سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

پااندازها2

۱۳
اسفند

۵-می گویند امروزه روز با نوعی روابط عشقی روبه روایم که موسوم‌اند به عشق مجازی. می‌گویند این روز‌ها مردم وقت بیشتری برای یافتن معشوق صرف می‌کنند. منتها به شیوه‌ای جدید: اینترنت. باز هم باید جمله‌ی شاهکار فینچر را یادآوری کنم: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!». چت روم‌ها و وبلاگ‌های زیادی هستند که در آن دختر‌ها و پسر‌ها به شکلی افراطی مشغول عشوه فروختن و عشوه خریدن‌اند... اما چرا؟ فضای بی‌هویت اینترنت؟ نام‌های مجازی و آی دی‌های تحریک کننده و دروغین؟ آن امنیتی که نشستن در پشت کامپیو‌تر و در خلوت رابطه‌هایی پرشوروهیجان را تجربه کردن تامین می‌کند؟ یا آن «همه مکانی» که اینترنت فراهم می‌کند تا تو در هر جایی از مدرسه و خانه تا توی تاکسی و مترو برایت فراهم می‌کند تا رابطه‌هایت را داشته باشی؟ یا... می‌گویند آدم‌ها این روز‌ها بیشتر عاشق می‌شوند. خیلی چیز‌ها هستند که توی دنیای مجازی آدم‌ها را عاشق همدیگر می‌کند. خیلی ابزار و وسایل وجود دارد. از ایمیل و وبلاگ که شکل‌های خیلی ابتدایی‌اند تا دوربین‌ها و کنفرانس‌های ویدئویی... برای بعضی‌ها سرگرمی است. یک جور بازی است. و برای بعضی‌ها یک رابطه‌ی جدی. وسیله‌ای برای ارضای نیاز‌ها... چند وقت پیش دراین مورد یک مقاله خاندم. نقل قول آوردن بعضی تکه‌های آن مقاله فکر می‌کنم برای بیان حرفم خیلی کمک باشد:
 «پیش از آنکه مردم عشق مجازی را تجربه کنند، هیچ تصوری ندارند که چنین روابطی می‌تواند تا این میزان تأثیر گذار باشد. فضای مجازی آدمی را قادر می‌سازد تا وهم را با وهم مرتبط سازد؛ وهمی که به کانون احساسات و افکار افراد وارد می‌شود. با خواندن و نوشتن مطالب شه} وانی، فرد در نوعی وهم غرق می‌شود و این توهم به واقعیت بدل می‌شود. بر پایه توهمات شخصی است که افراد می‌توانند در چنین فضایی، نوعی ایده‌آل از معشوق خود ترسیم و با آن عش} ق بازی کنند. چنین فضایی مردم را قادر می‌سازد تا توهمات خود را به احساسات دیگران نفوذ دهند. فرد تصور می‌کند که زوج مجازی‌اش در احساسات او شرک است و او را کاملاً درک می‌کند. حتی در برخی موارد، شرایط به نحوی است که به واسطه ظهور و حضور محض احساسات و توهمات، چنین فردی در نظر خود نوعی عشق واقع‌گرایانه‌تر و ایده‌آل‌تر را تجربه می‌کند.
البته امنیت و گمنامی دو عامل مهمی هستند که به این روابط حال و هوایی دیگر می‌بخشند، به طوری که در مدتی بسیار کوتاه، شاهد خلوت و نزدیکی افراد در چنین فضایی هستیم.
در چنین روابط مجازی‌ای، مردم صرفاً به دنبال احساسات خود نیستند بلکه فرصتی می‌یابند تا در خلال این روابط یا پس از آن دست به خودارZایی زنند. به عبارتی دیگر، عشق مجازی اساساً به نوع پیچیده‌ای از خودارZایی می‌انجامد...»
مقاله هه درمورد عشق مجازی و روابط جن} سی مجازی در غرب صحب می‌کند. در مورد سیر این نوع روابط. تصویر تکراری‌ای که برایمان از غرب ساخته‌اند تصویر روابط جن} سی آزاد است. و معمولن در برخورد با این تصویر همیشه دو احساس متضاد در ما شکل می‌گرفت: نوعی نفرت از بی‌بندوباری آن‌ها و نوعی حسرت از اینکه چرا آن‌ها این قدر راحت‌اند؟ و خب مثل خیلی چیزهای دیگر این تصویری اغراق شده بود... توی مقاله نوع دیگری از روابط توصیف می‌شود که در سایه‌ی تکنولوژی امکان پذیر شده. روابطی که ویژگی‌های عجیبی دارد:
 «sx در اتاق‌های گفتگو، به شکلی است که حس‌های پنجگانه نمی‌توانند نقش مهمی در آن داشته باشند و این تنها توهم آن‌هاست که نقش اصلی را دارا است. در حالی که تصورات و توهمات در چشمان شکل می‌گیرد، چشم چیزی را نمی‌بیند، گوش هم نمی‌شنود، بینی بویی را احساس نمی‌کند، زبان چیزی را لمس نمی‌کند و پوست هم احساس و تماسی ندارد. به عبارت دیگر، در چنین رفتاری، روابط sx مجازی محدود به برخی پیام‌های دیداری و شنیداری است. از همین رو، نیاز به دوربین‌های مخصوص که به افراد اجازه‌ی مشاهده‌ی یکدیگر را بدهد، جدی شد؛ دوربین‌هایی که همزمان به آن‌ها اجازه رویارویی و صحبت همراه با تصویر را می‌داد. با ورود این دوربین‌ها، علاوه بر رفتار شنیداری و دیداری، دیگر نیازی به استفاده از صفحه کلید برای نوشتن پیام‌ها باقی نماند. این نوع دوربین‌ها به راه حل مناسبی برای ارضای نزدیک به واقعیت تبدیل شدند. جدای از استفاده عاشقان اینترنتی، اهداف تجاری نیز به میزان قابل توجهی مطرح شد. امروزه در پایگاه‌های مختلف، زنانی را شاهدیم که به ازای هر دقیقه، مبلغ خاصی را دریافت می‌نمایند تا در برابر دوربین و مقابل چشمان مشتری، یا خود را ار} ضا کنند یا با رفتارهای شه} وانی خود، طرف مقابل را ار&ضا سازند... گسترش اینترنت و تکنولوژی‌های مجازی سبب شده تا فرد بدون تماس فیزیکی sx را تجربه کند. ظهور ابزار خاص هم چون آلت‌های مصنوعی برقی یا کلاه‌های تحریک کننده، از نمونه‌های بارز این پدیده‌اند. با استفاده از چنین ابزاری، افراد می‌توانند با طرف مقابل خود در سراسر دنیا، sx را تجربه کنند؛ رابطه‌ای که فرد از آن سوی اقیانوس‌ها می‌تواند طرف مقابل را کنترل و به اوج لدت برساند و البته نیازی به kاندوم و همچنین ترسی از حاملگی وجود نداشته باشد.
اولین نمونه‌های این تکنولوژی توسط شرکت‌های «دیجیتال sx» و «سیف sx پلاس» به بازار عرضه شد. شرکن سیفsx پلاس با ارائه نوعی جعبه مشهور به «جعبه سیاه» که به کامپیو‌تر متصل می‌شود، فرد را قادر می‌سازد تا از ابزار متعدد جن» سی هم چون دی»لدو، لرزاننده‌ها، دستگاه تحریک و … بهره ببرد. این ابزار که توسط موس کامپیو‌تر قابل کنترل هستند، سبب می‌شوند تا فرد از فواصل دور از آن‌ها بهره ببرد. امروزه پایگاه‌های اینترنتی متعددی عهده‌دار این صنعت هستند. از دیگر شرکت‌های مشهور می‌توان به ویوید اشاره نمود که برای نخستین بار نوعی لباس کامل sx مجازی را طراحی و به بازار عرضه کرد. این لباس که کل بدن را می‌پوشاند، مجهز به ۳۶ حس‌گر در فضاهای خاص بوده که با کلیک موس طرف مقابل، می‌توان قسمت‌های مختلف بدن فرد را تحریک نمود. به واسطه گسترش و نوآوری تکنولوژی، دیگر این موارد را نباید در داستان‌های علمی تخیلی جستجو کرد. کاربران این نوع لباس معتقدند که حرکت موس توسط طرف مقابل که به تحریک آن‌ها می‌انجامد، چنان تأثیری بر آن‌ها دارد که شهودی‌ترین sx را از فاصله‌ای دور تجربه می‌کنند.
جدای از متن، تصویر، صدا و فیلم‌های ویدئویی، حس بویایی، حسی است که در این نوع روابط نقشی ندارد. اما به مدد تکنولوژی پیشرفته در عرصه اینترنت، نوعی شیوه جدید در حال رواج می‌باشد؛ شیوه‌ای که امروزه دو شرکت پیشگام آن بوده‌اند. آن‌ها مصمم هستند که «بو» را هم به فضای اینترنت بکشانند که البته در ادامه تلاش‌هایشان شاهد عرصه بوی لیمو یا توت فرنگی به فضای اینترنت بوده‌ایم.
بو همانند طیف رنگ که مشتمل بر رنگ‌های مختلف است از بخش‌های مختلفی که حدود یک هزار بخش می‌باشد، تشکیل شده است. این شرکت در نتیجه تحقیق و تلاش خود تا کنون توانسته است شصت قسمت از این طیف بو را به فضای اینترنت وارد سازد.
از دیگر موارد قابل تأمل در مورد این نوع روابط آن است که حتی داشتن زوج یا معشوق واقعی در زندگی حقیقی نیز مانعی برای پراختن به این روابط مجازی نیست. چنین افرادی، به هیچ وجه چنین روابط مجازی‌ای را نوعی خیانت در زندگی زناشویی خود نمی‌دانند..."
۶-نمی خاستم حالت را به هم بزنم. فقط می‌خاستم بگویم ذات آدم‌ها همه جا یکی است. فقط کنار آمدن با این ذات...
۷-حالا می‌خاهی بدانی چه کار می‌خاهم بکنم؟ هیچی. می‌خاهم الان نامه بنویسم به بانو، بنالم که چرا نیستی؟ بنالم و بگویم حالا که رفته‌ای کل غزل‌های سعدی بی‌مخاطب مانده‌اند. بگویم حالا که رفته‌ای من افتاده‌ام به اینکه هی بگویم: معشوق من گویی زنسل‌های فراموش گشته است... بگویم نیستی و حقیقتی هم نیست و چون نمی‌بینم حقیقت ره افسانه می‌زنم... بگویم همه‌ی این‌ها افسانه است... بگویم اگر بودی ره افسانه نمی‌زدم... بگویم اگر بودی همه‌ی این‌ها این جوری ره افسانه نمی‌زدند... بگویم بنالم گریه کنم... اصلن گه گیجه گرفته‌ام. نمی‌دانم. تو می‌دانی؟!

  • پیمان ..

نیکوصفت

۱۱
اسفند

آش فروشی نیکوصفت... غروب یکشنبه‌ای از یکشنبه‌های شتابان اسفندماه. صفی که برای آش خریدن راه افتاده. چشم گرداندن بین صندلی‌ها برای پیدا کردن جای خالی. کیپ تا کیپ پر است. همهمه. پرده‌ی وسط آش فروشی کنار زده شده. مرد و زن درهم نشسته‌اند. پیرزنی چادرش افتاده دور کمرش. بلوز صورتی تنگ پوشیده با شلوار کردی. ایستاده دارد به خودش توی آینه نگاه می‌کند. دو دختر و دو پسر کوله‌‌هایشان را گذاشته‌اند روی میز روبه روی هم نشسته‌اند دارند همدیگر را مزه مزه می‌کنند. مرد و زنی خسته کنار هم نشسته‌اند و با دو قاشق از تنها کاسه‌ی آشی که بین خودشان گذاشته‌اند می‌چشند... حمید هست. تهمتن هم هست. حمید آش‌ها را می‌خرد. پول همراهم نیست. می‌نشینیم روی صندلی‌های آش فروشی.‌‌ همان صندلی‌های رستوران‌های بین راهی. کاشی‌های ترگ ترگ دیوار‌ها و پوسترهای طبیعت بی‌جان و طبیعت ایرانی که به دیوارها زده شده‌اند.
ساکت و آرام می‌نشینیم به قاشق قاشق خوردن آش‌ها...

  • پیمان ..

...

۱۰
اسفند

قصه‌ی حسنک وزیر باید خاند؟!


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۱۴
  • ۳۳۶ نمایش
  • پیمان ..

بی خیال

۰۹
اسفند

ساعت چهار که در دانشکده زدم بیرون تگرگ می‌بارید. نه با شدت. چند دانه‌ای یخ افتاد و بعد شد نم نم باران. و لبخندی که به اختیار من نبود نشستنش روی لب هام. توی قفسه‌ی کتاب‌های انجمن یک کتاب اضافه شده بود. یکی آن کتاب را برده بود و حالا برگردانده بود. کتاب «جهانی بودن (گفت‌و‌گوهای رامین جهانبگلو با اندیشمندان جهان امروز)». از بس به ردیف کتاب‌ها نگاه کرده‌ام، حفظ شده‌ام بود و نبودشان را. برداشتمش تا سر کلاس «فرآیند جوش» بخانم. کتاب قدیمی است و به روز نیست. ولی کاچی به از هیچی بود. برای خودم آرام آرام رفتم به سمت ساختمان پشتی. نشستم ته کلاس. محمد هم آمد کنارم نشست. کتاب را گذاشتیم وسط و دو نفری دو تا از گفت‌و‌گو‌ها را تا آخر کلاس و وقتِ "خسته نباشید" خاندیم. گفت‌و‌گوهای جهانبگلو با چامسکی و ریچارد رورتی را. محمد اول به کتاب توی دستم نگاه کرد. بعد گفت: بده من ببرمش. گفتم: سر کلاس بخونیم. آن دو نفر را انتخاب کرد و شروع کردیم به خاندن. کتاب را گذاشتیم وسط. صفحه به صفحه می‌خاندیم. گاهی محمد دو صفحه را زود‌تر تمام می‌کرد. آن وقت سرش را می‌برد بالا و به استاد نگاه می‌کرد و مساله‌ای که مشغول حل کردنش بود. گاهی هم من زود‌تر تمام می‌کردم و زل می‌زدم به استاد. گاهی هم سر جمله‌هایی با هم پچ پچ می‌کردیم...
من چامسکی را با دقت خاندم. اما رورتی حوصله‌ام را سر برد. محمد دوستش داشت. صفحه‌های آخر مصاحبه با رورتی را اما بادقت خاندم. رورتی آدم بدبینی بود. به آینده بدبین بود. به زمان حال و سیاست بدبین بود.
جهانبگلو ازش پرسیده بود: به نظر می‌رسد شما نسبت به آینده‌ی بشر خیلی بدبین هستید؟
ریچارد رورتی جواب داده بود: بسیار خوب، البته من فکر نمی‌کنم که احتمالن همه‌ی ما در یک فاجعه‌ی هسته‌ای خاهیم مرد، اما از سوی دیگر می‌اندیشم که یک حکومت جهانی تقریبن تنها امیدی است که نوع بشر پیش رو دارد.
آهان... کلن همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه آن تیکه‌ی آخر مصاحبه را رونویسی کنم:
 «- جهانبگلو: من فکر می‌کنم که جهان روبه جهانی شدن ما از نظر اقتصادی و سیاسی زیر کنترل غرب است و این فرآیند جهانی شدن به نوعی سوق دادن جهان به سوی یک یکسان سازی از نوع مک دونالد و مایکروسافت و کوکاکولا و بسیاری نشانه‌های دیگر غربی است.
- رورتی: من فکر می‌کنم که کاملن حق با شماست. اما به نظر من همسانی فرهنگی بهایی است که ما باید به ازای اینکه خود را در یک فاجعه‌ی هسته‌ای نابود کنیم بپردازیم. شرم آور است، اما من واقعن نمی‌دانم که چه باید کرد. تا صدسال دیگر احتمال دارد ما همه به جای کوکاکولا چای بنوشیم. چون چین قدرت اقتصادی مسلط در جهان آن موقع است. در آن حالت، فرهنگ آمریکایی نیز از میان خاهد رفت. البته این مساله برای من اهمیت ندارد. به نظر من صلح اهمت بیشتری دارد تا اینکه بدانیم کدام فرهنگ مسلط است.
- جهانبگلو: در این صورت، در این جهان دیوانه‌ی ما چه چیز به شما آرامش و دلگرمی می‌دهد؟ سیاست و یا چیزی دیگر؟
- رورتی: در جهان سیاست چیزی برای آرامش و سعادت وجود ندارد. اگر آرامش خیال می‌خاهید به نظر من باید گوشه‌ای پیدا کنید و فقط با کتاب‌های محبوب و دلخاه خود سرگرم باشید.
...
- جهانبگلو: برای آینده چه برنامه‌ای دارید؟
- رورتی: در نظر دارم کتاب دیگری بنویسم. موضوعش دباره‌ی تفاوت میان فلسفه تحلیلی و غیرتحلیلی است. علاوه بر آن تصمیم به مسافرت دارم و می‌خاهم بسیاری از کشور‌ها را ببینم.» (ص ۲۰۴ و ۲۰۵)
هیچی دیگر. همین. ازین تیکه خوشم آمد...

  • پیمان ..

یان تیرسن

۰۵
اسفند
یان تیرسن
آقای تیرسن، من دقیقن نمی‌دانم باید به شما چه بگویم. یعنی نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم. چند روزی است عصر‌ها کارم شده است شنیدن آهنگ‌های شما. بعضی آهنگ‌‌هایتان را بار‌ها و بار‌ها پشت سر هم گوش می‌دهم و خسته نمی‌شوم و به ثانیه‌های آخر اهنگ که می‌رسم دوباره دلم می‌خاهد گوش کنم. از نو. دوباره از نو. از نو. دوباره از نو.
من هم مثل خیلی‌های دیگر شما را با آهنگ‌های فیلم «آملی» شناختم. یعنی اولین باری که آهنگ‌‌هایتان را گوش دادم اصلن نمی‌دانستم شما کی هستید. اصلن اسمتان برایم مهم نبود.
سوم دبیرستان بودم. دانیال برایم یک سی دی آهنگ فیلم آورده بود. (هنوز هم بعد از سال‌ها کسی پیدا نشده که بتواند مثل دانیالِ آن روز‌ها ناغافل بهم حال بدهد... این را باید شما هم بدانید) از آهنگ‌های گادفادر و آنشرلی تا آهنگ‌های زبیگنیف پرایزنر توی فیلم‌های کیشلوفسکی توی آن سی دی بود. (اسم آقای پرایزنر را هم تازگی‌ها یاد گرفته‌ام. به‌تان بر نخورد. آن موقع اسم هیچ کدامتان را بلد نبودم.) آهنگ‌های فیلم آملیتان توی یک فولدر بود به اسم املی. از‌‌ همان زمان بود که دیوانه‌ی آهنگ‌‌هایتان شدم. حالا یک هفته‌ای است که آلبوم‌های دیگرتان را هم دارم گوش می‌دهم و شما یک هفته است که دارید با تمام روح من عشق بازی می‌کنید...‌ای کاش می‌توانستم با کلمه‌ها بیان کنم که شما با آهنگ‌‌هایتان با من چه کار‌ها کرده‌اید... نمی‌دانم... نمی‌توانم... می‌دانم. حتمن به من می‌گویید: «برو تو هم آهنگ خودتو بساز». آخر توی یکی از مصاحبه‌‌هایتان گفته بودید: «هر کسی می‌تواند با توجه به امکاناتش کاری بکند. به دیگران گوش ندهید و تلاشتان را بکنید. با کمک نرم افزارهای موسیقی آلبومی درست کنید. وسائل تکنیکی و نرم افزارهای آنچنانی آن قدر‌ها هم اهمیت ندارند. امروزه با کامپو‌تر همه چیز در دسترس است و هیچ مرزی نیست، همه‌ی مردم می‌توانند موسیقی بسازند، عجله کنید.» اما...
مثلن این اهنگ «Mother «s Journey» که برای فیلم خداحافظ لنینتان ساخته بودید. باور می‌کنید من دوشنبه سه ساعت تمام پشت سر هم داشتم به این آهنگ یک و نیم دقیقه‌ایتان گوش می‌دادم؟ هی به آهنگتان گوش می‌دادم. هی توی اتاقم راه می‌رفتم. هی توی اینترنت می‌چرخیدم. راه می‌رفتم. هی با کتاب هام ور می‌رفتم. و هی به آهنگتان گوش می‌دادم و سیر نمی‌شدم. سیر نمی‌شدم. و نمی‌دانم چرا آن طوری شده بودم. یک جور حالت روحانی؟ یا آن آهنگ «A quai» توی آلبوم L» Absenteتان که با سازدهنی و آکاردئون آرام و آهسته شروع می‌کردید و بعد به یک ریتمی می‌رسیدید که آدم احساس می‌کرد دارد دیوانه می شود. اصلن همین جوری‌ها هستید. آهنگ‌‌هایتان آرام و آهسته است. ساده است. خیلی ساده. شلوغ بازی درنمی آورید. اما با همین سادگی تا اعماق روح نفوذ می‌کنید. با همین آهنگ‌های به شدت ساده‌تان آدم را ویران می‌کنید.
گفتم نمی‌توانم برای توصیف آهنگ‌هایتان کلمه‌های مناسب به کار ببرم. یک چیزهای عجیبی توی ذهنم می‌سازید ولی من نمی‌توانم بیانشان کنم. یک تصویرهای غریب و عجیبی. اما، کلی زور زدم. یعنی خودم را کشتم تا برای یکی از آهنگ‌‌هایتان توی ذهنم یک تصویر قابل بیان بسازم. یعنی تصویری که ساخته‌ام خب دزدی است. از یک فیلم دزدیده‌ام. فیلم افسانه‌ی ۱۹۰۰. حتمن دیده‌اید این فیلم را. شما برای من‌‌ همان پیانیست قهرمان فیلم‌اید. بی‌شوخی می‌گویم. یک جایی توی فیلم یکی از ستاره‌های موسیقی می‌آید تا با ۱۹۰۰ دوئل کند. قرار می‌شود هر کدامشان یک آهنگ بنوازند تا ببینند کدام یکیشان شاختر است. نوبت۱۹۰۰ که می‌شود او برمی دارد با کمال آرامش یک سیگار خاموش را پشت کلیدهای پیانویش قرار می‌دهد. بعد می‌نشیند پشت پیانویش و شروع می‌کند به نواختن. یک آهنگ خیلی تند را می‌نوازد. بعد که اهنگش تمام می‌شود می‌رود از پشت پیانو سیگار را برمی دارد. از بس تند نواخته تمام کلیدهای پیانو داغ شده‌اند و از داغیشان سیگار هم آتش گرفته. سیگار را برمی دارد و تقدیم می‌کند به آن ستاره‌ی موسیقی. خاستم بگویم وقتی آهنگ «Preparation For The Last TV Fake» را از آلبوم خداحافظ لنین (چه قدر تند و هیجان انگیز بود این آهنگ) گوش می‌کردم، به این فکر می‌کردم که این‌‌ همان آهنگی است که ۱۹۰۰نواخته. یعنی شما را تصور کردم که دارید مثل ۱۹۰۰این آهنگ را می‌نوازید و روح و روان من را ساتوری می‌کنید!
نمی‌دانم... نمی‌دانم... آقای یان تیرسن سرتان را درد نمی‌آورم. فقط می‌خاستم بگویم شما با بعضی آهنگ‌‌هایتان من را به طرز عجیبی ویران کرده‌اید... من ویران شما هستم...!


مرتبط: سرگذشت شگفت انگیز ِ یان تیرسن – دانلود آلبوم‌ها: Good bye lenin (۲۰۰۳) - L «Absente (۲۰۰۱) - amelie (۲۰۰۱) - Tout Est Calme (۱۹۹۹) - Le Phare (۱۹۹۷) - La Valse des Monstres (۱۹۹۵)
  • پیمان ..

مینیمال‌ها

۰۲
اسفند

۱- هرکسی که شروع کرده با تقلید و تظاهر شروع کرده... بعد از یه مدت تظاهره شده جزئی از وجودش و تقلیده هم چون انسان اساسن منحرف شونده است انحراف پیدا کرده و شده یک جور خاص بودن و یکه بودن...
۲- هرکی یه جو عقل تو اون کله ش باشه باید یکی از اینارو بپرسته: تالستوی-داستایفسکی-چخوف-تورگنیف-بولگاگف. من داستایفسکی رو می‌پرستم.
۳- بعضی چیز‌ها خیلی زندگی‌اند. مثلن دست‌ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. مثلن سر را به شیشه‌ی خیس اتوبوس تکیه دادن و از بالا به ماشین‌ها نگاه کردن. مثلن توی راهروی قطار ایستادن و به منظره‌ی یکنواخت پنجره زل زدن. مثلن...
۴- از این تی شرتا می‌خوام که روش می‌نویسن: هاگ می‌پلیز.
۵- سال ۱۳۴۸، شرکت واحد اتوبوسرانى تهران اعلام کرد بهاى بلیت اتوبوس از دو به پنج ریال افزایش خواهد یافت. بسیارى از مردم تهیدست تهران اعتراض کردند. تب این اعتراض دانشگاه تهران و، بیش از همه، دانشکده فنى را فرا گرفت و به تخریب و سوزاندن چندین اتوبوس انجامید. پیشنهاد افزایش بلیت پس گرفته شد.
۶- پیاده روی باس دو نفره باشه. یه نفره‌اش غم انگیزه و سه نفره و بیشترش لوث و مضحک.
۷- lllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllll
wwwwwwwwwwwwwww
vvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvv
اینا کالیبر اجزای بدن من در انجام دادن کارهاست در طول سه سال گذشته.
برای اینکه به این وضع در نیام:
... uuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu
باید چی کار کنم؟! از گشادی ذله شدم
۸- از میدون انقلاب تا میدون امام حسین و از میدون امام حسین تا ایستگاه سبلان رو امروز پیاده، با کوله‌ای روی دوش و دو تا دست توی جیب‌های شلوارم گز کردم. حالم خوب نبود.
۹- یه روزی فک می‌کردم خاطرشو خیلی می‌خوام. عجیبه. الان این گوی طلاییش توی ایمیلم روشن شده و هیچ حسی هم درموردش ندارم. یه روزی هول می‌شدم وقتی گوی طلاییش روشن می‌شد... نخند. کوفت.
۱۰- در تاریخ بوده‌اند مللی که ستاره می‌پرستیده‌اند، خورشید و ماه می‌پرستیده‌اند. نبوده‌اند قوم و ملتی که باران یا برف بپرستند؟ مثلن باران پرست یا برف پرست باشند؟ اگر بوده‌اند بهم بگوییدشان تا اجدادم را بشناسم و اگر نبوده‌اند نیاکان من چه کسانی‌اند آخر؟!
۱۱- زن آدم بایست بیرون از خونه مث یه پرنسس باشه و داخل خونه مث یه فاح[شه. غیر اینه؟ آره دیگه. این همه مثال نقض توی خیابونا. کوری؟ نمی‌بینی؟ همه شون توی خونه هاشون پرنسس می‌شن. باور کن.
۱۲- فقط برای اینکه وقتی به سن الان باباش رسید بتونه بخنده. بتونه لبخند بزنه. فلسفه‌ی زندگی و گفتار‌ها و کردارهاش اینه. واقعن کفم برید وقتی اینو گفت...
۱۳- من مسافر خطوط میانه‌ی این شهرم. خطوطی که متوسط‌ها مسافرانش هستند. بی‌آرتی‌های آزادی-تهرانپارس. متروی تهرانپارس صادقیه. متوسطی و میان مایگی اتمسفر زندگی من است
۱۴- سامورایی‌ها وقتی می‌خواستن تجدید قوا کنن، وقتی می‌خواستن یه تصمیمی بگیرن، وقتی می‌خواستن قوی‌تر شن، وقتی می‌خواستن یه تغییر بزرگی کنن می‌رفتن گم و گور می‌شدن. از دیده‌ها پنهان می‌شدن و هیچ کس خبری ازشون نمی‌تونست بگیره. یه اسم خاصی هم داره این حالت شون. یادم نیست اسمش! مدت هاست دلم می‌خواد مثل سامورایی‌ها باشم.
هم به خاطر این حالت شون... و هم به خاطر هاراگیری شون...

  • پیمان ..

...

۲۷
بهمن

من سه نقطه را خیلی دوست دارم... مورد علاقه‌ترین علامت نگارشی من است سه نقطه... سه نقطه یعنی تمام حرف‌هایی که نمی‌شود گفتشان... سه نقطه یعنی تمام کلمه‌هایی که این بیخ گلو گیر می‌کنند و نمی‌شود بیرون ریختشان... سه نقطه که می‌گذاری یعنی‌‌ همان حرف‌هایی که ناگفته می‌ماند... و همه‌ی آدم‌ها حرف‌های ناگفته‌ی خودشان را دارند و وقتی تو سه نقطه می‌گذاری می‌توانند حرف‌های سه نقطه‌ی خودشان را با حرف‌های سه نقطه‌ی تو یکی بگیرند و به هیچ جای دنیا هم برنمی خورد... سه نقطه زبان مشترک تمام آدم هاست... مثل نقطه ویرگول ولدالزنا و الکی پیچیده نیست... ساده است. سرراست است. و البته پر از حرف است... و حالا اگر احوالات این روزهای من را خاسته باشی:... و اگر احوالات تهران دودآلودِ در پناه البرز و مردمان نامهربانش را خاسته باشی:... و احوالات دانشگایی که در آن درس می‌خانم:... زندگیمان شده است:  ...  ...  ....

  • پیمان ..

...

۲۶
بهمن

دست ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. راه رفتن. راه رفتن.

  • پیمان ..

بادکنک قرمز

۲۵
بهمن

آشغال جمع کن سرش را که از سطل آشغال کنار خیابان بلند کرد دخترکوچولو با مامان بزرگش رسیدند به وسط بلوار. دخترکوچولو کلاه بافتنی سرش گذاشته بود و گیس‌های بافته‌اش را از زیر کلاه روی دوش‌هایش انداخته بود. کاپشن آبی پوشیده بود با شلوار صورتی. عینکی هم بود. از آن عینک‌های تنبلی چشم که چشم‌های کوچولویش را ورقلمبیده کرده بود. توی دستش بادکنک بود. یک بادکنک قرمز که نخش را گرفته بود. وسط بلوار که رسیدند ماشین آمد. یک مینی بوس. با سرعت زیاد. رد که شد بادش بادکنک قرمز را از دست دخترکوچولو دزدید.

بادکنک رفت هوا. بعد افتاد روی خیابان. خودش را به خیابان مالید و دور شد. دوباره ماشین می‌آمد. یک پراید. دو تا پسر بودند. با صدای بلند ضبط ماشینشان. دخترکوچولو با مامان بزرگش روی جدول وسط بلوار ایستادند. دخترکوچولو داد زد: مامان بزرگ بادکنکم.
آشغال جمع نگاه‌شان کرد. پراید سرعتش را کم کرد. راهش را کج کرد. آمد طرف بادکنک.
بادکنک خورد به کناره‌ی لاستیک و چند قدم جلو‌تر آمد.
آشغال جمع کن به دخترکوچولو نگاه کرد و دوید سمت بادکنک. پراید دست بردار نبود. دوباره راهش را به سمت بادکنک کج کرد. می‌خواست با لاستیکش بادکنک را بترکاند.
آشغال جمع کن خم شد تا بادکنک را بردارد. پراید راهش را بیشتر کج کرد.
آشغال جمع کن نخ بادکنک را گرفت.
زود قبل از اینکه لاستیک پراید برود روی بادکنک کشیدش. بادکنک فرار کرد.
پراید سرعت گرفت و رفت... دخترکوچولو و مامان بزرگ از خیابان رد شدند. آشغال جمع کن بادکنک قرمز را داد به دخترکوچولو. هر سه تایشان می‌خندیدند...

  • پیمان ..

تشرف

۲۲
بهمن

با خانه‌ها و خیابان‌ها
کوچه‌ها و میدان‌هایش
در آغوش من است لاهیجان
ایستاده‌ام بر مزار شیخ زاهد گیلانی
بوی باغ‌های چای را می‌مالم به تنم
شاخه‌های درخت انار
بر شانه‌های من است
انگار برگ پوش شده‌ام
در خرقه‌ای گیاهانه
زنبیلی پر از پیله‌های ابریشم
دور می‌شود بر استخوان کتف یک گیله مرد
و پروانه‌ای در پیله‌ی من، این شهر
    پیر می‌شود با رویای ابریشم
استخر لاهیجان
استخر و افسانه
استخر و میعادگاه مرغابی عاشق
ملحفه‌ای ست آبی و خیس
    روی تن برهنه‌ی مهتاب
نبض کارخانه‌های برنج
آهسته می‌زند روی مچ دست‌های من
با همین دست هاست که می‌گویم:
-سلام همشهری
و بوی کلوچه می‌دهد
     هر دهانی که می‌گوید: علیک سلام
از خدا که پنهان نیست
    چرا پنهانش کنم از تو، آقا شیخ زاهد گیلانی
سیاه پوش قهوه خانه‌ای هستم
که در مسیر راه کمربندی دور لاهیجان
روزی مُرد
همین طور سیاه پوش آینه‌ای شده‌ام
که جیوه‌اش روزی ریخت
سیاه پوش قالیچه‌ای هستم
که در مغازه‌ی سمساری ست
آه آقا
بله آقا
آقا شیخ زاهد گیلانی.
بیژن نجدی/از کتاب"پسرعموی سپیدار"،صفحه ی 168 و 169

مرتبط: داستان دو شهر

پس نوشت: کل وبلاگ های وردپرس و بلاگر دوباره فیلتر شدند!
پس نوشت2: من جلبک نشده ام. این که این قدر شخصی و بی ربط به حوادث دور و اطراف می نویسم به خاطر این است که حرف تازه ای ندارم. چیزهایی که بقیه می گویند کافی است دیگر.
پس نوشت3: من دلم می خاهد حمید تند تند و زیاد زیاد بنویسد: این جا.
  • پیمان ..

تق تق تتق تق

۱۹
بهمن

خردوخمیر از اتوبوس پیاده شده بودم. کیفم را انداحته بودم روی دوشم و لخ لخ کنان می‌رفتم به سمت بیرون ترمینال. نیمه شب بود. چشمهام همین جوری روی هم می‌افتادند. توی اتوبوس نتوانسته بودم بخابم. شانه‌ها و کت و کولم له و لورده بودند. هی به خودم می‌گفتم: دفعه‌ی آخرت باشد که با اتوبوس می‌روی گم و گور بشوی. حال راه رفتن نبود. حالت عادی‌اش باید پیاده می‌رفتم تا خانه. اما لشم را انداختم توی اولین ماشینی که توی خیابان ایستاده بود. سوار که شدم راننده داد زد: پروین یه نفر. پروین یه نفر. حالش را نداشتم صدایش بزنم بگویم آن یک نفر را من حساب می‌کنم بیا برویم. صبر کردم تا آن یک نفر هم پیدا شد. پراید بود. خیابان‌ها خلوت بودند. بلوار پروین از همیشه خلوت‌تر بود. عقب نشسته بودم. راننده پایش را تا ته روی پدال فشار می‌داد. دیر دنده عوض می‌کرد. روی دور موتور ۵۵۰۰-۵۰۰۰. چراغ سقفی‌اش آبی رنگ بود. روشن گذاشته بودش. یادم نمی‌آید که آهنگ هم گذاشته بود یا نه. ولی‌‌ همان صدای دور موتور ماشین به تنهایی برایم خلسه آور بود. حس می‌کردم چه قدر این صدا نشئه آور است. دور موتور کم کم زیاد می‌شد و زیاد‌تر. طرف پایش را روی پدال ثابت نگه نمی‌داشت تا دور موتور ثابت بماند. همین طور ماشین دور می‌گرفت و بعد که فکر می‌کردی دیگر دارد منفجر می‌شود دنده سبک می‌شد و از نو... فقط همین نبود. یک چیز دیگر هم بود. چیزی در صندوق عقب. انگار توی صندوق عقبش یک مکعب یا یک توپ فوتبال گذاشته بود و با کوچک‌ترین تکان ماشین این مکعب می‌خورد به درو دیوار صندوق عقب. آن صدای برخوردهای آن توپ یا مکعب هم خلسه آور بود! نه خلسه آور نه. خوشایند. نمی‌دانم. یک حالت عجیبی بود. نمی‌دانم. از منگ و خواب آلوده بودن من بود یا از بی‌‌‌نهایت خسته بودنم یا از نور آبی رنگ فضای ماشین یا از دور موتور ماشین یا آن مکعب که دائم به درودیوار صندوق می‌خورد و تق تق تتق تق صدا می‌کرد، صدایی شبیه عبور پیاپی ماشین‌ها از روی دست اندازهای زرد پلاستیکی توی جاده‌ها... همچین صدایی. و من عاشق آن صدا شده بودم. باورت می‌شود؟ من عاشق آن صدا شده بودم. اما فقط‌‌ همان شب بود که من عاشق آن صدا شدم!
فردایش رفته بودم توی پارک، درست روبه روی یکی از همین دست اندازهای پلاستیکی زرد رنگ نشسته بودم تا به صدایشان گوش کنم. فکر می‌کردم صدای مکعب توی صندوق عقب آن شبِ خسته مثل صدای عبور ماشین‌ها از دست انداز‌ها بوده. اما نبود. صدای ماشین‌ها و تق تق عبورشان از دست انداز آزارنده بود، آزارنده. من حسرت می‌خوردم. چرا آن شب آن صدا آن قدر خوشایند شده بود؟ چرا آن صدای برخورد مانند آن قدر هیجان انگیز شده بود؟ ماشین که سوار می‌شدم با اشتیاق از دست انداز‌ها با دنده دو رد می‌شدم تا شاید صدای تق تقی به مانند صدای تق تق خوشایند آن شب را بسازم. اما... نه... نمی‌شد... نمی‌شد... نمی‌شد...
رفت و رفت تا یک نیمه شب پاییزی. یک نیمه شب بارانی پاییزی. باران شلاقی می‌بارید. از خود چالوس که راه افتاده بودم تا خود لاهیجان باران شلاقی بارید. برف پاک کن‌ها تند تند برایم بای بای می‌کردند و من تند می‌راندم و بابا کنارم نشسته بود و چرت می‌زد و مامان و زن دایی و شادی عقب، خواب خواب بودند. صدای قطره‌های تند باران روی سقف ماشین بود. گه‌گاه هم که پنجره را قدری پایین می‌بردم، صدای چرخ ماشین بر جاده‌های خیس بود و ساعت یک نیمه شب بود که رسیدم لنگرود. گیر کردم بین ماشین‌هایی که بوق بوق می‌زدند و آرام می‌رفتند و دخترپسرهایی که توی ماشین‌ها می‌رقصیدند و بعضی‌هاشان دستمال سفید تکان تکان می‌دادند. کور خواب شده بودم. می‌خاستم هر چه سریع‌تر برسم به رخت خاب گرم و نرم خانه‌ی بابابزرگ و گیر کرده بودم بین آن همه آدم خوشحال. آرام دنبالشان رفتم تا بروند پی کارشان. تا میدان آخر لنگرود ول نکردند. زیاد بودند. پنج شش تایشان را جلو زده بودم و باز هم به ماشین عروسشان نرسیده بودم. به میدان که رسیدند دور زدند و من مستقیم رفتم. افتادم توی جاده‌ی لنگرود-لاهیجان. حوصله‌ام سر رفته بود. با ‌‌نهایت چابکی و سرعت عملی که در خودم سراغ داشتم گاز دادم و ماشین را جاکن کردم... اما یک چیزی آنجا بود. اول جاده‌ی لنگرود-لاهیجان آسفالت سوراخ سوراخ شده بود. دست انداز شده بود. در آن شب بارانی ندیدم. نه از آن دست انداز‌ها که بالا و پایین بپری. ماشین از روی‌‌ همان سوراخ‌ها جاکن شد و آن تق تق، تلق تولوق جادویی... بابام چرتش پاره شد، بهم گفت: چه خبرته؟ ولی من ته دلم خوش خوشانم شده بود...
من آنجاده را چند بار دیگر هم رفتم. اول جاده‌ی لنگرود-لاهیجان. آن سوراخ سوراخ شدن آسفالت هنوز هم هست. اینجا ایران است و خرابی‌ها هرگز درست شدنی نیستند. ولی هر بار که با ‌‌نهایت شتاب از آن سوراخ‌ها رد شده‌ام، دیگر صدای تق تق و تلق تولوق برایم آن حالت جادویی را نداشته‌اند. حتا برایم آزارنده هم شده‌اند. دلم برای لاستیک و رینگ‌های ماشین سوخته...
حالا من مانده‌ام که چه جوری‌ها من عاشق آن صدا شده‌ام؟ چرا همیشه من عاشق آن صدا نیستم؟ چرا فقط یک وقت‌هایی عاشق آن صدا می‌شوم؟ آیا آن صداهه فرق می‌کند یا حال من است که باعث می‌شود پاری وقت‌ها عاشق باشم و پاری وقت‌ها منزجر و متنفر؟ تقصیر من است یا تقصیر آن صدا؟ اصلن شاید تقصیر این عشقی باشد که بیژن نجدی در موردش می‌گوید:
زیرا عشق
اگر عشق
آن‌گاه عشق
پس عشق
همیشه عشق
و شاید عشق
که هرگز عشق
زیرا اگر آن‌گاه، پس همیشه و شاید که هر گز عشق...

  • پیمان ..

ویکی لیکس

۱۷
بهمن

پیش نوشت: حمید مهندسی عمران دانشگاه علم و صنعت می‌خاند. برایم تعریف می‌کرد که درس نقشه برداریشان این ترم تفکیک جنسیتی شده. تعریف می‌کرد که ورودی ما ۱۰ تا دختر داشته که ۷تایشان نقشه برداری را پاس کرده‌اند. آن وقت برای آن سه دختر یک کلاس جداگانه تشکیل داده‌اند و برای ما ۱۳-۱۴تا پسر یک کلاس دیگر. تعریف می‌کرد که آن کلاس نقشه برداریِ پسرانه با کلاسِ بتن همزمان شده و او مجبور است جفتشان را بردارد و نمی‌تواند. تعریف می‌کرد که کلی دادوبیداد کرده که آخر این چه وضعش است... رفته آموزش دانشکده‌شان و جاروجنجال راه انداخته. ولی تا دیروز هیچ کاری نکرده بودند برایشان...
@@@
می‌نشینم توی دفتر انجمن اسلامی. از آب سردکن انجمن (که آبگرمکن هم دارد) برای خودم آب جوش می‌ریزم و روزی چهار پنج تا چای کیسه‌ای می‌خورم. تاثیری در از بین بردن احساس خستگی‌ام ندارد، ولی کاچی به از هیچی است. نگاه می‌کنم به کامپیوترمان که روشن نمی‌شود. نگاه می‌کنم به ردیف کتاب‌های توی قفسه‌ها که نصف کتاب‌هایش به یغما برده شده‌اند. بعد نگاه می‌کنم به سبحان و صادق که پروژه‌های طراحی اجزا و انتقال حرارت و این‌ها را تند تند می‌نویسند. از قفسه‌ی پشت میز زونکن‌ها را برمی دارم و برای خودم ورق می‌زنم. این زونکن‌های توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک تاریخ‌اند. یک سری اسناد تاریخی بی‌واسطه و عریان. برای خودم می‌خانمشان و پرتاب می‌شوم به گذشته‌ها. به آدم‌هایی که ده سال پیش، پانزده سال پیش عضو انجمن اسلامی بوده‌اند فکر می‌کنم. بیانیه‌ها را می‌خانم. تکه‌های بریده شده‌ی روزنامه‌ها را نگاه می‌کنم. گزارش اردو‌ها و جلسه‌ها... اوووه. بیانیه‌های شانزده سال پیش انجمن را می‌خانم. بیانیه‌ی طویلشان در اعتراض به دانشجوی پولی در شانزده سال پیش. اُه. زمان هاشمی رفسنجانی. زمان اکبرشاه کبیر! بعد نگاه می‌کنم به واکنش‌های الان در مورد مصوبه‌های مجلس و دولت... لعنتی‌ها... گزارش اردوهای انجمن اسلامی را می‌خانم. اُه. چه قدر اردو می‌رفته‌اند این‌ها. به الان فکر می‌کنم که اجازه‌ی هیچ اردویی نمی‌دهند و... شعار پای بیانیه‌های انجمن در آن زمان‌ها را می‌خانم: دست خدا بر سر ماست/ خامنه‌ای رهبر ماست...!!!
توی همین زونکن گردی‌ها با یک ماجرای جالب روبه رو شدم که می‌خاهم اینجا افشا (!) کنم... فقط چیزی که وجود داشت استادی بود که شخصیتِ اولِ این ماجرا بود. سرچ گوگل به من گفت که استادِ شخصیتِ اولِ این ماجرا الان توی دانشگاه تبریز است. یکی از استادان دانشکده‌ی مکانیک دانشگاه تبریز است. راستش نمی‌خواستم آبرویش را ببرم. روی همین حساب است که هر جا از این استاد دانشگاه تبریز نام برده شده، اسم او را مخفف نوشته‌ام... تمام اسناد این ماجرا که الان می‌خواهم نعل به نعل نقل کنم در دفتر انجمن اسلامی دانشکده‌ی مکانیک موجود است...
@@@
ماجرا برمی گردد به سال ۱۳۷۳. ترم پاییزه‌ی ۱۳۷۳. آن زمان‌ها هنوز مهندسی مکانیک تبدیل به یک دانشکده‌ی مستقل نشده بود. هنوز گروه مهندسی مکانیک بود. نه دانشکده‌ی مهندسی مکانیک. قضیه برای من در بهمن ۱۳۸۹ از نامه‌ی دست نویسی شروع شد که دانشجو‌ها نوشته بودند:

بسم الله الرحمن الرحیم

ریاست محترم گروه مهندسی مکانیک دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران
جناب آقای دکتر سید احمد نوربخش
نظر به عدم توانایی آقای دکتر الف در تدریس انتقال حرارت ۱ و برخوردهای نامناسب ایشان در مقام پاسخگویی به سوالات دانشجویان، ما دانشجویان درس مذکور حضور در کلاس ایشان را بی‌ثمر دانسته و از حاضر شدن در کلاس ایشان امتناع می‌ورزیم. مستدعی است ترتیبی واقع فرمایید تا مدرس دیگری تدریس درس مذکور را به عهده بگیرد.

والسلام

۱۲/۹/۱۳۷۳


پای نامه هم امضای ۴۷ نفر بود با اسم و اسم فامیلی.
بعد زونکن مربوطه را ورق زدم رسیدم به یک نامه‌ی تایپ شده:

جناب آقای دکتر حسین شکوه‌مند
مدیر محترم گروه مهندسی مکانیک
سلام علیکم
به قرار اطلاع و پیرو مذاکرات اخیر جناب آقای دکتر الف استاد محترم آن گروه، در شرایط کنونی نمی‌توانند به تدریس خود ادامه دهند، خواهشمند است با توجه به مقطع کنونی (مراحل پایانی ترم) در اسرع وقت نسبت به جایگزینی و جبران عقب افتادگی دانشجویان اقدام لازم مبذول فرمایید. در همین رابطه معاونت آموزشی دانشکده نیز هماهنگی لازم را معمول خواهند داشت.

مجتبا شریعتی نیاسر

رییس دانشکده فنی


به اینجای ماجرا که رسیدم برایم موضع گیری رییس دانشکده‌ی فنی که به حرف دانشجو‌ها گوش داده بود خیلی جالب آمد. البته اتحاد دانشجو‌ها در نرفتن به سر کلاس خودش تاریخی بود. بعد در ادامه به یک گزارش دست نویس برخوردم:

 «سخنان دکتر شکوه‌مند:
» دکتر شریعتی هفته‌ی گذشته فرمودند که آقای دکتر شکوه‌مند شما ریاست موقتی گروه را قبول کنید تا بعدن تصمیم بگیریم. البته دکتر جهانگیری هم جزء پیشنهاددهنده‌ها بودند که ایشان به دلیل صلابت علمی و سنی، همیشه از تجربیاتشان در گروه استفاده شده است. و من هنوز نامه را دریافت نکرده‌ام. سپس گزارشی از روال کار مبنی بر تغطیلی کلاس‌های دکتر الف و مسائل گذشته گفته شد و نامه‌ی دکتر شریعتی به ایشان ارائه شد.
دکتر شکوه‌مند فرمودند: به هیچ عنوان راضی نخواهم شد که کوچک‌ترین لطمه‌ای به درس شما بخورد. حتا اگر خودم بیایم و تا نصفه شب برای شما تمرین حل کنم. بنابراین از این بابت اطمینان خاطر داشته باشید و ما با اساتید گروه این مشکل را حل خواهیم کرد. ولی خیلی سریع جواب نخواهد داد و این بستگی به همکاری‌های دکتر الف دارد... به آقای دکتر گفته شد شما سعی کنید با ایشان (دکتر الف) تماس بگیرید و بگویید فردا ایشان نیایند چون ممکن است حرمت‌ها شکسته شود. «

اما نامه‌ی بعدی که در زونکن بایگانی شده بود عجیب بود.
نامه‌ای که بالایش نوشته بودند: محرمانه- مستقیم.
نامه‌ی تایپ شده‌ی بعدی به این قرار بود:

» جناب آقای دکتر محمدرضا عارف
ریاست محترم دانشگاه تهران
سلام علیکم
به منظور بررسی وقایع اخیر گروه مهندسی مکانیک این دانشکده، و بر اساس نظر حضرت عالی، جلسه‌ای با حضور آقایان دکتر عبادی (معاون آموزشی دانشگاه)، دکتر توحیدی (نماینده‌ی دانشکده فنی در هیات ممیزه دانشگاه)، دکتر شکوه‌مند (مدیر گروه مکانیک)، دکتر ابتکار (استاد گروه مکانیک)، دکتر طالقانی (معاون دانشجویی دانشگاه)، دکتر موسوی مشهدی (مدیر کل امور پژوهشی دانشگاه)، دکتر پنجه شاهی (معاون پژوهشی دانشکده فنی)، دکتر اخلاقی (معاون آموزشی دانشکده فنی) از ساعت ۵ الا ۷: ۳۰ بعدازظهر روز یکشنبه ۹/۱۱/۷۳ در دانشکده فنی تشکیل و تصمیمات زیر اتخاذ گردید:
۱-این عمل دانشجویان به شدت تقبیح شود.
۲-از آقای دکتر الف توسط گروه و دانشکده دلجویی به عمل آید.
۳-برای آقای دکتر الف چه در گروه مکانیک و چه در سایر گروه‌ها نظیر متالورژی در دروسی که دانشجویان اظهار تمایل نموده‌اند با نظر مدیران محترم گروه‌های ذیربط درس گذاشته شود و فعالیت‌های پژوهشی و راهنمایی پایان نامه را نیز ادامه دهند.
مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی ایفاد می‌گردد.

مجتبا شریعتی نیاسر
رییس دانشکده فنی


پشت این برگه‌ی تایپ شده یک برگه‌ی دست نویس کپی شده هم به این قرار بود:
 «جلسه‌ی شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک در تاریخ ۹/۱۱/۷۳ تشکیل شد و در مورد وضعیت فعلی گروه مکانیک و حفظ انسجام گروه و به طور اخص مساله‌ی دکتر الف بحث و بررسی گردید و اعضای شورای گروه اظهار نظر نمودند که:
در حال حاضر شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک حضور نامبرده و ادامه‌ی فعالیت‌های علمی و آموزشی ایشان در گروه را صلاح نمی‌داند.»
پای این نوشته هم امضای ده نفر بود...
@@@
برای من به شخصه ماجرای جالبی بود. اینکه دانشجو‌ها توانستند حرفشان را به کرسی بنشانند خودش خیلی حرف است...

  • پیمان ..

Unknown

۱۶
بهمن

آرزوی با دوچرخه ایران را گشتن...


  • پیمان ..

لهستان

۱۱
بهمن

تصور آدم‌ها از کشورهای دیگر همیشه برایم سوال بوده. بعضی کشور‌ها هستند که مدام اسمشان در رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها و کتاب‌های درسی تکرار می‌شوند. در مورد این کشور‌ها زیاد کنجکاو نیستم. بعضی کشور‌ها هستند که هیچ وقت توی خبرهای روزانه ازشان اسمی نمی‌شنویم. مثلن همین لهستان. بعضی آدم‌ها هستند که اطلاعات عمومی خوبی دارند. می‌دانند پایتخت لهستان کجا است، چند میلیون نفر جمعیت دارد، تاریخش چه جوری‌ها بوده، جغرافیایش چه جوری‌ها است و... زیاد نیستند همچین آدم‌هایی. ولی، خب اطلاعاتشان فقط شامل مشتی کلمه است بی‌هیچ خاصیتی. آدم‌هایی هم شاید باشند که جهانگردی کرده باشند و لهستان را به چشم خودشان دیده باشند و قصه‌ها و خاطره‌ها از آن به یاد داشته باشند. که مسلمن خیلی خیلی کمیابند. راستش من خیلی از کشور‌ها و تصویری که ازشان توی ذهنم ساخته شده از روی جام جهانی فوتبال بوده... فکر می‌کنم برای خیلی‌ها این طوری‌ها باشد. از روی بازیکن‌های فوتبالشان و تماشاچی‌‌هایشان و نوع بازی کردنشان و... خیلی منبع تصور مسخره‌ای است. ولی معمولن خوب به یاد آدم می‌ماند! یک منبع تصور دیگر می‌تواند کتاب‌ها و فیلم‌ها باشند. من راستش آدم فیلم بازی نیستم. می‌ماند کتاب‌ها...
همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه بگویم تازگی‌ها دو کتاب از دو تا آدم لهستانی خانده‌ام که لهستان را برایم قابل تصور کرده‌اند. کلی تصویر برایم ساخته‌اند از لهستان. حالا برایم لهستان سرزمینی است که از تلویزیونش مجموعه‌ی ده تا سخنرانی کوتاه یکی از فیلسوفانش به اسم «لشک کولاکوفسکی» را به صورت سریالی پخش می‌کرده. لهستان برای من سرزمینی شده که کارگردانی به اسم «کریستف کیشلوفسکی» می‌نشیند ده تا فیلم شاهکار برای یک سریال ده قسمتی تلویزیون کشورش می‌سازد و بعد از سال‌ها فیلم نامه‌هایش آدم را به اوج ملکوت می‌برند، با آدم ها و عشق ها و حسادت ها و رذالت ها و بزرگواری ها و خیانت ها و.... 

کتاب اول فیلم نامه‌های ده فرمان کریستف کیشلوفسکی بود. خاندن کتاب‌های فیلم نامه برای خودش لطف بزرگی است. کلمات توصیفی خیلی کم‌اند. بیشتر حجم کتاب دیالوگ‌ها هستند. تو به سرعت کتاب را می‌خانی و چون همه‌ی کتاب دیالوگ است احساس می‌کنی خیلی به زندگی شبیه‌تر است. ده فرمان را «کریستف کیشلوفسکی» و رفیقش «کریستف پیه سیه ویچ» نوشته‌اند. «عرفان ثابتی» ترجمه کرده و نشر ماه ریز هم چاپ زده. توی مقدمه‌ی کتاب کیشلوفسکی تصویر جالبی از نگارش فیلم نامه‌ها برای آدم می‌سازد. می‌گوید:
 « نگارش فیلم‌نامه یک‌سال به طول انجامید، آن‌ها را یکی پس از دیگری نوشتیم. شب‌های زیادی را در کنار یکدیگر در آشپزخانه‌ی منزل پیه سیه ویچ در اتاق کوچک پر از دود سیگار گذراندیم. ساختن فیلم‌ها یک سال و دو ماه طول کشید. ولی از آن زمان مدت زیادی می‌گذرد. حالا فقط فیلم‌ها باقی مانده‌اند، که بیشتر از حد تصور ما با استقبال روبرو شده‌اند، گرچه واقعا دلیل این استقبال را نمی‌دانیم! «
کل فیلم نامه‌ها در یک مجتمع مسکونی می‌گذرد. از‌‌ همان مجتمع‌های مسکونی کمونیستی با نماهای سیمانی اندوهناک. این چیزی است که فیلم نامه‌ها توی ذهنت می‌سازند. بعضی‌ها می‌گویند ده فرمان یک اثر مذهبی است. آره. عنوان‌های فیلم نامه‌ها همچین چیزی را القا می‌کنند:
۱-من خدا هستم پروردگار شما ۲-خدایان دیگر را عبادت منما ۳-روز سبت را یاد کن ۴-پدر و مادر خود را احترام نما ۵-قتل مکن ۶- زنا مکن ۷- دزدی مکن ۸- نام خدای خود را به باطل نبر ۹-بر همسایه‌ی خود شهادت دروغ مده ۱۰-به خانه‌ی همسایه‌ی خود طمع مورز
ولی وقتی فیلم نامه‌ها را می‌خانی، قصه‌های تویشان را واژه به واژه دنبال می‌کنی می‌فهمی که کلمه‌ی مذهبی برای توصیف مجموعه شاهکار کیشلوفسکی خیلی حقیر است و بی‌معنی.
 "مونیکا مورر" نویسنده‌ی کتاب "سرشت و سرنوشت، سینمای کریستف کیشلوفسکی" در مورد ده فرمان می‌نویسد که:
 "زمانی که کیشلوفسکی و پیه سیه ویچ مشغول ساختن ده فرمان بودند مدام درباره‌ی حقیقت بحث می‌کردند، درباره‌ی اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی غلط است. کیشلوفسکی دائم در جست‌و‌جوی پاسخ بود. ده فرمان در عین حال که مجموعه‌ای بود از ده فیلم نوشته‌ی زیبا که حتا یک صحنه یا یک دیالوگ نامناسب نداشتند، محصول همین جست‌و‌جو بود: کاوشی دقیق و روشنفکرانه در مسائل پیچیده‌ی اخلاقی."
خلاصه‌ای از هر کدام از قسمت‌ها را می‌توانید اینجا بخوانید: @@@

اما کتاب دیگری که خاندم یک کتاب خیلی لاغر بود. یک کتاب صد صفحه‌ای. کتابی به اسم "درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ". "لِشِک کولاکوفسکی" یک فیلسوف لهستانی بوده. دوران جوانی‌اش کمونیست شده بوده. بعد‌ها از خط کمونیست آمده بیرون و کتابی که در باب مارکسیسم و نقد آن نوشته یکی از بهترین کتاب‌های جهان در باب توضیح و نقد این مکتب فکری است. درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ یک مجموعه مقاله است. مقاله‌هایی پنج شش صفحه‌ای درباره‌ی مسائلی که آدم همیشه فکر می‌کند هیچ وقت نمی‌تواند در مورد آن‌ها به همه‌ی جوانبشان نگاه کند و به یک نتیجه گیری برسد. به گفته‌ی خود کولاکوفسکی در مقدمه ده مقاله‌ی اول توی یک برنامه‌ی تلویزیونی درس می‌داده و بعد توی یک مجله به اسم "گازتا ویبورچا "چاپ می‌کرده. سه چهار تا مقاله هم اضافه کرده و تبدیلش کرده به کتاب. عناوین مقاله‌ها عبارتند از:
۱-در باب قدرت    ۲-در باب شهرت    ۳-در باب برابری    ۴-در باب تزویر    ۵-در باب تساهل    ۶-در باب سفر    ۷-در باب فضیلت    ۸-در باب مسئولیت جمعی    ۹-در باب خیانت بزرگ    ۱۰-در باب خشونت    ۱۱-در باب آزادی    ۱۲-در باب تجمل    ۱۳-در باب ملالت
مقاله‌های این کتاب در عین کوتاه بودن به شدت کاربردی‌اند. کولاکوفسکی با کوتاه‌ترین کلمات بیان مساله می‌کند و سوال ایجاد می‌کند و بعد سعی می‌کند خیلی سریع به سوال‌ها جواب بدهد و یک جورهایی تعیین تکلیف کند. مثلن مقاله‌ی در باب تساهل. مصطفا ملکیان توی کتاب "راهی به رهایی" یک مقاله‌ای دارد به اسم "مبانی نظری مدارا". می‌نشیند کلی برایت فلسفه می‌بافد که فلسفه‌ی مدارا و تساهل شامل چه چیزهایی می‌شود و کلی برایت سوال ایجاد می‌کند که حالا من چگونه مدارا کنم؟ چه وقت‌هایی مدارا بی‌معنا می‌شود؟ و الخ. اما کولاکوفسکی خیلی سریع می‌آید دقیقین مشکلات اجرایی مدارا و تساهل را بیان می‌کند و می‌گوید که چه کنیم چه نکنیم. یک جور قطعیت نظر دارد این کتابِ "درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ ". بعد یک چیز دیگر هم این است که این کتاب جان می‌دهد برای رونویسی توی وبلاگ و جان می‌دهد برای اینکه یک سری پاراگراف‌هایش را حفظ کنی و توی بحث‌های روزمره بلغور کنی...
همین دیگر!

:
ده فرمان/کریستف کیشلوفسکی و کریستف پیه سیه ویچ/عرفان ثابتی/نشر ماه ریز/چاپ سوم: 1384/چهارصدوچهل وشش صفحه/۴۰۰۰تومان (چاپ‌های جدید خیلی گران ترند مسلمن!)
درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ/لشک کولاکوفسکی/ترجمه‌ی روشن وزیری/انتشارات طرح نو/چاپ دوم: ۱۳۸۲/۱۱۲صفحه/۱۰۰۰تومان

  • پیمان ..

Unknown

۱۰
بهمن

تویی که ساعت‌های سه تا چهارونیم - پنج صبح پیدایت می‌شود. آره. خودت. می‌خواهم بگویم عاشقت هستم. حالا دیگر شماره‌ی آی پی‌ات را حفظ شده‌ام. دویست و سیزده. صدوهفتادوشش. هفت. شصت. اهل نظربازی هم نیستی. فقط یک عالمه عددی. این همه رقم بی‌معنا حالا برایم شده‌اند تنها معنای زندگی. باورت می‌شود؟ می‌خواهم بگویم فدای آن انگشت‌هایت هستم که در آبی و خاکستری سحر از میان دویست میلیون وبلاگی که توی عالم هست، می‌کوبد بر کلیدهای کیبورد و می‌آوردت اینجا... می‌دانی؟ تو پاک‌ترین عشق خداوندی...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۱۸
  • ۴۹۴ نمایش
  • پیمان ..
چهار صبح همین جوری‌ها که آسفالت سیاه خیابان خیس از قطره‌های بارانی است که شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق را مات و مشجر کرده‌اند، برداری اسم آدم‌هایی را که می‌آیند توی ذهنت بنویسی توی سرچ گوگل ببینی کجا‌اند چی کار می‌کنند کی شدند چی شدند و بعد گوگل بردارد برایت بنویسد که:
Information No results found for "...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۱۸
  • ۳۶۶ نمایش
  • پیمان ..

دو سالگی

۳۰
دی

امروز که این وبلاگ دوساله شد آقا یا خانمی با تایپ کلمات «پشگل خر» در جست‌و‌جوی گوگل به سپهرداد رسید و یادآوری کرد که دو سال وبلاگ نوشتن یعنی به فنا دادن عمر بی‌هیچ فایده و برداشت و منفعتی.

حالا مصطفا ملکیان گفته باشد که: «هیچ‌گاه دکه‌ی خودتان را به خاطر سوپرمارکت دیگران تعطیل نکنید. اگر ابن سینا انسان بزرگی بوده است و سوپرمارکت عظیم فکری فرهنگی داشته است، خب داشته باشد. ما هم زیر این راه پله‌ها یک دکه‌ای داریم چهارتا قوطی بغل هم گذاشته‌ایم و مقداری نخودلوبیا هم درشان ریخته‌ایم. ما نباید در این دکه را ببندیم. شاید شاید کسی جنس مورد نظر خود را در سوپرمارکت او پیدا نکرد و از ما خرید... کسی سراغ ما نمی‌آید ولی اگر هم آمد دکه‌ی ما باز است!» و من هم فکر کرده باشم که سپهرداد دکه‌ی من بین این همه وبلاگ است؛ این‌ها هیچ کدام از احساس خسران و زیان از وقت گذاشتن پای این وبلاگ بعد از دو سال کم نمی‌کند... کم می کند؟!

  • پیمان ..

زمستان 65

۲۸
دی
راهرو سرد بود و شیشه‌ها مات و مهِ نفس گرفته. کنار دستشویی ایستاد و شیشه‌ی پنجره را با دست پاک کرد. به بیرون زل زد. اکثر مسافران قطار نظامی بودند. بودند کسانی که هنوز دنبال جا و مکانشان می‌گشتند. آرش نمی‌دانست چه کند. نه بلیت داشت و نه پول درست و حسابی. بادستگیره‌ی در ور رفت، اما در قفل بود. مایوس و درمانده به دیواره‌ی سرد قطار تکیه داد.
سربازی به دستشویی رفت. بیرون که آمد سیگاری گیراند. کلاه اورکتش را به سر کشید. تند تند به سیگارش پک می‌زد. آرش به انگشتان سرخش دمید. هنوز لباسش خیس بود.
-بسیجی هستی؟
آرش به خود آمد. سرباز سیگار را زیر پوتینش له کرد. بعد آمد و کنار آرش ایستاد. بوی سیگار می‌داد.
-پرسیدم بسیجی هستی؟
آرش جوابش را نداد و به بیرون نگاه کرد. سرباز آه کشید و گفت: «تو هم دلت گرفته؟»
بعد دست‌هایش را توی جیب‌های اورکتش کرد و گفت: «آدم وقتی می‌رود مرخصی زمان برایش زود می‌گذرد؛ اما وقت برگشتن انگار صد سال می‌گذرد تا دوباره به مرخصی بیاید. اِی اِی اِی. آخ مادر! این سربازی چه بود دامن ما را گرفت.»
قطار تلق تلق کنان روی ریل می‌لغزید و جلو می‌رفت. سرباز سرش را به میله‌ی کنار دستشویی تکیه داد و صدایش را‌‌ رها کرد:
چرا مادر مرا بیست ساله کردی
لب مرز عراق آواره کردی
لب مرز عراق شد خانه‌ی من
نیامد نامه‌ای از نامزد من
مسلسل، من ولایت کار دارم
جوانم، آرزو بسیار دارم
دل آرش گرفت. یاد مرتضا ر‌هایش نمی‌کرد. حالا باید چه می‌کرد؟ اصلن چرا سوار این قطار شده بود؟ به کجا می‌رفت؟...


دوستان خداحافظی نمی‌کنند/داوود امیریان/صفحه‌ی ۹

  • پیمان ..

فحش کِش

۲۳
دی

دلم جنگل می‌خواست.
 دیر شده بود. غروب شده بود. خورشید، نارنجی و قرمز شده بود. داشت از پشت شاخ و برگ درخت‌های کنار جاده غروب می‌کرد. با سرعت هشتاد تا داشتم می‌رفتم به سمت سیاهکل. بعدش می‌خواستم بروم به سمت دیلمان. از‌‌ همان جادهٔ جنگلی پر پیچ و خم. تا لونک قرار نبود بیشتر برویم. دیر شده بود. شب می‌شد. زور می‌زدم تا حداقل خورشید کامل غروب نکرده، لونک باشم و هوای جنگلیِ دم غروب را نفس بکشم. داشتم نود تا را پر می‌کردم که دیدم یک پراید زرد رنگ از فرعی خاکی سروکله‌اش پیدا شد و بی‌کله انداخت توی جاده اصلی. خواستم ازش سبقت بگیرم که از روبه رو ماشین آمد. سرعتم را کم کردم. تا چهل تا. یک بوق کشدار هم برایش کشیدم که: مردک صبر می‌کردی رد شم. بعد می‌نداختی تو جاده. یک بوق کشدار دیگر هم زدم برای ابراز عصبانیت!
رانندهٔ پراید کاری نکرد. سرعتش را زیاد نکرد. برایم انگشت وسط نشان نداد. نکشید کنار تا رد شوم. هیچ کار نکرد. بعد از چند لحظه دستش را انداخت از پنجرهٔ ماشینش بیرون. لای انگشت‌هایش نور نارنجی رنگی در آبی سورمه ایِ دم غروب می‌درخشید. بعد یک تقهٔ کوچک به سیگارش زد و خاکستر سیگار توی جاده پخش و پلا شد... همین.
خفه شدم و تا خود سیاهکل ازش سبقت نگرفتم. توی عمرم هیچ کس به این قشنگی بهم نگفته بود: «خفه شو، بشین سر جات، لالمونی بگیر...»

  • پیمان ..

بحثمان از آنجا شروع شد که چرا توی وقایع سال ۸۸ آذربایجانی‌ها ساکت بودند؟ چرا تبریز شلوغ نشد؟ چرا آن‌ها هم جنبش اعتراضی راه نینداختند و صدایشان بلند نشد؟ آخر توی یکصد سال اخیر هر حرکت مردمی‌ای که توی ایران راه افتاده تبریزی‌ها همیشه یک پای ثابت بوده‌اند. از انقلاب مشروطیت و ستارخان و باقرخان بگیر تا انقلاب سال ۵۷ و... ولی این‌دفعه ساکت بودند. بهش گفتم: واقعن چرا؟ یک جای کار نمی‌لنگد به نظرت؟
برگشت بهم گفت: خیلی معلومه. به یک دلیل ساده. چون به نظر آن‌ها جنگ و دعواهای سال هشتادوهشت یک جنگ و دعوا بین فارس‌ها بوده. پیش خودشان می‌گفتند فارس‌ها با هم درافتاده‌اند. چه خوب. به ما ترک‌ها ربطی ندارد.
گفتم: نمی‌دانم.
برایم زیاد دلیل قانع کننده‌یی نبود. گفتم: میرحسین که خودش ترک بوده.
گفت: میرحسین را ترک نمی‌دانند آن‌ها که. بعد شروع کرد به مثال زدن برایم. گفت: آلمانی‌ها را می‌بینی؟ فوتبالشان را نگاه کرده‌ای؟ آن‌ها چه یک تیم پر از ستاره و مهره داشته باشند چه یک تیم متوسط و بی‌استعداد فوتبال را منطقی بازی می‌کنند. مطابق یک الگوریتم پیش می‌روند. منظم‌اند. توی بازی اگر ده تا گل هم خورده باشند باز شیرازه‌شان از هم نمی‌پاشد، باز هم منظم و سیستماتیک بازی می‌کنند. اصلن کل ملتشان همین جوری است. تو الان نگاه کن. توی جنگ جهانی نابود شدند این‌ها. نابود کردند و نابود شدند. بعد از جنگ هم کلی تحریم بودند. ولی باز طبق‌‌ همان روش منظم و سیستماتیک خودشان جلو رفتند و بعد از چند سال دوباره توی ملت‌های جهان سری شدند بین سر‌ها. قطب صنعتی دنیا شدند. این‌ها توی مردمشان یک چیزی هست که اسمش روح جمعی است. آن روح جمعی این ویژگی درش تثبیت شده که کار را منظم و سیستماتیک انجام بده و جلو برو... آن رو جمعیه است که باعث می‌شود توی فوتبال آن طوری بازی کنند و مردم دنیا ستایششان بکنند. حالا این روح جمعی توی هر قوم و ملتی هم هست. توی ترک‌ها هم هست. توی ترک‌ها به شکل تعصب روی ‌نژاد و زبانشان است. آن کاریکاتور مانا نیستانی یادت هست؟‌‌ همان سوسکه که نفهمیده بود چی به چی شده برگشته بود گفته بود نمنه. بینی و بین الله کجای آن کاریکاتور توهین به قوم ترک‌ها بود آخر؟ فقط از روی تعصب نژادیشان بود که آن کاریکاتوری را که اصلن ربطی به ترک‌ها نداشت علم کردند و چه شورش‌ها و اعتصاب‌ها و اعتراض‌ها و... وقایع هشتادوهشت هم مایهٔ شادمانیشان بود حتا که فارس‌ها افتاده‌اند به جان هم...
نمی‌دانستم چه بگویم. ترک نبودم که رگ گردنم قلنبه شود. از آن طرف هم دلیلی به ذهنم نمی‌رسید که چرا ترک‌ها بی‌خیالی طی کردند...
گفتم: روح جمعی کل ایرانی‌ها هم روحیهٔ گشادی و از زیرکار در رفتن و کار امروز به فردا انداختنه. یاد آن نامهٔ صادق چوبک به صادق هدایت افتاده بودم که صادق چوبک رفته بود خارج از ایران. بعد هدایت که برایش نامه نوشته بود، چوبک یک ماه بعد از خواندن نامهٔ هدایت جوابش را برایش نوشته بود. در آن نامه نالیده بود از این «کو... گشادی ایرانی جماعت که این سر دنیا هم دست از سرم برنمی‌دارد.»... بعد سوالی که برایم به وجود آمد این بود که چی می‌شود که روح جمعی یک جامعه به وجود می‌آید؟ چی می‌شود که روح جمعی آلمانی‌ها آن شکلی می‌شود و روح جمعی ایرانی‌ها این شکلی؟
گفت: نمی‌دانم. گفت: در یک کلمه می‌شود گفت: فرهنگ. ولی اینکه فرهنگ چی هست؟ فرهنگ چه جوری روح جمعی را می‌سازد؟ فرهنگ چه طور روح جمعی را تغییر می‌دهد هیچ کدام این‌ها را نمی‌دانم. خیلی سوال‌های سختی هستند!
پیاده روی آن روزمان زیر باران این طوری‌ها بود. هنوز هم جواب سوالم را نگرفته‌ام. سوال سختی است. سخت و بسیار کاربردی برای جامعه‌ای که دارم تویش زندگی می‌کنم یا شاید مُردگی، جامعه‌ای که معلوم نیست دارم در آن رشد می‌کنم یا اینکه تلف می‌شوم! و... فقط چند روز پیش کتاب «جمشید و جمک» محمد محمدعلی را دستم گرفته بودم. کتاب در مورد زندگی جمشید پادشاه اسطوره‌ای ایران است و افسانه‌هایی که در مورد آباد کردن زمین و نیمه خدا بودن او در اسطوره‌ها است. جمشید یک خواهرِ مه‌روی سیمین ساقِ سیه گیسویی هم دارد به نام جمک که همسر او هم هست... به عنوان همسر و معشوق جمشید راوی کتاب او است. یک جایی توی یکی از‌‌ همان فصل‌های اولیه برمی‌گردد می‌گوید: «ما به عشق دیدار و مجالست با برترین‌های گیتی می‌زیستیم. عاشق قدرت در میان مردمان پرشوکت بودیم. دیگر خواهرم اردوک و دیگر برادرم اسپی‌تور نیز چنین بودند. اما آنان مجال نیافتند چون ما در جبههٔ اهورا خود را بشناسند و به دیگران بشناسانند. عشق به قدرت، توانایی و قابلیت انجام کار به همراه دارد. عشق به وادار کردن دیگران به تسلیم و رضا در برابر خواست خود لذتی در پی دارد وصف‌ناشدنی. شاید تو که قرن‌ها پس از ما به گیتی آمده‌ای و خود را کامران صبوری می‌خوانی یا برخی کسان که در سده‌ها و هزاره‌های بین ما زیسته‌اند یا آیندگانی که از پی می‌آیند این سخن را ناهموار و به خودبزرگ بینی و خودخواهی و منیت من و جمشید تعبیر و تفسیر کنند و در مقام سرزنش برآیند و... من از آنان نمی‌هراسم که حتا جمشید را چنین بپندارند. حتا نمی‌هراسم بیندیشند که ما به آدمیان نژاده می‌اندیشیده‌ایم و آریایی را برترین‌نژاد می‌پنداشتیم...» (جمشید و جمک/محمد محمدعلی/انتشارات کاروان/ص۱۴)
این‌ها را که می‌خواندم «روح جمعی» توی ذهنم دلنگ دلنگ صدا می‌کرد... 


مرتبط: جامعهٔ شرمسار

پس نوشت: تازه یادم آمد که مهرنامهٔ شمارهٔ ششم یک پرونده در مورد «ناسیونالیسم ایرانی» رفته بود که من می‌خواستم بخوانم. ولی آقای دزد کیفم را برد و آن شماره هم با خودش برد. باید مهرنامهٔ آن شماره را گیر بیاورم. اگر دیدم نوشته‌های آن شماره در مورد روح جمعی چیزهای به دردبه‌خوری دارد اضافه می‌کنم به این پست...

  • پیمان ..

1- برخی روستاییان چهارمحال به قطع درختان جنگلی روی آورده‌اند.
به گزارش البرز خبرهای رسیده از چهارمحال بختیاری حاکیست مردم برخی مناطق این استان به سمت استفاده ازچوب برای گرمایش خانه‌های خود روی آورده‌اند.
 تلاش برای پس انداز کردن مبالغ واریزی یعنوان یارانه‌ها برخی از اهالی مناطق استان چهار محال و بختیاری را برآن داشته تا با ذخیره سازی سوخت خود به استفاده از چوب‌های جنگلی روی آورند.
از مناطق جنگلی شهرهای لردگان، کوهرنگ و کیارخبر می‌رسد طی روزهای گذشته هجوم به سمت بریدن شاخه‌های درختان برای جایگزینی سوخت مصرفی خانوارهای برخی نقاط درحال گسترش است.
اهالی منطقه قصد دارند با استفاده از چوبهای جنگلی مصرف نفت، گاز و... را کاهش داده و ازاین طریق به حفظ مبالغ یارانه‌ها بعنوان پس انداز بپردازند.
یک مسوول محلی با تائید این خبر از دریافت گزارشاتی خبر داد که براساس آن اهالی روستاهای اطراف این شهر‌ها برای بدست آوردن چوب بیشتر به جنگل‌ها رفته تا با شکستن هیزم و انتقال آن به محل زندگی نوع سوخت مصرفی خود را تغییر دهند. (از اینجا: @@@)

2-مجمع عمومی سازمان ملل متحد سال ۲۰۱۱ را سال بین المللی جنگل‌ها نامیده.

 جنگل‌ها بخش جدایی ناپذیری از توسعه پایدار جهانی هستند. به گفته بانک جهانی بیش از ۶. ۱ میلیارد نفر از مردم معیشت آن‌ها وابسته به جنگل تخمین زده شده است. تولیدات جنگل و صنعت منبع رشد اقتصادی و اشتغال است که با تولیدات جهانی جنگل در سطح بین‌ المللی حدود ۲۷۰ میلیارد دلار است.
سازمان بین المللی غذا و کشاورزی FAO جنگل‌های از دست رفته بعلت قطع درختان جنگلی را در دنیا حدود۱۳۰۰۰۰ کیلومترمربع تخمین می‌زند. تبدیل به زمینهای کشاورزی، برداشت غیرقابل تحمل از چوب، شیوه‌های ناسالم مدیریت زمین و ایجاد شهرک‌ها شایع‌ترین دلیل برای از دست رفتن مناطق جنگلی هستند. به گفته بانک جهانی جنگل زدایی تا ۲۰ درصد از انتشار گازهای گلخانه‌ای که موجب گرم شدن کره زمین می‌گردد را باعث می‌شود. طبق تخمین فائو FAO بیش از یک تریلیون تن کربن یعنی حدود دو برابر موجود در جو زمین در خاک جنگل‌ها ذخیره می‌شود.
طبق تخمین بانک جهانی زیستگاه دوسوم از همه گونه‌ها بر روی کره زمین در جنگل‌ها فراهم آورده شده و جنگل زدایی در جنگلهای انبوه بارانی و گرمسیری به منزله از دست دادن بسیاری از گونه‌ها و تنوع زیستی در حدود ۱۰۰ گونه در روز می‌باشد...
شعار اصلی این سال، «جنگل برای مردم» است.

  • پیمان ..

عیش مدام

۱۶
دی
ریشی که سه هفته رنگ هیچ اصلاحی به خودش ندیده باشه

یه شلوار لی گشاد

یه تی شرت زیتونی، اونم گشاد

یه کاپشن سربازی خاکی رنگ

یه هاچ بک کره‌ای سفید یخچالی با یه باک پر از بنزین س}وپر

یه فلاکس چای داغ

سه گیگ آهنگ مهستی

تهران-قزوین-رشت-انزلی

راه رفتن توی اسکله و نگاه کردن به کشتی‌ها و قایق‌ها و یدک کش‌های رنگابه رنگ...

بعد انزلی تا اسالم

و بعد...

خدایا

جادهٔ اسالم به خلخال

نم بارونی که می زنه روی شیشه ی جلو و...

همهٔ این‌ها با هم: یه عشق بازی مدام...
  • پیمان ..
«مختار دستور داد تمام کسانی را که در روز عاشورا با اسب بر بدن مقدس امام حسین (ع) و شهدا تاخته بودند و تعدادشان ده نفر بود دستگیر کردند، دست و پایشان را بستند، از پشت بر زمین خواباندند و به زمین میخ کردند و اسب‌ها را با نعل تازه بر بدن‌های آنان تاختند تا پیکر آنان در هم شکسته شد و به هلاکت رسیدند.» (۱)
 «سپس بدن‌های آنان را به آتش سوزاندند. اینان عبارت بودند از: اسحاق بنحوبه، اخنس بن مرثد، حکیم بن طفیل، عمروبن صبیح، رجاءبن منقذ عبدی، سالم بن خیثمه، واحظ بن ناعم، صالح بن وهب، هانی بن ثبیت و اسیدبن مالک. ابوعمرو می‌گوید: ما بعد‌ها در مورد سابقهٔ این ده نفر بررسی کردیم. به این نتیجه رسیدیم که همهٔ آنان زنازاده و فرزندان نامشروع بودند.» (۲)
@@@
مختارنامه را دوست دارم. خوشحالم از اینکه صداوسیمای جمهوری اسلامی در هفته چهار بار قسمت‌های این سریال را در شبکه‌های مختلفش نشان می‌دهد. خوشحال می‌شوم که از هفتادوپنج میلیون هم وطن ایرانی‌ام روز به روز تعداد بیشتریشان بنشینند پای این سریال. مختارنامه‌ همان قطعهٔ گمشدهٔ سالیان است. قصهٔ زندگی منتقم خون حسین.‌ همان نیمهٔ تاریکی که قرن هاست مبلغان دین اسلام (مسلم است که همه‌شان نه. عده‌ای از آن‌ها که هنوز هم هستند...) دوست داشته‌اند آن را در سایه نگه دارند. عاشورای سال ۶۱هجری قمری اوج مظلومیت دین اسلام است. یک تراژدی غم انگیز گریه آور که هر چه بر آن بیشتر بگریی و کمترین چرا و چون کنی ثواب اخروی بیشتری می‌بری! همین و تمام. (و مظلومیت هم رکن چهارم قدرت است. این را نباید فراموش کرد. ازین دریچه حتا می‌توان آن جملهٔ پیر جماران را که: «این محرم و صفر است که که اسلام را زنده نگه داشته است» توجیه کرد...)
بله... برای قرن‌ها، پدران و مادران و اجداد ما برای حسینی گریسته‌اند که در روز عاشورا جنّیان به کمک و حمایت او آمدند و او خواهش آن‌ها را برای حمایت از خود نپذیرفت. پدران و مادران ما قرن‌ها برای امام حسینی گریسته‌اند که روزی که کشته شد هر سنگی را در هر نقطه‌ای از زمین که برمی داشتند در زیر آن خون تازه می‌جوشید. برای امام حسینی گریسته‌اند که از هنگامی که متولد شد جدّ و مادرش برایش می‌گریستند، چرا که می‌دانستند وی روزی به نحو قساوت آمیزی در صحرایی خشک و با لبانی خشک شهید خواهد شد. برای حسینی گریسته‌اند که فرشتهٔ سوخته یا مطرودی خود را به گهواره یا قنداقهٔ او مالید و شفا و نجات یافت و به آسمان برگشت. برای حسینی گریسته‌اند که ملائکه هم بر او گریسته‌اند و در عزای او «سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است.» و... امروزه روز هم همین گونه است. حالا دیگر می‌شود گفت یک فرقه‌اند. مداحانی را می‌گویم که متخصص گریاندن مردم‌اند در ایام محرم برای حسین و بلاهایی که هزاروچهارصدسال پیش به سر او آمده‌اند... مداحانی که جای هر چرا و چونی را بر همگان می‌بندند. با قصه‌های پرسوزوگدازشان بر هر کسی تلقین می‌کنند که اگر اشک نریزد از دد و حیوان و گبر کمترین است و... و‌ای کاش فقط همین‌ها بود.‌ای کاش اسلام مورد نظر آن‌ها فقط با همین‌ها زنده بود... چیزی هم هست به نام روحیهٔ انتقام گیری و خونخواهی حسین. مسلم است که وقتی شرح ظلم و ستم و رفتارهای ددمنشانه می‌رود شعلهٔ انتقام در دل هر کسی گُر می‌گیرد. ادبیات دینی و حتا زیارتنامه‌ها و کتاب‌های دعای ما تحت تاثیر چنین نگرشی سرشار است از روحیهٔ نفرت ورزی و انتقام جویی و خونخواهی. طوری که حتا یکی از وظایف امام زمان (ع) را بعد از ظهور انتقام گرفتن از قاتلان اباعبدلله می‌دانند... در روزگاری که دولت امویان بر سر کار بودند، یعنی کشندگان حسین (ع) هنوز به حکومت و ریاست خود ادامه می‌دادند خیلی طبیعی بود که طرفداران فرزند پیامبر آرزو کنند که دشمنان خود را نابود کنند و انتقام خون به ناحق ریخته شدهٔ حسین (ع) را بگیرند. نه تنها طبیعی که خیلی هم به حق بود. اما... اینکه بعد از چهارده قرن که دیگر نه از امویان و عباسیان خبری هست و نه از دشمنان و قاتلان حسین (ع) این روحیهٔ انتقامجویی و خونخواهی و کینه ورزی و نفرت فکنی... حسین (ع) و عاشورای سال ۶۱هجری ملعبهٔ کسانی است که از آنچه بر او رفت برای شعله ور کردن و زنده نگه داشتن عنصر انتقام و کینه توزی و خشونت و خونریزی و تحریک عواطف علیه دشمنان عینی و غیرعینی و واقعی و فرضی خود استفاده می‌کنند. حسین (ع) و شهادتش را بهانه‌ای قرار می‌دهند برای ریختن خون کسانی که مخالفشان هستند. دشمنان خود را یزیدی می‌خوانند و از طریق شبیه سازی امروز و هزاروچهارصدسال قبل می‌کوشند حرف خودشان را که حرف حسین (ع) جا زده‌اند به کرسی بنشانند... و «مختارنامه» به نظر من همین قطعهٔ گمشدهٔ سالیان است. قطعه‌ای که نشان بدهد: برادر من! خواهر من! فقط خون حسین ریخته نشده. برادر من! خواهر من! این قدر اسیر احساسات و عواطف خودت نباش. باور کن خون همهٔ کشندگان حسین به طرزی فجیع‌تر ریخته شده و انتقام حسین از تمام قاتلانش گرفته شده...
می‌توانم به جرئت بگویم که مختارنامه مقدمهٔ این است که عامهٔ مردم از چگونگی واقعهٔ کربلا به چرایی‌اش برسند. مقدمه‌ای است که افراد جامعه مثلن عوض اینکه به سراغ زیارت عاشورا‌ها بروند به سراغ کتاب «شهید جاوید» صالحی نجف آبادی بروند و حداقل چشمشان را به روزگار خودشان هم باز کنند... می‌دانم.. می‌دانم... خیلی خیلی خوشبینانه است حرف‌هایم. چه کنم آخر؟ برایم امیدوار کننده است این فیلم...
@@@
به حضرت ولیعصر (عج) می‌گویند: منتقم خون مظلوم. می‌گویند مراد از مظلوم حسین است. بدن حسین پس از شهادت زیر سم اسبان سواران سپاه یزید لگدمال شده بود. می‌گویند این اوج مظلومیت حسین بوده... نمی‌دانم. من وقتی این‌ها را می‌شنوم یک صحنه‌ای توی ذهنم زنده می‌شود. عاشورای هزاروسیصدوهشتادوهشت. تهران. مردی که روی زمین افتاده و ماشین پلیسی که از روی بدنش عبور می‌کند و بعد دنده عقب می‌گیرد و دوباره و دوباره از روی بدن او عبور می‌کند... مختار انتقام بدن حسین را از آن سواران گرفت. اما... فقط می‌توانم بگویم: یا منتقم خون مظلوم! فقط همین را می‌توانم بگویم...


۴=بحارالانوار-جلد۴۵-ص۳۷۴ *لهوف-سیدبن طاووس-ص۱۸۳
۵=بحارالانوار-جلد۴۵-ص۵۹و۶۰

مرتبط: موضع آیت الله جوادی آملی پیرامون عاشورای88
بازتاب: این حضرت آقا برآشفته که شما به چه حقی فردی ناشناس را که زیر چرخ ماشینی رفته با امام حسین(ع) مقایسه می کنی و این هر دو را با فراغت خاطر مظلوم می خوانی و... من شیفته ی آن توضیح "صحنه‌ای، از صدر تا ذیل مشکوک" حضرتش هستم... انگار که این قید توجیه کننده ی فوقالعاده ای است و خون آن شخص را حلال می کند... و انگار کننده ی کار هیچ گناهی ندارد در این میان... اما مراد من از این گویا تشبیه... خوشحال بودم که درست فهمیده شده... گویا، بی مورد بوده خوشحالی ام. همان که در میانه ی متن گفته بودم. می خواستم بگویم چشم و گوش مان را اگر باز کنیم در روزگار خودمان ظلم هایی هست که انگار دیده نمی شوند. نمی خواستم بگویم فلانی یزید است فلانی امام حسین... شروع با حکایتی از مختار بود و ظالمان و انتقام و پایان با ظلم بود و انتقامی که حق است و گرفته نمی شود گویا... نمی دانم. این متن مستعد چنان برداشتی بود ولی من دوری کرده بودم و فکر می کردم موفق شده ام...شاید هم مشکل از من نیست. نمی دانم... همین قدر کافی ست.
  • پیمان ..

آدم ها وقتی از عشق های شان حرف می زنند برایم دوست داشتنی تر می شوند. عبدالکریم سروش هم برایم این جوری بود. با کتاب "قمار عاشقانه" اش. در باب عشق بزرگ زندگی اش،  آن روح بزرگ، آن عزیز عرش نشین، آن شمع خاموشان، آن رستخیز ناگهان، آن رحمت بی منتها، آن آتش افروخته در بیشۀ اندیشه ها، آن نابغۀ نادرۀ تاریخ، آن شهسوار عالم معنا، آن فلک پیمای چست خیز، آن مه روی بستان خدا، و آن خوانسالار فقر محمدی، حضرت خداوندگار مولانا جلال الدین محمد بن محمد بن حسین بلخی رومی، قدس الله نفسه الزکیه.

مولانا و مثنوی مولانا آن قدر عشق دکتر سروش بوده اند که وقتی می خواسته از ایران برای تحصیل به انگلیس برود یکی از چهار کتابی که با خود برداشته برده همین کتاب بوده. و سروش بارها و بارها این کتاب را خوانده و نکته ها و پندها و درس ها از آن بیرون کشیده... و کتاب "قمار عاشقانه" کتابی است از درس ها و نکته هایی که دکتر عبدالکریم سروش از مولانا گرفته و آموخته. در طی سالیان سال.
"قمار عاشقانه" یک مجموعه مقاله است. یعنی مقاله های این کتاب سخنرانی های بوده اند که دکتر سروش در طول سالیان گوناگون با محوریت آن زنده ی خندان، آن عاشق پران، آن یوسف یوسف زاینده در جاهای مختلف ایراد کرده. منتها آن سخنرانی ها را به شکلی که بایسته و شایسته ی کتاب و خواندن است درآورده.
شاید بزرگ ترین صفتی که می توانم به این کتاب ساده و روان و خواندنی دکتر سروش اطلاق کنم صفت "یادگرفتنی" باشد. راستش وقتی مقاله های این کتاب را می خوانی در عجب می مانی از این همه معنا که در این جهان پوچ و بیهوده ریخته و پاشیده...! سروش پرمغزترین مقاله های خودش را در این کتاب جمع آوری کرده. طوری که خواندن این کتاب به طرزی محسوسی بر بار دانش آدمی اضافه می کند...
اگر بخواهم نقل قول بیاورم یا آن جاهایی از کتاب را که فکر و ذهنم را کار گرفتند بگویم، اوووه خیلی زیاد می شود. خودش یک کتاب می شود...!
نسخه ی پی دی اف کتاب را این جا می توانید بگیرید. البته نسخه ی کاغذی کتاب مسلمن چیز دیگری است. آخرین چاپ کتاب فکر کنم به زمستان سال1388برمی گردد.

قمار عاشقانه، شمس و مولانا/عبدالکریم سروش/موسسه ی فرهنگی صراط/330صفحه


  • پیمان ..
نمی‌گیرم. خیلی وقت است که چیزی ازشان نمی‌گیرم. کارت پخش کن‌ها را می‌گویم. هر وقت به سمتم کارتی یا کاغذی دراز می‌کنند یا جاخالی می‌دهم یا دستم را بالا می‌برم که نه.. نه.. نمی‌خوام. نمی‌خوام. عصر‌ها و غروب‌ها وقتی از میدان انقلاب می‌گذرم تا بیایم سمت مترو از میان تونل وحشتشان رد می‌شوم و از هیچ کدامشان هیچ کارتی نمی‌گیرم. آرامش روانم را از میان می‌برند. تعدادشان کم شده است. اما امروز یکیشان را دیدم که... 
حالم خوب بود. داشتم به بیست و یک ساله شدنم فکر می‌کردم. (فردا بیست و یک ساله می‌شوم!) داشتم به دوست دارم‌ها و دوست ندارم‌هایم فکر می‌کردم و این‌ها. می‌خواستم راه بروم و همین جوری فکر کنم. سه راه تهرانپارس، از جلوی هتل شهر که رد می‌شدم چند قدم جلو‌تر یکیشان را دیدم. کلاه بافتنی طوسی سرش بود. عینک ته استکانی داشت و کاپشن سیاه و آبی‌اش کهنه بود. جوری که چند جایش جر خورده بود و پشم شیشهٔ توی کاپشن مثل دمبهٔ گوسفند زده بود بیرون. می‌خواستم همین جوری رد شوم که توی چشم هام نگاه کرد، برگهٔ دانشگاه پیام نورش را گرفت سمتم و بهم گفت: فقط اینجا نندازش! 
من هم ازش برگهٔ دانشگاه پیام نور را گرفتم. نمی‌دانم چرا. بعد برگشتم نگاهش کردم. نفری که پشتم می‌آمد هم ازش گرفت. بعد از جمله‌ای که بهم گفته بود خوشم آمد. از اینکه به خاطر جمله‌اش آن برگهٔ تکراری پیام گور را گرفته بودم هم خوشحال شدم. جمله‌اش چند تا معنا داشت. اول از اطمینانش به اینکه من برگه را خواهم گرفت خوشم آمد. آن قدر از گرفته شدن برگه مطمئن بود که بهم توصیهٔ بهداشتی هم می‌کرد که وقتی برگه را گرفتم توی پیاده روی زیر پایش نیندازم! بعد از اینکه خودش به صراحت پوچ بودن کارش را فریاد می‌زد خوشم آمد. اینکه آن برگه‌های او ارزش خواندن ندارند. فقط ارزش این را دارند که مچاله‌شان کنی و بیندازیشان دور... برگه هه را گرفتم و حتا نگاهش هم کردم و توی اولی نه دومین سطل آشغال توی راهم انداختم رفت...
  • پیمان ..

همه چیز از آن جا شروع شد که می خواستیم شب یلدا برگزار کنیم. اما می دانستیم که اذیت مان می کنند و این کار را بکنید و این کار را نکنید راه می اندازند. محرم هم که هست... بچه های دوره ی پیش هم که پارسال خواسته بودند شب شعر راه بیندازند شروع محرم بود و مجوز گرفته بودند ولی برنامه شان با بعضی تهدیدها از جانب رادیکال مذهبی های دانشگا(!) کنسل شده بود.
گفتیم ما کارمان را می کنیم.
بعد دیدیم می شود از نقطه ضعف نقطه قوت ساخت. گفتیم شب یلدای عاشورایی راه می اندازیم. ایده ی اصلی مان هم پرده خوانی عاشورا بود. مرشد میرزاعلی توی موزه ی هنرهای معاصر آن روزها پرده خوانی عاشورا داشت. گفتیم اگر بیاوریمش توی دانشکده خیلی خوب می شود. محمد و سبحان رفتند تا باهاش صحبت کنند. تمام بدبختی این بود که زمانی که ما می خواستیمش او ایران نبود. می خواست برود آلمان. روی همین حساب شب یلدا بی هیچ برنامه ای سپری شد. بعد فهمیدیم پرده خوانی واقعن از آن هنرهای در حال انقراض است. طوری که توی کل ایران فقط چهار پنج نفر این کار را می کنند... پیش خودمان گفتیم حیف است همچین ایده ای را عملی نکنیم... چه کنیم چه نکنیم... آخرش جور شد با مرشد احدی که سه شنبه هفتم دی ماه بیاید دانشکده فنی، توی آمفی تئاتر دانشکده ی معدن ساعت 5 تا 6:30 برای مان بخواند پرده ی عاشورایی اش را...
راستش خیلی از حرف هایی را که می خواهم در مورد مراسم پرده خوانی عاشورایی مان بزنم می توانید توی مقاله ی "سمبل ادبیات شفاهی رو به فراموشی" بخوانید...
توی هیروویریِ جور کردن مرشد و این که چه جوری تبلیغات کنیم که بچه ها حتمن بیایند و بلیط بخرند که ما این وسط ضرر نکنیم(مرشد عاشق چشم و ابروی ما نیست که! پول می گیرد خب برای پرده خوانی اش!) بودیم که یوسف طرحی در انداخت. از یک گروه از دوستانش توی دانشگاه شهید بهشتی گفت که برداشته اند یک کار خلاقانه کرده اند. برداشته اند این کتاب آخری سید مهدی شجاعی را که در مورد زندگی حضرت ابالفضل است به یک جور نمایش گونه تبدیل کرده اند و اگر ازشان خواهش بکنیم می آیند برای ما هم اجرا می کنند. به خصوص که خود یوسف هم برای کارهای ضبط استدیو و این هایش کمک شان کرده بوده...ازش پرسیدیم کار جذابی هست؟ تضمین کرد که کار جذابی است. یک جور اُپرا مانند. خلاصه گفتیم ما که داریم با پرده خوانی عاشورای مان اظهار وجود می کنیم با این اُپرای "سقای آب و ادب" دیگر تا تهش برویم... اول بحث کردیم که دو تا برنامه ی مان را توی یک روز(سه ساعت) برگزار کنیم. بعد گفتیم ملت خسته می شوند. دو روزش کردیم...
اپرای سقای آب و ادب: دوشنبه ششم دی ماه ساعت 5تا 6:30
پرده خوانی عاشورای مرشد احدی: سه شنبه هفتم دی ماه ساعت5 تا 6:30

خلاصه این که این چند روز باقی مانده تا برنامه ها نگرانی مان استقبال بچه ها است... تهیه ی بلیط هم آسان ترین کار ممکن است. فقط باید بروید دفتر یکی از انجمن های اسلامی دانشکده ها. یا فنی یا حقوق یا پزشکی یا ادبیات یا دانشکده های توی امیرآباد... راستش اگر کسی می تواند بیاید و یا جور کند که کسانی بیایند خیلی ممنونش می شویم...


  • پیمان ..
حمید می گفت وقتی پستی توی وبلاگت می نویسی و مطلبی را توی گودر همین جوری شیر می کنی و عکس های سفرت به فلان قبرستان را فرت و فرت توی فیس بوق شیر می کنی، یک جای کارت می لنگد. می گفت این خصیصه ی جهان مدرن است. این که آدم ها خودشان را تکه هایی از خودشان را(نه... همه ی خودشان را) به کالا تبدیل می کنند و به عرضه می گذارند. می گفت با فیس بوق با گودر با وبلاگ تو بی وقفه و بی رویه خودت را عرضه می کنی. دوست داری که خریده شوی. می گفت ایراد کار این جاست که تو دیگر تنهایی نخواهی کرد. (وقتی از تنهایی کردن صحبت می کرد من یاد اصطلاح "رویا کردن" که عباس کیارستمی به کار می برد افتاده بودم. حتا چند باری تکرار کردم زیر لب...تنهایی کردن... تنهایی کردن...) می گفت تنهایی کردن با تنها بودن فرق دارد. برایش گفتم که با همه ی این ها من، من نه فقط همه، همه و همه بیشتر احساس تنهایی می کنند. گفت احساس تنهایی با تنهایی کردن فرق داارد. گفت تا وقتی تنهایی نکنی رشد نمی کنی، بزرگ نمی شی... ازم پرسیده بود این روزا چه کارها می کنی و من گفته بودم که مشغول پایین و بالا بردن اسکرول ماوسم هستم و او این جوری ها شروع کرده بود به گفتن و من فقط احساس خسران می کردم...
آن روز بعداز ظهر نشستیم دور حوض وسط دانشگاه و با دست خالی پرتقال های سبز نوبرانه ی محمد شکری را پوست کندیم و خوردیم و حرف زدیم و... 
وقتی ازش جدا شدم دست هام بوی پرتقال می دادند. فوق العاده ست این بو...
@@@
تنهایی کردن سخت است. تنهایی کردنم آرزوست...

پس نوشت: قبلن توی گودر نوشته بودم. تکرار برای تاکید بود!
  • پیمان ..

یلدا

۳۰
آذر

حالا که دارد یلدا می شود، هیچ چیز سر جایش نیست و همه چیز به هم ریخته است و من حسرت یک برف دی ماهی را می خورم که سال های پیش زودتر سروکله اش پیدا می شد، تا بیاید و من کاپشنم را بپوشم، یقه اش را بدهم بالا و بروم سرخه حصار و راه بروم زیر آن برف و این شعر را بخوانم و دلم بخواهد که کس دیگری هم با من زمزمه اش کند: برف اومده برف اومده / بیا بیا دلم چه بی تاب شد... نمی دانم. همه چیز...هیچ چیز...حتا...

  • پیمان ..

روی همه ی کیسه زباله های توی ایستگاه های مترو نام من را نوشته اند...



عکس از این جا

  • پیمان ..

آذر ماه

۲۸
آذر

پیش نوشت: نوشته هایم ناتمام می مانند این روزها. نمی دانم چرا. بد دردی است کارها را به انجام نرساندن...

=====

اتوبان خلوت خلوت است. پسرک و پدرش در سکوت مطلق در ماشین نشسته اند و می روند. عصر عاشورا است و هیچ ماشینی در جاده نیست انگار. همه جا نارنجی است. رنگ نارنجی از خورشیدی که در افق پایین می رود شروع می شود و به ابرها می رسد و صورتی و قرمز می شود و بعد آسمان آبی ای که دارد سورمه ای می شود. آسفالت سیاه است. پسرک پایش روی پدال گاز است و همه ی تمرکزش روی این است که عقربه ی سرعت شمار از روی صدوبیست جم نخورد. نه کمتر نه بیشتر. پدر پنجره را باز می کند. صدای جریان باد سکوت را می شکافد. بعد پنجره را می بندد. سکوت. رنگ نارنجی. رفتن.

@@@

نزدیک در خوابیده ام. یعنی بدم می آید وسط بخوابم. یا باید کنار بخاری می خوابیدم یا کنار در. کنار بخاری را همان اول فردین گرفت. ماند همین کنار در که سرمای انتهای شب از زیر درز در می آمد تو و من لحاف را محکم روی خودم می کشیدم و از گرمای لحاف خوش خوشانم می شد. این عمه مونس خیلی تنبل است. دیشب دو تا تشک آورده بود برای من و بابا و فردین و علی. علی کوچک است کنار باباش(فردین) جا می شد. اما من و بابا... گفتم: برای ما دو نفر یه تشک؟ گفت: تشک دونفره ست ها. خواستم بگویم: دونفره ی زن و شوهریه نه دو نفره ی مردونه. اما گفتم: این جوری که من و بابام بایست همدیگه رو بغل کنیم. تشک کجاست؟ خودم میارم. رفتم از اتاق پشتی که از سرمایش معروف است به اتاق سیبری، یک تشک دیگر هم آوردم وخودم رویش دراز کشیدم و... تاریک روشنای صبح حجم سرمایی که می ریزد روی سرم بیدارم می کند. هنوز روز نشده. "آقا" است. دارد می رود نان بگیرد. مامان بزرگ که زنده بود او از این کارها نمی کرد. مامان بزرگ می رفت نان بگیرد. حالا... دیشب رفتیم چُفُل. بقعه ی آسید یحیا. رسم این است که شام غریبان در روستای چُفُل باشد. سوم در سرشکه است. سوم را نمی توانم بمانم. به خاطر یک تاریخ اسلام لعنتی که فرجه ی سه تا غیبتم پر شده و این جوری زندگی را دارد از من می گیرد... سر صبحانه بحث از دسته ی دیشب روستا بود که برده بودند به چُفُل. ما وسط هایش رسیده بودیم. با ماشین خودمان هم رفته بودیم. همین که رسیدیم خانه راه افتادیم به سمت چُفُل. آقا می گفت خیلی عجیبه. ساعت نه که قرار شد راه بیفتیم هیچ کی توی حیاط مسجد نبود ها. ولی وقتی رفتیم اون جا اون همه جمعیت از سرشکه اومده بودن. همه با ماشین خودشون.

نان بربری ای که گرفته خیلی خمیر است. می گوید: امروز همه مهمون دارن نون زیاد می خوان. شاطره شعله رو زیاد کرده تا سریع تر نون بده دست مردم. این جوری شده...

دیشب را یادم است. دور ایستاده بودم. کنار چند تا مرد سیاه پوش دیگر در تاریکی زیر درخت های بقعه. مردها سیگار می کشیدند و آن وسط نزدیک بقعه مردها و جوان هایی دیگر سینه می زدند. چند نفری هم این طرف و آن طرف شمع روشن کرده بودند. هوا کمی سرد بود و مه گرفته. از آن مه های شمالی...

صبحانه را که می زنم می روم از پنجره ی اتاق آقا به منظره ی روبه رویش نگاه می کنم. این درخت انجیر که هنوز لخت لخت نشده. آن دیوار بلوکی که قبلن نبود. آن طرف تر شالیزارها. ردیف ردیف شالیزارها که تا دور دور ها کنار هم نشسته اند. آن دور شیطان کوه لاهیجان که بنفش است. و آسمان بالای سرش که آبی است و خورشید و هوایی که شفاف است و شفاف بودنش بیش از هر چیزی من را می گیرد.

می روم ماشین را روشن می کنم. دود سفیدرنگی که از اگزوزش می آید بیرون و ابر می شود را دوست ندارم. حیاط خانه ی آقا هنوز علف های سبز دارد. هنوز زمین سرد نشده. خبری از مرغ و جوجه ها نیست. مامان بزرگ اگر زنده بود مرغ و جوجه هم نگه می داشتند. اقا حوصله شان را ندارد... بابا هم می آید و می رویم جیرمحله(پایین محله). می رویم خانه ی دایی. اسی هم هست. دایی هم هست. درخت های گوجه سبز لخت شده اند. توی حیاط خانه ی دایی فقط دو تا غازهایش هستند. آن ها هم دیگر حال و حوصله ی مرغ و جوجه و اردک و خروس ها را ندارند. سلام و احوالپرسی می کنیم. درخت پرتقال هنوز برگ های سبز دارد. برگ های درخت پرتقال را دوست دارم. مثل لواشک می مانند. کلفت اند و سطح شان شمعی است انگاری. درخت های تبریزی هم زمستانی شده اند. لخت و سرمازده. یاد روزهایی می افتم که دایی زیر همین درخت ها چهار پنج تا کندوی عسل داشت. بعد زنبورها هی فرار می کردند او با تور دنبال شان می دوید تا نگذارد فرار کنند. جوان بود آن روزها. من بچه بودم.

آن قدیم ها جلوی ایوان گل سرخ هم کاشته بود. حالا دیگر از گل ها خبری نیست.

صدای مرثیه ای از دور می آید.سوزناک می خواند...

توی حیاط راه می روم. روی سنگ ریزه ها. از زیر درخت های گوجه سبز رد می شوم و رد می شوم... منتظر اسی ام....

  • پیمان ..