تاکسی درایور
از رانندهی تاکسی یاد گرفتم. رانندهی تاکسی جده. بهش گفتم ببردم موقوف المکه. جوان بود. به ایرانیها بیشتر شبیه بود. تمیز و مرتب. دشداشه پوش هم نبود، برخلاف اغلب هم وطن هاش. من با صورت آفتاب سوختهام از او عربتر بودم. حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یعنی حصار زبان بین مان خیلی بلندتر ازین حرفها بود. نه من عربی بلد بودم و نه او فارسی. آرام بود. یک جور آرامش عجیب. برای منی که سوار تاکسیهای تهران شدهام این جور رانندگی آشنا نبود. اینکه پدال گاز را از روی حرص فشار ندهد... تویوتا کرولایش هم بیسروصدا رامِ دستهایش بود. از چند خیابان رد شد و بعد ولوم رادیویش را زیاد کرد. قرآن بود. صدیق منشاوی بود. نمیدانم کدام سوره. فقط صدیق منشاوی با لحن خاصش ترتیل میخاند و من و او ساکت بودیم و ماشین هم بیسروصدا با کولر روشن میرفت. جده بزرگ بود. از خیابانها رد شد. توی بزرگراهها راند. منشاوی هنوز میخاند. به ظاهر ترافیک بود. ماشینها زیاد بودند توی بزرگراهها. منشاوی میخاند. او بیخیال میراند. وقتی عقربهی سرعتش را نگاه میکردم میدیدم ۱۲۰تا دارد میرود... وقتی نزدیک موقوف المکه و سواریهای مکه رسید منشاوی هم صدق الله العظیمش را گفتوگویندهی رادیوی سعودی شروع کرد به بلغور کردن و...
امشب خاستم همان کار را بکنم. خاستم برانم و قرآن گوش کنم و آن جور آرام باشم. ماشین را برداشتم و از سه راه تهرانپارس به سمت جاده دماوند راندم. ولی نمیشد. نمیچسبید. آن حسِ مسافر مکه بودن را نمیداد... این تهران چیز دیگری است. آنجا سرزمین دیگری است. نمیدانم دقیقن چی هست و چرا. آن سرزمین بیابانیِ نازیبا انگار در خودش چیزهای دیگری دارد...
راستش هر وقت که از سفری به تهران برمی گشتم در راه رسیدن به تهران به این فکر میکردم که وقتی رسیدم به تهران چه کنم و چه نکنم و روزهای آتیام را چگونه بگذرانم و دنبال چه چیزهایی باشم و الخ. این بار این طور نبودم. اصلن به تهران فکر نکردم. توی هواپیما خابیدم و وقتی چشم هام را باز کردم از پنجرهی هواپیما تهران را زیر پا میدیدم. آن دورها آسمان در افق شیری رنگ میشد و خورشید در حال برآمدن و نارنجی کردن آسمان بود. اصلن به هوش نبودم که دارم برمی گردم...
عجیب بود...
کنکور خوب می شی... اصلن میای دانشگای ما. خیالت راحت...