خستگی
یه سگ قهوهای بود. دم پشمالویی داشت. دمش بزرگ و خیلی پشمالو بود. از کجا پیداش شد؟ از همون کنار جاده. از سر پیچ ناپیدای بالایی. شش پستون خانم هم نبود. مرد بود. گوش هاش آویزان بودن. زمینو بو میکرد و زیگزاگ از کنار جاده پایین مییومد. ما روی تپهای بالاتر از جاده نشسته بودیم. تپه سر پیچ بود. صداش کردیم: بیا اینجا. بیا اینجا. همان طور که سرش پایین بود خیره نگاه مون کرد. محل نداد. نگاهش وحشی نبود. محل سگ هم به مون نداد. همون جا کنار جاده دراز کشید و شروع کرد لای پاهاشو با زبون لیسیدن.
بیخیالش شدیم. بعد، چند دقیقه بعد دیدیم خسته و پاکشان داره میره وسط جاده. رفت وسط جاده و نشست. هوا ابری بود و آسمون نم هم زده بود و بارانکی خرد خرد بارونده بود و خاکها را مرطوب کرده بود. آسفالت وسط جاده اما خشک شده بود و حتم گرمتر بود. همون جور نشست وسط جاده. بعد چشم هاشو بست و خودشو کنجله کرد روی آسفالت. بیخیال اینکه وسط جاده ست چرت زد.
سر پیچ بود. سربالایی بود. ماشینهایی که میاومدن گازو پر میکردن که سربالایی رو پرگاز بالا برن. یهو صدای بوق ماشین اومد. یه پراید بود. پرگاز داشت مییومد که دید سگه وسط جاده خابیده. فرمون داد اون ور که نزنه بهش. سگه اما از جاش جم نخورد. فقط سرشو بالا آورد. ماشین پشتی هم براش بوق زد و به سمت خاکی جاده پیچید که بهش نزنه. اما سگه خستهتر ازین حرفها بود.
یه ماشین دیگه هم اومد و براش بوق زد. با رخوت از جاش بلند شد اومد کنار جاده نشست. روی خاکی مرطوب کنار جاده.
ماشینهایی مییومدن که صدای ضبط شون بلند بود و آدمهای توش مشغول خوشی، پسرها و دخترها سرشونو از پنجره بیرون میآوردن و باد میخوردن، زنی از سان روف ماشین مدل بالاش بیرون اومده بود و میرقصید. اینا به سگه که میرسیدن براش بوق بوق خوشحالی میزدن. اما سگه خیره نگاه شون میکرد فقط.
بعد یه دفعهای وقتی یه ال نودیه داشت مییومد این خودشو انداخت جلوی ماشین. انگار به ته خط رسیده بود. انگار این دفعه واقعن میخاست یه کاری بکنه. ماشینه یه ترمز ناگهانی زد و وایستاد. بهش نزد. بوق زد و دوباره راه افتاد رفت. این دفعه سگه همون کنار جاده، روی آسفالت وایستاد. یه مگان اومد. براش نوربالا زد که بره کنارتر. نرفت. سگ نوربالا چه میفهمه آخه؟! اونم این دم پشمالوی خسته...
بعد جاده خلوت شد. راهشو گرفت رفت اون سمت جاده نشست. اون ور پیچ جاده. ماشینایی که مییومدن نمیتونستن ببیننش. یه پرشیا با سرعت مییومد. میثم داد زد: «یه سگ اون جاست. آهسته. یواش.» سرعت شو کم کرد و آروم از کنارش رد شد. اگه داد نمیزدیم میزدش. بعد یه ماشین دیگه. دوباره داد و فریاد. بوق ممتد برای کنار رفتنش.
دوباره اومد کنار.
چش بود؟ یعنی...
دوباره کنار جاده روی خاکی لم داد. این دفعه روی پهلوش دراز کشیدو چشم هاشو بست. ماشینها که مییومدن دیگه چشم هاشو باز نمیکرد. محل سگ هم به شون نمیداد. ماشینها براش بوق بوق شادی میزدن. حتمن پیش خودشون میگفتتن چه سگ ناز و ملوس و دم پشمالویی. ما داد و فریادمی زدیم که جون شو نجات بدیم. اون ماشینه آدم حسابش میکرد براش نوربالا میزد. همه یه جوری... اما اون...
ما دیگران بودیم. هر کدوم مون یه جوری باهاش ارتباط برقرار میکردیم. ولی اون یه سگ بود. یه سگ خسته... یه مرد که انگار به تهش رسیده بود... میفهمی چی میگم؟!
وقت رفتن ما هم رسید. باروبنه رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم. ما هم برای اون دیگران بودیم. دیگرانی که فقط عبور میکنن و میرن... دیگرانی که هر کدوم شون یه جوری، ولی همه شون میرن و به هیچ دردی هم نمیخورن... حالا نمیدونم کجاست. اون سگ با اون دم پشمالو، با اون نگاههای خیره، با اون رخوت و بیحوصلگیش، یه مرد خسته...