بلوطها و لیها
همزمانیهای عجیبی رخ داد. چهارشنبهسوری بود. خانهی آقا بودیم. همسایهها توی کوچه ساقهی خشکشدهی برنج ریخته بودندن و آتش زده بودند و از روی آتشها میپریدیم. کوچه تاریک بود. برق حیاطها هم خاموش بود. نور زرد و گرمابخش آتشها روشناییبخش بود. به حیاط خانهی آقا نگاه کرده بودم. شکوفههای درخت بلندبالای لی چسبیده به دیوار در نور آتش کوچه میدرخشید. انگار شکوفهها شبرنگ بودند. شبرنگهایی سفید. آمدم توی حیاط و به قامت درخت نگاه کردم. جدی جدی شکوفهها شبرنگ بودند. مثل هزاران کرم شبتاب بودند که از درخت آویزان شده بودند.
صبح فردایش بار دیگر سراغ درخت لی رفتم. شکوفهها سفید نبودند. سبز بودند، سبز کمرنگ. در نور روز جلوهی زیادی نداشتند. گویا برگهایی کمرنگ بودند. اما برگ نبودند. سر گرداندم دیدم سه تا درخت لی بلندبالای دیگر هم آن سوی حیاط است. آنها پیرتر بودند. ولی شکوه و بلندی قامت درخت چسبیده به دیوار چیز دیگری بود. شب دوباره نگاهش کردم. در کورسوی لامپ ۱۵ وات حیاط شکوفههایش باز درخشان شده بودند و برق میزدند.
درخت لی گونهی بومی درخت نارون در شمال ایران است. در تهران نارون چتری در کوچهها زیاد است. درخت لی مثل نارون چتری گرد نیست. راستقامت است و کمی که ارتفاع میگیرد شاخههایش شروع به افشان شدن میکنند. نارونها یک خصوصیت جالب دارند. همانطور که شاخههای نرم و نازکشان در آسمان رشد میکند و مثل زنی زیبا موهایشان را افشان میکنند در زیر زمین هم ریشههایشان در خاک افشان میشود. تا شعاع دو سه متریشان که زمین را بکنی پر از ریشههای ریز است...
با درخت لی دوست شده بودم.
همان موقع نمیدانم چه شد که شروع به خواندن کتاب «درخت آرزوها» کردم. کتابی بس دوستداشتنی بود. قصهی یک درخت بلوط ۲۰۰ ساله در یکی از شهرهای آمریکا با برگهایی قرمز که حفرهها و شاخههایش محل زندگی حیوانات گوناگون است و بر دو خانهی قدیمی سایه گسترده و در اولین روزهای ماه اردیبهشت هر سال درخت آرزوهای اهالی شهر میشود. همه آرزوهایشان را دخیل میبندند به شاخههای این بلوط پیر. راوی کتاب خود این بلوط است. درختی بلوطی به نام قرمز. قصهی اصلی کتاب قصهی یک خانوادهی مهاجر است که از شر جنگ از کشوری دیگر به آن محله پناه آوردهاند و برخی آدمهای محله میخواهند آنها را از محله بیرون کنند. اما این درخت پیر با همهی درختیاش کاری میکند کارستان و مانع از رفتن آن خانواده میشود. کتابی به شدت دوستداشتنی بود. از آن فانتزیهای خیالانگیز. در طول دو سه روزی که کتاب را میخواندم بعد از هر فراز سری به درخت لی توی حیاط با شکوفههای درخشان شبانهاش میزدم و نگاهش میکردم و فکر میکردم اگر شاخههایش پایینتر بود چه قدر برای درخت آرزوها شدن خوب میبود.
درخت توی کتاب یک بلوط بود.
چند روز بعدش حین رکابزنیهایم در جادههای فرعی و خاکی و روستایی، به چند روستای پای کوه رسیدم. سربالایی یکیشان را آرام آرام و صبورانه بالا رفتم و بعد از ۲۰ دقیقه رکاب زدن یکهو در دو طرف جاده یک جنگل دیدم. جنگل بزرگی نبود. اما درختهای کهنی داشت. با دوچرخه به میان درختها رفتم.
یکیشان که قامت خیلی بلند و تنهی خیلی کلفتی داشت دمر روی زمین افتاده بود. بریده نشده بود. ریشههایش از زمین در آمده بودند. حدس زدم که کار باد باشد. انگار که این درخت پیر شده باشد و دیگر نتوانسته باشد با ریشههایش به خاک چنگ بزند و تسلیم باد شده باشد. جهت افتادنش هم جهت شمال به جنوب بود. احتمالا یکی از بادهای گرمی که از سمت دریا میوزیده او را از خاک جدا کردهاند. دوچرخه را کنار درخت خوابیده روی زمین پارک کردم و چند تا عکس ازش گرفتم. بعد دیدم زیر پایم کلی بلوط ریخته است. به درختهای دور و بر نگاه کردم. پای همهشان بلوط ریخته بود. من به یک جنگل بلوط پا گذاشته بودم. هنوز درختها از خواب زمستانی بیدار نشده بودند. چند روز قبلش من قصهی یک درخت بلوط را خوانده بودم و بعد یکهو بدون اینکه نقشهای داشته باشم به یک جنگل بلوط رسیده بودم.
چند روز بعدترش در یکی دیگر از رکابزنیها در کنار یکی از رودخانهها یکهو منظرهی جنگلی از درختهای پیر توجهم را جلب کرد. تیز و بز از جاده زدم بیرون. اول صبح بود و خبری از ماشینها و توریستها نبود. من با دوچرخهام یکهسوار جاده بودم. درختهای کهنسال یک جنگل عجیب و غریب را ایجاد کرده بودند. منظرهای که روبهرویم بود بیش از شمال شبیه یکی از جنگلهای آفریقا بود. میگویند درختها از یک مرحلهای به بعد دیگر تاب قامت راست را ندارند و خم میشوند و به زمین بوسه میزنند و دوباره بالا میروند. خیلی از درختان جلوی چشمم اینگونه بودند. خم شده بودند و دوباره به زمین رسیده بودند. ریشههای کلفتشان از خاک بیرون زده بود. باورم نمیشد. این که در شمال این تعداد درخت پیر در کنار هم به زندگی ادامه داده بودند برایم عجیب بود. شمالیها استعداد غریبی در درختکشی و درخت بریدن دارند. اما این جنگل کوچک... به درختها نزدیک شدم... هی پسر... اینها لی بودند. درختهای لی پیر. مثل درخت حیاط خانهی آقا جوان و راست قامت نبودند. اما از همان خانواده بودند. یک لحظه مات و مبهوت ماندم.
من توجهم از طریق یک کتاب به درخت بلوط جلب شده بود. مدت کوتاهی بعد از آن یک جنگل درخت بلوط دیدم.
من توجهم خیلی اتفاقی به یک درخت لی جلب شده بود. مدت کوتاهی بعد از آن یک جنگل درخت لی دیدم...
اسم این پدیده در زندگی چیست؟!
دوست دارم ببینمشون