بانو
جونوم برات بگه که آقا ما نشسته بودیم رو صندلی اتوبوس. ازین بیآر تی یه کابینها. جای همیشگی مون هم نشسته بودیم. ردیف یکی مونده به آخر کنار پنجره. با همین میثم هم بودیم آقا. داشتیم از یه جایی برمی گشتیم. خسته بودیم. حال حرف زدن نداشتیم. به در و دیوار و بیرون زل میزدیم. سر همین فکر کنم شده بودیم شبیه کسایی که هیچ چی نمیدونن. شبیه این جوونایی که چش و گوش شون باز نشده. آره. قیافه مون همین جوریها شده بود یا اینکه طرف خیلی دلش پر بود نمیدونیم. تو یکی از همین زل زدنها و فکر کردنها آقا روبه رویی مون ازمون سوال کرد: چه قد زنها رو میشناسید؟
ما رو میگی آقا اصلن تو نخ زن جماعت نبودیم که. هزار تا بدبختی دیگه بود. نمیدونستیم چرا همچی سوالی پرسید. بعد منتظر جوابم نموند.
شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: زنها چهل تا سوراخ دارن.
عین اسکولا نگاهش کردیم.
شیر شد. گفت: چهل تا سوراخ دارن که یکی شو با اون پر میکنی. (همین جوری که میگفت اون انگشت اشاره ش رو هم راست کرد و بهم نشون داد!)
بعد گفت: ۳۹تای بقیه رو باید با پول پر کنی. (همین جوری که میگفت با پول باید پر کنی یه اسکناس دو هزار تومنی هم از جیب پیرهنش در آورد و لوله کرد و انگار که داره میندازتش توی صندوق صدقه و یا ضریح امامزاده اون جوری ادا در آورد.)
بعد گفت: فهمیدید؟
گفت: هیچ وقت سراغ زنها نرید. تا پول ندارید سراغ زنها نرید. سی و نه تا سوراخ الکی نیست که.
ما هم چهارشاخ مونده بودیم که این چی میگه. با کی کار داره.
عین بز اخفش لبخند زدیم.
خاستیم بگیم آقا خیلی مرد عجیبی بود...
حیلی دلش پر بود بیچاره!