۱-از امیرآباد تا انقلاب کنار هم روی صندلیهای اتوبوس نشستیم و او برایم حرف زد و من گوش دادم و گهگاه چند جملهای هم میگفتم. اولش بهش میگفتم استاد. بعدش نمیدانستم چه بگویم. داشت قشنگ برایم درددل میکرد مردی که زمانی استاد من بود... استاد کارگاه ماشین ابزار. دیگر استاد نبود. بیخیال شده بود. انتقالی گرفته بود به جایی دیگر. به یک قسمت اداری. بیخیال کارگاه ماشین ابزار شده بود. مثل استاد کارگاه جوش. استاد کارگاه جوش بهمان گفته بود که میخاهد ارشد بخاند و دیگر نمیآید دانشگاه. امروز فهمیدم رفته ولایت خودشان. رفته ملایر کارمند آموزش و پرورش شده. استاد ماشین ابزار هم از روزهای سخت کارگاه میگفت. در طول ترم وقتی بچهها بودند خیلی خوب بود. اما پایان ترم که میشد... اذیت کردنهای دانشکده و آدمها... مرد نازنینی بود. سرسبک. خودمانی. کارشناسی ارشد روابط بین الملل داشت و لیسانس مکانیکی هم داشت و شده بود استاد کارگاه ماشین ابزار دانشکدهی فنی...
آخرش وقتی میخاستم ازش خداحافظی کنم بهش گفتم ایشالا همه چیز خوب میشه. استاد ترم پیش خودم بود...
۲-ساعت چهار بود که رفتم کتابخانهی مرکزی دانشگا. از زمانی که کتابهای تالار اقبال لاهوری را برداشتهاند بردهاند توی تالار ابوریحان میل و رغبت افزون تری برای کتابخانه مرکزی پیدا کردهام. ابوریحان بزرگتر است. خیلی بزرگتر. قفسههایش بیشترند. رنگ سبز در و دیوارهاش یک جور خنکا به آدم میبخشند. خیلی بوی کتابخانه میدهد. یک سرزمین رویایی است... ساعت چهار بود که از پلهها رفتم بالا و آن دو تا را دیدم. یعنی اول دختره را دیدم. آخر خیلی لاغر بود. قشنگ کمرش یک وجب بود. لباس تنگی هم که پوشیده بود باز برایش گشاد بود! داشت با پسری وسط راهرو حرف میزد. یعنی با هم حرف میزدند.
من رفتم تو تالار. نیم ساعت بعد که تنگم گرفت و خاستم بروم دستشویی دیدم همان جای سابق ایستادهاند و کماکان مشغول حرف زدناند.
یک ساعت و ربع بعدش که چراغهای تالار را خاموش کردند که بروید گم شوید بیرون، وقتی آمدم بیرون آن دو تا هنوز توی راهرو مشغول حرف زدن بودند. این بار کمی خسته شده بودند و رفته بودند به یکی از دیوراها تکیه داده بودند و برای هم حرف میزدند....
انگار خیلی سال پیش بود. سال اولی که بودم... وقتی این کتابخانه مرکزی را کشف کرده بودم فکر میکردم یک روزی توی همین کتابخانه عاشق میشوم. خیالهای بچگانهی سال اولی... خیلی وقت بود فراموش کرده بودم این خیالات خام را. دلم یک لحظه آینهای خاست که پس رفتن رستنگاه موی سرم و پیری را نشانم بدهد...
۳-توی مترو که ایستاده بودم، یک زن و شوهره کنار هم نشسته بودند. اول مرده را دیدم. مو کاشته بود. کچل بود و ازین داروها به سرش مالیده بود و چند تا شوید روی سرش در حال رویش مجدد بود. بعد زنش را دیدم. با هم جدی و آرام آرام حرف میزدند.
بعد نمیدانم مرده به زنه چی گفت که یکهو زنه بغض کرد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. جدن همین جوریها. با انگشت هاش جلوی دهانش را گرفت و هر چه قدر زور زد نشد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. مرده بعدش دیگر هیچی نگفت. به در و دیوار و سقف مترو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
زنه جلوی خودش را میگرفت که گریه نکند. موقعیت بدی بود. رویم را برگرداندم که یک موقع نبیند که من دیده امش. بعد توی آن هیروویری موبایلش زنگ خورد. سلام و احوالپرسی کرد. سعی و تلاشی که برای سرحال نشان دادن خودش پشت گوشی تلفن میکرد واقعن تراژدی بود...
- ۷ نظر
- ۱۰ مهر ۹۰ ، ۱۷:۳۰
- ۳۲۸ نمایش