خور-۱
شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۳۰ ب.ظ
دیگر حال حرف زدن نداشتیم. در سکوت تکیه داده بودیم به صندلیهای خشک و سفت اتوبوس. من از پنجره به بیرون نگاه میکردم. اتوبوس خسته کننده بود. فنرهاش بیش از حد نرم بودند. هی بالا و پایین میشد. بدنهی اتوبوس بین فنرهای راست و چپش مثل گهواره تاب میخورد و اتوبوس پیش میرفت. ناهار نخورده بودیم. شکممان خالی بود. وگرنه حتم از این تکانهای گهواره وار اتوبوس دلپیچه میگرفتیم. پشت یخچال نشسته بودیم. دلم میخاست آن جلوی جلو مینشستیم. ولی پر شده بود. از همین هم خدا را شکر میکردم. میتوانستیم پا روی پا بیندازیم و جای پایمان کمی وسیعتر بود!
درختچههای زرشک کنار جاده بودند که بعد از سه روز فقط دیدن خاک و علفهای خشکیده و بیابان سرحالمان آوردند. بار داده بودند و قرمز شده بودند و در قهوهای خاکی زمینهای پیرامونشان چشم را متوجه خودشان میکردند.
نگاهم به جاده بود. کوهستانی و پرپیچ و خم شده بود. باریک بود و از دو طرف ماشین میآمد. شلوغ نبود اما. پرایدها توی سربالاییها نفس نداشتند. اتوبوس ازشان سبقت میگرفت. خوب و برو بود. اسکانیای دنده اتومات. اما صندلی هاش... نیمهی عقبی اتوبوس پر از سرباز بود. بعضیهاشان با همان لباسهای فرم و بعضیهایشان با تی شرت و شلوار که کچل بودنشان و ته اتوبوس نشستنشان سرباز بودنشان را داد میزد. خوش و خرم بودند. تخمه میشکستند. اتوبوس بوی تخمه گرفته بود. میگفتند و میخندیدند...
باز هم درختچههای قرمز زرشک... به حمید گفتم: این دو روزی که آنجا بودیم، آنجا توی کویر یک چیزی یاد گرفتم. اینکه کویر آدم را جستوجوگر بار میآورد. وقتی میخاستم جلوی مدرسه عکس بگیرم این را فهمیدم. از توی کادر دوربین نگاه میکردم میدیدم هیچ چیز چشم نوازی وجود ندارد. همه ش خاک. همه ش قهوهای. میخاستم از جاده عکس بگیرم. گرفتم. اما بیشتر از جاده فقط خاک و خلها و یکنواختیشان بود که توی چشم میزد. انگار هیچی نیست. تو باید برای اینکه چیزی پیدا کنی بگردی. با دقت نگاه کنی. همون روستا. صبح که آمدیم اصلن چیزی پیدا نبود. هیچی هیچی. یعنی هر کس با ماشین بیاید به آنجا اصلن آن را نمیبیند. فقط یک پاسگاه پلیس میبیند و یک دست انداز و دوباره بیابان. آدم باید بگردد. بگردد. برای چیزی دیدن بگردد. حالا ما که اهل آنجا نبودیم. ولی اهل کویر که باشی برای زنده ماندن هم باید بگردی... باید جستوجو کنی... دنبال آب باشی.. آبی دیده نمیشود. برهوت است. پوچ است. اما باید بجوییش. باید پیداش کنی. وگرنه میمیری...
حمید پوزخند زد که: فیلسوف شدی برای ما!...
بوی نان و پنیر توی اتوبوس پیچید. از جلوی اتوبوس بود. گرسنه شدم. صدای ضعیف زنی که آواز میخاند هم آمد. راننده آهنگ گوش میداد. رسیدیم به یک سه راهی. یک شقش میرفت به سمت تایباد، یک شقش به سمت قائن و سبزوار و تهران و یک شقش راهی که آمده بودیم: بیرجند. تابلوی سبز کنار جاده کیلومترها را نوشته بود:
تا تایباد ۲۶۰ کیلومتر و تا تهران ۱۳۰۰کیلومتر مانده بود.
توی ذهنم برای خودم فانتزی ساختم که اگر ماشین زیر پام بود همین جا کله میکردم سمت تایباد تا بروم سمت افغانستان! والا... هرات به ما نزدیکتر بود تا تهران. کارخانه سیمان قائن ورود ما به شهر قائن را از تابلوی کنار جاده خوشامد گفت. چند لحظه گیج ماندم که چرا حالا کارخانه سیمان باید خوشامد بگوید؟! جلوتر اتوبوس خاست که از یک تریلی سبقت بگیرد. تا نصف هم پیش رفته بود. بعد پشیمان شد. نمرهی پلاک تریلی برایم عجیب بود. دوربینم را چاق کردم و وقتی ازش سبقت گرفت عکس گرفتم. پلاک تریلی پلاک ایران نبود. نوشته بود: هرات. بعد پایینش یک لام بزرگ و بعد یک شمارهی پنج رقمی. پر از سیمان کیسههای سیمان بود تریلی... تکانها و بالا و پایین رفتنهای فنر نرم اتوبوس... سربازهای صندلیهای کناری ما ایده زده بودند. یکیشان روی دو تا صندلی دراز کشید و خابید. آن یکی که بیصندلی شده بود رفت پایین، زیر صندلی. او هم زیر صندلی، روی کف اتوبوس دراز کشید و چرت زد. حمید چشم هاش را بسته بود. اتوبوس یکنواخت پیش میرفت. چیزی برای سرگمی نداشتم. موبایلم شارژ نداشت. فقط هر از چندگاهی از روش نقشه را نگاه میکردم که از کجاها گذشتهایم و به کدام شهرها میرویم و ازشان رد میشویم. به سمت گناباد می رفتیم. هندزفری هم نداشتم با خودم که آهنگ گوش بدهم. حال و حوصلهی حرف زدن هم نبود. کمرم درد میکرد. پاهایم را دراز کرده بودم روی یخچال گذاشته بودم...
صدای زمزمه وار آهنگی که راننده گوش میداد آشنا شد. مهستی بود... زل زدم به مناظری که از شیشهی اتوبوس میگذشتند و میرفتند و ساعتها و لحظههای سه شبانه روز گذشتهام شروع کردند به رفتن و آمدن...
درختچههای زرشک کنار جاده بودند که بعد از سه روز فقط دیدن خاک و علفهای خشکیده و بیابان سرحالمان آوردند. بار داده بودند و قرمز شده بودند و در قهوهای خاکی زمینهای پیرامونشان چشم را متوجه خودشان میکردند.
نگاهم به جاده بود. کوهستانی و پرپیچ و خم شده بود. باریک بود و از دو طرف ماشین میآمد. شلوغ نبود اما. پرایدها توی سربالاییها نفس نداشتند. اتوبوس ازشان سبقت میگرفت. خوب و برو بود. اسکانیای دنده اتومات. اما صندلی هاش... نیمهی عقبی اتوبوس پر از سرباز بود. بعضیهاشان با همان لباسهای فرم و بعضیهایشان با تی شرت و شلوار که کچل بودنشان و ته اتوبوس نشستنشان سرباز بودنشان را داد میزد. خوش و خرم بودند. تخمه میشکستند. اتوبوس بوی تخمه گرفته بود. میگفتند و میخندیدند...
باز هم درختچههای قرمز زرشک... به حمید گفتم: این دو روزی که آنجا بودیم، آنجا توی کویر یک چیزی یاد گرفتم. اینکه کویر آدم را جستوجوگر بار میآورد. وقتی میخاستم جلوی مدرسه عکس بگیرم این را فهمیدم. از توی کادر دوربین نگاه میکردم میدیدم هیچ چیز چشم نوازی وجود ندارد. همه ش خاک. همه ش قهوهای. میخاستم از جاده عکس بگیرم. گرفتم. اما بیشتر از جاده فقط خاک و خلها و یکنواختیشان بود که توی چشم میزد. انگار هیچی نیست. تو باید برای اینکه چیزی پیدا کنی بگردی. با دقت نگاه کنی. همون روستا. صبح که آمدیم اصلن چیزی پیدا نبود. هیچی هیچی. یعنی هر کس با ماشین بیاید به آنجا اصلن آن را نمیبیند. فقط یک پاسگاه پلیس میبیند و یک دست انداز و دوباره بیابان. آدم باید بگردد. بگردد. برای چیزی دیدن بگردد. حالا ما که اهل آنجا نبودیم. ولی اهل کویر که باشی برای زنده ماندن هم باید بگردی... باید جستوجو کنی... دنبال آب باشی.. آبی دیده نمیشود. برهوت است. پوچ است. اما باید بجوییش. باید پیداش کنی. وگرنه میمیری...
حمید پوزخند زد که: فیلسوف شدی برای ما!...
بوی نان و پنیر توی اتوبوس پیچید. از جلوی اتوبوس بود. گرسنه شدم. صدای ضعیف زنی که آواز میخاند هم آمد. راننده آهنگ گوش میداد. رسیدیم به یک سه راهی. یک شقش میرفت به سمت تایباد، یک شقش به سمت قائن و سبزوار و تهران و یک شقش راهی که آمده بودیم: بیرجند. تابلوی سبز کنار جاده کیلومترها را نوشته بود:
تا تایباد ۲۶۰ کیلومتر و تا تهران ۱۳۰۰کیلومتر مانده بود.
توی ذهنم برای خودم فانتزی ساختم که اگر ماشین زیر پام بود همین جا کله میکردم سمت تایباد تا بروم سمت افغانستان! والا... هرات به ما نزدیکتر بود تا تهران. کارخانه سیمان قائن ورود ما به شهر قائن را از تابلوی کنار جاده خوشامد گفت. چند لحظه گیج ماندم که چرا حالا کارخانه سیمان باید خوشامد بگوید؟! جلوتر اتوبوس خاست که از یک تریلی سبقت بگیرد. تا نصف هم پیش رفته بود. بعد پشیمان شد. نمرهی پلاک تریلی برایم عجیب بود. دوربینم را چاق کردم و وقتی ازش سبقت گرفت عکس گرفتم. پلاک تریلی پلاک ایران نبود. نوشته بود: هرات. بعد پایینش یک لام بزرگ و بعد یک شمارهی پنج رقمی. پر از سیمان کیسههای سیمان بود تریلی... تکانها و بالا و پایین رفتنهای فنر نرم اتوبوس... سربازهای صندلیهای کناری ما ایده زده بودند. یکیشان روی دو تا صندلی دراز کشید و خابید. آن یکی که بیصندلی شده بود رفت پایین، زیر صندلی. او هم زیر صندلی، روی کف اتوبوس دراز کشید و چرت زد. حمید چشم هاش را بسته بود. اتوبوس یکنواخت پیش میرفت. چیزی برای سرگمی نداشتم. موبایلم شارژ نداشت. فقط هر از چندگاهی از روش نقشه را نگاه میکردم که از کجاها گذشتهایم و به کدام شهرها میرویم و ازشان رد میشویم. به سمت گناباد می رفتیم. هندزفری هم نداشتم با خودم که آهنگ گوش بدهم. حال و حوصلهی حرف زدن هم نبود. کمرم درد میکرد. پاهایم را دراز کرده بودم روی یخچال گذاشته بودم...
صدای زمزمه وار آهنگی که راننده گوش میداد آشنا شد. مهستی بود... زل زدم به مناظری که از شیشهی اتوبوس میگذشتند و میرفتند و ساعتها و لحظههای سه شبانه روز گذشتهام شروع کردند به رفتن و آمدن...