مرسدس
بعد از ۲۳ سال دوباره نشستم فیلم مرسدس را دیدم. محمدرضا فروتن و رفقایش و مرجان شیرمحمدی و یک عدد مرسدس باشکوه که آخر فیلم به هالیوودیترین شکل ممکن به فنا میرود...
از آن فیلمهاست که توی مغزم حک شدهاند. توی این ۲۳ سال ننشسته بودم دوباره فیلم را ببینم. ولی صحنههایش را به یاد داشتم. یعنی بیشتر از همه آن گاراژی را که پر بود از ماشینهای از رده خارج قدیمی به یاد داشتم. آنجا که رستم به اسفندیار میگفت این مرسدس هم یکی میشود مثل همینها. بهش دل نبند. به چیزی که دل نداره دل نبند.
۲۳ سال پیش احتمالاً تابستان بود که فیلم مرسدس را تو سینما شاهد قزوین دیدم. آن سالها خالهام ساکن روستایی حوالی قزوین بود. اسم روستا چوبیندر بود. سالهاست که اسمش را عوض کردهاند. تابستانهای بعد از مدرسه من را برای چند هفته میفرستادند آنجا. با پسرخالههایم سرگرم میشدم. کوچههایش خاکی بود. انتهای کوچهی محل زندگی خالهام ریل راهآهن بود. وقتی قطار به روستا نزدیک میشد من و پسرخالههایم صدایش را میشنیدم. هر جای خانه بودیم بدو میدویدیم تو کوچه. صدای عبور قطار و بوق ممتدش توی تمام کوچه میپیچید. ما با دیدنش داد میزدیم. دهانمان را کامل باز میکردیم و داد میزدیم و با دست جلوی دهانمان را بادبزنی باز و بسته میکردیم. حس میکنم یک جور شبیهسازی صدای عبور واگنهای قطار بود. ریلهای راهآهن مقطعاند. چرخهای واگنها حین عبور از هر قطعه یک صدای تلق تلق را تولید میکنند. صدایی که عمران صلاحی آن را آیریلیق آیریلیق میشنید. ما هم با همان ذهن بچگیمان با حرکت بادبزنی دست جلوی دهان سعی میکردیم صدای فریادمان را مقطع مقطع و شبیه عبور واگنها کنیم. ولی صدای قطار توی کوچه آنقدر زیاد بود که صدای فریادمان را نمیشنیدیم. فقط زمانی که قطار از روستا دور میشد صدای داد زدنمان را میشنیدیم و پی به ابلهانه بودن کارمان میبردیم و میزدیم زیر خنده و برمیگشتیم خانه.
یک روز با حمید و اسماعیل سوار مینیبوسهای روستا به شهر شدیم. روز بازار نبود. خالهام هفتهای یک بار به بازار قزوین میرفت تا خرید بکند. ولی این بار خاله همراهمان نبود. مجردی داشتیم میرفتیم. بعضی روزها اهالی روستا یکی از گوسفندهایشان را هم توی مینیبوس میآوردند تا ببرند شهر بفروشند. صدای نعرهی موتور مینیبوسهای بنز چوبیندر به قزوین را هنوز یادم است. یک سفر بود برای خودش از روستا تا به شهر رسیدن. آن تابستان بعد از عبور از کوچههای خاکی و سوار مینیبوس شدن و به شهر رسیدن و کلی پیادهروی به سینما رسیده بودیم. برای من سینما رفتن آن سال بعد از هفتهها توی روستا ماندن این قدر جادویی بود که هنوز به یاد دارمش.
وقتی بلیط خریدیم و رفتیم توی سالن آخرهای فیلم بود. همانجا بود که فروتن خسته و کوفته از ماجراهای گذرانده جادهها را گز میکرد تا به یک جادهی فرعی خلوت برسد و بنزین را بریزد روی سر مرسدس. ما آخر فیلم را اولش دیده بودیم و بعد که فیلم تمام شد و همه رفتند، ما ماندیم تا اول فیلم را هم ببینیم. سانس بعد هم مثل بچههای خوب تا همان شروع جادهبازی فروتن را دیدیم. تا رسید به آنجا از سالن زدیم بیرون. یعنی حمید و اسماعیل گفتند تکراری شد برویم!
نمیدانم دقیقاً چه چیز فیلم بود که آن طور توی ذهنم ماند. ولی تا سالها نماهایی که از مرسدس فیلم گرفته شده بود و شکوه عبورش از خیابانها توی ذهنم بود.
وقتی بعد از ۲۳ سال دوباره فیلم را دیدم راستش باز هم خوشم آمد. یک سری جاها و یک سری دیالوگهایش به شدت تصنعی و مسخره به نظرم آمدند. ولی زیرسبیلی رد کردم. راستش فیلم را به عشق آن سکانس گاراژه دوباره نگاه کردم. ابوالفضل میگفت آن جای فیلم را نزدیک خانهی ما فیلمبرداری کردهاند. بعد از سالها خواستم ببینم راست گفته یا نه. راست گفته بود. دقیقاً همان خیابانی بود که من سالها از خانهمان تا کتابخانهی کانون پرورش فکری را یک روز در میان پیاده گز میکردم. تمام آن سالهایی که من کانون پرورش فکری میرفتم آن جای خیابان پر از گاراژ و قبرستان ماشینهای قدیمی بود. دقیقاً همانجایی که فروتن مرجان شیرمحمدی را سوار بر وانت قراضه میآورد و بعد از چند دقیقه سوار بر مرسدس برمیگرداند، دقیقاً همانجا محل پیچیدن من و به سوی فرهنگسرا رفتن بود. دوست داشتم آن گاراژه را دوباره ببینم و دیالوگ طلایی فیلم... آنجایی که رستم بعد از ساعتها تعقیب و گریز مرسدس را میبرد کنار تمام ماشینهای از رده خارج و عتیقه و به محمدرضا فروتن میگوید: این هم یه روزی مثل اینا میشه. به چیزی که دل نداره دل نبند.
دوباره نشستم این سکانس را دیدم و هنوز هم برایم به اندازهی ۲۳ سال پیش جادویی بود. از این که فیلم این قدر ساده بوده که کودک آن سالها هم توانسته بفهمدش خوشم آمد. من همان موقع هم مرسدس را فهمیده بودم. ماشینها را از همان موقع میفهمیدم. الان بیشتر هم میفهمم. جملهی طلایی فیلم درست بود. اما...
بعد از ۲۳ سال اما حالا دلم میخواهد یکی بیاید یک فیلم دیگر بسازد. اسمش را مارک هر ماشینی که میخواهد بگذارد بگذارد: سایپا، پژو، ۲۰۶، ۴۰۵، بیامدابلیو، تویوتا، مزدا، پرشیا... هر چی. توفیری ندارد برایم. ولی بیاید یک فیلمی بسازد از اینکه وفای ماشین زیر پای قهرمان فیلم از وفای تمام دوستان و یارانش بیشتر باشد. یعنی کل فیلم در مورد آدمهایی باشد که از زندگی قهرمان فیلم یکی یکی میگذارند میروند. سوار ماشینش میشوند، همسفرش میشوند، با هم جادهها را در مینوردند و بعد میگذارند میروند. هر کدامشان هم یک جوری. یکی قهر میکند و دشمن میشود. یکی از وطن میرود. یکی با یکی دیگر میرود. و این قهرمان فیلمه دقیقا به کسانی که دل دارند دل میبندد و آخرسر میبیند تنها یاری که برایش باقی مانده، تنها چیزی و کسی که در تمام این سالها همراه و همدم و یار و یاورش مانده و بیاینکه ضعف نشان بدهد، بیاینکه ریپ بزند، بیاینکه اذیت و آزار برساند، بیاینکه دل بشکند، بیاینکه غرور بشکند همان ماشینه شده. چیزی و کسی که قهرمان فیلم تویش زیاد تنهایی کرده و بیاینکه بتواند حرفی بزند سنگ صبورش شده...
مرسدس برایم یک فیلم دوستداشتنی است. محمدرضا فروتنی را که خرد و خمیر به مرجان شیرمحمدی میآویخت (هر چند خیلی تصنعی) دوست داشتم. اما به نظرم مرسدسهایی هم هستند که فراتر از این حرفهااند...