سرهنگ، کجایی؟!
دفتر ما در گوشهی شمالشرقی یک چهارراه کجکی قرار دارد: طبقهی اول از یک ساختمان ۳۰ ساله که زمان خودش فکر کنم جزء برجهای تهران محسوب میشده. چهارراه از این چهارراه کجکیهاست که به عنوان عابرپیاده برای رد شدن از آن همیشه باید چشمت در ماتحتت باشد که یک موقع ماشین یا موتوری از پشت مورد عنایت قرارت ندهد. چراغ قرمز و سبز هم دارد. اما از بس کج است هر قدر هم صبر کنی که چراغ برای عابر سبز شود باز سروکلهی یک ماشین پیدا میشود که با سرعت از سمت ماتحت دارد به قصد له کردنت میآید. یعنی یک جوری است که هر جور میخواهی ازش رد شوی یکهو سر از نقطهی وسط چهارراه در میآوری.
آدمهای این چهارراه کجکی هم نوع خاصیاند. هم مغازههای اطراف و هم آدمهایی که در طول روز اطراف چهارراه پلاساند. نبش شمال غربی یک سوپرمارکت است. از آن سوپرمارکتها که صاحبش با ممارستی غریب با تعداد زیادی فروشگاه زنجیرهای تخفیفدار در همین دور و اطراف رقابت کرده و جان سالم به در برده. علیآقا اصالتا اصفهانی است. مثل خیلی از اصفهانیهای دیگر مرید ارحام صدر است. از ۶ صبح تا ۱۰ شب بدون وقفه مغازهاش باز است. تند و تیز هم هست. هر جنسی بخواهی خودش سریعالسیر برایت از سوراخ سنبههای مغازه میآورد. شاید میداند که مزیت رقابتیاش نسبت به کوروش و جامبو و هفت و ... همین است: مشتری لب تر کند او جنس را جلویش گذاشته. همسایهاش یک مرغفروشی است و بعد یک لوازمالتحریر و یک مغازهی ساخت سپر ماشین و یک نانوایی سنگکی سنتی که به طرز غریبی نانهایش خوشمزهاند. نانواهایش ترکاند. با همشهریهایشان چنان گرم میگیرند که تو درمیمانی چرا میگویند برای یک یاکوزا همهجا ژاپن است؟ باید بگویند برای یک ترک، همهجا تبریز است.
سمت جنوب غربی چهارراه هم یک مغازهی گلفروشی است و یک مصالح ساختمانی و دو تا کبابی بغل هم که در کل محله شهرت دارند و از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ بعد از ظهر کل چهارراه بوی کباب میدهد. من بعد از دو سال به بوی کباب بیحس شدهام. اما هر کسی که بار اولش باشد از بوی کبابها مدهوش میشود. زن حامله هم مطمئنم از این بوی کباب دیوانه میشود.
به غیر از اینها چهارراه هم یک سری آدم خاص خودش دارد. یکی از این آدمها سرهنگ است.
جلوی ساختمان ما یک باغچهطور است. تویش درخت کاشتهاند. میتوانستند چمن بکارند. اما درخت کاشتهاند. درختها لاغرو و جواناند. سرو و بید و ارغواناند. در پیادهروی نبش چهارراه هم یک کیوسک تلفن عمومی قرار دارد. فکر کنم جزء انگشتشمار کیوسکهای تلفن عمومی باقیمانده در شهر تهران باشد. این که هنوز تعطیلش نکردهاند احتمالا به خاطر سرهنگ است. پیرمردی کت و شلوارپوش که هر روز از حوالی ساعت ۹ میآید آن گوشهی چهارراه، تلفن را برمیدارد و شروع به تماس گرفتن میکند. به کی زنگ میزند؟ نمیدانم. ما همیشه او را از پشت شیشهی دفترمان دیدهایم. تماسهایش طولانیاند. گاه توی گوشی تلفن داد و بیداد هم میکند. معمولا هر نیم ساعت چهل دقیقه به خودش استراحتی میدهد. اهل سیگار کشیدن نیست. برخلاف سایر چهارراه نشینان که اوضاعشان کمی خیط است، او اهل دود و دم نیست. مینشیند روی نردهی کنار باغچه و کمی استراحت میکند و دوباره کارت تلفنش را در شیار قرار میدهد و ادامهی تماسها.
سرهنگ معمولا کتش را هم در میآورد و روی ساعد دستش میاندازد. یک پوشهی پلاستیکی هم دارد. بعضی روزها حتی یک کیف هم دارد که مدارک و پروندههایش را از توی آن درمیآورد. کار تقریبا هرروزهی سرهنگ، آمدن به چهارراه و زنگ زدن از تلفن عمومی چهارراه است. در حقیقت تلفن عمومی، به صورت اختصاصی برای او است. چون که هیچ کس دیگری سمت آن تلفن عمومی نمیرود. پاری وقتها که تصادف میشود هم کسی برای زنگ زدن به پلیس سمت تلفن عمومی نمیآید. همه با موبایل زنگ میزنند دیگر.
سرهنگ کت و شلوار میپوشد. به نظر آدم متشخصی میآید. آنکادر نیست. یعنی آن قدر پیر شده که فکر کنم دیگر حوصلهی آنکادر بودن و ریشها را سهتیغ زدن و اینها را ندارد. ولی یک عادت عجیب هم دارد که اصلا بهش نمیخورد. بین تلفنهایش یکهو میآید سمت ساختمان ما. یعنی به انتهای باغچه. درختهای توی باغچه جوان و لاغرو هستند و اصلا چیزی را از کسی نمیپوشانند. علاوه بر آن بین باغچه و ساختمان ما هم یک پیادهرو وجود دارد. اما سرهنگ میآید سمت ساختمان ما، دقیقا رو به پنجرهی ما و پشت به چهارراه زیپ شلوارش را باز میکند و ثانیههای زیادی مشغول آبیاری درختان میشود. توی این دو سال هیچ وقت ندیدهام که به خاطر این کار دور و برش یا حتی روبهرویش (یعنی ما را) نگاه کند. روزهایی که هست چهار پنج بار باید این کار را بکند.
مدتهاست فکر میکنیم که سرهنگ به کسی تلفن نمیزند. بلکه الکی توی گوشی با خودش حرف میزند و داد و بیداد میکند. یعنی حس میکنیم این مرد این قدر تنهاست که به حرف زدن با خودش افتاده و چند تا شخصیت خیالی هم اختراع کرده و هر روز بهشان زنگ میزند و حالشان را میپرسد و رشتهی زندگیشان را دنبال میکند و گاه هم باهاشان دعوایش میشود و... نیاز هم دارد که این آدمهای خیالی را در یک چهارراه شلوغ محله دنبال کند. یک بهانه برای از خانه خارج شدن و خودکشی نکردن. مشکل پروستات و مثانهاش را هم که دیدهایم به این فکر افتادهایم که زیاد بهش گیر ندهیم. آخر عاقبت خودمان هم همچه خفنتر از این پیرمرد نخواهد بود. باهاش دوست نشدیم. ترسمان این بود که دفتر ما را با دستشویی اشتباه بگیرد و روزی ۴-۵ دفعه زنگ بزند که دستشویی میخواهم و بعد هم فقط خودش نباشد و یکهو تمام آدمهای پلاس چهارراه دستشویی دفتر ما را به عنوان گزینهی بهتر انتخاب کنند و... باهاش دوست نشدیم.
مشکل این است که چند هفته است سرهنگ دیگر سروکلهاش پیدا نیست. تلفن عمومی گوشهی چهارراه بلااستفاده شده. در این مدتی که سرهنگ نبوده شهرداری یک سمت خیابان را خط دوچرخه کرده. بولدوزر آمده آسفالت را کنده. کارگرها آمدهاند جدول کاشتهاند و بعد سطح خط دوچرخه را از سطح خیابان بالاتر بردهاند و دارند سیمان هم میریزند تویش و فقط لایهی پلیاورتان خط دوچرخه باقی مانده. اما سرهنگ اصلا پیدایش نیست. حس میکنم تا یک ماه دیگر کیوسک سبزرنگ تلفن را هم بردارند ببرند. دیگر کسی نیست که ازش استفاده کند. سرهنگ ماسک میزد. منتها مثل خیلی از پیرمردها ماسکه دماغش را نمیپوشاند. یعنی کرونا گرفته و رفته بهشت زهرا؟ یا شاید هم کیوسک تلفن عمومی دیگری گیر آورده. کیوسکی که نزدیک یک دستشویی عمومی هم هست و مشکلات سن بالا و پروستات پنچر را به طرز متمدنانهتری میشود حل کرد... شاید اصلا بهشت برای سرهنگ همچه جایی باشد. نمیدانم...
چقدر پرسوناژ قوی داره، کاملا قایلت فیلم کوتاه یا داستان شدن رو داره