بهارستان
دوچرخه را ول دادم که هر طرف میخواهد برود. صبح جمعه بود. خیابانها خلوت بودند. اکثر خیابانهای طولانی و قدیمی تهران در بعضی نقاط یک طرفه و ورود ممنوع میشوند. به خاطر همین با اینکه با ماشین تجربهی عبور از آنها را داشتم ولی حسی از پیوستگی نداشتم. چون هیچ کدامشان را با ماشین از سر تا ته یکسره نتوانسته بودم بروم. آن تکههایی را هم که با ماشین رفته بودم آنقدر به جلو و پیچیدن نپیچیدن ماشینها و تصادف نکردن و اینها دقت کرده بودم که از دیدن خود خیابان محروم مانده بودم. محل گذر و کار و بارم هم نبوده که پیاده گز کرده باشم. با دوچرخه ورود ممنوع و یک طرفه بودن خیابانها معنا نداشت.
هر چه که میگذرد این اعتقاد در من بیشتر قوت میگیرد که تهران شهر بیبته و بیپدر و مادری است. سر و سامانی ندارد. پیوستگی و تناسبی ندارد. شهری که تا همین دو قرن پیش یکی از دهات اطراف شهر ری محسوب میشده هنوز تا شهر شدن و مدنیت خیلی راه دارد. حالا این شهر پایتخت ایران باشد و نیمی از تولید ناخالص داخلی کشور را تصاحب کند و پول مثل آب در آن جاری باشد، باز هم کفایت نمیکند.
یک شاخص هم دارم: عرض پیادهراه یک خیابان نسبت به عرض آسفالت و سوارهراهش. شهری که در آن هیچ خیابانی نباشد که عرض آسفالتش کمتر از عرض پیادهراهش باشد هنوز تا شهر شدن و مدنیت خیلی فاصله دارد. هنوز به این بلوغ نرسیده که انسانها از ماشینها مهمترند. هنوز اولویت را به چهار تا ورق آهن و قارقارک میدهد تا وجود انسان و تهران شهری است که در آن اولویت اول ماشینها هستند. اصفهان با چهارباغهایش در این زمینه از تهران خیلی جلوتر است. هر چند اصفهان هم عقبگرد دارد و چهارباغهایش را که فاکتور بگیری میبینی در دورههای جدید او هم مثل تهران بوده...
یکهو دیدم سر از کوچهپسکوچههای عودلاجان درآوردهام و چند ردیف مغازهی محقر که اولین بانک ایران بودهاند و تیمچهی یهودیها و... شکوهی نداشت. جوی وسط کوچه بوی تعفن میداد و انتهای کوچه صف نانوایی طولانی بود.
از لالهزار انداختم توی خیابان جمهوری و میدان بهارستان را خلاف جهت ماشینها دور زدم. چون ضلع جنوبیاش سنگفرش است و هم دوچرخه و هم خودم دچار رعشه میشویم. ضلع شمالیاش آسفالت است و عبور راحتتر. خلوت بود. از عرض خیابان گذشتم و دوچرخه را درست روبهروی ساختمان بازسازی شدهی مجلس شورای ملی پارک کردم و ایستادم به تماشای ساختمان بهارستان.
تهران با همهی بیبتگی و بی پدر و مادریاش یک واقعهی تاریخی به نظرم غرورآمیز دارد: جنبش مشروطیت.
این هفته کتاب «تهران تبآلود» حمیدرضا حسینی را خواندم. روایتی از مکانهای فراموششدهی جنبش مشروطه در تهران. جست و جو که کردم دیدم نویسندهاش سالها قبل به همراه سفرنویس تور مشروطهگردی برگزار میکرده و آدمها را میبرده به مکانهای مهم جنبش مشروطیت.
کتاب را دوست داشتم. ساختاری قصهوار داشت و از اولین جرقههای مشروطهخواهی و وقایع شروع کرده بود: ساختمان بانک استقراضی روس در گورستان امامزاده سید ولی و داستان گرانی قند و اقدامات عینالدوله و مهاجرت صغری و تظاهرات و اعتراضات و همراه شدن روحانیون و تجار و روشنفکران و... تا امضای فرمان مشروطیت و تشکیل اولین دورهی مجلس شورای ملی.
میدانی با کجای انقلاب مشروطه خیلی حال کردم؟ با کش و قوسهای امضای فرمان مشروطیت و آن عبارت مجلس شورای ملی.
مظفرالدین شاه در تابستان سال ۱۲۸۵ شمسی بالاخره عینالدوله حاکم تهران را از کار برکنار کرد و چهار روز بعدش دستخطی صادر کرد که به فرمان مشروطیت مشهور شده است. اما این فرمان طی یک هفته چند بار اصلاح شد. در متن اولیه، شاه گفته بود که مصمم شدیم که مجلسی از منتخبین شاهزادگان و علما و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف و منتخبات طبقات مرقوه در دارالخلافه طهران تشکیل و تنظیم شود...
چون نامی از «تودهی ملت» برده نشده بود مشروطهخواهان اعتراض کردند. دوباره شاه یک دستخط دیگر داد و از ملت نام برد و آخرش گفت که بعد از انتخاب اعضای مجلس، فصول و شرایط نظامنامه مجلس شورای اسلامی را موافق تصویب و امضاء منتخبین ... مرتب نمایند.
دوباره مشروطهخواهان اعتراض کردند که که نگو مجلس شورای اسلامی و بنویس مجلس شورای ملی. استدلالشان هم این بود که شاید بعضی با غراض شخصیه یکی از مبعوثین را تکفیر کنند و آن وقت بگویند کافر در مجلس اسلامی چه میکند؟
و اینکه مخالفین عبارت مجلس شورای اسلامی فقط روشنفکران نبودند. آخوندهای مشروطهخواه خودشان را بهتر میشناختند. کسی که خیلی بر عبارت مجلس شورای ملی پافشاری کرد سید محمدصادق طباطبایی بوده و مظفرالدین شاه هم زیر بار رفت و فرمان به تشکیل مجلس شورای ملی داد.
اولین دورهی مجلس در اواخر مهر ماه همان سال تشکیل شد و قرار شد که باغ سپهسالار را به نمایندگان ملت اختصاص بدهند. همان باغی که امروز صبح من مقابلش ایستاده بودم و آن ساختمان روبهروی من بازسازی شدهی همان ساختمانی بود که سالها پیش مجلس شورای ملی در آن تشکیل شد. همان ساختمانی که محمدعلی شاه آن را به توپ بست. ساختمانی که تحت تأثیر نام باغ نگارستان در مجاورتش به بهارستان موسوم شد.
باغ سپهسالار هنوز هم محل مجلس است. اما دیگر خبری از مجلس شورای ملی نیست. حالا مجلس شورای اسلامی داریم و دقیقاً تمام بدبختیهایی که علمای مشروطهخواه از نام مجلس شورای اسلامی پیشبینی میکردند به وقوع پیوسته...
عکسی از دوچرخه در پسزمینهی مجلس شورای ملی گرفتم. میدانستم که اگر بروم و از مجلس شورای اسلامی عکس بگیرم موتوریهای سیاهپوش میافتند دنبالم و میبرندم پرس و جو که چرا عکس گرفتی. حوصله مجلس شورای اسلامی را نداشتم. آرام رکاب زدم. حوصلهی خودم را هم نداشتم. از خیابان اصلی نرفتم. انداختم از خیابان فرعی کنار باغ نگارستان رد شدم. یاد سالها پیش افتادم. همان سالها که برایم معنای زندگی در همین باغ نگارستان بود و از دنیای بهارستان و تأثیراتش رها بودم. رکاب زدم. رد شدم. با دوچرخه آدم رد شدن را خوب یاد میگیرد. ندیدن نیست. میبینی. با ماشین و اتوبوس و اینها خیلی وقتها اصلا نمیبینی. اما با دوچرخه حتماً میبینی. به یاد میآوری. اما میگذری. باید بگذری. بد یا خوب باید بگذری. چارهای نداری...