سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

آقای تولستوی عزیز!

سه شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۰، ۰۸:۰۰ ق.ظ

جنگ و صلح-لئو تولستوی-سروش حبیبی

آقای تولستوی عزیز، سلام

دیشب ساعت سه‌ی بامداد «جنگ و صلح»تان را تمام کردم.‌‌ همان طور که روی شانه‌ی چپم لمیده بودم آخرین صفحات «جنگ و صلح» را ورق زدم و تمام شد. الان احساس عجیبی دارم. یک جور احساس دلتنگی و یک جور احساس پشیمانی و یک جور احساس رهایی و و یک جور احساس تنهایی و یک جور احساس ضرر کردن و یک جور احساسِ خفن بودن و... نمی‌دانم دقیقن چی و چرا.
 «جنگ و صلح»تان را از نمایشگاه کتاب تهران خریده بودم. همین اردیبهشت امسال. از انتشارات نیلوفر. نمی‌خاستم بخرم. آخر چاپ‌های قدیم «جنگ و صلح»تان دو جلدی بود و. دو جلد ۸۰۰-۹۰۰صفحه‌ای. من بدم می‌آید از کتاب‌هایی که بیش از حد کلفت‌اند. کتاب ۸۰۰صفحه‌ای سنگین است. نمی‌شود‌‌ همان طور که توی رختخاب دراز کشیده‌ای دستت بگیری و بخانی‌اش. کتاب باید جوری باشد که آدم دو تا بالش بگذارد زیر سرش و بتواند دستش بگیرد و فارغ از هست و نیست دنیا فرو برود توی کتاب. امسال دیدم کتابتان را توی چهار جلد چهارصدوخرده‌ای صفحه‌ای چاپ کرده‌اند. کتاب‌هایی که جلد نرم دارند و سبک و خوش دست‌اند! خوشم آمد. گفتم حالا شد. و خریدم.
یک ماه پیش بود که جلد اول را گرفتم دستم. یک کاغذ و یک خودکار هم گذاشتم کنار دستم و شروع کردم به خاندن. اسم شخصیت‌های کتابتان را روی کاغذه می‌نوشتم. با یک توضیح سه چهار کلمه‌ای. برای چه؟ برای اینکه یادم نرود کی به کی است. آخر شنیده بودم «جنگ و صلح»تان ۵۰۰تا شخصیت دارد. بعد همه‌ی شخصیت‌‌هایتان هم که روسی‌اند. اسم‌های روسی هم برای منی که حافظه تعطیلم خیلی سخت‌اند. یادم می‌رود. می‌نوشتم که یک موقع جای دیگر کتاب به این شخصیت‌ها برخوردم یادم نرود کی بوده و چه کاره بوده! دوستم حامد که یک سال پیش خاسته بود «جنگ و صلح»تان را بخاند همین جوری‌ها بریده بود. بعد از دویست صفحه یادش رفته بود کی به کی است. بی‌خیال شده بود. من این جوری نشدم!
کند پیش می‌رفتم. هم وقت نمی‌شد. هم واقعن خیلی روده دراز بودید! یک وقت‌هایی از دستتان حرصم می‌گرفت. همه چیز را مو به مو توضیح می‌دادید. همه‌ی آدم‌ها را با دقت بیش از حد توصیف می‌کردید. اما بعد کمی عادت کردم. بعد یک جاهایی واقعن لذت بردم. یک جاهایی ظرافت‌های روح آدم‌ها را که توصیف می‌کردید تعجب می‌کردم از این همه دقتتان و توانایی روایتتان. جمله‌‌هایتان طولانی بود. بعضی جمله‌ها تا سه چهار خط هم بود. مثلن این جمله‌تان را خودتان نگاه کنید:
 «آگاهی به اینکه آلایش اهانتی که به او وارد شده است هنوز به آب انتقام پاک نگشته و زهر کینش فشانده نشده و بر دلش مانده است آرامش ظاهری را که به صورت تلاشی پرنگرانی و تکاپو و نه آزاد از رنگ نامجویی و خودبینی در سرزمین ترکان برای خود پدید می‌آورد ضایع می‌کرد.» ص۹۱۰
این جور وقت‌ها ازتان بدم می‌آمد. به خودم می‌گفتم: پسره‌ی احمق چرا داری وقتت را این جوری تلف می‌کنی؟ یک کتاب برای ۱۵۰سال پیش چی دارد برای تو آخر؟!
اما صبر می‌کردم. بعد شما روایتی از ناتاشا تعریف می‌کردید. از شور و حال دخترانه‌ی او. از شور زندگی که توی چشم‌هایش می‌درخشید. از سرگردانی‌ها و حقیقت جویی‌های پی یر تعریف می‌کردید. از اراده‌ی آندره‌ی بالکونسکی. از عشق عجیب و غریب نیکلای رستف به تزار. بعد می‌دیدم این‌ها چیزهایی نیستند که فقط برای ۱۵۰سال پیش باشند. خودتان هم یک جای کتاب گفته بودید. یادتان هست؟
 «ورا ادامه داد: بله، پرنس. حق با شماست. در روزگار ما دختر‌ها به قدری آزادند و از دیدن جوان‌ها برای جلب توجه آن‌ها به قدری مدهوش می‌شوند که اغلب احساس حقیقیشان پنهان می‌ماند. (ورا مانند کوتاه اندیشان دوست داشت از «روزگار ما» حرف بزند. این طور اشخاص گمان می‌کنند که همه‌ی ویژگی‌های عصر خود را به درستی ارزیابی کرده و دریافته‌اند که خصال مردم با گذشت زمان عوض می‌شود.» ص۶۸۶
راستش اینجای کتابتان را که خاندم ازین که «کوتاه اندیش» نیستم، خوش خوشانم شد!

 «جنگ و صلح» را می‌خاندم. با تک تک آدم‌‌هایتان همراه می‌شدم. ازین که آدمیزاد آدمیزاد است و ویژگی‌های ذاتی‌اش با گذر سال‌ها هیچ تغییری نمی‌کند متعجب می‌شدم. از بعضی توصیف‌‌هایتان به هیجان می‌آمدم. توی کتابتان غرق می‌شدم. آن قدر غرق که آدم‌های دوروبرم را با آدم‌های کتاب شما مقایسه می‌کردم. به حمید می‌گفتم تو شبیه سپرانسکی هستی که وزیر تزار شده بود و اندیشه‌های اصلاح طلبانه داشت و آدم عجیبی بود و برای اعتلای روسیه هر کاری از دستش برمی آمد می‌کرد. می‌رفتم پیشش تکه‌هایی که از سپرانکی نوشته بودید برایش می‌خاندم. «ه» برایم نامه می‌نوشت که حوزه علمیه قبول شدم. خوشحال می‌شدم. بعد پیش خودم می‌گفتم شبیه ماریا است. ماریا خاهر آندره ی.‌‌ همان که خدای زندگی مومنانه بود و همه چیز را برای خدا می‌دانست. ویرم می‌گرفت همه‌ی تکه‌های مربوط به ماریا را برایش رونویسی کنم بگویم تو اینی. ولی زیاد بودند. بی‌خیال می‌شدم. اما این‌ها هم گذرا بودند. آدم‌‌هایتان زندگی می‌کردند. تغییر می‌کردند. بزرگ می‌شدند. کوچک می‌شدند. سرانجام خیلی‌‌هایشان برای من حداقل غیرقابل پیش بینی بود.
آدم‌هایی توی «جنگ و صلح»تان بودند که شما ازشان خوشتان نمی‌آمد. مثلن آناتول.‌‌ همان پسرکی که ناتاشا را گول زد... مثلن همین خاهر آناتول، الن که آن اوخر دلش می‌خاست دو تا شوهر همزمان داشته باشد. شما این آدم‌ها را دقیق و مو به مو تشریح می‌کردید. آن‌ها را می‌شناساندید. از پستی‌‌هایشان روایت می‌کردید. اما چون خوشتان نمی‌آمد به امان خدا ولشان می‌کردید. از مرگشان و شوربختیشان سه چهار جمله می‌گفتید و ولشان می‌کردید. آدم‌های تاریخی که گل سرسبد نفرت انگیزهای شما بودند. و گل سرسبدترشان، ناپلئون بناپارت بود.
 «ناپلئون، این لعبتک ناچیز تاریخ که هیچ وقت و هیچ جا، حتا در تبعید، قدر و شرف انسانی از خود نشان نداده است.» ص۱۵۱۶
 «جنگ و صلح»تان را شعر روح روس دانسته‌اند. حماسه‌ای درباب جنگ‌های روسیه و فرانسه در اوایل قرن نوزدهم. ولی راستش را بگویم؟ من از بخش‌های تاریخی کتابتان خوشم نمی‌آمد. یعنی اگر هم خوشم می‌آمد یک جاهایی به خاطر حضور مثلن آندره‌ی بالکونسکی یا نیکلای رستف یا پی یر بزوخف بود. آن روده درازی‌‌هایتان در باب چگونگی کلی جنگ، در باب حماقت‌های تاریخ نویسان اصلن برایم خاندنی نبودند. شما شخصیت‌های تاریخی را تحقیر می‌کردید. از اشتباهات تزارتان می‌گفتید، از خودخاهی‌های فرماندهان جنگیتان، از وحشی بودن و احمق بودن ناپلئون می‌گفتید. کار خوبی می‌کردید. کار خیلی خوبی می‌کردید. سیاستمدار‌ها و آدم‌هایی که فکر می‌کنند همه کاره‌ی ملت‌ها هستند الاغ‌هایی بیش نیستند. درست می‌گفتید. ولی بیش از حد می‌گفتید. نمی‌دانم چرا یکهو وسط‌های جلد سوم ویرتان گرفت که صفحات زیادی را در باب حماقت و اشتباه‌های تاریخ نویسان سیاه کنید. بله، درست می‌گویید. این مردم هستند، این ملت‌ها هستند که حرکت‌ها را به وجود می‌آورند. شخصیت‌های مشهور کاره‌ای نیستند. بله. واضح و مبرهن است. اما چرا فکر می‌کردید این‌ها را باید آن همه توضیح بدهید؟ اعصابم را خرد می‌کردید.
راستش، آقای تولستوی من پنجاه صفحه‌ی آخر کتابتان را اصلن نخاندم. چرا؟ چون دیدم فقط دارید اظهار فضل می‌کنید. پنجاه صفحه‌ی آخر «جنگ و صلح»تان را اگر حذف کنید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. به رمانتان هیچ ربطی که ندارد، یک مقاله‌ی بلند است و فقط ورق زدم و چند جمله رندوم خاندم و دیدم همچنان اظهار فضل است و تمام شد.
راستش الان دلم برای شخصیت‌های کتابتان تنگ شده است...
یک اعتراف دیگر هم بکنم آقای تولستوی؟ من هنوز نمی‌دانم که از شما خوشم بیاید یا نه. راستش از شما خوشم نمی‌آید! به خاطر اینکه ادم‌های داستانتان مثل آدم‌های داستان‌های داستایفسکی جنون ندارند. رنجی که می‌کشند اصلن از جنس رنج‌های وجودی آدم‌های داستایفسکی نیست. حالشان خوب است. بیشترشان حالشان خوب است. فقر به صورتشان سیلی نمی‌زند... از بودن خسته نیستند... و از شما خوشم می‌آید چون بعضی وقت‌ها فوق العاده تو صیف می‌کنید... ولی...
آقای تولستوی، اینجا توی مملکت من یک بابایی نشسته کتاب شما را در ۶۰صفحه خلاصه کرده است

و داده است به خرد ملت به اسم خلاصه‌ی شاهکارهای جهان. یعنی نشسته است اتفاق و حوادث «جنگ و صلح»تان را لیست کرده و به قول خودش خلاصه کرده. نمی‌دانم. یک چیزی هست. «جنگ و صلح» به راستی شعر روح روس است. اما نه به خاطر اتفاق‌های مهیج و جالب. واقعن اتفاق‌های کتاب شما اصلن سرگرم کننده و اعجاب آور و این‌ها نیستند. یک چیز دیگری در کتابتان هست. آن توصیف‌‌هایتان از روح آدمی. آن توصیف‌‌هایتان از دلدادگی و زندگی و مرگ آدم‌ها، آن‌شناختی که از ذات آدمیزاد به آدم می‌دهید، این‌ها منحصر به فرد بودند... چیزهایی که اصلن اتفاق نبودند...

اوه. من هم دارم خیلی درازرودگی می‌کنم. ببخشید که سرتان را درد آوردم...

  • پیمان ..

نظرات (۲)

  • محمدرضا عشوری
  • خیلی چسبید نوشته ات از تولستوی زیاد کار نخوندم مخصوصا اینو که جرات نکردم برم سمتش اما فئودور عشقه لامصب، میخونم اینم یه روز و یه چیز دیگه سطح تفکرات 150 سال پیش اونا از الان ما جلوتر بوده وقتی این کتابارو میخونم می فهمم، جات خالی الان وسطای کارامازوفام
    داستایفسکی که معرکه است هرچقدر هم که اسم شخصیت هاش سخت باشه، خب روسه و عذرش موجهه اما درمورد گابریل گارسیا مارکز با من حرف نزنید که ازدستش شاکیم. موقع خوندن صدسال تنهایی با اون همه اسم تکراری، من یه نمودار نسبت خانوادگی کشیده بودم که بفهمم داره از چی و کی حرف می زنه!!!