سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

Unknown

۰۸
مرداد
غریبه. غریبی. غربت.
  • پیمان ..

The reader

۰۲
مرداد

ماشینِ هشت سیلندر چه طور قلپ قلپ بنزین می‌سوزاند؟ این «جنگ و صلح» هم‌‌ همان جوری وقت من را قلپ قلپ می‌خورد.... خیلی هم وقتم را می‌خورد... ولی لذت خاندنش... این لذت خاندن «جنگ و صلح»....

  • پیمان ..

نظر بازی

۲۹
تیر

من کامنت بازی بلد نیستم. یکی برایم کامنت می‌دهد نمی‌دانم باید چه کار کنم. اسمس بازی هم بلد نیستم. یعنی حوصله‌اش را ندارم. وقتی به یکی اسمس می‌دهم حال و حوصله ندارم بیش از سه بار متوالین اسمس بدهم. خیلی زیاد پیش می‌آید که بهم اسمس می‌فرستد کسی و من یه روز بعد دو روز بعد جواب می‌دهم. یا اصلن جواب نمی‌دهم. آخریش دیگر شاهکار بود. میم اسمس زده بود که حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟ حالا کلی هم دو هفته پیشش برام کار کرده بود و بهم حال داده بود‌ها. حال نداشتم جواب بدهم. جواب هم ندادم. فکر می‌کنم سر همین چیزهاست که کسی برام اسمس نمی‌فرسته. مگه اینکه کارش پیشم لنگ باشه... کامنت بازی بلد نیستم. نمی‌دانم وقتی یکی برام یه جمله‌های قشنگ قشنگ می‌نویسه چی جواب بدم. کلی زور زده‌ام چندین بار که من هم جواب بدهم، بعد مبارزه با ذاتم بوده فکر کنم. نتوانسته‌ام. سر همین چیز‌ها هم هست که فکر کنم وبلاگم بعد از دو سال و نیم هنوز تعداد کامنت هاش از تعداد انگشتان یه دست هم فرا‌تر نمی‌ره. یعنی خیلی وقت‌ها بی‌کامنت می‌مانم. حس دیده نشدن بهم دست می‌دهد. بعد بعضی وقت‌ها من هم دلم کامنت می‌خاهد. ولی خیلی وقت‌ها هم حوصله‌ی کامنت ندارم... یعنی تنهایی‌های من ازین جا‌ها شروع می‌شود؟ نه... بهتر است بگویم یعنی تنهایی‌های من ازین جا‌ها شروع به نمود پیدا می‌کنند؟... نمی‌دانم...

  • پیمان ..

"اگر بخاهم شهر مدینه را توصیف کنم در یک جمله می‌گویم: مدینه، شهری که عابر پیاده ندارد.
ندیدم. عابر پیاده ندیدم. کسی را ندیدم که دستش را گذاشته باشد توی جیبش و خیلی بی‌خیال راه برود و فقط برای راه رفتن راه برود. توی آن خیابان قباء چند تا زن بودند. آن‌ها هم برای خرید حتمن. مرد که اصلن ندیدم. جاهای دیگر هم ندیدم. کل خیابان سیدالشهدا را بالا رفتم. این‌ها اصلن راه نمی‌روند. اصلن پیاده روی نمی‌کنند. اصلن عابرپیاده ندارند. ماشین‌های شاسی بلند و پهن پیکر. هر جا بخاهند بروند با ماشین می‌روند. اصلن مردِپیاده معنا ندارد. پیاده روی معنا ندارد.
و ملتی که پیاده روی بلد نباشند، ملتی که قدم زدن بلد نباشند، حرکت کردن بلد نیستند. و معلوم است که این ملت باید بسته‌ترین و بی‌تغییر و تحول‌ترین ملت دنیا باشند... ملتی که قدم زدن و دست توی جیب گذاشتن و پیاده رو‌ها را گز کردن بلد نباشد تغییر دادن و تغییر کردن را هم بلد نیست... "

سفرنامه-صفحه‌ی ۳۰

مشغولم. دست هام خسته می‌شوند از نوشتن. گاهی هم از خودم نومید می‌شوم. از معمولی بودن و معمولی نوشتنم... ولی سعی می‌کنم....

پس نوشت: نوشتم. تمام شد. حس می‌کنم اشتباه بود نوشتنش. وقتی در مورد واقعه‌ای و حادثه‌ای و مکانی یا شخصیتی می‌نویسی چهار حالت دارد: نه تو ازش تجربه داری و نه کسی که قرار است بخاند ازش تجربه‌ای دارد، تو ازش تجربه داری ولی کسی که قرار است بخاند نه، بالعکس حالت قبل و حالتی که هم تو ازش تجربه داری هم کسی که قرار است بخاندت. نوشتن در دو حالت اول عاقلانه است و حالت آخر اشتباه محض. فردیتی وجود ندارد. سوتی بدهی مچت را می‌گیرند... و نوشتن این «سفر به قبله» همین اشتباه محض بود. سفری که خیلی‌ها ازش حالا دیگر تجربه دارند... بالاخره نوشتمش. برای آن‌هایی که فکر می‌کردم می‌خانندش ایمیل کردم. اگر کسی دوست دارد بخاندش خیلی خوشحال می‌شوم بگوید تا برایش ایمیل کنم...

  • پیمان ..

از راننده‌ی تاکسی یاد گرفتم. راننده‌ی تاکسی جده. بهش گفتم ببردم موقوف المکه. جوان بود. به ایرانی‌ها بیشتر شبیه بود. تمیز و مرتب. دشداشه پوش هم نبود، برخلاف اغلب هم وطن هاش. من با صورت آفتاب سوخته‌ام از او عرب‌تر بودم. حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یعنی حصار زبان بین مان خیلی بلند‌تر ازین حرف‌ها بود. نه من عربی بلد بودم و نه او فارسی. آرام بود. یک جور آرامش عجیب. برای منی که سوار تاکسی‌های تهران شده‌ام این جور رانندگی آشنا نبود. اینکه پدال گاز را از روی حرص فشار ندهد... تویوتا کرولایش هم بی‌سروصدا رامِ دست‌هایش بود. از چند خیابان رد شد و بعد ولوم رادیویش را زیاد کرد. قرآن بود. صدیق منشاوی بود. نمی‌دانم کدام سوره. فقط صدیق منشاوی با لحن خاصش ترتیل می‌خاند و من و او ساکت بودیم و ماشین هم بی‌سروصدا با کولر روشن می‌رفت. جده بزرگ بود. از خیابان‌ها رد شد. توی بزرگراه‌ها راند. منشاوی هنوز می‌خاند. به ظاهر ترافیک بود. ماشین‌ها زیاد بودند توی بزرگراه‌ها. منشاوی می‌خاند. او بی‌خیال می‌راند. وقتی عقربه‌ی سرعتش را نگاه می‌کردم می‌دیدم ۱۲۰تا دارد می‌رود... وقتی نزدیک موقوف المکه و سواری‌های مکه رسید منشاوی هم صدق الله العظیمش را گفت‌و‌گوینده‌ی رادیوی سعودی شروع کرد به بلغور کردن و...
امشب خاستم‌‌ همان کار را بکنم. خاستم برانم و قرآن گوش کنم و آن جور آرام باشم. ماشین را برداشتم و از سه راه تهرانپارس به سمت جاده دماوند راندم. ولی نمی‌شد. نمی‌چسبید. آن حسِ مسافر مکه بودن را نمی‌داد... این تهران چیز دیگری است. آنجا سرزمین دیگری است. نمی‌دانم دقیقن چی هست و چرا. آن سرزمین بیابانیِ نازیبا انگار در خودش چیزهای دیگری دارد...
راستش هر وقت که از سفری به تهران برمی گشتم در راه رسیدن به تهران به این فکر می‌کردم که وقتی رسیدم به تهران چه کنم و چه نکنم و روزهای آتی‌ام را چگونه بگذرانم و دنبال چه چیزهایی باشم و الخ. این بار این طور نبودم. اصلن به تهران فکر نکردم. توی هواپیما خابیدم و وقتی چشم هام را باز کردم از پنجره‌ی هواپیما تهران را زیر پا می‌دیدم. آن دور‌ها آسمان در افق شیری رنگ می‌شد و خورشید در حال برآمدن و نارنجی کردن آسمان بود. اصلن به هوش نبودم که دارم برمی گردم...
عجیب بود...

  • پیمان ..

شک و تردید که همیشه هست. این بار هم هست. کمی آرمانگرایی شاید. کمی تنبلی شاید. هنوز هم نمی‌دانم. حس خوبی ندارم. حس آمادگی ندارم. نگاه که می‌کنم می‌بینم بیشتر بوی فرار دارد تا بوی سازندگی. فرار ازین منجلاب و خرابه‌ای که به اسم زندگی ساخته‌ام برای خودم. این چند روز که سهل است، این یک ماه آخر هم عملن کار خاصی نکردم. یک جور وادادگی ازین زندگی. وادادگی به امید واهیِ بهتر شدن... کدام بهتر شدن؟ حکم فرار دارد. و اصلن هر بار که بن کن کرده‌ام رفته‌ام فرار بوده. و همینش است که نگرانم می‌کند. واقعن دارم لبیک می‌گویم؟!

نشستم توی این چند روز سفرنامه‌ی ناصرخسرو را خاندم. توصیف سفرهای حجش را به دقت می‌خاندم و آن هم حس خوبی به من نمی‌داد. سفر حج سفر سختی بوده. همین سختی‌هایش بوده که مقدمه می‌شده. یک جایی ناصرخسرو تعریف می‌کند که:
 «و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند. ششم ذی الحجه ایشان را صدوچهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند هر که ما را در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده....» سفرنامه‌ی ناصرخسرو/انتشارات ققنوس/ص۱۸۰
مقایسه که می‌کنم آن سفر قبله‌ها را با این سفر قبله یی که قرار است بروم....

۲۳صفحه یادداشت سفر ترکیه وسوریه و لبنان را که می‌گذارم جلویم تازه می‌بینم که چه قدر من آدم تنبلی بوده‌ام و هستم و چه قدر چیز‌ها بوده که باید یادداشت و ثبتشان می‌کردم و تنبلی کرده‌ام و به محاق نسیان رفته‌اند. ولی‌‌ همان چیزهایی که قلمی کرده‌ام بد نیستند. مثلن:
 «بعد این سوریه‌ای‌ها به طرز ابلهانه‌ای بشار اسد را دوست دارند. توی اتوبانی که دیروز از زینبیه رفتیم به مزار هابیل در سلسله جبال جولان به ماشین‌ها که نگاه می‌کردم به چند مورد برخوردم که پشت شیشه‌ی ماشینشان عکس بشار اسد و حافظ اسد را روی کل شیشه‌ی عقب چاپ رنگی کرده بودند یا برچسبانکی چسبانده بودند یا یک همچین چیزی. توی پارکینگ مزار هابیل هم یک ون فولکس واگن بود که روی شیشه عقب دودی‌اش عکس بشار اسد را چاپ رنگی کرده بود. خدا را شکر این چشم آبی بلندوالا خوش تیپ است وگرنه... توی اطراف مزار سکینه بنت علی (ع) هم یک شکلات فروشی بود که یک ال سی دی بالای مغازه‌اش گذاشته بود و توی ال سی دی عکس بشار اسد را با کت و شلوار و عینک دودی فیکس کرده بود و الخ. راننده‌ی پرایدی هم که ما را توی دمشق گرداند هم با اینکه از اوضاع اقتصادی و پراید زیر پایش می‌نالید وقتی ازش پرسیدیم بشار اسد چطوره؟ گفت بشار اسد خوب. بشار اسد خوب. بعد هر جا دستشان آمده عکس بشار اسد و حافظ اسد را گذاشته‌اند. آدم عقش می‌گیرد. بالای اسم مدرسه ابتدایی عکس این دو تا را گذاشته بودند. چی شود؟ حال به هم زن‌های عقب مانده.»
به پاسپورتم که نگاه می‌کنم علاوه بر تاریخ‌های میلادی و شمسی و رومی این بار طعم تاریخ قمری را هم خاهد چشید....‌ای کاش می‌شد گفت پرسه در خاورمیانه... ولی.... نمی‌دانم.... بیش از حد درگیر خودم هستم...

هیچی. همه‌ی این‌ها را نوشتم برای اینکه بگویم رهسپار قبله‌ام. اگر کسی بدی‌ای چیزی از من دیده  خاهش می کنم حلالم کند و از من راضی باشد. دعاگویش خاهم بود...

  • پیمان ..

جذاب‌ترین بخش یک فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ بخش یخچال آن است.‌‌ همان جا که یخچال‌های روباز باد خنک خود را به فضای بالای خودشان می‌فرستند. پر است از چیزهایی که باید سرد نگه داشته شوند و یخچال‌های روباز با تمام قدرت سرما تولید می‌کنند و علاوه بر سرد نگه داشتن محتویاتشان خنکای خیلی خوشایندی را در اطراف خود به وجود می‌آورند. بزرگ‌ترین لدت یک فروشگاه زنجیره‌ای قدم زدن در بین راهرو‌ها و نگاه کردن به ردیف قوطی‌ها و بسته بندی‌ها و بطری‌ها و اشیای همانندی است که کنار هم با نظم و ترتیب نشانده شده‌اند. این لذت در بخش مواد یخچالی دو سه برابر می‌شود. تو کنار یخچال‌ها شروع می‌کنی به راه رفتن و نگاه کردن و خنکای مطبوعی را هم حس می‌کنی... احساس آرامش و آسایش فوق العاده‌ای به آدم می‌دهد این بخش یخچال... دست‌هایت را فرو می‌کنی تو جیب شلوارت، آرام و با طمانینه از کنار یخچال‌ها رد می‌شوی. به بسته‌های توی یخچال نگاه می‌کنی. نور مهتابی‌های سقف همه چیز را روشن و شفاف کرده است. بسته بندی‌ها برای خودشان حکایتی‌اند. از شیر مرغ تا جان آدمیزادی که می‌گویند... سیراب شیردان گوسفند. جگر. دل. شنسیل مرغ. سینه و ران بی‌پوست مرغ. سینه‌ی بوقلمون. بلدرچین میبد. فیله‌ی ماهی هوکی. فیله‌ی ماهی گوازیم. فیله‌ی بچه شیر بی‌استخان. گوشت منجمد گوساله‌ی برزیلی. ران ممتاز (!) گوساله- آبگوشتیِ گردن گوساله و... ناگهان ترست می‌گیرد. تعجب می‌کنی. خیلی عجیب است. در این گوشه‌ی خنک و مطبوع و آرام این فروشگاه زنجیره‌ای چه خشونتی نهفته است... آبگوشتیِ گردن گوساله؟ بلدرچین؟ سینه‌ی بوقلمون؟ چه قساوت خونینی در این بخش پاکیزه و روشن و خنک این فروشگاه نهفته است... این آرامش و خنکای مطبوع....

  • پیمان ..

طغیانگر

۰۲
تیر

یک چیزی داریم به اسم کاویتاسیون. توی سانتریفیوژ‌ها رخ می‌دهد. این است که اگر فشار از یک حدی کمتر شود مایع ما خودبه خود بی‌آنکه حرارتی بهش داده بشود به جوش می‌آید. یعنی همیشه باید یک فشار حداقل روی مایع توی پمپ وجود داشته باشد. کاویتاسیون قابلیت تعمیم به زندگی روزمره را هم دارد. فشار بر آدمی از یک حدی که کمتر شود بی‌آنکه اتفاقی برایش رخ بدهد و حرارتی بهش برسد خود به خود جوش می‌آورد. خود به خود طغیان می‌کند. علیه چه چیز و چرایش مشخص نمی‌شود. فقط طغیان می‌کند. دلیلش را می‌شود با کاویتاسیون توضیح داد. فشار وارده بر آن فرد کم شده. از حد مجاز کمتر شده.
شاید بگویند اصطلاح درد بی‌دردی همین است دیگر. بله. همین است. فقط در کاویتاسیون یک جور آشنایی زدایی وجود دارد.
فشار‌ها‌‌ همان قیدوبند‌ها هستند. آدم باید یاد بگیرد که با قیدوبند‌ها کار کند. باید یاد بگیرد که تحت فشار کار کند. همه‌ی ما فکر می‌کنیم اگر فشار وارده بر ما کمتر باشد احساس آسودگی خیال بیشتر و آرامش بیشتری خاهیم داشت. کاویتاسیون شدیدن این را رد می‌کند.
امروز همین جوری به سرم زده بود که پس از مدت‌ها داستان بنویسم. یعنی تصویر دختری که مانتوی گشاد ساده یی پوشیده بود و دست هاش را توی جیب مانتویش فرو برده بود و آرام داشت برای خودش در پیاده رو می‌رفت و در افکارش غوطه ور بود، این تصویر از پشت برایم آن قدر جذاب بود که دلم خاست برایش داستان بنویسم. شروع کردم به فکر کردن که الان به چی فکر می‌کند این دختری که هیچ مردی هیچ نگاه آلوده یی به او نمی‌اندازد؟ برایش خیالی ساختم. اما بعد احساس کردم نمی‌توانم ادامه بدهم. یعنی حس کردم نمی‌توانم داستانی را روایت کنم با یک چهارچوب مشخص از دنیایی که به طور پیش فرض آشنا نیست و باید آن را بسازم. باید یک ساختار و اسلوبی را می‌ساختم و حس می‌کردم نمی‌توانم این ساختار و اسلوب را بسازم. راستش تاثیر وبلاگ نویسی و یادداشت روزانه نویسی بیش از حد را حس می‌کردم. توی وبلاگ هیچ دنیای جدیدی را نمی‌سازم. آن منم. و از خودم که آشناست روایت می‌کنم. نوشتنش خیلی راحت‌تر است. چون فقط خودم هستم و خودم. یک جور احساس خودپرستی را را هم در آدم تقویت می‌کند. خودشیفتگی و خودخاهی که در نوشتن داستان اصلن به آن نیازی نیست... این روایت‌های خودخاهانه چیزی است که آدم را در لحظه مدفون می‌کند و آینده و گذشته را درش نابود می‌کند.
جهان عجیبی است. اینترنت آدم را به راحتی وادار به زندگی در حال و دم را غنیمت شمردن وادار می‌کند.
اما این زندگی در لحظه هم مثل کاویتاسیون می‌ماند. از یک حدی که بیشتر می‌شود جوش می‌آورد، به طغیان واداشته می‌شود...


مرتبط: عصیانگر

  • پیمان ..

۱- «در ساختارِ زیرینِ وجودِ انسانی بی‌قراری‌ای هست. آدمی موجودی است گرفتار غم غربت. و همیشه در آرزوی رضایت خاطری که از چنگش می‌گریزد. دل نگران وضع و حال خیش است. در کنار خود نیز آسوده نیست. و پیوسته در پی فائق آمدن بر این حالت غربت و بیگانگی است. اما چه استنباطی باید داشت از این بی‌قراری، این سائقه‌ی استعلاء یا آنچه که مارسل آن را غمِ دوری از هستی می‌خاند؟ در اینجاست که به دوراهی می‌رسیم و فیلسوفان جدید هر یک راهی را برمی گزینند.

یک راه که‌‌ همان راهی است که سار‌تر، کامو و بیشتر متفکران متنفذ معاصر در پیش گرفته‌اند به این استنباط می‌انجامد که آرزو و بی‌قراری آدمی شاهدی بر پوچی وجود و حیات است. آدمی در دل آرزوی جاودانگی دارد و مشتاق عدالت و رضایت خاطر است؛ اما محکوم به مرگ، در جهانی می‌زید پر از ظلم و مصیبت. علا رغم پوچی وجود و حیات، آدمی به ناچار ترجیح می‌دهد که ترس‌ها و بیم‌های خود را با توسل به اوهام و احلام سرشار از امید بزداید. از این رو تنها عنوان درخورِ آدمی‌‌ همان است که سار‌تر ارائه کرده است: "آدمی شور و شوقی بیهوده است."
طریق دیگر که متفکران متدین همه‌ی اعصار در پیش گرفته‌اند‌‌ همان راهی است که مارسل و به اصطلاح اگزیستانسیالیست‌های الهی [کیرکگور، داستایفسکی، بردیایف، بوبر و گابریل مارسل] پوییده‌اند. این راه به این استنباط می‌انجامد که غم دوری از هستی نشانه‌ای، نمونه‌ای و پیش درآمدی است از مشارکت آدمی در نظامی سرمدی که در آن نظام مصیبت دیگر قانون زندگی نیست و مرگ نیز سیطره‌ای ندارد. تعلق به این نظام همانا تا به آخر رهرو و انسان سالک ماندن است. یعنی در عین سیر و سلوک متحیر ماندن و نیز ایمان داشتن به اینکه راز هستی خاهان آن است که رضایت خاطر سرنوشت نهایی آدمی باشد نه نامرادی.» …ص۳۵ و ص۳۶
۲- «گابریل مارسل» یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی بینش معنوی است که انتشارات نگاه معاصر آن را با ترجمه‌ی مصطفا ملکیان چند سال پیش چاپ زده بود. دقیق‌تر که بخاهیم بگوییم این ترجمه‌ی مصطفا ملکیان یک جزوه‌ی صدصفحه‌ای است در معرفی گابریل مارسل و افکار او.‌‌ همان اولین صفحه می‌شود دلیل ملکیان بر ترجمه‌ی این کتاب را فهمید:
 "در میان فیلسوفان قرن بیستم گابریل مارسل چهره‌ای یگانه است. در زمانی که دنیای انگلیسی زبان را صور مختلف پوزیویتیسم و فلسفه‌ی زبانی درنوردیده‌اند که جملگی تاکید دارند بر اینکه فیلسوف، آفاقی بودنی فارغدلانه، مانند آفاقی بودن عالم علوم تجربی را حفظ کند، مارسل از طریق عشق، وفا، ایمان و امید به راز هستی راه یافته است. در‌‌ همان حال که بیشتر فیلسوفان اگزیستانسیالیست قاره‌ی اروپا بر تصمیم فردی و عصیان شجاعانه بر ضد دنیایی پوچ پای می‌فشرند مارسل به آرامی تاکید می‌کند که مشارکت برای زندگی اصیل بیش از آزادی انزواجویانه ضرورت دارد و ازین رو فلسفه باید از بین الانفسی بودن آغاز شود نه از نفسی بودن. با ما آغاز شود نه با من…"ص۷. مارسل معتقد است که وضع مطلوب همین است. چرا که فلسفه باید دغدغه‌اش رفع موانع موجود بر سر راه زندگی بانشاط و پربار باشد....
۳-گابریل مارسل برای بیان افکار ابتدا دو نوع تفکر را دسته بندی می‌کند: اندیشه‌ی اولیه و اندیشه‌ی ثانویه. اندیشه‌ی اولیه در علوم تجربی و فنون و صناعات غلبه دارد. تفکر انتزاعی است. تفکر ریاضی است. تفکر مشخص کردن و حد و اندازه و محاسبه قائل شدن برای هر چیز است. تفکر ثانویه بیشتر به هنر، فلسفه و دین اختصاص دارد و وسیله‌ی ژرفا بخشیدن به مشارکتمان در راز هستی است. گابریل مارسل ریشه‌ی بی‌قراری‌های انسان معاصر را روحیه‌ی انتزاعی می‌داند که بر زندگی آدم‌ها سایه افکنده. خودش می‌گوید: "عامل محرک فلسفه‌ی مرا می‌توان نبرد آشتی ناپذیر و بی‌امان با روحیه‌ی انتزاع دانست!" انتزاع مبنای تعقل است. مارسل با انتزاع مخالفت ندارد بلکه با سلطه‌ی همه جانبه‌ی آن بر زندگی انسان جدید مشکل دارد. درست‌‌ همان طور که به جنون فناوری معترض است و نه به استفاده از فناوری در اینجا نیز در مقام دفاع از انتزاع است و در عین حال آثار نامطلوب انتزاع را خاطرنشان می‌سازد. او می‌گوید که تفکر انتزاعی حاکم باعث میل بی‌رویه‌ی انسان به داشتن شده است. انسان به داشتن بیش از بودن اهمیت می‌دهد و این سرچشمه‌ی رنج‌های او است. او معتقد است که خطری که در کمین انسان معاصر است این است که همراه با سیطره‌ی دم افزون جهتگیری‌ای که در پی تملک جهان است آن سنخ تفکری که مشارکت در راز هستی را ژرفا می‌بخشد مفقود گردد…
۴-راز هستی چیست؟1
مارسل می‌گوید: "راز چیزی است که خود من گرفتار آنم. و از این رو تنها تصوری که می‌توانم داشت تصور قلمروی است که در آن تمیز و تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معنای خیش و اعتبار اولیه‌ی خود را از کف می‌دهد «… من گرفتار‌‌ همان چیزی‌ام که درباره‌ی آن سوال دارم و از آن جدایی ناپذیرم. اینکه من آزادم یا نه، یا آیا باید خدا را باور داشته باشم یا نه هرگز بر اساس شواهد تحقیق پذیری که بتوانم فارغ از خودِ خاهنده، احساس کننده و تصمیم گیرنده‌ام به دست آورم فیصله پذیر نیست. مارسل گفته‌ای از بی. پی ژوو را نقل و تایید می‌کند که:» راز‌ها حقایقی نیستند فرا‌تر از ما؛ حقایقی‌اند فراگیرنده‌ی ما." …
راز چیزی ورا‌تر از مساله‌ها است. مساله‌ها حل شدنی‌اند. راه حل دارند. سلسله مراتبی را می‌روی و حلشان می‌کنی. اما راز این طوری نیست. راز هستی این گونه نیست. برای حل مساله‌ها کافی است از آن‌ها فاصله بگیری و از بالا به ان‌ها با تسلط نگاه کنی. اما راز جداشدنی نیست. تشخیص راز، کار کل یک شخص است نه فقط ذهن او. تشخیص راز ممکن است اساس فهم جامع‌تر و کامل‌تر حیات انسانی شود اما به راه حلی کلی نم انجامد…
تفکر مارسل سرشتی دکارت ستیزانه دارد. زیرا او تاکید می‌کند که فلسفه با "ما هستیم "آغاز می‌شود نه با "من می‌اندیشم"…فرد را نمی‌توان اتمی جدافتاده تصور کرد که ارتباطات به نحوی عارض او می‌شوند. ارتباط آفریننده‌ی هستی است. اینکه کودک بتواند از زبان استفاده کند و احساس هویت شخصی داشته باشد بستگی دارد به اینکه در جماعتی از انسان‌ها بار آمده باشد. مانند جزیره‌ای که از دل دریایی که آن را احاطه کرده برمی آید، "من فردی" نیز از درون یک شبکه‌ی ارتباطی بین الانفسی سربرمی آورد.
به همین ترتیب است که مارسل معتقد است: ارتباطات بین الاشخاص راه شناخت راز هستی است.
۵-عشق، وفاداری، ایمان و امید کلمه‌های کلیدی تفکر مارسل در باب ارتباط آدمیان با همدیگر برای کشف راز هستی‌اند. جزوه‌ی گابریل مارسلی که مصطفا ملکیان ترجمه کرده در باب هر کدام ازین‌ها به اختصار عقاید مارسل و ربط این‌ها با همدیگر را توضیح داده است. خلاصه‌ی آن خلاصه چیز بی‌معنایی درمی آید…قلم فرسایی بیهوده نمی کنم!
۶-فصل آخر این جزوه در باب اهمیت گابریل مارسل در فلسفه و الهیات است. در آنجا نویسنده به بیان انتقاداتی که به مارسل وارد می‌شد پرداخته…راستش انتقاداتی که شده بود انتقادات برحقی بودند. مخصوصن این انتقاد که ارزیابی مارسل از فناوری و اندیشه‌ی ثانویه چندان صریح و دقیق نیست…نویسنده هم با فروتنی آن‌ها را در باب مارسل پذیرفته…ولی بعدش در باب اهمیت مارسل قلم فرسایی‌ها کرده. روی هم رفته خاندن جزوه‌ی گابریل مارسل مفید است و هدف آنکه معرفی کوتاهی از گابریل مارسل است برآورده شده….

گابریل مارسل/نوشته‌ی سم کین/ ترجمه‌ی مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر/۹۷صفحه-۹۰۰تومان


مرتبط: چند مقاله از گابریل مارسل در سایت باشگاه اندیشه - معرفی کتاب انسان مساله گون نوشته‌ی گابریل مارسل

1: برای آشنایی بیشتر با مفهوم راز از دیدگاه گابریل مارسل ر.ک این جا(@@@)


  • پیمان ..

دیوانگی

۲۶
خرداد

صبح. خابم می‌اد. ساعت ۱۵: ۶. جلوی خانه‌ی امیر. می‌رویم از کارگاه‌شان چادر برداریم. بزرگ است. بی‌خیال. حرکت. هوای غبارآلود و قهوه‌ای اول جاده خاوران. بعد جلو‌تر هوای گردوخاکی کویر. لایی کشیدن بین اتوبوس و تریلی. ناخاسته بود. سمنان. داخل شهر نمی‌رویم. دستشوییِ آبی رنگ اول شهرشان که سه تا از دستشویی‌ها دستگیره نداشتند و چهارمی داشت و جایی برای گیر دادن دستگیره نداشت. شیلنگی که از بالا و پایینش آب می‌زد بیرون. بعد از پاکدشت شیر و کلوچه خورده بودیم. اینجا چای می‌خوریم. می‌رویم جلو‌تر. پرسیدن از یکی از مردهایی که به همراه گروهی مرد و زن ایستاده‌اند کنار میدان. یک گوسفند هم جلوی پایشان. منتظرند تا مسافرشان از سفر برگردد. راننده نیسان است یارو. کمربندی را می‌رویم و پایین پل جهاد می‌پیچیم به سمت مهدی شهر و شهمیرزاد. غار دربند. راهش که از کنار یک دانشگا می‌گذرد. سوار کردن آن خانواده. مرد و زن و دخترش و پسربچه. کارگری که سر کارمان گذاشت. ازش پرسیدیم غار همین جاست؟ گفت غار؟! بعد برگشتیم. آن طرف از یکی پرسیدیم دیدیم غار‌‌‌ همان جا بوده. مرد و خانواده‌اش بی‌هیچ وسیله‌ای این همه راه را آمده‌اند. عجیب‌اند. صبحانه خوردن روی کاپوت ماشین. رفتن به بالای کوه. غار دربند. تاریکی. سنگ‌های سیاه. بعد‌ها فهمیدیم که چون قبلن برای روشنایی مشعل روشن می‌کرده‌اند همه‌ی سنگ‌ها از دود پوشیده شده. دست‌‌هایمان سیاه می‌شود. این را در برگشت دخترِ جوانِ پیرمردی که همسرش از ما پرسیده بود چرا دست‌‌هایتان سیاه شده گفت. غار. تاریکی. آن خانواده‌ی پرحرف. گوش دادن به حرفشان که از آن طرف راه نیست. تاریک بود نفهمیدیم که چه طور چهارچنگولی از یک دیوار راست بالا رفته‌ایم. در برگشت کلی فحش دادیم که چرا به حرف احمقانه‌ی ان‌ها گوش کرده‌ایم و بعد تعجب کردیم که چه طور از آن دیوار راستِ آهکی بالا رفته‌ایم. استالاگمیت‌ها و استالاگتیت‌ها. آن زن که موهای آهکی‌اش را گیسو بافته بود و بر فراز سنگ‌ها ایستاده بود. آن مرد آهکی که دست به سینه ایستاده بود. چشمه‌ای ته غار با آب گل آلود که اولش با اینکه در دوقدمیمان بود ندیدیمش. آسمان خیلی خیلی آبی. شهمیرزاد. میدان اصلی. توقف. ناهار روی چمن. الویه و نان. تله کابین هم داشت. کار نمی‌کرد. خابیدن و استراحت کردن روی چمن. لرز گرفتن از سرمای چمن. به دنبال آب جوش. کوچه‌های شهمیرزاد. لهجه‌ی مازنی پیرمردی که ازش راهنمایی خاستیم. به آب جوش جور قشنگی می‌گفت: اُوِ جوش. راه افتادن در کوچه‌ها که کنارشان صدای آب زلال است و چسبیده به کوه‌اند و بعد دو تا آبشار. قهوه خانه. دختری که کمر پسری را محکم بغل کرده بود و داشتند زیر آبشار عکس یادگاری می‌انداختند. قهوه خانه‌ی روبه روی آبشار که آب جوش داد به‌مان. ازش آدرس ساری را پرسیدیم. کلی توضیح داد. بعد پول آب جوش را هم نگرفت. به‌مان گفت: شما مسافرید. مهمان ما باشید.
جاده‌ی خلوت. ۱۶۶کیلومتر تا ساری و سرعت سرعت سرعت. سرعت، سبقت، مهستی. سرعت، ابی، سبقت، معین، سرعت مهستی. جاده‌ی کوهستانی. کوهستان لخت و عور. جاده‌ی خیلی خلوت. بعد پیچ در پیچ. بعد کم کم تک درخت‌ها، علف‌ها، بوته‌ها. کیاسر. مغازه‌ای که کلی صبر کردیم و صدا زدیم تا زن مهربان صاحبش از در پشتی مغازه که به خانه راه داشت پیدایش شد. کیک و ویفر و چیپس خریدیم ازش. مهربان بود. جوری به ما نگاه می‌کرد که انگار بچه‌هایش هستیم. پرسید از کجا می‌آیید؟ گفتیم از تهران و به قائم شهر می‌رویم. راهنماییمان کرد که به سه راهی که رسیدید بروید به سمت ساری. تشکر کردیم و خداحافظی. گفت خدا پشت و پناه‌تان. از کیاسر هیچ اطلاعات به خصوصی به دست نیاورده بودم. بر که گشتم فهمیدم گل فشان هاش از کفم رفته است.
جاده‌ی جنگلی.
ایستادن در کنار جاده. پارکینگ و چای نوشیدن و نگاه کردن به خورشیدِ در حال افول پشت کوه‌ها و درخت‌های نارنجی و قهوه‌ای سوخته‌ی این سوی کوه در آخرین نورهای خورشید. چای می‌نوشیم و کیک و ویفر می‌خوریم. آن راننده‌ی کامیون که برایمان دست تکان داد. من هم برایش دست تکان دادم. آرام و سنگین می‌رفت و یک قطار ماشین پشتش ریسه شده بودند. مو‌هایش یک دست سفید. برای چه دست تکان داد؟ احساس مسافر بودن کردم و راننده بودن و مرد سفر بودن و یک جور بزرگی. انگار با‌هامان حال کرده بود که کنار ماشین ایستاده‌ایم فارغ از دنیا داریم چای می‌خوریم.
جنگل انبوه‌تر می‌شود توی جاده. می‌زنم کنار. آن پایین جنگل است و گویا رودخانه. پیاده می‌شویم. از راه باریکه‌ی خاکی می‌رویم پایین. درخت‌ها هستند. صدای پارس سگ ست.‌‌ همان جا روی کنده‌ی درختی بریده شده می‌نشینیم. چیپس می‌خوریم. بوی رطوبت. طعم هوای زیاد. می‌گویم: بیش از حد دونفره ست پدسّگ. می‌خندیم. ساری. ترافیک غروبگاهی ورودی شهرش. افتضاح‌اند این ساروی‌ها توی رانندگی. پیچیدن‌های ناگهانیشان. توی یک خط راندن که اصلن نمی‌فه‌مند. دومین باری است که می‌آیم به شهرشان و مزخرف‌تر ازین شهر ندیده‌ام به عمرم. قائم شهر. پیاده که می‌شوم هوا آن قدر شرجی است که شیشه‌های عینکم مه آلود شوند. می‌گویم: صبح یادته؟ هوای غبارآلود؟ حالا این هوا... برویم دریا؟ می‌گوید: امشب نود داره... اکی. از جاده‌ی قائم شهر فیروزکوه برمی گردیم.۷۶۳کیلومتر.


پس نوشت: سفرنامه‌ی ژاپن میرزاپیکوفسکی را از کف ندهید:
کیوتو - سنگ و شن و طلا - گیشا و امپراطور - اوساکا - نوش جان - هیروشیما - توکیو - بوداهای فراوان - می‌جی ایفل آبادی
- بازگشت

پس نوشت ۲: این سفرنامه‌ی آسیای میانه هم خاندنی ست:

ترکمنستان (سه بخش) - ازبکستان (شش بخش) - قزاقستان (دو بخش) - قرقیزستان (سه بخش) - تاجیکستان (هفت بخش) - زبان فارسی در آسیای میانه - میراث شووینیسم روسی - زن در آسیای میانه - آسیای میانه در یک نگاه

  • پیمان ..

خدمت آقایی(خانمی) که گوگل با کلمات «مشکل لرزاندن موتور در سرعت ۱۰۰تا در پراید» ایشان را رسانده‌اند به سپهرداد ما باید بگویم که: «داداش(آبجی) ماشین تو بردار ببر پیش یه تعمیرکار درست حسابی یه نگاه بندازه. یحتمل پولوس هاش عیب و ایراد کرده باید عوض بشن. متاسفانه افتادی تو خرج!!!»

  • پیمان ..

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

من بلد نیستم برقصم. من یاد نگرفته‌ام برقصم. من به این درخت‌ها حتا حسودی‌ام می‌شود. به این درخت‌ها نگاه می‌کنم. آن‌ها هم رقصیده‌اند. تمام پیچش‌ها و نرمش‌ها و چرخش‌های رقص را به قاعده به جا آورده‌اند.

در هم پیچیده‌اند و از هم‌‌‌ رها شده‌اند.
حتم در شبی بارانی با صدای نم نم باران یا با آوازی از بلبل‌ها و چلچله‌ها و یا با شعری از روباه‌ها و گرگ‌ها و خرس‌ها و یا... رقصیدن... رقصیدن... پیر یونانی رقصیدن را جزء هفت هنر اصلی بشریت طبقه بندی کرده بود.. ادبیات، نقاشى، موسیقى، معمارى، پیکرتراشى، تئا‌تر، رقص...
راستش من رقصیدن بلد نیستم. هیچ گونه‌اش را بلد نیستم. نه قر دادن و لرزاندن و شامورتی بازی‌های مرسوم را بلدم، نه فوتبال بازی کردن به شیوه‌ی بارسلونا که می‌گویند رقص مدرن است بازی‌های آن‌ها، نه فوتبال بازی کردن به شیوه‌ی زیدان که رقص هنرمندانه را با ساق پا‌هایش به انت‌ها نزدیک کرد و نه رقص زندگی را... من مفهوم رقصیدن را بلد نیستم. نفهمیده‌ام. نمی‌توانم توی جزء جزء زندگیم به کار ببرمش و در تمام جزء جزء زندگی برقصم. رقصیدن یعنی یک جور حس تناسب کامل. یعنی اینکه با آهنگ و آواز و صدایی بتوانی خودت را هم آهنگ کنی. بتوانی همه اجزای وجودت را با آن آهنگ هم آهنگ کنی و به جست و خیزی هنرمندانه بیفتی. به گونه‌ای که اجزای وجودت با پیچش و گردش‌ها و خزش‌ها و نرمش‌ها و گشتن‌‌هایشان صحنه‌هایی بدیع بیاآفرینند، طوری که هم با آن آهنگ هم آهنگ باشند و هم با خودشان هم اهنگ باشند. با همدیگر باشند. رقاص‌های ناشی وقتی می‌رقصند کمرشان یک طور قر می‌خورد، لنگشان یک طرف می‌رود، دستشان برای خودش تاب می‌خورد. و اصلن آهنگی که قرار است با آن برقصند نه قر کمر می‌خاهد نه تاب دادن دست و آن‌ها نمی‌رقصند. رقص یعنی حس تناسب...
من بلد نیستم برقصم. برای رقصیدن باید خوب بتوانی گوش کنی. آوا‌ها را دریابی. من فکر می‌کنم زندگی پر از آواهاست. پر از صداهاست. صداهایی که مثل هم نیستند. در هر لحظه گونه عوض می‌کنند. در هر لحظه ریتمشان عوض می‌شود. ولی هستند. وجود دارند. صبح و آسمان گرگ و می‌شش یک صدا دارد و شب بارانی یک صدای دیگر. موقعیت‌ها هم هر کدامشان یک صدایی دارند. فقط باید فهمید. باید گوش دادن را توانست. اما من نمی‌توانم انگار.... تازه مرحله‌ی بعدی هم وجود دارد. وقتی تو توانستی آوا‌ها و آوازهای و شعرهای زندگی را خوب بشنوی باید بتوانی که به هیجان بیایی. باید بتوانی که جست و خیز بیفتی. باید بتوانی که خودت را با این آوا‌ها هم آهنگ کنی و اجزای وجودت را به کار ببری. اجزای وجودت را در هم اهنگی کامل به کار ببری. دلت برای خودش یک طور نرقصد و مغزت یک طور دیگر. همه با هم باید به جست و خیزی هنرمندانه بیفتند. و هنر بودن رقص به این است که تکرارپذیر نیست. همیشه می‌تواند بدیع باشد. همیشه می‌تواند خاص باشد. فقط باید اوا‌ها را شنید و اجزای وجود را با آن آوا‌ها به رقص واداشت... و چه کار سختی است این رقصیدن. چه کار سختی است که صدا‌ها و آوازهای گونه گون زندگی را بشنوی. چه کار سختی است که دست و پا و کمر و روح و روانت را به جنبش واداری... من کی توی زندگی رقصیدن را یاد می‌گیرم آخر؟!


عکس از این جا

  • پیمان ..

باغ وحش

۱۴
خرداد

احساس میمون بودن کردم.

قضیه این بود که قلم چی یک تعداد از رتبه‌های بالای آزمون‌هایش را آورده بود دانشکده‌ی فنی را ببینند.‌‌ همان رتبه بالا‌هایش که یحتمل توی کنکور امسال هم خیلی شاخ می‌شوند و یکیشان رتبه یک می‌شود یکیشان دو یکیشان سه و دو رقمی و خیلی بد بشوند، سه رقمی و این‌ها. آورده بود دانشکده فنی را ببینند. بفهمند کجاست و چه دانشجوهایی دارد و جوش چه طوری هاست و چه می‌دانم چه آزمایشگاه‌هایی دارد و الخ.
آخر یکی نیست به این بابا بگوید «مگه دانشگاه باغ وحشه؟! برمی داری بچه‌ها رو قبل کنکور، تو این روزای سخت شون می‌اری مثلن فنی رو ببینن روحیه شون وا شه؟ الان این دختر دبیرستانی‌ها هم اومدن منو نگاه کردن شاد شدن مثلن؟»
جلوی دانشکده مکانیک ایستاده بودیم که چهارتا دختر نوجوان با مانتو دبیرستان‌هایشان سراغ آزمایشگاه رباتیک را از ما گرفتند. نفری یک پاکت پفک نمکی هم دستشان بود. فکر کنم از دیدن مکانیک و نرکده پشیمان شده بودند... نرکده خیلی وحشیه. مثل سالن گربه سانان می‌ماند توی باغ وحش ارم. نرکده حکم سالن گربه سانان را داشته برایشان. فکر کنم دانشکده برق هم مکان موجودات آبی و مار و ماهی و این‌ها بوده. معدن هم با دخترهای خوبش حتمن قسمت پرندگان و طاووس و این‌ها بوده...‌‌ همان طور که پرسیده بودند آزمایشگاه رباتیک کجاست و ملوسانه ما را نگاه می‌کردند پفک هم می‌خوردند. گفتیم الان است که به‌مان بگویند: پسرا اگه ازین درخت‌ها بالا برید به تون پفک می‌دیم...!!!
خلاصه ما داریم توی باغ وحش درس می‌خانیم دیگر. ملت محض تفریح می‌آیند ما را نگاه می‌کنند شاد می‌شوند می‌روند...

  • پیمان ..

پَستی

۱۱
خرداد

وقتی رسیدم، طبقه‌ی دوم گوشه‌ی ردیف صندلی‌ها کنجله شده بود. فقط خودش بود. توی خودش بود. خبر بد را من به او داده بودم. صبح امروز. اصلن نمی‌دانستم چه قدر نحس و شومم من با همین خبرم. اصلن نمی‌دانستم که با‌‌ همان خبرم، با آن طرز احمقانه‌ی تلفن زدنم به او وامی دارمش که اشک توی چشم هاش جمع شود، وامی دارمش که دلش مثل گنجشک صدوهشتاد بزند برای... اصلن نمی‌دانستم که امروز پیرهنی که پوشیده پیرهن دو ایکس لارجِ مارکِ بوسینی عزت الله سحابی است. خود هاله پیرهن را به او داده بود. خود هاله بهش گفته بود این را بپوشد...

قضیه‌‌ همان بود که شنیده بودم و خانده بودم. قرار بوده تشییع جنازه ساعت یازده صبح برگزار شود. نیروهای امنیتی (!!) واداشته بودندشان که شش و نیم هفت صبح جنازه را روانه‌ی مزار کنند. و البته که اذیت کردند و البته که توهین کردند. خودت را برای لحظه‌ای تصور کن... تشییع جنازه‌ی پدرت باشد و عده‌ای وحشی باشند که تشییع کننده‌ها را دستگیر کننند، نگذارند حتا یک الله اکبر از دهانت خارج شود، و به پدرِ به ملکوت پیوسته‌ات حرف‌های کلفت بزنند و... دق نمی‌کنی؟ دق کرد. هاله سحابی دق کرد. معلم زبان فرانسه‌اش بود... در روزهای سختی از زندگی‌اش معلم زبان فرانسه‌اش بود و حالا...
پستی.. پستی...
-مگر چند نفر توی آن تشییع جنازه بوده‌اند که شما این طور برخورد می‌کنید؟ ۵۰۰نفر؟ هزار نفر؟ چند نفر؟ حالا چه می‌شد مگر آن‌ها جنازه را تشییع می‌کردند؟ اصلن شعار می‌دادند... شعارشان به کجای شما می‌رسید مگر؟ هزار نفر اقلیت بیایند شعار بدهند... چه چیز از شما مگر کم می‌شود؟ چرا حتا این هزار نفر را هم می‌خاهید سرکوب کنید؟ نابود کنید؟
خبرش را بچه‌ها‌‌ همان صبح روی برد انجمن اسلامی دانشکده زدند. بعدش بلافاصله بسیج دانشکده رفت خبر تابناک را روی برد خودش زد که آقایان خانم‌ها هاله سحابی را نکشتند خودش سکته کرد... برای چه سکته کرد آخر؟ یعنی همین سوال کوچک را هم پیش خودشان از خودشان نمی‌پرسند؟ یعنی احساس ننگ نمی‌کنند؟ نمی‌دانم...
اعصابم خرد شده بود. از هاله سحابی گفت. از پیرهن عزت الله سحابی گفت. بهش گفتم که پیرهن به تنت گشاد است... اعصابم خرد شده بود. می‌گفت: چرا نمی‌توانند هیچ چیز کوچکی را تحمل کنند؟ وقتی ما نتوانیم چیزی را تحمل کنیم رشد نمی‌کنیم. بالنده نمی‌شویم. کله خرانه گفتم: برم تروریست شم؟ خسته و پژمرده گفت: مشکل افراد نیستند که. مشکل این تفکره... با نابودی این افراد باز هم این تفکر از بین نمی‌ره... نمی‌ره... نمی‌ره....
نمی‌دانستم اصلن بهش چه بگویم. فقط هی فکر می‌کردم به زنی که پیرهنِ پدرِ به ملکوت پیوسته‌اش را می‌بخشد به جوانی و آن جوان صبح فردایش می‌فهمد که آن زن در مراسم تشییع پدرش...
پَستی... پَستی...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۰
  • ۳۰۴ نمایش
  • پیمان ..

Find Our Way Home

۰۸
خرداد

Find Our Way Home

فقط این:

Find Our Way Home



عکس هم از اینجا(@)


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۱۶:۰۴
  • ۴۳۳ نمایش
  • پیمان ..

پایان نامه

۰۸
خرداد

دانشگاه تهران+ دانشکده ی معدن

جلسه‌ی دفاع که تمام شد همه‌مان پشت در اتاق جمع شدیم تا استاد داور سوال هاش را از پوریا بپرسد و بعد بفهمیم که چند می‌شود. ۲۰ دقیقه نشستیم توی اتاق و او هم پروژه‌اش را برای ما و استاد راهنماش و استادِ داور توضیح داد. من وسطش خابیدم فکر کنم. نمی‌فهمیدم کلن ریزه کاری‌ها را. الان حتا شک دارم استادِ داور هم چیزی فهمیده باشد. خلاصه تا ما رانی و شیرینی‌های پوریا را بخوریم آمد از اتاق بیرون و ما یک کف مرتب براش زدیم.

۲۰ شده بود.
این هم از پایان نامه‌ی دوره‌ی کار‌شناسی. عکس یادگاری انداختیم. بعد گفتیم چه کار کنیم حالا؟ حضرت آقا پایان نامه‌ی سه واحدیش را ۲۰ گرفته بود، اولین هشتادوشیش‌ای بود که پایان نامه ارائه می‌داد... آره؟ بریم بندازیمش توی حوض... یعنی دو تا گزینه پیش رویش گذاشتیم: یا باید همین جا برقصی یا اینکه بندازیمت توی حوض. رقصیدن بلد نبود. یعنی خجالت کشید. بهانه‌ی دختر‌ها را آورد. حالا بیست و پنج تا پسر بودیم و دو تا دختر‌ها! ه‌مان. بلد نبود برقصد. در معیت ما از طبقه‌ی سوم آمد طبقه‌ی اول. کاملن تسلیم و خوشحال. موبایل و کیف پولش را به یکی از بچه‌ها داد و بچه‌ها چهار دست و پایش را گرفتند و بلندش کردند و هوراکشان بردندش طرف حوض وسط بلوار دانشکده.
اُه. شت.
حوض وسط بلوار خالی از آب بود.
چه کار کنیم؟!
حوض جلوی دانشکده‌ی معدن!
خیلی دور بود. چهار دست و پایش را‌‌ رها کردیم گفتیم تا آنجا خودت بیا. نزدیک حوض می‌ندازیمت توی حوض.
همین کار را هم کردیم. چهار دست و پایش را گرفتیم تالاپ پرتش کردیم توی حوض جلوی دانشکده معدن. خیس و تلیس آب شد. تا افتاد و خیس شد شروع کرد به آب پاشیدن روی ما. او که خیس شده. ترسی نداشت. ما را هم می‌خاست خیس کند. همه پا به فرار. هر کی آنجا بود روده بُر شد از خنده و خوشی.
بعد از دانشکده معدن یک صدای فریاد آمد. از طبقه‌ی بالاش بود. یکی داد می‌زد: مرتیکه بیا بیرون از حوض. خجالت نمی‌کشی؟ بچه‌ای؟ با تو نیستم مگه من؟ بیا بیرون... پوریا هم قاطی کرد گفت چته بابا؟ خب می‌ایم بیرون دیگه. و اومد بیرون.
داشتیم می‌رفتیم طرف دانشکده مکانیک که یک دفعه یکی از حراستی‌ها دوید به‌مان رسید گفت: آقایی که افتاد توی حوض بیاد حراست.
عوضی‌ها. چشم دیدن خوشی ما را ندارند. پوریا راه افتاد طرف حراست. ما هم همگی پشت سرش لشکر کشی کردیم طرف حراست. بعد یک حراستیه آمد بیرون دعوا مرافعه که کارتتو بده. شما بچه‌اید. خجالت نمی‌کشید؟ عین بچه دبستانی‌ها میمونید.
دیدیم دارد داد و فریاد می‌کند و صدایش را برای ما بلند کرده، ما هم شروع کردیم داد و فریاد. تو چی کاره هسنی اصلن؟ کی گفته پوریا بیاد؟ مگه کار غیر قانونی کردیم؟ رییست کیه؟ کی به تو گفته با ما این جوری حرف بزنی؟
خلاصه این جوری‌ها بود که همه‌مان با هم رفتیم پیش خان‌پور. گنده‌ی این حراستی‌ها و داد وفریاد کردیم و بحث کردیم که کار بدی نکردیم ما که. اصلن شما چرا گیر می‌دید به ما؟ شما خیلی زورتون زیاده برید جلوی مکانیک سیگاری‌ها رو جمع کنید... یارو هم دید ما ده دوازده نفر دیوانه‌ی مکانیکی ریختیم سرش کوتاه آمد گفت: آخه کارتون بدآموزی داره. اینجا ساختمون مرکزیه. استادای خارج از دانشکده میان آبرومون می‌ره...
و...
هیچی. هیچ کاریمان نکردند! و صحیح و سالم آمدیم بیرون.
خوش گذشت کلن...

۲خرداد۱۳۹۰

  • پیمان ..

گوست داگ+ جیم جارموش

1- دفتر مشق سال‌های دبیرستانم بوده. ازین دفتر‌ها که نصفشان هم پر نشده و بقیه‌شان خالی مانده. بر داشتم صفحه‌های پرشده‌اش را کندم. الان یادم نیست دفتر چی بوده. صفحه‌ی اولش با خودکار نوشتم: دوست دارم تاثیر بپذیرم. و بعدآمار کتاب‌هایی را که خانده‌ام تویش شروع کردم به نوشتم. اسم کتاب را می‌نوشتم با نویسنده و مترجم و ناشر و سال و نوبت چاپ و تعداد صفحه و قیمت. هنوز هم این کار را می‌کنم. بعد آخر سال می‌آیم می‌نشینم تعداد صفحه‌ها را جمع می‌زنم که من در سال۱۳۹۰ این تعداد صفحه کتاب خانده‌ام و ازین شامورتی بازی‌های آماری دیگر. تازگی‌ها یک گزینه‌ی دیگر هم به پای مشخصات اضافه کرده‌ام: اینکه آن کتابی که خانده‌ام چه طور به دست من رسیده؟ خریده‌ام؟ امانت گرفته‌ام؟ از کی امانت گرفته‌ام یا از کجا؟ از کدام کتابخانه؟ و… آمار فیلم‌های دیده‌ام را هم آخر دفتر می‌نویسم. نسبت به کتاب‌ها ناچیزند. ولی به هر حال… اینکه «گوست داگ» چه جوری به دستم رسید جالب بود. قضیه مال یکی دو سال پیش است. توی بی‌آر تی. من و مهدی. قانون جدیدی برای خودم ساخته بودم که: «هیچ چیز ارزش دویدن ندارد.» مهدی خندیده بود. یاد «گوست داگ» افتاده بود که تویش مرد سیاهپوست قهرمان داستان مثل من (نه…بهتر از من) قانون‌های خودش را می‌ساخت و رعایت می‌کرد. از تلویزیون دیده بود فیلم را. من ندیده بودم. ولی اسمش یادم مانده بود: گوست داگ. رفت و رفت تا همین یکی دو ماه پیش که یک روز رفتم دفتر انجمن اسلامی دیدم یک کوه جعبه و کتاب و فیلم و مجله و آت و آشغال ریخته‌اند توی انجمن. چی شده؟ کانکس را خراب کرده‌اند، وسایلش را آورده‌اند اینجا تا وقتی مکان دیگری بهش دادند دوباره وسایل را ببرند. خلاصه شروع کردم به ور رفتن و کتاب‌ها را دید زدن و بو کردن و دست مالی کردنشان که دیدم روی یک سی دی نوشته است: گوست داگ. کیفیت متوسط. بی‌اجازه‌ی کانکسی‌ها برداشتم گذاشتمش توی کیفم. و حاصلش دیدن فیلمی بود که با روح و روان من بازی کرده…

۲- گوست داگ با این جمله‌ها از کتاب «هاگاکوره» شروع می‌شود:
 «طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن‌گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی، بی‌درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست؛ مصمم باش و پیش رو. این‌که بگوییم مردن بدون رسیدن به هدف خود مرگی بی‌ارزش است راهی است سبکسرانه برای پیچیده کردن موضوع. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته‌ای، لزومی هم ندارد به هدف خود برسی.»
۳- الان باید خلاصه‌ی فیلم را بگویم؟ زورم می‌آید... ولی خب. گوست داگ در مورد یک سیاهپوست تنهاست. سیاهپوستی که کارش آدمکشی است و مرام و مسلکش سامورایی. کتاب مقدسش هاگاکوره است. گوست داگ در دنیای زیرزمینی گانگسترهای نیویورک، قوانین خاص خود را دارد. او در خدمت گانگستری است به نام لویی که زندگی‌اش را مدیون او می‌داند چرا که جان او را یک بار نجات داده است.
لویی به او می‌گوید که باید گانگستری را که با دختر رییس مافیا، وارگو رابطه دارد، از بین ببرد و هنگامی که گوست داگ این کار را می‌کند، دارو دسته‌ی لویی، تصمیم به نابودی او می‌گیرند. اما لویی هیچ چیز درباره زندگی منزوی و اسرارآمیز گوست داگ نمی‌داند و نمی‌تواند به راحتی او را پیدا کند. گوست داگ نیز بعد از اینکه پی به قصد لویی می‌برد، تصمیم می‌گیرد همه‌ اعضای مافیا را از بین ببرد و به سبک خاص خودش، با همه‌ی قوانین سامورایی خودش شروع می‌کند به کشتن گانگستر‌ها... و... 

۴- گوست داگ از آن آدم‌های تک کتابی بود. آره... کتاب‌های دیگری هم خانده بود. زیاد اصلن کتاب خانده بود. آن سکانس توی پارک بود که با دختربچه هه دوست می‌شد. دختره هر کتابی درمی آورد گوست داگ آن را خانده بود. ولی او تک کتابی شده بود. یک کتاب بالینی بیشتر نداشت. فقط یک کتاب. با آن کتاب او زندگی می‌کرد. هر وقت توی خانه می‌نشست آن کتاب را می‌خاند. اصلن شب‌ها با آن کتاب به خاب می‌رفت. صبح‌ها با‌‌ همان کتاب از خاب بیدار می‌شد... کتاب هاگاکوره. او یک تک تکتابی مومن بود. جزء جزء زندگی‌اش را با آن کتاب تطبیق می‌داد و از آن کتاب راهنمایی می‌جست و جمله‌های آن کتاب بودند که به او راه و چاه را نشان می‌دادند و تکلیف تعیین می‌کردند برایش... گوست داگ آدم آرامی بود. آرامش مطلق داشت. سرگشته نبود. سرگردان نبود. مرغ سرکنده نبود. می‌دانست که چه باید بکند و می‌کرد.
یک دین دار به تمام معنا بود.
راستش گوست داگ همینش است که برای من اسطوره‌ای شده است. همین دیندار بودنش. همین آرام بودنش. همین معتقد بودنش. نیمه آخر فیلم که می‌رود تا گانگستر‌ها را بکشد، وقتی کمین می‌کند تا با اسلحه‌اش از دور هدف قرار بدهد آدم‌ها را یاد رهنمونی از کتاب می‌افتد که اگر قرا است کسی را نابود کنی باید مستقیم و فیس تو فیس باهاش مواجه شوی. دور زدن و از پشت زدن نادرست است. شایسته نیست. به خاطر‌‌ همان دیندار بودنش بلند می‌شود می‌رود توی خانه‌ی گانگستر‌ها و مثل یک مرد همه‌شان را از روبه رو بدون کمین کردن نابود می‌کند. یا آنجا که آن دو تا شکارچی خرس را کشته‌اند او یاد رهنمونی از کتاب می‌افتد که خرس‌ها و آدم‌ها به یک اندازه مهم‌اند و آن دو شکارچی را می‌کشد و... نمی‌دانم. دین دار بودن گوست داگ رشک برانگیز است. تک کتابی بودنش آرامشی را بشارت می‌دهد که آدم را می‌لرزاند...
۵- یکی از حالت‌هایی که توی گوست داگ با روح من بازی می‌کرد (به غیر از تیکه‌های کتاب هاگاگوره خاندن فارست ویتاکر و قصه‌ی فیلم) آنجاهایی بود که گوست داگ ماشین می‌دزدید، بعد تو تاریکی شب رانندگی می‌کرد. یک جور نگاه بی‌خیال+سی دی‌هایی که می‌گذاشت تو ضبط صوت ماشین+رپ‌هایی که گوش می‌داد+ چشم‌های چپ و نگاه خیره‌اش به سیاهی شب و تاریکی جاده ها+ خیابان‌ها و جاده‌هایی که می‌رفت و می‌رفت... تنهایی گوست داگ. تاریکی حاکم بر فضای فیلم در آن رانندگی‌ها. و آهنگ‌ها... وقتی ماشین را می‌دزدید اولین کارش بعد از حرکت این بود که از توی کیفش یک سی دی در می‌آورد و می‌گذاشت توی ضبط ماشین. و اصلن آهنگ گوش دادن توی ماشین یک تجربه‌ی دیگر است... چیزی فرا‌تر از هنر است. پاری وقت‌ها اصلن مهم نیست چی گوش می‌دهی. همین که تنها می‌رانی ماشین را نگاهت به جاده خیره است همه جا تاریک و سیاه است... و... 

۶-یک جا توی فیلم، آن دختربچه سیاه پوسته که توی پارک با گوست داگ هم صحبت شده ازش می‌پرسد: تو تنهایی. اصلن دوستی هم داری؟ گوست داگ او را می‌برد پیش یک بستنی فروش فرانسوی که یک کلمه انگلیسی هم بلد نیست و می‌گوید: این بهترین دوست منه. و واقعن بهترین دوستش است. هیچی از زبان همدیگر نمی‌فهمند‌ها. ولی با هم دوست‌اند. بعد این بستنی فروش فرانسویه خودش یک دوست و همسایه دارد اسپانیایی زبان. جای دیگری از فیلم گوست داگ را برمی دارد می‌برد پشت بام خانه‌اش. بعد نگاه می‌کنند به همسایه‌ی اسپانیایی زبان که بالاپشت بام خانه‌اش مشغول ساختن یک قایق چوبی بزرگ است. بعد ازش می‌پرسند چه کار داری می‌کنی؟ او هم به اسپانیایی جواب می‌دهد. این‌ها هم هیچی نمی‌فهمند. من دیوانه‌ی این سکانس از فیلم شده بودم. یک اسپانیایی، یک فرانسوی، یک آمریکایی+ یک کشتی روی یک پشت بام (کشتی نوح؟!!)...
۷-ماه هاست که پیشانی نوشت سایت رضا امیرخانی تکه‌ای از فیلم «گوست داگ» است:
"آورده‌اند «جان‌مایه‌ی روزگار» چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام‌آرام اینجان‌مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود. یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد یا چندصدسالِ پیش، شاید دل‌خواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، آن‌چه در توان دارد، به کار بندد."
۸-نقل به مضمون که بخاهم بکنم و همین جوری چیزهایی را که در ذهنم هک شده بخاهم بگویم این‌ها پیام‌ها و رهنمودهایی بود که در طول فیلم، گوست داگ از هاگاکوره نقل کرد: (مطمئنن خود ِجمله‌ها زیبایی دیگری داشته‌اند. من فقط تی‌تر وار دارم می‌گویم)
۱-مرگ جوهر زندگی ست. انسان باید هر روز خود را مرده بینگارد.
۲-برداشت دوگانه از یک چیز ناگوار است. یک چیز یا خوب است یا بد است.
۳-انسان هیچ وقت نباید استاد خودش را فراموش کند. روح و جسم و اختیار انسان در اختیار استادش است.
۴-دنیایی که درش زندگی می‌کنیم تفاوتی با رویا ندارد.
۵-انسان باید به فاصله‌ی هفت تنفس تصمیم خودش را بگیرد. مهم نیست چه تصمیمی می‌گیری. مهم مصمم بودن و داشتن روحیه‌ی گذر به فراسوی هر چیز است.
۶-اگر انسان از خودش اراده نشان دهد حتا اگر سرش را هم جدا کنند باز هم نخاهد مرد.
۷-اگر قرار است کسی یا چیزی را نابود کنید باید مستقیم و رودررو نابود کنید. دور زدن و از پشت یا بغل زدن شایسته نیست.
۸-بهترین روش حمله، حمله‌ی مستقیم است.
۹-خرس‌ها و انسان‌ها با هم برابرند.
۱۰هیچ چیز مهم‌تر از زمان حال نیست. کسی که حال را دریابد نه کاری خاهد داشت و نه هدفی.
توی گودر که این‌ها را تعریف کرده بودم مهدی برگشته بود گفته بود: اگه حالشو داری برو قانونای این صوفیا و درویشا رو هم بخون بیا مشترکاشو با این ساموراییا بگو فیض ببریم... خودش دستور تحقیق و پژوهش جالبی است.
۹- دین داری گوست داگم آرزوست...


مرتبط:

گوست داگ در IMDb

دانلود موسیقی متن گوست داگ

  • پیمان ..

شاه شهیدان

۰۲
خرداد

من راستش با همه‌ی شما غریبه‌ام

احساس غریبگی می‌کنم بینتان

ریمل و رنگ طلایی موهای زن‌ها و دختر‌هایتان را که می‌بینم احساس دروغ شنیدن می‌کنم

استرس وحرص و جوشتان برای جلو زدن از ماشین جلویی توی بزرگراه‌ها و ترافیک‌‌هایتان را که می‌بینم ازتان می‌ترسم

دلخوشی‌‌هایتان: ماشین شاسی بلندی که خریده‌اید، دافی که بلند کرده‌اید، خانه‌ای که خریده‌اید، زیرابی که زده اید…

چیز دیگری هم هست؟ 

مشابه همین هاست دیگر…

راستش تازگی‌ها به ولایت ما هم که می‌آیید، ولایت رنگ و بوی شما را می‌گیرد

توی ولایت خودم هم احساس غریبگی می‌کنم

شما که می‌آیید

شیخان ور شیخان ور نیست دیگر

پاتوق ماشین‌‌هایتان است برای قلیان سرای ترافیک

شیطان کوه دیگر شیطان کوه نیست

بام سبز هم همین طور

استخر هم همین طور

راستش دیگر توی لاهیجان هم احساس غریبگی می‌کنم

دقت کردید؟! 

پیاده روهای شهر را کوچک دارند می‌کنند

برای عبورومرور ساده‌تر ماشین‌‌هایتان

پیاده روی بزرگ خیابانِ قبل از استخر

پیاده روی بزرگ جلوی ورزشگاه تختی

همه‌ی این پیاده رو برای من پر از حسرت‌ها و خوشی‌ها بوده

می‌فهمید؟ 

حالا شده است خیابان... 

از غریبه‌ها البته احساس فهمیدن انتظار ندارم

حالا که ولایت را از من گرفته‌اید

من باز هم فرار کرده‌ام

بالا رفته‌ام

بالا‌تر

شما‌ها آن طرف‌ها پیدایتان نمی‌شود

چرا

یک چیزهایی یاد گرفته‌اید

جاده‌ی سیاهکل دیلمان را یاد گرفته‌اید

ولی... 

تا جنگل می‌آیید بالا

من خوشحال می‌شوم از نومیدی همه‌تان

جنگل که تمام می‌شود شما هم تمام می‌شوید

آن جنگل هم ارزانی شما

با آشغال‌‌هایتان نابودش کنید

اما

بالا‌تر نیایید

آن سوی دیلمان

همان جا که چوپان‌های سبیلویش تفنگ سرپُر به دست توی جاده گوسفند‌ها را به چرا می‌برند، 

همان جا که مردمانش سلامت را به گرمی علیک می‌گویند، 

همان جا که بادهای خنک تو را به رهایی مطلق می‌رسانند، 

همان پای کوه درفک، 

همان امامزاده شاه شهیدان، 

مراتع، 

موجاموج علف‌های سبز و بلند، 

راه مالرو، 

تک درخت پای کوه، 

بله... من اینجا‌ها احساس غربت نمی‌کنم

احساس غریبگی نمی‌کنم

به آسمان نزدیک ترم آنجا

از همه‌ی آز و حرصتان هم‌‌‌ رها و یله‌ام

شما را به خدا مشغول‌‌‌ همان شیطان کوه و استخر و بام سبز و در ‌‌‌نهایت جنگل سیاهکل باشید

شما را به خدا من را غریب دو عالم نکنید...

  • پیمان ..

Unknown

۱۲
ارديبهشت
به فنا رفته: تعطیل. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۶:۵۳
  • ۳۰۲ نمایش
  • پیمان ..

سوار قطار باشی، شب باشه، توی پنجره‌های قطار فقط سیاهی شب باشه، راه بیفتی توی راهروهای قطار، کورسوی نور زرد چراغ‌های سقف، صدای تلق تولوق واگن‌ها، دو تا پسری که ته واگن قرمزی آتیش سیگار‌هاشون پایین و بالا می‌ره، بری تا ته قطار و از واگن انتهایی به ریل‌ها که زیر پاهات رد می‌شن نگاه کنی...


  • پیمان ..
انسان در مسیر عمر خود مگر چند بار می‌تواند به دوستانی بربخورد که از میان آن‌ها همزبانی بیابد. همزبانی که همدل باشد و مگر دوستی از آن مایه که به رفاقت بینجامد چند بار می‌تواند رخ بدهد و در چند مقطع عمر؟ این اتفاق خجسته‌ای است که از هفده تا ۲۴-۲۵سالگی می‌تواند رخ بدهد. و زمان، تاراج زمان مگر مجال تداوم رفاقت را می‌دهد؟



به گمانم از کتاب سلوک محمود دولت آبادی باشد، شاید هم نه. مطمئن نیستم!

  • پیمان ..

من توی اتوبوس، آن ته نشسته بودم. یک جورهایی غمگین بودم. اندوهگین بودم. نورهای سفید مهتابی‌های اتوبوس تمام آن را روشن کرده بود. کولرش فضای آن را حسابی سرد کرده بود. آخرهای خط بود و اتوبوس خلوت. واقعن احساس سرما می‌کردم. نورهای سفید مهتابی‌ها هم این احساس من را تقویت می‌کردند. شیشه‌های اتوبوس از زیادی نور مثل آینه شده بود. وقتی توی راهروی بین صندلی‌ها ایستاده بودم چند لحظه‌ای خودم را نگاه کردم، زود و تند. خیره نگاه نکردم. از خودم خوشم نمی‌آمد. از پیشانی بلندم و موهای بی‌آرایشم... زل زدم به زنی که آن جلو ایستاده بود. خاستم جزئیات صورتش را آنالیز کنم. چشم هام یاری ندادند. فقط موهاش طلایی بود. بعد دیدم دارد پسر کوچکش را از زیر نرده‌ی زنانه مردانه می‌فرستد طرف مردانه تا پسرک بنشیند روی یک صندلی خالی. خود زن می‌له را گرفته بود، ولی پسرش رفت و نشست. زن خیلی خوشحال شد. او یک مادر بود. دلم خاست گریه کنم. شاید به خاطر نگاه اولم به زن شاید به خاطر فداکاری کوچک مادرانه‌اش... رادیوی اتوبوس ور می‌زد که فلان بزرگراه ترافیک سنگین دارد و می‌گفت: رانندگان عزیز لطفن آرامش خود را حفظ کنید.
من آرام بودم. ولی غمگین. اصلن همیشه این طور است. هر وقت غمگینم آرامِ آرامم...

  • پیمان ..

نوجوانی: دوره‌ای که انگار وقت کُند می‌گذرد. مانند یک تونل تاریک است که هر کسی دلش می‌خاهد زود‌تر به نیمدایره‌ی روشنِ انتهایی آن برسد. هر نوجوانی دوست دارد وقت و زمان سریع‌تر برود بگذرد تا او هم بزرگ شود، آدم شود. قصه‌ی من هم در مورد همین است: پسری که می‌خاهد همه چیز زود‌تر تمام شود واو بزرگ شود، می‌خاهد هر چه سریع‌تر به نیمدایره‌ی روشن انتهای تونل برسد غافل از اینکه این تونل تاریک یک فرصت است برای ساختن جاده‌ای که در آن روشنایی ست... او می‌خاهد فقط وقت بگذرد و هیچ استفاده‌ای هم ازین وقت نمی‌کند...

  • پیمان ..

دختری که توی پیاده روی خلوت جلوی ساختمان بلند همراه با دوستش در حال قدم زدن می‌رود. کاپشن سفیدی روی دوشش انداخته و آستین‌های کاپشن روی مانتوی سورمه‌ای دبیرستانش آویزانند...


  • پیمان ..

پسری که عاشق هاشور کشیدن بود...


  • پیمان ..

الان من پادشاه این خانه‌ام. شاهِ این دیوار‌ها، پنجره‌ها، پرده‌ها، فرش‌ها، پشتی‌های ترکمنی. پادشاهِ این دفین باخ‌های گوشه‌های پذیرایی و آن گل‌های شمعدانی توی پوتین‌های لب پنجره‌ی آشپزخانه. تمام کنترل‌های خانه را آورده‌ام گذاشته‌ام کنار خودم. کنترل تلویزیون، ضبط و ویدئو. کنترل‌های خیالی هم کنار خودم گذاشته‌ام. کنترل ماهواره، کنترل لوستر‌ها، کنترل تخت اتاق خاب، کنترل اجاق گاز، کنرل در خانه و... حالا همه چیز تحت کنترل من است. کنترل ضبط را برمی دارم، پلی می‌کنم. صبر می‌کنم. صدایی به گوشم نمی‌رسد. اه. توی صبط نه نوار کاست است و نه سی دی. پا می‌شوم می‌روم طرف ضبط...

  • پیمان ..

مصرف زده‌ها

۰۷
ارديبهشت
الان محیط زیست در خطر است.
شاید بتوان گفت بزرگ‌ترین خطری که الان ما ساکنان کره‌ی زمین را تهدید می‌کند مشکلات محیط زیستی است
چرا این مشکلات محیط زیستی پدید آمده‌اند؟ بیشتر مشکلات محیط زیست به خاطر کارخانه‌هایی است که ما تاسیس می‌کنیم، جنگل‌هایی است که نابودشان می‌کنیم و منابع زیرزمینی‌ای است که به مواد مصرفی تبدیلشان می‌کنیم. حالا چرا این کا‌ها را می‌کنیم؟ به دلیل اینکه ما مصرف داریم. و انسان قدیم این قدر مصرف نمی‌کرد. اگر جمعیت بشر در ۵۰۰سال پیش را نسبت به الان بسنجید و ببینید چه کسری از آن است و مصرف او را هم نسبت به مصرف امروز بسنجید می‌بینید که به طور متوسط هر انسان اواخر قرن بیستم، نسبت به هر انسانِ اواخر قرن پانزدهم، ۸۰برابر بیشتر مصرف کرده است.
اصلن چرا ما این قدر مصرف می‌کنیم؟ پس انسان قدیم چه کار می‌کرد؟ وقتی تحلیل روانی می‌کنیم، می‌بینیم که این مصرف گرایی شدید به دلیل دو عارضه‌ی روانی است که در درون خود ما وجود دارد. یکی اینکه ما چون «بودن»‌های مناسبی نداریم، می‌خاهیم لااقل «داشتن»‌های مناسبی داشته باشیم. دوم اینکه چون نمی‌خاهیم با خودمان مسابقه بدهیم با دیگران مسابقه می‌دهیم. این دو عامل باعث شده است که من و شما وارد مسابقه شویم، مسابقه‌ی مصرف. در این مسابقه اولن هر دو طرف می‌دانیم که هیچ کدام برنده نیستیم، ثانین می‌دانیم که این مسابقه آخر ندارد. پس با دو فاجعه مواجهیم: یکی اینکه این مسابقه به انت‌ها نمی‌رسد و دیگر اینکه اگر به انت‌ها برسد نه تو برنده‌ای و نه من.
آیا انسان معنوی قدیم هم این گونه فکر می‌کرد؟ انسان معنوی قدیم اصلن برایش «داشتن» مهم نبود، «بودن» مهم بود. به تعبیر اریک فروم در کتاب معروف «داشتن یا بودن» برای او «بودن» مهم بود و نه «داشتن». من وقتی به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم پوچ پوچ م. در درون خودم یک خلا وجودی خیلی عمیق حس می‌کنم. وقتی کسی احساس خلا عمیق کند مثل توپی است (فرض کنید یک توپ، احساس و علم و شعور داشته باشد.) که حس می‌کند خالی خالی است و برای آنکه ثباتی به خود بدهد چیزهایی را از خودش آویزان می‌کند وگرنه می‌بینید که اگر از درون خالی باشد و چیزی هم به خودش آویزان نکند آن وقت دیگر ثبات ندارد. من و شما این گونه‌ایم، احساس می‌کنیم در درون خودمان پوک هستیم، هیچ چیز در درون ما نیست، چیزی که لنگر وجود ما باشد در ما نیست. بنابراین باید چند لنگر بیرونی درست کنیم. لنگرهای بیرونی چه چیزهایی هستند؟ اینکه من ماشینی زیبا‌تر از ماشین شما داشته باشم، ویلایی زیبا‌تر از ویلای شما داشته باشم و.. گویا این‌ها لنگرهایی هستند که به نحوی در این دنیای در نوسان و تزلزل به من ثبات می‌دهند. به تعبیر قرآن دنبال یک عروت الوثقا هستیم و به تعبیر آیین بودا در پی یک ریسمان ناگسیختگی. اگر این ریسمان، در درون خودمان نباشد آن وقت چیزهایی از بیرون به خودمان می‌آویزیم تا در این دنیای متلاطم وزانت و متانتی به خودمان ببخشیم.
دیگر اینکه ما هیچ وقت با خودمان مسابقه نمی‌دهیم. انسان معنوی همه وقت با خودش در حالمسابقه است. انسان معنوی همیشه زبان حالش این است که: من از آنی که هستم و نه از آنی که الان دارم، نمی‌توانم بهتر شوم؟ اگر می‌توانم بشوم پس باید از خودم جلو بزنم. یعنی به وضع موجودم راضی نشوم و یک قدم از آن جلو‌تر بروم. ولی انسانی که معنوی نیست اصلن با خودش مسابقه‌ای ندارد. مسابقه‌اش همه‌اش با دیگران است. او نمی‌گوید من از آنی که هستم نمی‌توانم بهتر شوم و اگر می‌توانم بشوم چرا نشوم. بلکه می‌گوید من از آنی که فلانی دارد نمی‌توانم بیشتر داشته باشم؟ اگر می‌توانم چرا نداشته باشم؟ وقتی این روحیه وجود داشته باشد مصرف گرایی و مصرف زدگی و پرستش مصرف هم حاصل می‌شود....


از مقاله‌ی «عاطفه گرایی و جمع عقلانیت و معنویت» نوشته‌ی مصطفا ملکیان/مجله‌ی آیین/شماره‌ی ۳۴و۳۵ (اسفند۱۳۸۹) /ص۵۸

  • پیمان ..
  • پیمان ..

میرتل گریان

۰۶
ارديبهشت

پیش نوشت: برای یک ماشین سواری کاملن طبیعی است که هر ده هزار کیلومتر یک لیتر روغن کم کند...

خسته بودم. چشم هام خابشان می‌آمد. دست هام بی‌حال بودند. شانه هام درد می‌کرد. حس می‌کردم ناخن انگشت‌های پام توی کفشم نرم و پردرد شده. و هیچ چیز نمی‌خاستم. خسته که می‌شوی همه چیز معنادار می‌شود لعنتی. غریبگی بیشتر. خاصیت لعنتی‌اش همین است. میدان انقلاب غریب پرور‌تر از هر جای دیگری است. حتا اگر چند سال صبح و شب از پیاده رویش رفته و آمده باشی باز هم برای کسی و برای چیزی آشنا نیستی. حتا اگر عابر پیاده‌ی هر روزه‌اش باشی با آدم‌های شهرستانی‌اش که بار اولشان است آمده‌اند به آنجا فرقی نداری. حتا برای پیاده رویش هم آشنا نیستی. غریبه‌ای. فقط یک عابر پیاده‌ای. کسی و چیزی تو را به خاطر نمی‌سپارد که وقتی آن طور خسته می‌شوی با یک لبخند ساده شاید دلیلی برای ادامه دادن به تو ببخشد. همه رد می‌شوند فقط. رد. رد. رد.

بعضی چیز‌ها هستند که ظاهرشان اهمیتی ندارد. ولی پاری وقت‌ها (مثلن وقتی آن طور خسته‌ای) معنادار می‌شوند. مثلن کوچک شدن پیاده روی تقاطع جلال آل احمد و خیابان کاگر. آن گوشه‌ی دانشکده‌ی فنی. پیاده رو را تنگ‌تر کرده‌اند و خیابان را عریض‌تر تا ماشین‌ها دو تا دو تا رد شوند و نه یکی یکی. ناچیز است. ولی از همین‌ها شروع می‌شود. از همین ترگ‌های کوچک است که آدم‌ها خرد می‌شوند. می‌فهمی؟ پیاده روهایی هم که آسفالته هستند غم انگیزند. پیاده روهایی که آسفالته‌اند برای توی عابر پیاده احترام قائل نیستند. بین تو و ماشین‌ها و موتورهای لعنتی هیچ تفاوتی نمی‌گذارند. تو را نمی‌فهمند. نه برای تو و نه برای هیچ کس دیگر آرایش نمی‌کنند. لبخند نمی‌زنند. به قدم هات معنا نمی‌بخشند. به تو احترام نمی‌گذارند. ماشین‌های تهرانی هم حتم از پیاده روهای آسفالته یاد گرفته‌اند این جور چیز‌ها را. پنج دقیقه-ده دقیقه عین اسکول‌ها می‌ایستی توی پیاده رو، پشت چراغ قرمزِ عابرپیاده تا ماشین‌ها رد شدنشان تمام شود. بعد وقتی می‌خاهی رد شوی، دخترخانم تازه از آرایشگاه برگشته‌ای ۲۰۶‌اش را عدل روی خط عابر پیاده دقیقن در مسیر عبورت نگه داشته و دارد با موبایلش حرف می‌زند... خسته‌ام. حس می‌کنم حقم را خورده. حال ندارم تغییر مسیر بدهم. برای چه باید تغییر مسیر بدهم؟ باید همین جوری رد شوم. فانتزی می‌بافم برای خودم. همین جوری مستقیم رد می‌شوم. پایم را می‌گذارم روی سقفش و از سقف ماشین رد می‌شوم و جای پاهام مثل جای پاهای گربه‌ای خسته که مرنوهای شبانه‌اش هیچ جوابی نگرفته روی سقف می‌ماند. یا اینکه... ویرم می‌گیرد بروم جلوی ماشین چهارزانو بنشینم. به نشانه‌ی اعتراض. از جایم جم نخورم. چراغ سبز بشود و من جلوی ماشین نشسته باشم... او می‌فهمد برای چه من نشسته‌ام جلوی ماشینش؟! محال است. بوق می‌زند. بوق می‌زند. گوش هام کر می‌شود. پا نمی‌شوم. توی زندگی‌ام هر چه قدر از حقم، از حق هام گذشته‌ام و هر چه قدر اعتراض نکرده‌ام بس است. بلند نمی‌شوم. حتا اگر کر شوم. اما او، دختر تیتیش مامانی مگر می‌فهمد؟ می‌تواند بفهمد؟ دنده عقب می‌گیرد و رد می‌شود. به همین راحتی. لعنتی.
نمی‌توانستم. جدن نمی‌توانستم. دوست نداشتم ادامه بدهم. چند تا کار بیشتر نمی‌توانستم بکنم. یا بروم به سمت ایستگاه بی‌ارتی. بایستم تا اتوبوسی خالی بیاید و سوار شوم و بنشینم کنار پنجره‌اش و از شلوغی خیابان انقلاب و چهارراه ولیعصر ترسم بگیرد و چشم هام از حجم ماشین‌ها خسته‌تر شوند و توی اتوبوس تا آخر مسیر بخابم و بعد آن آخر کسی بیدارم کند و خاب را بهم زهر کند و خسته باشم باز هم. یا اینکه بروم به سمت ایستگاه مترو و هوای خفه‌ی ایستگاه را بالا بکشم و حالم به هم بخورد از آن هوای سنگین. و بعد بدنم بچسبد به بدن هزارتا آدم دیگر و دماغ و ذهنم پر شود از بوی عرق. عرقی که پوچ بود. بیهوده بود... یا اینکه پیاده برم که آن قدر خسته بودم که نمی‌توانستم. کشاله‌ی ران هام، انگشت‌های پاهام، شانه هام... اصلن برای چه باید می‌رفتم؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
بروم که چه کار کنم؟ برای چه بروم؟ که چی شود؟ چرا بروم؟ چرا حرکت کنم؟ چرا ادامه بدهم؟ هیچ دلیلی پیدا نمی‌تواستم بکنم. خسته بودم. خابم می‌آمد. خسته. هی توی ذهنم یک جمله می‌چرخید. توی گودر خانده بودم: «هر کس چرایی زندگی را بداند هر چگونگی‌ای برایش قابل تحمل است.» و من هیچ کدام از چگونگی‌های زندگی‌ام برایم قابل تحمل نبود. با بی‌آرتی رفتن، با مترو رفتن، پیاده رفتن، درس خاندن، کتاب خاندن. هیچ کدام. انبوه کتاب‌هایی که نیمه خانده توی اتاقم مانده‌اند، کلاس‌های درسی که برای هیچ کدامشان آماده نمی‌روم سر کلاس و لای کتاب‌‌هایشان را هم باز نکرده‌ام... لعنتی. لعنتی. چرا؟ چرا؟ برای چه باید بروم خانه؟ بروم بخابم؟ فقط خاب؟ آخر خاب هم شد دلیل؟ من خود حمارم. خودِ خودِ حمار. خودِ خودِ الاغ. از پارک لاله نمی‌روم.‌‌ همان کاگر را مستقیم می‌آیم پایین. چند وقت پیش راهم را کج می‌کردم از پارک لاله رد می‌شدم. از میان درخت هاش و نیمکت هاش که دختر‌ها و پسرهایی پیدا می‌شدند که خلوت کرده باشند. از چمن سبز پایینش که درخشان بود. سبزی چمن هاش درخشان بود و چشم نواز. پاریسی بود. از میان خنکای سایه‌ی درخت‌ها رد می‌شدم و می‌آمدم دوباره توی خیابان کاگر. اما کیفم سنگین بود. خسته بودم. حال نداشتم به خاطر قشنگی و سبزی درخت‌ها و چمن‌ها و آدم‌ها راهم را دور کنم. اصل حمار را رعایت کردم. مستقیم‌ترین راه. کوتاه‌ترین راه. من حمالِ کتاب‌های توی کیفم هستم. کتاب‌های نیمه خانده. جزوه‌های نخانده. خودِ خودِ حمارم. و چرا؟ آخر چرا؟
هوای میدان انقلاب. گرم. پردود. پرگردوغبار. هیچ دلیلی برای رفتن ندارم. به پیاده رو زل می‌زنم. به پاهایی که می‌روند و می‌آیند. به پاهای زنانه نگاه می‌کنم. کفش‌های پاشنه بلند. پاهای سفید. پاهای پوشیده در جوراب مچی‌ها. جوراب‌های سفید، صورتی، سیاه. جوراب‌های نازک... نه. چرا؟ چرا؟ دلم نمی‌خاهد ادامه بدهم. هیچ دلیل برای ادامه‌دان پیدا نمی‌کنم. حس می‌کنم تمام شده‌ام. دلم می‌خاهد همه چیز همین جا تمام شود. دلم می‌خاهد دود شوم. دلم می‌خاهد همین جا‌‌ رها شوم. روح شوم. ناپدید شوم. تبدیل شوم به یک روح سرگردان. به یک روح سبک. روحی که در میدان انقلاب پرسه بزند. تند و سریع. بدون هیچ جِرمی. دلم می‌خاهد یک روح شوم و بروم وسط میدان، روی آن گنبدی وسط میدان چهارزانو بنشینم و دست زیر چانه زل بزنم به آدم‌ها و آن‌ها نفهمند که من نگاه‌شان می‌کنم. دلم می‌خاهد سبک شوم. تا همین جا بس است. بس. بس...

  • پیمان ..

مستند قصه ها

۳۱
فروردين

هوشنگ مرادی کرمانی

1-پخش فیلم: مستند قصه‌ها در مورد زندگی هوشنگ مرادی کرمانی

زمان: چهارشنبه (۳۱فروردین) - پنج شنبه (۱اردیبهشت) - جمعه (۲اردیبهشت) ساعت ۱۳-۱۵-۱۷-۱۹
مکان: سالن اتوبوسی سینما سپیده
۲-مستند قصه‌ها قدیمی است. خیلی قدیمی. برای سال ۱۳۸۰. قبل از اینکه هوشنگ مرادی بنشیند کتاب «شما که غریبه نیستید» را بنویسد و بعدتر‌ها بنشیند با کریم فیضی ۴۷۰صفحه مصاحبه کند و از زندگی‌اش بگوید. از زندگی پر رنج و پر فراز و نشیبش. از شب‌ها و روزهای سختی که گذرانده. اما... یک جایی از فیلم مرادی کرمانی برمی گردد می‌گوید: شاید این فیلم وصیت نامه‌ی من بشود... جاهایی از فیلم می‌رود پیش دوست دکترش و از قرص‌هایی که باید بخورد و وضعیت قلبش می‌شنود... یک جورهایی می‌شود گفت، فیلم قصه‌ها نسخه‌ی اولیه و الهام بخش کتاب «شما که غریبه نیستید» است. مرادی اول فیلم از کودکی خودش شروع می‌کند. از روزهای بی‌مادری. بعد یک سخنرانی ازش پخش می‌شود و او از گمشده‌ی همیشگی داستان‌هایش می‌گوید: مادر...
قصه‌ها فیلم جدیدی نیست. ده سال آخر زندگی هوشنگ مرادی کرمانی را روایت نمی‌کند، اما دیدنی است. از روزهای کودکی مرادی قصه‌ها می‌گوید. از قصه‌هایی که مرادی بعد‌ها نوشتشان. روزهای شیرین جایزه گرفتن و روزهای سخت آوارگی و زندگی در زیرزمین‌ها و زیرپله‌ها. از خانواده‌ی هوشنگ مرادی هم می‌گوید. از همسرش که چه قدر شاکی است از اینکه نام هوشنگ مرادی این قدر بزرگ است که او در سایه‌اش فراموش شده. از بچه‌هایی که از حساس بودن پدرشان در وقت‌های نوشتن لذت نمی‌برند و...
۳-راستش من هوشنگ مرادی کرمانی را که می‌بینم از خودم خجالت می‌کشم. آن همه رنج و زحمتی که او کشیده... او کجا ما کجا؟!

  • پیمان ..