به گزارش ادارهی هواشناسی امروز این خورشیدِ لعنتی...
يكشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۰، ۰۶:۵۵ ب.ظ
پنج صبح بیدار میشوم. بدو بدو لباس هام را میپوشم. میزنم از خانه بیرون. دیر شده است. شروع میکنم به دویدن. میرسم به فلکهی دوم. سوار اتوبوس سرویس میشوم. میروم به سمت پالایشگاه. پالایشگاه دور است. توی جادهی قدیم قم است. آن طرف شابدولعظیم است. توی راه روی صندلی میگیرم میخابم. امروز نوبت نان گرفتن من نیست. میرسیم. خورشید از پشتِ وسلها و برجهای تقطیر و مخزنها و لولههای پالایشگاه در حال بالا آمدن است. بوی نفت میزند زیر دماغم. تمام روز بوی نفت زیر دماغم است. روز اول فکر میکردم بوی نفت همان بوی پول است. اما... هنوز هم ما را داخل برجهای تقطیر و واحدها نبردهاند. نمیبرند. قبلن میبردند. برای کارآموزها یک دور نشان میدادند که نفت خام از کجا به پالایشگاه میآید، چطور توی برجهای تقطیر جداسازی میشود. چطور توی ال پی جی فلان میشود. چطور بنزین درست میشود. حالا نمیبرند. میگویند خطرناک است. توی یک ماه گذشته هفت نفر توی این پالایشگاه کشته شدهاند. پالایشگاه جای خطرناکی است. کوچکترین اشتباهها گرانترین هزینهها. سه روز اول فقط آموزش مسائل ایمنی بود. عکسهای حوادث این یک ماه را هم نشان دادند. بوم جرثقیل افتاده بود روی هیکل مهندس کاردرستی که مدیر پروژهی شرکتهای شل و پترول و خیلی شرکتهای غول نفتی هم بود و هیکل و مغزش را له و لورده کرده بود. آتش افتاده بود به جان کارگری و پوستش را رشته رشته کرده بود.
میرویم رختکن. ل [خت میشویم. لباس کار میپوشیم. واحد تعمیراتم. لباس کارم سورمهای. بچههای شیمی لباس کار طوسی دارند. آنها توی واحدهای عملیاتیاند. کلاه ایمنی هم دارند. مجید و شایان هم آمدهاند. راه میافتیم سمت ورک شاپ. ما را فرستادهاند قسمت پمپ شاپ و ولوشاپ. هر روز چند تا پمپ و کمپرسور میآورند واحد تعمیرات و باز میکنند و قطعات داخلیاش را عوض میکنند. پالایشگاه پر از پمپ و کمپرسور است. دنیا بر مدار پمپها و کمپرسورها میچرخد. دیشب نشستهام فصل توربوماشینها را از کتاب مکانیک سیالات وایت خاندهام. ترم پیش به زور شب امتحان خاندمش. حالا با یک احساس نیاز خاندمش. خوبتر بود. شاید اگر حالا امتحانش را میدادم بهتر میشدم.
از ورک شاپ رد میشویم. میرویم اتاق پشتی. کنار کارگرها مینشینیم و نان و پنیرمان را میگذاریم وسط و شروع میکنیم به خوردن صبحانه. بعد از صبحانه مهندس حاجیان میآید برایمان طرز کار توربینها و شیرهای اطمینانشان را توضیح میدهد. سروصدای داخل کارگاه خیلی زیاد است. توی کارگاه شاتونهایی میبینیم اندازهی قدوهیکل خودمان. شاتون ماشین اندازهی ساعد من است. اما شاتونهای پمپهای پالایشگاه... توی قسمت تراشکاری یک میل لنگ هم هست. دهنمان از تعجب باز میماند. میل لنگ این قدر غول پیکر؟! قشنگ اندازه ی هیکل یک پراید بود. میرویم از کارگرها حین کار سوال میپرسیم. که این چی است؟ کجای پمپ است؟ چطور کار میکند؟ دو تا بچههای کارآموزی قبلی با کارگرها کار میکنند. برایشان آچار میآورند. مهندس میگوید ما هم باید آچار به دست شویم و پیچهای پمپها را بازوبسته کنیم. گاماس گاماس.. دو سه تا کمپرسور جدید آوردهاند. توی قسمت واترجت دو سه تا از کارگرها مشغول شستنشان میشوند. بوی تندی زیر دماغم میزند. بوی H۲S. ته پمپها وگرد رسوب کرده. با آب که میشویند H۲S تولید میشود. مقدار بحرانی ده پی پیام فقط برای پانزده دقیقه. مهندس بهمان میگوید برویم بیرون. خودش هم میآید بیرون کارگاه. چند دقیقه بعد کارگری میآید بیرون. میخاهد بالا بیاورد. حالش خراب است. میگوید لباس هاش هم بوی گاز گرفتهاند. میبرندش درمانگاه.
توی پالایشگاه اصطلاحی دارند به اسم گس زدگی. داری کار میکنی یکهو گاز (معمولن همین هاش دو اس) با غلظت زیاد میزند زیر دماغت و بیهوش میشوی پس میافتی، انگار که ماری سمی گزیده باشدت. مهندس میگوید هیچ کدام از پالایشگاههایی به عمر طبیعی نمیمیرند. یا حادثه یا سرطان یا بیماری قلبی یا...
ساعت یازده میشود. وقت ناهار. از گارگاه میرویم سمت رستوران. آفتابِ کویر مستقیم میزند به کلهمان. مغزپخت میشویم. اشک چشمهایمان درمی آید. گرم است. از صبح تا به حال ده لیوان آب خوردهام. آب شور است. هر چه بیشتر میخوری بیشتر تنشنه میشوی. میرویم رستوران. قبلش خودمان را روی ترازوی دیجیتال وزن میکنیم. هفتاد کیلوام. هر روز سه نوع غذا میدهند. امروز: چلوکوبیده، تون ماهی و خوراک الویه. با مجید و شایان حسرتمی خوریم که چرا بیشتر کارآموزیمان توی ماه رمضان است و این ناهارهای پالایشگاه از کفمان میروند. خوب میخورم. تا آخرین دانهی برنج را میخورم. بعد از ناهار هفتادودو کیلو میشوم. بعد از ناهار غممان میگیرد که حالا چه کار کنیم؟ حوصلهمان سر میرود. توی کارگاه هم باید آچاربه دست بشوی. وگرنه علافیِ محض است. حالا کی میخاهد پتک ده کیلویی را بالا بگیرد بزند تو سر پیچها آخر؟! علافی طی میکنیم. مینشینیم حرف میزنیم. به مجید میگویم به من زنگ بزند تا آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله را با هم گوش کنیم. زنگ موبایلم است! بعد یک دنیا خاطره برایمان زنده میشود...
میرویم کارگاه. دور میزنیم تا ساعت دو میشود. برمی گردیم رختکن. لباسها را عوض میکنیم. کمی مینشینیم تا ساعت2:30. راه میافتیم سمت سرویسها.
مینشینم توی اتوبوس. زیر باد کولر. ردیف سوم مینشینم. ردیف جلوییام دختری نشسته است. پا روی پا انداخته است.
بعد از یک روز فقط آهن پاره و پمپ و کمپرسور و پیچ و شاتون و میل لنگ و پیستون و چکش دیدن و صدای تق تق شنیدن حس عجیبی دارم.
اتوبوس راه میافتد. مرضِ من را دارد. روی دستهی صندلی تکیه میدهد و از توی راهرو به منظرهی شیشهی جلوی اتوبوس نگاه میکند. من هم نگاه میکنم. به نگاه کردنش نگاه میکنم. پا روی پا انداخته است. و توی دستش شیشه مربایی پر از آب را نگه داشته که تویش یک گیاه آپارتمانی گذاشته. برگهای سبزِ گیاه توی دستهایش. مژههایش خیلی بلندند. زل میزنم به مژههایش که دارد با آنها به جلو نگاه میکند. عاشقش میشوم. تا آخر مسیر عاشقش میمانم. عاشق مژههایش و عاشق گیاه سبزی که توی دستهایش نگه داشته. محتاج یک نگاهش میشوم. زودتر از من پیاده میشود. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. میرود. شکست عشقی میخورم. میرسم خانه. چهارلیوان آب پشت سر هم میخورم. بعد ولو میشوم کف اتاق. سه ساعت میخابم. بیدار میشوم. گیج و منگم. شب شده است. احساس پوچی میکنم...
پس نوشت: عنوان الهام گرفته از کتاب "به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی ..."
میرویم رختکن. ل [خت میشویم. لباس کار میپوشیم. واحد تعمیراتم. لباس کارم سورمهای. بچههای شیمی لباس کار طوسی دارند. آنها توی واحدهای عملیاتیاند. کلاه ایمنی هم دارند. مجید و شایان هم آمدهاند. راه میافتیم سمت ورک شاپ. ما را فرستادهاند قسمت پمپ شاپ و ولوشاپ. هر روز چند تا پمپ و کمپرسور میآورند واحد تعمیرات و باز میکنند و قطعات داخلیاش را عوض میکنند. پالایشگاه پر از پمپ و کمپرسور است. دنیا بر مدار پمپها و کمپرسورها میچرخد. دیشب نشستهام فصل توربوماشینها را از کتاب مکانیک سیالات وایت خاندهام. ترم پیش به زور شب امتحان خاندمش. حالا با یک احساس نیاز خاندمش. خوبتر بود. شاید اگر حالا امتحانش را میدادم بهتر میشدم.
از ورک شاپ رد میشویم. میرویم اتاق پشتی. کنار کارگرها مینشینیم و نان و پنیرمان را میگذاریم وسط و شروع میکنیم به خوردن صبحانه. بعد از صبحانه مهندس حاجیان میآید برایمان طرز کار توربینها و شیرهای اطمینانشان را توضیح میدهد. سروصدای داخل کارگاه خیلی زیاد است. توی کارگاه شاتونهایی میبینیم اندازهی قدوهیکل خودمان. شاتون ماشین اندازهی ساعد من است. اما شاتونهای پمپهای پالایشگاه... توی قسمت تراشکاری یک میل لنگ هم هست. دهنمان از تعجب باز میماند. میل لنگ این قدر غول پیکر؟! قشنگ اندازه ی هیکل یک پراید بود. میرویم از کارگرها حین کار سوال میپرسیم. که این چی است؟ کجای پمپ است؟ چطور کار میکند؟ دو تا بچههای کارآموزی قبلی با کارگرها کار میکنند. برایشان آچار میآورند. مهندس میگوید ما هم باید آچار به دست شویم و پیچهای پمپها را بازوبسته کنیم. گاماس گاماس.. دو سه تا کمپرسور جدید آوردهاند. توی قسمت واترجت دو سه تا از کارگرها مشغول شستنشان میشوند. بوی تندی زیر دماغم میزند. بوی H۲S. ته پمپها وگرد رسوب کرده. با آب که میشویند H۲S تولید میشود. مقدار بحرانی ده پی پیام فقط برای پانزده دقیقه. مهندس بهمان میگوید برویم بیرون. خودش هم میآید بیرون کارگاه. چند دقیقه بعد کارگری میآید بیرون. میخاهد بالا بیاورد. حالش خراب است. میگوید لباس هاش هم بوی گاز گرفتهاند. میبرندش درمانگاه.
توی پالایشگاه اصطلاحی دارند به اسم گس زدگی. داری کار میکنی یکهو گاز (معمولن همین هاش دو اس) با غلظت زیاد میزند زیر دماغت و بیهوش میشوی پس میافتی، انگار که ماری سمی گزیده باشدت. مهندس میگوید هیچ کدام از پالایشگاههایی به عمر طبیعی نمیمیرند. یا حادثه یا سرطان یا بیماری قلبی یا...
ساعت یازده میشود. وقت ناهار. از گارگاه میرویم سمت رستوران. آفتابِ کویر مستقیم میزند به کلهمان. مغزپخت میشویم. اشک چشمهایمان درمی آید. گرم است. از صبح تا به حال ده لیوان آب خوردهام. آب شور است. هر چه بیشتر میخوری بیشتر تنشنه میشوی. میرویم رستوران. قبلش خودمان را روی ترازوی دیجیتال وزن میکنیم. هفتاد کیلوام. هر روز سه نوع غذا میدهند. امروز: چلوکوبیده، تون ماهی و خوراک الویه. با مجید و شایان حسرتمی خوریم که چرا بیشتر کارآموزیمان توی ماه رمضان است و این ناهارهای پالایشگاه از کفمان میروند. خوب میخورم. تا آخرین دانهی برنج را میخورم. بعد از ناهار هفتادودو کیلو میشوم. بعد از ناهار غممان میگیرد که حالا چه کار کنیم؟ حوصلهمان سر میرود. توی کارگاه هم باید آچاربه دست بشوی. وگرنه علافیِ محض است. حالا کی میخاهد پتک ده کیلویی را بالا بگیرد بزند تو سر پیچها آخر؟! علافی طی میکنیم. مینشینیم حرف میزنیم. به مجید میگویم به من زنگ بزند تا آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله را با هم گوش کنیم. زنگ موبایلم است! بعد یک دنیا خاطره برایمان زنده میشود...
میرویم کارگاه. دور میزنیم تا ساعت دو میشود. برمی گردیم رختکن. لباسها را عوض میکنیم. کمی مینشینیم تا ساعت2:30. راه میافتیم سمت سرویسها.
مینشینم توی اتوبوس. زیر باد کولر. ردیف سوم مینشینم. ردیف جلوییام دختری نشسته است. پا روی پا انداخته است.
بعد از یک روز فقط آهن پاره و پمپ و کمپرسور و پیچ و شاتون و میل لنگ و پیستون و چکش دیدن و صدای تق تق شنیدن حس عجیبی دارم.
اتوبوس راه میافتد. مرضِ من را دارد. روی دستهی صندلی تکیه میدهد و از توی راهرو به منظرهی شیشهی جلوی اتوبوس نگاه میکند. من هم نگاه میکنم. به نگاه کردنش نگاه میکنم. پا روی پا انداخته است. و توی دستش شیشه مربایی پر از آب را نگه داشته که تویش یک گیاه آپارتمانی گذاشته. برگهای سبزِ گیاه توی دستهایش. مژههایش خیلی بلندند. زل میزنم به مژههایش که دارد با آنها به جلو نگاه میکند. عاشقش میشوم. تا آخر مسیر عاشقش میمانم. عاشق مژههایش و عاشق گیاه سبزی که توی دستهایش نگه داشته. محتاج یک نگاهش میشوم. زودتر از من پیاده میشود. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. میرود. شکست عشقی میخورم. میرسم خانه. چهارلیوان آب پشت سر هم میخورم. بعد ولو میشوم کف اتاق. سه ساعت میخابم. بیدار میشوم. گیج و منگم. شب شده است. احساس پوچی میکنم...
پس نوشت: عنوان الهام گرفته از کتاب "به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی ..."