تهران
ساعت ده و نیم شب بود. خسته خسته داشتم برمی گشتم. با خودم فکر میکردم و از کوچههای تاریک رد میشدم تا به خانه برسم. به کارهای کرده و ناکردهی روزم فکر میکردم و به ماشینهای پارک شده توی کوچه نگاه میکردم و رد میشدم. چراغ عقبهای هاچ بک سفید رنگی که جلوی آپارتمانی پارک شده بود چشم هام را خیره کرد. قرمزیاش توی تاریکی کوچه تو چشم میزد. توی ماشین را نگاه کردم. کسی نبود. قفل فرمان هم روی غربیلک فرمان بسته شده بود. رسیدم به جلوی ماشین. چراغ کوچک هاش روشن بودند. از آن حواس پرتیهای احمقانه. صبح که بخاهد ماشین را روشن کند نخاهد توانست. باطری خالی میکند صد در صد. ازین حواس پرتیها خودم زیاد داشتهام. دردسرش را هم کشیدهام. یک موقع صبح عجله داری و میخاهی سریع بروی ولی ماشینت روشن نمیشود... به آپارتمان نگاه کردم. چهار طبقه بود. یعنی برای کدامشان است؟ بعد به ذهنم رسید که لاستیک ماشین را شوت کنم صدای دزدگیرش دربیاید و بعد صاحبش را پیدا کنم و بگویم بهش. اما بعد توی ذهنم گفتم: به من چه؟
گفتم الان صدای این را دربیاروم ده تا کلهی آدم میآیند بیرون، بعد از کجا معلوم صاحبش از من تشکر کند؟ از کجا معلوم که بقیه فحشم ندهند که چرا صدایش را درآوردی؟
پیش خودم گفتم: به من چه. و راهم را گرفتم رفتم!