پارادوکسیکال
یک مسالهای که وجود دارد این است که من در خودم به شدت احساس «ناهمزمانی» میکنم. یعنی حس میکنم من برای این زمانه نیستم. ۲۲ساله م. ولی مثل ۲۲سالههای دوروبرم نمیمانم. نه... اصلن آن حالتی که هر کسی دوست دارد خاص باشد نیست. اتفاقن خیلی هم دوست دارم خاص نباشم خیلی وقتها. ولی نمیشود. نمیتوانم. از آهنگهایی که گوش میدهم بگیر تا کتابهایی که میخانم و طرز راه رفتنم و طرز حرف زدنم و و اعتقادات و باورها و همهی اینها. به روز نیستم اصلن. برای روزگار گذشته نیستم که بگویم من مثلن مثل مردهای دههی پنجاه یا دههی شصتم. نه هیچ کدام اینها نیستم. همهی اینها هستم و نیستم. هنوز هم نمیتونم با دخترها راحت باشم این تکهام به سبک پسرهای۲۲سالهی دههی شصت است، ماشین که سوار میشوم مهستی گوش میدهم این تکهام برای مردهای دههی چهل و پنجاه ست، شبها اسیر اینترنتم ولی خاموشم و فقط یک سری چیز میز میخانم. این تکه شاید امروزی باشد. یک بخشی از وجودم همیشه دوست دارد مثل تاکسی درایور مارتین اسکورسیزی (دههی هفتاد میلادی که شور انقلاب دنیا را گرفته بود) علیه شهر سیاه و پر از گناهش شورش کند، برود خودش را قوی کند و بعدش برود هر چه آدم کثافت دوروبرش میبیند به ضرب گلوله از پا در بیاورد. یک بخش دیگرم اصلن ته مدرن است، ته بیتوجهی مدنی، دوست دارد روزش را بیهیچ اصطکاکی به شب برساند و شب برود توی فیس بوقش تست بدهد که روزتان را با چند درصد موفقیت گذراندهاید! میروم شهرستان احساس امروزی بودن میکنم میآیم تهران احساس قدیمی بودن میکنم... دوگانگیها و تناقضها... چرا این جوریام؟ هنوز خوب نمیفهممش... دوست دارم بهش فکر کنم... ولی چیز عذاب آوری ست این احساس ناهمزمانیِ درونی... احساس فرزند زمانهی خودت نبودن...