مومنانه
جمعه, ۱ مهر ۱۳۹۰، ۱۰:۴۰ ق.ظ
جادهی جنگلی. درختهای سبز. هوای گرفتهی ابری. بوی باران و بوی سبزی درختها. کنار جاده ایستاده بودیم تا روی تپه مانندِ کنار جاده ناهار بخوریم و استراحتکی بکنیم. کمی پایینتر از ما چند ماشین ایستاده بودند. به درخت بلندبالایی تاب بسته بودند.
پسر کوچولو روی تاب نشسته بود و مادرش محکم هلش میداد و پسر کوچولو بلند بلند میخندید و تاب میخورد و تاب میخورد و از خوشی سرشار بود و با خنده داد میزد: واااای، چه قد حال میده خداجووون...
جملهاش تکان دهنده بود. میآمد پایین، بعد مادرش هلش میداد، او میرفت بالا، به سمت آسمان، صورتش باد میخورد، پاهایش را تکان تکان میداد، بلند بلند میخندید و داد میزد: وااااای خداجوووون چه قد حال میده...
مومنانهترین جملهای بود که توی چند وقت اخیر شنیده بودم...