومتر سربالایی سنگلاخ را رکاب بزنم و برگردم و یک جوری انتقام پوزخند آن پیرمرد را بگیرم بگویم درست است که ماشینم نمی‌تواند، اما دوچرخه‌ام که می‌تواند! و دلم می‌خواهد پنجشیر افغانستان را هم ببینم. دلم می‌خواهد توی سربالایی‌ها و کنار رودخانه‌های آن‌جا هم رکاب بزنم. فکر کنم دیگر آرزوهایم دارند محال می‌شوند. اولی به خاطر این‌که عمر کوتاه‌تر از آن است که فکرش را می‌کنم و دومی هم به خاطر این روزها و آینده‌ی افغانستان و ایران و...

  • پیمان ..

۱

این حکومت نظامی هم جالبه‌ها. خوشم اومد.

خیابونای مرکزی تهران ۱۱ شب از تهران ۶ صبح خلوت‌تر بود و عجیب دلچسب.

کل خیابون دماوند نسیم مخالف داشتم که اندازه‌ی دو تا دنده سرعت‌مو می‌آورد پایین ولی عوضش صورت و گردنمو ناز می‌کرد و خنک.

باز خریت کردم فاصله خاقانی تا سه راه تهرانپارس رو خط دوچرخه رفتم و باز تعداد زیادی ماشین پارک بود و جلو بستنی کبابی‌ها تا سه لاین هم پارک بود و عملا خلاف جهت می‌رفتم تو لاین سرعت خیابون دماوند. یه جا یه پرایدیه داشت در باز می‌کرد ناگهانی. روبه رو ماشین میومد و حواسم به خورجینم هم بود که گیر نکند. هو کشیدم. ترسید. داد زد داری خلاف میای. وایستادم گفتم این الاغای جاکش‌ راه منو بستن. تو هم مثل اینا. آچمز شد یه لحظه. گفت خیلی بی ادبی. گفتم مثل بچه آدم پارک کنید فحش نخورید. جوکش این بود که آن‌جا سه لاین پارک کرده بودند بعد پنج متر عقب‌تر هیچ ماشینی پارک نبود. رفتم تو لاین دوچرخه و ادامه دادم مسیر رو.

یعنی این خط دوچرخه‌هه نبود راحت‌تر بودم‌ها. چون خلاف هم اگر می‌رفتم نیاز به وسط خیابون رفتن نداشت دیگه.

 

۲

ساعت ۱۱ شب بعد از چهارراه سبلان خبری از وانتی‌های میوه نبود و من خیلی آسوده رکاب می‌زدم. ولی از باد مخالف و سنگینی لپ‌تاپ و آرام رفتن خسته بودم.  یکهو دیدم نزدیک یک موتور سرعت کم کرده و موازی من دارد می‌آید. پیش خودم گفتم اگر بخواهد دست دراز کند سمتم چنان با لگد بزنم که ولو شود و بعد سریع لگد بعدی را تو سرش بزنم که ضربه مغزی شود و اینا. اما توهم زدم.

یک خانواده بودند. مرد و سه تا بچه قد و نیم قد و ته موتور هم یک زن چادری که به زور جا شده بود رو موتور.

باباهه گفت: بچه‌ها این یه دوچرخه‌سواره که نکات ایمنی رو رعایت کرده.

فراتر از نکات ایمنی بودم. شبیه هژده چرخ‌های چلچراغ شده بودم. بلوز قرمز. کاور فسفری روش با سه خط شب‌رنگ. خورجین هم دو تا خط شبرنگ داشت. یک چراغ قرمز چشمک‌زن. یک چراغ سفید با رقص نور پلیسی. یکی زنون با رقص نور تند. یه وضعیتی بودم.  

بچه‌ها انگار دایناسور دیده باشند با بهت داشتند نگاه می‌کردند.

برای جلوییه که رو باک نشسته بود و انگشتش تو دهنش بود دست تکان دادم. او هم دست تکان داد. باباش گفت خدا قوت. گفتم قربانت. گازش را گرفت رفت.

اردوی علمی شبانه‌ی بچه‌ها هم می‌توانم باشم. مشکلی نیست.

 

۳

دختر کوچولوهه تو پیاده‌رو داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد. دیدمش از دور که هی می‌آید می‌رود. نزدیکش که شدم بوق زدم که یک موقع ناگهان نپیچد جلویم و خودش و خودم را به فنا بدهد. متوجه شد. تند رکاب زدم  که زود رد شوم مزاحمش نشوم. یکهو داد زد: خوش‌به حالت که دوچرخه‌ت چراغ داره.

خنده‌م گرفت. چه برتری‌هایی داشتم خودم و خبر نداشتم. جوری که دل بچه‌ آب شده بود...

بعد به این فکر کردم که الان یه چراغ دوچرخه هم‌قیمت یه چراغ پژو هستش و حتمی باباش وقتی قیمتها رو ببینه ترجیح می‌ده برای ماشینش چراغ نو بخره تا برای دوچرخه بچه‌ش...

 

۴

دارم به این فکر می‌کنم که ما این همه چیز خوب و بد از فرانسوی‌ها وام گرفتیم و دهه‌هاست بیخ گردن‌مون مونده:

- قانون تابعیت

- قانون بیمه

- قانون مدنی

- پژو ۴۰۵و ۲۰۶ و مشتقات‌شون

- کنکور

و...

چرا شور دوچرخه‌سواری و تور د فرانس رو ازشون وام نگرفتیم؟

 

۵

جاهای تاریک هم نور می‌ندازم رو لاستیک جلو و به چرخش آج‌های لاستیک نگاه می‌کنم و هی فکر می‌کنم...

 

۶

داشتم هلک هلک رکاب می‌زدم. هر از چندگاهی نسیمکی هم می‌وزید که اسمش را گذاشته بودم نوازش تابستان ۱۴۰۰. یکهو حس کردم یه موتور از سمت چپم سایه به سایه‌م داره میاد.

 نگاه کردم دیدم سه تا مرد نشستن روش. چراغ جلوش هم ضعیف بود و در حقیقت جایی رو روشن نمی‌کرد.

راننده‌ش یه مرد احتمالا هم‌سن و سال خودم بود که فشارهای زندگی کچل و پیرش کرده بود (نمی‌دونم. شاید خودم هم همین‌قدر پیرم‌ ها! از درون همچه حسی ندارم خب.) گفت: خدا قوت.

گفتم ممنون.

گفت آقا غذا نذری می‌خوای؟

یه نگاه انداختم به کیسه‌ی غذا نذری‌های روی باک بنزینش.

گفتم: ممنون. نیاز ندارم.

گفت: باشه. دمت گرم.

و آروم گاز داد و رفت.

تلاشش برای رساندن غذاهای نذری به مستحقش برام احترام‌برانگیز بود.

 

۷

بلوار کشاورز را با سرعت رکاب زدم. این بار از توی خیابان رفتم. ساعت ۱۰ شب بود و ماشین‌های خیلی کمی رد می‌می‌شدند. بلوار کشاورز غمناک است لعنتی. از دار و درخت‌هاش غم می‌چکد. به میدان ولیعصر که رسیدم سریع پیچیدم تو خط ویژه. با سرعت سرپایینی را رکاب زدم و سر چهارراه طالقانی سرعت کم کردم. بعد از چند ثانیه از فاصله‌ی سبز و قرمز بین طرف‌های چهارراه استفاده کردم و سریع خودم را انداختم توی خیابان طالقانی.

خلوت بود. خیلی خلوت بود. جان می‌داد برای سرعت رفتن. وسط‌هاش دیدم یک توده موتور ایستاده‌اند. وقتی رسیدم دیدم موتور سنگین‌اند. شاید ۵۰-۶۰ تا موتور سنگین. موتورسوارها هم چند نفر لباس شخصی (پیرهن آستین بلند روی شلوار پارچه‌ای) و چند نفر بال لباس سپاهی‌ها و بعضی‌های‌شان دوترک و بعضی تک. رد شدم. چند چهارراه بعد صدای غرش موتورهای‌شان را شنیدم. خودم را چسباندم به جدول سمت لاین دوچرخه‌سواری که رد شوند. خیابان خلوت بود و من از خط دوچرخه نمی‌رفتم. می‌گفتند و می‌خندیدند و گازینگ گوزینگ می‌کردند. جلوتر دوباره زده بودند کنار و با هم گپ می‌زدند. باز از کنارشان رد شدم. کمی جلوتر دلم هری ریخت. یه سمند و یه پرشیا و یه ۲۰۶ کورس گذاشته بودند توی خیابان طالقانی. وحشیانه می‌رفتند. چهارراه بعدی دیدم زده‌اند کنار. پلاک‌های‌شان را چسب سفید زده بودند که مشخص نباشد. راننده‌های‌شان؟ هر سه تا راننده لباس سربازهای سپاهی را داشتند. موتوری‌ها هم چند تای‌شان کنار این سه تا ماشین می‌گفتند می‌خندیدند.

حافظان وضع موجود بودند.

به میدان سپاه که رسیدم خیابان خواجه نصیر را در جهت عکس رفتم و به میدان امام حسین رسیدم و ادامه‌ی مسیر. بعد از چهارراه سبلان دوباره سروکله‌ی موتور سنگین‌ها پیدا شد. همان‌ها بودند. داشتند خوش می‌گذراندند و قیجاق می‌دادند و بعضی وقت‌ها با سرعت و خیلی وقت‌ها آرام خیابان‌ها را گز می‌کردند.

حافظان وضع موجود...

 

۸

به فلکه اول رسیدم. حکومت نظامی این‌جا هم تأثیر گذاشته بود و من به راحتی از خیابان رد شدم. خلوت بود. ولی چند تا ب ام و و بنز و این‌ها دور میدان می‌چرخیدند. چشم گرداندم دیدم فا...شه‌های تهرانپارس هنوز هم آن دور و بر پلاس‌اند و منتظر مشتری. جریمه‌ی تردد بعد از ۱۰ شب برای آدم‌های عادی بود. بنز و ب ام و سوارها می‌چرخیدند و دور دور می‌کردند. بلوار پروین را که کشیدم بالا یکی از ب ام و ها آرام بهم رسید. آن‌قدر آرام که حتی متوجه نشدم از پشتم ماشین دارد می‌آید. پژو و پراید و نیسان و این‌ها را از صدای موتورشان می‌فهمم معمولا. تا رسید به کنارم یکهو گاز داد. ماشین غرید و شتاب گرفت. می‌خواست با من کورس بگذارد؟ نمی‌دانم.

 

۹

اصلا تو حال خودش نبود. معتاده را می‌گویم. تا شده بود. مچاله شده بود. موهایش سفید شده بودند. ولی حس می‌کردم سن بالایی نداشته باشد. یک کیسه آشغال روی دوشش گذاشته بود و کنار خیابان ایستاده بود. سیس رد شدن از خیابان داشت. یعنی چند قدم هم آمد وسط. تصمیم گرفتم از پشتش رد شوم. به عنوان عابر پیاده دوست دارم موتوری از پشتم رد شود تا مماس بر دماغم. تا آمدم رد شوم یکهو ۱۸۰ درجه برگشت. یعنی کیسه‌ی روی دوشش به حورجینم هم خورد. ولی فرمان محکم دستم بود و اتفاقی نیفتاد.

برنگشتم نگاهش کنم. فقط بوق زدم!

ولی بعدش حس بدی بهم دست داد. تلف شدن دردناکه. برای من که بدون هیچ آرایه و قر و اطوار دراماتیکی تراژدیه.  این مرد مچاله تلف شده بود...

 

۱۰

آن‌قدر خودت را خسته کن که بعدش دیگر نتوانی فکر کنی.

 

۱۱

اگر این نرده‌های سبز و درهای همیشه قفل نبودند هر روز صبح موقع رفتن و شب موقع برگشتن جوری مسیر را تنظیم می‌کردم که از زیر ۵۰ تومانی رد شوم.

به جز عشق و پول و یه چند مورد دیگه بقیه حاجات منو برآورده کرده این ۵۰ تومانی...

مکانی با ضریب موفقیت تقریبا ۵۰ درصدی در برآوردن حاجات مقدس محسوب می‌شه دیگه.

 

۱۲

گربه‌ها لاتی‌شو پر کرده بودن اومده بودن کل کوچه ادوارد براون رو غوروق کرده بودن. ماشین میومد هم به جایی شون حساب نمی‌کردن و تکون نمی‌خوردن. دو سه مورد اومدن پارک کنن ماشینا اینا کنار نرفتن طرف بی‌خیال شد.

فکر کنم دو سال تعطیلی دانشگاه و محرومیت از ناز و نوازش مه‌رویان بدجوری نسخ‌شون کرده....

 

۱۳

چهار کیلو سبک‌تر برگشتم امشب.

لپ‌تاپ و شارژرش را گذاشتم دفتر بماند. هر چند که ستارخان دزدبازار است و هی به‌مان می‌گویند آن خانه روبه‌رویی و سر کوچه‌ای و پشت کوچه‌ای و... را دزد زده. ولی دیگر دل را به دریا زدم و لپ‌تاپ را گذاشتم تو کشوی میز و قفلش کردم و کلیدش را هم به دسته کلیدم اضافه کردم تا سبک‌تر بروم و بیایم. الان کجا دزدبازار نیست؟!

و همین چهار کیلو سبک‌تر شدن قدرت شتاب‌گیری‌ام را بسیار زیاد کرد.  جالب بود برای خودم که اگر ترک‌بند و خورجین را بردارم چه خواهم کرد!

متوسط سرعت برگشتنم ۱۷.۶ کیلومتر بر ساعت شد. شب‌های قبل ۱۳-۱۴ بود.

 

۱۴

همیشه خل‌وضع‌تر از تویی هم وجود دارد. مثلا همین پسر دیشبیه.

یک دوچرخه کورسی قدیمی داشت و با آن از پردیس تا تهران را رکاب زده بود. من کی دیدمش؟ ساعت ۱۱ شب.

آخرهای مسیرم بود و آرام داشتم رکاب می‌زدم. شیب خیابان دماوند حوالی سه‌راه تهرانپارس زیاد نیست. ۲ درصد است. اما چون آخرهای مسیرم است به نکشی می‌رسم و آرام می‌روم. پسره را دیدم که از درمانگاه کنار مسجد زد بیرون. پیش خودم گفتم حتما باشگاه بدنسازی است آن‌جا و دارد از باشگاه برمی‌گردد. منتظر بودم با دوچرخه کورسی‌اش ویژژژی از کنارم رد شود. اما رد نشد. رسید بهم و خداقوت گفت و پرسید از کجا می‌آیم گفتم ستارخان و گفت من از کجا می‌آیم؟ گفتم از باشگاه بدنسازی. گفت: نه. از پردیس می‌آیم!

به دوچرخه‌ی کورسی قدیمی‌اش نگاه کردم. حس کردم دنده سبک ندارد یا دنده سبک‌هاش خراب است و جا نمی‌رود. چون پسره هی نیم‌رکاب می‌زد برای این‌که سرعتش را با من تنظیم کند. به سرووضعش نگاه کردم. یک لحظه خواستم بگویم: دیوانه‌ای؟

نه به خاطر مسافتی که آمده بود. به خاطر این‌که از لوازم دوچرخه‌سواری هیچی نداشت.

شب بود. نه چراغ جلو داشت نه چراغ عقب. پیرهنش هم رنگ تیره بود. شلوار سیاهش هم. اصلا توی تاریکی خیابان‌ دیده نمی‌شد. گفتم: الان چجوری می‌خوای برگردی؟ گفت: می‌خوام وانت بگیرم. گفتم: آره بابا. الان تو توی جاده دیده نمی‌شوی. می‌زنند لهت می‌کنند‌ها.

گفتم: تو چرا کلاه دوچرخه‌سواری نداری؟

بعد تا خود سه راه تهرانپارس برایش از واجب بودن کلاه گفتم و داستان زمین خوردن خودم و پاره شدن چشمم و ... را تعریف کردم.

بعدش یه کم خودم ناراحت شدم. مسافت زیاد و سربالایی‌های سخت جاده جاجرود را آمده بود. نه تنها ستایشش نکردم که دعوایش هم کردم که چرا تجهیزات دوچرخه‌سواری‌اش صفر است.

شماره‌اش را گرفتم. چون دوچرخه‌اش کورسی بود دوست داشت مسافت‌های طولانی برود. قیمت کلاه را هم بهش دادم گفتم در اولین فرصت حتما حتما کلاه بخرد.

۱۱ شب حکومت نظامی تهران یه دوچرخه‌سوار ببینی که دیوانه‌ی مسافت رفتن است... از من خل‌تر نبود؟!

 

۱۵

نمی‌دانم اسمش را بگذارم تقدیرگرایی یا اعتقاد به متافیزیک و امور روحانی یا چی. ولی بهش رسیده‌ام...

آدم‌هایی که به جای دوچرخه ماشین سوار می‌شوند به خاطر کابین فلزی ماشین احساس امنیت می‌کنند. دوچرخه‌سوار این کابین فلزی را ندارد. ولی اگر بگویم همیشه این احساس را دارم که یک حباب نامرئی محکم دورم هست اصلا دروغ نگفته‌ام.

بارها و بارها حس کرده‌ام این حباب وجود دارد. کیلومترها توی شهر بلبشویی چون تهران رکاب زده‌ام. ماشین‌های زیادی مماس با فرمانم رفته‌اند یا از پشت نزدیکم شده‌اند اما انگار آن حبابه نگذاشته که من طوریم بشود. اتفاقی نیفتاده.

یعنی فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها آن حباب محافظ را دارند. آن‌هایی هم که توی کابین ماشین‌شان می‌نشینند همین حباب حافظ‌شان است. ولی اشتباه می‌گیرند. دچار بدفهمی می‌شوند.  می‌دانی کجا اشتباه‌شان می‌زند بیرون؟ تصادف. حتی توی خیابان‌های تهران هم ممکن است ماشین‌ها جوری تصادف کنند که راننده و سرنشین به فنا بروند. کم هم نیست این اتفاقات...

شیشه عمر اگر اسمش را بگذارم درست‌تر است. ما آدم‌ها محکومیم که شیشه عمرمان را با خودمان همه جا ببریم. آن دیوها هستند که می‌توانند شیشه عمرشان را جایی قائم کنند... حس می‌کنم شکستن یا نشکستن شیشه‌ی عمر فراتر از حدود قدرت ما هست... این را با تمام وجود دریافته‌ام.

 

۱۶

یعنی هیچ دو دیوانه‌ای از دیدن همدیگر این‌قدر شاد نمی‌شوند که دو دوچرخه‌سوار شبگرد از دیدن هم در ساعت ۱۱ شب توی خیابان طالقانی در دو جهت عکس خیابان هر دو با چراغ‌های چشمک‌زن، یکی دیلینگ دیلینگ کنان یکی بوق بوق‌کنان، بدون این‌که هم را بشناسند یا حتی چهره‌ی هم را در آن تاریکی ببینند!

 

۱۷

اولش دختره را دیدم. با جوراب و دامن و پیرهن رنگ روشنش رو صندلی ایستگاه اتوبوس لم داده بود. آن موقع شب که اتوبوس شرکت واحد توی خیابان‌ها رفت و آمد نمی‌کرد. بعد پسره را دیدم. دختره در آغوش پسره لم داده بود. من هم داشتم سربالایی را هلک هلک رکاب می‌زدم. نگاهم که از دختره به پسره رسید، یکهو دیدم پسره دارد دست می‌زند. به حالت تشویق‌گونه‌ای دست می‌زند. ناخودآگاه سریع‌تر رکاب زدم و از جلوی‌شان رد شدم و دست تکان دادم. داشت به سبک تماشاچی‌های توردوفرانس تشویقم می‌کرد! البته من که توی دلم گفتم برای چی دست می‌زند این خل و چل؟ من حق داشتم برای مأمن و پناهگاه بودن آن دختره براش دست بزنم و تحسینش کنم. اما او دیگر چرا داشت برای من دست می‌زد؟ آدمیزاد موجود غریبی است. فکر می‌کند هر چه که توی دست و بالش نیست همان خوب و تحسین‌برانگیز است.

 

۱۸

امشب تو خودم بودم تو مسیر برگشت.

به تنهایی فکر می‌کردم و جسارتی که برای تصمیم گرفتن در آدم ایجاد می‌کند.

تو بلوار کشاورز وسط‌هاش داشتم دنده هفت را به هشت چاق می کردم که یه ۲۰۶ سمت چپم سایه به سایه آمد. فکر کردم می‌خواهد پارک کند. سرعت گرفتم رفتم دنده ۹ که راحت‌تر و سریع‌تر برود به حاشیه خیابان. باز همین‌جوری پشتم آمد. می‌خواست محافظم باشد مثلا. همچه آدم‌های مهربانی هم پیدا می‌شوند بالاخره. ولی صدای موتور ماشینش از پشت گوشم بیشتر اعصابم را مگسی می‌کرد تا حس آرامش و امنیت. به چهارراه فلسطین که رسیدم پشت صف ماشین‌ها گیر کرد. من هم از لای ماشین‌ها رد شدم. نگاه کردم دیدم از آن ور ماشین نمی آید. چراغ قرمز را هم‌ رد کردم و د برو که رفتیم. ۲۰۶ مهربان متاسفانه دیگه بهم نرسید.

 

۱۹

به طرز محسوسی امشب شلوغ‌تر بود.

چند تا از تالارهای عروسی سر راهم باز بودند و شلوغ. برای پیچاندن جریمه شبانه ماشین مهمانان هم اتوبوس شرکت واحد اجاره کرده بودند. جلو همه‌شان بلااستثنا سه چهار تا اتوبوس شرکت واحد پارک بود و مشغول سوار کردن خانم‌های خوشگل‌مشگل.

نرسیده به سه راه تهرانپارس بعد از باقری نگاه کردم دیدم یک بی آر تی رد شد. گفتم خط خلوت شده و از خظ ویژه بروم. اما خیابان شلوغ بود. چند دقیقه کجکی ایستادم تا دو تا پراید آرام سروکله‌شان پیدا شد و رخصت دادند که رد شوم. خوب شد خط ویژه رفتم. پنجاه متر جلوتر تا خود سه راه تهرانپارس ترافیک بود. شب‌های قبل این قدر ماشین نبود. سه راه جوری می‌شد که من با دوچرخه راحت رد می‌شدم. اما امشب.... اعصابم خرد می‌شد اگر خط ویژه نمی‌رفتم.

همه گوله کرده‌اند سمت شمال. گور بابای کرونا و جریمه شبانه و احتمالا بین شهری و... من می‌گم این کشور چهل میلیون اضافه جمعیت داره اون هم فقط از اتباع ایرانی شما باز بگو خودعن‌پنداره. این چهل میلیون نابود شن به خدا چهل میلیون بقیه پیشرفت می‌کنن.

 

۲۰

این‌هایی را ‌که بهم می‌گویند "یه دقه وایستا" محل نمی‌دهم. بوی دردسر می‌دهند. دو سه بار پیش آمده. نگاه کرده‌ام به سروکله‌شان و دست‌های خالی‌شان و از خودم پرسیده‌ام این الان با من دوچرخه‌سوار تنها این ساعت شب چه کار دارد؟ نه این‌که زورم به‌شان نرسد. حوصله‌ی دردسر احتمالی را ندارم که بخواهم بزنم چپ و راست‌شان کنم و از شانس بدم یک موقع تیزی داشته باشند و این‌ها. بعضی وقت‌ها هم حس کرده‌ام فقط از سر کنجکاوی می‌خواهند نگهم دارند. اما باز هم نمی‌ ایستم. دنبالم هم نمی‌افتند. بیفتند هم پای پیاده نمی‌رسند.

اما این‌هایی که می‌گویند "آقا ببخشید" کارم دارند و قصدشان کنجکاوی و آزار نیست. مثلا این راننده سمنده که ماشینش خراب شده بود و می‌خواست ببیند لوازم یدکی جلوتر باز هست یا نه.

گفتم بازه. شب‌های قبل یکی بود باز بود همیشه. ولی باز برات نگاه می‌کنم.

گفت حالا اگر باز بود یک تک‌زنگ بهم بزن. من ماشینم قفلش خرابه الکی ولش نکنم.

سمند خیلی خسته‌ای بود. گفتم باشه. ساعت ۱۱ شب بود. دو کیلومتر جلوتر یکی باز بود. زنگش زدم و نشانی هم دادم.

چاپار شدم برای خودم. با دوچرخه خبررسانی می‌کنم.

 

۲۱

از آن شب‌ها بود که بی‌حوصله بودم و فقط می‌خواستم سریع‌تر برسم خانه پاندا را پارک کنم بکپم گوشه خانه. حتی یک ثانیه هم جایی توقف نداشتم و دنده را هم حتی عوض نکردم در طول مسیر. از امام حسین تا خانه دنده ۶.

آب را هم سواره قلپ قلپ نوشیدم.

 

۲۲

میانگین سرعت امروز صبح اومدنم ۱۹.۹ کیلومتر بر ساعت بود. اعصابم ضعیفه. دوچرخه شهری یا کورسی داشتم احتمالا در حد اعضای تیم ملی دوچرخه‌ ایران سرعت می‌رفتم!

 

۲۳

از بلوار کشاورز تک توک بارون می‌بارید. وسط‌های طالقانی شدید شد تا نرسیده به سبلان. زیر باران شدید تابستانه رکاب زدم.

شب خنکی بود.

احساسم به شهر اما هرج و مرج بود. بعد از ۱۰ شب همچنان تعداد ماشین‌ها زیاد بود و لایی‌های وحشیانه. نسبت به اولین شبی که تصمیم گرفتم شبانه برگردم خیلی شلوغ تر شده. آقای همکار می‌گفت دیگه پلیس جریمه نمی‌کنه.

 

۲۴

کلا حس نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد رو دارم.

اگه تو خورجینم بود می‌زدم کنار خیابون تا صبح زیر نور یکی از این تیر برق‌ها می‌خوندمش‌.

 

۲۵

سر کوچه‌مان که می‌رسم یک تکه را از پیاده‌رو می‌روم.

 صدای موتوری را شنیدم که سمت چپم بود. من راهم مستقیم بود. فکر کردم این را فهمیده. یک لحظه هم شنیدم که ترمز زده. اما دوباره گاز داد که از جلوم رد شود. احمق هنوز یاد نگرفته بود که وقتی می‌خواهی بپیچی و رد شوی از پشت ادم‌ها و ماشین‌ها باید رد شوی. دیگر داشتم وارد پیاده‌رو می‌شدم که دیدم به زور دارد از جلویم مماس رد می‌شود. ترمز زدم و ایستادم. او هم مجبور شد بایستد. چون جلویش جدول بود و بعد هم ماشین پارک شده‌. نمی‌توانست رد شود. احمقی بودها...

ایستاد به داد و بیداد: چی کار داری می‌کنی؟

پیک پیتزا باگت بود. فرمان را چرخاندم سمت صورتش. چراغ چشمک‌زن زنون مانند دوچرخه صورتش را خاموش روشن کرد.

گفتم: خودت داری چی کار می‌کنی. هنوز یاد نگرفتی که باید از پشت آدما و ماشینا و دوچرخه رد شی؟ از جلو می‌پیچن آخه؟

دستش را گرفت جلو چشم‌هاش. خوشم آمد که نور چشمک‌زن تند چراغ اذیتش کرده.

گفت: این چیه بستی به دوچرخه‌ت؟

گفتم: برای امثال توئه.   

نتوانست حتی قیافه‌ام را ببیند.

ادامه دعوا براش شکنجه بود.

گفت برو بابا.

و با پا موتور را هل داد رفت. دست از پا خطا می‌کردجفت‌پا می‌رفتم تو شکم و صورتش.

 

۲۶

معمولا از امام حسین تا سه راه‌تهرانپارس جایی نیست که فا... شه،‌ها بایستند. امشب اما نرسیده به نیروی هوایی یکی ایستاده بود. به نظرم پیرزنی بود که آرایش غلیظ کرده بود و لباس تنگ و چسب و این حرف‌ها. به آرامی از کنارش رد شدم. از سر تا پام را با نگاهش خورد. کمی جلوتر یکهو یه پرایدیه ترمز ناگهانی زد و با جیغ ایستاد. برگشتم نگاه کردم. با سرعت داشت دنده عقب می‌رفت سمت خانمه. به نظرم ارزش حتی آن ترمز ناگهانی را هم نداشت. نمی‌دانم. بازار است دیگر. هر کی کنار خیابان بایستد مشتری دارد!

 

۲۷

این موتوری‌ها که می‌زنن آینه بغل ماشینا رو می‌شکونن حق دارن.

سه تا ماشین جلویی پشت سر هم منظم وایستن بعد آقای ساندرو سوار میاد می‌چسبونه به جدول. سیس سبقت هم داره. آخه سبک‌مغز تو که رد نمی‌شی. چراغ قرمز هم هست. چه مرگته آخه؟ فقط راه موتوری‌ها و دوچرخه رو می‌بنده. مثل بقیه رفتار کن دیگه.

اینایی که خودشون نمی‌تونن برن و راه بقیه رو هم می‌بندن (در همه زمینه‌ها ها... تو کار و شغل هم همینه. یه سری این‌جوری‌اند. خودشون عرضه ندارن. جلو بقیه رو هم می‌گیرن که کار نکنن. چون ماشین دارن و قدرت با لذت هم این کارو می‌کنن) اینا جزء اون ۴۰ میلیون اضافه جمعیت ایرانن.

تفنگ اگر داشتم از امروز فرآیند اصلاح نژاد رو شروع می‌کردم.

 

۲۸

امشب چهار تا کارناوال عروسی دیدم سر راهم.

دیوانه‌اند این ملت به خدا.

دو تای‌شان که کل خیابان دماوند را بسته بودند و وسط خیابان می‌زدند می‌رقصیدند. ماسک؟ اصلا و ابدا.

آخریش دیگر روی مخم رفت.

بلوار پروین برایم آرامش خاصی دارد. تکه‌ی آخر مسیرم است و خلوت. پیاده‌روی خوبی هم داردها. اما جوری خلوت است که من همیشه یک لاین را کامل اشغال می‌کنم و آرام سربالایی‌اش را رکاب می‌زنم. یک جور حس مالکیت دارم. چون خلوت است مزاحم ندارم و ماشین‌ها از لاین سرعت می‌روند. یک جور سرخوشی امشب هم به سلامت رسیدم دارم.

کلا هم چهار پنج درجه خنک‌تر است. به خاطر درخت‌های وسط بلوار و دو طرفش خیلی خنک است.

امشب یکهو سروکله‌ی یک کارناوال عروسی پیدا شد. خلوت عارفانه و مالکانه‌ی بلوار پروین را برایم به هم زدند. بوق بوق بوق. در ماتحتم یکی شان بوق خیلی نکره‌اش را هی می‌زد. بعد دیدی تو کارناوال‌ها همیشه سه چهار تا هستند اگزوز اسپرت کرده‌اند الکی شتاب می‌گیرند؟ این الاغ‌ها هم چند تا داشتند که هی می‌خواستند لایی بکشند. من هم به جدول چسبیده بودم هی به پدر و مادری که این‌ها را به وجود آورده بود اظهار ارادت می‌کردم و مثل بید به خودم می‌لرزیدم که خر بازی یکی‌شان گل نکند محض تفریح من را له کند. مست هستند معلوم نیست فازشان چی است.

خیلی بودند. شاید سی چهل تا ماشین. تمام نمی‌شدند...

کرونا این‌ها را نمی‌کشد که!

 

۲۹

شب است و مورچه‌ها دارند اندوه زمین را جا به جا می‌کنند...

 

۳۰

زیاد بوی تریاک می‌شنفم وقت رد شدنم تو کوچه و خیابان‌ها...

  • پیمان ..

قبلا فکر می‌کردم مأمور پست محله‌ی دریان‌نو آدم داغانی است. ساختمان محل کار ما آیفون ندارد. یک ساختمان اداری بالای ۳۰ سال ساخت است که آیفون ندارد. دفتر ما نیم‌طبقه‌ی اول است. راهرویی به مسافت ۴ متر را طی می‌کنی و ۴ تا پله را بالا می‌روی و به دفتر ما می‌رسی. طبقات بالا هم آیفون ندارند. آزمایشگاه است و مطب دکتر و آرایشگاه زنانه و دو سه تا دفتر شرکت و در ساختمان هم همیشه باز. 
مأمور پست دریان‌نو دو سه بار اول که بسته پستی می‌آورد برای‌مان بهم زنگ می‌زد. می‌گفت بیا دم در بسته‌ات را بگیر. وقتی می‌رفتم هم تشر می‌زد که چرا ساختمان‌تان آیفون ندارد؟ می‌گفتم همین طبقه اولیم. ۴ متر مسافت است. غرغر می‌کرد که من وظیفه ندارم داخل ساختمان بیایم. هر چی زودتر آیفون نصب کنید. پشت‌بام ساختمان را جعفر کفترباز غصب کرده است و پارکینگ را هم حمید معتاد. مدیر ساختمان بیشتر درگیر بیرون کردن این دو تا و درست کردن آسانسور قدیمی و نشتی توالت‌ها و دیوارهاست. یعنی راستش سیم آیفون‌ها را هم وصل کرد. اما بیرون کردن حمید ممعتاد و خانواده‌اش نیاز به وکیل داشت. گفت بیایید شراکتی هزینه وکیل را بدهیم و نصب نهایی آیفون را موکول کردن به دادن پول وکیل. چند ده میلیون پول وکیل دادن هم در آن ساختمان برای همه گران بود و خب آیفونی نصب نشد و بعد از مدتی دیدیدم هیچ کدام از بسته‌های پستی به دست‌مان نمی‌رسد. مأمور پست راه ساده‌تری را انتخاب کرده بود: هر چه به آدرس ساختمان ما می‌رسید برگشت می‌زد. بهانه‌ هم می‌آورد که وظیفه‌ی من نیست بسته‌ی پستی را داخل ساختمان بیاورم. یکی دو بار هم بسته‌ها را داده بود به حمید معتاد که خودش را سرایدار ساختمان معرفی کرده بود. حمید هم که بدون شیتیل بسته تحویل آدم نمی‌دهد.
چند باری رفتم اداره پست شهرک غرب. بسته‌های پستی برگشت می‌خوردند به آن‌جا.  اگر به موقع خبردار می‌شدیم به آن‌جا برگشت می‌خوردند. اگر دیر باخبر می‌شدیم باید احوال بسته‌ها را اداره پست مرکزی توی توپخانه می‌گرفتیم. اداره پست شهرک غرب هم والذاریاتی است. به خاطر کرونا و رونق گرفتن کسب‌وکارهای اینترنتی سر اداره‌ی پست خیلی شلوغ شده است. وقتی می‌روی آن‌جا فقط بسته و کاغذ می‌بینی و آدم‌هایی که توی هم لول می‌خورند. طرز برخوردشان با بسته‌ها هم کاملا شبیه طرز برخورد کارگرهای فرودگاه با چمدان‌های مردم است. پرتاب می‌کنند. لگد می‌کنند. یک وضعیتی. یک بار رفتم به خاطر دو تا دانه کتاب چهار پنج بار من را بین طبقات پاس‌کاری کردند. دو تا از بسته‌های پستی‌مان هم هرگز پیدا نشد. معلوم نشد چه شده‌اند. بهم گفتند برو از بیمه‌ استفاده کن. بسته‌های پستی بیمه دارند و  اگر گم شوند بیمه پول‌شان را می‌دهد. عوضی‌ها گم و گور می‌کنند بسته‌ها را بعد به جایی‌شان هم حساب نمی‌کنند و تمام دوندگی‌ها را می‌اندازند به دوش مشتری.
سر همین‌ بازی‌ها مأمور پست دریان‌نو یکی از نفرت‌انگیزترین آدم‌های زندگی‌ام شده. بچه‌ها می‌گویند اگر همان اول ۲۰ هزار تومان کف دستش گذاشته بودی این همه داستان نمی‌شد. اگر کمی خوش‌اخلاق بود شاید این کار را می‌کردم. مردک از بس بداخم و گه‌اخلاق بود که رغبتم نگرفت. پیش خودم گفتم به خاطر سگ‌اخلاقی جایزه بدهم بهش؟
الان پنج روز است که منتظر یک بسته‌ی پستی دیگر هستم. این یکی آدرس خانه‌مان را دادم. هی هر روز می‌روم سایت رهگیری مرسولات پستی نگاه می‌کنم ببینم بسته‌ام کدام قبرستانی است. دیروز زده بود مراجعه شد به منزل و کسی نبود. از مامانم پرسیدم گفت خانه بودم تمام روز. گفتم برق نرفت؟ گفت نه. دوباره امروز ظهر نگاه کردم. دیدم امروز هم زده که ساعت ۹ به منزل مراجعه شد و کسی نبود. این یکی دیگر دروغ محض بود. باز برای دریافت بسته‌ام باید بروم اداره پست. دیگر اداره‌ی پست دارد حالم را به هم می‌زند.
چند وقت پیش رفته بودم که بسته‌ای را پست کنم. می‌خواستم سفارشی پست کنم. پست پیشتاز الکی گران است. تمام این بسته‌هایی که قرار است به دستم برسد و مأمورهای اداره پست برگشت می‌زنند با پست پیشتاز ارسال شده‌اند و به خاطر اطمینان از رساندن به دست گیرنده پول بیشتری گرفته‌اند. اما... هر چه قدر گفتم می‌خواهم پست سفارشی بزنم. هیچ فرقی با پیشتاز ندارد. اتفاقا سریع‌تر هم هست. گفتند نمی‌شود. خانم متصدی راستا حسینی بهم گفت که به‌مان گفته‌اند چون پست سفارشی ارزان‌تر است فقط از مشتریان عمده که روزی ۲۰-۳۰ تا بسته ارسال می‌کنند قبول کنیم و از مشتری معمولی فقط پست پیشتاز دریافت کنیم.
می‌گویند فیلترشکن‌ها حجم مصرفی اینترنت را تا ۴۰ درصد افزایش می‌دهند. اکثر سایت‌ها فیلترند و تلگرام هم که چند سال است فیلتر است و گاهی اوقات پروکسی‌ها کار نمی‌کنند. آدم مجبور است فیلترشکن استفاده کند. من تا شعاع ۱۰۰۰ کیلومتری خودم آدمی را نمی‌شناسم که بدون فیلترشکن از اینترنت بهره‌مند شود. به جز افزایش مصرف و هزینه‌ی اضافی و دوشیدن من کارکرد دیگری دارد؟
من حاضرم دوشیده شوم اما در عوضش خدمات هم دریافت کنم. بسته‌های پستی را برای چه به دستم نمی‌رسانند؟! 
 

  • پیمان ..

بار چندمی بود که در یک سال گذشته با دوچرخه می‌رفتم به نیاوران. تغییر کرده‌ام. دیگر مکان‌ها به خودی خود برایم برانگیزاننده نیستند. حال و حوصله ندارم همین‌جوری الکی جایی بروم. پی بهانه‌ام. بهانه‌ای از جنس آدم. بهانه‌ی با دوچرخه نیاوران رفتنم همیشه محمد بود. بهش می‌گفتم آماده باش می‌خواهم بیایم باهات صبحانه بخورم. همیشه غر می‌زد که چرا کله‌ی سحر می‌آیی؟ او هم از آدم‌های شب‌بیدار بود و من به خاطر خنکای دم صبح، رکاب زدن برایم راحت‌تر از بقیه‌ی روز بود. دیدارهای سال‌های کرونایی‌مان همیشه این شکلی بود. سال‌هایی که برای محمد در برزخ رفتن و نرفتن بود. همیشه در این هول و ولا که شاید این هفته جور شود و بهتر است که زیاد توی شهر نگردم تا یک وقت کرونا نگیرم کارم برای ویزا گیر کند. من هم برایم با دوچرخه رفتن دلچسب‌تر بود. بهش می‌گفتم من با دوچرخه می‌آیم. هم یک چالش سربالایی رکاب زدن را طی می‌کنم. هم کرونا نمی‌گیرم.  دفعه‌ی قبل حمید هم بهم اضافه شده بود. دو نفری رفته بودیم دوچرخه‌های‌مان را توی پارکینگ خانه‌شان گذاشته بودیم. بعد هم پیاده رفته بودیم پارک نیاوران و توی یک آلاچیق نشسته بودیم به گپ زدن.
دفعه‌ی قبل محمد خیلی خسته بود. لِه بود. چهل روز بیهوده ماندن در دبی خسته‌اش کرده بود. پذیرش دانشگاهش را گرفته بود و رفته بود دبی برای ویزا. همه‌ی فروختنی‌هایش را هم قبل از دبی رفتن فروخته بود. ال نودش را قرار بود به محسن بفروشد. گفته بودم من محمد را می‌شناسم و ماشین دست دوم می‌خواهی بخری باید به راننده‌اش نگاه کنی که چطور از ماشین سواری گرفته. محمد خوب تا کرده. ماشینش هم مثل ال نودهای دیگر نیست. پر از آپشن است. از ضبط تصویری فابریک رنو بگیر تا تلویزیون و این‌ها. محسن دست دست کرد که گران است و ماشین دارد ارزان می‌شود و این حرف‌ها. خودم پول نداشتم. کیومیزو را فروختن هم کار راحت و سریعی نبود. من هیچ وقت پول نداشته‌ام. محمد نمی‌دانم ماشینش را به کی فروخت. رفته بود دبی و مصاحبه‌ی سفارت آمریکا داده بود و هما‌ن‌جا زارت ردش کرده بودند. دوباره وقت سفارت گرفته بود که شاید دفعه‌ی بعد مصاحبه‌کننده‌ی بعدی حداقل چند تا سوال از او بیشتر بپرسد و حداقل همان لحظه درخواست ویزایش را رد نکند. اوج کرونا هم بود. دوباره وقت مصاحبه گرفت. اوج کرونا بود و رفت و آمد و هی تست کرونا دادن هم فراتر از حوصله‌اش بود. چهل روز در دبی مانده بود تا دوباره وقت مصاحبه‌اش شود. چهل روز انتظار کذایی در یکی از گران‌ترین شهرهای دنیا. این بار مصاحبه‌کننده ازش سوال‌های بیشتری پرسیده بود و سرآخر باز هم درخواست ویزایش رد شد. باورمان نمی‌شد که درخواست ویزایش را رد کرده باشند. محمد نه سیاسی بود نه کار دولتی داشت نه رابطه‌ای با جمهوری اسلامی. سیگار پشت سیگار گیرانده بود و فحش داده بود به زمین و زمان که همه بی‌شرف‌اند. حالت خسته و تسلیم غریبی داشت. جوری که رویم نشد بروم روی مخش که بیا دوچرخه‌سوار شو.
من  و حمید، محمد را از خیلی سال پیش می‌شناختیم. تقریبا هجده سال می‌شد که باهاش دوست بودیم. همه چیز هم از پنج‌شنبه‌های مرکز بیست و هشت شروع شده بود. پنج‌شنبه‌هایی که توی دخمه‌ی پشتی کتابخانه می‌نشستیم به گپ زدن و داستان خواندن و هر هفته یکی دو نفر از بقیه‌ی کتابخانه‌ها هم مهمان‌مان می‌شدند. بچه‌هایی که قدیر باهوش و بااستعداد تشخیص‌شان می‌داد و دعوت‌شان می‌کرد که پنج‌شنبه به ۲۸ بیایند. محمد هم یکی از آن پسرها بود. از مرکز ۱۸ می‌آمد. هر از گاهی داستانی می‌نوشت. کتاب هم می‌خرید و می‌آورد و من یادم است که کتاب «فرهنگ لغات مخفی» را از او قرض گرفته بودم و خوانده بودم.  چند سال‌مان بود؟ ۱۲ یا ۱۳ سال. بعدش اردوی کشوری کانون پرورش فکری بود توی اردوگاه باهنر. همان اردویی که بچه‌هایی از کل ایران (از زاهدان، از بوکان، از راهمهرمز، از بندر عباس و...) جمع شده بودند توی اردوگاه باهنر. همان اردویی که هر کدام‌مان بعدش برای خودمان دوست‌های نامه‌ای پیدا کرده بودیم. دوست علی موسوی یکی از دخترهای بوکانی بود. بعد از آن اردو هر هفته برای هم نامه نوشته بودند تا وقتی که علی رفت سربازی و بعد هم به خواستگاری آن دختر ماه‌رو رفت و با هم ازدواج کردند. دوست نامه‌ای من بعد از آن اردو سعید بود، پسری از یکی از روستاهای اطراف رامشیر. محمد هم توی آن اردو بود. یادم است. تخت‌ها دوطبقه بود. محمد طبقه‌ی پایین من می‌خوابید و من طبقه‌ی بالای او. اولین تآتر زندگی‌ام، «مریم و مردآویج» بود. من و محمد کنار هم بر صندلی‌های طبقه‌ی دوم تالار سنگلج به تماشای هنرنمایی گلشیفته و شقایق فراهانی نشسته بودیم. بعد از هم دور شده بودیم. خاصیت دوستی هجده ساله‌مان همین دور و نزدیکی‌ها بود. گاه غرق حوادث و اتفاقات از هم دور می‌شدیم و دوباره به هم نزدیک می‌شدیم.
سال‌های دبیرستان و کنکور را از هم دور بودیم. تا این‌که یکهو روز اول دانشگاه هم را جلوی پنجاه تومانی دیدیم. جفت‌مان دانشگاه تهران قبول شده بودیم. او مهندسی برق و من هم مهندسی مکانیک. جفت‌مان مثل هر دانشجوی صفر کیلومتر دیگری که دانشگاه تهران قبول می‌شود، عقده‌ی از زیر ۵۰ تومانی رد شدن را خالی کردیم و رفتیم سمت فنی و تا ته خط هم رفتیم. محمد فکر کنم یک ترم زودتر از من لیسانس را تمام کرد. درسش که تمام شد دیگر مهندسی را ادامه نداد. رفت کنکور مالی داد و شهید بهشتی قبول شد. من عین ترسوها رفتم کنکور ارشد مکانیک دادم و شانس آوردم که جای خوبی قبول نشدم. محمد را که دیدم جرئت شیفت-پارادایم پیدا کردم. سال بعدش رفتم کنکور صنایع دادم و رفتم مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی خواندم. شیفت- پارادایمی فوق‌العاده بود. محمد اگر نبود احتمالا جرئتش را به خودم نمی‌دادم. بعدها سر شغل و کار و بار هم یکی دو تا شیفت-پارادایم دیگر داشت محمد که من هم تحت تأثیرش قرار گرفتم و جسارت به خرج دادم. جسارتی که حالاها دوباره بهش نیاز پیدا کرده‌ام...
محمد سنگ صبور تمام سال‌های بعد از دانشگاهم بود. از هم دور شدیم. بعد از دانشگاه دیگر هم را هر روز یا هر هفته نمی‌دیدیم. اهل سفر نبود یا بهتر است بگویم با هم زیاد سفر نرفتیم. اما کم که می‌آوردم، غصه‌هایم که زیاد می‌شد، با یار دعوایم که می‌شد و شکست عشقی که می‌خوردم سریع زنگ می‌زدم که می‌خواهم ببینمت. می‌آمد و وقت می‌گذاشت و گوش می‌کرد و گوش می‌کرد. 
با حمید رکاب می‌زدیم و از بنی‌هاشم به سمت میدان هروی می‌رفتیم و بعد هم پاسداران و نوبنیاد. صبح جمعه خیابان‌ها خلوت بودند. آرام آرام سربالایی‌ها را رکاب می‌زدیم. محمد رفتنی شده بود. به طرز غیرمنتظره‌ای ویزای آمریکایش بعد از یک سال برزخی جور شده بود و حالا داشتیم می‌رفتیم که ازش خداحافظی کنیم. بعد از رفتن ترامپ خواسته بود برای آخرین بار یک تلاش دیگر هم بکند. بهم گفته بود که می‌خواهد از سفارت آمریکا در ارمنستان تقاضای ویزا کند. گفته بود که شرط گذاشته‌اند که ۱۴ روز باید در ارمنستان بمانی تا بعدش بتوانی مصاحبه‌ی سفارت بروی. گفته بودم پایه‌ات هستم که بیایم. ولی ناغافل گذاشته بود رفته بود. چند روزی پیدایش نبود و جواب تلفنم را نمی‌داد و شاکی شده بودم ازش و برایش فحش فرستاده بودم که مردک چرا خودت را... فلان و بیسار و این‌ها که زنگ زد گفت فحش نده ارمنستانم و و ویزای آمریکا گرفته‌ام و دارم برمی‌گردم ایران. صدایش خوشحال نبود. گفت برای هفته‌ی دیگر هم بلیت آمریکا گرفته‌ام که بروم... جای دلخوری نبود. باید هر چه زودتر می‌دیدیمش.
دوباره دوچرخه‌های‌مان را توی پارکینگ خانه‌اش گذاشتیم. خواستیم برویم به همان کافه‌ی روبازی که دفعه‌ی قبل رفته بودیم. اسنپ گرفتیم و رفتیم. اما کافه تعطیل بود. توی کوچه پس‌کوچه‌ها پیاده راه افتادیم. کافه‌های روباز بسته بودند. آخرش تصمیم گرفتیم از یکی از کافه‌های نزدیک خانه‌ی محمد صبحانه بگیریم (مهمان او) و بنشینیم توی پارک جلوی خانه‌شان صبحانه بزنیم. این حرکت روتین دوران کرونایی‌مان شده بود. دفعات پیش هم با دوچرخه می‌آمدم جلوی خانه‌شان، او بند و بساط صبحانه را می‌آورد. من زیلوی آبی رنگم را از خورجین دوچرخه درمی‌آوردم و می‌نشستیم به صبحانه خوردن. این بار هم همان کار را کردیم. منتها صبحانه‌ی پر و پیمان کافه‌ی پایین پارک نیاوران را مهمان محمد بودیم. باز هم به زیلوی آبی‌ام خندیدیم. هر چه قدر قسم خوردم که آن لک روی زیلو کار چای است و به چیزهای بد فکر نکنید نشد.
خوشحال نبود. ویزای آمریکا را بعد از سه بار تلاش و کلی هزینه گرفته بود. هفته‌ی دیگر ایران را ترک می‌کرد. در بهترین زمان ممکن داشت این کار را می‌کرد. روزهای سیاهی در پیش‌اند و هر روز نشانه‌ی شومی خودش را می‌نمایاند. از اینترنت ملی تا ابرتورم و ناامنی و بحران آب و برق... گفت ویزای آمریکا را که گرفتم سریع بلیط آمریکا را با اولین پرواز خریدم. گفت می‌ترسم از شانسم مرزهای ایران بسته شوند. اما خوشحال نبود. پکر بود. آمریکا آن قدر برای ویزا دادن بهش سخت گرفته بود و آن قدر او را در برزخ نگه داشته بود که دیگر خوشحال نبود. اما... نه. گیرش ویزا نبود. به خیابان نگاه کرد، به کوچه‌ها و ماشین‌ها نگاه کرد و گفت: این جمهوری اسلامی نذاشت...انگار دچار همان تردید لعنتی شده بود. این‌که برای چه دارم می‌روم؟ چرا دارم این زمین سفت زیر پایم را رها می‌کنم و می‌روم؟ و فقط دو کلمه داشت که در جواب بگوید: جمهوری اسلامی... شکش را می‌کشت.
صبحانه خوردیم. عکس سه نفره گرفتیم. از کتاب‌ها و فیلم‌ها حرف زدیم. از خاطرات گذشته. از خبرهای این روزها. از روزهای سیاه. از دانشگاه آینده‌اش. از شهر آینده‌اش. سر ظهر شد. بند و بساط را جمع کردیم. رفتیم توی پارکینگ خانه‌شان. من لباسم را عوض کردم و دوچرخه‌ها را آوردیم دم در. توی این دو سال کرونا دیگر با کسی دست نداده‌ام. اما دست محمد را محکم گرفتم و با هم دست دادیم. چند لحظه‌ای دست هم را محکم بالا و پایین کردیم و بعد هم خداحافظی کردیم. توی سرپایینی پاسداران و عراقی دوچرخه را ول دادم تا سرعت بگیرد و خودش برود و به این فکر کردم که حالا دیگر برای رفتن به نیاوران هم بهانه‌ای ندارم... چراغ نیاوران هم برایم سوخت.
 

  • پیمان ..

دیروز چهار نفر از مادر ایرانی‌هایی که توانسته بودند برای بچه‌های‌شان شناسنامه بگیرند آمدند دفتر دیاران. دو تا شوهر افغانستانی، دو تا شوهر عراقی. مدارک شناسایی خودشان و بچه‌های‌شان کامل بود و کارشان پیش رفته بود و به شناسنامه رسیده بودند. رنج هر سال چند میلیون خرج تمدید اقامت بچه‌ها کردن و التماس کردن به مدرسه‌ها برای ثبت‌نام بچه‌های‌شان و... برای‌شان به پایان رسیده بود. آن‌هایی که مدارک ناقص دارند هنوز داستان دارند و سیستان بلوچستانی‌ها هم اوضاع‌شان آن‌قدر پیچیده است که می‌توانم بگویم فقط یک اراده از بالا در حد رئیس‌جمهور به بالا می‌تواند باعث اجرای قانون شود.
برای‌مان یک لوح تقدیر هم آورده بودند. متنش را خودشان نوشته بودند و من عاشق لوح تقدیرهایی هستم که متن‌شان حاضر و آماده نیست، یکتا است، از دل برآمده است. نوشته بودند:
«ما مادران به خاطر روح بی‌همتا و بی‌نظیرتان و همچنین پیگیری‌ها و تلاش‌های بی‌حدوحصرتان سر احترام و ارادت در مقابل شما فرود می‌آوریم. شما جزء کسانی هستید که با زایش انسانیت دنیا را لبریز از مهربانی کردید و باعث شدید که ایران‌مان فرزندان خود را در آغوش گرمش بگیرد.
از طرف جمعی از مادران»
لوح تقدیر دلچسبی بود.
اما حقیقت‌ این است که وضعیت آرمانی وجود خارجی ندارد. هیچ وقت قله‌ی ثابتی وجود ندارد که بتوانی آن را هدف قرار بدهی و بگویی اگر رسیدم به آن نوک یعنی این‌که بر فراز و بالاترین نقطه ایستاده‌ام و از این بهتر وجود ندارد. همیشه وضعیت بهتری وجود دارد. و چون همیشه وضعیت بهتری وجود دارد نگاه کردن به قله‌ها بی‌معنی است. ما انسان‌ها فقط باید در جهت بهتر شدن وضعیت بد کنونی حرکت کنیم و هر وقت تلاش کردیم و اپسیلونی تغییر ایجاد شد دوباره صورت مسئله را تعریف کنیم و دوباره برای بهتر شدنش تلاش کنیم. ما آدم‌ها برای بهتر شدن وضعیت کنونی زیاد نباید در بند تعیین نقطه‌ی قله و پاکوب کردن یک مسیر و ساختن جاده و استراحتگاه بین راهی و... باشیم. قله و جاده‌ای وجود ندارد. قله و جاده طی هر تلاش ما بازتعریف می‌شود.
مثلا یکی از مادرها تعریف می‌کرد که اوایل دهه‌ی ۸۰ رفته بود اداره‌ی اتباع تا برای دختر کوچکش شناسنامه بگیرد. دختر کوچکش می‌خواست به مدرسه برود. آن موقع تحصیل کردن کودکان مهاجر (چه عراقی، چه افغانستانی و...) را در مدارس ایران ممنوع کرده بودند و تنها راه این بود که برای دخترش شناسنامه بگیرد. توی اداره اتباع کارمند وزارت کشور بهش گفته بود تنها در یک صورت دختر کوچکت می‌تواند صاحب شناسنامه شود و به مدرسه برود، آن هم وقتی است که من پدرش شوم و برایش درخواست شناسنامه بدهم. بعد از ۲۰ سال وقتی این را تعریف کرد باز هم چشم‌هایش از خشم شعله‌ور شده بود. می‌گفت دست دخترم را گرفتم برگشتم و برایش شناسنامه هم نگرفتم. تا چند سال مدرسه هم نفرستادمش. بدم آمده بود. چرا باید یک مرد ایرانی این قدر بی‌غیرت باشد که همچه حرفی به من بزند؟ من شوهر داشتم. از شوهرم هم راضی بودم و هستم. مگر یک شناسنامه چه بود که آن کارمند اداره‌ی اتباع به خودش اجازه داده بود آن حرف را به من بزند؟ 
حالا بالاخره توانسته بود برای همه‌ی بچه‌هایش شناسنامه بگیرد. راضی بود. تشکر می‌کرد و دعای خیر به جان همه‌ی کسانی که قانون را تغییر داده بودند و...
من نشسته بودم و نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم که هیچ وقت همه چیز به طور کامل درست نمی‌شود. هیچ وقت وضعیت آرمانی وجود ندارد. یاد یکی از دخترهای مادر ایرانی افتاده بودم. بیست سال سن داشت. چند ماه پیش بهم پیغام داده بود و من نمی‌توانستم کاری بکنم. وضعیتش خیلی خاص بود. آن قدر خاص که قانون جدید و آیین‌نامه‌ی سخت‌گیرانه‌ای که برایش نوشته بودند هم چاره‌ی درد بی‌شناسنامگی‌اش نبود. از آن‌ها بود که باید برای بهتر کردن وضعیت‌شان تلاش‌های دیگری را شروع کرد. اما توی آن هیروویر یکی از کارمندهای اداره اتباع بهش پیشنهاد داده بود که اگر دوسدخترش شود برایش شاید کاری بکند. مردک ۴۰ ساله خوش‌اشتها بود و من مطمئن بودم که هیچ کاری هم نخواهد کرد... و خب این جور پیشنهادها حس می‌کنم از خود تجاوز هم دردناک‌تر باشد.
بیست سال گذشته بود. کسی که بیست سال پیش طعم همچه چیزی را چشیده بود بالاخره با عزت و احترام به حقش رسیده بود. اما هم‌زمان موردی هم هست که با تغییرات رخ داده باز هم درگیر همان مسئله‌ی بیست سال پیش است...


 

  • پیمان ..

دفتر ما در گوشه‌ی شمال‌شرقی یک چهارراه کجکی قرار دارد: طبقه‌ی اول از یک ساختمان ۳۰ ساله که زمان خودش فکر کنم جزء برج‌های تهران محسوب می‌شده. چهارراه از این چهارراه کجکی‌هاست که به عنوان عابرپیاده برای رد شدن از آن همیشه باید چشمت در ماتحتت باشد که یک موقع ماشین یا موتوری از پشت مورد عنایت قرارت ندهد. چراغ قرمز و سبز هم دارد. اما از بس کج است هر قدر هم صبر کنی که چراغ برای عابر سبز شود باز سروکله‌ی یک ماشین پیدا می‌شود که با سرعت از سمت ماتحت دارد به قصد له کردنت می‌آید. یعنی یک جوری است که هر جور می‌خواهی ازش رد شوی یکهو سر از نقطه‌ی وسط چهارراه در می‌آوری. 
آدم‌های این چهارراه کجکی هم نوع خاصی‌اند. هم مغازه‌های اطراف و هم آدم‌هایی که در طول روز اطراف چهارراه پلاس‌اند. نبش شمال غربی یک سوپرمارکت است. از آن سوپرمارکت‌ها که صاحبش با ممارستی غریب با تعداد زیادی فروشگاه زنجیره‌ای تخفیف‌دار در همین دور و اطراف رقابت کرده و جان سالم به در برده. علی‌آقا اصالتا اصفهانی است. مثل خیلی از اصفهانی‌های دیگر مرید ارحام صدر است. از ۶ صبح تا ۱۰ شب بدون وقفه مغازه‌اش باز است. تند و تیز هم هست. هر جنسی بخواهی خودش سریع‌السیر برایت از سوراخ سنبه‌های مغازه می‌آورد. شاید می‌داند که مزیت رقابتی‌اش نسبت به کوروش و جامبو و هفت و ... همین است: مشتری لب تر کند او جنس را جلویش گذاشته. همسایه‌اش یک مرغ‌فروشی است و بعد یک لوازم‌التحریر و یک مغازه‌ی ساخت سپر ماشین و یک نانوایی سنگکی سنتی که به طرز غریبی نان‌هایش خوشمزه‌اند. نانواهایش ترک‌اند. با همشهری‌هایشان چنان گرم می‌گیرند که تو درمی‌مانی چرا می‌گویند برای یک یاکوزا همه‌جا ژاپن است؟ باید بگویند برای یک ترک، همه‌جا تبریز است.
سمت جنوب غربی چهارراه هم یک مغازه‌ی گل‌فروشی است و یک مصالح ساختمانی و دو تا کبابی بغل هم که در کل محله شهرت دارند و از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ بعد از ظهر کل چهارراه بوی کباب می‌دهد. من بعد از دو سال به بوی کباب بی‌حس شده‌ام. اما هر کسی که بار اولش باشد از بوی کباب‌ها مدهوش می‌شود. زن حامله هم مطمئنم از این بوی کباب دیوانه می‌شود.
به غیر از این‌ها چهارراه هم یک سری آدم خاص خودش دارد. یکی از این آدم‌ها سرهنگ است. 
جلوی ساختمان ما یک باغچه‌طور است. تویش درخت کاشته‌اند. می‌توانستند چمن بکارند. اما درخت کاشته‌اند. درخت‌ها لاغرو و جوان‌اند. سرو و بید و ارغوان‌اند. در پیاده‌روی نبش چهارراه هم یک کیوسک تلفن عمومی قرار دارد. فکر کنم جزء انگشت‌شمار کیوسک‌های تلفن عمومی باقی‌مانده در شهر تهران باشد. این که هنوز تعطیلش نکرده‌اند احتمالا به خاطر سرهنگ است. پیرمردی کت و شلوارپوش که هر روز از حوالی ساعت ۹ می‌آید آن گوشه‌ی چهارراه، تلفن را برمی‌دارد و شروع به تماس گرفتن می‌کند. به کی زنگ می‌زند؟ نمی‌دانم. ما همیشه او را از پشت شیشه‌ی دفترمان دیده‌ایم. تماس‌هایش طولانی‌اند. گاه توی گوشی تلفن داد و بیداد هم می‌کند. معمولا هر نیم ساعت چهل دقیقه به خودش استراحتی می‌دهد. اهل سیگار کشیدن نیست. برخلاف سایر چهارراه نشینان که اوضاع‌شان کمی خیط است، او اهل دود و دم نیست. می‌نشیند روی نرده‌ی کنار باغچه و کمی استراحت می‌کند و دوباره کارت تلفنش را در شیار قرار می‌دهد و ادامه‌ی تماس‌ها. 
سرهنگ معمولا کتش را هم در می‌آورد و روی ساعد دستش می‌اندازد. یک پوشه‌ی پلاستیکی هم دارد. بعضی روزها حتی یک کیف هم دارد که مدارک و پرونده‌هایش را از توی آن درمی‌آورد. کار تقریبا هرروزه‌ی سرهنگ، آمدن به چهارراه و زنگ زدن از تلفن عمومی چهارراه است. در حقیقت تلفن عمومی، به صورت اختصاصی برای او است. چون که هیچ کس دیگری سمت آن تلفن عمومی نمی‌رود. پاری وقت‌ها که تصادف می‌شود هم کسی برای زنگ زدن به پلیس سمت تلفن عمومی نمی‌آید. همه با موبایل زنگ می‌زنند دیگر. 
سرهنگ کت و شلوار می‌پوشد. به نظر آدم متشخصی می‌آید. آن‌کادر نیست. یعنی آن قدر پیر شده که فکر کنم دیگر حوصله‌ی آن‌کادر بودن و ریش‌ها را سه‌تیغ زدن و این‌ها را ندارد. ولی یک عادت عجیب هم دارد که اصلا بهش نمی‌خورد. بین تلفن‌هایش یکهو می‌آید سمت ساختمان ما. یعنی به انتهای باغچه. درخت‌های توی باغچه جوان و لاغرو هستند و اصلا چیزی را از کسی نمی‌پوشانند. علاوه بر آن بین باغچه و ساختمان ما هم یک پیاده‌رو وجود دارد. اما سرهنگ می‌آید سمت ساختمان ما، دقیقا رو به پنجره‌ی ما و پشت به چهارراه زیپ شلوارش را باز می‌کند و ثانیه‌های زیادی مشغول آبیاری درختان می‌شود. توی این دو سال هیچ وقت ندیده‌ام که به خاطر این کار دور و برش یا حتی روبه‌رویش (یعنی ما را) نگاه کند. روزهایی که هست چهار پنج بار باید این کار را بکند. 
مدت‌هاست فکر می‌کنیم که سرهنگ به کسی تلفن نمی‌زند. بلکه الکی توی گوشی با خودش حرف می‌زند و داد و بیداد می‌کند. یعنی حس می‌کنیم این مرد این قدر تنهاست که به حرف زدن با خودش افتاده و چند تا شخصیت خیالی هم اختراع کرده و هر روز به‌شان زنگ می‌زند و حال‌شان را می‌پرسد و رشته‌ی زندگی‌شان را دنبال می‌کند و گاه هم باهاشان دعوایش می‌شود و... نیاز هم دارد که این آدم‌های خیالی را در یک چهارراه شلوغ محله دنبال کند. یک بهانه برای از خانه خارج شدن و خودکشی نکردن. مشکل پروستات و مثانه‌اش را هم که دیده‌ایم به این فکر افتاده‌ایم که زیاد بهش گیر ندهیم. آخر عاقبت خودمان هم همچه خفن‌تر از این پیرمرد نخواهد بود. باهاش دوست نشدیم. ترس‌مان این بود که دفتر ما را با دستشویی اشتباه بگیرد و روزی ۴-۵ دفعه زنگ بزند که دستشویی می‌خواهم و بعد هم فقط خودش نباشد و یکهو تمام آدم‌های پلاس چهارراه دستشویی دفتر ما را به عنوان گزینه‌ی بهتر انتخاب کنند و... باهاش دوست نشدیم.
مشکل این است که چند هفته است سرهنگ دیگر سروکله‌اش پیدا نیست. تلفن عمومی گوشه‌ی چهارراه بلااستفاده شده. در این مدتی که سرهنگ نبوده شهرداری یک سمت خیابان را خط دوچرخه کرده. بولدوزر آمده آسفالت را کنده. کارگرها آمده‌اند جدول کاشته‌اند و بعد سطح خط دوچرخه را از سطح خیابان بالاتر برده‌اند و دارند سیمان هم می‌ریزند تویش و فقط لایه‌ی پلی‌اورتان خط دوچرخه باقی مانده. اما سرهنگ اصلا پیدایش نیست. حس می‌کنم تا یک ماه دیگر کیوسک سبزرنگ تلفن را هم بردارند ببرند. دیگر کسی نیست که ازش استفاده کند. سرهنگ ماسک می‌زد. منتها مثل خیلی از پیرمردها ماسکه دماغش را نمی‌پوشاند. یعنی کرونا گرفته و رفته بهشت زهرا؟ یا شاید هم کیوسک تلفن عمومی دیگری گیر آورده. کیوسکی که نزدیک یک دستشویی عمومی هم هست و مشکلات سن بالا و پروستات پنچر را به طرز متمدنانه‌تری می‌شود حل کرد... شاید اصلا بهشت برای سرهنگ همچه جایی باشد. نمی‌دانم...

  • پیمان ..

می‌گویند: طالبان تغییر کرده. دیگر خشکه‌مقدس نیست و دست و پای کسی را قطع نمی‌کند و دشمن شیعه‌ها هم نیست. می‌گویند طالبان امروز فقط دشمن آمریکاست. آمریکایی ببیند می‌کشد. بقیه در امن و امانند.
می‌گوییم: با این اوصاف پس باید تعداد مهاجرت افغانستانی‌ها به ایران زیاد نشود و همان روندهای سابق ادامه پیدا کند. نگران مرزها و بیش از حد شدن تعداد مهاجران تازه‌وارد هم نباید باشیم. 
می‌گویند: نه. در افغانستان ناامنی و بیکاری زیاد شده است. به خاطر آن مهاجرت‌ها هم زیاد شده است. نرخ قاچاقبرها هم گران‌تر شده است. 
می‌گوییم: اگر دلیل مهاجرت افغانستانی‌ها ناامنی و بیکاری در کشور خودشان است، چرا به بچه‌های مهاجر توی ایران حق درس خواندن نمی‌دهید؟
می‌گویند: کی گفته حق درس خواندن ندارند؟ سالی پانصد هزار نفر دارند درس می‌خوانند. ما گفتیم بچه‌ها درس بخوانند. اما نه این که به بهانه‌ی درس‌ خواندن بچه‌ها دو میلیون خانواده از افغانستان مهاجرت کنند به ایران.
می‌گوییم: یعنی الان که شما تو ثبت‌نام بچه‌های مهاجر تو مدارس ایران دست‌انداز ایجاد می‌کنید و همه را دق می‌آورید افغانستانی‌های دیگر به ایران مهاجرت نمی‌کنند؟
آسمان را نگاه می‌کنند و می‌گویند: هیچ کشوری تو دنیا به مهاجر غیرقانونی خدمات ارائه نمی‌دهد. 
می‌گوییم: حق تحصیل برای کودکان یک داستان دیگری هست‌ها... آمریکا از سال هزار و نهصد و هشتاد و شش قانون کرد که همه‌ی کودکان چه آن‌ها که قانونی‌اند و چه غیرقانونی حق آموزش در مدارس آمریکا رو داشته باشند. الان شما نگاه کنید می‌بینید توی همان زندان‌هایی که کودکان هائیتی و هندوراس و گواتمالا و... را نگه می‌دارند باز مدرسه و درس و مشق و آموزش زبان و فرهنگ آمریکایی به راه است. نسبت کودکان مهاجر به آمریکایی در مدارس‌شان یک به هفت است. در ایران این نسبت یک به صدوهفت است.
می‌گویند: اصلا همین یعنی ما اشتباه کردیم. هر کاری آمریکا کند اشتباه است و ما نباید آن را انجام بدهیم. 
می‌گوییم: بله. طالبان هم چون دشمن آمریکاست خوب است. ببخشید که متوجه نشدیم!
 

  • پیمان ..

هنوز هم آدرس بلاگفای سپهرداد فیلتر است. چند روز پیش بعد از سال‌ها برگشتم ببینم شاید دوباره آدرسش زنده شده باشد. نشده بود. فیلتر بود. تا ابد در دسترس نخواهد بود. آمدم برای وبلاگی نظر بدهم دیدم هنوز هم آدرس بلاگ.آی.آر را سانسور می‌کند. آدم نمی‌شود این بلاگفا. همان ۸-۹ سال پیش این مزخرف‌بازی‌ها را که ازش دیده بودم وبلاگ حاج‌سیاح را هم کوچ داده بودم به میهن‌بلاگ. چرا به بلاگ.‌آی.‌آر نه؟ از باب همه‌ی تخم‌مرغ‌ها را توی یک سبد نچیدن و این حرف‌ها. 
طی آن نقل و انتقال چند تا از سفرنامه‌هایم از دست رفته بودند. مثلا سفرنامه‌ی یزد و صعود به شیرکوه. ولی تا چند سال در میهن‌بلاگ منتشر می‌کردم سفرنامه‌ها را. یک جایی وسط کار حس کرده بودم میهن‌بلاگ هم قابل اعتماد نیست و متن نوشته‌ها را به جایی در بلاگ.‌آی.‌آر منتقل کرده بودم. بدون عکس البته. 
زد و میهن‌بلاگ هم ترکید. تمام نوشته‌ها و عکس‌های سفرنامه‌های وبلاگ حاج‌سیاح بدون اطلاع قبلی پریدند. متن‌ها را انتقال داده بودم. اما عکس‌ها نابود شدند و بخشی از جذابیت سفرنامه‌ها عکس‌ها بودند... شاید اشتباه من همین‌جاست که هنوز در خانه‌های اجاره‌ای زندگی می‌کنم. اگر معماری پیدا شود که برایم خانه بسازد دستش را به گرمی خواهم فشرد. 
باری، سفرنامه‌ی دبی را هم در این وبلاگ موقتی بلاگ.آی.آر بالا آوردم. وبلاگی که حکم یک انباری را دارد. حوصله‌ی عکس آپلود کردن و این‌ها را نداشتم. متن را می‌نوشتم و در این انباری منتشر می‌کردم. عکس‌ها را توی تلگرام سپهرداد می‌گذاشتم و آدرس می‌دادم تا هر کس می‌خواهد در مورد عکس‌ها متن بخواند برود آن‌جا. حالا این وسط دو تا از متن‌ها توی بلاگ.آی.آر به تیغ فیلتر هم دچار شدند و مجبور شدم متن‌شان را توی تلگرام سپهرداد منتشر کنم. ببین چه بلبشویی شد.
۱۲ قسمت شد سفرنامه‌ی دبی من. این‌جا می‌شود به ترتیب متن‌شان را خواند. به تاریخ‌های انتشار هم گیر ندهید. برای این‌که خواندن راحت‌تر باشد اولین قسمت در تاریخی جدیدتر منتشر شد و آخرین قسمت در تاریخی قدیمی‌تر! 
 

  • پیمان ..

داستان قمرگل همه‌مان را به فکر فرو برده بود. ۱۳ ساله و شیرین‌زبان بود. از آن‌ دخترهای سبزه‌ی شیطان بلا بود. درس خواندن را خیلی دوست داشت. درسش هم خوب بود. اما فقط تا ۱۵ سالگی حق درس خواندن داشت. می‌گفت ما افغان‌ها رسم داریم که دختر باید فقط تا ۱۵ سالگی درس بخواند. بیشتر از آن را نمی‌گذارند. من هم به خاطر همین تا ۲ سال دیگر بیشتر نمی‌توانم درس بخوانم. پشتون بود. زنگ موبایلش هم یک آهنگ هندی پاکستانی بود. شوق عجیبی داشت که ۲ سال باقی‌مانده را با تمام وجود شبانه‌روز درس بخواند. اما پذیرفته بود که این ۲ سال آخرش است. 
ازش پرسیده بودیم که دوست داری در آینده چه کاره شوی؟ گفته بود دکتر. پرسیده بودیم که برای دکتر شدن که باید دانشگاه بروی. گفت می‌دانم. ولی بین این دو تا احترام به پدر و مادرم مهم‌تر است... 
چیزی نگفتیم. نه من نه شهروز از این‌ها نبودیم که بخواهیم آدمی را به شورش و انقلاب وادار کنیم. قمرگل اسیر سنت بود. ۱۵ سالش که می‌شد به احتمال زیاد شوهرش می‌دادند. در همین تهران به اصطلاح مدرن، کودک‌همسری رواج داشت...
امیرحسین گفت که اتفاقا افغان‌ها کار درستی می‌کنند. کشوری که می‌خواهد با حذف غربالگری ژنتیک و افزایش تعداد معلول‌هاش افزایش جمعیت بدهد باید به دخترها هم فقط تا ۱۵ سالگی اجازه‌ی تحصیل بدهد. بعدش بروند دنبال شوهر و بچه درست کردن و اگر عشق و علاقه‌ای به علم و تحصیل بود بعدش دوباره به درس برگردند. می‌گفت دختری که تحصیل کند و دانشگاه برود دیگر بچه درست نمی‌کند یا اگر بچه درست کند نهایت یکی دو تا. با یکی دو تا که نظام تأمین اجتماعی ما ساق و سالم باقی نمی‌ماند. من اگر پیر شوم با کار کردن یکی دو تا بچه و حق بیمه‌ی پرداختی آن‌ها که خرج دوا درمان من جبران نمی‌شود. همین الان نگاه کنید: دختر پسرها دانشگاه که می‌روند بی‌خیال بچه درست کردن می‌شوند. بعد هم سن زایایی دخترها و زن‌ها محدود است. ۱۵ تا ۳۵ سالگی می‌توانند. دختری که دانشگاه می‌رود ۳۰ تا ۳۵ سالگی ازدواج می‌کند. به چه درد می‌خورد؟ اتفاقا این پشتون‌ها رسم و رسوم درستی دارند.
حسین اولش از این گفت که یک مادر ۱۵ ساله مادر خوبی برای بچه‌هایش نخواهد بود و در درازمدت هزینه‌ اجتماعی آن بچه آن‌قدر خواهد بود که حتی اگر حق بیمه‌ی تأمین اجتماعی را بپردازد باز جبران نمی‌شود و یک چیز جالب دیگر گفت: تو ایران است که آدم‌ها زود پیر و کج و کوله می‌شوند. تو ایران است که زن‌ها زود از پا می‌افتند. طرف تو اروپا تازه تو ۳۵-۳۶ سالگی ازدواج می‌کند و تا ۴۵ سالگی ۴-۵ تا بچه به دنیا می‌آورد و هیچ چیزش هم نمی‌شود. سبک زندگی آدم‌ها توی ایران مشکل دارد. آدم‌ها را زود از پا می‌اندازد. آدم‌ها تو ایران اصلا ورزش نمی‌کنند و بدن‌های‌شان ضعیف است. زود افت می‌کنند. ۳۵ ساله که می‌شوند چربی کبد دارند، قلب‌شان ضعیف است، کلیه‌شان مشکل دارد، ۴۰ کیلو اضافه وزن دارند و... این که سبک زندگی آدم‌ها تو ایران اشتباه است دلیل نمی‌شود که بگوییم دخترها نباید درس بخوانند. چه حرفی است آخر؟
حرفش درست بود. برای تأیید حرف حسین مثال از اینستاگرامم آوردم که یک خانم داف بلژیکی بنده را به خاطر عکس‌های دوچرخه‌ایم دنبال نموده است. من اولش فکر کردم این خانم ۳۰ ساله است و ذوق کردم که چنین زیبارویی به ما عنایت نشان داده. اما بعد دیدم حضرتش ۴۸ سال دارد و اصلا تکان نخورده است و مثل چی ورزش می‌کند.
ولی یک چیز دیگر هم بود. همان اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها که توی ۳۵ سالگی تازه ازدواج می‌کنند، تا ۱۸-۱۹ سالگی طعم جنس مخالف‌شان را می‌چشند. این چشیدن طعم هم برخلاف ایران با احساس گناه و هنجارشکنی و قانون‌شکنی همراه نیست. چیزی پذیرفته است... اما در ایران حتی خیلی از دانشگاه‌ها تفکیک جنسیتی دارند و ورود جنس مخالف به راهروها و کلاس‌های درس تابو است و این تابو تا ۲۴-۲۵ سالگی تبلیغ می‌شود و دمار از روزگار همه درمی‌آورد. یک عده‌ای طغیان می‌کنند و می‌کشند زیرش و یک عده‌ای هم طغیان نمی‌کنند و می‌زنند توی سر خودشان و هر دو گروه حس مزخرفی خواهند داشت و... نمی‌دانم.

  • پیمان ..

حاشیه‌ی جاده از آن پدیده‌های همیشه هیجان‌آور است. ماشین‌ها در جاده‌ها با سرعت‌های بالایی حرکت می‌کنند. همیشه مناظر و پدیده‌های بی‌شماری طی سرعت بالای ماشین‌سواری دیده نمی‌شود. سرعت معقول برای دیدن و هضم کردن حاشیه‌ی جاده‌ها همان سرعت یک دوچرخه‌سوار است. امری که در ایران اصلا آسان نیست. من که فکر کنم تا آخر عمرم از ندیده‌های کنار جاده‌های تکراری عمرم تعجب کنم. یکی از این ندیده‌ها برایم ده کن بود. بارها از اتوبان همت رد شدم و بارها حالم از تهران و بزرگراه‌هایش به هم خورد. اما امروز به دیدار خانه‌ی کوچکی در حاشیه‌ی بزرگراه همت رفتم که حال و هوای دیگری داشت. خانه‌ای که بیش از ۱۷ سال است یک مدرسه‌ی کوچک و جمع‌وجور است.
کوچه‌های کن باریک و سربالا سرپایین و پرپیچ و خم بودند. ماشین‌ها به زحمت و مماس با آرنج آدم‌ها رد می‌شدند. ده کوچکی که در شمال ری بود و باغ‌ها و رودهایش شهرت داشتند حالا یکی از محلات شهر تهران شده بود. ردیف چنارهای چند صد ساله‌اش نشان از قدمتش داشت. چنارهایی که در آغوش من جا نمی‌شدند. بنگاهی محل می‌گفت کن از کنی‌ها خالی شده. کن غوروق افغانی‌ها و کردهاست. می‌گفت جای خالی در کن نگذاشته‌اند. می‌گفت تمام خانه‌ها را اجاره کرده‌اند. آن بالا هم هر چه باغ است افغانستانی‌ها دارند آباد می‌کنند. خود کنی‌ها سال‌هاست که رفته‌اند شهران و تهران و خانه‌ها را اجاره می‌دهند و برای من عجیب بود: تاریخی‌ترین نقاط تهران از بومیانش خالی می‌شد و به غریبه‌ترین و تازه‌واردترین قوم شهر تهران سپرده می‌شد. محلات حوالی بازار تهران هم همین‌گونه است. اطراف چهارراه سیروس و عودلاجان و... این روزها خالی از ایرانی‌ها و سکنه شده و افغانستانی‌ها و خانواده‌های افغانستانی ساکن آن شده‌اند. 
بعضی آدم‌ها بزرگ‌اند. خیلی بزرگ‌اند. کارهایی در زندگی‌شان کرده‌اند که نمی‌شود با متر و عیار ریال و دلار سنجید. خانم خاوری و شوهرش از این آدم‌ها بودند. آدم‌های سربه‌زیری که حتی وقتی در مورد زندگی‌شان فیلم مستند ساخته شد خودشان جلوی دوربین نرفتند. کسان دیگری را فرستادند جلوی دوربین و به هیچ رسانه‌ای هم نگفتند که این فیلم داستان زندگی ماست. زود رسیده‌ بودیم. خانه‌ی کنار بزرگراه همت تابلو و نشانی از مدرسه نداشت. چرا... از دیوار و در رنگ‌آمیزی شده‌ی مدرسه فهمیدیم که مدرسه است. ولی تابلویی در کار نبود. نگذاشته بودند. اذیتش می‌کردند که نباید مدرسه داشته باشد. نباید به بچه‌های افغانستانی درس بدهد. او سی سال بود که در کن مدرسه داشت. روزهایی که نگذاشته بودند مدرسه‌اش باز بماند به حسینیه‌ها و مسجدها و خانه‌های کن پناه آورده بود. خانه‌ی خودش را کلاس درس کرده بود. 
چرا نمی‌گذاشتند او مدرسه راه بیندازد؟ 
چرا اصلا او باید مدرسه راه می‌انداخت؟
درس خواندن بچه‌های افغانستانی در ایران شاید نمادین‌ترین وجه زندگی مهاجر غیرایرانی بودن در ایران است.
خانم خاوری چهل است که به ایران آمده است. از همان اول هم ساکن کن بود. از همان روزگاری که بزرگراه همت و آبشناسان و اتوبان تهران شمالی نبود که کن را پاره پاره کند. از همان روزگاری که رود کن خوش‌آب‌تر بود. او در همین کوچه‌باغ‌های کن بزرگ شده بود. درس خوانده بود. خانواده‌اش او را در سال‌هایی که حتی ایرانی‌ها هم دانشگاه نمی‌رفتند به دانشگاه فرستاده بودند و بعد او کن را رها نکرد. توی همکاری‌هایش با خانه‌ی بهداشت کن متوجه شد که کودکان افغانستانی زیادی هستند که چون افغانستانی‌اند نمی‌توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند. یا پدر و مادر سنتی‌شان مانع درس خواندن آن بچه‌ها هستند. یا فقر خانواده‌های کارگر افغانستانی مانع از فرستادن بچه‌ها به مدرسه می‌شود. تصمیم گرفت ۲۰ نفر از این بچه‌ها را توی خانه‌اش جمع کند و به آن‌ها سواد یاد بدهد. سه ماه که گذشت یکهو دید ۲۰ نفر که هیچی، ۲۰۰ نفر کودک افغانستانی از همان حوالی کن آمده‌اند به خانه‌اش و می‌خواهند که درس بخوانند. از مسجد محل کمک گرفت. محرم‌ها و مواقع ختم و عزا کارش مختل می‌شد. تصمیم گرفت یکی از خانه‌های کن را اجاره کند و این ۲۰۰-۳۰۰ کودک بازمانده از تحصیل را باسواد کند. از معلم‌های داوطلب کمک گرفت. ایرانی‌ها و افغانستانی‌های باسواد. همه به کمکش آمدند. کمی بعد کارگرهای افغانستانی هم مشتری‌اش شدند. آن‌ها هم برای زندگی در ایران به سواد نیاز داشتند. خواندن و نوشتن و حساب کردن. مدرسه‌ی خانم خاوری ۴ شیفت شد. تا نیمه‌شب هم آدم‌هایی می‌آمدند تا سواد یاد بگیرند. شوهرش آقای حیدری هم درس می‌داد. حتی بچه‌های کوچک خانم خاوری هم درس می‌دادند...
همه چیز به این گل و بلبلی‌ها نبود البته. افغانستان سرزمین قومیت‌هاست. البته که ایران هم سرزمین قومیت‌هاست. اما قومیت‌های مختلف ایران خوشبختانه بین هم دختر و پسر رد و بدل کرده‌اند و کمتر به هم غریبه‌اند. هر چند موقعیت صلح بین اقوام در ایران خیلی شکننده است. اما قومیت‌های افغانستان به هم کاملا غریبه‌اند و سایه‌ی همدیگر را با تیر می‌زنند. نفرت قومی قبیله‌ای را بگذار کنار بحث شیعه و سنی و دین اسلام. آن وقت است که می‌فهمی چرا این سرزمین هرگز رنگ صلح به خود نمی‌گیرد. بدبختی‌اش این است که این غریبگی و دیدگاه‌های منفی قومیتی را با خودشان به ایران هم می‌آورند و بین همدیگر هم بغض و کینه دارند و خانم خاوری توی قلمرو ۱۲۶ متر مربعی‌اش به جنگ این تعصب و نفرت رفت...
شاید اگر خانم خاوری در یک کشور اروپایی بود بهش مدال صلح نوبل می‌دادند یا یک جایزه‌ای که نشان قدردانی جامعه‌ی میزبان از او باشد. اما خب این‌جا ایران است و به جای تقدیر و ستایش این گونه آدم‌ها بهش مشکوک می‌شوند و چوب لای چرخش می‌گذارند...
خانم خاوری هزاره بود و سایر قومیت‌ها نمی‌پذیرفتندش. افغانستانی‌ها به چشم ایرانی‌ها همه افغانستانی‌اند. آدمی که شناسنامه نداشته باشد غریبه است و محروم از خیلی چیزها، از جمله از باسواد کردن کودکانش در مدرسه. طی سال‌های اخیر یک درجه تخفیف داده‌اند که هر کس مدرک هویتی داشته باشد حق باسواد شدن دارد. ولی باز هم آدمی که نتوانسته مدرک هویتی دست و پا کند محروم است. چه هزاره باشد چه پشتون چه تاجیک چه ازبک چه ترکمن چه پشه‌ای و... همه‌ی قومیت‌های افغانستانی در محروم بودن مشترک‌اند. اما چون خانم خاوری هزاره بود پشتون‌ها دختر پسرهای‌شان را پیش او نمی‌فرستادند... او چه کار باید می‌کرد؟ می‌رفت التماس می‌کرد که بابا چشم‌بادامی بودن من گناه نیست؟ بچه‌های‌تان را به خاطر قومیت من از سواد محروم نکنید؟ مسلم است که جواب نمی‌داد. تعصب و غیرت با این جور چیزها درمان نمی‌شود. خانم خاوری کار دیگری کرد: معلم‌های مدرسه‌اش از همه‌ی اقوام افغانستانی گذاشت و همین طور چند معلم ایرانی. عین این می‌ماند که یک دولت برای کشور سر کار بیاید و وزرایش را از بین اقوام مختلف کشور انتخاب کند. ایده‌اش جواب داد. کم‌کم پای قومیت‌های مختلف به مدرسه‌اش باز شدند... وقتی جنگ‌های ۳۰ ساله‌ی افغانستان را که نگاه می‌کنی شاید به عمق ارزش کار خانم خاوری پی ببری. او کاری کرد که قومیت‌های مختلف حاضر شوند کودک‌شان را به مدرسه‌ی او بفرستند. این کودکان اولش کنار هم نمی‌نشستند. تحت تأثیر گفته‌های پدر مادرهای‌شان از هم می‌ترسیدند. اما وقتی بازی کردند، وقتی با هم‌دیگر سواد خواندن نوشتن یاد گرفتند، آن وقت دیدند که هر دو انسان‌اند و قومیت چه چیز مسخره‌ای است... اوج نتیجه‌بخشی این شیوه کجا بود؟ دختر پسرهایی که از دو قوم مختلف بودند، اما در مدرسه‌ی خانم خاوری درس خوانده بودند و وقتی بزرگ شده بودند با هم ازدواج کرده بودند...
هنوز که هنوز است وقتی از افغانستانی‌ها می‌پرسی چند تا بچه داری، تعداد پسرهای‌شان را اعلام می‌کنند. ‌هنوز خیلی از خانواده‌های‌شان دختر را جزء بچه‌های‌شان حساب نمی‌کنند. حتی آن‌هایی که ۲۰ سال است ساکن ایران‌اند هم چنین وضعیتی دارند. به خاطر همین داستان خیلی از خانواده‌های افغانستانی دخترهای‌شان را به مدرسه نمی‌فرستند. صرف ندارد برای‌شان که دخترهای‌شان باسواد شوند. خانم خاوری چه کرد؟ تحصیل دخترها در مدرسه‌اش را رایگان کرد. از پسرها شهریه می‌گرفت. اما دخترها مجانی درس می‌خواندند. هزینه تحصیل دخترها را از چند نیکوکار می‌گرفت. ماه رمضان هم که می‌شد یا دم عید به همه‌ی بچه‌ها بسته‌های ارزاق می‌داد. این کار باعث شد تا خشک‌ترین و متعصب‌ترین خانواده‌های افغانستانی هم دخترهای‌شان را به مدرسه بفرستند. دخترهای‌شان باسواد شدند. ارزش این کار را شاید فقط مرحوم همایون صنعتی‌زاده بفهمد. همایون صنعتی‌زاده مسئول پروژه‌ی سوادآموزی به بزرگسالان در قبل از انقلاب شده بود. پروژه‌ای که فرح پهلوی تأمین مالی می‌کرد و می‌خواست نرخ باسوادی ایرانیان را بالا ببرد. کلاس‌هایی تشکیل شد. مردان و زنان بزرگسال و پیرمردها و پیرزن‌ها سرکلاس‌ها رفتنند. به‌شان پول هم می‌دادند که بیایید سواد یاد بگیرید. اما آن‌ها یاد نمی‌گرفتند. ادای یادگرفتن درمی‌آوردند. جمع‌بندی صنعتی‌زاده بعد از اجرای فاز پایلوت پروژه این بود که بزرگسالان را رها کنیم. اگر می‌خواهیم بی‌سوادی را ریشه‌کن کنیم فقط به زنان جوان و دختران نوجوانی که فرداروز مادر می‌شوند باید سواد یاد بدهیم. فقط از طریق سوادآموزی دختران است که بی‌سوادی طی یکی دو نسل رفع می‌شود... این‌ها را بعد از انقلاب هم رفته بود به مسئولین نهضت سوادآموزی گفته بود. اما دیگر کسی به ارزیابی سیاست‌ها و دستورات نمی‌پرداخت که ببیند کاری اثربخش هست یا نه.... و حالا خانم خاوری در قلمرو ۱۲۶ متری مدرسه‌اش داشت نسل‌های افغانستانی‌ها را تغییر می‌داد...
و البته که دشمنانی هم داشت. بعضی مردان متعصب وقتی دیده بودند او شیعه است و برخی شاگردانش سنی مذهب، حرف درآورده بودند که او بچه پشتون‌ها را به بهانه‌ی سواد شیعه می‌کند. اذیتش کرده بودند...
دشمنانش فقط افغانستانی‌ها نبودند. ایرانی‌هایی هم بودند. خیریه‌ها و ان جی اوهایی که شهرتی بین‌المللی داشتند و به خاطر باسواد کردن کودکان افغانستانی در ایران از سازمان‌های بین‌المللی پول می‌گرفتند. آن‌ها او را رقیب خودشان می‌دانستند. مزاحم می‌دانستند. پیش خودشان فکر می‌کردند اگر او نباشد می‌توانند ناحیه‌ی کن را هم زیر پرچم خودشان ببرند و از سازمان‌های بین‌المللی دلار بیشتری بگیرند و... و برایش پرونده‌سازی کردند. در ایران عده‌ای هستند که تخصص‌شان پرونده‌سازی است. اذیتش کردند. کاری کردند که او دیگر از هر دوربینی بترسد. صدها دانش‌آموز مدرسه‌اش به هزار و یک دلیل از تحصیل در مدارس ایرانی محروم بودند. او می‌ترسید که در مدرسه‌اش بسته شود و این بچه‌ها دیگر نتوانند باسواد شوند... دست به عصا شد...
امروز نشستیم با ۱۱ تا از دانش‌آموزان مدرسه‌ی خانم خاوری حرف زدیم. قصه‌های‌شان را شنیدیم. دوربین هم برده بودیم. تازه فهمیدم عباس کیارستمی چه نابغه‌ای بوده که توانسته مشق شب و قضیه شکل اول شکل دوم را بسازد. من هم امروز قصه‌های زیادی شنیدم. بعضی‌های‌شان دیوانه و پریشانم کردند. اما این‌که بتوانم در قالبی همه‌فهم و جذاب ارائه‌شان کنم... شاید از عهده‌ی من خارج باشد.
دیدن آدم‌های بزرگی که بی‌سروصدا در حاشیه‌ی یکی از مزخرف‌ترین بزگراه‌های ایران دارند کار می‌کنند، دارند به گونه‌ای محسوس جهان فردا را در حد وسع خودشان به جایی بهتر تبدیل می‌کنند برایم عجیب بود. ستایش‌برانگیز بودند. ای کاش می‌توانستم جایزه‌ای و نامی و نشانی و لقبی درخور به‌شان اعطاء کنم!
 

 

مطلب مرتبط: آدم‌ها را همراه کردن

  • پیمان ..

برگ بیدو

۱۲
تیر

حالا تقریبا ۲۰ سال از رفاقت‌مان می‌گذرد. از آن روزهایی که عصرهای پنج‌شنبه می‌نشستیم توی اتاق پشتی کتابخانه‌ی مرکز ۲۸ و از قدیر درس نوشتن یاد می‌گرفتیم و هفته‌ی بعدش سعی می‌کردیم دست‌خالی برنگردیم. قصه‌ای نوشته‌شده بر یک نصف برگه‌ی آ چهار تکلیف ما بود. سعی می‌کردیم از هم کم نیاوریم و الان که نگاه می‌کنم یک جور دیگر می‌بینمش: پیوسته داشتیم به هم انرژی می‌دادیم. آن سال‌ها خام و خالی بودیم. نوشتن سخت بود. اما حالا همین نوشتن سیر تطور شخصیت‌های‌مان می‌تواند سوژه‌ی یک رمان باشد. طول عمر رفاقت‌مان خیلی بیشتر از نیمی از عمرمان شده. ما تغییر کرده‌ایم. خیلی نرم و آهسته تغییر کرده‌ایم. اما با همه‌ی تغییرات‌مان رفاقت‌مان به هم نریخته.
من آدم بدسفری هستم. با من زیاد خوش نمی‌گذرد. کرم رفتن تا ته جاده را دارم. خستگی حالی‌ام نمی‌شود. لش کردن نمی‌فهمم. دختربازی بلد نیستم. سیگار و قلیان نمی‌کشم. شادنوشی نمی‌کنم. وقتی وارد شهر جدیدی می‌شویم چشمم زیاد دنبال خوردنی‌های شهر نیست. برایم جای خواب مهم نیست. روی سیمان و آسفالت دراز می‌کشم و زارت می‌خوابم و خورشید که طلوع می‌کند همه را انگولک می‌کنم که پاشوید برویم. کجا برویم؟ تا ته جاده‌. فهمیده‌ام که آدم‌ها می‌برند. خسته می‌شوند از من. رهایم می‌کنند. بعد از مدتی مراعات کردم. مواظب شدم که دل کسی از من نرنجد. الکی سخت نگیرم. اما یک دهه طول کشید تا بفهمم هر جور که باشم بالاخره آدم‌ها می‌روند. آدم‌ها می‌آیند که بروند. اما در تمام این‌ سال‌ها حمید هم‌سفر من بود. با تمام اذیت شدن‌ها پایه بود و هست. وقتی کیلومترشمار ماشین اولم به ۳۰۰ هزار کیلومتر رسید او کنارم بود. آخرین سفری را هم که قبل از کرونا در ایران داشتم حمید هم‌سفر بود. کسی که حضورش باعث می‌شود ارتباط برقرار کردن با دیگران برایم راحت شود. حمیدی که وقتی به تور هم می‌خوریم چپ و راست کل اطلاعات عمومی می‌گذاریم و مایه‌ی تفریح بقیه را فراهم می‌آوریم.
حمید، سال پار را با صعودی خفن به کلبه‌ی باباعلی و قله‌ی توچال شروع کردی و در ادامه‌ هم‌رکاب شدی و حالا به راحتی سربالایی ده ترکمن و گردنه قوچک را بالا می‌کشی و چشمم روشن است که روزهای بهتری هم در راه داری... تولدت مبارک رفیق.

  • پیمان ..

چند شب است که زمان برگشت به خانه را تغییر داده‌ام. 
تابستان‌های گذشته ساعت ۶ عصر که می‌شد به سمت خانه برمی‌گشتم. زمانی که هرم گرما از آسمان کم می‌شد. از مزایای شرق‌نشین بودن این است که همواره پشت به آفتاب حرکت می‌کنی.  روزگاری فکر می‌کردم از بدبیاری‌ها است که همواره پشت به روشنایی باید حرکت کنم. صبح‌ها پشتم را به طلوع آفتاب می‌کردم و غروب‌ها هم به غروبش. حس می‌کردم آفتاب قهرش می‌آید. الان این‌گونه نیستم. حس می‌کنم در پناهش هستم. از منتهی الیه‌ شرق تهران که شروع به حرکت می‌کنم همین‌جوری خورشید روی شانه‌هایم است تا وقتی به غرب تهران می‌رسم. خورشید شانه‌هایم را مشت و مال می‌دهد. اما برای برگشت مشت‌ومال و پناه خورشید کافی نیست. ترافیک عصرگاهان تهران من را بیزار می‌کند.
دو سال پیش از ونک به خانه برمی‌گشتم. نزدیک‌تر بود. چند گاهی عصرگاهان برمی‌گشتم. بعد شروع کردم به کلاس زبان رفتن. کلاس هم جایی بود همان حوالی ونک. بعد از تعطیلی کلاس شبانگاه می‌شد. اما شبانگاه دو سال پیش تهران با شبانگاه بعد از کرونایش متفاوت بود. شبانگاهش هم پر بود از ماشین و آدم و شلوغی و دود و دم و تب و تاب. من تمام آن تابستان را کلاس زبان رفتم و تمام آن تابستان را خسته بودم و هیچ یاد نگرفتم. فقط یادم است که تند و تیز برمی‌گشتم. 
امسال اما دورترم. خیلی غرب تهرانم. پاری روزها مغزم نمی‌کشد که از میان این همه ماشین و دود و دم برگردم. چند گاهی با ماشین آمدم و رفتم. آخرین بارش بازگشتم حدود ۲ ساعت طول کشید و چنان بیزار شدم که تصمیم گرفتم با دوچرخه برگردم. اما با دوچرخه هم بازگشت سخت بود. بیش از حد باید مواظب باشم و این بیش از حد مواظب بودن عصبانی‌ام می‌کند. خشمگینم می‌کند. حس می‌کنم به اندازه‌ی ندانم‌کاری تمام آدم‌های یک نسل باید احتیاط کنم و مواظب باشم. تصمیم گرفتم تا ۱۰ شب بمانم. مگر نه این‌که ماشین‌ها بعد از ۱۰ شب جریمه می‌شوند؟ پس قاعدتا باید تعدادشان آن قدر کم شود که من راحت‌تر بتوانم مسیر غرب تا شرق را رکاب بزنم. تصمیم گرفتم روی زیراندازی که همیشه توی خورجین دوچرخه‌ام دارم دراز بکشم و اندکی چرت بزنم و کمی کتاب بخوانم و ساعت ۱۰ شب که شد حرکت کنم.
تصمیم گرفتم شبگرد شوم.
چند شب است این کار را می‌کنم. هنوز هم می‌ترسم خفتم کنند. اما این که چه‌جوری‌اش را نمی‌دانم. مثلا دوچرخه‌ام را از من بگیرند؟ دوچرخه‌ام با بار و بندیل و خورجین و محتویات عجیب غریبی که تویش خرکش می‌کنم حدود ۲۵ تا ۳۰ کیلو وزن دارد و هر دیوانه‌ای سوارش شود بعد از ۱۰۰ متر می‌بُرد. مگر این‌که طرف این‌کاره باشد و دزدی که همچه آمادگی بدنی‌ای داشته باشد مفت چنگش، نوش جانش. پولم را بدزدند؟ پولی ندارم آخر. سوژه خنده شوم و بعد بخواهند کرم بریزند؟ یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد که یک بار سوار دوچرخه بوده. به ناگاه موتورسواری جلویش را می‌گیرد و پیاده‌اش می‌کند و شتلاق یک سیلی می‌خواباند در گوشش و بعد هم سوار می‌شود می‌رود. از این روایت‌ها زیاد شنیده‌ام. اما در این دو سال برایم پیش نیامده. یک دلیلش همیشه فکر کرده‌ام این بوده که من لباس‌های گشاد می‌پوشم. از این لباس‌ تنگ‌های مخصوص دوچرخه‌سواری و شلوارک و این‌ها نمی‌پوشم. من مسافر خطوط میانه‌ی شهرم. پس باید لباس‌هایم هم میانه باشد. توی این چند وقته هم هر کسی که مورد اذیت و آزار واقع شده ازش پرسیده‌ام چی پوشیده بودی. هیچ کدام‌شان تیپ فول جواد سیستم نزده بودند. نمی‌دانم...
تهران ۱۰ شب به بعد برایم جای دوست‌داشتنی‌تری به نظر آمده. اصطکاک‌هایم با آدم‌ها از نوع جنگ برای بقا نیست دیگر. حکومت نظامی بعد از ۱۰ شب تعداد ماشین‌ها در شهر را کم کرده. آدم‌ها هم اگر هستند سوار بر ماشین نیستند. در پیاده‌روها هستند و دست در دست یار مشغول مزه مزه کردن شب تابستان. تهران خودش را عیان‌تر نشانم می‌دهم. از پنج صبح هم عیان‌تر حتی. تهران پنج صبح در تکاپوی بیدار شدن است. در تکاپوی دویدن برای شروع است. اما تهران ۱۱ شب آرام‌تر است. اکثر ماشین‌ها چپیده‌اند توی لانه‌های‌شان و آدم‌ها حضور پررنگ‌تری دارند و این‌که من برای رسیدن به خانه باید از ۵ منطقه‌ی مختلف شهرداری تهران عبور کنم در این شب‌های تهران به این می‌ماند که بخواهم از ۵ شهر مختلف چسبیده به هم عبور کنم. آدم‌های این مناطق زیاد نمی‌توانند جابه‌جا شوند. آن‌ها اسیر پیاده‌روهای محله‌ی خودشا‌ن‌اند. اما من عبور می‌کنم. نگاه‌شان می‌کنم و رد می‌شوم یا بهتر است بگویم آن‌ها نگاه می‌کنند و من رد می‌شوم.
و این شب‌های تابستانی تهران نسیمکی هم دارد که وزش آن بر چهره‌ی خسته و خیس از عرق دوچرخه‌سواری‌ام، زندگی‌بخش است... 
معتادی که کیسه‌ای آشغال بر دوش دارد، خانواده‌ای ۵ نفره که سوار بر یک موتور سی جی ۱۲۵ اند و پدر در حین موتورسواری یادش هست که برای بچه‌ها قصه بگوید و چیزکی یادشان بدهد، دختربچه‌ای که سوار بر دوچرخه‌ی فینگیلش توی پیاده‌رو تاب می‌خورد و به این‌که دوچرخه‌ی من چراغ دارد غبطه می‌خورد، موتورسواری که یک کیسه غذای نذری روی باک بنزینش گذاشته و دنبال آدم‌های نیازمند می‌گردد تا به‌شان شام بدهد، پلیس‌هایی که با موتور دور دور می‌کنند، سپاهی‌هایی که با موتور سنگین‌های‌شان در تاریکی شب گازینگ گوزینگ می‌کنند، ماشین‌های مدل بالا و فاحشه‌ها و... من همه‌ی این‌ها را با سرعت آهسته سوار بر دوچرخه‌ام می‌بینم و رد می‌شوم. حتی در بعضی تکه‌های خلوت خیابان این مجال را می‌یابم که شور و غوغای شهر هم رها شوم و به شور و غوغای پوچ درونم فکر کنم واین نوع فکر کردن چون هم‌زمان با رکاب‌زدن و گردش منظم‌تر خون در بدنم است دیگر یأس‌آور نیست... 
گه گاه هم که برای نوشیدن جرعه‌ای آب کنار خیابان می‌ایستم از خلوتی خیابان و یکه بودن دوچرخه‌ام در تاریکی خیابان هم عکس می‌گیرم. شاید شب‌های بعد فلاکس چای هم به محتویات خورجینم اضافه کردم که این جور وقت‌ها با طمأنینه‌ی بیشتری کنار خیابان بایستم و همان‌طور که دارم جرعه جرعه خستگی‌ام را فرو می‌دهم با خودم تکرار کنم: خانه‌ی شبگردها دور است...

  • پیمان ..

تعداد کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران از تعداد کشته‌ها و مجروحین جنگ‌های داخلی و انتحاری‌های داخل افغانستان به مراتب بیشتر است. شاید اگر بگوییم ایران از افغانستان هم ناامن‌تر است دروغ نگفته باشیم.
بین سال‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۲۰ مجموع تعداد کشته‌های غیرنظامی ناشی از مین‌های کنار جاده‌ای، ترورها، حملات راکتی و انتحاری و جنگ‌ها در کل افغانستان ۳۱ هزار و ۴۲۵ نفر بوده. در حالی‌که در همین بازه‌ی زمانی در ایران فقط ۱۹۵ هزار و ۳۱۵ نفر به خاطر تصادفات رانندگی جان خودشان را از دست داده‌اند.
از ۲۰۰۹ تا ۲۰۲۰ حدود ۶۲ هزار نفر غیرنظامی در افغانستان مجروج شده‌اند و در ایران و در تصادفات رانندگی حدود ۳ میلیون و ۵۲۲ هزار و ۶۲۰ نفر.
به اعداد که نگاه می‌کنی تازه به عمق فاجعه پی می‌بری.
به مخرج کسر هم باید نگاه کرد؟ باشد. جمعیت افغانستان حدود ۳۹ تا ۴۰ میلیون نفر است و جمعیت ایران حدود ۸۵ میلیون نفر. در سال ۱۳۹۹ که سال کرونا بود و مسافرت‌های ایرانیان به مراتب کمتر از سال‌های قبل بود حدود ۲۹۲ هزار نفر در ایران کشته و مجروح شدند (۱۵۳۹۶ کشته و ۲۷۶۷۷۱ مجروح). در همین سال در افغانستان که طالبان قدرت بیشتری گرفت و تعداد حملات و میزان جنگ‌ها افزایش پیدا کرد در کل افغانستان ۸۵۰۰ غیرنظامی کشته و زخمی شدند (۲۹۵۸ کشته و ۵۵۴۲ مجروح). حتی اگر مخرج کسر (جمعیت کشورها) را هم در نظر بگیریم باز هم ایران وضعیتی اسفناک دارد.
یک چهارچوب‌بندی رایج علیه افغانستانی‌ها در ایران این است که آن‌ها طالب‌اند و داعشی‌اند و انتحاری‌اند و فلان و بیسار. ولی وقتی می‌آیی روی کاغذ و به اعداد نگاه می‌کنی و کمی هم به مشاهدات میدانی‌ات در خیابان‌های شهرها و جاده‌های ایران مراجعه می‌کنی می‌بینی ایرانی‌ها هم موجوداتی واقعا ترسناک‌ترند...
راستش این که بگوییم کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی باید به صفر برسد هم درست نیست. مثلا همین آلمانی که اسطوره‌ی رعایت قوانین است و مردمانش باکیفیت‌ترین ماشین‌های دنیا را سوار می‌شوند در سال ۲۰۱۹ حدود ۳ هزار نفر کشته‌ در حوادث رانندگی داشته. ایران در این سال حدود ۱۷ هزار کشته داشته. اما خب ۶ برابر بیشتر هم خیلی است.
و یک مسئله‌ی مهم این که احساس ناامنی با خود ناامنی دو مسئله‌ی جداگانه است. 
مثلا خبر کشته‌ شدن‌های افغانستانی‌ها در انتحاری‌ها و جنگ‌های افغانستان در رسانه‌های ایران با آب و تاب انعکاس داده می‌شود. اما خبر تصادفات رانندگی در ایران خیلی معمولی است و در اکثر موارد حتی پوشش خبری هم ندارد. 
ما اسیر تصویرسازی‌های رسانه‌ها هستیم. رسانه‌های ایران، افغانستانی در خاک و خون را به نمایش می‌کشند تا در ایرانیان احساس امنیت ایجاد کنند. به خاک و خون کشیده شدن افغانستانی‌ها در کشورشان خوراکی بسیار عالی برای این چهارچوب‌بندی است که اگر ما نباشیم داعش می‌آید و شما ایرانی‌ها هم مثل افغانستانی‌ها می‌شوید. ایرانی‌ها باید احساس امنیت کنند. این که کشته‌های تصادفات و مجروحین ناشی از آن خوراک رسانه‌ها شوند احساس ناامنی ایجاد می‌کند. نارضایتی ایجاد می‌کند. ایرانی‌ها به جای این‌که از داعش بترسند از خودشان خواهند ترسید... می‌دانی چه دارم می‌گویم؟
از بد حادثه می‌زند و یک اتوبوس از قربانیان خوی وحشی‌شده‌ی ایرانیان گروهی خبرنگار از آب درمی‌آیند. این را دیگر نمی‌شود به سکوت برگزار کرد. صدا می‌کند. اعتراض‌ها هم می‌شود. اما اساتید چهارچوب‌بندی این‌جا را هم خوب بلدند جمع کنند. راننده‌ی اتوبوس مقصر بوده. دستگیرش می‌کنیم. عذرخواهی می‌کنیم. تدابیر بیشتری می‌اندیشیم. راننده صورت‌وضعیت نداشته. از این به بعد به صورت وضعیت گیر بیشتری می‌دهیم که بفهمیم مسافران ما خبرنگار هستند. از این به بعد خبرنگاران و اصحاب رسانه را با اتوبوس‌ها و راننده‌های بهتری رهسپار می‌کنیم تا این حوادث برای آنان تکرار نشود... رسانه نباید پی در پی و در درازمدت به این مسئله بپردازد. می‌فهمید؟ این چند روز بگذار در مورد این حادثه و فقط این حادثه صحبت بشود. بعدش را جمع می‌کنیم... احساس ناامنی با خود ناامنی خیلی توفیر دارد...

  • پیمان ..

تا میدان ۹۹

۲۸
خرداد

نمی‌دانم چه بلایی سر طبق‌عوض‌کن آورده‌ام که دنده‌های ۱ و ۳ جا نمی‌رود. یعنی می‌دانم. آمدم اصطکاک طبق‌عوض‌کن با زنجیر را درست کنم. به جای این‌که با پیچ‌های تنظیمی این کار را بکنم محل بسته شدن طبق‌عوض‌کن را تغییر دادم. دم و دستگاهش به هم ریخت. یک دنده شده‌ام. ۱ دنده جلو و ۹ دنده عقب. این هم برای خودش یک مدل است. راستش بدم هم نیامده. فقط با شیفتر دنده عقب کار می‌کنم. صبح اول صبح است. خیابان فرجام را رکاب می‌زنم. از آسفالت خیابان فرجام متنفرم. همه‌اش دست‌اندازهای ریز دارد. 
دارم فکر می‌کنم که کجا بروم. هدفی ندارم. کسی هم نیست که اول صبحی شوق دیدن من را داشته باشد. خودم حوصله‌ی خودم را ندارم. بقیه هم طبعا حوصله‌ی من را نباید داشته باشند. به سرم می‌زند بروم میدان شیخ بهایی. محل کار قدیمم. نزدیک دو سال است نرفته‌ام.. به روزهایی فکر می‌کنم که با دوچرخه می‌رفتم آن‌جا. ارتفاع میدان شیخ بهایی ۱۵۰۰ متر بود. دو تابستان پیش، یک ساعته از خانه به میدان شیخ بهایی می‌رسیدم. حالا چند دقیقه‌ای می‌رسم؟ به ون‌های فلکه دوم تهرانپارس- ونک فکر می‌کنم. حالم به هم می‌خورد. به رانندگی وحشیانه‌ی راننده‌های‌شان که برای ۵ دقیقه زودتر رسیدن همه چیز را به گه می‌کشیدند. آن‌ها هم یک ساعته می‌رسیدند. با صندلی‌های خراب‌شان و ۳۸۰۰ تومان کرایه‌ای که همیشه ۴۰۰۰ تومان می‌گرفتند و زیر بار نصب فون‌پی و... نمی‌رفتند. به علاف‌شدن‌های هر روز صبحم برای راه دادن به آن ساختمان فکر می‌کنم. به این‌که حداقل من یکی توی هیچ فرودگاهی در دنیا از این‌که به خاطر ایرانی بودنم علاف شوم احساس توهین و حقارت نخواهم داشت. چون حدود دو سال تقریبا هر روز این نوع از حقارت را از هم‌وطن‌ها و حکومت خودم می‌دیدم. حوصله‌ی میدان ونک را ندارم. حس می‌کنم چیزی ندارد که حالم را بهتر کند. بیشتر از حسرت در من نفرت ایجاد می‌کند. نفرتی که همین حالا هم در من انباشته است و بیشتر از نفرت حس ناتوانی. ناتوانی‌ای که فقط این رکاب زدن و جسم خود را بی‌واسطه به دوش کشیدن برای لحظاتی تسکینش می‌دهد.
به میدان صد که می‌رسم یادم می‌آید تابستان پیش می‌خواستم صد میدان را رکاب بزنم. نصف میدان‌ها را هم رکاب زده بودم که آقا سکته کرده بود و رفته بودیم شمال و نیمه‌کاره ماند. 
پاندا را کج می‌کنم سمت بالا. دور میدان می‌چرخم. اول صبح جمعه است. دو سه نفر دارند آن وسط‌ها ورزش می‌کنند. به بالای میدان می‌رسم. بالای میدان یک نیم‌دایره از مغازه‌های متروکه است. چند سال است که متروکه مانده‌اند؟ می‌توانسته یک بازارچه باشد. بازارچه‌ی لباس و پوشاک مثل هفت‌حوض یا بورس خوردنی‌ها:‌ ساندویچ و بستنی و... طبقه‌ی دومی هم دارد. آن‌جا هم می‌توانسته کافه باشد. کاباره هم می‌توانسته باشد. یعنی از بعد از انقلاب متروکه شده؟ نمی‌دانستم. روی نقشه نگاه کردم که میدان‌های پایین را دریابم و بروم.
میدان صد را باید آخرسر می‌رفتم. صد معنای خاص خودش را دارد. راستش میدان‌های نارمک برای من خیلی رازآلودند. حس می‌کنم هر میدان یک حکمت است. دو تا چیز است که رازآلودگی‌شان را برای من بیشتر کرده: 
یکی این‌که اصلا مثل و مانند و شبیه هم نیستند. یکی‌شان فسقلی است، یکی‌شان مثلثی است، یکی‌شان چهار پر است، یکی‌شان اندازه‌ی یک زمین فوتبال است، یکی‌شان فقط به اندازه‌ی حاشیه‌ی یک درخت است و... 
و دیگری این‌که اصلا سرراست نیستند. در یک ردیف نیستند. توی کوچه‌ها و خیابان‌ها گم‌اند. یکهو به‌شان می‌رسی. یکهو کشف‌شان می‌کنی. نام‌گذاری‌شان هم به ترتیب نیست و همین رازآلودترشان کرده. این‌جوری نیست که از سمت شرق شروع کنی و بتوانی به ترتیب ببینی‌شان. هر کاری کنی باز هم نمی‌توانی به ترتیب شماره ببینی‌شان. 
و مهم‌ترین چیز این است که میدان‌اند: هر کدام‌شان یک مرکزیت دارند. حول یک درخت یا یک بوته یا یک نقطه‌ی فرضی (حول یک مفهوم) شکل گرفته‌اند. اما فقط در خودشان است که میدان‌اند و مرکزیت‌ دارند. این‌جوری نیست که دوباره هر صد تای‌شان هم حول یک مرکزیت شکل گرفته باشند. نه. از این خبرها نیست. گم و گورتر از این حرف‌هااند 
و زندگی هم شاید همین‌گونه است: پرسه زدن در کوچه‌ها و خیابان‌ها و یکهو رسیدن به یک میدان. به یک محوطه‌ی باصفا که قدر بیشتری از آسمان را به تو نشان می‌دهد. میدانی که حول یک مرکزیت فرضی شکل گرفته و گاه مثلث است، گاه مستطیل، گاه دایره و گاه مربع و لوزی و این میدان‌ها همان درنگ‌های زندگی است. رسیدن به یک آدم خاص، به یک دیدار خاص، به یک حادثه‌ی خاص، به یک کتاب یا فیلم خاص، به یک مکان و دیدنی خاص... 
خواجه‌ عبدالله‌ انصاری یک کتاب دارد به اسم صد میدان. کتاب را در سال ۴۴۸ هجری قمری نوشته است. هزار سال بعد از او در جغرافیای تهران یک معمار فرانسوی طرحی شهری را به مرحله‌ی اجرا درآورده که باعث ایجاد یک محله با صد میدان شده است. میدان‌هایی خاص و تکرار نشده و قابل پرسه زدن. 
صد میدان خواجه عبدالله انصاری شرحی مختصر و مفید است از مراحل سیر و سلوک و مراتب و منازل عرفان و به سوی خدا رفتن. صد میدان نارمک اما یک اثر معماری است که هر کسی می‌تواند از آن برداشتی داشته باشد. مثلا یوریک کریم‌مسیحی برداشته برای هر کدام از این میدان‌ها قصه‌ نوشته و آن را با عنوان کتاب «صد میدان، صد قصه از میدان‌های صدگانه‌ی نارمک» منتشر کرده. قصه‌ی صد تا آدم مختلف.
من اما دنبال چه بودم؟ خودم هم نمی‌دانستم. فقط می‌خواستم در گام اول صد میدان را رکاب بزنم. از نقشه کمک می‌گرفتم و از میان کوچه‌ها و خیابان‌ها میدان‌ها را می‌جستم. تقلب بود. می‌دانستم. باید خودم را رها می‌کردم. باید مثل زندگی واقعی به میدان‌ها می‌رسیدم. اصلا بدی زندگی همین است. به موقع و بهینه به میدان‌ها نمی‌رسی. یکهو می‌بینی ماه‌ها و سال‌هاست که داری فقط توی خیابان‌ها و کوچه‌ها سرگشتگی می‌کنی. میدان‌ها خودشان را به تو نشان نمی‌دهند. آدم‌هایی هستند که زندگی‌شان در بالا و پایین رفتن از خیابانی ثابت مابین میدان‌ها می‌گذرد و هیچ وقت به میدانی نمی‌رسند حتی...
چرخیدم. میدان به میدان می‌رفتم. با دوچرخه که می‌روی شیب زمین هم معنا پیدا می‌کند. هر میدان برایم نیمی رکاب زدن و غلبه بر جاذبه‌ی زمین بود و نیمی رها کردن و همراه جاذبه‌ی زمین شدن. تا ساعت ۹ حدود ۴۰ میدان را رکاب زدم. برایم عجیب‌ترین میدان، ۹۹ بود. به سختی یافتمش. در گوشه‌ی گوشه‌ قرار داشت و میدان نبود. آسفالت محض بود. از خانه‌های چهار سمت می‌فهمیدی که این‌جا میدانگاهی بوده. حالت پارک شدن ماشین‌ها و قرار گرفتن خانه‌ها مرکزیتی فرضی را به تو عیان می‌کرد. اما خبری از میدان نبود. بین ۱۰۰ میدان نارمک فقط کنم تنها میدانی بود که ظاهری از میدان نداشت. بقیه حتی به اندازه‌ی جدول‌کشی به دور یک درخت کوچک هم که شده ظاهری از میدان را القاء می‌کردند. اما این نبود. آسفالت محض بود. پوچ بود. دوچرخه‌ام را کاشتم در نقطه‌ای که فکر می‌کردم باید درختی یا نهالی یا بوته‌ای می‌کاشتند. ایستادم دور میدان و عکس گرفتم. برایم عجیب بود. هر چه قدر میدان ۱۰۰ بزرگ و باشکوه بود و میدان بودن خودش را نشان می‌داد میدان ۹۹ مظلومانه میدان بودن خودش را پنهان کرده بود. شده بود مثلا چهارراه‌های پایین‌ و چپ و راستش. اما خانه‌های اطراف نمی‌توانستند آن مرکزیت را پنهان کنند.
گشتم و گشتم. تا ساعت ۹ صبح ۴۳ میدان را چرخ زدم. هی می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. میدان ۹۶ هم جداافتاده بود. مرز نارمک با مدنی بود یک‌جورهایی. به میدان ۷۲ رسیدم. میدان احمدی‌نژاد. جلوی خانه‌اش گیت گذاشته‌اند. مدرسه‌ی کنار میدان ۷۲ حوزه‌ی انتخابات بود. ۸ صبح بود. اما به جز چند سرباز تفنگ به دست و چند نفر نیروی امنیتی کت و شلواری کسی توی میدان نمی‌چرخید. توی دو سه تا از میدان‌ها دیده بودم که چند نفر پیرمرد پیرزن شناسنامه به دست دارند می‌روند سمت مسجد و پایگاه بسیج مستقر در میدان. این‌جا خبری نبود. مردها و سربازها چپ چپ نگاهم کردند. تشنه‌ام شده بود. جرئت نکردم بایستم. رکاب زدم و بالا رفتم و خودم را به یکی از بزرگ‌ترین میدان‌های نارمک رساندم: میدان ۷۳. تا بالایش رفتم و راهی برای وارد شدن پیدا کردم. آمدم وسط‌هایش و دوچرخه را پارک کردم. از توی خورجین فلاسک چای را درآوردم و لیوان بزرگم را از چای پر کردم. از آن یکی جیبش هم قند درآوردم. دقیقا روبه‌روی مدرسه‌ی دخترانه‌ای ایستاده بودم که حوزه‌ی انتخابیه بود. سرباز تفنگ به دست آمد جلوی در و چند دقیقه زل زل نگاهم کرد. محل ندادم. با کمال آرامش چایم را نوشیدم. خسته شده بودم و چای عجیب می‌چسبید. مردی توله‌سگ به دست توی پارک قدم می‌زد. توله‌سگش تکرر ادرار داشت. پای هر بوته‌ای که می‌رسید یک پایش را بالا می‌داد و همان‌طور حین حرکت یک چسه می‌شاشید و دوباره می‌رسید به بوته و نهال بعدی... یعنی تمام نهال‌ها و بوته‌های بالای و پایینم را به صفا رساند توله‌سگ مزخرف. چایم که تمام شد سمند سبز رنگ کلانتری آمد دور میدان چرخید و جلوی مدرسه ایستاد. فلاسک و لیوان و قندها را گذاشتم توی خورجینم و سوار شدم و آرام آرام دوباره راه افتادم...
ساعت ۹ دیدم آفتاب زیادی بالا آمده. بی‌خیال ادامه‌ی میدان‌ها شدم و گلوله شدم سمت خانه. 
میدان ۹۹ فکرم را مشغول کرده بود. نشستم میدان نود و نهم از کتاب صد میدان خواجه عبدالله انصاری را خواندم. عجیب بود:
«میدان نود و نهم فناست. از میدان معاینه میدان فناست. قوله تعالی: کل شیء هالک الا وجهه له‌الحکم و الیه ترجعون. فنا نیستی‌ست. و آن نیست گشتن به سه چیزست در سه چیز: نیست گشتن جستن در یافته،‌نیست گشتن شناختن در شناخته، نیست گشتن دیدن در دیده. آن‌چه لم یکن در آن‌چه لم یزل چه یابد؟ حق باقی در رسم فانی کی پیوندد؟ سزا در ناسزا کی بندد؟...»
به آسفالت محض میدان ۹۹ فکر کردم. 
دو تا چیز دیگر هم یادم آمد. 
کی بود؟ دو سال پیش شاید. با سهیل در پیاده‌روی اطراف میدان فردوسی قدم می‌زدیم. حوالی متروی دروازه دولت به معتادی رسیدیم که با زغال کف پیاده نقش می‌کشید. چهره‌ی زنی زیبا یا مردی مشهور و... را هنرمندانه با زغال می‌کشید و رهگذران برایش تکه اسکناسی می‌انداختند و او شکل را که کامل می‌کرد با دستش آن را بلافاصله از موزاییک می‌زدود و پاک می‌کرد و دوباره از نو شروع می‌کرد.
دومی هم همین یک ماه پیش بود. صبح زود رفته بودم سرخه‌حصار.  دو روز پیشش تهران طوفانی شده بود و برگ‌های زیادی از درختان بر زمین ریخته بود. آن روز صبح یکهو به تکه‌ای از آسفالت رسیدم که میخکوبم کرد: احتمالا دو عاشق برداشته بودند میوه‌ها و برگ‌های کاج ریخته بر زمین را جمع کرده بودند. با میوه‌ها قلب بزرگی را کف آسفالت ساخته بودند و بعد برگ‌های خشکیده‌ی کاج را درون قلب پخش و پلا کرده بودند. درون قلب پر بود از برگ کاج و خارجش آسفالت محض بود. یک اثر هنری پوچ بود برایم. فانی بود. آن روز ازش عکس گرفته بودم و فردایش باد برگ‌ها را با خود برده بود و پس‌فردایش هم کاج‌ها این سوی و آن‌ سو پخش و پلا شده بودند و نیست اندر نیست...
میدان ۹۹ هم نیست شده بود. به فنا رسیده بود... نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

پوست انداختن

۱۸
خرداد

باز هم خواب شوهرخاله‌ام را می‌بینم. دم‌ دمه‌های صبح است که دوباره خوابش را می‌بینم. حالا نزدیک چهار سال است که مرده. ولی هر از چند گاهی توی خواب‌هایم می‌آید. این بار حالش خوب نیست. روی ایوان خانه‌ی مادربزرگم دراز کشیده. من توی حیاطم. عین فیلم‌ها که دوربین روی ریل از چپ به راست حرکت می‌کند و از عناصر پس‌زمینه به سوژه‌ی اصلی می‌رسد، من هم به گونه‌ای بی‌تکان از میان علف‌ها و درخت‌ها حرکت می‌کنم و در یک خط مستقیم به ایوان می‌رسم. از بین نرده‌های چوبی ایوان نگاهش می‌کنم. لبخند به لب دارد. همیشه این لبخند را به لب داشت. حتی موقع شستنش در غسال‌خانه و گذاشتنش در گور هم این لبخند را به لب داشت. حالش خوب نبود. گفتم چطوری؟ چند لحظه‌ای نگاهم کرد. نگاهش درد داشت. همان لحظه دلم خواست ازش عکس بگیرم. 

من مرض عکس گرفتن دارم. مرض ثبت کردن. دلم می‌خواهد از آدم‌ها در لحظه‌های خاص زندگی‌شان عکس بگیرم. میمیک صورت آدم‌ها در لحظه‌های خاص زندگی‌شان متفاوت است. ولی بلد نیستم. هنر عکاسی هنر ارتباط گرفتن است. ابزاری وجود دارد به نام دوربین. واسطه‌ای بین عکاس و سوژه‌ی عکس. تمام هنر عکاس این است که جوری با سوژه‌ی عکسش ارتباط بگیرد که ابزار واسطه فراموش شود، جوری ارتباط بگیرد که نگاه آن آدم حفظ شود، حال و هوای آن آدم حفظ شود، جوری که آن آدم غریبگی نکند. همه‌ی آدم‌ها وقتی دوربین و ابزار واسطه می‌بینند غریبگی می‌کنند. هنرش را ندارم. یعنی راستش خودم هم تحت تأثیر دوربین قرار می‌گیرم و نمی‌شود چیزی را که می‌بینم ثبت کنم. 

آن لحظه آن نگاه خیره‌ی شوهرخاله‌ام (لبی که می‌خندد و چشم‌هایی که خسته و عاصی‌اند و چین پیشانی که بوی درد می‌دهد) به من از لای نرده‌های چوبی درد عجیبی داشت که توی ذهنم عکس گرفتم. حتی همان لحظه به این فکر کردم که این عکس را اگر بعدها بگذارم عصبانی می‌شوم و زمزمه می‌کنم: چرا زندگی به بعضی‌ها این قدر سخت می‌گیرد؟ چرا بعضی چیزهای ساده این قدر سخت می‌شوند؟ چرا آرزوهای کوچک هم محال می‌شوند؟

بعد از چند لحظه بهم گفت: پوستم درد می‌کند. 

زیرپوش آبی همیشگی‌اش را به تن داشت. همیشه زیرپوش آبی کم‌رنگ آستین‌بلند می‌پوشید. اهل زیرپوش رکابی نبود. توی خوابم هم همان زیرپوش را به تن داشت. 

گفت: لباسم را که می‌خواهم در بیاورم انگار پوستم هم می‌خواهد کنده شود.

نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

وقتی بیدار شدم باز جمله‌اش توی گوشم داشت تکرار می‌شد: پوستم هم می‌خواهد کنده شود...
 

  • پیمان ..

چیلیک چیلیک

۱۳
خرداد

راننده‌ی تیبا اتوبان فرودگاه امام را با سرعت ۱۳۰-۱۴۰ کیلومتر بر ساعت می‌راند و آلارم سرعت غیرمجاز ماشین همین‌جور پشت سر هم بلند است. وارد اتوبان قم-تهران که می‌شود چشمم به دود سیاه دوردست در پالایشگاه تهران می‌افتد. به بیابان‌های دو طرف جاده نگاه می‌کنم و یکهو بغضم می‌گیرد و اشک چیلیک چیلیک از گوشه‌ی چشم‌هام جاری می‌شود. کاریش نمی‌کنم. اجازه می‌دهم اشک‌ها جاری شوند. به چشم‌هام دست نمی‌زنم. ترس از کرونا مانع می‌شود. اشک‌ها جاری می‌شوند و لبه‌ی بالایی ماسکم را خیس می‌کنند. به منظره‌ی خاک‌های کنار جاده نگاه می‌کنم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. ماشین خودم اگر بود اجازه می‌دادم بغضم با صدای محکمی بترکد. 
چرا دارم گریه می‌کنم من؟ این بیابان‌های دو طرف جاده چرا من را به گریه انداخته‌اند؟ دلم برای آی‌بو تنگ شده است؟ پیشخدمت هندی هتل که عجیب گرم و مهربان بود و اگر بهش می‌گفتم برایم یک زن هندی جور کن احتمالا جور می‌کرد. خداحافظی نکرده از او رفتیم. نه. دلم برای رانندگی درست و درمان و آدمیزادی‌شان تنگ شده است؟ دلم برای یک هفته دور بودن از پرایدها و پژوها تنگ شده‌ است؟ نه. دلتنگی نیست. شاید حسرت است.
از همان اول پریدم روی صندلی کنار پنجره‌ی هواپیما و با موبایل هی فیلم و عکس گرفتم. دوربین موبایل را چسباندم به شیشه‌ی پنجره و از سرعت گرفتن و جدا شدن هواپیما از زمین و دور شدن از شهر آسمان‌خراش‌ها و اوج گرفتن بر دریای نیلگون و ترافیک کشتی‌هایی که منتظر پهلو گرفتن در شهر بودند فیلم گرفتم. هواپیما در ارتفاع خیلی بالایی حرکت نمی‌کرد. روز کاملا آفتابی و شفاف بود. همه‌ی منظره‌ها دیده می‌شدند. از بالای جزیره‌ی تنب بزرگ و تنب کوچک رد شدیم. با دقت نگاه کردم. عکس گرفتم. روی جزیره‌ها هیچ چیزی نبود. فقط چند جاده‌ی خاکی و مقداری سوله احتمالا شامل مهمات و موشک. هیچ اثری از عمران و آبادی نبود. حالا دیگر اهالی شهر آسمان‌خراش‌ها هم بهش کاری نداشتند. بی‌خیال جزیره‌ها شده‌اند. خودشان جزیره‌های مصنوعی به شکل درخت نخل می‌سازند. ایران هم بی‌خیال شده. دیگر توی اخبار هواشناسی درجه‌ی حرارت این سه تا جزیره را جداگانه نمی‌گوید. سه تا جزیره‌ی نظامی، بلااستفاده. رها شده. به فنا رفته. چرا باید با همه‌ی جهان سر ستیز داشته باشیم؟ 
از پنجره‌ی هواپیما از بالای سواحل ایران رد شدیم. کویر محض بودند. برهوت بودند. شبیه عکس‌های سی سال پیش شهر پایین‌دست آن سوی دریا بودند. شهری که حالا پر است از آسمان‌خراش‌ها و توریست‌ها و اسکله‌ها و کارگران همه‌ جای دنیا و.... 
عکس گرفتم. جلوتر از دریاچه بختگان عکس گرفتم. از رود کربال و سدهای سر راهش عکس گرفتم. به اصفهان رسیدم. از اصفهان و زاینده‌رودی که در دل شهر پیچیده بود عکس گرفتم. از دریاچه نمک عکس گرفتم. وسط دریاچه‌ی نمک یک جزیره است. بلااستفاده. رها شده. به فنا رفته. 
از برهوت ایران عکس گرفتم. از برهوت ماندن ایران عکس گرفتم. 
من وطن‌پرستم؟ خیلی از مکان‌هایی را که در گذر هواپیما از بالای‌شان رد می‌شدیم با ماشین خودم با رانندگی خودم با رنج و درد و زحمت خودم رفته‌ام دیده‌ام و حالا شهر پررونق آن سوی خلیج بدجور پکرم کرده. چه کرده‌اند با ما؟ چه کرده‌اند آن‌ها... دردم آمده. من وطن‌پرستم؟ من این خاک را دوست دارم؟ به خاطر رنج گشتن در آن است شاید...
این بغض و اشک‌ها به خاطر اصفهان نیست؟ شاید به خاطر گذرم از بالای اصفهان و درد شکست است. شاید اصلا داستان مقایسه‌ی این سو و آن سوی خلیج نیست.
شاید داستان رفتن ح است که حالا دیگر آمریکایی شده است. بردمش دو دستی تقدیم آمریکایش کردم و حالا با رنجی که دیدن بیابان‌های دو طرف اتوبان بر من انداخته‌اند داریم برمی‌گردیم.
شاید هم اصلا به خاطر عزت و احترامی است که در فرودگاه آن‌جا داشتم و در فرودگاه امام خمینی ندارم. پلیس احمقی که سرم داد زده بود جناب کوله‌تو هم بذار بازرسی بشه. از بس توی فرودگاه شهر آسمان‌خراش‌ها پلیز و خواهش می‌کنند به نافم بسته بودند این جمله‌ی دستوری پلیس برایم سنگین آمده بود و این حالتش که انگار توی کوله‌ام چیز غیرمجازی گذاشته‌ام و قصد فرار داشته‌ام و انگار من مجرمم...
تیبا با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت چسبانده بود به سپر عقب پراید جلوییش و من فقط چیلیک چیلیک اشک می‌ریختم به این طرز زندگی سگی و به این همه نافهمی و این همه بیابان... بیابان اندر بیابان... بیابان‌هایی که باید بیابان‌تر می‌شدند و آن سوی خلیج بیابان‌ها به برج تبدیل می‌شدند، به پارک و دریاچه و خور و هزار آبادانی تبدیل می‌شدند و راننده‌ها یاد گرفته بودند که برای همه‌ی عابران پیاده توقف کامل کنند و یاد گرفته بودند که بدون مزاحمت و درگیری با ماشین‌های دیگر سرعت بروند و یاد گرفته بودند که کار کنند...
 

  • پیمان ..

بهارستان

۳۱
ارديبهشت

دوچرخه را ول دادم که هر طرف می‌خواهد برود. صبح جمعه بود. خیابان‌ها خلوت بودند. اکثر خیابان‌های طولانی و قدیمی تهران در بعضی نقاط یک طرفه و ورود ممنوع می‌شوند. به خاطر همین با این‌که با ماشین تجربه‌ی عبور از آن‌ها را داشتم ولی حسی از پیوستگی نداشتم. چون هیچ کدام‌شان را با ماشین از سر تا ته یک‌سره نتوانسته بودم بروم. آن تکه‌هایی را هم که با ماشین رفته بودم آن‌قدر به جلو و پیچیدن نپیچیدن ماشین‌ها و تصادف نکردن و این‌ها دقت کرده بودم که از دیدن خود خیابان محروم مانده بودم. محل گذر و کار و بارم هم نبوده که پیاده گز کرده باشم. با دوچرخه ورود ممنوع  و یک طرفه بودن خیابان‌ها معنا نداشت.
هر چه که می‌گذرد این اعتقاد در من بیشتر قوت می‌گیرد که تهران شهر بی‌بته و بی‌پدر و مادری است. سر و سامانی ندارد. پیوستگی و تناسبی ندارد. شهری که تا همین دو قرن پیش یکی از دهات اطراف شهر ری محسوب می‌شده هنوز تا شهر شدن و مدنیت خیلی راه دارد. حالا این شهر پایتخت ایران باشد و نیمی از تولید ناخالص داخلی کشور را تصاحب کند و پول مثل آب در آن جاری باشد، باز هم کفایت نمی‌کند.
یک شاخص هم دارم: عرض پیاده‌راه یک خیابان نسبت به عرض آسفالت و سواره‌راهش. شهری که در آن هیچ خیابانی نباشد که عرض آسفالتش کمتر از عرض پیاده‌راهش باشد هنوز تا شهر شدن و مدنیت خیلی فاصله دارد. هنوز به این بلوغ نرسیده که انسان‌ها از ماشین‌ها مهم‌ترند. هنوز اولویت را به چهار تا ورق آهن و قارقارک می‌دهد تا وجود انسان و تهران شهری است که در آن اولویت اول ماشین‌ها هستند. اصفهان با چهارباغ‌هایش در این زمینه از تهران خیلی جلوتر است. هر چند اصفهان هم عقب‌گرد دارد و چهارباغ‌هایش را که فاکتور بگیری می‌بینی در دوره‌های جدید او هم مثل تهران بوده...
یکهو دیدم سر از کوچه‌پس‌کوچه‌های عودلاجان درآورد‌ه‌ام و  چند ردیف مغازه‌ی محقر که اولین بانک ایران بوده‌اند و تیمچه‌ی یهودی‌ها و... شکوهی نداشت. جوی وسط کوچه بوی تعفن می‌داد و انتهای کوچه صف نانوایی طولانی بود. 
از لاله‌زار انداختم توی خیابان جمهوری و میدان بهارستان را خلاف جهت ماشین‌ها دور زدم. چون ضلع جنوبی‌اش سنگفرش است و هم دوچرخه‌ و هم خودم دچار رعشه می‌شویم. ضلع شمالی‌اش آسفالت است و عبور راحت‌تر. خلوت بود. از عرض خیابان گذشتم و دوچرخه را درست روبه‌روی ساختمان بازسازی شده‌ی مجلس شورای ملی پارک کردم و ایستادم به تماشای ساختمان بهارستان.
تهران با همه‌ی بی‌بتگی و بی پدر و مادری‌اش یک واقعه‌ی تاریخی به نظرم غرورآمیز دارد: جنبش مشروطیت. 
این هفته کتاب «تهران تب‌آلود» حمیدرضا حسینی را خواندم. روایتی از مکان‌های فراموش‌شده‌ی جنبش مشروطه در تهران. جست و جو که کردم دیدم نویسنده‌اش سال‌ها قبل به همراه سفرنویس تور مشروطه‌گردی برگزار می‌کرده و آدم‌ها را می‌برده به مکان‌های مهم جنبش مشروطیت. 

کتاب را دوست داشتم. ساختاری قصه‌وار داشت و از اولین جرقه‌های مشروطه‌خواهی و وقایع شروع کرده بود:‌ ساختمان بانک استقراضی روس در گورستان امامزاده‌ سید ولی و داستان گرانی قند و اقدامات عین‌الدوله و مهاجرت صغری و تظاهرات و اعتراضات و همراه شدن روحانیون و تجار و روشنفکران و... تا امضای فرمان مشروطیت و تشکیل اولین دوره‌ی مجلس شورای ملی.

می‌دانی با کجای انقلاب مشروطه خیلی حال کردم؟ با کش و قوس‌های امضای فرمان مشروطیت و آن عبارت مجلس شورای ملی.

مظفرالدین شاه در تابستان سال ۱۲۸۵ شمسی بالاخره عین‌الدوله حاکم تهران را از کار برکنار کرد و چهار روز بعدش دستخطی صادر کرد که به فرمان مشروطیت مشهور شده است. اما این فرمان طی یک هفته چند بار اصلاح شد. در متن اولیه، شاه گفته بود که مصمم شدیم که مجلسی از منتخبین شاهزادگان و علما و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف و منتخبات طبقات مرقوه در دارالخلافه طهران تشکیل و تنظیم شود...
چون نامی از «توده‌ی ملت» برده نشده بود مشروطه‌خواهان اعتراض کردند. دوباره شاه یک دستخط دیگر داد و از ملت نام برد و آخرش گفت که بعد از انتخاب اعضای مجلس، فصول و شرایط نظام‌نامه مجلس شورای اسلامی را موافق تصویب و امضاء منتخبین ... مرتب نمایند. 

دوباره مشروطه‌خواهان اعتراض کردند که که نگو مجلس شورای اسلامی و بنویس مجلس شورای ملی. استدلال‌شان هم این بود که شاید بعضی با غراض شخصیه یکی از مبعوثین را تکفیر کنند و آن وقت بگویند کافر در مجلس اسلامی چه می‌کند؟

و این‌که مخالفین عبارت مجلس شورای اسلامی فقط روشنفکران نبودند. آخوندهای مشروطه‌خواه خودشان را بهتر می‌شناختند. کسی که خیلی بر عبارت مجلس شورای ملی پافشاری کرد سید محمدصادق طباطبایی بوده و مظفرالدین شاه هم زیر بار رفت و فرمان به تشکیل مجلس شورای ملی داد.

اولین دوره‌ی مجلس در اواخر مهر ماه همان سال تشکیل شد و قرار شد که باغ سپهسالار را به نمایندگان ملت اختصاص بدهند. همان باغی که امروز صبح من مقابلش ایستاده بودم و آن ساختمان روبه‌روی من بازسازی شده‌ی همان ساختمانی بود که سال‌ها پیش مجلس شورای ملی در آن تشکیل شد. همان ساختمانی که محمدعلی شاه آن را به توپ بست. ساختمانی که تحت تأثیر نام باغ نگارستان در مجاورتش به بهارستان موسوم شد. 

باغ سپهسالار هنوز هم محل مجلس است. اما دیگر خبری از مجلس شورای ملی نیست. حالا مجلس شورای اسلامی داریم و دقیقاً تمام بدبختی‌هایی که علمای مشروطه‌خواه از نام مجلس شورای اسلامی پیش‌بینی می‌کردند به وقوع پیوسته...

عکسی از دوچرخه در پس‌زمینه‌ی مجلس شورای ملی گرفتم. می‌دانستم که اگر بروم و از مجلس شورای اسلامی عکس بگیرم موتوری‌های سیاه‌پوش می‌افتند دنبالم و می‌برندم پرس و جو که چرا عکس گرفتی. حوصله مجلس شورای اسلامی را نداشتم. آرام رکاب زدم. حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. از خیابان اصلی نرفتم. انداختم از خیابان فرعی کنار باغ نگارستان رد شدم. یاد سال‌ها پیش افتادم. همان‌ سال‌ها که برایم معنای زندگی در همین باغ نگارستان بود و از دنیای بهارستان و تأثیراتش رها بودم. رکاب زدم. رد شدم. با دوچرخه آدم رد شدن را خوب یاد می‌گیرد. ندیدن نیست. می‌بینی. با ماشین و اتوبوس و این‌ها خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌بینی. اما با دوچرخه حتماً می‌بینی. به یاد می‌آوری. اما می‌گذری. باید بگذری. بد یا خوب باید بگذری. چاره‌ای نداری...
 

  • پیمان ..

پسرکشی، دخترکشی، مادرکشی، پدرکشی، برادرکشی، خواهرکشی...
هر از چند گاهی خبری از این دست قتل‌های خانوادگی همه را میخکوب می‌کند. از خودمان می‌پرسیم واقعاً چه خبر است؟ آخرین عقده‌هایی را که در درون‌مان ایجاد شده واکاوی می‌کنیم و می‌گوییم اوضاع جامعه خیلی خراب است. گاه خبرها را بیشتر از یک خطی پی می‌گیریم. فیلم‌های مختلف، اظهارنظرهای مختلف،‌ روایت‌های خبرنگاران و نزدیکان را هم دنبال می‌کنیم و بعد...
همیشه وقتی این جور خبرها را می‌شنوم یاد کتاب «بررسی یک پرونده‌ی یک قتل» میشل فوکو می‌افتم. یکی از عجیب‌ترین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام. در حوالی سال ۱۸۳۵ در روستای اونه از توابع کالوادوس فرانسه یک پسر نوجوان به نام ریوییر، مادر، خواهر و برادرش را به قتل رساند. قتل اعضای خانواده به نحوی فجیع رخ داده بود. 
در سالنامه‌ی بهداشت عمومی و پزشکی قانونی فرانسه در سال ۱۸۳۶ ماجرای بررسی این پرونده‌ی قتل با شرح دقیق منتشر شد. ابتدا خلاصه‌ای از این قتل. بعد سه نظریه و گزارش پزشکی متفاوت در مورد متهم پرونده، اظهارات شهود قضیه که ساکنان همان روستایی بودند که متهم در آن ساکن بود و بعد یادداشت‌ها و اقرارات خود متهم که در حدود ۶۰ صفحه داستان زندگی و نحوه‌ی قتل را بیان کرده بود.
مستندسازی روند رسیدگی به این قتل به قدری دقیق و جامع بوده که میشل فوکو حدود ۱۴۰-۱۵۰ سال بعد برای بررسی موضوع دخالت و ورود روان‌پزشکی به امر دادرسی آن را مبنای کار خودش قرار داد و کتاب «بررسی پرونده‌ی یک قتل» را نوشت. مرتضی کلانتریان مترجم کتاب در مقدمه‌ی کتاب نوشته: دستگاه قضایی فرانسوی برای دستگیری و محاکمه و مجازات متهم اقداماتی در اجرای عدالت به عمل می‌آورد که در حال حاضر نیز از حیث دقت در رسیدگی و جلوگیری از تجاوز به حق متهم شگفت‌انگیز است.
کتاب دو بخش دارد: ۱. پرونده. که داستان بررسی پرونده در دادگاه و اظهار نظر پزشکان و یادداشت‌های متهم در این بخش است. ۲. تحلیل‌ها. در مورد شرح این قتل و علل و عوامل و نشانه‌ها و درس‌های جامعه‌شناختی آن.
می‌توانم ادعا کنم خواندن این کتاب در حد خواندن دو تا کتاب بزرگ داستایفسکی (برادران کارامازوف و جنایت و مکافات) جذاب است. با این تفاوت که ادبیت کمتری دارد و مستند است. خیلی مستند است.
در ایران هم متواتر دارد پرونده‌های مشابهی اتفاق می‌افتد. مستندسازی کار راحت‌تری شده است. به مدد موبایل و شبکه‌های اجتماعی آخرین اظهارات متهم در دسترس است. همسایه‌ها توی توئیتر تجربه‌های خودشان را می‌نویسند. قضات دادگاه نظریه‌هایی می‌دهند. بعضی جامعه‌شناسان چیزهایی می‌گویند. اما همه چیز پراکنده است. همه چیز شلم شوربا است. آخر آخرش می‌بینی بعد از گذشت مدتی فقط همان یک خط خبری که اولین بار خواندی در ذهنت باقی مانده. همین و همین... شاید هم از ویژگی‌های عصر ماست همین که که همه چیز راحت‌تر در دسترس است. اما حکم آب را پیدا کرده. از انگشتان‌مان می‌چکد بی‌این‌که بفهمیم چه شده...
 

  • پیمان ..

حمید می‌آید. بقچه‌ی کتری‌اش را بهم می‌دهد که توی خورجین بگذارم. می‌گوید برات تخم‌مرغ آب‌پز هم آورده‌ام. ۴ تا تخم‌مرغ بزنی پروتئین بدنت تأمین می‌شود. الکی غر غر می‌کنم که پروتئین کجا بود بابا. وزنم را توی این سربالایی اضافه می‌کنی. ۲۰۰ گرم سبک‌تر هم ۲۰۰ گرم است. 

راه می‌افتیم. سلانه سلانه پدال می‌زنیم. من پیش می‌افتم. سنگین‌ترم. هم دوچرخه‌ام سنگین‌تر است و هم خورجین بسته‌ام. توی خورجین زیرانداز گذاشته‌ام و ظرف و بشقاب و قاشق و چاقو و خرما و بادام زمینی و گاز و سرشعله و کیت پنچرگیری و ماسک گذاشته‌ام. نان و پنیر را واگذار کرده‌ام به مقصد. تا جای ممکن سعی کرده‌ام خورجینم سبک باشد. از زیرانداز نتوانستم بگذرم. پاها را دراز کردن و لنگ روی لنگ انداختن و لش کردن برایم خیلی مهم است. 

حواسم به دور پاهایم است. سعی می‌کنم با سرعت ثابتی رکاب بزنم. شتاب نمی‌گیرم. شتاب که بگیرم ضربان قلبم یکهو زیاد می‌شود و اذیت می‌شوم. حس می‌کنم حمید می‌تواند سریع‌تر بیاید. ولی می‌دانم که اگر سریع‌تر بروم او هم مثل من وسطش می‌برد. می‌خواهم تا سر گردنه را بی غش و ضعف برویم.

روز عید فطر است. تعطیل است. از همان سر صبحی ماشین‌های زیادی دارند می‌روند سمت لواسان. تعمیرگاه‌های بالای استخر تعطیل‌اند. کنار خیابان ماشین پارک نیست. از حاشیه‌ی سمت راست می‌رویم. اگر یک ردیف ماشین پارک می‌بود کمی سخت می‌شد. اما حالا که لاین پارکینگ ماشین‌ها خلوت است راحت‌تر می‌رویم. ولی توی جاده آسفالت به اندازه‌ی دو لاین می‌شود و ماشین‌هایی که مماس با فرمان دوچرخه‌های‌مان می‌روند اذیت‌مان می‌کنند. 

سربالایی اصلی جاده شروع می‌شود. دنده را سبک می‌کنم. پنج دو. چهار دو. چهار یک. سه یک. دو یک. یک یک. در حالت عادی در دنده‌ی یک یک زنجیر آن‌قدر نرم است که تو نمی‌توانی رکاب بزنی. اما توی سربالایی انگار یک یک هم زنجیر را سفت می‌کند.

این قدر سربالایی رفته‌ام که بدانم برای رسیدن به مقصد به جای سرعت حرکت باید به سرعت پدال زدنم توجه کنم. می‌دانم که بسیار کند و آهسته داریم می‌رویم. شاید ۴ یا ۵ کیلومتر بر ساعت. توی این جور سربالایی‌ها جاذبه‌ی زمین را بیشتر احساس می‌کنی. حس می‌کنی یکی دارد تو را به سمت عقب می‌کشد. قشنگ دست‌هایی نامرئی را که دوچرخه را به سمت عقب می‌کشند حس می‌کنی. این دست‌های نامرئی بعد از مدتی به زین می‌چسبند و زین را هم به سمت عقب می‌کشند. تنها که هستم این جور وقت‌ها بلند بلند داد می‌زنم: هوووو.... ولم کن. چته؟ چرا منو عقب می‌کشی. بذار برم. ولم کن. هوووو... این جور وقت‌ها ماشین‌هایی که از کنارم رد می‌شوند آن‌قدر سرعت‌شان زیاد است که اصلا نمی‌فهمند که دارم بلند بلند با خودم داد و بی‌داد می‌کنم.

این احساس را نسبت به غم‌ها هم دارم. غم‌های آدمیزاد مثل جاذبه توی سربالایی عمل می‌کنند. می‌خواهی بروی. حس می‌کنی می‌توانی با پدال زدن حرکت کنی. اما آن غم‌های لعنتی تو را از عقب می‌کشند. جلوی حرکت و پیش رفتنت را می‌گیرند. ذهنت را مشغول می‌کنند. سرعتت را می‌گیرند. دقیقاً تو را به سمت عقب می‌کشند و تو زور می‌زنی که جلو بروی. زور می‌زنی و زور می‌زنی و نمی‌شود. خسته می‌شوی. این خستگی را به دیگران هم منتقل می‌کنی. هم‌رکاب‌هایت می‌بینند که دارد سرعتت کم و کمتر می‌شود. آن‌ها هم سرعت‌شان کم می‌شود. هر چه قدر هم سعی کنی که کم شدن سرعتت را به آن‌ها منتقل نکنی نمی‌شود. انگار غم تو بی‌آن که تو بخواهی و بی‌آن‌که آن‌ها بخواهند همه را به سمت عقب می‌کشد. 

خورجین و بار و بندیل هم که داشته باشی این احساس تشدید می‌شود. خورجین داشتن ناگزیر است. خورجین دارایی است. مالکیت است. آدمیزاد در اوایل کارش و به هنگام خامی به دنبال داشتن چیزی و لذت بردن از داشته‌ها نیست. اما کمی که می‌گذرد دلش می‌خواهد که چیزهایی را داشته باشد و از آن داشته‌ها استفاده کند. اما همین داشته‌ها و همین خورجین در سربالایی بر غم‌هایت افزون می‌کند. 

این اواخر پاری وقت‌ها حس می‌کنم بعضی‌ غم‌ها فراتر از جاذبه می‌شوند. مثل پیچک می‌پیچند به لاستیک و چرخدنده‌ها. حالم را می‌گیرند. آن قدر حالم را می‌گیرند که تمام توجهم به آن‌ها می‌رود و یادم می‌رود که توی سربالایی باید به امثال خودت سلام بدهی و ماشالله بگویی و انرژی بدهی و بگیری. نه تنها انرژی نمی‌دهم که انرژی طرف مقابلم را هم مثل یک دیوانه‌ساز تخلیه می‌کنم.

من جلودار بودم و حمید لاستیک به لاستیک عقبم می‌آمد. ولی این بار به طرز عجیبی حس به عقب کشیده شدن نداشتم. احساس فشار نمی‌کردم. نمی‌توانستم سریع‌تر بروم. آخرین توان من همان ۵ کیلومتر بر ساعت بود. حتی ۶ کیلومتر بر ساعت هم نمی‌توانستم بروم. اگر کمی سرعت می‌گرفتم آن پیچک‌های غمناک جاذبه به لاستیک‌هایم می‌پیچیدند. ولی می‌توانستم بدون توقف بروم... قدرت نداشتم. اما استقامت داشتم. نمی‌دانم تأثیر حضور حمید و داشتن هم‌رکاب بود یا این‌که من قوی‌تر شده بودم.

هم‌رکاب که داری بخشی از توجهت به سمت او می‌رود. نگرانش هستی. نگاه نگاه می‌کنی که می‌آید نمی‌آید. می‌تواند نمی‌تواند. بیشتر از تو توان دارد ندارد. حواست پرت می‌شود.

شاید هم قوی‌تر شده‌ام. حدود دو سال است که دارم به طور متوسط هفته‌ای ۶۰ کیلومتر رکاب می‌زنم. اکثر این رکاب‌ زدن‌ها هم در شهر پر از پستی بلندی‌ای مثل تهران بوده. نباید قوی شوم؟ پیچک‌های غمناک جاذبه این بار هم بودند. من را می‌کشیدند. همین‌که توان بیشتر سرعت رفتن را نداشتم یعنی که بودند. بیشتر هم بودند. آن قدر بودند که هم‌چنان حس رهایی نداشته باشم. هم‌چنان پابند زمین بودن را حس کنم. ولی انگار بدنم پذیرفته بودشان. انگار بدنم به درجه‌ای از شعور رسیده بود که بگوید اکی، شما هستید، دهن من را هم سرویس می‌کنید، اما من ادامه می‌دهم...

بین غمگین بودن تا شاد بودن فاصله‌ی زیادی است. فاصله‌ی غمگین بودن تا غمگین نبودن خیلی کمتر از فاصله‌ی غمگین نبودن تا شاد بودن است. شاد بودن یک جور رهایی می‌خواهد. یک جور حس پرواز. یک جور آزاد شدن. نمی‌دانم برای رسیدن به آن‌جا باید چه کنم. حواس چه‌طور پرت می‌شو؟ اصلا حواس باید پرت شود؟ آدم چطور قوی می‌شود؟ همه‌ی مسائل که مثل دوچرخه‌سواری نیستند که بگویی با تمرین قوی می‌شوی. خیلی وقت‌ها آدم نمی‌داند چه‌طور باید تمرین کند. اصلا نمی‌دانم که کدام عنصر باعث شد تا این بار جاذبه‌ی غمناک اسیرم نکند...
 

  • پیمان ..

بی‌ترسی

۲۲
ارديبهشت

ایران است. جایی از جنوب شرقی ایران است. از لباس بلوچی پسرک و خاک‌آلود بودن خیابان‌ها و درخت نخل و پژوها و وانت‌تویوتای قدیمی توی فیلم می‌شود این را فهمید. احتمالاً یکی از شهرهای بلوچ‌نشین است. پسرک مهارت غریبی دارد. با دوچرخه‌ی ۲۰ اینچ خودش مسافتی طولانی را تک‌چرخ می‌رود و قیقاج می‌دهد. قیقاج‌هایش بوی مرگ می‌دهند. می‌رود توی دهن ماشینی که از روبه‌رو دارد می‌آید. ماشین فرمان می‌دهد به سمت پیاده‌رو. این بدتر می‌رود سمت ماشین و یکهو می‌پیچد به سمت راست و مماس با سپر جلو و بعد آینه‌بغل ماشین رد می‌شود. همه‌ی این‌ها را هم تک‌چرخ و فرمان دوچرخه در هوا. ماشینی می‌خواهد سبقت بگیرد. این به قصد شاخ به شاخ شدن می‌رود به سمتش. ماشین در حال سبقت است و راهی برای چپ و راست رفتن ندارد. انگار است که همین‌ لحظه با هم برخورد کنند. اما در آخرین لحظه با همان حالت تک‌چرخ می‌پیچد و باز هم به زندگی برمی‌گردد. 

لحظه‌ای چرخ جلو را رها می‌کند تا دو چرخ بر زمین راه بروند. اما دوباره تک چرخ می‌زند. دست‌اندازی را با همان حالت تک‌چرخ رها می‌کند. به یک سه راهی می‌رسد. ماشین جلویی می‌خواهد به چپ بپیچد. از روبه‌رو هم سه ماشین دارند می‌آیند. از سمت چپ هم ماشین‌ می‌آید. لحظه‌ای است که همه‌ی ماشین‌ها در حال حرکت به سمت مرکز سه‌راهی هستند. همان جایی که او دارد تک‌چرخ رکاب می‌زند. سرعت می‌گیرد و از بین همه‌ی ماشین‌ها عبور می‌کند. با سرعت هر چه تمام‌تر و تک چرخ عبور می‌کند.

حرکت‌هایش انتحاری‌اند. از مرگ نمی‌ترسد. مرگ را به سخره می‌گیرد. خطر را به سخره می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم که این پسر الان دوچرخه دستش است و این حرکت‌ها را دارد می‌کند. اگر اتفاقی بیفتد فقط خودش است که آسیب می‌بیند. یک دوچرخه‌سوار نمی‌تواند آزاری به کسی برساند. اما اگر بزرگ شود و ماشین دستش بیاید چه می‌کند؟ حتماً با ماشین همچه حرکت‌هایی می‌زند و توی جاده‌ها تصادف‌ها راه می‌اندازد... کشتار راه می‌اندازد. همچه حرکت‌هایی با ماشین اگر خودش را نکشد بقیه را می‌کشد حتماً. و ماشین که کم‌ترین ابزار است. ابزارهایی به قدرت اسلحه که دیگر هیچی...

آینده‌ی دیگری را نمی‌توانم برایش تصور کنم. پیش خودم می‌گویم او یک بلوچ است. در سرزمینی زندگی می‌کند که آب کم است و آب که نباشد کشاورزی نیست و زمین بخشنده نیست و آسمان هم همین‌طور و بدبختی این است که نه تنها زمین و آسمان بر او بخشنده نیستند که حکومت‌ها هم همین‌اند. نه پاکستانی‌ها با او بخشنده‌اند و نه ایرانی‌ها و بلوچ نمی‌ترسد. چون چیزی برای از دست دادن ندارد. آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد از چه بترسد؟ مثل او حتماً زیادند. زیاد هم نباشند با این فرمانی که الان داریم پیش می‌رویم زیاد می‌شوند.

یاد حرف‌هایی می‌افتم که چند هفته پیش شنیده بودم. صحبت در مورد مرزهای شرقی و ناامنی و افغانی‌کشی بود. گفت: راه حلش این نیست که بلوچستان را محروم نگه دارند. راه حلش این نیست که برای جماعت سنی محدودیت رشد قائل شوند. نگذارند که سنی‌ها مدیر و وزیر شوند. راه حلش اتفاقاً این است که یکی از وزیرهای این مملکت را یک آدم بلوچ بگذارند. وقتی یک بلوچ تحصیل‌کرده وزیر این مملکت شود، آدم‌های آن خطه امیدوار می‌شوند. احساس تعلق می‌کنند. می‌فهمند که آن‌ها هم جزئی از این دم و دستگاه رانت‌خوار هستند. وابسته می‌شوند. احساس می‌کنند که آن‌ها هم چیزهایی دارند. وقتی آدم احساس مالکیت پیدا کند ترسو می‌شود. برای این‌که مال و مقامش را از دست ندهد سربه‌راه می‌شود. تهور را کنار می‌گذارد... اما الان... 

پسرک از چه بترسد؟ چند نسل گذشته است. پدربزرگ و پدرش چیزی برای از دست دادن نداشته‌اند. بی‌ترس بوده‌اند و حالا کم کم بی‌ترسی جزئی از ژن و خون‌شان شده است...
 

  • پیمان ..

بی‌تردید شدن

۲۰
ارديبهشت

کتاب را چند سال پیش خریده بودم. یادم نمی‌آید کی. قیمتش با جلد گالینگور و ۶۳۰ صفحه کاغذ سفید سنگین ۲۸ هزار تومان بود. کتاب را که تورق می‌کنی یک سری نشانه‌های یزدی بودن را در همان نگاه اول می‌فهمی: حاشیه‌های سفید کتاب حداقل ممکن است. فاصله‌ی خط‌ها حداقل ممکن است. دیالوگ‌های گفتم گفت پشت‌سر هم ردیف شده‌اند. این‌طوری نیست که مثل بعضی کتاب‌ها یک خطش «گفتم: چه؟» و خط بعدش «گفت: به تو چه.» و خط سوم «گفتم: چی به من چه؟» و خط چهارم پاسخش باشد. همه‌ی این گفتم گفت‌ها پشت سر هم در یک خط ردیف شده‌اند. و همه‌ی این‌ها بوی صرفه‌جویی در مصرف کاغذ می‌دهند.

چند بار خواندنش را شروع کرده بودم. اما نمی‌دانم چه شده بود که نتوانسته بودم ادامه بدهم. این بار که «شازده حمام» را دست گرفتم دیدم ۳۰-۴۰ صفحه‌ی اول را حداقل دو بار شروع کرده‌ام و ادامه نداده‌ام. حالا که جلد دوم را هم تمام کرده‌ام با جرئت می‌گویم که یک شاهکار به تمام معنا است: خاطرات محمدحسین پاپلی یزدی، استاد جغرافیای دانشگاه‌های ایران از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌اش در حوالی‌ سال‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۶ در شهر یزد یک شاهکار ادبی است. این که من در مواجهه با این شاهکار از همان اول در آغوش نکشیدمش برایم عجیب است. شاید همیشه همین‌طور است. اول مزه مزه می‌کنی. می‌روی. برمی‌گردی. و یکهو می‌بینی که غرق شده‌ای.
شازده حمام یک جور زندگی‌نامه است. هم زندگی‌نامه‌ی خود پاپلی یزدی است و مسیرهایی که رفته و هم حکایت زندگی خیلی از آدم‌هایی که توی زندگی‌اش دیده. آدم‌هایی که در یک سری بزنگاه‌ها یک سری تصمیم‌ها گرفته‌اند و به سرانجام‌های مختلفی دچار شده‌اند. این که ببینی بعضی تصمیم‌های کوچک در دراز مدت چه اعوجاج‌هایی در مسیر زندگی آدم‌ها ایجاد می‌کند همیشه جذاب است. این‌که ببینی بعضی تصمیم نگرفتن‌ها در درازمدت چه بلایی سر آدم‌ها می‌آورد به تو امکان مقایسه می‌دهد. بیدارت می‌کند...
شازده حمام یک جور تاریخ اجتماعی ایران است. دوره‌ی تبدیل یک آدم سنتی ۳۰۰۰ ساله به یک آدم مدرن. برخوردهای مردم عادی کوچه و بازار با تکنولوژی. برخوردهای مردم عادی با وقایع سیاسی اقتصادی بزرگ عصر خودشان. حوادثی که خودشان در ایجادش سهمی نداشته‌اند، اما زندگی‌شان به شدت تحت تأثیرش قرار گرفته. تبدیل شهر به شدت سنتی یزد به یک شهر مدرن. حاشیه‌ها و آدم‌های حاشیه‌ای. توصیف بعضی رفتارها که تکرارش را تا ۵۰ سال بعد هم می‌بینی...
صفحات و ماجراهایی از زندگی پاپلی یزدی بود که من را واقعاً میخکوب کرد. حس می‌کنم یک سری تصویرسازی‌ها و روایت‌های بی‌غل و غش پاپلی یزدی در این کتاب تا پایان عمر همراهم باشد. داستان نذری صغری خانم و همکاری شیعه‌ها و سنی‌ها و یهودی‌ها و زرتشتی‌های شهر یزد برای ادای سوگند یک زن فقیر و آن همزیستی مسالمت‌آمیز رویایی و روایت‌های پاپلی از سفر یک پسر ۱۵ ساله از یزد به سردشت و ماجراهای کتیراگیری و مرتضایی که برای گرفتن یک پروانه از بلندای یک دره در کوهستان‌های کردستان عراق سقوط کرد و بدنش خوراک شغال‌ها شد و حوادث بعدی و قبلی‌اش و آن زن‌ها و دخترهای کرد و چه قدر روایت پاپلی در آن صفحات دردناک و عجیب و تکان‌دهنده و خود زندگی بود. 
ساده، خوشخوان، تکان‌دهنده. 
آن قدر شازده حمام را دوست داشتم که رفتم جلد سه و چهارش را هم یک‌جا با همه‌ی گرانی‌اش خریدم. هیچ تردیدی هم نکردم. خیلی وقت بود که برای خریدن یک کتاب این‌گونه بی‌تردید نشده بودم!

  • پیمان ..

مرسدس

۱۰
ارديبهشت

بعد از ۲۳ سال دوباره نشستم فیلم مرسدس را دیدم. محمدرضا فروتن و رفقایش و مرجان شیرمحمدی و یک عدد مرسدس باشکوه که آخر فیلم به هالیوودی‌ترین شکل ممکن به فنا می‌رود... 
از آن فیلم‌هاست که توی مغزم حک شده‌اند. توی این ۲۳ سال ننشسته بودم دوباره فیلم را ببینم. ولی صحنه‌هایش را به یاد داشتم. یعنی بیشتر از همه آن گاراژی را که پر بود از ماشین‌های از رده خارج قدیمی به یاد داشتم. آن‌جا که رستم به اسفندیار می‌گفت این مرسدس هم یکی می‌شود مثل همین‌ها. بهش دل نبند. به چیزی که دل نداره دل نبند.
۲۳ سال پیش احتمالاً تابستان بود که فیلم مرسدس را تو سینما شاهد قزوین دیدم. آن سال‌ها خاله‌ام ساکن روستایی حوالی قزوین بود. اسم روستا چوبین‌در بود. سال‌هاست که اسمش را عوض کرده‌اند. تابستان‌های بعد از مدرسه من را برای چند هفته می‌فرستادند آن‌جا. با پسرخاله‌هایم سرگرم می‌شدم. کوچه‌هایش خاکی بود. انتهای کوچه‌‌ی محل زندگی خاله‌ام ریل راه‌آهن بود. وقتی قطار به روستا نزدیک می‌شد من و پسرخاله‌هایم صدایش را می‌شنیدم. هر جای خانه بودیم بدو می‌دویدیم تو کوچه. صدای عبور قطار و بوق ممتدش توی تمام کوچه می‌پیچید. ما با دیدنش داد می‌زدیم. دهان‌مان را کامل باز می‌کردیم و داد می‌زدیم و با دست جلوی دهان‌مان را بادبزنی باز و بسته می‌کردیم. حس می‌کنم یک جور شبیه‌سازی صدای عبور واگن‌های قطار بود. ریل‌های راه‌‌آهن مقطع‌اند. چرخ‌های واگن‌ها حین عبور از هر قطعه یک صدای تلق تلق را تولید می‌کنند. صدایی که عمران صلاحی آن را آیریلیق آیریلیق می‌شنید. ما هم با همان ذهن بچگی‌مان با حرکت بادبزنی دست جلوی دهان سعی می‌کردیم صدای فریادمان را مقطع مقطع و شبیه عبور واگن‌ها کنیم. ولی صدای قطار توی کوچه آن‌قدر زیاد بود که صدای فریادمان را نمی‌شنیدیم. فقط زمانی که قطار از روستا دور می‌شد صدای داد‌ زدن‌مان را می‌شنیدیم و پی به ابلهانه بودن کارمان می‌بردیم و می‌زدیم زیر خنده و برمی‌گشتیم خانه.
یک روز با حمید و اسماعیل سوار مینی‌بوس‌های روستا به شهر شدیم. روز بازار نبود. خاله‌ام هفته‌ای یک بار به بازار قزوین می‌رفت تا خرید بکند. ولی این بار خاله همراه‌مان نبود. مجردی داشتیم می‌رفتیم. بعضی‌ روزها اهالی روستا یکی از گوسفندهای‌شان را هم توی مینی‌بوس می‌آوردند تا ببرند شهر بفروشند. صدای نعره‌ی موتور مینی‌بوس‌های بنز چوبین‌در به قزوین را هنوز یادم است. یک سفر بود برای خودش از روستا تا به شهر رسیدن. آن تابستان بعد از عبور از کوچه‌های خاکی و سوار مینی‌بوس شدن و به شهر رسیدن و کلی پیاده‌روی به سینما رسیده بودیم. برای من سینما رفتن آن سال بعد از هفته‌ها توی روستا ماندن این قدر جادویی بود که هنوز به یاد دارمش.
وقتی بلیط خریدیم و رفتیم توی سالن آخرهای فیلم بود. همان‌جا بود که فروتن خسته و کوفته از ماجراهای گذرانده جاده‌ها را گز می‌کرد تا به یک جاده‌ی فرعی خلوت برسد و بنزین را بریزد روی سر مرسدس. ما آخر فیلم را اولش دیده بودیم و بعد که فیلم تمام شد و همه رفتند، ما ماندیم تا اول فیلم را هم ببینیم. سانس بعد هم مثل بچه‌های خوب تا همان شروع جاده‌بازی فروتن را دیدیم. تا رسید به آن‌جا از سالن زدیم بیرون. یعنی حمید و اسماعیل گفتند تکراری شد برویم!
نمی‌دانم دقیقاً چه چیز فیلم بود که آن طور توی ذهنم ماند. ولی تا سال‌ها نماهایی که از مرسدس فیلم گرفته شده بود و شکوه عبورش از خیابان‌ها توی ذهنم بود.
وقتی بعد از ۲۳ سال دوباره فیلم را دیدم راستش باز هم خوشم آمد. یک سری جاها و یک سری دیالوگ‌هایش به شدت تصنعی و مسخره به نظرم آمدند. ولی زیرسبیلی رد کردم. راستش فیلم را به عشق آن سکانس گاراژه دوباره نگاه کردم. ابوالفضل می‌گفت آن جای فیلم را نزدیک خانه‌ی ‌ما فیلم‌برداری کرده‌اند. بعد از سال‌ها خواستم ببینم راست گفته یا نه. راست گفته بود. دقیقاً همان خیابانی بود که من سال‌ها از خانه‌مان تا کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری را یک روز در میان پیاده گز می‌کردم. تمام آن سال‌هایی که من کانون پرورش فکری می‌رفتم ‌آن جای خیابان پر از گاراژ و قبرستان ماشین‌های قدیمی بود. دقیقاً همان‌جایی که فروتن مرجان شیرمحمدی را سوار بر وانت قراضه می‌آورد و بعد از چند دقیقه سوار بر مرسدس برمی‌گرداند، دقیقاً همان‌جا محل پیچیدن من و به سوی فرهنگسرا رفتن بود. دوست داشتم آن گاراژه را دوباره ببینم و دیالوگ طلایی فیلم... آن‌جایی که رستم بعد از ساعت‌ها تعقیب و گریز مرسدس را می‌برد کنار تمام ماشین‌های از رده خارج و عتیقه و به محمدرضا فروتن می‌گوید: این هم یه روزی مثل اینا می‌شه. به چیزی که دل نداره دل نبند.
دوباره نشستم این سکانس را دیدم و هنوز هم برایم به اندازه‌ی ۲۳ سال پیش جادویی بود. از این که فیلم این قدر ساده بوده که کودک آن‌ سال‌ها هم توانسته بفهمدش خوشم آمد. من همان موقع هم مرسدس را فهمیده بودم. ماشین‌ها را از همان موقع می‌فهمیدم. الان بیشتر هم می‌فهمم. جمله‌ی طلایی فیلم درست بود. اما...
بعد از ۲۳ سال اما حالا دلم می‌خواهد یکی بیاید یک فیلم دیگر بسازد. اسمش را مارک هر ماشینی که می‌خواهد بگذارد بگذارد: سایپا، پژو، ۲۰۶، ۴۰۵، بی‌ام‌دابلیو، تویوتا، مزدا، پرشیا... هر چی. توفیری ندارد برایم. ولی بیاید یک فیلمی بسازد از این‌که وفای ماشین زیر پای قهرمان فیلم از وفای تمام دوستان و یارانش بیشتر باشد. یعنی کل فیلم در مورد آدم‌هایی باشد که از زندگی قهرمان فیلم یکی یکی می‌گذارند می‌روند. سوار ماشینش می‌شوند، هم‌سفرش می‌شوند، با هم جاده‌ها را در می‌نوردند و بعد می‌گذارند می‌روند. هر کدام‌شان هم یک جوری. یکی قهر می‌کند و دشمن می‌شود. یکی از وطن می‌رود. یکی با یکی دیگر می‌رود. و این قهرمان فیلمه دقیقا به کسانی که دل دارند دل می‌بندد و آخرسر می‌بیند تنها یاری که برایش باقی مانده، تنها چیزی و کسی که در تمام این سال‌ها همراه و هم‌دم و یار و یاورش مانده و بی‌این‌که ضعف نشان بدهد، بی‌این‌که ریپ بزند، بی‌این‌که اذیت و آزار برساند، بی‌این‌که دل بشکند‌، بی‌این‌که غرور بشکند همان ماشینه شده. چیزی و کسی که قهرمان فیلم تویش زیاد تنهایی کرده و بی‌این‌که بتواند حرفی بزند سنگ صبورش شده... 
مرسدس برایم یک فیلم دوست‌داشتنی است. محمدرضا فروتنی را که خرد و خمیر به مرجان شیرمحمدی می‌آویخت (هر چند خیلی تصنعی) دوست داشتم. اما به نظرم مرسدس‌هایی هم هستند که فراتر از این حرف‌هااند...
 

  • پیمان ..

برگشت نیست

۲۱
فروردين

- یه نگاه به خودت بنداز تو آینه. خودت هم شکسته شدی.

- جدی؟

- آره.

- خودم اصلاً همچه حسی ندارم. حس می‌کنم از هر وقت دیگه‌ای توی زندگیم جوون‌تر و قوی‌ترم.

- تا ۴۰ سالگی همین حسو داری.

- یعنی تموم شد؟

- آره دیگه.

- بدم نمی‌گی‌ها. این رفیق ما که پارسال سکته کرد مرد ۳۰ سالش بود. یه سال از من کوچیک‌تر هم بود. دیروز رفتم لوازم الکتریکی فیوز و چسب برق بخرم. فیوز خونه هم مثل دندونای من عمرشو کرده بود و سوخته بود. پسر صاحب‌خونه‌ی لوازم الکتریکیه مرده بود نوار قرآن گذاشته بودن. یکی اومد گفت که فلانی مرده. گفت نه، پسرش مرده. همه منتظر مرگ پدره بودن. پسره که ۳۵ سالش بود سکته زده بود مرده بود. 

- اوهوم.

- بد نگذشت. درخشان هم نبود همچین. ولی من اصلاً احساس ضعف نمی‌کنم. بدیش اینه که این روزا اصلاً نمی‌فهمم چه جوری شب می‌شه. بی‌هیچ دستاوردی که بگم در یک مسیری هستم. ولی برگردم ۱۸ سالگی دانشگاه نمی‌رم دیگه. خیر سرم بهترین دانشگاه‌های ایران هم درس خوندم‌ها.

- برای این‌ رفتی بهترین دانشگاه‌های ایران که بگی من بهترین‌ها رو رفتم هم و خبری نبود.

- یه جورایی آره...

- خب چه کار می‌کردی؟

- دو تا کار می‌کردم. یکی این‌که یه دوچرخه‌ی خیلی خوب می‌خریدم. از همین‌ها که نصف قیمت یه پراید رو دارن. به جای خرج و مخارج آمادگی برای دانشگاه و خود دانشگاه و چی و چی و چی یه دوچرخه سبک برو با تجهیزات خوب می‌خریدم. شروع می‌کردم به رکاب زدن. روزی ۴۰ کیلومتر رکاب می‌زدم. نه کمتر و نه بیشتر. ۴۰ کیلومتر خیلی معقوله. بعد ۴۰ کیلومتر به یه جایی می‌رسیدم. یا می‌شد سرپناهی و آدمی و دوستی پیدا کنم یا نمی‌شد. در حالت اول به گپ و مهمون شدن می‌گذروندم و حالت دوم هم به چادر زدن و خوابیدن در کیسه خواب. بعد دو هفته سه هفته احتمالا به جایی می‌رسیدم که دلم می‌خواست بیشتر اتراق کنم. عجله نمی‌کردم. هیچ عجله نمی‌کردم. البته الان هم هیچ عجله‌ای برای هیچ کاری ندارم دیگه. ولی روزی ۴۰ کیلومتر رفتن رو ادامه می‌دادم. بعد از ۲ سال مطمئنم ده‌ها برابر الانم زندگی رو درک می‌کردم. زندگی یاد می‌گرفتم... تمام اون گنج‌هایی که دوچرخه‌سواری بهت می‌ده رو هم درمی‌یافتم. مطمئنم فقط تو ۴۰ یا ۸۰ کیلومتر اولش تنها می‌بودم. بعدش دیگه هیچ وقت تنها نمی‌بودم... من هیچ وقت تو دانشگاه چیزی یاد نگرفتم راستش. یعنی چیز به درد بخوری یاد نگرفتم. حتی دوست‌های دانشگاهم هم موندنی نبودن. همه گذاشتن رفتن. الان فکر می‌کنی برای چی فروختن ماشینم سختمه؟ چون وفای این ماشینه از خیلی از دوستام بیشتر بوده بهم. اونا گذاشتن رفتن. ولی این برام موند. یه چیز جالب دوچرخه‌سواری اینه که اون قدر آروم می‌ری که فرصت تعمق و دیدن داری ولی در عین حال در حال رفتن و گذری. نمی‌مونی. گیر نمی‌کنی. من الان گیر کردم... بد هم گیر کردم...

- شاید... دیگه چه می‌کنی؟

- این رو هنوز شک دارم. ولی می‌دونم که من به خوندن نیاز داشتم و دارم. اگر یه مسافر دوچرخه‌سوار می‌شدم سعی می‌کردم عضو چند تا باشگاه کتاب‌خوانی بشم. از این‌ها که قرار می‌ذارن یه کتاب بخونن و بعدش بیان در موردش حرف بزنن و خلاصه‌شو بگن و تم‌های کتاب رو بررسی کن و تجربه‌ی شخصی مواجهه‌شون با کتاب رو بیان کنن. این که می‌گم ۴۰ کیلومتر در روز به خاطر اینه که ۴۰ کیلومتر رو می‌شه تو ۴ ساعت طی کرد. می‌شه هم ۸ ساعت کشش داد. ولی در هر حال فرصتی برای گپ زدن و فرصتی برای خوندن و حتی فرصتی برای نوشتن هم باقی می‌مونه. این کارو هم با یه وفاداری خاصی انجام می‌دادم. من معمولا تو این بحثا وفادار به گروه نبودم. اما برمی‌گشتم می‌شدم. سفرنامه و یادداشت‌ روزانه و وبلاگ هم حتماً حتماً می‌نوشتم. برای خودم خوب می‌بود...

- خوبه.

- آره. به نظرم اشتباه کردم رفتم دانشگاه.

- شاید!

 

 

 

پس‌نوشت: اسم پست وام‌گرفته از کتابی به همین نام اثر بورلی نایدو

  • پیمان ..

بلوط‌ها و لی‌ها

۱۶
فروردين

هم‌زمانی‌های عجیبی رخ داد. چهارشنبه‌سوری بود. خانه‌ی آقا بودیم. همسایه‌ها توی کوچه ساقه‌ی خشک‌شده‌ی برنج ریخته‌ بودندن و آتش زده بودند و از روی آتش‌ها می‌پریدیم. کوچه تاریک بود. برق حیاط‌ها هم خاموش بود. نور زرد و گرمابخش آتش‌ها روشنایی‌بخش بود. به حیاط خانه‌ی آقا نگاه کرده بودم. شکوفه‌های درخت بلندبالای لی چسبیده به دیوار در نور آتش کوچه می‌درخشید. انگار شکوفه‌ها شب‌رنگ بودند. شب‌رنگ‌هایی سفید. آمدم توی حیاط و به قامت درخت نگاه کردم. جدی جدی شکوفه‌ها شب‌رنگ بودند. مثل هزاران کرم شب‌تاب بودند که از درخت آویزان شده بودند.

صبح فردایش بار دیگر سراغ درخت لی رفتم. شکوفه‌ها سفید نبودند. سبز بودند، سبز کم‌رنگ. در نور روز جلوه‌ی زیادی نداشتند. گویا برگ‌هایی کم‌رنگ بودند. اما برگ نبودند. سر گرداندم دیدم سه تا درخت لی بلندبالای دیگر هم آن سوی حیاط است. آن‌ها پیرتر بودند. ولی شکوه و بلندی قامت درخت چسبیده به دیوار چیز دیگری بود. شب دوباره نگاهش کردم. در کورسوی لامپ ۱۵ وات حیاط شکوفه‌هایش باز درخشان شده بودند و برق می‌زدند.

درخت لی گونه‌ی بومی درخت نارون در شمال ایران است. در تهران نارون چتری در کوچه‌ها زیاد است. درخت لی مثل نارون چتری گرد نیست. راست‌قامت است و کمی که ارتفاع می‌گیرد شاخه‌هایش شروع به افشان شدن می‌کنند. نارون‌ها یک خصوصیت جالب دارند. همان‌طور که شاخه‌‌های نرم‌ و نازک‌شان در آسمان رشد می‌کند و مثل زنی زیبا موهای‌شان را افشان می‌کنند در زیر زمین هم ریشه‌های‌شان در خاک افشان می‌شود. تا شعاع دو سه متری‌شان که زمین را بکنی پر از ریشه‌های ریز است...
با درخت لی دوست شده بودم. 

همان‌ موقع نمی‌دانم چه شد که شروع به خواندن کتاب «درخت‌ آرزوها» کردم. کتابی بس دوست‌داشتنی بود. قصه‌ی یک درخت بلوط ۲۰۰ ساله در یکی از شهرهای آمریکا با برگ‌هایی قرمز که حفره‌ها و شاخه‌هایش محل زندگی حیوانات گوناگون است و بر دو خانه‌ی قدیمی سایه گسترده و در اولین روزهای ماه اردیبهشت هر سال درخت آرزوهای اهالی شهر می‌شود. همه آرزوهای‌شان را دخیل می‌بندند به شاخه‌های این بلوط پیر. راوی کتاب خود این بلوط است. درختی بلوطی به نام قرمز. قصه‌ی اصلی کتاب قصه‌ی یک خانواده‌ی مهاجر است که از شر جنگ از کشوری دیگر به آن محله پناه آورده‌اند و برخی آدم‌های محله می‌خواهند آن‌ها را از محله بیرون کنند. اما این درخت پیر با همه‌ی درختی‌اش کاری می‌کند کارستان و مانع از رفتن آن خانواده می‌شود. کتابی به شدت دوست‌داشتنی بود. از آن فانتزی‌های خیال‌انگیز. در طول دو سه روزی که کتاب را می‌خواندم بعد از هر فراز سری به درخت لی توی حیاط با شکوفه‌های درخشان شبانه‌اش می‌زدم و نگاهش می‌کردم و فکر می‌کردم اگر شاخه‌هایش پایین‌تر بود چه قدر برای درخت‌ آرزوها شدن خوب می‌بود.

درخت توی کتاب یک بلوط بود.

چند روز بعدش حین رکاب‌زنی‌هایم در جاده‌های فرعی و خاکی و روستایی، به چند روستای پای کوه رسیدم. سربالایی یکی‌شان را آرام آرام و صبورانه بالا رفتم و بعد از ۲۰ دقیقه رکاب زدن یکهو در دو طرف جاده یک جنگل دیدم. جنگل بزرگی نبود. اما درخت‌های کهنی داشت. با دوچرخه به میان درخت‌ها رفتم. 

یکی‌شان که قامت خیلی بلند و تنه‌ی خیلی کلفتی داشت دمر روی زمین افتاده بود. بریده نشده بود. ریشه‌هایش از زمین در آمده بودند. حدس زدم که کار باد باشد. انگار که این درخت پیر شده باشد و دیگر نتوانسته باشد با ریشه‌هایش به خاک چنگ بزند و تسلیم باد شده باشد. جهت افتادنش هم جهت شمال به جنوب بود. احتمالا یکی از بادهای گرمی که از سمت دریا می‌وزیده او را از خاک جدا کرده‌اند. دوچرخه را کنار درخت خوابیده روی زمین پارک کردم و چند تا عکس ازش گرفتم. بعد دیدم زیر پایم کلی بلوط ریخته است. به درخت‌های دور و بر نگاه کردم. پای همه‌شان بلوط ریخته بود. من به یک جنگل بلوط پا گذاشته بودم. هنوز درخت‌ها از خواب زمستانی بیدار نشده بودند. چند روز قبلش من قصه‌ی یک درخت بلوط را خوانده بودم و بعد یکهو بدون این‌که نقشه‌ای داشته باشم به یک جنگل بلوط رسیده بودم.

چند روز بعدترش در یکی دیگر از رکاب‌زنی‌ها در کنار یکی از رودخانه‌ها یکهو منظره‌ی جنگلی از درخت‌های پیر توجهم را جلب کرد. تیز و بز از جاده زدم بیرون. اول صبح بود و خبری از ماشین‌ها و توریست‌ها نبود. من با دوچرخه‌ام یکه‌سوار جاده بودم. درخت‌های کهنسال یک جنگل عجیب و غریب را ایجاد کرده بودند. منظره‌ای که روبه‌رویم بود بیش از شمال شبیه یکی از جنگل‌های آفریقا بود. می‌گویند درخت‌ها از یک مرحله‌ای به بعد دیگر تاب قامت راست را ندارند و خم می‌شوند و به زمین بوسه می‌زنند و دوباره بالا می‌روند. خیلی از درختان جلوی چشمم این‌گونه بودند. خم شده بودند و دوباره به زمین رسیده بودند. ریشه‌های کلفت‌شان از خاک بیرون زده بود. باورم نمی‌شد. این که در شمال این تعداد درخت پیر در کنار هم به زندگی ادامه داده بودند برایم عجیب بود. شمالی‌ها استعداد غریبی در درخت‌کشی و درخت بریدن دارند. اما این جنگل کوچک... به درخت‌ها نزدیک شدم... هی پسر... این‌ها لی بودند. درخت‌های لی پیر. مثل درخت حیاط خانه‌ی آقا جوان و راست قامت نبودند. اما از همان خانواده بودند. یک لحظه‌ مات و مبهوت ماندم.

من توجهم از طریق یک کتاب به درخت بلوط جلب شده بود. مدت کوتاهی بعد از آن یک جنگل درخت بلوط دیدم.

من توجهم خیلی اتفاقی به یک درخت لی جلب شده بود. مدت کوتاهی بعد از آن یک جنگل درخت لی دیدم...

اسم این پدیده در زندگی چیست؟!

  • پیمان ..

بنویس

۱۳
فروردين

یکی از سرگرمی‌هایم این است که می‌نشینم آرشیو ماهانه‌ی سپهرداد را نگاه می‌کنم. الان فروردین ۱۴۰۰ است. می‌نشینم فروردین‌های سال‌های گذشته را یکی یکی باز می‌کنم. از آن فواید شخصی پیوسته وبلاگ نوشتن است. در عرض چند دقیقه مسیر رفته را مرور می‌کنی. بله. همه چیزم را در این‌جا ننوشتم. اما در هر دوره‌ای چیزهایی را برای نوشتن در این‌جا انتخاب کرده‌ام. آن‌ چیزها برای من شاخص و نشانه‌اند و یادم می‌آورند که در هر سالی در آرزوی چه بوده‌ام و درگیر چه فضاهایی. 

سر در آوردن از سازوکارهای مکانیکی اشیاء، شور و امید فضاهای سیاسی دانشگاه در یک دوره‌ی کوتاه، سفرهای کوتاه نیمه‌کاره، تمنای تن یک زن با زبانی معلق و مبهم، دیدن فیلم و مستند و رفتن به نشست‌های مختلف، نوشتن از کتاب‌ها، نوشتن از سفر با دوستی که در آستانه‌ی رفتن است، تجربه‌ی باران بهاری از پشت شیشه‌ی کلاس درس،‌ تجربه‌های کاری، آدم‌های سالی یک بار، بدرقه‌ی دوستان دوره‌ی جوانی، دیدار دوستان قدیمی، هدیه‌های عاشقی، سرگرمی‌های جدید، حسرت‌های جدید، تحسین‌ها و ستایش‌های جدید و... در عرض چند دقیقه مرور می‌شوند.

از روی همین آرشیو ماهانه می‌فهمم که بعضی سال‌ها را به بدترین شکل ممکن دود هوا کرده‌ام و بعضی سال‌ها را هم زندگی کرده‌ام. معیار زندگی کردن برای من قصه و روایت است. هر چه قدر بیشتر زندگی کنی با قصه‌ها و روایت‌های بیشتری از آدم‌ها، حیوان‌ها،‌ گیاهان، مناظر طبیعی و غیرطبیعی، اشیاء و در یک کلام جهان بیرون درمی‌آمیزی و صاحب مجموعه‌ی غنی‌تری می‌شوی. البته که در آمیختن خالی کافی نیست. به بیان رسیدن است که معنا می‌دهد. چه بسیار آدم‌ها که لحظه لحظه با قصه‌ها و روایت‌ها درمی‌آمیزند و هیچ وقت به بیان نمی‌رسند. هیچ وقت یافته‌ها را درونی نمی‌کنند و با کلمات خودشان آن‌ها را بیان نمی‌کنند. از همین آرشیوهای ماهانه می‌فهمم که چه زمان‌های زیادی را صرف چیزهایی کرده‌ام که هیچ وقت در من به بیان نرسیده‌اند...

امسال قرار است چه کار کنم؟ نمی‌دانم. به یک جور خستگی رسیده‌ام که برایم آشناست. یعنی ۳ سالی بود که خبری ازش نبود. حداقل در همه‌ی عرصه‌های زندگیم سروکله‌اش پیدا نمی‌شد. اما این روزها این خستگی همه جوره دارد به درهای زندگی‌ام پنجول می‌کشد و ناله سر می‌دهد. کاری می‌کند که دلم جلو رفتن و مواجه شدن نخواهد. می‌شناسمش. سروکله‌اش با غرهای درونی پیدا می‌شود. آدم غرغرویی نیستم. به غرهای درونیم هم سعی می‌کنم وقعی ننهم. اما همین باعث جری شدن این خستگی می‌شود. به خودش پیچ و تاب می‌دهد و آتشین می‌شود و کم کم هلم می‌دهد به سمت لبه‌های زندگی. شاید امسال قاطی کنم و یکهو جزیره‌ام را خالی کنم و بپرم توی دریا دوباره تا شاید جزیره‌ی دیگری پیدا کنم. شاید البته. آهسته با خودم غریبه می‌شوم...

پرونده‌های نیمه‌باز و ایده‌های اجرا نشده هم هستند. تعدادشان روز به روز بیشتر می‌شود. آن خستگیه دارد از این پرونده‌های نیمه‌باز و ایده‌های عملی نشده هم به ستوه می‌آید. باید یا بفرستم‌شان توی بایگانی یا صفحه‌ی جدیدی ازشان باز کنم. بزرگ‌ترین مشکلم این است که هیچ فهم و درکی از کمبود زمان ندارم. یعنی یک سال گذشته این جوری شده‌ام. زمان را قاطی کرده‌ام. خیلی به لحظه‌ی حال فرو رفته‌ام. شاید در نگاه اول بد نباشد. اما لحظه‌های حال هم هیچ نویدی برای فردا ندارند و این خسته‌ام می‌کند. خیلی خسته‌ام می‌کند...
 

  • پیمان ..

روده‌های خالی

۱۲
فروردين

۱. «از سیاه‌کوه تا دهانه‌ی ذوالفقار» کتابی است در مورد تعیین مرزهای ایران و افغانستان. 

مثل تمام مرزهای بین کشورهای خاورمیانه، مرز ایران و افغانستان هم حاصل یک پدیده‌ی طبیعی نبوده. در سال ۱۸۷۱ میلادی بود که یک ژنرال انگلیسی به نام گلداسمید مأمور تعیین مرزهای ایران و افغانستان در قسمت بلوچستان و سیستان شد. بعدها یک ژنرال دیگری انگلیسی به اسم مک‌لین در سال‌های ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۱ کار تعیین مرزهای ایران و افغانستان تا نقطه‌ی مرزی روسیه را به عهده گرفت؛ اما این مرزها فقط در نقشه‌های انگلیسی‌ها وجود داشت. برای ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها و ساکنین دو طرف مرز این چیزها معنایی نداشتند. عملاً این مرزها ول و به امان خدا رها بودند. آن‌قدر ول و به امان خدا رها بودند که حکومت‌های ایران و افغانستان هم برای تعیین نقط دقیق مرزی کاری نکرده بودند.

بالاخره این رضاشاه و سیستم ایجادشده‌ توسط او بود که تعیین دقیق مرزها را جدی گرفت. داستان البته از مناقشه بر سر آب هیرمند در سال ۱۳۱۰ شروع شد. مناقشه‌ای که دارد ۱۰۰ ساله می‌شود. تازه بعد از آن بود که ایران دقیق کردن مرزهایش را پی گرفت. 

کتاب «از سیاه‌کوه تا دهانه‌ی ذوالفقار» شرح گزارش‌ها و وقایع مسافرت به سرحدات افغانستان و مطالعات از وضعیات قسمت‌های سرحدی به قلم رحمت‌الله‌ معتمدی است. آقای معتمدی از کارمندان وزارت امور خارجه بود که در سال ۱۳۱۲ مأمور شد تا به همراه یک گروه مرزهای ایران و افغانستان را قدم به قدم نقشه‌برداری کنند. حاصل گزارش این گروه قرار بود به عنوان سند پشتیبان تعیین دقیق مرزهای ایران و افغانستان مورد استفاده‌ قرار بگیرد. سفری بسیار سخت در بیابان‌های سرحدی ایران و افغانستان که از دی ماه ۱۳۱۲ شروع شد و تا خرداد ۱۳۱۳ طول کشید.

وقتی بیابانی بی‌آب و علف مرز دو کشور می‌شود کوچک‌ترین چاه و چشمه و سرسبزی و آبادی قیمتی می‌شود. آقای معتمدی در جای جای کتاب از این می‌نالد که ژنرال گلداسمید انگلیسی چاه‌ها و چشمه‌های به درد بخور را داخل مرز افغانستان انداخته و یا این‌که مرزبان‌های افغانستانی از نبود مرزبان‌های ایرانی سوءاستفاده کرده‌اند و مرز را جابه‌جا کرده‌اند و... اما بزرگ‌ترین مسئله آب هیرمند است. رود هیرمند از برای افغانستان شده است و دریاچه‌ی هامون از برای ایران...

۲. سال‌هاست که آب هیرمند محل مناقشه‌ی ایران و افغانستان است. دریاچه‌ی هامون خشک شده است. ایران همواره شکایت دارد که افغانستان نمی‌گذارد که آب هیرمند به دریاچه‌ی هامون برسد. دریاچه‌ای که حیات مردمان زابل و روستاهای اطراف بدان وابسته است. افغانستان نسبت به ایران از منظر سیاسی در این سال‌ها همواره در موقعیت پایین‌تری بوده. دولت افغانستان در برابر دولت ایران ابزار قدرت چندانی نداشته. نه از نظر قوای نظامی و نه از نظر مشروعیت سیاسی در حد و اندازه‌های دولت ایران نبوده. به خاطر همین هیچ وقت رودررو و رک نگفته که آب هیرمند را نمی‌دهیم. همیشه بهانه آورده که خشکسالی بوده و هیرمند برای خود ما هم آب نداشته، چه برسد به بیابان‌های انتهای این رود و دریاچه‌ی هامون... 

اما چند وقت پیش اشرف غنی، رئیس‌جمهور افغانستان این بهانه‌جویی و ظاهرسازی را کنار گذاشت. سد کمال‌خان را بر روی رود هیرمند افتتاح کرد و در سخنرانی افتتاح سد گفت که حالا ایران باید به ما نفت بدهد تا ما به او آب بدهیم. 

دولت افغانستان دولت خیلی کوچکی است. دولتی است که بر نیمی از کشور تسلط ندارد. درآمد بالایی ندارد و خیلی وابسته به کمک‌های خارجی به خصوص آمریکا است. اشرف غنی به عنوان رئیس‌جمهور همواره گزینه‌های محدودی برای پیگیری دارد. مسلماً او مانند ایران نیست که سرمست از درآمدهای نفتی بخواهد در سایر کشورها شاهی را نگه دارد و شاهی را براندازد. این محدودیت باعث شده که همواره پروژه‌های خاص و مشخصی را پیگیری کند. افغانستان بیش از هر چیزی به جاده و راه‌های مواصلاتی نیاز دارد. اما وقتی دولت بر همه‌ی کشور تسلط ندارد سرمایه‌گذاری بر ساخت جاده و راه هم برایش فایده‌ای ندارد. اشرف غنی در این سال‌ها آن قدر که باید جاده نساخته. اما ساخت سد کمال‌خان از پروژه‌هایی بود که اشرف غنی رویش تمرکز کرد. سدی که بر روی هیرمند ساخته شد و عملاً تیر خلاصی همیشگی بر پیکر نحیف دریاچه‌ی هامون است.

این‌که چرا داستان به این‌جا ختم شده و ایران در پاسخ چه می‌کند و چه ابزارهای قدرتی دارد و چه نقطه ضعیفی و... بحث خیلی پیچیده‌تری است. برای من اشرف غنی و انتخاب پروژه‌اش و حرف‌هایش در مراسم افتتاح سد یک نکته‌ی خیلی مهم داشت.

۳. محمدحسین الان آمریکا است. دلم برای غر زدن‌هایش تنگ شده است. توی دانشگاه تهران هم‌دوره‌ای بودیم. سر پرشوری داشت و همان سال اول عضو انجمن اسلامی دانشکده مکانیک شد. من سال دوم و سوم این کار را کردم و خیلی دیرتر از او متوجه خیلی از چیزها شدم. یک بار سر انتخابات انجمن اسلامی توی دانشکده مکانیک دعوا شد. آن موقع من انجمن فنی بودم و نهاد ناظر بر انتخابات دانشکده مکانیک محسوب می‌شدم. داستان سر یک دخالت بی‌جای انجمن اسلامی کل دانشگاه تهران در انتخابات یک جزء کوچک‌تر (دانشکده مکانیک) بود. 

یک چیزی هست که در سیستم جامعه‌ی ایران خیلی من را می‌ترساند. این که منتقدان یک وضعیت استعداد عجیبی در بازتولید آن وضعیت دارند. مثلاً انجمن اسلامی‌ها به عنوان اصلاح‌طلبان خیلی منتقد شورای نگهبان و دخالت‌های مراجع امنیتی و بالادستی در انتخابات و... هستند. بعد خود همین انجمن اسلامی‌ها در سیستم‌های انتخاباتی خودشان دقیقاً همان سیستم شورای نگهبان و سایر دستگاه‌ها را در حوزه‌ی دانشجو و دانشکده تکرار می‌کنند. 

آن سال هم همین‌جوری شده بود و محمدحسین به من گیر داده بود که فقط لب و دهنی و عرضه نداری کاری کنی و این‌ حرف‌ها. پوستش سفید بود و عصبانی که می‌شد سرخ می‌شد و فحش را چپ و راست نثارت می‌کرد. یک بار آخر حرف‌هایش به عنوان جمع‌بندی یک ضرب‌المثل بهم گفت که بدجور آویزه‌ی گوشم شد: طرف چس‌ مثقال گه تو روده‌ش نیست می‌خواد برینه به شمس‌العماره.

این را یاد گرفتم که اگر می‌خواهم به شمس‌العماره برینم کاری کنم که چس‌مثال گه تو روده‌ام جمع شود. اگر نیست ساکت بمانم و بروم پی کار خودم و هر وقت چس مثقال گه جمع شد برگردم برینم به شمس‌العماره.

این ضرب‌المثل را سال‌هاست که در جاهای مختلف می‌بینم و هر بار هم یاد محمدحسین می‌افتم. مثلاً یکی از اتفاقاتی که به طور مرتب در مجلس ایران می‌افتد تحریم آمریکا است. نمایندگان با سه فوریت تصویب می‌کنند که ایران آمریکا را تحریم کند. شورای نگهبان هم بلافاصله تأیید می‌کند. اما حقیقت این است که ما نه تنها گه که باد شکم هم در روده‌مان نیست و با این کارها شمس‌العماره اصلاً تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. اما اشرف غنی به نظرم به طور عملی نکته‌ی این ضرب‌المثل را به ایران حقنه کرد. با همان بودجه‌ی محدودی که هر سال هم کمتر می‌شود فقط یک پروژه‌ی عمرانی را پی گرفت و تکمیلش کرد. در ایران در طی این چند سال صدها سد ساخته شده. اما در افغانستان فقط یک سد ساخته شد. دولت افغانستان در تمام این سال‌ها ساکت و با خجالت بهانه‌ی خشکسالی و... را آورد و وقتش که شد...

این را باید یاد بگیریم: با داد و بیداد کردن هیچ شمس‌العماره‌ای تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. اگر خیلی ادعا دارید بروید روده‌های‌تان را پر کنید. البته روده هم الکی پر نمی‌شود که!

  • پیمان ..