شبانههای این تابستان
۱
این حکومت نظامی هم جالبهها. خوشم اومد.
خیابونای مرکزی تهران ۱۱ شب از تهران ۶ صبح خلوتتر بود و عجیب دلچسب.
کل خیابون دماوند نسیم مخالف داشتم که اندازهی دو تا دنده سرعتمو میآورد پایین ولی عوضش صورت و گردنمو ناز میکرد و خنک.
باز خریت کردم فاصله خاقانی تا سه راه تهرانپارس رو خط دوچرخه رفتم و باز تعداد زیادی ماشین پارک بود و جلو بستنی کبابیها تا سه لاین هم پارک بود و عملا خلاف جهت میرفتم تو لاین سرعت خیابون دماوند. یه جا یه پرایدیه داشت در باز میکرد ناگهانی. روبه رو ماشین میومد و حواسم به خورجینم هم بود که گیر نکند. هو کشیدم. ترسید. داد زد داری خلاف میای. وایستادم گفتم این الاغای جاکش راه منو بستن. تو هم مثل اینا. آچمز شد یه لحظه. گفت خیلی بی ادبی. گفتم مثل بچه آدم پارک کنید فحش نخورید. جوکش این بود که آنجا سه لاین پارک کرده بودند بعد پنج متر عقبتر هیچ ماشینی پارک نبود. رفتم تو لاین دوچرخه و ادامه دادم مسیر رو.
یعنی این خط دوچرخههه نبود راحتتر بودمها. چون خلاف هم اگر میرفتم نیاز به وسط خیابون رفتن نداشت دیگه.
۲
ساعت ۱۱ شب بعد از چهارراه سبلان خبری از وانتیهای میوه نبود و من خیلی آسوده رکاب میزدم. ولی از باد مخالف و سنگینی لپتاپ و آرام رفتن خسته بودم. یکهو دیدم نزدیک یک موتور سرعت کم کرده و موازی من دارد میآید. پیش خودم گفتم اگر بخواهد دست دراز کند سمتم چنان با لگد بزنم که ولو شود و بعد سریع لگد بعدی را تو سرش بزنم که ضربه مغزی شود و اینا. اما توهم زدم.
یک خانواده بودند. مرد و سه تا بچه قد و نیم قد و ته موتور هم یک زن چادری که به زور جا شده بود رو موتور.
باباهه گفت: بچهها این یه دوچرخهسواره که نکات ایمنی رو رعایت کرده.
فراتر از نکات ایمنی بودم. شبیه هژده چرخهای چلچراغ شده بودم. بلوز قرمز. کاور فسفری روش با سه خط شبرنگ. خورجین هم دو تا خط شبرنگ داشت. یک چراغ قرمز چشمکزن. یک چراغ سفید با رقص نور پلیسی. یکی زنون با رقص نور تند. یه وضعیتی بودم.
بچهها انگار دایناسور دیده باشند با بهت داشتند نگاه میکردند.
برای جلوییه که رو باک نشسته بود و انگشتش تو دهنش بود دست تکان دادم. او هم دست تکان داد. باباش گفت خدا قوت. گفتم قربانت. گازش را گرفت رفت.
اردوی علمی شبانهی بچهها هم میتوانم باشم. مشکلی نیست.
۳
دختر کوچولوهه تو پیادهرو داشت دوچرخهسواری میکرد. دیدمش از دور که هی میآید میرود. نزدیکش که شدم بوق زدم که یک موقع ناگهان نپیچد جلویم و خودش و خودم را به فنا بدهد. متوجه شد. تند رکاب زدم که زود رد شوم مزاحمش نشوم. یکهو داد زد: خوشبه حالت که دوچرخهت چراغ داره.
خندهم گرفت. چه برتریهایی داشتم خودم و خبر نداشتم. جوری که دل بچه آب شده بود...
بعد به این فکر کردم که الان یه چراغ دوچرخه همقیمت یه چراغ پژو هستش و حتمی باباش وقتی قیمتها رو ببینه ترجیح میده برای ماشینش چراغ نو بخره تا برای دوچرخه بچهش...
۴
دارم به این فکر میکنم که ما این همه چیز خوب و بد از فرانسویها وام گرفتیم و دهههاست بیخ گردنمون مونده:
- قانون تابعیت
- قانون بیمه
- قانون مدنی
- پژو ۴۰۵و ۲۰۶ و مشتقاتشون
- کنکور
و...
چرا شور دوچرخهسواری و تور د فرانس رو ازشون وام نگرفتیم؟
۵
جاهای تاریک هم نور میندازم رو لاستیک جلو و به چرخش آجهای لاستیک نگاه میکنم و هی فکر میکنم...
۶
داشتم هلک هلک رکاب میزدم. هر از چندگاهی نسیمکی هم میوزید که اسمش را گذاشته بودم نوازش تابستان ۱۴۰۰. یکهو حس کردم یه موتور از سمت چپم سایه به سایهم داره میاد.
نگاه کردم دیدم سه تا مرد نشستن روش. چراغ جلوش هم ضعیف بود و در حقیقت جایی رو روشن نمیکرد.
رانندهش یه مرد احتمالا همسن و سال خودم بود که فشارهای زندگی کچل و پیرش کرده بود (نمیدونم. شاید خودم هم همینقدر پیرم ها! از درون همچه حسی ندارم خب.) گفت: خدا قوت.
گفتم ممنون.
گفت آقا غذا نذری میخوای؟
یه نگاه انداختم به کیسهی غذا نذریهای روی باک بنزینش.
گفتم: ممنون. نیاز ندارم.
گفت: باشه. دمت گرم.
و آروم گاز داد و رفت.
تلاشش برای رساندن غذاهای نذری به مستحقش برام احترامبرانگیز بود.
۷
بلوار کشاورز را با سرعت رکاب زدم. این بار از توی خیابان رفتم. ساعت ۱۰ شب بود و ماشینهای خیلی کمی رد میمیشدند. بلوار کشاورز غمناک است لعنتی. از دار و درختهاش غم میچکد. به میدان ولیعصر که رسیدم سریع پیچیدم تو خط ویژه. با سرعت سرپایینی را رکاب زدم و سر چهارراه طالقانی سرعت کم کردم. بعد از چند ثانیه از فاصلهی سبز و قرمز بین طرفهای چهارراه استفاده کردم و سریع خودم را انداختم توی خیابان طالقانی.
خلوت بود. خیلی خلوت بود. جان میداد برای سرعت رفتن. وسطهاش دیدم یک توده موتور ایستادهاند. وقتی رسیدم دیدم موتور سنگیناند. شاید ۵۰-۶۰ تا موتور سنگین. موتورسوارها هم چند نفر لباس شخصی (پیرهن آستین بلند روی شلوار پارچهای) و چند نفر بال لباس سپاهیها و بعضیهایشان دوترک و بعضی تک. رد شدم. چند چهارراه بعد صدای غرش موتورهایشان را شنیدم. خودم را چسباندم به جدول سمت لاین دوچرخهسواری که رد شوند. خیابان خلوت بود و من از خط دوچرخه نمیرفتم. میگفتند و میخندیدند و گازینگ گوزینگ میکردند. جلوتر دوباره زده بودند کنار و با هم گپ میزدند. باز از کنارشان رد شدم. کمی جلوتر دلم هری ریخت. یه سمند و یه پرشیا و یه ۲۰۶ کورس گذاشته بودند توی خیابان طالقانی. وحشیانه میرفتند. چهارراه بعدی دیدم زدهاند کنار. پلاکهایشان را چسب سفید زده بودند که مشخص نباشد. رانندههایشان؟ هر سه تا راننده لباس سربازهای سپاهی را داشتند. موتوریها هم چند تایشان کنار این سه تا ماشین میگفتند میخندیدند.
حافظان وضع موجود بودند.
به میدان سپاه که رسیدم خیابان خواجه نصیر را در جهت عکس رفتم و به میدان امام حسین رسیدم و ادامهی مسیر. بعد از چهارراه سبلان دوباره سروکلهی موتور سنگینها پیدا شد. همانها بودند. داشتند خوش میگذراندند و قیجاق میدادند و بعضی وقتها با سرعت و خیلی وقتها آرام خیابانها را گز میکردند.
حافظان وضع موجود...
۸
به فلکه اول رسیدم. حکومت نظامی اینجا هم تأثیر گذاشته بود و من به راحتی از خیابان رد شدم. خلوت بود. ولی چند تا ب ام و و بنز و اینها دور میدان میچرخیدند. چشم گرداندم دیدم فا...شههای تهرانپارس هنوز هم آن دور و بر پلاساند و منتظر مشتری. جریمهی تردد بعد از ۱۰ شب برای آدمهای عادی بود. بنز و ب ام و سوارها میچرخیدند و دور دور میکردند. بلوار پروین را که کشیدم بالا یکی از ب ام و ها آرام بهم رسید. آنقدر آرام که حتی متوجه نشدم از پشتم ماشین دارد میآید. پژو و پراید و نیسان و اینها را از صدای موتورشان میفهمم معمولا. تا رسید به کنارم یکهو گاز داد. ماشین غرید و شتاب گرفت. میخواست با من کورس بگذارد؟ نمیدانم.
۹
اصلا تو حال خودش نبود. معتاده را میگویم. تا شده بود. مچاله شده بود. موهایش سفید شده بودند. ولی حس میکردم سن بالایی نداشته باشد. یک کیسه آشغال روی دوشش گذاشته بود و کنار خیابان ایستاده بود. سیس رد شدن از خیابان داشت. یعنی چند قدم هم آمد وسط. تصمیم گرفتم از پشتش رد شوم. به عنوان عابر پیاده دوست دارم موتوری از پشتم رد شود تا مماس بر دماغم. تا آمدم رد شوم یکهو ۱۸۰ درجه برگشت. یعنی کیسهی روی دوشش به حورجینم هم خورد. ولی فرمان محکم دستم بود و اتفاقی نیفتاد.
برنگشتم نگاهش کنم. فقط بوق زدم!
ولی بعدش حس بدی بهم دست داد. تلف شدن دردناکه. برای من که بدون هیچ آرایه و قر و اطوار دراماتیکی تراژدیه. این مرد مچاله تلف شده بود...
۱۰
آنقدر خودت را خسته کن که بعدش دیگر نتوانی فکر کنی.
۱۱
اگر این نردههای سبز و درهای همیشه قفل نبودند هر روز صبح موقع رفتن و شب موقع برگشتن جوری مسیر را تنظیم میکردم که از زیر ۵۰ تومانی رد شوم.
به جز عشق و پول و یه چند مورد دیگه بقیه حاجات منو برآورده کرده این ۵۰ تومانی...
مکانی با ضریب موفقیت تقریبا ۵۰ درصدی در برآوردن حاجات مقدس محسوب میشه دیگه.
۱۲
گربهها لاتیشو پر کرده بودن اومده بودن کل کوچه ادوارد براون رو غوروق کرده بودن. ماشین میومد هم به جایی شون حساب نمیکردن و تکون نمیخوردن. دو سه مورد اومدن پارک کنن ماشینا اینا کنار نرفتن طرف بیخیال شد.
فکر کنم دو سال تعطیلی دانشگاه و محرومیت از ناز و نوازش مهرویان بدجوری نسخشون کرده....
۱۳
چهار کیلو سبکتر برگشتم امشب.
لپتاپ و شارژرش را گذاشتم دفتر بماند. هر چند که ستارخان دزدبازار است و هی بهمان میگویند آن خانه روبهرویی و سر کوچهای و پشت کوچهای و... را دزد زده. ولی دیگر دل را به دریا زدم و لپتاپ را گذاشتم تو کشوی میز و قفلش کردم و کلیدش را هم به دسته کلیدم اضافه کردم تا سبکتر بروم و بیایم. الان کجا دزدبازار نیست؟!
و همین چهار کیلو سبکتر شدن قدرت شتابگیریام را بسیار زیاد کرد. جالب بود برای خودم که اگر ترکبند و خورجین را بردارم چه خواهم کرد!
متوسط سرعت برگشتنم ۱۷.۶ کیلومتر بر ساعت شد. شبهای قبل ۱۳-۱۴ بود.
۱۴
همیشه خلوضعتر از تویی هم وجود دارد. مثلا همین پسر دیشبیه.
یک دوچرخه کورسی قدیمی داشت و با آن از پردیس تا تهران را رکاب زده بود. من کی دیدمش؟ ساعت ۱۱ شب.
آخرهای مسیرم بود و آرام داشتم رکاب میزدم. شیب خیابان دماوند حوالی سهراه تهرانپارس زیاد نیست. ۲ درصد است. اما چون آخرهای مسیرم است به نکشی میرسم و آرام میروم. پسره را دیدم که از درمانگاه کنار مسجد زد بیرون. پیش خودم گفتم حتما باشگاه بدنسازی است آنجا و دارد از باشگاه برمیگردد. منتظر بودم با دوچرخه کورسیاش ویژژژی از کنارم رد شود. اما رد نشد. رسید بهم و خداقوت گفت و پرسید از کجا میآیم گفتم ستارخان و گفت من از کجا میآیم؟ گفتم از باشگاه بدنسازی. گفت: نه. از پردیس میآیم!
به دوچرخهی کورسی قدیمیاش نگاه کردم. حس کردم دنده سبک ندارد یا دنده سبکهاش خراب است و جا نمیرود. چون پسره هی نیمرکاب میزد برای اینکه سرعتش را با من تنظیم کند. به سرووضعش نگاه کردم. یک لحظه خواستم بگویم: دیوانهای؟
نه به خاطر مسافتی که آمده بود. به خاطر اینکه از لوازم دوچرخهسواری هیچی نداشت.
شب بود. نه چراغ جلو داشت نه چراغ عقب. پیرهنش هم رنگ تیره بود. شلوار سیاهش هم. اصلا توی تاریکی خیابان دیده نمیشد. گفتم: الان چجوری میخوای برگردی؟ گفت: میخوام وانت بگیرم. گفتم: آره بابا. الان تو توی جاده دیده نمیشوی. میزنند لهت میکنندها.
گفتم: تو چرا کلاه دوچرخهسواری نداری؟
بعد تا خود سه راه تهرانپارس برایش از واجب بودن کلاه گفتم و داستان زمین خوردن خودم و پاره شدن چشمم و ... را تعریف کردم.
بعدش یه کم خودم ناراحت شدم. مسافت زیاد و سربالاییهای سخت جاده جاجرود را آمده بود. نه تنها ستایشش نکردم که دعوایش هم کردم که چرا تجهیزات دوچرخهسواریاش صفر است.
شمارهاش را گرفتم. چون دوچرخهاش کورسی بود دوست داشت مسافتهای طولانی برود. قیمت کلاه را هم بهش دادم گفتم در اولین فرصت حتما حتما کلاه بخرد.
۱۱ شب حکومت نظامی تهران یه دوچرخهسوار ببینی که دیوانهی مسافت رفتن است... از من خلتر نبود؟!
۱۵
نمیدانم اسمش را بگذارم تقدیرگرایی یا اعتقاد به متافیزیک و امور روحانی یا چی. ولی بهش رسیدهام...
آدمهایی که به جای دوچرخه ماشین سوار میشوند به خاطر کابین فلزی ماشین احساس امنیت میکنند. دوچرخهسوار این کابین فلزی را ندارد. ولی اگر بگویم همیشه این احساس را دارم که یک حباب نامرئی محکم دورم هست اصلا دروغ نگفتهام.
بارها و بارها حس کردهام این حباب وجود دارد. کیلومترها توی شهر بلبشویی چون تهران رکاب زدهام. ماشینهای زیادی مماس با فرمانم رفتهاند یا از پشت نزدیکم شدهاند اما انگار آن حبابه نگذاشته که من طوریم بشود. اتفاقی نیفتاده.
یعنی فکر میکنم همهی آدمها آن حباب محافظ را دارند. آنهایی هم که توی کابین ماشینشان مینشینند همین حباب حافظشان است. ولی اشتباه میگیرند. دچار بدفهمی میشوند. میدانی کجا اشتباهشان میزند بیرون؟ تصادف. حتی توی خیابانهای تهران هم ممکن است ماشینها جوری تصادف کنند که راننده و سرنشین به فنا بروند. کم هم نیست این اتفاقات...
شیشه عمر اگر اسمش را بگذارم درستتر است. ما آدمها محکومیم که شیشه عمرمان را با خودمان همه جا ببریم. آن دیوها هستند که میتوانند شیشه عمرشان را جایی قائم کنند... حس میکنم شکستن یا نشکستن شیشهی عمر فراتر از حدود قدرت ما هست... این را با تمام وجود دریافتهام.
۱۶
یعنی هیچ دو دیوانهای از دیدن همدیگر اینقدر شاد نمیشوند که دو دوچرخهسوار شبگرد از دیدن هم در ساعت ۱۱ شب توی خیابان طالقانی در دو جهت عکس خیابان هر دو با چراغهای چشمکزن، یکی دیلینگ دیلینگ کنان یکی بوق بوقکنان، بدون اینکه هم را بشناسند یا حتی چهرهی هم را در آن تاریکی ببینند!
۱۷
اولش دختره را دیدم. با جوراب و دامن و پیرهن رنگ روشنش رو صندلی ایستگاه اتوبوس لم داده بود. آن موقع شب که اتوبوس شرکت واحد توی خیابانها رفت و آمد نمیکرد. بعد پسره را دیدم. دختره در آغوش پسره لم داده بود. من هم داشتم سربالایی را هلک هلک رکاب میزدم. نگاهم که از دختره به پسره رسید، یکهو دیدم پسره دارد دست میزند. به حالت تشویقگونهای دست میزند. ناخودآگاه سریعتر رکاب زدم و از جلویشان رد شدم و دست تکان دادم. داشت به سبک تماشاچیهای توردوفرانس تشویقم میکرد! البته من که توی دلم گفتم برای چی دست میزند این خل و چل؟ من حق داشتم برای مأمن و پناهگاه بودن آن دختره براش دست بزنم و تحسینش کنم. اما او دیگر چرا داشت برای من دست میزد؟ آدمیزاد موجود غریبی است. فکر میکند هر چه که توی دست و بالش نیست همان خوب و تحسینبرانگیز است.
۱۸
امشب تو خودم بودم تو مسیر برگشت.
به تنهایی فکر میکردم و جسارتی که برای تصمیم گرفتن در آدم ایجاد میکند.
تو بلوار کشاورز وسطهاش داشتم دنده هفت را به هشت چاق می کردم که یه ۲۰۶ سمت چپم سایه به سایه آمد. فکر کردم میخواهد پارک کند. سرعت گرفتم رفتم دنده ۹ که راحتتر و سریعتر برود به حاشیه خیابان. باز همینجوری پشتم آمد. میخواست محافظم باشد مثلا. همچه آدمهای مهربانی هم پیدا میشوند بالاخره. ولی صدای موتور ماشینش از پشت گوشم بیشتر اعصابم را مگسی میکرد تا حس آرامش و امنیت. به چهارراه فلسطین که رسیدم پشت صف ماشینها گیر کرد. من هم از لای ماشینها رد شدم. نگاه کردم دیدم از آن ور ماشین نمی آید. چراغ قرمز را هم رد کردم و د برو که رفتیم. ۲۰۶ مهربان متاسفانه دیگه بهم نرسید.
۱۹
به طرز محسوسی امشب شلوغتر بود.
چند تا از تالارهای عروسی سر راهم باز بودند و شلوغ. برای پیچاندن جریمه شبانه ماشین مهمانان هم اتوبوس شرکت واحد اجاره کرده بودند. جلو همهشان بلااستثنا سه چهار تا اتوبوس شرکت واحد پارک بود و مشغول سوار کردن خانمهای خوشگلمشگل.
نرسیده به سه راه تهرانپارس بعد از باقری نگاه کردم دیدم یک بی آر تی رد شد. گفتم خط خلوت شده و از خظ ویژه بروم. اما خیابان شلوغ بود. چند دقیقه کجکی ایستادم تا دو تا پراید آرام سروکلهشان پیدا شد و رخصت دادند که رد شوم. خوب شد خط ویژه رفتم. پنجاه متر جلوتر تا خود سه راه تهرانپارس ترافیک بود. شبهای قبل این قدر ماشین نبود. سه راه جوری میشد که من با دوچرخه راحت رد میشدم. اما امشب.... اعصابم خرد میشد اگر خط ویژه نمیرفتم.
همه گوله کردهاند سمت شمال. گور بابای کرونا و جریمه شبانه و احتمالا بین شهری و... من میگم این کشور چهل میلیون اضافه جمعیت داره اون هم فقط از اتباع ایرانی شما باز بگو خودعنپنداره. این چهل میلیون نابود شن به خدا چهل میلیون بقیه پیشرفت میکنن.
۲۰
اینهایی را که بهم میگویند "یه دقه وایستا" محل نمیدهم. بوی دردسر میدهند. دو سه بار پیش آمده. نگاه کردهام به سروکلهشان و دستهای خالیشان و از خودم پرسیدهام این الان با من دوچرخهسوار تنها این ساعت شب چه کار دارد؟ نه اینکه زورم بهشان نرسد. حوصلهی دردسر احتمالی را ندارم که بخواهم بزنم چپ و راستشان کنم و از شانس بدم یک موقع تیزی داشته باشند و اینها. بعضی وقتها هم حس کردهام فقط از سر کنجکاوی میخواهند نگهم دارند. اما باز هم نمی ایستم. دنبالم هم نمیافتند. بیفتند هم پای پیاده نمیرسند.
اما اینهایی که میگویند "آقا ببخشید" کارم دارند و قصدشان کنجکاوی و آزار نیست. مثلا این راننده سمنده که ماشینش خراب شده بود و میخواست ببیند لوازم یدکی جلوتر باز هست یا نه.
گفتم بازه. شبهای قبل یکی بود باز بود همیشه. ولی باز برات نگاه میکنم.
گفت حالا اگر باز بود یک تکزنگ بهم بزن. من ماشینم قفلش خرابه الکی ولش نکنم.
سمند خیلی خستهای بود. گفتم باشه. ساعت ۱۱ شب بود. دو کیلومتر جلوتر یکی باز بود. زنگش زدم و نشانی هم دادم.
چاپار شدم برای خودم. با دوچرخه خبررسانی میکنم.
۲۱
از آن شبها بود که بیحوصله بودم و فقط میخواستم سریعتر برسم خانه پاندا را پارک کنم بکپم گوشه خانه. حتی یک ثانیه هم جایی توقف نداشتم و دنده را هم حتی عوض نکردم در طول مسیر. از امام حسین تا خانه دنده ۶.
آب را هم سواره قلپ قلپ نوشیدم.
۲۲
میانگین سرعت امروز صبح اومدنم ۱۹.۹ کیلومتر بر ساعت بود. اعصابم ضعیفه. دوچرخه شهری یا کورسی داشتم احتمالا در حد اعضای تیم ملی دوچرخه ایران سرعت میرفتم!
۲۳
از بلوار کشاورز تک توک بارون میبارید. وسطهای طالقانی شدید شد تا نرسیده به سبلان. زیر باران شدید تابستانه رکاب زدم.
شب خنکی بود.
احساسم به شهر اما هرج و مرج بود. بعد از ۱۰ شب همچنان تعداد ماشینها زیاد بود و لاییهای وحشیانه. نسبت به اولین شبی که تصمیم گرفتم شبانه برگردم خیلی شلوغ تر شده. آقای همکار میگفت دیگه پلیس جریمه نمیکنه.
۲۴
کلا حس نمایشنامهی مرگ یزدگرد رو دارم.
اگه تو خورجینم بود میزدم کنار خیابون تا صبح زیر نور یکی از این تیر برقها میخوندمش.
۲۵
سر کوچهمان که میرسم یک تکه را از پیادهرو میروم.
صدای موتوری را شنیدم که سمت چپم بود. من راهم مستقیم بود. فکر کردم این را فهمیده. یک لحظه هم شنیدم که ترمز زده. اما دوباره گاز داد که از جلوم رد شود. احمق هنوز یاد نگرفته بود که وقتی میخواهی بپیچی و رد شوی از پشت ادمها و ماشینها باید رد شوی. دیگر داشتم وارد پیادهرو میشدم که دیدم به زور دارد از جلویم مماس رد میشود. ترمز زدم و ایستادم. او هم مجبور شد بایستد. چون جلویش جدول بود و بعد هم ماشین پارک شده. نمیتوانست رد شود. احمقی بودها...
ایستاد به داد و بیداد: چی کار داری میکنی؟
پیک پیتزا باگت بود. فرمان را چرخاندم سمت صورتش. چراغ چشمکزن زنون مانند دوچرخه صورتش را خاموش روشن کرد.
گفتم: خودت داری چی کار میکنی. هنوز یاد نگرفتی که باید از پشت آدما و ماشینا و دوچرخه رد شی؟ از جلو میپیچن آخه؟
دستش را گرفت جلو چشمهاش. خوشم آمد که نور چشمکزن تند چراغ اذیتش کرده.
گفت: این چیه بستی به دوچرخهت؟
گفتم: برای امثال توئه.
نتوانست حتی قیافهام را ببیند.
ادامه دعوا براش شکنجه بود.
گفت برو بابا.
و با پا موتور را هل داد رفت. دست از پا خطا میکردجفتپا میرفتم تو شکم و صورتش.
۲۶
معمولا از امام حسین تا سه راهتهرانپارس جایی نیست که فا... شه،ها بایستند. امشب اما نرسیده به نیروی هوایی یکی ایستاده بود. به نظرم پیرزنی بود که آرایش غلیظ کرده بود و لباس تنگ و چسب و این حرفها. به آرامی از کنارش رد شدم. از سر تا پام را با نگاهش خورد. کمی جلوتر یکهو یه پرایدیه ترمز ناگهانی زد و با جیغ ایستاد. برگشتم نگاه کردم. با سرعت داشت دنده عقب میرفت سمت خانمه. به نظرم ارزش حتی آن ترمز ناگهانی را هم نداشت. نمیدانم. بازار است دیگر. هر کی کنار خیابان بایستد مشتری دارد!
۲۷
این موتوریها که میزنن آینه بغل ماشینا رو میشکونن حق دارن.
سه تا ماشین جلویی پشت سر هم منظم وایستن بعد آقای ساندرو سوار میاد میچسبونه به جدول. سیس سبقت هم داره. آخه سبکمغز تو که رد نمیشی. چراغ قرمز هم هست. چه مرگته آخه؟ فقط راه موتوریها و دوچرخه رو میبنده. مثل بقیه رفتار کن دیگه.
اینایی که خودشون نمیتونن برن و راه بقیه رو هم میبندن (در همه زمینهها ها... تو کار و شغل هم همینه. یه سری اینجوریاند. خودشون عرضه ندارن. جلو بقیه رو هم میگیرن که کار نکنن. چون ماشین دارن و قدرت با لذت هم این کارو میکنن) اینا جزء اون ۴۰ میلیون اضافه جمعیت ایرانن.
تفنگ اگر داشتم از امروز فرآیند اصلاح نژاد رو شروع میکردم.
۲۸
امشب چهار تا کارناوال عروسی دیدم سر راهم.
دیوانهاند این ملت به خدا.
دو تایشان که کل خیابان دماوند را بسته بودند و وسط خیابان میزدند میرقصیدند. ماسک؟ اصلا و ابدا.
آخریش دیگر روی مخم رفت.
بلوار پروین برایم آرامش خاصی دارد. تکهی آخر مسیرم است و خلوت. پیادهروی خوبی هم داردها. اما جوری خلوت است که من همیشه یک لاین را کامل اشغال میکنم و آرام سربالاییاش را رکاب میزنم. یک جور حس مالکیت دارم. چون خلوت است مزاحم ندارم و ماشینها از لاین سرعت میروند. یک جور سرخوشی امشب هم به سلامت رسیدم دارم.
کلا هم چهار پنج درجه خنکتر است. به خاطر درختهای وسط بلوار و دو طرفش خیلی خنک است.
امشب یکهو سروکلهی یک کارناوال عروسی پیدا شد. خلوت عارفانه و مالکانهی بلوار پروین را برایم به هم زدند. بوق بوق بوق. در ماتحتم یکی شان بوق خیلی نکرهاش را هی میزد. بعد دیدی تو کارناوالها همیشه سه چهار تا هستند اگزوز اسپرت کردهاند الکی شتاب میگیرند؟ این الاغها هم چند تا داشتند که هی میخواستند لایی بکشند. من هم به جدول چسبیده بودم هی به پدر و مادری که اینها را به وجود آورده بود اظهار ارادت میکردم و مثل بید به خودم میلرزیدم که خر بازی یکیشان گل نکند محض تفریح من را له کند. مست هستند معلوم نیست فازشان چی است.
خیلی بودند. شاید سی چهل تا ماشین. تمام نمیشدند...
کرونا اینها را نمیکشد که!
۲۹
شب است و مورچهها دارند اندوه زمین را جا به جا میکنند...
۳۰
زیاد بوی تریاک میشنفم وقت رد شدنم تو کوچه و خیابانها...
این پست چه خوب بود
سر اردوی علمی شبانه خیلی خندیدم :))
*
هر جای که متن بحث شکایت و غری یا نثار کردن بدوبیراهی یا اصلاح نژادی و اینها بود، به همه چیزهایی در مردم و دنیا که خودم رو عصبانی میکنه و دلم میخواد بابتش به کسی بپرم فکر میکردم،
و اینکه آیا میرسد روزی که در عین اینکه بیتفاوت و بیواکنش نیستم، آغوش مهربانم برای همه آدمها باز باشه؟ یه جور دلسوری پیامبرانه.