چیلیک چیلیک
رانندهی تیبا اتوبان فرودگاه امام را با سرعت ۱۳۰-۱۴۰ کیلومتر بر ساعت میراند و آلارم سرعت غیرمجاز ماشین همینجور پشت سر هم بلند است. وارد اتوبان قم-تهران که میشود چشمم به دود سیاه دوردست در پالایشگاه تهران میافتد. به بیابانهای دو طرف جاده نگاه میکنم و یکهو بغضم میگیرد و اشک چیلیک چیلیک از گوشهی چشمهام جاری میشود. کاریش نمیکنم. اجازه میدهم اشکها جاری شوند. به چشمهام دست نمیزنم. ترس از کرونا مانع میشود. اشکها جاری میشوند و لبهی بالایی ماسکم را خیس میکنند. به منظرهی خاکهای کنار جاده نگاه میکنم و بیصدا اشک میریزم. ماشین خودم اگر بود اجازه میدادم بغضم با صدای محکمی بترکد.
چرا دارم گریه میکنم من؟ این بیابانهای دو طرف جاده چرا من را به گریه انداختهاند؟ دلم برای آیبو تنگ شده است؟ پیشخدمت هندی هتل که عجیب گرم و مهربان بود و اگر بهش میگفتم برایم یک زن هندی جور کن احتمالا جور میکرد. خداحافظی نکرده از او رفتیم. نه. دلم برای رانندگی درست و درمان و آدمیزادیشان تنگ شده است؟ دلم برای یک هفته دور بودن از پرایدها و پژوها تنگ شده است؟ نه. دلتنگی نیست. شاید حسرت است.
از همان اول پریدم روی صندلی کنار پنجرهی هواپیما و با موبایل هی فیلم و عکس گرفتم. دوربین موبایل را چسباندم به شیشهی پنجره و از سرعت گرفتن و جدا شدن هواپیما از زمین و دور شدن از شهر آسمانخراشها و اوج گرفتن بر دریای نیلگون و ترافیک کشتیهایی که منتظر پهلو گرفتن در شهر بودند فیلم گرفتم. هواپیما در ارتفاع خیلی بالایی حرکت نمیکرد. روز کاملا آفتابی و شفاف بود. همهی منظرهها دیده میشدند. از بالای جزیرهی تنب بزرگ و تنب کوچک رد شدیم. با دقت نگاه کردم. عکس گرفتم. روی جزیرهها هیچ چیزی نبود. فقط چند جادهی خاکی و مقداری سوله احتمالا شامل مهمات و موشک. هیچ اثری از عمران و آبادی نبود. حالا دیگر اهالی شهر آسمانخراشها هم بهش کاری نداشتند. بیخیال جزیرهها شدهاند. خودشان جزیرههای مصنوعی به شکل درخت نخل میسازند. ایران هم بیخیال شده. دیگر توی اخبار هواشناسی درجهی حرارت این سه تا جزیره را جداگانه نمیگوید. سه تا جزیرهی نظامی، بلااستفاده. رها شده. به فنا رفته. چرا باید با همهی جهان سر ستیز داشته باشیم؟
از پنجرهی هواپیما از بالای سواحل ایران رد شدیم. کویر محض بودند. برهوت بودند. شبیه عکسهای سی سال پیش شهر پاییندست آن سوی دریا بودند. شهری که حالا پر است از آسمانخراشها و توریستها و اسکلهها و کارگران همه جای دنیا و....
عکس گرفتم. جلوتر از دریاچه بختگان عکس گرفتم. از رود کربال و سدهای سر راهش عکس گرفتم. به اصفهان رسیدم. از اصفهان و زایندهرودی که در دل شهر پیچیده بود عکس گرفتم. از دریاچه نمک عکس گرفتم. وسط دریاچهی نمک یک جزیره است. بلااستفاده. رها شده. به فنا رفته.
از برهوت ایران عکس گرفتم. از برهوت ماندن ایران عکس گرفتم.
من وطنپرستم؟ خیلی از مکانهایی را که در گذر هواپیما از بالایشان رد میشدیم با ماشین خودم با رانندگی خودم با رنج و درد و زحمت خودم رفتهام دیدهام و حالا شهر پررونق آن سوی خلیج بدجور پکرم کرده. چه کردهاند با ما؟ چه کردهاند آنها... دردم آمده. من وطنپرستم؟ من این خاک را دوست دارم؟ به خاطر رنج گشتن در آن است شاید...
این بغض و اشکها به خاطر اصفهان نیست؟ شاید به خاطر گذرم از بالای اصفهان و درد شکست است. شاید اصلا داستان مقایسهی این سو و آن سوی خلیج نیست.
شاید داستان رفتن ح است که حالا دیگر آمریکایی شده است. بردمش دو دستی تقدیم آمریکایش کردم و حالا با رنجی که دیدن بیابانهای دو طرف اتوبان بر من انداختهاند داریم برمیگردیم.
شاید هم اصلا به خاطر عزت و احترامی است که در فرودگاه آنجا داشتم و در فرودگاه امام خمینی ندارم. پلیس احمقی که سرم داد زده بود جناب کولهتو هم بذار بازرسی بشه. از بس توی فرودگاه شهر آسمانخراشها پلیز و خواهش میکنند به نافم بسته بودند این جملهی دستوری پلیس برایم سنگین آمده بود و این حالتش که انگار توی کولهام چیز غیرمجازی گذاشتهام و قصد فرار داشتهام و انگار من مجرمم...
تیبا با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت چسبانده بود به سپر عقب پراید جلوییش و من فقط چیلیک چیلیک اشک میریختم به این طرز زندگی سگی و به این همه نافهمی و این همه بیابان... بیابان اندر بیابان... بیابانهایی که باید بیابانتر میشدند و آن سوی خلیج بیابانها به برج تبدیل میشدند، به پارک و دریاچه و خور و هزار آبادانی تبدیل میشدند و رانندهها یاد گرفته بودند که برای همهی عابران پیاده توقف کامل کنند و یاد گرفته بودند که بدون مزاحمت و درگیری با ماشینهای دیگر سرعت بروند و یاد گرفته بودند که کار کنند...
بمیرم برات