پیچکهای غمناک جاذبه در سربالایی گردنه قوچک
حمید میآید. بقچهی کتریاش را بهم میدهد که توی خورجین بگذارم. میگوید برات تخممرغ آبپز هم آوردهام. ۴ تا تخممرغ بزنی پروتئین بدنت تأمین میشود. الکی غر غر میکنم که پروتئین کجا بود بابا. وزنم را توی این سربالایی اضافه میکنی. ۲۰۰ گرم سبکتر هم ۲۰۰ گرم است.
راه میافتیم. سلانه سلانه پدال میزنیم. من پیش میافتم. سنگینترم. هم دوچرخهام سنگینتر است و هم خورجین بستهام. توی خورجین زیرانداز گذاشتهام و ظرف و بشقاب و قاشق و چاقو و خرما و بادام زمینی و گاز و سرشعله و کیت پنچرگیری و ماسک گذاشتهام. نان و پنیر را واگذار کردهام به مقصد. تا جای ممکن سعی کردهام خورجینم سبک باشد. از زیرانداز نتوانستم بگذرم. پاها را دراز کردن و لنگ روی لنگ انداختن و لش کردن برایم خیلی مهم است.
حواسم به دور پاهایم است. سعی میکنم با سرعت ثابتی رکاب بزنم. شتاب نمیگیرم. شتاب که بگیرم ضربان قلبم یکهو زیاد میشود و اذیت میشوم. حس میکنم حمید میتواند سریعتر بیاید. ولی میدانم که اگر سریعتر بروم او هم مثل من وسطش میبرد. میخواهم تا سر گردنه را بی غش و ضعف برویم.
روز عید فطر است. تعطیل است. از همان سر صبحی ماشینهای زیادی دارند میروند سمت لواسان. تعمیرگاههای بالای استخر تعطیلاند. کنار خیابان ماشین پارک نیست. از حاشیهی سمت راست میرویم. اگر یک ردیف ماشین پارک میبود کمی سخت میشد. اما حالا که لاین پارکینگ ماشینها خلوت است راحتتر میرویم. ولی توی جاده آسفالت به اندازهی دو لاین میشود و ماشینهایی که مماس با فرمان دوچرخههایمان میروند اذیتمان میکنند.
سربالایی اصلی جاده شروع میشود. دنده را سبک میکنم. پنج دو. چهار دو. چهار یک. سه یک. دو یک. یک یک. در حالت عادی در دندهی یک یک زنجیر آنقدر نرم است که تو نمیتوانی رکاب بزنی. اما توی سربالایی انگار یک یک هم زنجیر را سفت میکند.
این قدر سربالایی رفتهام که بدانم برای رسیدن به مقصد به جای سرعت حرکت باید به سرعت پدال زدنم توجه کنم. میدانم که بسیار کند و آهسته داریم میرویم. شاید ۴ یا ۵ کیلومتر بر ساعت. توی این جور سربالاییها جاذبهی زمین را بیشتر احساس میکنی. حس میکنی یکی دارد تو را به سمت عقب میکشد. قشنگ دستهایی نامرئی را که دوچرخه را به سمت عقب میکشند حس میکنی. این دستهای نامرئی بعد از مدتی به زین میچسبند و زین را هم به سمت عقب میکشند. تنها که هستم این جور وقتها بلند بلند داد میزنم: هوووو.... ولم کن. چته؟ چرا منو عقب میکشی. بذار برم. ولم کن. هوووو... این جور وقتها ماشینهایی که از کنارم رد میشوند آنقدر سرعتشان زیاد است که اصلا نمیفهمند که دارم بلند بلند با خودم داد و بیداد میکنم.
این احساس را نسبت به غمها هم دارم. غمهای آدمیزاد مثل جاذبه توی سربالایی عمل میکنند. میخواهی بروی. حس میکنی میتوانی با پدال زدن حرکت کنی. اما آن غمهای لعنتی تو را از عقب میکشند. جلوی حرکت و پیش رفتنت را میگیرند. ذهنت را مشغول میکنند. سرعتت را میگیرند. دقیقاً تو را به سمت عقب میکشند و تو زور میزنی که جلو بروی. زور میزنی و زور میزنی و نمیشود. خسته میشوی. این خستگی را به دیگران هم منتقل میکنی. همرکابهایت میبینند که دارد سرعتت کم و کمتر میشود. آنها هم سرعتشان کم میشود. هر چه قدر هم سعی کنی که کم شدن سرعتت را به آنها منتقل نکنی نمیشود. انگار غم تو بیآن که تو بخواهی و بیآنکه آنها بخواهند همه را به سمت عقب میکشد.
خورجین و بار و بندیل هم که داشته باشی این احساس تشدید میشود. خورجین داشتن ناگزیر است. خورجین دارایی است. مالکیت است. آدمیزاد در اوایل کارش و به هنگام خامی به دنبال داشتن چیزی و لذت بردن از داشتهها نیست. اما کمی که میگذرد دلش میخواهد که چیزهایی را داشته باشد و از آن داشتهها استفاده کند. اما همین داشتهها و همین خورجین در سربالایی بر غمهایت افزون میکند.
این اواخر پاری وقتها حس میکنم بعضی غمها فراتر از جاذبه میشوند. مثل پیچک میپیچند به لاستیک و چرخدندهها. حالم را میگیرند. آن قدر حالم را میگیرند که تمام توجهم به آنها میرود و یادم میرود که توی سربالایی باید به امثال خودت سلام بدهی و ماشالله بگویی و انرژی بدهی و بگیری. نه تنها انرژی نمیدهم که انرژی طرف مقابلم را هم مثل یک دیوانهساز تخلیه میکنم.
من جلودار بودم و حمید لاستیک به لاستیک عقبم میآمد. ولی این بار به طرز عجیبی حس به عقب کشیده شدن نداشتم. احساس فشار نمیکردم. نمیتوانستم سریعتر بروم. آخرین توان من همان ۵ کیلومتر بر ساعت بود. حتی ۶ کیلومتر بر ساعت هم نمیتوانستم بروم. اگر کمی سرعت میگرفتم آن پیچکهای غمناک جاذبه به لاستیکهایم میپیچیدند. ولی میتوانستم بدون توقف بروم... قدرت نداشتم. اما استقامت داشتم. نمیدانم تأثیر حضور حمید و داشتن همرکاب بود یا اینکه من قویتر شده بودم.
همرکاب که داری بخشی از توجهت به سمت او میرود. نگرانش هستی. نگاه نگاه میکنی که میآید نمیآید. میتواند نمیتواند. بیشتر از تو توان دارد ندارد. حواست پرت میشود.
شاید هم قویتر شدهام. حدود دو سال است که دارم به طور متوسط هفتهای ۶۰ کیلومتر رکاب میزنم. اکثر این رکاب زدنها هم در شهر پر از پستی بلندیای مثل تهران بوده. نباید قوی شوم؟ پیچکهای غمناک جاذبه این بار هم بودند. من را میکشیدند. همینکه توان بیشتر سرعت رفتن را نداشتم یعنی که بودند. بیشتر هم بودند. آن قدر بودند که همچنان حس رهایی نداشته باشم. همچنان پابند زمین بودن را حس کنم. ولی انگار بدنم پذیرفته بودشان. انگار بدنم به درجهای از شعور رسیده بود که بگوید اکی، شما هستید، دهن من را هم سرویس میکنید، اما من ادامه میدهم...
بین غمگین بودن تا شاد بودن فاصلهی زیادی است. فاصلهی غمگین بودن تا غمگین نبودن خیلی کمتر از فاصلهی غمگین نبودن تا شاد بودن است. شاد بودن یک جور رهایی میخواهد. یک جور حس پرواز. یک جور آزاد شدن. نمیدانم برای رسیدن به آنجا باید چه کنم. حواس چهطور پرت میشو؟ اصلا حواس باید پرت شود؟ آدم چطور قوی میشود؟ همهی مسائل که مثل دوچرخهسواری نیستند که بگویی با تمرین قوی میشوی. خیلی وقتها آدم نمیداند چهطور باید تمرین کند. اصلا نمیدانم که کدام عنصر باعث شد تا این بار جاذبهی غمناک اسیرم نکند...
خیلی زیبا نوشتی پیمان ...
من یک ماهه که رکابزدنهای طولانی رو تجربه میکنم و عمیقا از نوشتهات حس گرفتم. توصیفت از اون حس جاذبهای که تو و دوچرخه رو پایین میکشه تشبیه خیلی خوبی برای غمیه که رو دوش آدم سنگینی میکنه ... و پیچک ...