بیترسی
ایران است. جایی از جنوب شرقی ایران است. از لباس بلوچی پسرک و خاکآلود بودن خیابانها و درخت نخل و پژوها و وانتتویوتای قدیمی توی فیلم میشود این را فهمید. احتمالاً یکی از شهرهای بلوچنشین است. پسرک مهارت غریبی دارد. با دوچرخهی ۲۰ اینچ خودش مسافتی طولانی را تکچرخ میرود و قیقاج میدهد. قیقاجهایش بوی مرگ میدهند. میرود توی دهن ماشینی که از روبهرو دارد میآید. ماشین فرمان میدهد به سمت پیادهرو. این بدتر میرود سمت ماشین و یکهو میپیچد به سمت راست و مماس با سپر جلو و بعد آینهبغل ماشین رد میشود. همهی اینها را هم تکچرخ و فرمان دوچرخه در هوا. ماشینی میخواهد سبقت بگیرد. این به قصد شاخ به شاخ شدن میرود به سمتش. ماشین در حال سبقت است و راهی برای چپ و راست رفتن ندارد. انگار است که همین لحظه با هم برخورد کنند. اما در آخرین لحظه با همان حالت تکچرخ میپیچد و باز هم به زندگی برمیگردد.
لحظهای چرخ جلو را رها میکند تا دو چرخ بر زمین راه بروند. اما دوباره تک چرخ میزند. دستاندازی را با همان حالت تکچرخ رها میکند. به یک سه راهی میرسد. ماشین جلویی میخواهد به چپ بپیچد. از روبهرو هم سه ماشین دارند میآیند. از سمت چپ هم ماشین میآید. لحظهای است که همهی ماشینها در حال حرکت به سمت مرکز سهراهی هستند. همان جایی که او دارد تکچرخ رکاب میزند. سرعت میگیرد و از بین همهی ماشینها عبور میکند. با سرعت هر چه تمامتر و تک چرخ عبور میکند.
حرکتهایش انتحاریاند. از مرگ نمیترسد. مرگ را به سخره میگیرد. خطر را به سخره میگیرد و من به این فکر میکنم که این پسر الان دوچرخه دستش است و این حرکتها را دارد میکند. اگر اتفاقی بیفتد فقط خودش است که آسیب میبیند. یک دوچرخهسوار نمیتواند آزاری به کسی برساند. اما اگر بزرگ شود و ماشین دستش بیاید چه میکند؟ حتماً با ماشین همچه حرکتهایی میزند و توی جادهها تصادفها راه میاندازد... کشتار راه میاندازد. همچه حرکتهایی با ماشین اگر خودش را نکشد بقیه را میکشد حتماً. و ماشین که کمترین ابزار است. ابزارهایی به قدرت اسلحه که دیگر هیچی...
آیندهی دیگری را نمیتوانم برایش تصور کنم. پیش خودم میگویم او یک بلوچ است. در سرزمینی زندگی میکند که آب کم است و آب که نباشد کشاورزی نیست و زمین بخشنده نیست و آسمان هم همینطور و بدبختی این است که نه تنها زمین و آسمان بر او بخشنده نیستند که حکومتها هم همیناند. نه پاکستانیها با او بخشندهاند و نه ایرانیها و بلوچ نمیترسد. چون چیزی برای از دست دادن ندارد. آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد از چه بترسد؟ مثل او حتماً زیادند. زیاد هم نباشند با این فرمانی که الان داریم پیش میرویم زیاد میشوند.
یاد حرفهایی میافتم که چند هفته پیش شنیده بودم. صحبت در مورد مرزهای شرقی و ناامنی و افغانیکشی بود. گفت: راه حلش این نیست که بلوچستان را محروم نگه دارند. راه حلش این نیست که برای جماعت سنی محدودیت رشد قائل شوند. نگذارند که سنیها مدیر و وزیر شوند. راه حلش اتفاقاً این است که یکی از وزیرهای این مملکت را یک آدم بلوچ بگذارند. وقتی یک بلوچ تحصیلکرده وزیر این مملکت شود، آدمهای آن خطه امیدوار میشوند. احساس تعلق میکنند. میفهمند که آنها هم جزئی از این دم و دستگاه رانتخوار هستند. وابسته میشوند. احساس میکنند که آنها هم چیزهایی دارند. وقتی آدم احساس مالکیت پیدا کند ترسو میشود. برای اینکه مال و مقامش را از دست ندهد سربهراه میشود. تهور را کنار میگذارد... اما الان...
پسرک از چه بترسد؟ چند نسل گذشته است. پدربزرگ و پدرش چیزی برای از دست دادن نداشتهاند. بیترس بودهاند و حالا کم کم بیترسی جزئی از ژن و خونشان شده است...
چه بغض زشتی میاد سراغ ادم با خوندن این پست.
بغضی که پر از حس شرم و خجالته.