سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

از در شانزده آذر که وارد دانشگاه تهران شوی دست راستت دانشکده‌ی حقوق است و دست چپت دانشکده‌ی فنی. در اصلیِ دانشکده‌ی فنی جلو‌تر است. باید راست شکمت را بگیری بیایی تا برسی به چهارراه و چهارراه را بالا بروی و به ساختمان پیر دانشکده‌ی فنی برسی. اما قبل از اینکه بالا بروی… گوشه‌ی چهارراه… آن گوشه‌ی دانشکده‌ی فنی، پشت شاخ و برگ درخت ها…یک تندیس می‌بینی. یک تندیس سنگی. تندیس شصتمین سال تاسیس انجمن اسلامی دانشگاه تهران. کنارش آرم انجمن اسلامی دانشگاه تهران را می‌بینی و پایین ترش عکس مردهایی که روی تندیس حک شده‌اند: آیت الله طالقانی، مهندس مهدی بازرگان، علی شریعتی، شهید مطهری، مصطفا چمران و… عکس دو نفر دیگر هم هست. این روز‌ها که می‌روی جلوی تندیس می‌ایستی می‌بینی که کسی آمده و روی عکس آن دو نفر رنگ زده است. رنگ سفید. رنگ سفید پلاستیکی که به درو دیوار خانه‌ها می‌زنند. چهره‌ی آن دو نفر زیر قشر کلفتی از رنگ سفید پنهان شده است. از بچه فنی‌ها که بپرسی این دو نفر کی بوده‌اند می‌شنوی: میرحسین موسوی و سید محمد خاتمی...
خیلی پیش خودم کلنجار رفتم تا معنایی برای این کار پیدا کنم. که چی شود؟ این نشانه‌ی چیست؟ اینجا وسط دانشگاه تهران آن آدمی که آمده این کار را کرده خودش را…بچگانه؟! ابلهانه؟!...
رفت و رفت تا اولین روزِ این هفته: دفتر بسیج دانشکده‌ی مکانیک دانشگاه تهران. شرحش را می‌توانید اینجا بخانید: @@@
قرار به‌های لایت کردن باشد روی دو جایش تاکید می‌کنم: «این‌کار اینقدر بچه‌گانه بود که از نوشتن مطلب در موردش عذاب وجدان دارم.» و آیات قرآنی که در انتهای مطلب آورده شده و...
اگر پیش خودتان این طور احساس کرده‌اید که می‌خاهم بگویم: چیزی که عوض داره گله نداره، واقعن اشتباه احساس کرده اید! نه، اصلن. اصلن. فقط می‌خاهم بگویم: این، هر دو (قشر کلفتِ رنگِ پلاستیکی روی تصویر میرحسین و خاتمی و تخم مرغ رنگی‌های روی دیوار دفتر بسیج) دو روی یک سکه‌اند. یک سکه‌ی کجِ آهنیِ بی‌ارزش که چند مدتی ست عجیب ارزشمند شده است. فقط هم توی این ملک و دیار ارزشمند شده است. باید نگران روزی بود که این سکه‌ی کج ارزشمند‌تر و ارزشمند‌تر شود...

  • پیمان ..

Unknown

۲۸
فروردين

ما با مهستی سوگواری‌ها کرده‌ایم، اشک‌ها ریخته‌ایم، با آن اشک‌ها دل را جلا‌ها داده‌ایم، شما با شکیرا به جز خوداPرضایی کار دیگری هم توانسته‌اید بکنید؟...


  • پیمان ..

غلامی+ سه ی سلول+ دبیرستان دکتر شریعتی

به سلامتی تمام مردهایی که پایشان پلاستیکی بود و بالا‌تر از سی جی ۱۲۵ سوار نمی شدند و عوضِ خیلی جاهای خوب‌تر و راحت تری که می‌توانستند بروند آمده بودند پای گچ و تخته سیاه و آن قدر از روحشان و جسم خسته‌شان خرج می‌کردند تا بشوند آدمِ نشانه دارِ زندگیِ نوجوانی ۱۵ساله ازین شهر و روزگارِ پرفریب...

  • پیمان ..

پل

۲۵
فروردين

حالا که این پل انتهای بزرگراه رسالت راه افتاده دیگر همه چیز تمام شده است.
پیاده روی سیمانی‌اش شده است معبر پسری که هلک هلک در خلاف جهت عبور ماشین‌ها بالا می‌آید و می‌رود به سمت سرخه حصار تا راه برود و راه برود. حالا دیگر آن پیاده روی سیمانیِ پل شده پرسه‌گاه فکر‌ها و خیال‌های پسر.
دست‌هایش را توی جیب‌هایش فرو می‌کند و بالا می‌آید و آن وسط دقیقن آن وسط پل یکهو حس می‌کند واقعن همه چیز تمام شده است.
تکیه می‌دهد به پل و به عبور پر سرعت ماشین‌ها از زیر پایش زل می‌زند. رو به تهران می‌ایستد، رو به غروب خورشید و زل می‌زند به مسیر ماشین‌هایی که با سرعت از زیر پل رد می‌شوند. جلو‌تر و جلو‌تر را نگاه می‌کند. به اتوبان نگاه می‌کند که جلو‌تر می‌پیچد و ماشین‌هایی که باید با اتوبان بپیچند. به پراید‌ها زل می‌زند. به ۲۰۶‌ها. به شاسی بلند‌ها. پرایدهایی که سرعت دارند سر پیچ خوب نمی‌توانند بپیچند. از خط می‌زنند بیرون. انگار کسی که دارد با آن‌ها اتوبان را رنگ آمیزی می‌کند بلد نیست رنگ آمیزی کند. از خط می‌زند بیرون. از خط بیرون زدن معنایی دارد؟
نمی‌داند. کلن چیزی نمی‌داند. اصولن چزی نمی‌داند. از بس ندانسته قیافه‌اش شده است ندانستن. دیگر کسی برای دانستن به سراغش نمی‌آید. برای اینکه معلوم است که نمی‌داند. تابلو است که نمی‌داند. نوعی حماقت در چشم‌ها و ابروهایی که هیچ سگرمه و در هم رفته نیست. به سمت هم سربالایی رفته‌اند. ابروهایی که نگران‌اند. چین پیشانی‌اش که نگران است. ندانستنی که نگران است. نمی‌داند چرا از همه‌ی ندانستن‌هایش نگران است. فقط نگران است. از روزهای بعد می‌ترسد؟...
روی پل،‌‌ همان جایی که او تکیه داده به نرده‌ها، بغل پیاده روی سیمانی میله‌های پرچم ایران ردیف شده‌اند. زیادند. نوک میله‌ها، پرچم سه رنگ در باد می‌رقصد. به ترتیب قد ایستاده‌اند میله‌ها. از کوتاه به بلند و از بلند به کوتاه. یک نمودار سهموی. کنار میله‌ها هم قد او، قرقره‌های بالا پایین بردن پرچم‌ها صف کشیده‌اند. نگاه می‌کند. و عجیب ویرش می‌گیرد که برود قرقره را بچرخاند. فقط ویرش می‌گیرد که قرقره‌ها را بچرخاند. اینکه با چرخاندنش پرچم‌ها هم پایین می‌آیند... می‌ترسد. به این فکر می‌کند که اگر این کار را بکند به یک جرمی (چه جرمی؟ نمی‌داند. فقط به یک جرمی) بگیرندش زندانی‌اش کنند. بهش بگویند معاند جمهوری اسلامی و اعدامش کنند...
آن روبه رو برج نیمه کاره‌ی دماوند است. آن دور، ساختمان باریک و مداد مانند میلاد است. آن دورتر‌ها کوه‌های خاکستری بالای تهران‌اند که تهران را خابانده‌اند روی پا‌هایشان و لالایی می‌خانند برایش...
آدم‌ها یا پاگیر می‌شوند یا گلوگیر. یا پایشان جایی گیر می‌کند و‌‌ همان جا می‌مانند یا گلویشان پیش کسی گیر می‌کند و می‌روند دنبالش. حالا پسر پاگیر شده بود. هیچ دلش نمی‌خاست جای دیگری برود. فقط به آمدن و رفتن ماشین‌ها زل می‌زد. به زیر پل نگاه می‌کرد. ماشینی از زیر درمی آمد. بهش نگاه می‌کرد و نگاه می‌کرد تا برود در پیچ جلو‌تر گم و گور شود. بعد دوباره ماشینی دیگر و بعد دوباره.
دیروز وقتی می‌خاست از پله‌ها بالا برود پایش سر خورد و به طرز فجیعی افتاد و زانویش گرفت به پله‌ی جلویی و زخم شد.
صبح امروز وقتی می‌خاست قوری چای را از روی کتری بردارد تا برای خودش چای بریزد، قوری سر خورد و یله شد روی اجاق گاز و همه‌ی تفاله‌ها ریختند روی اجاق گاز و گند خورد به همه چیز.
صبح وقتی مترو آمد و او ایستاد تا سوار شود، دقیقن‌‌ همان دری که او روبه رویش ایستاده بود باز نشد.
معنا دارند این چیز‌ها؟ نشانه‌اند؟
نمی‌دانست. نمی‌دانست. چند قدم آمد این طرف‌تر. پل انتهای بزرگراه راسالت از خیابان دماوند رد می‌شد و از بزرگراه یاسینی. چند قدم آمد این طرف‌تر ایستاد. بالای خیابان دماوند. ماشین‌ها اینجا آهسته‌تر می‌راندند و آن ته خیابان سه راه تهرانپارس بود. آب و خاکستری غروب شده بود. ماشین‌ها به سه راه که می‌رسیدند ترمز می‌گرفتند. داشت ترافیک می‌شد. توی تاریک روشن غروب، منظره‌ی روشن شدن چراغ ترمز ماشین‌ها پشت سر هم خیره کننده بود...

  • پیمان ..

Unknown

۲۰
فروردين

صوفی ابن‌الوقت باشد‌ ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرطِ طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی


مثنوی/دفتر اول


  • پیمان ..

کارل مارکس

۱۸
فروردين
"مارکس متفکری صاحب نبوغ بود و گفته‌های مهمی دارد. اما نبوغش به صورت ایجاد همنهاد اندیشه‌هایی است که از دیگران اخذ شده است. شگفت است که حتا یکی از اندیشه‌های مارکس هم نو نیست. یکایک اندیشه‌ها را می‌توان نزد متفکران پیش از او ردیابی کرد. اما ترکیب اندیشه‌ها اثر نبوغ مارکس است. می‌توان آن را به سمفونی نبوغ آمیزی تشبیه کرد که هر چند نت‌ها را می‌توان جای دیگر شنید ولی ترکیب آن نو است. ارزش اضافی، جنگ طبقاتی، نقش تاریخی قاطع تغییرات در فن آوری، زیرساخت و روساخت جامعه، همه را می‌توان در جای دیگر یافت، در نوشته‌های سن سیمون، فوریه، هاجزکین، ریکاردو و دیگران. مارکس کسی نبود که دین خود را به دیگران ادا کند. هرگز نگفت این را مدیون هگلم و آن را مدیون سن سیمون. یا به رودبرتوس و لاسال دینی ندارم، گو اینکه به همهٔ آنان مدیون بود. جملهٔ معروف لاتینی است که می‌گوید: «مرگ بر کسانی که آنچه ما گفته‌ایم پیش از ما گفته‌اند.»..."
در جست‌و‌جوی آزادی (گفت‌و‌گو با آیزایا برلین) /رامین جهانبگلو/ ترجمهٔ خجسته کیا/ نشر نی/ ص۱۶۳
  • پیمان ..
۱-جمیله و مهرداد صمدی کی‌اند؟
۲-من آماده بودم. ساعت ۴: ۳۰ کارگاه اتومکانیکم تمام شد و با دستی که از ور رفتن با فلایویل موتور پژو برای جا انداختن تسمه تایمش زخم و زیلی شده بود منتظر بودم تا محمد و صادق هم برسند. ساعت ۵: ۲۰دقیقه بود که راه افتادیم. صادق کلاسش تمام شد و محمد هم آزمایشگاه انتقال حرارتش را پیچاند و آمد. ارزشش را داشت که به خاطرش کلاس را بپیچاند. چراغ قرمز را مثل سه تا آدم بی‌شعور رد کردیم (دیرمان شده بود!) و رفتیم سر تقاطع جلال و کارگر ایستادیم تا ماشینی پیدا شود ما را برساند به سینما آزادی. خیلی دیر شده بود. همه ساعت ۵: ۳۰حتم آنجا بودند و ما تازه ۵: ۳۰ داشتیم سوار ماشین می‌شدیم... خلاصه ده دقیقه به ۶ رسیدیم سینما آزادی و رفتیم طبقه‌ی سوم و دیدیم وووووووووو این هم آدم آمده‌اند برای‌‌ همان فیلمی که ما به خاطرش آمده‌ایم. در سالن را باز کرده‌اند و همه آهسته آهسته رفتند و وقتی ما داشتیم وارد سالن می‌شدیم دیدیم چند نفر دارند برمی گردند: آقا جا نیست. نرید... ولی ما رفتیم. کلی آدم هنوز پشت سر ما می‌خاستند وارد سالن شوند. چی چی را جا نیست؟! کل سالن کیپ تا کیپ نشسته بودند. سالن کوچکی بود. بعد ملت هجوم بردند به طرف کوچک‌ترین فضاهای خالی. آن جلوی جلوی کنار پله‌های خروج هم نشستند. راهروی سالن هم پر از آدم‌هایی شد که روی زمین نشسته بودند. یکهو دوروبرم را نگاه کردم دیدم ۵-۶نفر جلویم ایستاده‌اند و نفر پشت سری‌ام هم روی زمین نشسته است و من اصلن نمی‌توانم از جایم جم بخورم! وسط راهرو بودم. یک ستون گنده هم دیدم را به پرده کور کرده بود. بعد از چند ثانیه کنارم هم پر شد. باز من می‌توانستم نصف پرده را ببینم. این‌هایی که کنارم ایستاده بودند‌‌ همان را هم نمی‌توانستند... کمی که گردنم را مثل تلسکوپ دراز می‌کردم می‌توانستم سه چهارم پرده را ببینم... دیگر چاره‌ای نبود. چراغ‌ها را خاموش کردند و فیلم شروع شد: مرد افسانه‌های شور انگیز...
۳-کل فیلم را ایستاده تماشا کردم...
۴-اینجا هم گفتم. اگر ابن مشغله و ابوالمشاغل نگاه از درون به نادر ابراهیمی بود، فیلم حسن فتحی یا باید نگاه از پنجره‌ی خیال می‌شد یا نگاه از بیرون. از دریچه‌ی دید دیگران. و «سفر ناتمام» این دومی بود. فیلمی که از جاده‌ها شروع شد. از چراغ‌های سقف تونل‌ها. از خط کشی‌های ممتد جاده‌ها... یک بار جایی خانده بودم که نادر کل پهنه‌ی شمال ایران را از آستارا تا بندر ترکمن، پیاده گز کرده بود. مسلم است که چنین مردی وقتی می‌خاهد فیلم بشود باید از جاده‌ها شروع کرد...
۵-خوب‌تر که بخاهم توصیف کنم، «سفر ناتمام» توی آن سالن کوچک و پر از جمعیت سینما آزادی برای من یک کلاس درس بود. کلاس درسی که با آن وضع ایستادنم حس می‌کردم میرزاتقی خانم به وقت نوجوانی در پشت در کلاس و کسانی که روی صندلی‌ها نشسته‌اند‌‌ همان شاهزاده‌های قاجار‌اند و معلم هم نادر ابراهیمی است...
۶-و نادر ابراهیمی خوب معلمی است. «سفر ناتمام» از دریچه‌های دیگران و به روایت‌های مختلف سراغ مرد یادگرفتنی روزگار من می‌رفت. از دید خاننده‌های کتاب‌هایش که من هم یکی مثل آن‌ها بودم. از دید خاهرش. از دید احمدرضا احمدی که رفیقش بود و از دید ابراهیم حاتمی کیا که شاگردش بود و محمد نوری و کیومرث پوراحمد و مهد کودکی که نادر درش برای بچه‌ها بود و پشت صحنه‌ی فیلم‌هایی که ساخته بود: از آتش بدون دود تا هامی و کامی که هر کدامشان یک دنیا حرفی بودند که نادر برای ما داشت....
 این مرد یادگرفتنی است...
اتاق کارش. پوشه‌های طرح‌ها و نقشه‌هایش. لیست کارهای روزمره‌اش. کاغذ سفیدی که به شیشه‌ی کتابخانه‌اش چسبانده بود: مهربانی، ادب، ایمان، آرامش، طهارت، پرهیز، کار و کار و کار و کار.
و بیست و چهار ساعتی که می‌گفت برای من کم است. و مرگی که روایت‌ها داشت ازش این نادر... و مرگش. تشییع جنازه‌اش. شهر دوست داشتنی‌اش: گرگان. و مصاحبه‌ای که از یکی از اعضای شورای شهر گرگان گرفته بودند. بهش گفتند نادر دوست داشته در ناهارخوران گرگان دفنش کنند. آیا شما کاری کرده‌اید؟ بعد یارو برگشته بود گفته بود: اگر منابع طبیعی مشکل نداشته باشه، ما مشکل نداریم. مرتیکه‌ی احمق کثافت، توی گلستان جنگل نمانده بس که بریده‌اند قاچاقی برده‌اند و شما هیچ غلطی نکرده‌اید، بعد به نادر ابراهیمی که می‌رسد چهار متر مربع زمین ضرر و زیان به منابع طبیعیتان می‌شود؟ و...
۷- من اگر بودم «سفر ناتمام» را یکی از درس‌های ادبیات فارسی یا پرورش مهارت‌های زندگی (می‌دانم همچین درسی وجود ندارد. ولی باید باشد... جدی جدی باید همچین درسی هم باشد توی مدرسه‌ها اگر مدرسه‌اند) دوره‌ی دبیرستان می‌کردم. مثلن درس بیستم از کتاب ادبیات فارسی اول دبیرستان: بچه‌ها این هفته درسمان تماشای یک فیلمه. فیلم مستند زندگی مرد افسانه‌های شورانگیز... می‌ارزید به صد تا کلاس درس فیزیک و شیمی و اجتماعی و ادبیات کهن فارسی و الخ...
۸-حسن فتحی سراغ خیلی‌ها رفته بود. سراغ شاهکار نادر ابراهیمی هم رفته بود: بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم. حتا روایتی را هم نشان داده بود که پیدا می‌شوند آدم‌هایی که مثل دیوان حافظ به «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» تفال می‌زنند و با آن فال می‌گیرند... اما به سوال من جواب نداد. جمیله و مهرداد صمدی کی‌اند؟ همان‌هایی که کتاب به‌شان تقدیم شده... خیلی چیزهای دیگر هم هست. خیلی رازورمزهای دیگر هم در زندگی مرد یادگرفتنی روزگار من وجود دارد... شاید انتظارم از یک فیلم مستند بیش از اندازه است. ولی دوست داشتم حسن فتحی سراغ آن‌ها هم برود.
۹-هفته‌ی دیگر هم‌‌ همان چهارشنبه (۲۴فروردین) ساعت ۶تا۸ فیلم را پخش مجدد می‌کنند...

مرتبط: بدرود مردی که دوست می داشتیمت
  • پیمان ..

جشن تولد

۱۶
فروردين

نادر ابراهیمی+ سفر ناتمام

۱-پخش فیلم: مستند «سفر ناتمام» ساخته‌ی حسن فتحی درباره‌ی زندگی و آثار نادر ابراهیمی

زمان: چهارشنبه ۱۷فروردین ۱۳۹۰-ساعت ۱۸تا۲۰
مکان: سینما آزادی- بلیط رایگان
۲-اسفند ماه پارسال بود. خبر هم پر آب و تاب بود: نقش بستن نام نادر ابراهیمی بر یکی از خیابان‌های تهران.
خبرگزاری‌های مختلف خبرش را رفته بودند که: «به گزارش ایسنا، فرزانه‌ منصوری - همسر نادر ابراهیمی - با اعلام این خبر گفت: بر اساس تصویب شورای اسلامی شهر تهران، خیابانی که از ۲۰ سال پیش منزل نادر ابراهیمی در آن واقع بوده است، به‌زودی به نام این نویسنده‌ سر‌شناس و مطرح نام‌گذاری می‌شود.
او توضیح داد که تا پایان هفته‌، تابلو خیابان هفدهم کارگر شمالی (امیرآباد سابق) به نام خیابان نادر ابراهیمی تغییر می‌کند و این حرکت در راستای ارج نهادن به مقام نویسنده‌ای است که سال‌ها در راه خدمت به فرهنگ سرزمینش قلم ‌زده است.» و...
۳-‌‌ همان روز‌ها حسین نوروزی توی گودرش نوت جالبی در مورد این خبر نوشت: "توی «سن‌پطرزبورگ» افخمی، دکتر دروغین {پیمان قاسم‌خانی} داره مخ خانوم‌خوش‌گله رو می‌زنه. می‌گه که اصلا ایرانی‌ها تمام قله‌های علم رو فتح کردن توی دنیا و یه دوست ایرانی من به اسم دکتر باقرزاده، کشف کرده که بین هفت و هشت یه عدد دیگه هم هست!
زنه می‌گه واقعا؟
می‌گه» بله! حتی به افتخارش اون عدد رو به اسم خودش ثبت کردن. یعنی الآن توی دنیا می‌گن چهار، پنج، شیش، هفت، باقرزاده، هشت، نه...»
حالا دارم به خیابونای امیرآباد فکر می‌کنم: پونزده، شونزده، نادرابراهیمی، هجده و.... "
۴- نمی‌دانم چرا این جوری حس می‌کنم. ولی حس می‌کنم هیچ وقت نادر ابراهیمی آن طور که باید و شاید، آن طور که شایسته و بایسته‌ی کار‌هایش باشد تقدیر نشد. چه از طرف هم پالکی‌ها و همکارهاش که برای نویسنده‌های درجه‌ی پایین‌تر از نادر ابراهیمی تره‌ها خرد کرده‌اند چه از طرف مسئولین فرهنگی ادوار مختلف. نمی‌دانم چرا. شاید یک جور مظلومیت. شاید چون نادر ابراهیمی اهل باج دادن (از هیچ نوعش) نبود. شاید... ولی به شخصه از نادر ابراهیمی خیلی چیز‌ها یاد گرفته‌ام. از تکه تکه‌ی کتاب هاش خیلی درس‌ها را یاد گرفتم...
۵- توی "ابوالمشاغل" یک جایی برمی گردد می‌گوید: "به گمان من یک واقعه را از سه سو می‌توان دید: از درون، از بیرون و از پنجره‌ی خیال و تصور. یعنی بدون ارتباط مستقیم با خود آن واقعه. هر یک از این دیدن‌ها به آن واقعه شکلی می‌دهد که مطلقن شبیه شکل‌های دیگر نیست. اینکه تو از آسمان بلند بلند به یک درخت نگاه کنی یا همچون یک دارکوب، از درون درخت، تکلیف خیلی چیز‌ها را روشن می‌کند. و اینکه تو نه در تن درخت باشی و نه در اوج آسمان بل در اعماق رویا، باز هم درخت شکل دیگری دارد... "
به نظر من نادر ابراهیمی یک واقعه است.
اگر "ابن مشغله" و "ابوالمشاغل"ش نگاه از درون به واقعه‌ای به نام "نادر ابراهیمی" باشند این فیلم جدید حسن فتحی دو حالت دارد: یا نگاه از بیرون است یا نگاه از پنجره‌ی خیال و رویا.
فردا (چهارشنبه هفدهم فروردین) تولد نادر ابراهیمی است. و قرار است به خاطر جشن تولدش فیلمی را که حسن فتحی در مورد نادر ابراهیمی ساخته توی سینما آزادی نشان بدهند. حالا این فیلم نگاه از بیرون باشد یا نگاه از پنجره‌ی خیال به زندگی مردی که به حق مرد بود باید فردا برویم ببینیم... پیشنهاد می‌کنم از دست ندهیدش...

پس نوشت: ندیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین"حرام است. هر کس این فیلم را نبیند زیانکار دو عالم است. گفته باشم...
  • پیمان ..

رحیم آباد-قزوین

۱۳
فروردين
اشکورات+جاده ی رحیم آباد سپارده
رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. تخته سنگ بزرگ زرد رنگی به اندازه‌ی دو برابر هیکل هاچ بک ریقویمان غلتیده بود افتاده بود وسط جاده و دو تکه شده بود. سنگ ریزه‌ها و خاک و خل‌ها هم دور و بر تخته سنگ را پوشانده بودند. آهسته و آرام جلوی تخته سنگ متوقف شدیم و از ماشین پیاده شدیم و دست به کمر ایستادیم به تخته سنگ زرد نگاه کردیم. فکر نمی‌کردم تا همین جایش هم بیاییم. حالا دیگر توی جاده به غیر از ما کس دیگری نبود.
بعد از رودسر که پیچیدیم سمت رحیم آباد روبه رویمان کوه بزرگ سفیدرنگی بود که انگار خیلی دور از ما بود. خیلی دور. اسمش را نمی‌دانستیم. فقط می‌دیدیم که دور است و خیلی بلند است و سفید است. اسی می‌گفت دلم می‌خاد بخورمش. هوا آفتابی بود و همه چیز هم شفاف بود. کوه جدی جدی مثل یک بستنی قیفی هوس انگیز بود. کمی که جلو‌تر رفتیم سروکله‌ی لندکروزهای عهدبوق و جیپ‌های روسی که توی جاده پیدا شد فهمیدم وارد سرزمین دیگری شده‌ام. لندکروز‌ها اصلن انگاری‌‌ همان لندکروزهای سری اول تویوتا بودند. برای سال‌های ۱۹۵۰ و این طرف‌ها. خیلی‌هاشان پلاک نداشتند. بعضی‌ها هم که پلاک داشتند از این پلاک قدیمی‌ها بود که رویشان نوشته بود مثلن رشت۱۱. انگاری زمان متوقف شده بود و یا اینکه این‌ها ایالت خودمختاری‌اند که برایشان قوانین کشوری که مثلن جزءش هستند چرت و پرت است یا... یک جایی کنار جاده پر بود از همین لندکروز‌ها و جیپ‌های روسی. اسی می‌گفت گاراژشان است. می‌گفت لاشه‌ی این ماشین را مفت می‌خرند و تعمیر می‌کنند و بدون پلاک یک میلیون تومن می‌فروشند. برای جاده‌های این دوروبر‌ها فقط این‌ها جواب می‌دهند. جلو‌تر که رفتیم سروکله‌ی تویوتا‌ها و جیپ‌های زمان جنگ هم که انگاری یک راست از جبهه‌های جنگ ایران و عراق آمده بودند اینجا پیدا شد.
جاده کم کم پر پیچ و خم شد و کم کم شیب گرفت. به یک دوراهی رسیدیم. یکی می‌رفت به سمت پایین یکی می‌رفت به سمت بالا. آنی که می‌رفت به سمت بالا بعد از چند ده متر به یک تونل سیاه می‌رسید. اسی می‌گفت برویم پایین. من به خاطر تونله گفتم برویم بالا. راه شیب دار را انتخاب کردیم. همه ش به خاطر آن تونل تاریک و سیاه که برایم عجیب بود بودنش در اینجاده‌ی کم رفت و آمد... تونل سیاه بود. عین قیر سیاه بود. تاریک بود. و از سقفش آب می‌چکید. چکه چکه. وقتی از تونل رد می‌شدیم قطره‌های آب روی شیشه و سقف ماشین می‌ریختند و صدای کوبش قطره‌ها و... یکهو چشم‌‌هایمان را باز کردیم دیدیم دیگر اثری از آن کوه خامه‌ای در پیش رویمان نیست. عوضش کوه در کوه بود که پشت سر هم رشته شده بودند و جاده از کنار دره‌هایی می‌گذشت که آن ته، رودخانه‌ای هم از می‌انشان رد می‌شد. جابه جا از کوه آب می‌چکید. انگار کوه سوراخ سوراخ شده بود و هر چند صدم‌تر که جلو می‌رفتیم آبشار کوچکی از کوهِ کنار جاده بیرون زده بود. سر پیچی از پیچ‌های تند آبشارکی بود و کنار جاده ایستاده بودیم و با آب خنک آبشارک دست و رو شسته بودیم و پرتقال پوست کنده بودیم. بعد به کوه کبود آن دست دره زل زده بودیم. همین طور آمدیم و آمدیم...
اسی گفت: بچه‌های مدرسه‌ی همت یادته؟ گفتم: آره... و او ته دره را نشانم داد و گفت همین جا بود‌ها. سرعتم را کم کردم. نگاه کردم به ساختمانی که آن پایین بود. ساختمانی با سقف شیروانی زرد رنگ. گفتم: واای خدای من. پس این‌‌ همان مدرسه‌ی همت است؟ گفتم: یادم نیست دقیقن کی، ولی یه تابستون از بچگی هام تنها چیزی که به زندگیم معنا می‌داد این بود که ظهر‌ها بعد از ناهار بشینم بچه‌های مدرسه‌ی همت رو ببینم. باورت می‌شه؟ نگاه نگاه کردم. جاده‌ای که داشتم رد می‌شدم‌‌ همان نمایی را می‌داد که گاهی اوقات توی فیلم مدرسه را از بالا در میان ابرو مه نشان می‌داد. منتها این بار هوا آفتابی بود و از مه خبری نبود. ولی می‌توانستم خوب خیلی خوب آن مدرسه‌ی شبانه روزی را آن ته دره در میان مه و ابرهای در حال گذر تصور کنم... بعد تو ذهنم آن پسر تالشیه که لهجه‌ی ترکی داشت زنده می‌شد، یا آن پسره که خانه‌شان کنار ساحل بود و دلش برای خانه‌شان تنگ می‌شد یا آن پسره که با لهجه‌ی شمالی از روی کتاب روخانی می‌کرد، یاد ناظم مدرسه‌شان افتادم: مهران رجبی. که وقت و بی‌وقت برایشان از روی دفترچه‌ای که همیشه همراهش بود شعر می‌خاند. یک بار ازش پرسیده بودند شعر‌ها را از کجا گیر می‌آوری؟ گفته بود همه‌شان را از پشت کامیون‌ها و نیسان وانت‌ها یادداشت کرده‌ام... یاد فوتبال بازی کردنشان... خابگاه‌شان با آن تخت‌های دو طبقه و...
جاده آسفالت بود و پرپیچ و خم. تابلوی کنار جاده می‌گفت که تا قزوین صدوسی کیلومتر دیگر مانده. صفرش را با تیغ تراشیده بودند. در نگاه اول آدم امیدوار می‌شد که فقط ۱۳کیلومتر مانده. اما ۱۳۰ تا مانده بود. هر از گاهی جاده خاکی می‌شد و سنگلاخ. ولی زیاد نبود. سرعت می‌گرفتم. نگاه می‌کردم به دویست متر جلوترم. به پیچی که آن جلو بود. نگاه می‌کردم به دویست متر جلوترش که ببینم از روبه رو ماشین می‌آید یا نه. اگر ماشین نمی‌آمد سرعتم را کم نمی‌کردم. با‌‌ همان سرعت می‌رفتم به سمت پیچ و پیچ را می‌شکستم. اسی می‌ترسید. دو تا دست هاش را بالا می‌برد و می‌چسباند به داشبورد. می‌گفتم: می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. نترس. الکی این جوری سرعت نمی‌رم. هواشو دارم. مواظبم. به خرجش نمی‌رفت.
به «افق دید» فکر می‌کردم. توی تهران، توی ترافیک‌های لعنتی‌اش افق دید من همیشه فاصله‌ی چند متری ماشین خودم و صندوق عقب ماشین جلویی بود. افق دیدم فاصله‌ای دو متری بود که هی چراغ ترمزی روشن می‌شد و از حرکت متوقف می‌شدم. هیچ به دورتر‌ها نمی‌توانستم نگاه کنم. و حالا توی اینجاده‌ی پرپیچ و خم افق دید من چهارصد متر جلو‌تر بود. می‌توانستم کمی دور را نگاه کنم و برای آینده‌ی کمی دور‌تر فکر کنم و تصمیم بگیرم. این تمثیل بود. برای من یک تمثیل خیلی خوب بود. ازین تمثیل خوشم می‌آمد. حس می‌کردم کل زندگی‌ام همین جوری هاست...
و حالا رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. همین جوری، الله بختکی یک بوق زدم. چند تا سنگ ریزه از کوه سُر خوردند آمدند پایین... رفتیم به سمت تخته سنگ. به جاده‌ی پشت تخته سنگ نگاه کردیم که همچنان آسفالت بود و من را جَری می‌کرد که ادامه بدهم. دلم نمی‌خاست برگردم. سر آخرین پیچ تندی که رد کرده بودیم دو تا سمند پارک کرده بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. دو تا خانواده بودند و زن‌‌هایشان راحت بودند و توی دل کوه بی‌خیال روسری و مانتویشان شده بودند. حتم آن‌ها هم تا همین جا آمده بودند و برگشته بودند... یک جورهایی بدم می‌آمد که من هم مثل ان‌ها برگردم و کم بیاورم. نگاه کردم به شانه‌ی خاکی جاده. پایین شانه‌ی خاکی دره بود. کوه با شیب خیلی تندی صد متری پایین رفته بود... عرض شانه‌ی خاکی دقیقن به اندازه‌ی عرض ماشین بود... سوار ماشین شدم و گرفتم به سمت شانه‌ی خاکی و البته دره‌ای که در ادامه‌اش بود. آرام آرام می‌خاستم رد شوم. می‌ترسیدم خاک زیر ماشین سست باشد و با ماشین بروم ته دره. گرفتم سمت تخته سنگ که زیاد به لبه‌ی جاده نچسبم. آخخخخ. لعنتی. پایین تخته سنگ عریض‌تر بود. صدای خراشیده شدن در ماشین را شنیدم. آمدم کمی عقب‌تر و یک کوچولو به سمت دره و... هورااااا. رد شدم. ایستادم. نگاه کردم به در ماشین ببینم چه مرگش شده بود. تیزی پایین تخته سنگِ زرد گرفته بود به رکاب ماشین و خیلی خوشگل قُر کرده بودش. گفتم: درک. داشتم می‌رفتم ته دره. به درک...
چند کیلومتر دیگر هم رفتیم. کنار جاده پوشیده از برف شده بود. هوا سرد نبود. اما برف‌ها هنوز آب نشده بودند. و بعد جاده خاکی شد. آرام آرام توی جاده خاکی راندیم. شصت کیلومتری آمده بودیم. چشمم دنبال جایی بود که جاده خاکی تمام شود و آسفالت شروع شود. مثل همه‌ی خاکی‌های قبلی اینجاده. اما جاده خاکی خیال تمام شدن نداشت. نمی‌توانستم سرعت بروم. هم برای خودمان دل و روده نمی‌ماند هم برای ماشین. چند کیلومتری همین طوری رفتم. آرام و آهسته. همه ش به امید تمام شدن جاده خاکی. به امید رسیدن به قزوین! و اینجاده خاکی لعنتی خیال تمام شدن نداشت. یک جاهاییش برف‌ها شروع کرده بودند به آب شدن و جاده گل شده بود و... دیگر نمی‌شد این طوری ادامه داد. سر یکی از پیچ‌ها ماشین را کاشتم. دلم نمی‌آمد. ولی دیگر نمی‌شد. اینجاده هم باید ناتمام می‌ماند. مثل خیلی از کتاب‌ها که ناتمام می‌مانند. تو نمی‌توانی تا به آخر بخانیشان. شاید حتا دوست داشته باشی خاندنشان را. ولی باز یک اتفاق‌های عجیب و غریبی می‌افتند که تو نمی‌توانی تمامشان کنی. اینجاده هم با تمام مناظر بکر و دست نخورده‌اش، با تمام کوه‌های رشته در رشته‌اش و آسمان بی‌‌‌نهایت آبی‌اش و این درخت‌های فندقش و این تخته سنگ‌هایش که از دلشان گل‌های زرد کوچکی روییده و برفی که کناره‌های جاده در حال آب شدن است باید ناتمام می‌ماند.... دور زدم. ایستادم و به مناظر چشم دوختم. اسی گفت: آفتابه رو بده من. از کنار در قوطی شامپو صحتِ پر از آب را دادم بهش. رفت از جاده بیرون و حتم با احساس امنیت کامل از تنها بودن در دل کوه...
برگشتیم.

مرتبط: چگونه از گیلان به قزوین برویم؟
  • پیمان ..

سفر و حضر

۲۴
اسفند

جاده اسم منو فریاد می زنه

می‌گفت: مرد برای اینکه مرد شود باید سفر و حضر زیاد بکشد.
می‌گفت: مردی مرد‌ها به سفرهایی است که رفته‌اند و به حضرهایی است که کشیده‌اند...
می‌گفت:...
هیچی. خاستم بگویم یک مدتی اینجا نخاهم بود. (احتمالن تا اواسط فروردین ماه۱۳۹۰). همه‌تان را دوست دارم و آرزوهای خوب می‌کنم برایتان...
یا حق.
  • پیمان ..

Unknown

۲۴
اسفند


کیف دارد آدم خودش را یا یک تکه از خودش را توی کس دیگری ببیند. چون می‌تواند راحت‌تر خیلی چیز‌ها را درباره‌ی خودش بفهمد...

آفتاب پرست نازنین/محمدرضا کاتب/ص۵۳


  • پیمان ..


بیخود نیست بعضی‌ها رادیو را به تلویزیون ترجیح می‌دهند. وقتی آدم فقط صدا را بشنود تخیلش حدومرز نمی‌شناسد.

همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب ها/ رضا قاسمی/ص۱۳۶

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۰۹
  • ۳۸۰ نمایش
  • پیمان ..

نامه نگاری3

۲۳
اسفند

سلام
از کجا شروع کنم؟ برایت فریم به فریم زندگی‌ام را بسازم یا اینکه بنشینم برایت نقل بگویم؟ تو بگو. کدامش را بیشتر دوست داری؟ از این روز‌هایم بگویم؟ از امروزم بگویم؟ از لحظه‌هایم بگویم؟ از شب‌هایم بگویم؟ از خیره شدن‌ها و به فکر فرو رفتن‌هایم بگویم؟
از امروز غروب گوشی‌ام را از حالت سایلنت درآورده‌ام. خبر مهمی است. از امروز هر کسی بهم زنگ بزند آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله بلند می‌شود. تا کلاه قرمزی دو بار نخاند آقای رارنده آقای رارنده گوشی را برنمی دارم... و تا کلاه قرمزی بخاهد بخاند کسی که بهم زنگ زده بی‌خیال می‌شود و... امروز عصر توی جشن عیدانه‌ی مکانیک یکی از کلیپ‌هایی که پخش شد تیکه‌ی بریده شده‌ی فیلم سینمایی کلاه قرمزی و پسرخاله بود که همین آهنگه را می‌خاند...‌‌ همان تیکه‌ای که این اتوبوس بنزهای قرمز و کرم رنگ از تونل می‌آید بیرون و در جاده‌های پرپیچ و خم می‌راند و می‌رسد به میدان آزادی و... از جشن عیدانه بگویم؟ از امروز ظهرم بگویم که توی امیرآباد و گیشا مثل فرفره می‌دویدم (می‌دویدم‌ها) تا برای سیم لپ تاپی که داده بودند دستم تبدیل بگیرم و تبدیل گیر نمی‌آمد و کلیپ‌های جشنمان گیر همین سیم لپ تاپ‌ها مانده بودند و آخرسر هم معاونت فرهنگی نگذاشت کلیپ اصلیمان را پخش کنیم (می‌گفتند سیاسی است، می‌گفتند توهین به هشتی‌ها است، می‌گفتند سراسر توهین و تمسخر است، می‌گفتند... و چرند می‌گفتند.، و دارند خفه‌مان می‌کنند، می‌خاهند ما حناق بگیریم بمیریم تا هیچ کاری نکنیم و...) و جشن به هم ریخت و از وسط نیمه کاره ماند و... اصلن می‌دانی می‌خاستم امشب بنشینم اینجا برای محمدرضا آزموده که سه شبانه روز گذاشته بود برای آن کلیپ بیست دقیقه‌ای بنویسم که آقا من خیلی خدمتت ارادت دارم. به خاطر تمام خلاقیت‌هایی که به خرج دادی... به خاطر کلیپ توقیف شده‌ات ارادتمندت هستم و...
از شب‌هایم برایت می‌گویم. بیا:
"الان اینجا نشستم دارم گودر بالا پایین می‌کنم، کنار پنجره نشستم، چراغ اتاقم روشنه، الان رفتم خاموشش کردم، یاد اون مجموعه عکسه که آدمای مختلف رو توی شب پشت لپ تاپ‌ها و کامپیوترهاشون در حالت‌های مختلف نشون می‌داد افتادم، بیرون بارون می‌باره، شیشه‌های پنجره‌ی اتاقم از بارون خیس شده، الان قطره‌های بارون می‌خورن به نرده‌های تو خالی و آهنی پنجره و صدا می‌دن، دنگ، دنگ، همچین چیزی، ریتم داره، الان یه ماشینه با سرعت از خیابون رد شد، صدای چرخ هاش روی آسفالت خیس بلند شد، الان یه ماشین دیگه ترمز گرفت، صدای ترمز چرخ هاش روی آسفالت خیس، الان از ساختمون اون دست خیابون دو طبقه چراغ هاش خاموشن، طبقه‌های اول و چهارم روشن‌اند، الان بارون شدید‌تر شد، صدای قطره هاش که می‌خورن به لوله بخاری توی اتاقم می‌پیچه، رخت خابم وسط اتاق پهنه، بوی عرق تن مو می‌ده، اتاقم بوی عرق تن منو می‌ده، تو خونه هیش کی از اتاق من خوشش نمی‌اد، همیشه به هم ریخته ست، هیچ چی سر جای خودش نیست، همیشه رخت خاب اون وسط ولوئه، همیشه بوی عرق می‌ده، من سگ عرقم، دارم به این فکر می‌کنم که فردا برم عود بخرم، دارم به این فکر می‌کنم که یه هفت هشت تا از عکس‌های خوشگلی که بهم خیلی احساس می‌دن و توی کامپیوترم نگه می‌دارم انتخاب کنم ببرم بیرون قاب بگیرم شون بزنم به دیوار اتاقم، دارم به این فکر می‌کنم که اتاقم رو از این رنگ سفید و خنکی که هست دربیارم، من اگه عود بخرم همه چیز درست می‌شه، همیشه همین جوریه، خیلی کار‌ها رو نمی‌کنم چون یه سری کارهای کوچیک هستن که باید به عنوان مقدمه انجام بشن، کارهای خیلی راحتی‌اند، اما من انجام شون نمی‌دم، به خاطر همین همیشه ول معطلم، الان دارم به این فکر می‌کنم که اینکه من نمره هام توی درس هام زیاد خوب نبود به خاطر این بود که چشم هام خیلی ضعیفن. جوری که تخته رو خوب نمی‌دیدم و جزوه نمی‌نوشتم و نمی‌تونستم بعد درس هارو بخونم... یعنی اگر زودی می‌رفتم نمره عینکم رو از شیش می‌کردم شیش و نیم اوضاعم بهتر بود، نمی‌دونم، دیگه بارون نمی‌اد، آسفالت خیسه، من تنهام، الان رفتم ایمیل یاهومو باز کردم، این بغل گوی طلایی حمید و حامد و محمدحسین روشنن، برم حرف بزنم؟ اسپیکر کامپیوترم روشنه. چراغ قرمزش تو تاریکی می‌درخشه. هیچ آهنگی پخش نمی‌شه. دوست دارم خیلی کار‌ها بکنم.... "
از وبلاگم بگویم؟ سال ۱۳۸۹ دارد تمام می‌شود و دیگر پرونده‌ی وبلاگه تو سال ۸۹ هم دارد تمام می‌شود. مهرنامه‌ی اسفند ماه را که می‌خاندم توی ضمیمه‌ی کتابش یک مصاحبه رفته بودند با کریم مجتهدی. تی‌تر مصاحبه این بود: هگل را نوشتم تا هگل را بفهمم. راستش حالا که نگاه می‌کنم من هم باید تمام نوشته‌های وبلاگی‌ام این طوری‌ها باشد. خیلی چیز‌ها را بنویسم تا آن‌ها را خوب بفهمم. و چه قدر چیزهایی که باید می‌نوشتم و ننوشتم زیادند. خیلی زیادند. از تنبلی خودم حرصم می‌گیرد. از ناتوانی‌ام حرصم می‌گیرد. از بی‌عرضگی‌ها و گشادی‌هایم حرصم می‌گیرد. توی دفترچه یاداشت قرمزم (که حالا پر شده و رفته‌ام سراغ یکی دیگر) یک عالمه موضوع هست که ننوشته‌امشان...
-د ریدر (کتاب خاندن در مکان‌های عمومی و خاطراتش)
-مرز باریک تساهل و مدارا
-خلاصه‌ی کتاب قبله‌ی عالم
-من غریبه‌ام، من به تمام آدم‌های این شهر، به تمام زندگی‌های این شهر غریبه‌ام...
-اسفار سپهرداد (ابله است پسری که به دختری مهندسی مکانیک خانده دل ببازد و احمق‌تر است پسری که دختری مهندسی مکانیک خانده را به همسری خود درآورد...)
-اسفار سپهرداد (همه چیز همین جاست (معاد، عرفی گرایی و...))
-ای نامه
-در ستایش تاریخ خاندن
-در ستایش پیکان
-دختر سیگاری کنار حوض وسط دانشگا
-مرگ تفکر چپ در من
-chet boys
-یادداشت‌های انقلاب و زیباکلام
-نمایشنامه‌ی شهر کوچک ما
-اشتیلر
-مجله چاپ کردن (ترنج)
-رازآلودگی دیوانه کننده
و...
و این روز‌ها تاریک‌اند. خیلی تاریک. انگار تنها روشنایی‌های شهر، تنها روشنایی‌های خیابان‌های زندگی من لامپ‌های ۶۰وات هستند. نمی‌دانم چرا این طور حس می‌کنم. ولی واقعن همه جا برایم تاریک است. همه‌ی روشنایی‌ها برایم نور زردرنگ لامپ ۶۰واتی بیش نیست... این روز‌ها همه‌ی رانندگی‌هایم رانندگی در ترافیک‌های وحشتناک غروب‌های تهران است. این روز‌ها افق دید زندگی‌ام فاصله‌ی دو متری ماشین خودم تا صندوق عقب و چراغ ترمز ماشین جلویی‌ام است... می‌فهمی؟
یا باز هم بگویم برایت؟!...


مرتبط: نامه نگاری2

  • پیمان ..

Unknown

۲۲
اسفند

وبلاگی که آدم نتونه توش هر چیزی دلش خاست بنویسه به درد لای جرز می‌خوره.


مثلن بنویسم: هوای صبح از آن هواهای دونفره بود. تو هول شده بودی. از اینکه دیر کرده بودی هول شده بودی. وقتی رسیدی نفس نفس می‌زدی... مثلن بنویسم: اگر کسى به جوان حزب‏اللهى که ریش دارد، با نظر تحقیر نگاه مى‏کند و دورش مى‏کند (حالا اگر این گزارشهایى که گاهى از گوشه و کنار به ما رسیده، راست باشد. اگر راست نیست، که هیچ) این را تحقیرش کنید... مثلن بنویسم ۵۳۰نفر می‌خاهند با من... مثلن بنویسم: تهران لعنتی است... مثلن بنویسم پرسید کی و نپرسید چی... مثلن... و نتوانم. گور پدر هر چی آدم فضولِ اردسگه... اینجا به درد لای جرز هم نمی‌خورد دیگر...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۰۶
  • ۳۲۰ نمایش
  • پیمان ..

مهندس حنانه استاد دینامیک ماشین ماست. حقیقتی که وجود دارد این است که با اینکه مدرک دکترا ندارد ولی از صد تا دکترای مکانیک باسواد‌تر و استاد‌تر است. از خیلی اساتید اسم و رسم دار قشنگ‌تر و عمیق‌تر درس می‌دهد... امروز سر کلاس وقتی فصل جدیدی از دینامیک ماشین را می‌خاست شروع کند برایمان حکایتی تعریف کرد. گفت: بچه که بودم، چهارپنج سالگی هام، توی باغ خانه‌مان بازی می‌کردم. باغ خانه‌مان بزرگ و درندشت بود. پر از دارو درخت. من برای خودم یک قالیچه داشتم. با خودم این طرف و آن طرف می‌بردم و رویش می‌نشستم. توی باغ خانه‌ی ما یک حوض بود. یک روز قالیچه‌ی من آهسته افتاد توی حوض. اول یک گوشه‌اش خیس شد. من‌‌ همان جوری هاج و واج نگاه کردم. یک سر قالیچه توی دستم بود و سر دیگرش داشت خیس می‌شد و در آب فرو می‌رفت.
من نگاهش کردم. اگر‌‌ همان لحظه یک زور کوچولو می‌زدم می‌توانستم قالیچه را بیرون بیاورم.
اما هیچ تلاشی نکردم و ایستادم و قالیچه لحظه به لحظه خیس و خیس‌تر شد و در آب حوض فرو رفت. آن وقت هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم قالیچه را از حوض بکشم بیرون. خیس و سنگین شده بود.
می‌گفت: حالا حکایت شماست. درس‌‌هایتان قالیچه‌ی روزهای کودکی من است. اگر تا الان نخانده‌اید درس‌ها را یعنی اینکه قالیچه افتاده توی حوض. حالا فقط یک گوشه‌اش خیس شده. اگر زور بزنید می‌توانید نجاتش دهید. اما اگر بایستید و نگاه کنید خیس و سنگین می‌شود...

  • پیمان ..

لباس کار نیاورده بودم. خریده بودم. یادم رفه بود بیاورم. استاده گفته بود حتمن بیاورید. توی کارگاه لباس کار بود. هم سورمه‌ای هم سفید. ولی خیلی کثیف بودند. منفی بی‌انضباطی‌ام را استاده توی دفترش ثبت کرد و من هم یکی از آن لباس کرکثیف‌ها راپوشیدم که جوشکاری لباسم را نسوزاند. همه لباس کار پوشیده بودند. بعضی‌ها لباس کار سفید مثل روپوش دکتر‌ها و پرستار‌ها. بعضی‌ها مثل من سورمه‌ای. دو تا دختری هم که هم کلاسمان شده بودند مانتو کهنه‌‌هایشان را پوشیده بودند. حلقه زده بودیم دور استاد و او داشت در مورد الکترود‌ها و فاصله‌ی ۳میلی متری الکترود تا قطعه توضیح می‌داد.... یکی از پسر‌ها نیامده بود... وسط حرف‌های استاد لباس کارپوشیده آمد و به حلقه پیوست... بهش نگاه کردم. بعد دقت که کردم یهو پوکیدم از خنده. پسری که کنارم ایستاده بود عاقل اندرسفیه نگاهم کرد. بعد دوباره که به پسره نگاه کردم او هم خندید. هی زور می‌زدیم خنده‌‌هایمان را بخوریم. هی درودیوار را نگاه می‌کردیم زور می‌زدیم خنده‌مان را بخوریم. آخر پسره به جای لباس کار مانتوی دخترانه‌ی سیاه پوشیده بود. از آن‌ها که جیب گنده دارند و کمرشان باریک است و دامنشان یک کم پف کرده است. زیاد تابلو نبود. ولی داشتیم می‌ترکیدیدم از خنده‌ها!

  • پیمان ..

پااندازها

۱۳
اسفند
پیش نوشت: خیلی طولانی شد. به خاطر همین نصف کردمش. بقیه ش را فردا توی یک پست دیگرمی گذارم.
۱- «حافظون، بانک اطلاعاتی ازدواج موقت». همین یک عبارت فکر کنم کافی باشد تا بی‌درنگ کلیک کنی روی آدرس این سایت... نگاه می‌کنی. چشم می‌گردانی. پیش خودت می‌گویی: «اِ، این طراحی صفحه ش چه قدر شبیه فیس بوقه!» بعد بزرگ‌ترین کلمه‌های صفحه را می‌خانی: جامعه مجازی حافظون. و بعد آیات ۵ و ۶ سوره‌ی مومنون. یاد استاد سگ اخلاق و حال به هم زن درس تفسیر موضوعی قرآن می‌افتی که این آیه‌ها را می‌خاند و می‌گفت که خدا در این آیات تکلیف همه‌ی انواع رابطه‌های جن/سی را معلوم کرده... و بعد عبارت زیرش: «من مرد و به دنبال همسری جهت ازدواج موقت بین سنین ۲۴ تا ۶۰ در استان نامشخص می‌گردم. معرفی کن.» می‌خندی... این پیش فرض که مرد‌ها دنبال این جور چیز‌ها هستند، پس حالت دیفالت آن‌ها هستند و بعد آن لینک «معرفی کن» که اضطرار عجیبی را می‌رساند و... آن لینک‌های بالا را که نگاه کنی کامل دستت می‌آید که این سایت را کی‌ها راه انداخته‌اند و چه جوری هاست و الخ:
 «حافظون، یک وبگاه اختصاصی برای همسریابی ازدواج موقت است. این سایت به هیچ عنوان به منظور دوستیابی پایه گذاری نشده است. هدف این سایت، تشکیل یک جامعه مجازی برای خانم‌ها و آقایانیست که در پی ازدواج موقت هستند... ما معتقدیم باید فضایی را ایجاد کرد تا خانم‌ها و آقایان حایز شرایط ازدواج موقت بتوانند خود را معرفی نمایند تا در صورت تمایل طرفین، به جای شکل گیری دوستی‌های نا‌مشروع خیابانی و یا خدایی نکرده کشیده شدن به سمت فساد، یک ارتباط شرعی و تعریف شده‌ای شکل بگیرد... فراموش نکنیم که حافظون، مومنانی هستند که دامن خود را از گناه حفظ می‌کنند و نیازهای خود را تنها از طریق شرعی برآورده می‌کنند.»
۱.     حافظون در چارچوب قوانین اینترنتی حمهوری اسلامی ایران فعالیت می‌کند.
۲.     حافظون به عنوان یک شبکه احتماعی به هیچ عنوان در زمینه‌های دوست یابی فعالیت نمی‌کند، بلکه یک جامعه مجازی در زمینه ازدواج موقت است.
۳.     حق حریم خصوصی کلیه اعضای سایت محفوظ بوده و اطلاعات شخصی آن‌ها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت.
۴.     چنانچه کاربری بخواهد در این سایت در زمینه‌هایی غیر از همسریابی موقت فعالیت کند، پروفایل وی مسدود خواهد شد.
۵.     ثبت نام و فعالیت افراد متاهل، ممنوع می‌باشد.
۶.     IP کاربران سایت ذخیره شده و در صورت لزوم برای پیگیری تخلفات در اختیار مراجع قضایی و انتظامی قرار خواهد گرفت. «
و... خب. راستش را بخاهی من عضو این سایت شده‌ام! دو بار هم عضو شده‌ام. یک بار با جنسیت خودم و یک بار هم با جنسیت خانم! عضو شدن راحت است. یک سری مراحل است:
مشخصات عمومی. وضع ازدواج: نامشخص. مجرد. متاهل. طلاق گرفته. در حال جدایی. همسر فوت شده. پیش خودت شک می‌کنی. این‌ها که می‌گویند ثبت نام و فعالیت افراد متاهل ممنوع است. پس چرا اینجا یکی از گزینه‌ها...؟! (ر. ک بند دوم این نوشته)
سال تولد. شغل و تحصیلات. مشخصات ظاهری. (ازت سوال می‌پرسد که چند تا خوشگلی یا چند تا خوش تیپی) (ر. ک بند آخر)
وضع مالی. اعتقادات. (اعتقادات یعنی اینکه از تو می‌پرسد که چادری هستی یا بی‌حجاب؟!) وضعیت سلامت. و الخ. همه‌ی این هار ا که انجام دادی عضو می‌شوی. یک صفحه‌ی پروفایل بهت می‌دهند. صفحه‌ی پروفایل شامل یک سری لینک‌ها و یک سری ویژگی‌ها.
اخبار سایت. خانه. ویرایش پروفایل. اطلاعاتی که از پروفایلت برای دیگران نمایش داده می‌شود شامل تحصیلاتت است و وضعیت ازدواجت و اینکه هدفت از این کار چیست. (قبلن ازت این‌ها را پرسیده. هدف از ازدواج موقت هم دو تا گزینه بیشتر نداشت: نیاز به همدم. نیاز مالی.) (ر. ک بند ۲) پیام‌های ارسالی. پیام‌های دریافتی. حساب مالی. کاربران آنلاین. مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین (اگر آقا باشی). و مشاهده‌ی آقایان آنلاین. (اگر خانم باشی)
این سایته یک چیزی دارد به اسم عضویت ویژه. این جوری‌ها است که مثلن وقتی تو می‌روی توی قسمت مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین، یک فهرست از خانم‌های آنلاین برایت ردیف می‌کند. بعضی‌‌هایشان عکسی دارند و بعضی ندارند. خلاصه وقتی می‌خاهی به یکی پیشنهاد بدهی باید برایش یک پیام ارسال کنی. در حالت عادی یک متن اماده دارد:
» با سلام پروفایل شما را دیدم و بادقت مطالعه کردم. با توجه به شناخت کلی که از اطلاعات مطرح در پروفایل شما به دست آوردم شما را تا حدودی به معیارهای خودم نزدیک می‌بینم. از آنجا که به دنبال ازدواج موقت هستم در صورتی که مایل باشید دوست دارم در طی تماس‌های آتی بیشتر با شما آشنا شوم. «
اگر عضو عادی باشی نمی‌توانی متن را تغییر بدهی و همین را باید بفرستی. اما اگر می‌خاهی که نامه‌ی عاشقانه بفرستی باید به حسابشان پول واریز کنی... فی قیمت‌ها هم ازین قرار است: عضویت ویژه ۱۲ ماهه، ۱۲، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۶ ماهه۱۱، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۳ ماهه۸، ۰۰۰ تومان- آگهی همسریابی۴۵، ۰۰۰ تومان (توی این آگهی خود سایت برایت تبلیغات هم می‌کند که آی ملت این مرده (زنه) زن (مرد) می‌خاد...) اخبار سایت هم برایت نشان داده می‌شوند. مثلن این خبر که:» جناب آقای حمید ۴۴ ساله از اصفهان در پیامی برای سایت، خبر از ازدواج موقتشون با سرکار خانم روشنک ۲۴ ساله از مشهد رو دادند.
ما هم برای این دو عضو گرامی سایت، آرزوی بهترین‌ها را کرده و امیدواریم در همه حال موفق و سعادتمند باشند.»
والخ.
یک نکته‌ای که وجود داشت این بود که وقتی من با اکانت مردانه‌ام وارد شدم، وقتی میر فتم قسمت‌ها مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین یک سری پروفایل معمولی، گه‌گاه با عکس‌های د/اف گونه می‌دیدم. اما وقتی با پروفایل زنانه‌ام رفتم توی قسمت مشاهده‌ی آقایان آنلاین کلی خندیدم. از ۱۲تا مردی که برایم فهرست کرده بود ۷تایشان یک برچسب طلایی «ویژه» به‌شان الصاق شده بود. یعنی عضویت ویژه دارند این‌ها...
۲- «جاکش» می‌دانی به چه کسی می‌گویند؟ دارم بی‌ادبی می‌کنم. خب باشد. «بستر انداز» یا «بستر گستر» می‌دانی به کی می‌گویند؟ اسمش روی خودش است. پاانداز هم بهش می‌گویند. معمولن یک جور فحش است. مثل خیلی از شغل‌های دیگر که یک جورهایی کاروزندگی بعضی آدم‌ها هم هست... اسمش روی خودش است. کسی که بستر را مهیا می‌کند، کسی که برایت بستراندازی می‌کند، برای عیش و عشرتت بستر و لوازم آن را مهیا می‌کند...
فیلم The Social Network ساخته‌ی دیوید فینچر یک دیالوگ فوق العاده‌ای دارد. یک جاییشان پارکر برمی گردد می‌گوید: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!»
راستش هر جور که به این سایت نگاه کنی، از هر جایش که نگاه کنی، آن سوال‌هایی که ازت می‌پرسد، آن عضویت ویژه‌ای که راه انداخته، مگر جاکش‌ها چه کار می‌کردند که حالا این‌ها در عالم مجازی...
۳-حتمن الان انتظار داری بگویم که چرا این همه بی‌ادبی می‌کنم. حتمن پیش خودت بهم می‌گویی: مگه خودت غریزه نداری؟ برای چی می‌خای غریزه تو نادیده بگیری؟ برای غریزه ت می‌خای چی کار کنی؟ وقتی امکانات فضانوردی نداری باید چی کار کنی پس؟ وقتی راه به این خوبی (!!!!!) هست چرا فحش می‌دی؟
و لابد انتظار داری من مثل بچه‌ی آدم بنشینم برایت اصغراکبر بچینم و الخ. کور خانده‌ای. حالا می‌خاهم نقل بگویم. هنوز خیلی نقل‌ها مانده. شاید این نقل‌ها را شنیده و خانده باشی. شاید هم نه. مهم نیست. من حالا حالا‌ها باید نقل بگویم....
۴-توی مترو نشسته بودم. خلوت بود. همه نشسته بودند تقریبن. روبه رویم سه تا دختر بودند. از آن دختر‌ها که اگر حسام می‌دیدشان می‌گفت: اوف ف ف. چی ساختن‌ها... وووووو. سرم توی کتابم بود. اما نمی‌شد. حواسم پرت می‌شد. خیلی خوش خنده بودند. انگاری دوست داشتند همه‌ی آدم‌های مترو نگاه‌شان کنند. پسری که کنار دختر سومی نشسته بود هی زور می‌زد خودش را به او بچسباند.... به بغل دستی‌هایم نگاه کردم. هر کدامشان زور می‌زدند درودیوار را نگاه کنند. پسری که بغل دستی‌ام بود یک نگاه به دختر‌ها انداخت. بعد موبایلش را درآورد. چند تا پوشه را باز کرد و رسید به یک سری عکس. عکس‌ها را به حالت افقی درآورد. موبایلش را دو دستی گرفت و مشغول نگاه کردن به عکس‌ها شد. عکس‌ها، عکس‌های نیم/ه بر*هنه‌ی زن‌ها بودند در حالت‌های مختلف. پسر دیگر به سه تا دختر نگاه نمی‌کرد...

ادامه دارد...
  • پیمان ..

پااندازها2

۱۳
اسفند

۵-می گویند امروزه روز با نوعی روابط عشقی روبه روایم که موسوم‌اند به عشق مجازی. می‌گویند این روز‌ها مردم وقت بیشتری برای یافتن معشوق صرف می‌کنند. منتها به شیوه‌ای جدید: اینترنت. باز هم باید جمله‌ی شاهکار فینچر را یادآوری کنم: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!». چت روم‌ها و وبلاگ‌های زیادی هستند که در آن دختر‌ها و پسر‌ها به شکلی افراطی مشغول عشوه فروختن و عشوه خریدن‌اند... اما چرا؟ فضای بی‌هویت اینترنت؟ نام‌های مجازی و آی دی‌های تحریک کننده و دروغین؟ آن امنیتی که نشستن در پشت کامپیو‌تر و در خلوت رابطه‌هایی پرشوروهیجان را تجربه کردن تامین می‌کند؟ یا آن «همه مکانی» که اینترنت فراهم می‌کند تا تو در هر جایی از مدرسه و خانه تا توی تاکسی و مترو برایت فراهم می‌کند تا رابطه‌هایت را داشته باشی؟ یا... می‌گویند آدم‌ها این روز‌ها بیشتر عاشق می‌شوند. خیلی چیز‌ها هستند که توی دنیای مجازی آدم‌ها را عاشق همدیگر می‌کند. خیلی ابزار و وسایل وجود دارد. از ایمیل و وبلاگ که شکل‌های خیلی ابتدایی‌اند تا دوربین‌ها و کنفرانس‌های ویدئویی... برای بعضی‌ها سرگرمی است. یک جور بازی است. و برای بعضی‌ها یک رابطه‌ی جدی. وسیله‌ای برای ارضای نیاز‌ها... چند وقت پیش دراین مورد یک مقاله خاندم. نقل قول آوردن بعضی تکه‌های آن مقاله فکر می‌کنم برای بیان حرفم خیلی کمک باشد:
 «پیش از آنکه مردم عشق مجازی را تجربه کنند، هیچ تصوری ندارند که چنین روابطی می‌تواند تا این میزان تأثیر گذار باشد. فضای مجازی آدمی را قادر می‌سازد تا وهم را با وهم مرتبط سازد؛ وهمی که به کانون احساسات و افکار افراد وارد می‌شود. با خواندن و نوشتن مطالب شه} وانی، فرد در نوعی وهم غرق می‌شود و این توهم به واقعیت بدل می‌شود. بر پایه توهمات شخصی است که افراد می‌توانند در چنین فضایی، نوعی ایده‌آل از معشوق خود ترسیم و با آن عش} ق بازی کنند. چنین فضایی مردم را قادر می‌سازد تا توهمات خود را به احساسات دیگران نفوذ دهند. فرد تصور می‌کند که زوج مجازی‌اش در احساسات او شرک است و او را کاملاً درک می‌کند. حتی در برخی موارد، شرایط به نحوی است که به واسطه ظهور و حضور محض احساسات و توهمات، چنین فردی در نظر خود نوعی عشق واقع‌گرایانه‌تر و ایده‌آل‌تر را تجربه می‌کند.
البته امنیت و گمنامی دو عامل مهمی هستند که به این روابط حال و هوایی دیگر می‌بخشند، به طوری که در مدتی بسیار کوتاه، شاهد خلوت و نزدیکی افراد در چنین فضایی هستیم.
در چنین روابط مجازی‌ای، مردم صرفاً به دنبال احساسات خود نیستند بلکه فرصتی می‌یابند تا در خلال این روابط یا پس از آن دست به خودارZایی زنند. به عبارتی دیگر، عشق مجازی اساساً به نوع پیچیده‌ای از خودارZایی می‌انجامد...»
مقاله هه درمورد عشق مجازی و روابط جن} سی مجازی در غرب صحب می‌کند. در مورد سیر این نوع روابط. تصویر تکراری‌ای که برایمان از غرب ساخته‌اند تصویر روابط جن} سی آزاد است. و معمولن در برخورد با این تصویر همیشه دو احساس متضاد در ما شکل می‌گرفت: نوعی نفرت از بی‌بندوباری آن‌ها و نوعی حسرت از اینکه چرا آن‌ها این قدر راحت‌اند؟ و خب مثل خیلی چیزهای دیگر این تصویری اغراق شده بود... توی مقاله نوع دیگری از روابط توصیف می‌شود که در سایه‌ی تکنولوژی امکان پذیر شده. روابطی که ویژگی‌های عجیبی دارد:
 «sx در اتاق‌های گفتگو، به شکلی است که حس‌های پنجگانه نمی‌توانند نقش مهمی در آن داشته باشند و این تنها توهم آن‌هاست که نقش اصلی را دارا است. در حالی که تصورات و توهمات در چشمان شکل می‌گیرد، چشم چیزی را نمی‌بیند، گوش هم نمی‌شنود، بینی بویی را احساس نمی‌کند، زبان چیزی را لمس نمی‌کند و پوست هم احساس و تماسی ندارد. به عبارت دیگر، در چنین رفتاری، روابط sx مجازی محدود به برخی پیام‌های دیداری و شنیداری است. از همین رو، نیاز به دوربین‌های مخصوص که به افراد اجازه‌ی مشاهده‌ی یکدیگر را بدهد، جدی شد؛ دوربین‌هایی که همزمان به آن‌ها اجازه رویارویی و صحبت همراه با تصویر را می‌داد. با ورود این دوربین‌ها، علاوه بر رفتار شنیداری و دیداری، دیگر نیازی به استفاده از صفحه کلید برای نوشتن پیام‌ها باقی نماند. این نوع دوربین‌ها به راه حل مناسبی برای ارضای نزدیک به واقعیت تبدیل شدند. جدای از استفاده عاشقان اینترنتی، اهداف تجاری نیز به میزان قابل توجهی مطرح شد. امروزه در پایگاه‌های مختلف، زنانی را شاهدیم که به ازای هر دقیقه، مبلغ خاصی را دریافت می‌نمایند تا در برابر دوربین و مقابل چشمان مشتری، یا خود را ار} ضا کنند یا با رفتارهای شه} وانی خود، طرف مقابل را ار&ضا سازند... گسترش اینترنت و تکنولوژی‌های مجازی سبب شده تا فرد بدون تماس فیزیکی sx را تجربه کند. ظهور ابزار خاص هم چون آلت‌های مصنوعی برقی یا کلاه‌های تحریک کننده، از نمونه‌های بارز این پدیده‌اند. با استفاده از چنین ابزاری، افراد می‌توانند با طرف مقابل خود در سراسر دنیا، sx را تجربه کنند؛ رابطه‌ای که فرد از آن سوی اقیانوس‌ها می‌تواند طرف مقابل را کنترل و به اوج لدت برساند و البته نیازی به kاندوم و همچنین ترسی از حاملگی وجود نداشته باشد.
اولین نمونه‌های این تکنولوژی توسط شرکت‌های «دیجیتال sx» و «سیف sx پلاس» به بازار عرضه شد. شرکن سیفsx پلاس با ارائه نوعی جعبه مشهور به «جعبه سیاه» که به کامپیو‌تر متصل می‌شود، فرد را قادر می‌سازد تا از ابزار متعدد جن» سی هم چون دی»لدو، لرزاننده‌ها، دستگاه تحریک و … بهره ببرد. این ابزار که توسط موس کامپیو‌تر قابل کنترل هستند، سبب می‌شوند تا فرد از فواصل دور از آن‌ها بهره ببرد. امروزه پایگاه‌های اینترنتی متعددی عهده‌دار این صنعت هستند. از دیگر شرکت‌های مشهور می‌توان به ویوید اشاره نمود که برای نخستین بار نوعی لباس کامل sx مجازی را طراحی و به بازار عرضه کرد. این لباس که کل بدن را می‌پوشاند، مجهز به ۳۶ حس‌گر در فضاهای خاص بوده که با کلیک موس طرف مقابل، می‌توان قسمت‌های مختلف بدن فرد را تحریک نمود. به واسطه گسترش و نوآوری تکنولوژی، دیگر این موارد را نباید در داستان‌های علمی تخیلی جستجو کرد. کاربران این نوع لباس معتقدند که حرکت موس توسط طرف مقابل که به تحریک آن‌ها می‌انجامد، چنان تأثیری بر آن‌ها دارد که شهودی‌ترین sx را از فاصله‌ای دور تجربه می‌کنند.
جدای از متن، تصویر، صدا و فیلم‌های ویدئویی، حس بویایی، حسی است که در این نوع روابط نقشی ندارد. اما به مدد تکنولوژی پیشرفته در عرصه اینترنت، نوعی شیوه جدید در حال رواج می‌باشد؛ شیوه‌ای که امروزه دو شرکت پیشگام آن بوده‌اند. آن‌ها مصمم هستند که «بو» را هم به فضای اینترنت بکشانند که البته در ادامه تلاش‌هایشان شاهد عرصه بوی لیمو یا توت فرنگی به فضای اینترنت بوده‌ایم.
بو همانند طیف رنگ که مشتمل بر رنگ‌های مختلف است از بخش‌های مختلفی که حدود یک هزار بخش می‌باشد، تشکیل شده است. این شرکت در نتیجه تحقیق و تلاش خود تا کنون توانسته است شصت قسمت از این طیف بو را به فضای اینترنت وارد سازد.
از دیگر موارد قابل تأمل در مورد این نوع روابط آن است که حتی داشتن زوج یا معشوق واقعی در زندگی حقیقی نیز مانعی برای پراختن به این روابط مجازی نیست. چنین افرادی، به هیچ وجه چنین روابط مجازی‌ای را نوعی خیانت در زندگی زناشویی خود نمی‌دانند..."
۶-نمی خاستم حالت را به هم بزنم. فقط می‌خاستم بگویم ذات آدم‌ها همه جا یکی است. فقط کنار آمدن با این ذات...
۷-حالا می‌خاهی بدانی چه کار می‌خاهم بکنم؟ هیچی. می‌خاهم الان نامه بنویسم به بانو، بنالم که چرا نیستی؟ بنالم و بگویم حالا که رفته‌ای کل غزل‌های سعدی بی‌مخاطب مانده‌اند. بگویم حالا که رفته‌ای من افتاده‌ام به اینکه هی بگویم: معشوق من گویی زنسل‌های فراموش گشته است... بگویم نیستی و حقیقتی هم نیست و چون نمی‌بینم حقیقت ره افسانه می‌زنم... بگویم همه‌ی این‌ها افسانه است... بگویم اگر بودی ره افسانه نمی‌زدم... بگویم اگر بودی همه‌ی این‌ها این جوری ره افسانه نمی‌زدند... بگویم بنالم گریه کنم... اصلن گه گیجه گرفته‌ام. نمی‌دانم. تو می‌دانی؟!

  • پیمان ..

نیکوصفت

۱۱
اسفند

آش فروشی نیکوصفت... غروب یکشنبه‌ای از یکشنبه‌های شتابان اسفندماه. صفی که برای آش خریدن راه افتاده. چشم گرداندن بین صندلی‌ها برای پیدا کردن جای خالی. کیپ تا کیپ پر است. همهمه. پرده‌ی وسط آش فروشی کنار زده شده. مرد و زن درهم نشسته‌اند. پیرزنی چادرش افتاده دور کمرش. بلوز صورتی تنگ پوشیده با شلوار کردی. ایستاده دارد به خودش توی آینه نگاه می‌کند. دو دختر و دو پسر کوله‌‌هایشان را گذاشته‌اند روی میز روبه روی هم نشسته‌اند دارند همدیگر را مزه مزه می‌کنند. مرد و زنی خسته کنار هم نشسته‌اند و با دو قاشق از تنها کاسه‌ی آشی که بین خودشان گذاشته‌اند می‌چشند... حمید هست. تهمتن هم هست. حمید آش‌ها را می‌خرد. پول همراهم نیست. می‌نشینیم روی صندلی‌های آش فروشی.‌‌ همان صندلی‌های رستوران‌های بین راهی. کاشی‌های ترگ ترگ دیوار‌ها و پوسترهای طبیعت بی‌جان و طبیعت ایرانی که به دیوارها زده شده‌اند.
ساکت و آرام می‌نشینیم به قاشق قاشق خوردن آش‌ها...

  • پیمان ..

...

۱۰
اسفند

قصه‌ی حسنک وزیر باید خاند؟!


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۱۴
  • ۳۶۴ نمایش
  • پیمان ..

بی خیال

۰۹
اسفند

ساعت چهار که در دانشکده زدم بیرون تگرگ می‌بارید. نه با شدت. چند دانه‌ای یخ افتاد و بعد شد نم نم باران. و لبخندی که به اختیار من نبود نشستنش روی لب هام. توی قفسه‌ی کتاب‌های انجمن یک کتاب اضافه شده بود. یکی آن کتاب را برده بود و حالا برگردانده بود. کتاب «جهانی بودن (گفت‌و‌گوهای رامین جهانبگلو با اندیشمندان جهان امروز)». از بس به ردیف کتاب‌ها نگاه کرده‌ام، حفظ شده‌ام بود و نبودشان را. برداشتمش تا سر کلاس «فرآیند جوش» بخانم. کتاب قدیمی است و به روز نیست. ولی کاچی به از هیچی بود. برای خودم آرام آرام رفتم به سمت ساختمان پشتی. نشستم ته کلاس. محمد هم آمد کنارم نشست. کتاب را گذاشتیم وسط و دو نفری دو تا از گفت‌و‌گو‌ها را تا آخر کلاس و وقتِ "خسته نباشید" خاندیم. گفت‌و‌گوهای جهانبگلو با چامسکی و ریچارد رورتی را. محمد اول به کتاب توی دستم نگاه کرد. بعد گفت: بده من ببرمش. گفتم: سر کلاس بخونیم. آن دو نفر را انتخاب کرد و شروع کردیم به خاندن. کتاب را گذاشتیم وسط. صفحه به صفحه می‌خاندیم. گاهی محمد دو صفحه را زود‌تر تمام می‌کرد. آن وقت سرش را می‌برد بالا و به استاد نگاه می‌کرد و مساله‌ای که مشغول حل کردنش بود. گاهی هم من زود‌تر تمام می‌کردم و زل می‌زدم به استاد. گاهی هم سر جمله‌هایی با هم پچ پچ می‌کردیم...
من چامسکی را با دقت خاندم. اما رورتی حوصله‌ام را سر برد. محمد دوستش داشت. صفحه‌های آخر مصاحبه با رورتی را اما بادقت خاندم. رورتی آدم بدبینی بود. به آینده بدبین بود. به زمان حال و سیاست بدبین بود.
جهانبگلو ازش پرسیده بود: به نظر می‌رسد شما نسبت به آینده‌ی بشر خیلی بدبین هستید؟
ریچارد رورتی جواب داده بود: بسیار خوب، البته من فکر نمی‌کنم که احتمالن همه‌ی ما در یک فاجعه‌ی هسته‌ای خاهیم مرد، اما از سوی دیگر می‌اندیشم که یک حکومت جهانی تقریبن تنها امیدی است که نوع بشر پیش رو دارد.
آهان... کلن همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه آن تیکه‌ی آخر مصاحبه را رونویسی کنم:
 «- جهانبگلو: من فکر می‌کنم که جهان روبه جهانی شدن ما از نظر اقتصادی و سیاسی زیر کنترل غرب است و این فرآیند جهانی شدن به نوعی سوق دادن جهان به سوی یک یکسان سازی از نوع مک دونالد و مایکروسافت و کوکاکولا و بسیاری نشانه‌های دیگر غربی است.
- رورتی: من فکر می‌کنم که کاملن حق با شماست. اما به نظر من همسانی فرهنگی بهایی است که ما باید به ازای اینکه خود را در یک فاجعه‌ی هسته‌ای نابود کنیم بپردازیم. شرم آور است، اما من واقعن نمی‌دانم که چه باید کرد. تا صدسال دیگر احتمال دارد ما همه به جای کوکاکولا چای بنوشیم. چون چین قدرت اقتصادی مسلط در جهان آن موقع است. در آن حالت، فرهنگ آمریکایی نیز از میان خاهد رفت. البته این مساله برای من اهمیت ندارد. به نظر من صلح اهمت بیشتری دارد تا اینکه بدانیم کدام فرهنگ مسلط است.
- جهانبگلو: در این صورت، در این جهان دیوانه‌ی ما چه چیز به شما آرامش و دلگرمی می‌دهد؟ سیاست و یا چیزی دیگر؟
- رورتی: در جهان سیاست چیزی برای آرامش و سعادت وجود ندارد. اگر آرامش خیال می‌خاهید به نظر من باید گوشه‌ای پیدا کنید و فقط با کتاب‌های محبوب و دلخاه خود سرگرم باشید.
...
- جهانبگلو: برای آینده چه برنامه‌ای دارید؟
- رورتی: در نظر دارم کتاب دیگری بنویسم. موضوعش دباره‌ی تفاوت میان فلسفه تحلیلی و غیرتحلیلی است. علاوه بر آن تصمیم به مسافرت دارم و می‌خاهم بسیاری از کشور‌ها را ببینم.» (ص ۲۰۴ و ۲۰۵)
هیچی دیگر. همین. ازین تیکه خوشم آمد...

  • پیمان ..

یان تیرسن

۰۵
اسفند
یان تیرسن
آقای تیرسن، من دقیقن نمی‌دانم باید به شما چه بگویم. یعنی نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم. چند روزی است عصر‌ها کارم شده است شنیدن آهنگ‌های شما. بعضی آهنگ‌‌هایتان را بار‌ها و بار‌ها پشت سر هم گوش می‌دهم و خسته نمی‌شوم و به ثانیه‌های آخر اهنگ که می‌رسم دوباره دلم می‌خاهد گوش کنم. از نو. دوباره از نو. از نو. دوباره از نو.
من هم مثل خیلی‌های دیگر شما را با آهنگ‌های فیلم «آملی» شناختم. یعنی اولین باری که آهنگ‌‌هایتان را گوش دادم اصلن نمی‌دانستم شما کی هستید. اصلن اسمتان برایم مهم نبود.
سوم دبیرستان بودم. دانیال برایم یک سی دی آهنگ فیلم آورده بود. (هنوز هم بعد از سال‌ها کسی پیدا نشده که بتواند مثل دانیالِ آن روز‌ها ناغافل بهم حال بدهد... این را باید شما هم بدانید) از آهنگ‌های گادفادر و آنشرلی تا آهنگ‌های زبیگنیف پرایزنر توی فیلم‌های کیشلوفسکی توی آن سی دی بود. (اسم آقای پرایزنر را هم تازگی‌ها یاد گرفته‌ام. به‌تان بر نخورد. آن موقع اسم هیچ کدامتان را بلد نبودم.) آهنگ‌های فیلم آملیتان توی یک فولدر بود به اسم املی. از‌‌ همان زمان بود که دیوانه‌ی آهنگ‌‌هایتان شدم. حالا یک هفته‌ای است که آلبوم‌های دیگرتان را هم دارم گوش می‌دهم و شما یک هفته است که دارید با تمام روح من عشق بازی می‌کنید...‌ای کاش می‌توانستم با کلمه‌ها بیان کنم که شما با آهنگ‌‌هایتان با من چه کار‌ها کرده‌اید... نمی‌دانم... نمی‌توانم... می‌دانم. حتمن به من می‌گویید: «برو تو هم آهنگ خودتو بساز». آخر توی یکی از مصاحبه‌‌هایتان گفته بودید: «هر کسی می‌تواند با توجه به امکاناتش کاری بکند. به دیگران گوش ندهید و تلاشتان را بکنید. با کمک نرم افزارهای موسیقی آلبومی درست کنید. وسائل تکنیکی و نرم افزارهای آنچنانی آن قدر‌ها هم اهمیت ندارند. امروزه با کامپو‌تر همه چیز در دسترس است و هیچ مرزی نیست، همه‌ی مردم می‌توانند موسیقی بسازند، عجله کنید.» اما...
مثلن این اهنگ «Mother «s Journey» که برای فیلم خداحافظ لنینتان ساخته بودید. باور می‌کنید من دوشنبه سه ساعت تمام پشت سر هم داشتم به این آهنگ یک و نیم دقیقه‌ایتان گوش می‌دادم؟ هی به آهنگتان گوش می‌دادم. هی توی اتاقم راه می‌رفتم. هی توی اینترنت می‌چرخیدم. راه می‌رفتم. هی با کتاب هام ور می‌رفتم. و هی به آهنگتان گوش می‌دادم و سیر نمی‌شدم. سیر نمی‌شدم. و نمی‌دانم چرا آن طوری شده بودم. یک جور حالت روحانی؟ یا آن آهنگ «A quai» توی آلبوم L» Absenteتان که با سازدهنی و آکاردئون آرام و آهسته شروع می‌کردید و بعد به یک ریتمی می‌رسیدید که آدم احساس می‌کرد دارد دیوانه می شود. اصلن همین جوری‌ها هستید. آهنگ‌‌هایتان آرام و آهسته است. ساده است. خیلی ساده. شلوغ بازی درنمی آورید. اما با همین سادگی تا اعماق روح نفوذ می‌کنید. با همین آهنگ‌های به شدت ساده‌تان آدم را ویران می‌کنید.
گفتم نمی‌توانم برای توصیف آهنگ‌هایتان کلمه‌های مناسب به کار ببرم. یک چیزهای عجیبی توی ذهنم می‌سازید ولی من نمی‌توانم بیانشان کنم. یک تصویرهای غریب و عجیبی. اما، کلی زور زدم. یعنی خودم را کشتم تا برای یکی از آهنگ‌‌هایتان توی ذهنم یک تصویر قابل بیان بسازم. یعنی تصویری که ساخته‌ام خب دزدی است. از یک فیلم دزدیده‌ام. فیلم افسانه‌ی ۱۹۰۰. حتمن دیده‌اید این فیلم را. شما برای من‌‌ همان پیانیست قهرمان فیلم‌اید. بی‌شوخی می‌گویم. یک جایی توی فیلم یکی از ستاره‌های موسیقی می‌آید تا با ۱۹۰۰ دوئل کند. قرار می‌شود هر کدامشان یک آهنگ بنوازند تا ببینند کدام یکیشان شاختر است. نوبت۱۹۰۰ که می‌شود او برمی دارد با کمال آرامش یک سیگار خاموش را پشت کلیدهای پیانویش قرار می‌دهد. بعد می‌نشیند پشت پیانویش و شروع می‌کند به نواختن. یک آهنگ خیلی تند را می‌نوازد. بعد که اهنگش تمام می‌شود می‌رود از پشت پیانو سیگار را برمی دارد. از بس تند نواخته تمام کلیدهای پیانو داغ شده‌اند و از داغیشان سیگار هم آتش گرفته. سیگار را برمی دارد و تقدیم می‌کند به آن ستاره‌ی موسیقی. خاستم بگویم وقتی آهنگ «Preparation For The Last TV Fake» را از آلبوم خداحافظ لنین (چه قدر تند و هیجان انگیز بود این آهنگ) گوش می‌کردم، به این فکر می‌کردم که این‌‌ همان آهنگی است که ۱۹۰۰نواخته. یعنی شما را تصور کردم که دارید مثل ۱۹۰۰این آهنگ را می‌نوازید و روح و روان من را ساتوری می‌کنید!
نمی‌دانم... نمی‌دانم... آقای یان تیرسن سرتان را درد نمی‌آورم. فقط می‌خاستم بگویم شما با بعضی آهنگ‌‌هایتان من را به طرز عجیبی ویران کرده‌اید... من ویران شما هستم...!


مرتبط: سرگذشت شگفت انگیز ِ یان تیرسن – دانلود آلبوم‌ها: Good bye lenin (۲۰۰۳) - L «Absente (۲۰۰۱) - amelie (۲۰۰۱) - Tout Est Calme (۱۹۹۹) - Le Phare (۱۹۹۷) - La Valse des Monstres (۱۹۹۵)
  • پیمان ..

مینیمال‌ها

۰۲
اسفند

۱- هرکسی که شروع کرده با تقلید و تظاهر شروع کرده... بعد از یه مدت تظاهره شده جزئی از وجودش و تقلیده هم چون انسان اساسن منحرف شونده است انحراف پیدا کرده و شده یک جور خاص بودن و یکه بودن...
۲- هرکی یه جو عقل تو اون کله ش باشه باید یکی از اینارو بپرسته: تالستوی-داستایفسکی-چخوف-تورگنیف-بولگاگف. من داستایفسکی رو می‌پرستم.
۳- بعضی چیز‌ها خیلی زندگی‌اند. مثلن دست‌ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. مثلن سر را به شیشه‌ی خیس اتوبوس تکیه دادن و از بالا به ماشین‌ها نگاه کردن. مثلن توی راهروی قطار ایستادن و به منظره‌ی یکنواخت پنجره زل زدن. مثلن...
۴- از این تی شرتا می‌خوام که روش می‌نویسن: هاگ می‌پلیز.
۵- سال ۱۳۴۸، شرکت واحد اتوبوسرانى تهران اعلام کرد بهاى بلیت اتوبوس از دو به پنج ریال افزایش خواهد یافت. بسیارى از مردم تهیدست تهران اعتراض کردند. تب این اعتراض دانشگاه تهران و، بیش از همه، دانشکده فنى را فرا گرفت و به تخریب و سوزاندن چندین اتوبوس انجامید. پیشنهاد افزایش بلیت پس گرفته شد.
۶- پیاده روی باس دو نفره باشه. یه نفره‌اش غم انگیزه و سه نفره و بیشترش لوث و مضحک.
۷- lllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllll
wwwwwwwwwwwwwww
vvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvv
اینا کالیبر اجزای بدن من در انجام دادن کارهاست در طول سه سال گذشته.
برای اینکه به این وضع در نیام:
... uuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu
باید چی کار کنم؟! از گشادی ذله شدم
۸- از میدون انقلاب تا میدون امام حسین و از میدون امام حسین تا ایستگاه سبلان رو امروز پیاده، با کوله‌ای روی دوش و دو تا دست توی جیب‌های شلوارم گز کردم. حالم خوب نبود.
۹- یه روزی فک می‌کردم خاطرشو خیلی می‌خوام. عجیبه. الان این گوی طلاییش توی ایمیلم روشن شده و هیچ حسی هم درموردش ندارم. یه روزی هول می‌شدم وقتی گوی طلاییش روشن می‌شد... نخند. کوفت.
۱۰- در تاریخ بوده‌اند مللی که ستاره می‌پرستیده‌اند، خورشید و ماه می‌پرستیده‌اند. نبوده‌اند قوم و ملتی که باران یا برف بپرستند؟ مثلن باران پرست یا برف پرست باشند؟ اگر بوده‌اند بهم بگوییدشان تا اجدادم را بشناسم و اگر نبوده‌اند نیاکان من چه کسانی‌اند آخر؟!
۱۱- زن آدم بایست بیرون از خونه مث یه پرنسس باشه و داخل خونه مث یه فاح[شه. غیر اینه؟ آره دیگه. این همه مثال نقض توی خیابونا. کوری؟ نمی‌بینی؟ همه شون توی خونه هاشون پرنسس می‌شن. باور کن.
۱۲- فقط برای اینکه وقتی به سن الان باباش رسید بتونه بخنده. بتونه لبخند بزنه. فلسفه‌ی زندگی و گفتار‌ها و کردارهاش اینه. واقعن کفم برید وقتی اینو گفت...
۱۳- من مسافر خطوط میانه‌ی این شهرم. خطوطی که متوسط‌ها مسافرانش هستند. بی‌آرتی‌های آزادی-تهرانپارس. متروی تهرانپارس صادقیه. متوسطی و میان مایگی اتمسفر زندگی من است
۱۴- سامورایی‌ها وقتی می‌خواستن تجدید قوا کنن، وقتی می‌خواستن یه تصمیمی بگیرن، وقتی می‌خواستن قوی‌تر شن، وقتی می‌خواستن یه تغییر بزرگی کنن می‌رفتن گم و گور می‌شدن. از دیده‌ها پنهان می‌شدن و هیچ کس خبری ازشون نمی‌تونست بگیره. یه اسم خاصی هم داره این حالت شون. یادم نیست اسمش! مدت هاست دلم می‌خواد مثل سامورایی‌ها باشم.
هم به خاطر این حالت شون... و هم به خاطر هاراگیری شون...

  • پیمان ..

...

۲۷
بهمن

من سه نقطه را خیلی دوست دارم... مورد علاقه‌ترین علامت نگارشی من است سه نقطه... سه نقطه یعنی تمام حرف‌هایی که نمی‌شود گفتشان... سه نقطه یعنی تمام کلمه‌هایی که این بیخ گلو گیر می‌کنند و نمی‌شود بیرون ریختشان... سه نقطه که می‌گذاری یعنی‌‌ همان حرف‌هایی که ناگفته می‌ماند... و همه‌ی آدم‌ها حرف‌های ناگفته‌ی خودشان را دارند و وقتی تو سه نقطه می‌گذاری می‌توانند حرف‌های سه نقطه‌ی خودشان را با حرف‌های سه نقطه‌ی تو یکی بگیرند و به هیچ جای دنیا هم برنمی خورد... سه نقطه زبان مشترک تمام آدم هاست... مثل نقطه ویرگول ولدالزنا و الکی پیچیده نیست... ساده است. سرراست است. و البته پر از حرف است... و حالا اگر احوالات این روزهای من را خاسته باشی:... و اگر احوالات تهران دودآلودِ در پناه البرز و مردمان نامهربانش را خاسته باشی:... و احوالات دانشگایی که در آن درس می‌خانم:... زندگیمان شده است:  ...  ...  ....

  • پیمان ..

...

۲۶
بهمن

دست ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. راه رفتن. راه رفتن.

  • پیمان ..

بادکنک قرمز

۲۵
بهمن

آشغال جمع کن سرش را که از سطل آشغال کنار خیابان بلند کرد دخترکوچولو با مامان بزرگش رسیدند به وسط بلوار. دخترکوچولو کلاه بافتنی سرش گذاشته بود و گیس‌های بافته‌اش را از زیر کلاه روی دوش‌هایش انداخته بود. کاپشن آبی پوشیده بود با شلوار صورتی. عینکی هم بود. از آن عینک‌های تنبلی چشم که چشم‌های کوچولویش را ورقلمبیده کرده بود. توی دستش بادکنک بود. یک بادکنک قرمز که نخش را گرفته بود. وسط بلوار که رسیدند ماشین آمد. یک مینی بوس. با سرعت زیاد. رد که شد بادش بادکنک قرمز را از دست دخترکوچولو دزدید.

بادکنک رفت هوا. بعد افتاد روی خیابان. خودش را به خیابان مالید و دور شد. دوباره ماشین می‌آمد. یک پراید. دو تا پسر بودند. با صدای بلند ضبط ماشینشان. دخترکوچولو با مامان بزرگش روی جدول وسط بلوار ایستادند. دخترکوچولو داد زد: مامان بزرگ بادکنکم.
آشغال جمع نگاه‌شان کرد. پراید سرعتش را کم کرد. راهش را کج کرد. آمد طرف بادکنک.
بادکنک خورد به کناره‌ی لاستیک و چند قدم جلو‌تر آمد.
آشغال جمع کن به دخترکوچولو نگاه کرد و دوید سمت بادکنک. پراید دست بردار نبود. دوباره راهش را به سمت بادکنک کج کرد. می‌خواست با لاستیکش بادکنک را بترکاند.
آشغال جمع کن خم شد تا بادکنک را بردارد. پراید راهش را بیشتر کج کرد.
آشغال جمع کن نخ بادکنک را گرفت.
زود قبل از اینکه لاستیک پراید برود روی بادکنک کشیدش. بادکنک فرار کرد.
پراید سرعت گرفت و رفت... دخترکوچولو و مامان بزرگ از خیابان رد شدند. آشغال جمع کن بادکنک قرمز را داد به دخترکوچولو. هر سه تایشان می‌خندیدند...

  • پیمان ..

تشرف

۲۲
بهمن

با خانه‌ها و خیابان‌ها
کوچه‌ها و میدان‌هایش
در آغوش من است لاهیجان
ایستاده‌ام بر مزار شیخ زاهد گیلانی
بوی باغ‌های چای را می‌مالم به تنم
شاخه‌های درخت انار
بر شانه‌های من است
انگار برگ پوش شده‌ام
در خرقه‌ای گیاهانه
زنبیلی پر از پیله‌های ابریشم
دور می‌شود بر استخوان کتف یک گیله مرد
و پروانه‌ای در پیله‌ی من، این شهر
    پیر می‌شود با رویای ابریشم
استخر لاهیجان
استخر و افسانه
استخر و میعادگاه مرغابی عاشق
ملحفه‌ای ست آبی و خیس
    روی تن برهنه‌ی مهتاب
نبض کارخانه‌های برنج
آهسته می‌زند روی مچ دست‌های من
با همین دست هاست که می‌گویم:
-سلام همشهری
و بوی کلوچه می‌دهد
     هر دهانی که می‌گوید: علیک سلام
از خدا که پنهان نیست
    چرا پنهانش کنم از تو، آقا شیخ زاهد گیلانی
سیاه پوش قهوه خانه‌ای هستم
که در مسیر راه کمربندی دور لاهیجان
روزی مُرد
همین طور سیاه پوش آینه‌ای شده‌ام
که جیوه‌اش روزی ریخت
سیاه پوش قالیچه‌ای هستم
که در مغازه‌ی سمساری ست
آه آقا
بله آقا
آقا شیخ زاهد گیلانی.
بیژن نجدی/از کتاب"پسرعموی سپیدار"،صفحه ی 168 و 169

مرتبط: داستان دو شهر

پس نوشت: کل وبلاگ های وردپرس و بلاگر دوباره فیلتر شدند!
پس نوشت2: من جلبک نشده ام. این که این قدر شخصی و بی ربط به حوادث دور و اطراف می نویسم به خاطر این است که حرف تازه ای ندارم. چیزهایی که بقیه می گویند کافی است دیگر.
پس نوشت3: من دلم می خاهد حمید تند تند و زیاد زیاد بنویسد: این جا.
  • پیمان ..

تق تق تتق تق

۱۹
بهمن

خردوخمیر از اتوبوس پیاده شده بودم. کیفم را انداحته بودم روی دوشم و لخ لخ کنان می‌رفتم به سمت بیرون ترمینال. نیمه شب بود. چشمهام همین جوری روی هم می‌افتادند. توی اتوبوس نتوانسته بودم بخابم. شانه‌ها و کت و کولم له و لورده بودند. هی به خودم می‌گفتم: دفعه‌ی آخرت باشد که با اتوبوس می‌روی گم و گور بشوی. حال راه رفتن نبود. حالت عادی‌اش باید پیاده می‌رفتم تا خانه. اما لشم را انداختم توی اولین ماشینی که توی خیابان ایستاده بود. سوار که شدم راننده داد زد: پروین یه نفر. پروین یه نفر. حالش را نداشتم صدایش بزنم بگویم آن یک نفر را من حساب می‌کنم بیا برویم. صبر کردم تا آن یک نفر هم پیدا شد. پراید بود. خیابان‌ها خلوت بودند. بلوار پروین از همیشه خلوت‌تر بود. عقب نشسته بودم. راننده پایش را تا ته روی پدال فشار می‌داد. دیر دنده عوض می‌کرد. روی دور موتور ۵۵۰۰-۵۰۰۰. چراغ سقفی‌اش آبی رنگ بود. روشن گذاشته بودش. یادم نمی‌آید که آهنگ هم گذاشته بود یا نه. ولی‌‌ همان صدای دور موتور ماشین به تنهایی برایم خلسه آور بود. حس می‌کردم چه قدر این صدا نشئه آور است. دور موتور کم کم زیاد می‌شد و زیاد‌تر. طرف پایش را روی پدال ثابت نگه نمی‌داشت تا دور موتور ثابت بماند. همین طور ماشین دور می‌گرفت و بعد که فکر می‌کردی دیگر دارد منفجر می‌شود دنده سبک می‌شد و از نو... فقط همین نبود. یک چیز دیگر هم بود. چیزی در صندوق عقب. انگار توی صندوق عقبش یک مکعب یا یک توپ فوتبال گذاشته بود و با کوچک‌ترین تکان ماشین این مکعب می‌خورد به درو دیوار صندوق عقب. آن صدای برخوردهای آن توپ یا مکعب هم خلسه آور بود! نه خلسه آور نه. خوشایند. نمی‌دانم. یک حالت عجیبی بود. نمی‌دانم. از منگ و خواب آلوده بودن من بود یا از بی‌‌‌نهایت خسته بودنم یا از نور آبی رنگ فضای ماشین یا از دور موتور ماشین یا آن مکعب که دائم به درودیوار صندوق می‌خورد و تق تق تتق تق صدا می‌کرد، صدایی شبیه عبور پیاپی ماشین‌ها از روی دست اندازهای زرد پلاستیکی توی جاده‌ها... همچین صدایی. و من عاشق آن صدا شده بودم. باورت می‌شود؟ من عاشق آن صدا شده بودم. اما فقط‌‌ همان شب بود که من عاشق آن صدا شدم!
فردایش رفته بودم توی پارک، درست روبه روی یکی از همین دست اندازهای پلاستیکی زرد رنگ نشسته بودم تا به صدایشان گوش کنم. فکر می‌کردم صدای مکعب توی صندوق عقب آن شبِ خسته مثل صدای عبور ماشین‌ها از دست انداز‌ها بوده. اما نبود. صدای ماشین‌ها و تق تق عبورشان از دست انداز آزارنده بود، آزارنده. من حسرت می‌خوردم. چرا آن شب آن صدا آن قدر خوشایند شده بود؟ چرا آن صدای برخورد مانند آن قدر هیجان انگیز شده بود؟ ماشین که سوار می‌شدم با اشتیاق از دست انداز‌ها با دنده دو رد می‌شدم تا شاید صدای تق تقی به مانند صدای تق تق خوشایند آن شب را بسازم. اما... نه... نمی‌شد... نمی‌شد... نمی‌شد...
رفت و رفت تا یک نیمه شب پاییزی. یک نیمه شب بارانی پاییزی. باران شلاقی می‌بارید. از خود چالوس که راه افتاده بودم تا خود لاهیجان باران شلاقی بارید. برف پاک کن‌ها تند تند برایم بای بای می‌کردند و من تند می‌راندم و بابا کنارم نشسته بود و چرت می‌زد و مامان و زن دایی و شادی عقب، خواب خواب بودند. صدای قطره‌های تند باران روی سقف ماشین بود. گه‌گاه هم که پنجره را قدری پایین می‌بردم، صدای چرخ ماشین بر جاده‌های خیس بود و ساعت یک نیمه شب بود که رسیدم لنگرود. گیر کردم بین ماشین‌هایی که بوق بوق می‌زدند و آرام می‌رفتند و دخترپسرهایی که توی ماشین‌ها می‌رقصیدند و بعضی‌هاشان دستمال سفید تکان تکان می‌دادند. کور خواب شده بودم. می‌خاستم هر چه سریع‌تر برسم به رخت خاب گرم و نرم خانه‌ی بابابزرگ و گیر کرده بودم بین آن همه آدم خوشحال. آرام دنبالشان رفتم تا بروند پی کارشان. تا میدان آخر لنگرود ول نکردند. زیاد بودند. پنج شش تایشان را جلو زده بودم و باز هم به ماشین عروسشان نرسیده بودم. به میدان که رسیدند دور زدند و من مستقیم رفتم. افتادم توی جاده‌ی لنگرود-لاهیجان. حوصله‌ام سر رفته بود. با ‌‌نهایت چابکی و سرعت عملی که در خودم سراغ داشتم گاز دادم و ماشین را جاکن کردم... اما یک چیزی آنجا بود. اول جاده‌ی لنگرود-لاهیجان آسفالت سوراخ سوراخ شده بود. دست انداز شده بود. در آن شب بارانی ندیدم. نه از آن دست انداز‌ها که بالا و پایین بپری. ماشین از روی‌‌ همان سوراخ‌ها جاکن شد و آن تق تق، تلق تولوق جادویی... بابام چرتش پاره شد، بهم گفت: چه خبرته؟ ولی من ته دلم خوش خوشانم شده بود...
من آنجاده را چند بار دیگر هم رفتم. اول جاده‌ی لنگرود-لاهیجان. آن سوراخ سوراخ شدن آسفالت هنوز هم هست. اینجا ایران است و خرابی‌ها هرگز درست شدنی نیستند. ولی هر بار که با ‌‌نهایت شتاب از آن سوراخ‌ها رد شده‌ام، دیگر صدای تق تق و تلق تولوق برایم آن حالت جادویی را نداشته‌اند. حتا برایم آزارنده هم شده‌اند. دلم برای لاستیک و رینگ‌های ماشین سوخته...
حالا من مانده‌ام که چه جوری‌ها من عاشق آن صدا شده‌ام؟ چرا همیشه من عاشق آن صدا نیستم؟ چرا فقط یک وقت‌هایی عاشق آن صدا می‌شوم؟ آیا آن صداهه فرق می‌کند یا حال من است که باعث می‌شود پاری وقت‌ها عاشق باشم و پاری وقت‌ها منزجر و متنفر؟ تقصیر من است یا تقصیر آن صدا؟ اصلن شاید تقصیر این عشقی باشد که بیژن نجدی در موردش می‌گوید:
زیرا عشق
اگر عشق
آن‌گاه عشق
پس عشق
همیشه عشق
و شاید عشق
که هرگز عشق
زیرا اگر آن‌گاه، پس همیشه و شاید که هر گز عشق...

  • پیمان ..

ویکی لیکس

۱۷
بهمن

پیش نوشت: حمید مهندسی عمران دانشگاه علم و صنعت می‌خاند. برایم تعریف می‌کرد که درس نقشه برداریشان این ترم تفکیک جنسیتی شده. تعریف می‌کرد که ورودی ما ۱۰ تا دختر داشته که ۷تایشان نقشه برداری را پاس کرده‌اند. آن وقت برای آن سه دختر یک کلاس جداگانه تشکیل داده‌اند و برای ما ۱۳-۱۴تا پسر یک کلاس دیگر. تعریف می‌کرد که آن کلاس نقشه برداریِ پسرانه با کلاسِ بتن همزمان شده و او مجبور است جفتشان را بردارد و نمی‌تواند. تعریف می‌کرد که کلی دادوبیداد کرده که آخر این چه وضعش است... رفته آموزش دانشکده‌شان و جاروجنجال راه انداخته. ولی تا دیروز هیچ کاری نکرده بودند برایشان...
@@@
می‌نشینم توی دفتر انجمن اسلامی. از آب سردکن انجمن (که آبگرمکن هم دارد) برای خودم آب جوش می‌ریزم و روزی چهار پنج تا چای کیسه‌ای می‌خورم. تاثیری در از بین بردن احساس خستگی‌ام ندارد، ولی کاچی به از هیچی است. نگاه می‌کنم به کامپیوترمان که روشن نمی‌شود. نگاه می‌کنم به ردیف کتاب‌های توی قفسه‌ها که نصف کتاب‌هایش به یغما برده شده‌اند. بعد نگاه می‌کنم به سبحان و صادق که پروژه‌های طراحی اجزا و انتقال حرارت و این‌ها را تند تند می‌نویسند. از قفسه‌ی پشت میز زونکن‌ها را برمی دارم و برای خودم ورق می‌زنم. این زونکن‌های توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک تاریخ‌اند. یک سری اسناد تاریخی بی‌واسطه و عریان. برای خودم می‌خانمشان و پرتاب می‌شوم به گذشته‌ها. به آدم‌هایی که ده سال پیش، پانزده سال پیش عضو انجمن اسلامی بوده‌اند فکر می‌کنم. بیانیه‌ها را می‌خانم. تکه‌های بریده شده‌ی روزنامه‌ها را نگاه می‌کنم. گزارش اردو‌ها و جلسه‌ها... اوووه. بیانیه‌های شانزده سال پیش انجمن را می‌خانم. بیانیه‌ی طویلشان در اعتراض به دانشجوی پولی در شانزده سال پیش. اُه. زمان هاشمی رفسنجانی. زمان اکبرشاه کبیر! بعد نگاه می‌کنم به واکنش‌های الان در مورد مصوبه‌های مجلس و دولت... لعنتی‌ها... گزارش اردوهای انجمن اسلامی را می‌خانم. اُه. چه قدر اردو می‌رفته‌اند این‌ها. به الان فکر می‌کنم که اجازه‌ی هیچ اردویی نمی‌دهند و... شعار پای بیانیه‌های انجمن در آن زمان‌ها را می‌خانم: دست خدا بر سر ماست/ خامنه‌ای رهبر ماست...!!!
توی همین زونکن گردی‌ها با یک ماجرای جالب روبه رو شدم که می‌خاهم اینجا افشا (!) کنم... فقط چیزی که وجود داشت استادی بود که شخصیتِ اولِ این ماجرا بود. سرچ گوگل به من گفت که استادِ شخصیتِ اولِ این ماجرا الان توی دانشگاه تبریز است. یکی از استادان دانشکده‌ی مکانیک دانشگاه تبریز است. راستش نمی‌خواستم آبرویش را ببرم. روی همین حساب است که هر جا از این استاد دانشگاه تبریز نام برده شده، اسم او را مخفف نوشته‌ام... تمام اسناد این ماجرا که الان می‌خواهم نعل به نعل نقل کنم در دفتر انجمن اسلامی دانشکده‌ی مکانیک موجود است...
@@@
ماجرا برمی گردد به سال ۱۳۷۳. ترم پاییزه‌ی ۱۳۷۳. آن زمان‌ها هنوز مهندسی مکانیک تبدیل به یک دانشکده‌ی مستقل نشده بود. هنوز گروه مهندسی مکانیک بود. نه دانشکده‌ی مهندسی مکانیک. قضیه برای من در بهمن ۱۳۸۹ از نامه‌ی دست نویسی شروع شد که دانشجو‌ها نوشته بودند:

بسم الله الرحمن الرحیم

ریاست محترم گروه مهندسی مکانیک دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران
جناب آقای دکتر سید احمد نوربخش
نظر به عدم توانایی آقای دکتر الف در تدریس انتقال حرارت ۱ و برخوردهای نامناسب ایشان در مقام پاسخگویی به سوالات دانشجویان، ما دانشجویان درس مذکور حضور در کلاس ایشان را بی‌ثمر دانسته و از حاضر شدن در کلاس ایشان امتناع می‌ورزیم. مستدعی است ترتیبی واقع فرمایید تا مدرس دیگری تدریس درس مذکور را به عهده بگیرد.

والسلام

۱۲/۹/۱۳۷۳


پای نامه هم امضای ۴۷ نفر بود با اسم و اسم فامیلی.
بعد زونکن مربوطه را ورق زدم رسیدم به یک نامه‌ی تایپ شده:

جناب آقای دکتر حسین شکوه‌مند
مدیر محترم گروه مهندسی مکانیک
سلام علیکم
به قرار اطلاع و پیرو مذاکرات اخیر جناب آقای دکتر الف استاد محترم آن گروه، در شرایط کنونی نمی‌توانند به تدریس خود ادامه دهند، خواهشمند است با توجه به مقطع کنونی (مراحل پایانی ترم) در اسرع وقت نسبت به جایگزینی و جبران عقب افتادگی دانشجویان اقدام لازم مبذول فرمایید. در همین رابطه معاونت آموزشی دانشکده نیز هماهنگی لازم را معمول خواهند داشت.

مجتبا شریعتی نیاسر

رییس دانشکده فنی


به اینجای ماجرا که رسیدم برایم موضع گیری رییس دانشکده‌ی فنی که به حرف دانشجو‌ها گوش داده بود خیلی جالب آمد. البته اتحاد دانشجو‌ها در نرفتن به سر کلاس خودش تاریخی بود. بعد در ادامه به یک گزارش دست نویس برخوردم:

 «سخنان دکتر شکوه‌مند:
» دکتر شریعتی هفته‌ی گذشته فرمودند که آقای دکتر شکوه‌مند شما ریاست موقتی گروه را قبول کنید تا بعدن تصمیم بگیریم. البته دکتر جهانگیری هم جزء پیشنهاددهنده‌ها بودند که ایشان به دلیل صلابت علمی و سنی، همیشه از تجربیاتشان در گروه استفاده شده است. و من هنوز نامه را دریافت نکرده‌ام. سپس گزارشی از روال کار مبنی بر تغطیلی کلاس‌های دکتر الف و مسائل گذشته گفته شد و نامه‌ی دکتر شریعتی به ایشان ارائه شد.
دکتر شکوه‌مند فرمودند: به هیچ عنوان راضی نخواهم شد که کوچک‌ترین لطمه‌ای به درس شما بخورد. حتا اگر خودم بیایم و تا نصفه شب برای شما تمرین حل کنم. بنابراین از این بابت اطمینان خاطر داشته باشید و ما با اساتید گروه این مشکل را حل خواهیم کرد. ولی خیلی سریع جواب نخواهد داد و این بستگی به همکاری‌های دکتر الف دارد... به آقای دکتر گفته شد شما سعی کنید با ایشان (دکتر الف) تماس بگیرید و بگویید فردا ایشان نیایند چون ممکن است حرمت‌ها شکسته شود. «

اما نامه‌ی بعدی که در زونکن بایگانی شده بود عجیب بود.
نامه‌ای که بالایش نوشته بودند: محرمانه- مستقیم.
نامه‌ی تایپ شده‌ی بعدی به این قرار بود:

» جناب آقای دکتر محمدرضا عارف
ریاست محترم دانشگاه تهران
سلام علیکم
به منظور بررسی وقایع اخیر گروه مهندسی مکانیک این دانشکده، و بر اساس نظر حضرت عالی، جلسه‌ای با حضور آقایان دکتر عبادی (معاون آموزشی دانشگاه)، دکتر توحیدی (نماینده‌ی دانشکده فنی در هیات ممیزه دانشگاه)، دکتر شکوه‌مند (مدیر گروه مکانیک)، دکتر ابتکار (استاد گروه مکانیک)، دکتر طالقانی (معاون دانشجویی دانشگاه)، دکتر موسوی مشهدی (مدیر کل امور پژوهشی دانشگاه)، دکتر پنجه شاهی (معاون پژوهشی دانشکده فنی)، دکتر اخلاقی (معاون آموزشی دانشکده فنی) از ساعت ۵ الا ۷: ۳۰ بعدازظهر روز یکشنبه ۹/۱۱/۷۳ در دانشکده فنی تشکیل و تصمیمات زیر اتخاذ گردید:
۱-این عمل دانشجویان به شدت تقبیح شود.
۲-از آقای دکتر الف توسط گروه و دانشکده دلجویی به عمل آید.
۳-برای آقای دکتر الف چه در گروه مکانیک و چه در سایر گروه‌ها نظیر متالورژی در دروسی که دانشجویان اظهار تمایل نموده‌اند با نظر مدیران محترم گروه‌های ذیربط درس گذاشته شود و فعالیت‌های پژوهشی و راهنمایی پایان نامه را نیز ادامه دهند.
مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی ایفاد می‌گردد.

مجتبا شریعتی نیاسر
رییس دانشکده فنی


پشت این برگه‌ی تایپ شده یک برگه‌ی دست نویس کپی شده هم به این قرار بود:
 «جلسه‌ی شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک در تاریخ ۹/۱۱/۷۳ تشکیل شد و در مورد وضعیت فعلی گروه مکانیک و حفظ انسجام گروه و به طور اخص مساله‌ی دکتر الف بحث و بررسی گردید و اعضای شورای گروه اظهار نظر نمودند که:
در حال حاضر شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک حضور نامبرده و ادامه‌ی فعالیت‌های علمی و آموزشی ایشان در گروه را صلاح نمی‌داند.»
پای این نوشته هم امضای ده نفر بود...
@@@
برای من به شخصه ماجرای جالبی بود. اینکه دانشجو‌ها توانستند حرفشان را به کرسی بنشانند خودش خیلی حرف است...

  • پیمان ..

Unknown

۱۶
بهمن

آرزوی با دوچرخه ایران را گشتن...


  • پیمان ..