خانهی شبگردها دور است
چند شب است که زمان برگشت به خانه را تغییر دادهام.
تابستانهای گذشته ساعت ۶ عصر که میشد به سمت خانه برمیگشتم. زمانی که هرم گرما از آسمان کم میشد. از مزایای شرقنشین بودن این است که همواره پشت به آفتاب حرکت میکنی. روزگاری فکر میکردم از بدبیاریها است که همواره پشت به روشنایی باید حرکت کنم. صبحها پشتم را به طلوع آفتاب میکردم و غروبها هم به غروبش. حس میکردم آفتاب قهرش میآید. الان اینگونه نیستم. حس میکنم در پناهش هستم. از منتهی الیه شرق تهران که شروع به حرکت میکنم همینجوری خورشید روی شانههایم است تا وقتی به غرب تهران میرسم. خورشید شانههایم را مشت و مال میدهد. اما برای برگشت مشتومال و پناه خورشید کافی نیست. ترافیک عصرگاهان تهران من را بیزار میکند.
دو سال پیش از ونک به خانه برمیگشتم. نزدیکتر بود. چند گاهی عصرگاهان برمیگشتم. بعد شروع کردم به کلاس زبان رفتن. کلاس هم جایی بود همان حوالی ونک. بعد از تعطیلی کلاس شبانگاه میشد. اما شبانگاه دو سال پیش تهران با شبانگاه بعد از کرونایش متفاوت بود. شبانگاهش هم پر بود از ماشین و آدم و شلوغی و دود و دم و تب و تاب. من تمام آن تابستان را کلاس زبان رفتم و تمام آن تابستان را خسته بودم و هیچ یاد نگرفتم. فقط یادم است که تند و تیز برمیگشتم.
امسال اما دورترم. خیلی غرب تهرانم. پاری روزها مغزم نمیکشد که از میان این همه ماشین و دود و دم برگردم. چند گاهی با ماشین آمدم و رفتم. آخرین بارش بازگشتم حدود ۲ ساعت طول کشید و چنان بیزار شدم که تصمیم گرفتم با دوچرخه برگردم. اما با دوچرخه هم بازگشت سخت بود. بیش از حد باید مواظب باشم و این بیش از حد مواظب بودن عصبانیام میکند. خشمگینم میکند. حس میکنم به اندازهی ندانمکاری تمام آدمهای یک نسل باید احتیاط کنم و مواظب باشم. تصمیم گرفتم تا ۱۰ شب بمانم. مگر نه اینکه ماشینها بعد از ۱۰ شب جریمه میشوند؟ پس قاعدتا باید تعدادشان آن قدر کم شود که من راحتتر بتوانم مسیر غرب تا شرق را رکاب بزنم. تصمیم گرفتم روی زیراندازی که همیشه توی خورجین دوچرخهام دارم دراز بکشم و اندکی چرت بزنم و کمی کتاب بخوانم و ساعت ۱۰ شب که شد حرکت کنم.
تصمیم گرفتم شبگرد شوم.
چند شب است این کار را میکنم. هنوز هم میترسم خفتم کنند. اما این که چهجوریاش را نمیدانم. مثلا دوچرخهام را از من بگیرند؟ دوچرخهام با بار و بندیل و خورجین و محتویات عجیب غریبی که تویش خرکش میکنم حدود ۲۵ تا ۳۰ کیلو وزن دارد و هر دیوانهای سوارش شود بعد از ۱۰۰ متر میبُرد. مگر اینکه طرف اینکاره باشد و دزدی که همچه آمادگی بدنیای داشته باشد مفت چنگش، نوش جانش. پولم را بدزدند؟ پولی ندارم آخر. سوژه خنده شوم و بعد بخواهند کرم بریزند؟ یکی از بچهها تعریف میکرد که یک بار سوار دوچرخه بوده. به ناگاه موتورسواری جلویش را میگیرد و پیادهاش میکند و شتلاق یک سیلی میخواباند در گوشش و بعد هم سوار میشود میرود. از این روایتها زیاد شنیدهام. اما در این دو سال برایم پیش نیامده. یک دلیلش همیشه فکر کردهام این بوده که من لباسهای گشاد میپوشم. از این لباس تنگهای مخصوص دوچرخهسواری و شلوارک و اینها نمیپوشم. من مسافر خطوط میانهی شهرم. پس باید لباسهایم هم میانه باشد. توی این چند وقته هم هر کسی که مورد اذیت و آزار واقع شده ازش پرسیدهام چی پوشیده بودی. هیچ کدامشان تیپ فول جواد سیستم نزده بودند. نمیدانم...
تهران ۱۰ شب به بعد برایم جای دوستداشتنیتری به نظر آمده. اصطکاکهایم با آدمها از نوع جنگ برای بقا نیست دیگر. حکومت نظامی بعد از ۱۰ شب تعداد ماشینها در شهر را کم کرده. آدمها هم اگر هستند سوار بر ماشین نیستند. در پیادهروها هستند و دست در دست یار مشغول مزه مزه کردن شب تابستان. تهران خودش را عیانتر نشانم میدهم. از پنج صبح هم عیانتر حتی. تهران پنج صبح در تکاپوی بیدار شدن است. در تکاپوی دویدن برای شروع است. اما تهران ۱۱ شب آرامتر است. اکثر ماشینها چپیدهاند توی لانههایشان و آدمها حضور پررنگتری دارند و اینکه من برای رسیدن به خانه باید از ۵ منطقهی مختلف شهرداری تهران عبور کنم در این شبهای تهران به این میماند که بخواهم از ۵ شهر مختلف چسبیده به هم عبور کنم. آدمهای این مناطق زیاد نمیتوانند جابهجا شوند. آنها اسیر پیادهروهای محلهی خودشاناند. اما من عبور میکنم. نگاهشان میکنم و رد میشوم یا بهتر است بگویم آنها نگاه میکنند و من رد میشوم.
و این شبهای تابستانی تهران نسیمکی هم دارد که وزش آن بر چهرهی خسته و خیس از عرق دوچرخهسواریام، زندگیبخش است...
معتادی که کیسهای آشغال بر دوش دارد، خانوادهای ۵ نفره که سوار بر یک موتور سی جی ۱۲۵ اند و پدر در حین موتورسواری یادش هست که برای بچهها قصه بگوید و چیزکی یادشان بدهد، دختربچهای که سوار بر دوچرخهی فینگیلش توی پیادهرو تاب میخورد و به اینکه دوچرخهی من چراغ دارد غبطه میخورد، موتورسواری که یک کیسه غذای نذری روی باک بنزینش گذاشته و دنبال آدمهای نیازمند میگردد تا بهشان شام بدهد، پلیسهایی که با موتور دور دور میکنند، سپاهیهایی که با موتور سنگینهایشان در تاریکی شب گازینگ گوزینگ میکنند، ماشینهای مدل بالا و فاحشهها و... من همهی اینها را با سرعت آهسته سوار بر دوچرخهام میبینم و رد میشوم. حتی در بعضی تکههای خلوت خیابان این مجال را مییابم که شور و غوغای شهر هم رها شوم و به شور و غوغای پوچ درونم فکر کنم واین نوع فکر کردن چون همزمان با رکابزدن و گردش منظمتر خون در بدنم است دیگر یأسآور نیست...
گه گاه هم که برای نوشیدن جرعهای آب کنار خیابان میایستم از خلوتی خیابان و یکه بودن دوچرخهام در تاریکی خیابان هم عکس میگیرم. شاید شبهای بعد فلاکس چای هم به محتویات خورجینم اضافه کردم که این جور وقتها با طمأنینهی بیشتری کنار خیابان بایستم و همانطور که دارم جرعه جرعه خستگیام را فرو میدهم با خودم تکرار کنم: خانهی شبگردها دور است...
من هم اولین چیزی که نگرانش شدم ناامنی و دید کم در شب هست، احتیاط کنید :)