سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

قله‌‌ها وجود خارجی ندارند

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۸ ق.ظ

دیروز چهار نفر از مادر ایرانی‌هایی که توانسته بودند برای بچه‌های‌شان شناسنامه بگیرند آمدند دفتر دیاران. دو تا شوهر افغانستانی، دو تا شوهر عراقی. مدارک شناسایی خودشان و بچه‌های‌شان کامل بود و کارشان پیش رفته بود و به شناسنامه رسیده بودند. رنج هر سال چند میلیون خرج تمدید اقامت بچه‌ها کردن و التماس کردن به مدرسه‌ها برای ثبت‌نام بچه‌های‌شان و... برای‌شان به پایان رسیده بود. آن‌هایی که مدارک ناقص دارند هنوز داستان دارند و سیستان بلوچستانی‌ها هم اوضاع‌شان آن‌قدر پیچیده است که می‌توانم بگویم فقط یک اراده از بالا در حد رئیس‌جمهور به بالا می‌تواند باعث اجرای قانون شود.
برای‌مان یک لوح تقدیر هم آورده بودند. متنش را خودشان نوشته بودند و من عاشق لوح تقدیرهایی هستم که متن‌شان حاضر و آماده نیست، یکتا است، از دل برآمده است. نوشته بودند:
«ما مادران به خاطر روح بی‌همتا و بی‌نظیرتان و همچنین پیگیری‌ها و تلاش‌های بی‌حدوحصرتان سر احترام و ارادت در مقابل شما فرود می‌آوریم. شما جزء کسانی هستید که با زایش انسانیت دنیا را لبریز از مهربانی کردید و باعث شدید که ایران‌مان فرزندان خود را در آغوش گرمش بگیرد.
از طرف جمعی از مادران»
لوح تقدیر دلچسبی بود.
اما حقیقت‌ این است که وضعیت آرمانی وجود خارجی ندارد. هیچ وقت قله‌ی ثابتی وجود ندارد که بتوانی آن را هدف قرار بدهی و بگویی اگر رسیدم به آن نوک یعنی این‌که بر فراز و بالاترین نقطه ایستاده‌ام و از این بهتر وجود ندارد. همیشه وضعیت بهتری وجود دارد. و چون همیشه وضعیت بهتری وجود دارد نگاه کردن به قله‌ها بی‌معنی است. ما انسان‌ها فقط باید در جهت بهتر شدن وضعیت بد کنونی حرکت کنیم و هر وقت تلاش کردیم و اپسیلونی تغییر ایجاد شد دوباره صورت مسئله را تعریف کنیم و دوباره برای بهتر شدنش تلاش کنیم. ما آدم‌ها برای بهتر شدن وضعیت کنونی زیاد نباید در بند تعیین نقطه‌ی قله و پاکوب کردن یک مسیر و ساختن جاده و استراحتگاه بین راهی و... باشیم. قله و جاده‌ای وجود ندارد. قله و جاده طی هر تلاش ما بازتعریف می‌شود.
مثلا یکی از مادرها تعریف می‌کرد که اوایل دهه‌ی ۸۰ رفته بود اداره‌ی اتباع تا برای دختر کوچکش شناسنامه بگیرد. دختر کوچکش می‌خواست به مدرسه برود. آن موقع تحصیل کردن کودکان مهاجر (چه عراقی، چه افغانستانی و...) را در مدارس ایران ممنوع کرده بودند و تنها راه این بود که برای دخترش شناسنامه بگیرد. توی اداره اتباع کارمند وزارت کشور بهش گفته بود تنها در یک صورت دختر کوچکت می‌تواند صاحب شناسنامه شود و به مدرسه برود، آن هم وقتی است که من پدرش شوم و برایش درخواست شناسنامه بدهم. بعد از ۲۰ سال وقتی این را تعریف کرد باز هم چشم‌هایش از خشم شعله‌ور شده بود. می‌گفت دست دخترم را گرفتم برگشتم و برایش شناسنامه هم نگرفتم. تا چند سال مدرسه هم نفرستادمش. بدم آمده بود. چرا باید یک مرد ایرانی این قدر بی‌غیرت باشد که همچه حرفی به من بزند؟ من شوهر داشتم. از شوهرم هم راضی بودم و هستم. مگر یک شناسنامه چه بود که آن کارمند اداره‌ی اتباع به خودش اجازه داده بود آن حرف را به من بزند؟ 
حالا بالاخره توانسته بود برای همه‌ی بچه‌هایش شناسنامه بگیرد. راضی بود. تشکر می‌کرد و دعای خیر به جان همه‌ی کسانی که قانون را تغییر داده بودند و...
من نشسته بودم و نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم که هیچ وقت همه چیز به طور کامل درست نمی‌شود. هیچ وقت وضعیت آرمانی وجود ندارد. یاد یکی از دخترهای مادر ایرانی افتاده بودم. بیست سال سن داشت. چند ماه پیش بهم پیغام داده بود و من نمی‌توانستم کاری بکنم. وضعیتش خیلی خاص بود. آن قدر خاص که قانون جدید و آیین‌نامه‌ی سخت‌گیرانه‌ای که برایش نوشته بودند هم چاره‌ی درد بی‌شناسنامگی‌اش نبود. از آن‌ها بود که باید برای بهتر کردن وضعیت‌شان تلاش‌های دیگری را شروع کرد. اما توی آن هیروویر یکی از کارمندهای اداره اتباع بهش پیشنهاد داده بود که اگر دوسدخترش شود برایش شاید کاری بکند. مردک ۴۰ ساله خوش‌اشتها بود و من مطمئن بودم که هیچ کاری هم نخواهد کرد... و خب این جور پیشنهادها حس می‌کنم از خود تجاوز هم دردناک‌تر باشد.
بیست سال گذشته بود. کسی که بیست سال پیش طعم همچه چیزی را چشیده بود بالاخره با عزت و احترام به حقش رسیده بود. اما هم‌زمان موردی هم هست که با تغییرات رخ داده باز هم درگیر همان مسئله‌ی بیست سال پیش است...


 

  • پیمان ..

نظرات (۱)

  • مهسا ماکارونی فر
  • وقتی میگم ایده خفن داری و کار خفن میکنی، دقیقا دارم از همین کارها صحبت میکنم. بعد تریپ تواضع برمیداری میگی من کار خفنی نمیکنم :/
     

    بهینه سازی بی پایان...

    درواقع ما نمیدونیم که آیا هیچ اکسترمم مطلقی وجود داره یا نه ما همیشه روی اکسترمم های محلی قرار میگیریم

    پاسخ:
    خب الهام بگیر پس. :دی!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی