برگ بیدو
حالا تقریبا ۲۰ سال از رفاقتمان میگذرد. از آن روزهایی که عصرهای پنجشنبه مینشستیم توی اتاق پشتی کتابخانهی مرکز ۲۸ و از قدیر درس نوشتن یاد میگرفتیم و هفتهی بعدش سعی میکردیم دستخالی برنگردیم. قصهای نوشتهشده بر یک نصف برگهی آ چهار تکلیف ما بود. سعی میکردیم از هم کم نیاوریم و الان که نگاه میکنم یک جور دیگر میبینمش: پیوسته داشتیم به هم انرژی میدادیم. آن سالها خام و خالی بودیم. نوشتن سخت بود. اما حالا همین نوشتن سیر تطور شخصیتهایمان میتواند سوژهی یک رمان باشد. طول عمر رفاقتمان خیلی بیشتر از نیمی از عمرمان شده. ما تغییر کردهایم. خیلی نرم و آهسته تغییر کردهایم. اما با همهی تغییراتمان رفاقتمان به هم نریخته.
من آدم بدسفری هستم. با من زیاد خوش نمیگذرد. کرم رفتن تا ته جاده را دارم. خستگی حالیام نمیشود. لش کردن نمیفهمم. دختربازی بلد نیستم. سیگار و قلیان نمیکشم. شادنوشی نمیکنم. وقتی وارد شهر جدیدی میشویم چشمم زیاد دنبال خوردنیهای شهر نیست. برایم جای خواب مهم نیست. روی سیمان و آسفالت دراز میکشم و زارت میخوابم و خورشید که طلوع میکند همه را انگولک میکنم که پاشوید برویم. کجا برویم؟ تا ته جاده. فهمیدهام که آدمها میبرند. خسته میشوند از من. رهایم میکنند. بعد از مدتی مراعات کردم. مواظب شدم که دل کسی از من نرنجد. الکی سخت نگیرم. اما یک دهه طول کشید تا بفهمم هر جور که باشم بالاخره آدمها میروند. آدمها میآیند که بروند. اما در تمام این سالها حمید همسفر من بود. با تمام اذیت شدنها پایه بود و هست. وقتی کیلومترشمار ماشین اولم به ۳۰۰ هزار کیلومتر رسید او کنارم بود. آخرین سفری را هم که قبل از کرونا در ایران داشتم حمید همسفر بود. کسی که حضورش باعث میشود ارتباط برقرار کردن با دیگران برایم راحت شود. حمیدی که وقتی به تور هم میخوریم چپ و راست کل اطلاعات عمومی میگذاریم و مایهی تفریح بقیه را فراهم میآوریم.
حمید، سال پار را با صعودی خفن به کلبهی باباعلی و قلهی توچال شروع کردی و در ادامه همرکاب شدی و حالا به راحتی سربالایی ده ترکمن و گردنه قوچک را بالا میکشی و چشمم روشن است که روزهای بهتری هم در راه داری... تولدت مبارک رفیق.