بنویس
یکی از سرگرمیهایم این است که مینشینم آرشیو ماهانهی سپهرداد را نگاه میکنم. الان فروردین ۱۴۰۰ است. مینشینم فروردینهای سالهای گذشته را یکی یکی باز میکنم. از آن فواید شخصی پیوسته وبلاگ نوشتن است. در عرض چند دقیقه مسیر رفته را مرور میکنی. بله. همه چیزم را در اینجا ننوشتم. اما در هر دورهای چیزهایی را برای نوشتن در اینجا انتخاب کردهام. آن چیزها برای من شاخص و نشانهاند و یادم میآورند که در هر سالی در آرزوی چه بودهام و درگیر چه فضاهایی.
سر در آوردن از سازوکارهای مکانیکی اشیاء، شور و امید فضاهای سیاسی دانشگاه در یک دورهی کوتاه، سفرهای کوتاه نیمهکاره، تمنای تن یک زن با زبانی معلق و مبهم، دیدن فیلم و مستند و رفتن به نشستهای مختلف، نوشتن از کتابها، نوشتن از سفر با دوستی که در آستانهی رفتن است، تجربهی باران بهاری از پشت شیشهی کلاس درس، تجربههای کاری، آدمهای سالی یک بار، بدرقهی دوستان دورهی جوانی، دیدار دوستان قدیمی، هدیههای عاشقی، سرگرمیهای جدید، حسرتهای جدید، تحسینها و ستایشهای جدید و... در عرض چند دقیقه مرور میشوند.
از روی همین آرشیو ماهانه میفهمم که بعضی سالها را به بدترین شکل ممکن دود هوا کردهام و بعضی سالها را هم زندگی کردهام. معیار زندگی کردن برای من قصه و روایت است. هر چه قدر بیشتر زندگی کنی با قصهها و روایتهای بیشتری از آدمها، حیوانها، گیاهان، مناظر طبیعی و غیرطبیعی، اشیاء و در یک کلام جهان بیرون درمیآمیزی و صاحب مجموعهی غنیتری میشوی. البته که در آمیختن خالی کافی نیست. به بیان رسیدن است که معنا میدهد. چه بسیار آدمها که لحظه لحظه با قصهها و روایتها درمیآمیزند و هیچ وقت به بیان نمیرسند. هیچ وقت یافتهها را درونی نمیکنند و با کلمات خودشان آنها را بیان نمیکنند. از همین آرشیوهای ماهانه میفهمم که چه زمانهای زیادی را صرف چیزهایی کردهام که هیچ وقت در من به بیان نرسیدهاند...
امسال قرار است چه کار کنم؟ نمیدانم. به یک جور خستگی رسیدهام که برایم آشناست. یعنی ۳ سالی بود که خبری ازش نبود. حداقل در همهی عرصههای زندگیم سروکلهاش پیدا نمیشد. اما این روزها این خستگی همه جوره دارد به درهای زندگیام پنجول میکشد و ناله سر میدهد. کاری میکند که دلم جلو رفتن و مواجه شدن نخواهد. میشناسمش. سروکلهاش با غرهای درونی پیدا میشود. آدم غرغرویی نیستم. به غرهای درونیم هم سعی میکنم وقعی ننهم. اما همین باعث جری شدن این خستگی میشود. به خودش پیچ و تاب میدهد و آتشین میشود و کم کم هلم میدهد به سمت لبههای زندگی. شاید امسال قاطی کنم و یکهو جزیرهام را خالی کنم و بپرم توی دریا دوباره تا شاید جزیرهی دیگری پیدا کنم. شاید البته. آهسته با خودم غریبه میشوم...
پروندههای نیمهباز و ایدههای اجرا نشده هم هستند. تعدادشان روز به روز بیشتر میشود. آن خستگیه دارد از این پروندههای نیمهباز و ایدههای عملی نشده هم به ستوه میآید. باید یا بفرستمشان توی بایگانی یا صفحهی جدیدی ازشان باز کنم. بزرگترین مشکلم این است که هیچ فهم و درکی از کمبود زمان ندارم. یعنی یک سال گذشته این جوری شدهام. زمان را قاطی کردهام. خیلی به لحظهی حال فرو رفتهام. شاید در نگاه اول بد نباشد. اما لحظههای حال هم هیچ نویدی برای فردا ندارند و این خستهام میکند. خیلی خستهام میکند...
بی ربط اما خبر خوب!
نمایشگاه نقاشی و عکس هنرمندان افغانستانی در خانه هنرمندان تهران برگزار می شود.
این خبر را خواندم یاد شما افتادم.