پنجشیر
به جغرافیای ایران و آسیای میانه و حتی جنوب آسیا که نگاه میکنی تعداد زیادی شهر و روستا میبینی که همناماند.
ما یک هرات داریم در افغانستان و یک هرات داریم در ایران. اولی شهری بزرگ و دومی روستایی در استان یزد.
یک جلالآباد داریم در قرقیزستان و یکی در افغانستان و یکی هم در ایران.
یک گرگان در ایران داریم و یک گرگانج در ازبکستان.
یک مرغاب در ترکمنستان داریم و یک مرغاب در ایران.
یک طالقان در ایران داریم و یک تالقان در افغانستان.
یک اسدآباد در همدان داریم و یک اسدآباد در افغانستان.
فیروزکوه، فیضآباد، توس، قلعهنو، ظفرآباد، باباجان، دهنو، شیرآباد، نورآباد، مشهد، کاشان و... همه نامهایی هستند که در کشورهای این خطه از زمین (جغرافیای راه ابریشم) مشترکاند.
رفتن به این مکانهای همنام خودش یک پروژهی مسافرتی دوستداشتنی است. از آن پروژههای مسافرتی که تجربههایی فراتر از انتظار خواهد داشت.
همین داستان را در مورد پنجشیر داریم. یک پنجشیر داریم در افغانستان که شهرتی جهانی دارد و زادگاه احمدشاه مسعود است و یک پنجشیر هم داریم در ایران و در استان فارس.
من پنجشیر ایران را رفتهام. دو سال پیش بود. میخواستیم برویم به ساحل تبن در خلیج فارس. آن وسطها راهمان را کج کرده بودیم به سوی آن طرف فیروزآباد تا تنگه هایقر را ببینیم. دیدیم و خوشمان آمد. برای رسیدن به جم و صیراف باید به سمت فیروزآباد برمیگشتیم. حال راه تکراری رفتن نداشتیم. روی نقشه نگاه کردیم. دیدیم امتداد آن جادهی فرعی به قیر میرسد و آن وسط یک جادهی خاکی هم وجود دارد که ما را به جادهی اصلی جم میرساند. اسم پنجشیر را هم که دیدم دیگر مجاب شدم که باید از جادهفرعی برویم. همیشه جادهفرعیها جذابترند. سر یک دوراهی پیچیدیم سمت راست و به پنجشیر رسیدیم.
پنجشیر ایران روستایی بسیار کوچک بود در دل زاگرس. آب لولهکشی نداشت. زمستان بود و باریکهآب سبزرنگی در لابهلای سنگهای کف رودخانه جمع شده بود. زنهای روستا کنار رود لباس میشستند و ظرف و ظروف. سیهچرده بودند. روستا چند درخت نخل داشت. چند خانهی کاهگلی بدون پنجره هم خانههای روستا را تشکیل میداد. سال هزار وسیصد و نود و هشت بود و ما رسیده بودیم به روستایی در ایران که آب لولهکشی هم نداشت. باید از روستا میگذشتیم و هفت کیلومتر جاده خاکی را طی میکردیم تا به جادهی اصلی برسیم. قبل از اینکه به پل سیمانی روستا برسیم یک پیکان وانت را دیدیم که داشت سمت جاده قیر میرفت. محض اطمینان ازش پرسیدیم که میخواهیم به جادهی جم برسیم. از این طرف راه هست؟
پیرمرد راننده نگاه تحقیرآمیزی به ماشین من انداخت. ارتفاع ماشینم از پیکان وانت او هم پایینتر بود. پوزخندی زد و گفت: با این ماشین نَمیشه. با این ماشین اگر بخوای بری، آخر جاده باید ماشینو تحویل کارخانه ذوبآهن بدی. دیگه چیزی ازش باقی نمیمانَه.
حدس میزدیم که آن هفت کیلومتر خاکی کوهستانی باشد. اما فکر نمیکردیم آن قدر وضعش خراب باشد. نگاه تحقیرآمیز پیرمرد به ماشینم و پوزخندش را هنوز یادم است. تشکر کردیم و خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه مات و مبهوت به روستای محقر پنجشیر نگاه کردیم. خواستیم از زنهایی که کنار رود داشت لباس و ظرف میشستند عکس بگیریم. با روسری چهرههایشان را پوشانده بودند. گفتیم شاید خوشششان نمیآید. بیخیال شدیم. دور زدیم و برگشتیم. باز هم زورمان آمد به فیروزآباد برگردیم. وارد یک جاده خاکی دیگر شدیم که شصت کیلومتر بود و دو ساعت طول کشید تا به جادهی جم برسیم. والذاریاتی شد. ولی عقدهی گذر از جادهی پنجشیر الان به دلم مانده است. دلم میخواهد این بار دوچرخهام را بگذارم روی کول ماشینم و برسم به پنجشیر و همانجا ماشین را پارک کنم و سوار دوچرخهام شوم و آن هفت کیلومتر سربالایی سنگلاخ را رکاب بزنم و برگردم و یک جوری انتقام پوزخند آن پیرمرد را بگیرم بگویم درست است که ماشینم نمیتواند، اما دوچرخهام که میتواند! و دلم میخواهد پنجشیر افغانستان را هم ببینم. دلم میخواهد توی سربالاییها و کنار رودخانههای آنجا هم رکاب بزنم. فکر کنم دیگر آرزوهایم دارند محال میشوند. اولی به خاطر اینکه عمر کوتاهتر از آن است که فکرش را میکنم و دومی هم به خاطر این روزها و آیندهی افغانستان و ایران و...
احتمالن اگر پشت گوش ت رو دیدی بتونی پنجشیر رو ببینی
به قول احمدی نژاد اون ممه رو لولو برد