سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

دور گرفتن

۳۰
مهر

به راستی صدای دور گرفتن موتور ماشین لذت بخش نیست؟... به راستی بالا و پایین شدن عقربه‌ها جالب و دیدنی نیست؟...
آهن پاره باد ماشینی که صدای زوزه‌ی موتورش به داخل اتاق نفوذ نکند...

پیکان48 در اوتوبان تهران-کاشان


شرح عکس: پیکان مدل۴۸ با داشبورد چوبی و سرعت150تا. کور شود چشم هر آنکه پیکان را به دیده‌ی تحقیر نگاه می‌کند...

  • پیمان ..

هرز رفتن

۳۰
مهر

از این روزهای دانشگاه- مهرماه1390-کتابخانه ی دانشکده متالورژی

محمدجعفر کارآموزی‌اش را ماشین سازی اراک گذرانده. صادق شرکت سازه. و من هم پالایشگاه نفت تهران. توی سلف نشسته‌ایم و داریم ماکارونی می‌لمبانیم و حرف می‌زنیم. هر سه تایمان کارآموزی‌ها را جاهای درست و درمانی رفته‌ایم. بحث رتبه‌های دیروز آزمون آزمایشی پارسه برای کنکور ارشد هم می‌آید وسط. بچه‌ها ترکانده‌اند. یکی ۲ شده. یکی ۵شده. یکی ۸ شده. یکی ۱۳شده. به وضعیت نسل خودمان می‌خندیم. دبیرستان که بودیم گاج و قلم چی کچلمان می‌کردند و حالا هم پارسه و مدرسان شریف و راهیان اندیشه و الخ. حالا که رسیده‌ایم به سن و سال ارشد دوباره همه‌ی ملت می‌خاهند کنکور بدهند و دوباره باید مثل اسب رقابت احمقانه کنیم.

محمدجعفر می‌گوید: مسخره کرده‌اند دیگر. امسال مکانیک دانشگاه تهران توی دوره‌ی لیسانس ۶۴نفر گرفته و توی دوره‌ی ارشد ۱۴۰نفر.
صادق می‌خندد می‌گوید:‌ای بابا، پس ارزش لیسانس از فوق لیسانس بیشتره که!
می‌خندیم. محمدجعفر یک چیزی می‌گوید که جالب است. من هم توی کارآموزی دیده بودم همچه چیزی را. اینکه توی شرکت تعداد مهندس‌ها و آدم‌هایی که با لیسانس دانشگاه آزاد‌‌ همان حقوقی را می‌گرفتند و‌‌ همان کاری را می‌کردند که مهندس‌های تهران و شریف خانده. هیچ توفیری بینشان نبود. تعدادشان هم زیاد بود. اصلن درسی که می‌خانیم هیچ کاربردی ندارد. پس فردا می‌رویم توی یک شرکت و یک آموزش یکی دوماهه می‌بینیم و بعد هم می‌رویم حقوق بگیر مفت خور می‌شویم. چون که سیستم همین است. چون که قرار نیست کار خاصی بکنیم. کسی از ما نمی‌خاهد کار خاصی بکنیم. فقط توی دانشگا به‌مان فشار می‌آورند. وگرنه آن روحیه‌ی سستی و بیکارگی و مفت خوری بر تک تک اجزای صنعت و اداره جات این مملکت حاکم است. و فقط تو هرز می‌روی. چون که کاری برای انجام دادن وجود ندارد. مهارت خاصی نمی‌خاهد. صادق می‌گوید: اگر می‌خاهی هرز نروی فقط باید ازین مملکت فرار کنی. موندن تو اینجا یعنی له شدن توی چرخدنده‌های سستی و کاهلی و هرزگی و هدر رفتن.
نمی‌توانیم انکار کنیم. هر سه تایمان دیده‌ایم همچه چیزی را. مدیر بخش یوتیلیتی پالایشگاه مردی بود که به قول خودش توی شرق وحشی درس خانده بود. جزء اولین دانشجوهای دانشگا آزاد نمی‌دانم کدام دوقوزآبادی بود. می‌گفت می‌رفتیم دانشگا کلاس درس هنوز برایمان نساخته بودند و حالا مدیر بخش یوتیلیتی شده بود. مهارت خاصی هم نمی‌خاست....
می‌نشینم جمله‌های مصطفا ملکیان توی کتاب «مشتاقی و مهجوری» را بلغور می‌کنم که حتا فردی‌ترین امور ما هم تحت تاثیر حکومت و نظام سیاسی قرار می‌گیرد و همه‌ی این سستی و هرز رفتن و بیکارگی به خاطر سیستم دولت و حکومت است. بعد هم نتیجه می‌گیرم که تنها راه این است که تا می‌توانی از دولت و حکومت فاصله بگیری و به کارهایی بپردازی که کمترین ربطی به دولت و حکومت داشته باشد.... یک کار خصوصی.
ولی خصوصی‌ترین نوع کار‌ها هم وابسته می‌شود به دولت و حکومت جمهوری اسلامی و این برایمان خنده دار و گریه دار (توامان) است! به این نتیجه می‌رسیم که باید برویم سوپرمارکتی، کافی نتی بزنیم. یا که راننده‌ی تاکسی شویم. و صادق هم آیه‌ی یاس می‌خاند که: اگر می‌خاهی از دولت و حکومت فاصله بگیری باید بذاری بری.
و ما دو تا هم حمله می‌کنیم بهش که: از دولت فاصله می‌گیریم از این خاک فاصله نمی‌گیریم که.
دیر شده است. دلم می‌خاهد یک جمله‌ی دیگر بگویم و بروم. می‌گویم: آقا یکی از تعریف‌های آدم نخبه اینه که بتونه علیه وضع موجود بایسته. بتونه علی رغم همه‌ی دردسر‌ها حرف خودش رو بزنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. ما همه آدم‌های باهوشی هستیم. از هرز رفتن و تلف شدن می‌ترسیم. اما اون تعریف نخبه رو هم باید در نظر بگیریم....
بحث کوتاه و خوبی بود. صادق و محمدجعفر می‌روند کلاس و من هم روانه‌ی میدان انقلاب می‌شوم تا حرف‌های صدتا یک... استاد در مورد آرمان‌ها و خاستگاه‌های انقلاب اسلامی را بشنوم و چرت بزنم.

پس نوشت: گوگل احمق می‌خاهد گودر را بترکاند. اگر این کار را بکند فکر کنم برای نوشتن روزانه‌ها دوباره به اینجا پناه بیاورم!

  • پیمان ..

-سایه‌های ترس/هادی خورشاهیان/ نشر چشمه/۸۰صفحه/۲۳۰۰تومان
رمان نوجوان است. یک رمان ۸۰صفحه‌ای با چهار راوی که هر چهارتایشان دخترهایی ۱۵ساله‌اند. نگار شخصیت اول داستان است. دختری خیال‌پرداز و کتابخان که عاشق دیدن فیلم‌های ترسناک است و همین فیلم ترسناک دیدن کار دستش می‌دهد. جالب بود. خوشم آمد. ساختار تو در توی داستان خیلی چسبید.
-ذن در هنر نویسندگی/ ری برادبری/ ترجمه‌ی پرویز دوایی/ انتشارات جهان کتاب/۱۱۰صفحه/۲۵۰۰تومان
مجموعه مقاله‌هایی از ری برادبری در مورد نوشتن و شغل نویسندگی. به توصیه‌ی دوستی برای انرژی گرفتن و انگیزه پیدا کردن به سراغش رفتم و انصافن در زمینه‌ی انگیزه دادن فوق العاده بود. به درد زندگی خیلی می‌خورد این کتاب. بعضی جا‌هایش برایم به شدت خیال انگیز بود.
مثلن یک جایی تعریف می‌کرد که: «گیج و منگ از آقای الکتریکو جدا شدم. سرمست از دو هدیه‌ی او: یکی اینکه قبلن زندگی کرده بودم و دیگر اینکه باید می‌کوشیدم هر جور هست تا ابد زنده بمانم.» بعد من توی اتوبوس با خودم خیال پردازی می‌کردم که اگر واقعن تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلی‌ام چه بوده‌ام. یک سوسک؟ یک لاک پشت؟ یک جرثقیل؟ چی بوده‌ام من؟ چه جوری جاودانه شوم؟ یا مقاله‌ی ذن در هنر نویسندگی و فرمول جادویی «کار کردن، بعد خود را‌‌ رها کردن و بعد فکر نکردن» که به نظرم بر هر آدم اهل مطالعه‌ای خاندنش واجب است، بس که زندگی داشت توی آن مقاله.
-تب ۶۴درجه‌ی جادوگر خوشگله/ فریبا کلهر/ نشر افق/ ۱۲۰صفحه/۲۵۰۰تومان
یک رمان نوجوان دیگر که به شدت از تخیل جاری و ر‌هایش خوشم آمد. قصه‌ای در مورد دنیایی که همه عاشق می‌شوند. جادوگر خوشگله عاشق ماه، جاروی جادوگر عاشق دستگیره‌ی در، گربه عاشق کلمه‌ی که و... این عاشق شدن زنجیره‌ای شخصیت‌های کتاب برایم فوق العاده جالب بود و سوال برانگیز. چرا؟ چرا دنیا بر مدار عشق می‌گردد؟
-مشتاقی و مهجوری/مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر
مجموعه مقالات ملکیان است در باب سیاست و فرهنگ. همه‌شان را نخاندم. مثلن فلسفه‌ی فقه برایم اصلن سوال نبود و نخاندم. ولی بعضی مقاله‌‌هایشان شدیدن جالب و خاندنی بودند. مثلن «دویدن در پی آواز حقیقت» یا «زن، مرد، کدام تصویر؟» یا «هر کس خود باید به زندگی خیش معنا ببخشد» و...
یک بند از مقدمه‌اش هم ارزش رونویسی داشت:
 «فردی‌ترین، ژرف‌ترین و نهادی‌ترین لایه‌های وجود آدمی نیز از دسترس آثار و نتایج اعمال سیاسی یا نظام‌های سیاسی بعید و مصون نیست. یعنی مثلن یک عمل سیاسی نادرست یا یک نظام سیاسی فاسد فقط ساخت‌های بیرونی و اجتماعی زندگی شهروندان را به تباهی و ویرانی نمی‌کشد، بلکه ساحت‌های درونی و فردی زندگی را نیز تباه و ویران می‌کند و آدمی را حتا از سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی هم محروم می‌دارد. از این رو، حق کسانی که فقط دل مشغولی‌های شخصی دارند و هم و غمشان یکسره معطوف به سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی خودشان است از توجه و حساسیت نسبت به نهاد و سیاست گریز و گزیری ندارد.»

  • پیمان ..

Unknown

۲۷
مهر
به یادم بیاور.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۳
  • ۳۸۳ نمایش
  • پیمان ..

دکتر فراستخاه: «یکی از استادان محترم دانشگاه علوم پزشکی بهشتی پژوهشی انجام داده و به این نتیجه رسیده در حدود ۳درجه از میانگین هوشی ما بر اثر مهاجرت کاسته شده است. یعنی آن آی کیویی که گفتیم ۸۴بود بر اساس بررسی‌های ایشان ۳واحد دیگر هم کم شده است. تز ایشان رقیق شدگی متوسط هوش ایرانیان است و می‌گویند دلیل پایین رفتن میانگین هوشی ایرانیان کاسته شدن از طیف پرهوش جامعه است. اینکه دارد مدام از طیف پرهوش جامعه‌ی ما کاسته می‌شود و در نتیجه یک کاهش ذخیره‌ی ژنتیکی اتفاق می‌افتد مفهوم ساده یی دارد. شما که نخبه هستید می‌روید و با خودتان ژن نخبگی دخترتان، پسرتان و خانواده‌تان را می‌برید. در اثر اپیدمی شدن این پدیده میان طیف پرهوش جامعه به تدریج کاهش ذخیره‌ی ژنتیکی در جامعه اتفاق می‌افتد. این استاد محترم دانشگاه بهشتی آنچه رخ داده را» رقیق شدن ضریب هوشی «نام نهاده. به این مفهوم که ضریب هوشیمان دارد رقیق می‌شود و تحلیل می‌رود. در نیمه‌ی نخست قرن بیستم در اسکاتلند اتفاق افتاد که آن زمان به شکلی مرتب نخبگان اسکاتلند به انگلستان می‌رفتند و در بررسی‌های بعدی روشن شد که ضریب هوشی در اسکاتلند تغییر پیدا کرده است.»...
@@@
شنبه روز (۲۳مهر۱۳۹۰) روزنامه‌ی اعتماد در ویژه نامه‌ی هفتگی خودش به سراغ موضوع مهاجرت نخبگان و شکاف نخبگان و مردم رفت. مصاحبه با دکتر مقصود فراستخاه و مرور آمارهای گوناگون در مورد رفتگان از این بوم و بر و سونامی مهاجرت واقعن خاندنی بود...

  • پیمان ..

سلام.
خوفی؟ خوشی؟ سلامتی؟
خیلی وقت است برایت نامه ننوشته‌ام و تو هم که اصلن حال و احوال من را نمی‌پرسی... البته عادت کرده‌ام. عادت کرده‌ام که کسی حالم را نپرسد. عادت کرده‌ام که زنگ خوردن‌های موبایلم همه‌شان برای انجام دادن کاری و درخاستی باشد. خودم خاسته‌ام. همین است که هست. نه؟!
امروز «همسایه‌ها» ی احمد محمود را تمام کردم. امروز ساعت 17:02 در تالار ابوریحان بیرونی کتابخانه‌ی مرکزی بود که آخرین صفحه را خاندم و تمام شد. از ساعت ۳ آمدم نشستم و بکوب خاندم تا ساعت ۵. کتاب را چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش گرفتم و تا امروز همه‌اش را بکوب خاندم. ۵۰۰صفحه بود. چاپ سال ۱۳۵۷. بعد از انقلاب دیگر مجوز چاپ نگرفت. گفتن ندارد. حتمن کتاب خوبی بوده که این جور بکوب خانده امش دیگر. بعد از «داستان یک شهر» دومین رمانی بود که از احمد محمود می‌خاندم. می‌گویند شاهکارش همین «همسایه‌ها» است. از زبان بلورین و دیالوگ‌های احمد محمود خیلی خوشم می‌آید. آدم‌های جنوبی داستان هاش هم فوق العاده‌اند. درباره‌ی چه بوده؟ قصه‌ی خالد بوده. قصه‌ی شروع و پایان نوجوانی خالد بوده. قصه‌ی سال‌های دهه ی 30. از ملی شدن نفت تا نزدیک‌های کودتای ۲۸مرداد. دوران کودتا را خالد توی انفرادی زندان بود. هیچ اشاره‌ای بهش نکرد طبیعتن. نصف کتاب شرح روزهای زندان خالد است. خالد هم مثل خیلی‌های دیگر توی آن زمان چپ شده بوده. عضو حزب توده و کارهای تشکیلاتی و نهایتش هم زندان... محمد سلی سه سال پیش بهم می‌گفت اگر دوران قبل از انقلاب بود تو یک کمونیست دو آتشه می‌شدی... هنوز هم نمی‌دانم چرا این را بهم گفته بود. ولی همین جمله‌اش باعث شده بود که خالد را با دقت دنبال کنم... عاشق شدنش برایم شیرین بود. بوسیدن سیه چشم من را هم گرم می‌کرد. شکنجه‌های زندانش برایم تلخ بود. باهاش زندگی کردم این چند روزه. امروز توی کتابخانه نشستم و تمامش کردم. تیکه‌های امروز تیکه‌های اوج داستان بود تقریبن. قصه‌ی اعتصاب زندانی‌های بند سه توی زندان به خاطر بدی غذا. خط به خط تند و تیز می‌خاندم.‌گاه سرم را بالا می‌گرفتم. به دور نگاه می‌کردم. به انتهای سالن. همه چیز محو بود. باز هم چشم‌هایش ضعیف شده‌اند. هیچ چیز مثل ضعیفی چشم هام اعصابم را خرد نمی‌کند. به انتهای سالن و ردیف قفسه‌ها نگاه می‌کردم و زور می‌زدم کدِ راهنمای بالای قفسه‌ها را که درشت نوشته شده‌اند بخانم. نمی‌توانستم. چشم هام باز هم ضعیف شده‌اند. ناراحت می‌شدم. بعد دوباره یاد خالد می‌افتادم و فرو می‌رفتم توی صفحه‌های زرد و قدیمی کتاب... هماهنگ کردن‌های اعتصاب توی زندان برایم خاندنی بود. وقتی آخرین صفحه را خاندم دلم راه رفتن خاست. حس خوبی داشتم. حس فارغ شدن.
ته ته‌های ذهنم به ضعیف شدن چشم هام فکر می‌کردم. به این فکر می‌کردم که الان مهدی و آرش و خیلی از هم ورودی‌های من ریاضی و ترمودینامیک و انتقال حرارت و کنترل خر می‌زنند برای کنکور، آن وقت منِ سرخوش را نگاه کن تو را به خدا. ولی خوبی حس تمام کردن کتاب بیش از این‌ها بود... جلسه‌ی نشریه‌ی گزاره بود. باید می‌رفتم. اما دلم راه رفتن می‌خاست بیشتر. پیچاندمشان. گفته بودم که دوشنبه عصر‌ها زمان خوبی نیست. امروز یک شماره‌ی دیگر گزاره هم درآمد. اسمم به عنوان مدیرمسئول چاپ خورده بود. هنوز هم نگرانم و نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. همایش حافظ هم داریم برگزار می‌کنیم. دوشنبه‌ی هفته‌ی دیگر. بزرگ‌ترین مشکل انجمن برای برگزاری پول است. پول نداریم. سخنران‌ها هم می‌پیچانند. بهاءالدین خرمشاهی می‌گفت حالم خوب نیست. الهی قمشه‌ای برای حرف زدن پول می‌خاهد. اساتید ادبیات البته هستند. قرار شده نشریه‌ی همایش را من دربیاورم و سردبیرش من باشم...
خلاصه یواش یواش راه افتادم و از در قدس زدم بیرون و از پیاده روی آسفالته‌ی خیابان قدس پایین آمدم. وسط خیابان وقتی خاستم از خیابان رد شوم، ترسیدم. باورت می‌شود؟ ترسیدم. پایین خیابان، چراغ سبز شده بود و یکهو یک گله موتور با صداهای دهشتناکشان گازش را گرفته بودند و داشتند می‌آمدند به سمت من و پشتش هم یک خروار ماشین و وقتی داشتم رد می‌شدم همه‌شان گاز می‌دادند و قشنگ احساس کردم همه‌شان مسابقه گذاشته‌اند که من را بکشند. دویدم. یک گله سگ هار و وحشی؟! تا به حال تجربه نکرده‌ام. ولی تجربه‌ی رد شدن از خیابان قدس کم از آن اصطلاح نبود برایم!
این بار دیگر به دختر‌ها و پسرهای توی پیاده رو توجه نمی‌کردم. تو خودم بودم. به اعتصاب غذای خالد و ناصر ابدی و بقیه فکر می‌کردم. به راضی کردن همه برای اعتصاب کردن. به اعتراض علیه وضع موجود فکر می‌کردم. به صبح و خبر اعتصاب کارگرهای کارخانه‌ی ماهشهر هم فکر می‌کردم. صبح‌ها با بابا و یکی از همکارهاش می‌آیم. من می‌نشینم پشت فرمان و پایم را برای کلاچ و گاز و ترمز می‌فرسایم و بابا و همکارش برای خودشان حرف می‌زنند. امروز صبح می‌گفتند که اعتصاب کارگرهای شعبه‌ی تهرانپارس به شعبه‌ی ماهشهر هم سرایت کرده... سه چهار ماه است که حقوق نگرفته‌اند. بعد می‌دانی به چی فکر می‌کردم؟ به اختلاف نسل‌ها. سر همین مساله‌ی اعتصاب. پارسال که خبر دستگیری میرحسین پخش شده بود، بچه‌ها رفتند تو خط اعتصاب. یعنی بچه‌های ورودی ۸۷ و ۸۶ با میل خودشان اعتصاب کردند. اما بچه‌های ورودی ۸۸؟ هر چه قدر ما و بچه‌های سال بالایی با‌هاشان صحبت می‌کردیم که این یک روز اعتصاب به درس شما لطمه نمی‌زند و چیزهای خیلی مهم‌تر از درسی هم وجود دارند و آدم نباید هر چه به سرش می‌آورند قبول کند به خرجشان نمی‌رفت که نمی‌رفت. می‌گفتند ما آمده‌ایم دانشگا فقط درس بخانیم. امسال که ورودی‌های ۹۰ را نگاه می‌کردم دقیقن آن‌ها هم همین را می‌گفتند. انگار برایشان اتفاقاتی که دوروبرشان می‌افتد مهم نیست. هیچ وقت به اعتراض کردن فکر نمی‌کنند. همه‌شان ساعت‌ها ننه بابا‌هایشان توی گوششان خانده بودند که دانشگا می‌ری فقط درس بخون. درس بخون و دختربازی و پسربازی کن. هیچ کار دیگری نکن. این دیدگاه نسل جدید است.
ما نسل قدیم هستیم. ورودی‌های قبل از ۸۸ دانشکده‌ی فنی با ورودی‌های ۸۸ و بعد از آن خیلی فرق می‌کنند. من ۸۸‌ها را که می‌بینم لجم می‌گیرد. احمق‌اند. یک مشت کودن چشم و گوش بسته که فقط به فکر معدلشان هستند که بعدش با این معدل بتوانند اپلای کنند و بروند. همین.
البته می‌دانی چی است؟ ما ورودی‌های ۸۷ هم در لبه‌ی مرز قرار داریم. دور و بر من پر از آدم‌هایی است که حالا جغرافیای آمریکا و کانادا را از ایران بهتر می‌شناسند. کافی است نام دانشکده‌ای کوچک در این دو کشور را بگویی به‌شان، برایت محل دقیقش، شرایط پذیرش و شرایط آب و هوایی منطقه برای زندگی و یک عالم اطلاعات دیگر را برایت رو می‌کنند. اما به‌شان بگو می‌دانی خور کجاست؟ عمرن اگر بدانند.
و... می‌دانی دارم به چی فکر می‌کنم؟
به این فکر می‌کنم که امروز ما با مساله‌ای به نام «فرار مغز‌ها» دیگر مواجه نیستیم. ما با مساله‌ی «فرار انسان‌ها» مواجهیم. انسان یعنی آدمی که می‌فهمد، درک می‌کند، قانون را رعایت می‌کند، می‌تواند فرد مفیدی باشد، می‌توان در کنارش با صلح و ارامش و به خوبی زندگی کرد و رشد کرد. مغز‌ها مثل علم می‌مانند. نیاز به جهت گیری دارند. یک آدم نابغه در کار خلاف به‌‌ همان اندازه می‌تواند موفق باشد که در زمینه‌ی کار مثبت و موثر. اما یک انسان جهت گیری‌هایش مشخص است. میلیون‌ها ثانیه و هزینه صرف شده تا او به انسان تبدیل شود و ان وقت او می‌رود... دوروبری‌هایم را می‌گویم‌ها. یک سری از بچه خرخان‌ها هستند که رفتن و ماندنشان علی السویه است. به تخمم هم نیست که بروند یا بمانند. بروند اصلن بهتر است. ما را به خیرشان حاجت نیست. شر نرسانند فقط. اما یک سری از بچه‌ها... اعصابم خرد می‌شود وقتی به رفتن آن‌ها هم فکر می‌کنم.
رفتن خز شده است. دختردایی بابام که پیام گورِ معلوم نیست کدام قبرستانی درس می‌خاند هم توی مهمانی‌ها افه‌ی رفتن و اپلای برمی دارد برای من. توی مترو نشسته‌ام. بچه دبیرستانی‌ها که هنوز ریش و سبیلشان درنیامده است هم از رفتن و اپلای کردن و زندگی در آمریکا و این‌ها زر می‌زنند.
شرایط انسانی نیست.
پول قدرت می‌آورد. و قدرت فساد می‌آورد. و این سیکل در دولت و حکومت حاکم بر جامعه‌ای که من هم می‌خاهم درش بزیم بار‌ها و بار‌ها، هر روز با سرعتی بیشتر تکرار می‌شود. تکرار می‌شود. تکرار می‌شود. پول نفت، قدرت ولایی الهی و نامحدود، و فساد عظما...
امروز دانش مهر سر طراحی اجزاء۲ شروع کرده بود به دلداری دادن به معدل پایین‌ها. آمده بود از رفیق هاش می‌گفت که معدل‌های پایین داشته‌اند و هر کدامشان یک کخی شده‌اند. یکیشان رفته است استاد یکی از دانشکده‌های کانداد شده است. یکیشان مدیر ارشد ایران خودرو شده است. می‌گفت ربطی ندارد. دلداری می‌داد که معدل واقعن مهم نیست. آینده‌ی شما فقط به انگیزه‌ی شما بسته است و نه به معدلی که تو دانشگا کسب کرده‌اید... کمی دلگرم شدم. ولی آخر جوری حرف نیم زند که آدم به خودش مطمون شود... و آخر من خیلی بی‌انگیزه‌ام. یعنی نه آن قدر‌ها. قیافه‌ام زار و نزار می‌زند. انگار دلزده‌ام. انگار علاقه ندارم. خودم را تو آینه نگاه کرده‌ام که می‌گویم. دلزدگی. نفرت... توی پیاده رو را هم که نگاه می‌کردم این دلزدگی و نفرت را توی چهره‌ی خیلی‌ها می‌دیدم. نمی‌دانم این زنگار بی‌انگیزگی را چه طور از چهره‌ام پاک کنم؟ امروز سر کلاس مقاومت مصالح استاده گیر داده بود به من که چرا بی‌حوصله‌ای. سر ظهر بود و خابم هم می‌آمد و این قیافه‌ی زار و نزار و بی‌انگیزه‌ی من هم...
اوففف. چه قدر حرف زدم. یک ایمیل برایم آمده.

hey guys
listen whether you know Vahid or not (88)
he told me there is a basketball competition in 5days
anyone interested just tell me face to face
so see you
regards

بچه‌های دانشکده دیگر ایمیل‌هاشان را هم انگلیسی می‌فرستند. تو هم که انگلیسی و آلمانی و فرانسه را گذاشته‌ای توی جیبت. منِ بیچاره را بگو... توی مترو هاشم را دیدم. اولش گفتم‌ای بابا، باز این بچه خرخان روزهای دبیرستان. اما این بار خوب بود. از امیرکبیر برایم حرف زد. به اینکه دو سه روز است سر کلاس نمی‌روند. به خاطر مرگ آن دانشجو. نگو که قضیه‌اش را نشنیده‌ای. دختره تازه ورودی بود. خابگاه نداشتند. به تازه ورودی‌ها نمازخانه را برای اسکان داده بودند. بعد حمام و توالت هم قرار شده بود حمام و توالت کارکنان را استفاده کنند. بعد توی لوله‌ی فاضلاب حمام اسید ریخته بوده‌اند که لوله را باز کنند. این هم رفته حمام و بخارهای اسید در جا بیهوشش کرده و مرده. پسر، مرده... می‌فهمی؟ یک دانشجوی تازه ورودی توی یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران مرده. می‌گفت دو روز است سر همین اعتصاب کرده‌ایم. می‌گفت مسئولان دانشگا برایشان کوچک‌ترین اهمیتی نداشته. می‌گفت دیروز رییس دانشگاشان بیانیه داده که ما کلیه‌ی عوامل تشکیل نشدن کلاس‌ها را شناسایی کرده‌ایم و در صورت ادامه‌ی اعتصاب‌ها برخورد شدید خاهیم کرد. می‌گفت اعتصاب غذا هم کرده‌ایم. غذا‌ها گران شده‌اند و کیفیتشان افتضاح. توی فنی هم این جوری است. ولی نه به آن بدی که او تعریف می‌کرد از امیرکبیر. البته فنی همیشه غذا‌هایش از شریف و امیرکبیر و علم و صنعت بهتر بوده، ولی باز هم بد شده است دیگر. می‌گفت سینی غذا‌ها را گرفتیم و چیدیم توی حیاط و نخوردیم... خوشم آمد از این کارشان. باز دم پلی تکنیکی‌ها گرم... خیلی حرف زدم دیگر. سرت را دردآوردم.
دوستت دارم. خدافظ.

  • پیمان ..
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتشِ خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک برآمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تبِ پنهان
صد زلزله برخیزد آن‌گاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دلِ پرآتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه! سحرخیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شب یلدا بگشایم و بگریزم


از کتاب سیاه مشق هوشنگ ابتهاج

  • پیمان ..

۱-از امیرآباد تا انقلاب کنار هم روی صندلی‌های اتوبوس نشستیم و او برایم حرف زد و من گوش دادم و گهگاه چند جمله‌ای هم می‌گفتم. اولش بهش می‌گفتم استاد. بعدش نمی‌دانستم چه بگویم. داشت قشنگ برایم درددل می‌کرد مردی که زمانی استاد من بود... استاد کارگاه ماشین ابزار. دیگر استاد نبود. بی‌خیال شده بود. انتقالی گرفته بود به جایی دیگر. به یک قسمت اداری. بی‌خیال کارگاه ماشین ابزار شده بود. مثل استاد کارگاه جوش. استاد کارگاه جوش به‌مان گفته بود که می‌خاهد ارشد بخاند و دیگر نمی‌آید دانشگاه. امروز فهمیدم رفته ولایت خودشان. رفته ملایر کارمند آموزش و پرورش شده. استاد ماشین ابزار هم از روزهای سخت کارگاه می‌گفت. در طول ترم وقتی بچه‌ها بودند خیلی خوب بود. اما پایان ترم که می‌شد... اذیت کردن‌های دانشکده و آدم‌ها... مرد نازنینی بود. سرسبک. خودمانی. کار‌شناسی ارشد روابط بین الملل داشت و لیسانس مکانیکی هم داشت و شده بود استاد کارگاه ماشین ابزار دانشکده‌ی فنی...
آخرش وقتی می‌خاستم ازش خداحافظی کنم بهش گفتم ایشالا همه چیز خوب می‌شه. استاد ترم پیش خودم بود...
۲-ساعت چهار بود که رفتم کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا. از زمانی که کتاب‌های تالار اقبال لاهوری را برداشته‌اند برده‌اند توی تالار ابوریحان میل و رغبت افزون تری برای کتابخانه مرکزی پیدا کرده‌ام. ابوریحان بزرگ‌تر است. خیلی بزرگ‌تر. قفسه‌هایش بیشترند. رنگ سبز در و دیوارهاش یک جور خنکا به آدم می‌بخشند. خیلی بوی کتابخانه می‌دهد. یک سرزمین رویایی است... ساعت چهار بود که از پله‌ها رفتم بالا و آن دو تا را دیدم. یعنی اول دختره را دیدم. آخر خیلی لاغر بود. قشنگ کمرش یک وجب بود. لباس تنگی هم که پوشیده بود باز برایش گشاد بود! داشت با پسری وسط راهرو حرف می‌زد. یعنی با هم حرف می‌زدند.
من رفتم تو تالار. نیم ساعت بعد که تنگم گرفت و خاستم بروم دستشویی دیدم‌‌ همان جای سابق ایستاده‌اند و کماکان مشغول حرف زدن‌اند.
یک ساعت و ربع بعدش که چراغ‌های تالار را خاموش کردند که بروید گم شوید بیرون، وقتی آمدم بیرون آن دو تا هنوز توی راهرو مشغول حرف زدن بودند. این بار کمی خسته شده بودند و رفته بودند به یکی از دیورا‌ها تکیه داده بودند و برای هم حرف می‌زدند....
انگار خیلی سال پیش بود. سال اولی که بودم... وقتی این کتابخانه مرکزی را کشف کرده بودم فکر می‌کردم یک روزی توی همین کتابخانه عاشق می‌شوم. خیال‌های بچگانه‌ی سال اولی... خیلی وقت بود فراموش کرده بودم این خیالات خام را. دلم یک لحظه آینه‌ای خاست که پس رفتن رستنگاه موی سرم و پیری را نشانم بدهد...
۳-توی مترو که ایستاده بودم، یک زن و شوهره کنار هم نشسته بودند. اول مرده را دیدم. مو کاشته بود. کچل بود و ازین دارو‌ها به سرش مالیده بود و چند تا شوید روی سرش در حال رویش مجدد بود. بعد زنش را دیدم. با هم جدی و آرام آرام حرف می‌زدند.
بعد نمی‌دانم مرده به زنه چی گفت که یکهو زنه بغض کرد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. جدن همین جوری‌ها. با انگشت هاش جلوی دهانش را گرفت و هر چه قدر زور زد نشد. اشک توی چشم هاش حلقه زد. مرده بعدش دیگر هیچی نگفت. به در و دیوار و سقف مترو نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت.
زنه جلوی خودش را می‌گرفت که گریه نکند. موقعیت بدی بود. رویم را برگرداندم که یک موقع نبیند که من دیده امش. بعد توی آن هیروویری موبایلش زنگ خورد. سلام و احوالپرسی کرد. سعی و تلاشی که برای سرحال نشان دادن خودش پشت گوشی تلفن می‌کرد واقعن تراژدی بود...

  • پیمان ..

دلی که برای صاحبش کاروانسرا نباشد عذاب الیم است. این دل پدسّگ ما کاروانسرا نیست، لعنتی. کاروانسرا اگر بود حل بود. هر کسی می‌توانست بیاید تویش، دو سه روزی جاگیر شود، دلبری کند، بعد بگذارد و برود و یکی دیگر بیاید و او هم برود و یکی دیگر بیاید و همین جوری... ولی این لعنتی کاروانسرا نیست. «اتاق در بسته» است. راه ورود و خروجش معلوم نیست کجایش است. درش انگار قفل است. یک موقع اگر کسی بیاید تویش دیگر نمی‌تواند برود بیرون. می‌ماند آن تو و یاد و خاطره و حسرتش به دیوارهای این اتاق ناخن می‌کشند...
می‌گویند تکراری شده‌ام. رمقی ندارم برای حرف زدن. خنده‌هایم زورکی‌اند. سبک مسخره‌ی خندیدن به شیوه‌ی ممد دادگر که او هم از محمدرضا بهشتی تقلید می‌کند شده تکیه کلامم. من مضحک‌تر و بی‌معناترش می‌کنم. سکوت که می‌شود برای شکستن سکوت‌‌ همان تکه‌ی «قیصر» را تک گویی می‌کنم: «من بودم و حاجی نصرت و علی فرصت و رضا پونصد و آره و اینا خیلی بودیم. کریم آقامونم بود. کریم آب منگل. می‌شناسیش. آره. از ما نه از اونا آره که بریم دوا خوری...» تا آخرش نمی‌روم دیگر. تکراری شده است. خودم هم حالم به هم می‌خورد از تکراری بودنش. می‌توانم شعر هم بخانم. شعر هم حفظ کرده‌ام. شعر نصرت رحمانی را. اما حالش نیست. حس دروغ بهم دست می‌دهد اگر بخانمش برای این ابوالبشرهایی که... آدم‌ها واقعن خسته کننده‌اند. توی اتاق برای خودم می‌خانم. حال خودم را هم خوب نمی‌کند. ولی می‌خانم...:
پاییز چه زیباست/ مهتاب زده تاج سر کاج/ پاشویه پر از برگ خزان دیده‌ی زرد است/ بر زیر لب هره کشیدند خدایان/ یک سایه‌ی باریک/ هشتی شده تاریک/ رنگ از رخ مهتاب پریده/ بر گونه‌ی ماه ابر اگر پنجه کشیده/ دامان خودش نیز دریده/ آرام دود باد درون رگ نودان/ با شور زند نی لبک آرام/ تا سرو دلارام برقصد/ پر شور/ پرناز بخاند/ هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است/ تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی/ هر برگ که روی زمین است به فکر است/ تا باز کند ناز و دود گوشه‌ی دنجی/ آن‌گاه بپیچند/ لب را به لب هم/ آن‌گاه بسایند/ تن را به تن هم/ آن‌گاه بمیرند/ تا باز پس از مرگ/ آرام نگیرند/ جاوید بمانند/ سر باز برون از بغل باغچه ارند/ آواز بخانند/ پاییز چه زیباست/ پاییز دو چشم تو چه زیباست...
 «راننده‌ی تاکسی» می‌شود فیلم محبوب روز‌هایم. سکانس‌هایش، چند تا سکانسش، چند تکه از فیلم... یک سکانس هست که این جوری هاست:
 «چشمان تراویس روی مشتری‌های دیگر رستوران می‌چرخد. دور یک می‌ز، سه نفر آدم‌های معمولی کوچه و خیابان نشسته‌اند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش سرش را گذاشته روی شانه‌ی مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را می‌بوسند و با هم شوخی می‌کنند، و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق می‌شود.
تراویس [راننده‌ی تاکسی، قهرمان فیلم] این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده است: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ... تراویس باید با این احساسات بیمارگون سر کند. فقط به این خاطر که نگاهش به آن دو افتاده....»
خیلی لعنتی است این فیلم اسکورسیزی. تحقیر و از بالا نگاه کردن و بعد حسادت... باید دلت اتاق دربسته باشد تا بفهمی...
تصمیم می‌گیرم خودم را نجات بدهم. تصمیم می‌گیرم از اعتیاد‌هایم بکاهم، دیگر مزخرف نباشم، وقتم را هدر ندهم، لحظه‌های زندگی‌ام را غنی و پربار کنم. بعد نگاه می‌کنم می‌بینم سال هاست که ازین جور تصمیم‌ها می‌گیرم و همیشه دلم می‌خاسته که تغییر کنم. ولی عملن هیچ توفیری نکرده است. پس به اعتیاد گودرم ادامه می‌دهم و می‌روم تویش خزعبل می‌نویسم:
 «فکر می‌کنم یکی از لدت‌های نوع بشر تعیین مبدا برای کار‌هایش باشد. یعنی آدم‌ها دوست دارند بگویند از اینجا (دقیقن اینجا، همین جایی که الان خط کشیدم) من دیگه فلان کار رو نکردم یا فلان کار رو کردم.... خیلی از جمله‌هایی که اهل اینترنت برای پروفایل‌ها و گودر و فیس بوق و وبلاگ‌هاشان حالا هر چی می‌نویسند این جوری هاست. می‌خاهند بگویند الان که این جمله را نوشتم تاریخ شروع شده، من به یک آدم دیگری دارم تبدیل می‌شوم... تبدیل به یک آدم دیگر هم از آرزو‌ها و لذت‌های بشر است...
کلن لذت‌های بشر انگار روی یک دایره و خط تولید می‌چرخد...»
صبح‌ها سوار مترو که می‌شوم حالم از جهان و مافی‌ها به هم می‌خورد. توی ایستگاه تهرانپارس همیشه سوار واگن دوم می‌شدم. واگن دوم، در وسطی. این‌‌ همان دری بود که وقتی مترو می‌رسید به ایستگاه دروازه شمیران دقیقن روبه روی خروجی خط چهار باز می‌شد. این جوری من کمترین جابه جایی رو در طول ایستگاه انجام می‌دادم. رعایت اصل بهینه سازی. حالا واگن دوم رو برداشته‌اند زنانه کرده‌اند. زن‌ها موجوداتی دور از دسترس‌تر شده‌اند. حالم از زن‌ها به هم می‌خورد. از ۷تا واگن ۳ تایش زنانه است. وقتی به ایستگاه دروازه شمیران می‌رسم می‌بینم واگن‌های زنانه خلوت‌اند و از واگن دوم به بعد، شیشه‌های مترو از مرد‌ها و پسرهایی که به هم چسبیده‌اند سیاه شده. دختر‌ها و زن‌های زیادی هم لای این جمعیتِ به هم چسبیده هستند. معلوم نیست چرا!... جهان جایی زنانه می‌شود. به جهان مجازی نگاه می‌کنم. بیشتر وبلاگ نویس‌ها، زن‌ها و دخترها‌اند. بیشتر وبلاگ خان‌ها هم. بیشتر خانندگان و نویسندگان جهان مجازی اصلن. مرد‌ها محو و نابودند. زن‌ها روز به روز در آسایش و رفاه و شکوفایی بیشتر فرو می‌روند. مرد‌ها به سوی برده‌ی زن‌ها شدن پیش می‌روند.  البته مردهای پولدار و تحصیلکرده و خوش تیپ و خارج رفته افتخار دوشادوشی می توانند پیدا کنند . بقیه اما بروند خودشان را به دیوار بمالند. تاریخ در جهت معکوس به پیش می‌رود. از مردسالاری قدیم به زن سالاری فردا... دین و مذهب آرام آرام افسار‌هایش را برمی دارد. جای نگرانی نیست...
توی «راننده‌ی تاکسی» یک جایی تراویس توی دفترچه یادداشتش شروع می‌کند به نوشتن: «چیزی که من همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشته‌ام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت...»
تراویس وقتی اسلحه دستش می‌گیرد...
چی می‌گویم من؟! فقط آن روز توی حیاط هنرهای زیبا، روی آن نیمکت که نشسته بودیم، دلم می‌خاست‌‌ همان جوری‌‌ همان جا بشینم و زل بزنم به پله‌های کنار دانشکده معماری... فقط زل بزنم. انفعال محض. همین.

  • پیمان ..

مومنانه

۰۱
مهر

خطاطی به سبک سفیر- اثر فرشته هدایتی

جاده‌ی جنگلی. درخت‌های سبز. هوای گرفته‌ی ابری. بوی باران و بوی سبزی درخت‌ها. کنار جاده ایستاده بودیم تا روی تپه مانندِ کنار جاده ناهار بخوریم و استراحتکی بکنیم. کمی پایین‌تر از ما چند ماشین ایستاده بودند. به درخت بلندبالایی تاب بسته بودند.

پسر کوچولو روی تاب نشسته بود و مادرش محکم هلش می‌داد و پسر کوچولو بلند بلند می‌خندید و تاب می‌خورد و تاب می‌خورد و از خوشی سرشار بود و با خنده داد می‌زد: واااای، چه قد حال می‌ده خداجووون...
جمله‌اش تکان دهنده بود. می‌آمد پایین، بعد مادرش هلش می‌داد، او می‌رفت بالا، به سمت آسمان، صورتش باد می‌خورد، پا‌هایش را تکان تکان می‌داد، بلند بلند می‌خندید و داد می‌زد: وااااای خداجوووون چه قد حال می‌ده...
مومنانه‌ترین جمله‌ای بود که توی چند وقت اخیر شنیده بودم...

  • پیمان ..

شب کویر‌‌ همان بود که علی شریعتی توی کویریاتش با آب و تاب تعریف می‌کرد: «شبِ کویر، این موجودِ زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی‌شناسند. آنچه می‌شناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز می‌شود. شب کویر به وَصف نمی‌آید. آرامشِ شب که بی‌درنگ با غروب فرا می‌رسد _ آرامشی که در شهر از نیمه شب، درهم ریخته و شکسته می‌آید و پریشان و ناپایدار _ روز زشت و بی‌رحم و گذران وخفه‌ی کویر می‌میرد و نسیم سرد و دِل انگیز غروب، آغاز شَب را خبر می‌دهد.»

نسم خنکی که می‌وزید، آسمانی که پر از ستاره بود، قرص کامل ماه که از سمت شرق آرام آرام بالا آمد و آسمان را روشن کرد. با شهاب آمدیم نشستیم جلوی در مدرسه. در مدرسه باز بود، اما جلوی مدرسه چراغی نداشت. نشستیم و زل زدیم به آسمان و شروع کردیم به حرف زدن. و‌ گاه گاه سکوت‌های طولانی. مدرسه‌ی عشایری خور کنار جاده بود. جاده خلوت بود. هر از گاهی تریلی و کامیونی می‌آمد و سکوت شب را می‌شکست.
خور روستای بزرگ تری بود. مدرسه بین دو روستای نوغاب و سروباد بود. نوغاب و سروباد روستاهای عشایری بودند. یعنی پنج ماهه‌ی اول سال فصل ییلاق سروبادی‌ها بود و روستا خالی از سکنه می‌شد (طایفه‌ی بهمدی ها- همه آنجا فامیلشان بهمدی بود! حتا تعداد آدم‌هایی که اسم کوچکشان هم مثل هم بود زیاد بود، برای شناسایی می‌گفتند علی بهمدی فرزند محمد.‌گاه پیش می‌آمد اسم پدر‌ها هم یکی می‌شد. اسم پدربزرگ را می‌آوردند وسط...!). می‌رفتند به جاهایی که از گرمای مردافکن کویر دور باشند. از اواخر مرداد ماه است که اهل روستا برای قشلاق می‌آیند به این روستا. اینکه مدرسه خابگاه داشت هم دقیقن برای همین بود. برای اینکه بچه‌ها موقع ییلاق خانواده‌ها سرپناهی داشته باشند تا بتوانند درسشان را بخانند. البته خابگاه برای بچه‌های دوره‌ی راهنمایی بود فقط. می‌گفتند هوای شهریور ماه و هوای دو ماه اول بهار بهترین هوای کویر است.
شهاب سیگاری گیراند. من به زندگی فکر کردم. به رهایی و آزادگی فکر کردم. به آسمان بی‌انت‌ها و آن دور دورهای کویر نگاه کردم. توی همین حال و هوا‌ها بودیم که سروکله‌ی امیرحمزه پیدا شد.
موتور داشت. سی جی ۱۲۵. با موتور آمدجلوی مدرسه و به ما نگاه کرد. چشم هاش درخشان بودند. توی‌‌ همان تاریکی هم برق می‌زدند. مدرسه‌شان بود. آمده بود ببیند چه خبر است. دوم دبیرستان بود. به‌مان گفت: ۹ روز دیگه مدرسه شروع می‌شه.
روزشماری می‌کرد برای شروع مدرسه. می‌گفت اینجا فقط یک رشته داریم: انسانی. کسی ریاضی و تجربی و فنی نمی‌خاند.
با لهجه حرف می‌زد. می‌گفت فقط آن‌هایی که باباشان معلم است یا باباشان پولدار است و بیرجند خانه دارند می‌روند بیرجند ریاضی و تجربی می‌خانند.
ازش پرسیدیم کنکور چه طور؟ بچه‌ها کنکور می‌دن؟
گفت: کنکور؟ چی هست؟
گفتیم: دانشگا. بچه‌ها دیپلم که گرفتن دانشگا می‌رن؟
گفت: بیشتری‌ها نمی‌رن دیگه. چند نفر فقط می‌رن بیرجند دانشگا. می‌گفت می‌ریم اینجا، همین پاسگاه. امتحان می‌دیم برای سربازی و نظامی شدن. سرباز نیروی انتظامی می‌شیم. همه اینجا سرباز و پلیس می‌شن.
گفتیم: مواد؟ قاچاق؟
گفت:‌ها... یه عده هم می‌رن دنبال قاچاق. پول خوبی داره. ولی خطر داره. با ماشین نمی‌شه. با موتور اچ مواد جابه جا می‌کنن. می‌ندازن تو کویر با موتور اچ. پلیسا هم به گردشون نمی‌رسن. ولی پلیس شدن بهتره.
موتور اچ موتورهای بزرگ و بالای ۲۵۰سی سی روسی بودند که آن طرف‌ها زیاد بودند. اکثرشان هم پلاک نداشتند. امیرحمزه توی دنیای دیگری زندگی می‌کرد. می‌گفت سرگرمی تابستانیشان این است که بروند با موتور خرگوش شکار کنند. می‌گفت توی جالیز‌ها لانه‌های خرگوش‌ها را شناسایی می‌کنند. بعد دم غروب و شب با موتور می‌افتند توی جالیز و لانه‌های خرگوش‌ها. نور چراغ را می‌اندازند توی چشم خرگوش‌ها و بعد با موتور دنبالشان می‌کنند. خرگوش‌ها از نور چراغ گیج می‌شوند و آن‌ها اخرش با چرخ موتور له‌شان می‌کنند... می‌گفت گوشت خرگوش خوشمزه ست.
شب موقع شام خربزه داشتیم. خربزه‌های جالیزهای روستای نوغاب. بیرونشان مثل طالبی بود، ولی مزه‌ی خربزه می‌دادند. یک چیزی بودند بین طالبی و خربزه.
امیرحمزه ازمان خداحافظی کرد و رفت. وقتی می‌رفت به این فکر می‌کردم که اگر استعداد کار فنی داشته باشد چه می‌شود؟! اگر نقاشی تو ذاتش باشد چه می‌شود؟! حتمن باید انسانی بخاند. آن هم چه خاندنی؟ فقط برای دیپلم گرفتن...
اهل خور برای اسم روستایشان یک افسانه هم دارند. می‌گویند در گذشته‌ها که ترکمن‌ها قومی مهاجم بودند، خور جایی سرسبز بود که مورد حمله‌ی ترکمن‌ها قرار می‌گرفته. یک بار گروهی اسب سوار مهاجم که برای حمله به خور آمده بودند در مسیر راه خودشان به پیرمردی چوپان برخورد می‌کنند و از او مسیر رسیدن به شهر سبز خور را می‌پرسند. چوپان هم، قلعه شهر را به آنان نشان می‌دهد و به آنان می‌گوید: «با سرعت به سمت قلعه بتازید تابراثررعب و وحشتی که درمردم ایجاد می‌کنید بتوانیدشهررا تصاحب نمایید.»
سواران مهاجم نیز به علت واقع شدن شهر در پستی و ندیدن آن و همچنین ناآگاه از وجود خندقی عمیق در مقابل شهر، با سرعت به سمت قلعه می‌تازند و در نزدیکی قلعه، و به علت ندیدن خندق و همچنین عدم توانایی درکنترل اسبان خویش، ناگهان به درون خندق مقابل شهر فرو می‌روند و عده زیادی از آنان کشته می‌شوند. به طوری که خندق از خون جاری آنان پر می‌شود. و چون در این حادثه خون زیادی ریخته می‌شود این شهر بعد از این ماجرا به «خون» تغییر نام می‌دهد و به مروز زمان به «خور» تبدیل می‌شود.
بادی که از سمت شمال و تپه‌های آن دور دور‌ها می‌وزید... ماه درخشان... شهاب که آهنگ گذاشته بود و...


مرتبط: خور-۱
         شرق وحشی (خور-۲)
         اردوی جهادی (خور-۳)
         گل مال (خور-۴)

  • پیمان ..

گِل‌مال (خور-۴)

۲۸
شهریور

گل‌مال عملی ست بس ناجوانمردانه. شوخی پسرانه‌ای از نوع تک سلولی. نوعی انتقام گیری. لذتی عظیم و سادیسم گونه از اذیت و آزار دیگری. نوعی توحش حتا شاید. و البته راوی پس از تجربه کردنش یک مورد دیگر را هم به آن اضافه می‌کند: نوعی رهایی!
شتری که در خانه‌ی هر کدام از بچه‌های اردو می‌نشست. منتها آسیا به نوبت. ساعت دوازده و نیم یک که می‌شد بیل زدن و آجر چیدن و ملات درست کردن تعطیل می‌شد. یک روز کاری تمام. حوالی همین دقایق پایانی کار دو نفر به ماموریت می‌رفتند. کجا؟ تکه‌ای از زمین خالی بغلی یا تکه‌ای از زمین جلوی خانه‌ی در حال احداث. با بیل چاله‌ای به اندازه‌ی یک گور می‌کندند. این کار تخصص علیرضا بود. بعد گور را با آب پر می‌کردند. بعد کار تعطیل می‌شد.
نوعی دلهره همه را فرا می‌گرفت. یعنی امروز نوبت کی است؟! نیازی چندانی به بهانه نبود. کسی که می‌خاست‌‌ همان روز برود ولایت خودش و اردو را ترک بگوید، یا کسی که در طول روز تنبلی و کاهلی کرده بود یا کسی که زیاد خوشحال و شاد و خندان بود یا کسی که از همه گوشه گیر‌تر بود یا... اصلن هیچ بهانه‌ای وجود نداشت...
علیرضا شروع می‌کرد به نوحه خاندن و انالله و انا الیه راجعون گفتن. بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند و از هم فاصله می‌گرفتند. یعنی چه کسی امروز؟... سه چهار نفر با هم جمع می‌شدند. معمولن بچه‌هایی که روزهای قبل طعم گل‌مال را چشیده بودند. شورای تصمیم گیری. سوژه انتخاب می‌شد. فرمان حمله را مهدی می‌داد. چهار پنج نفر می‌دویدند سمت سوژه پا‌ها و دست‌هایش را می‌گرفتند. بقیه هم خوشحال ازین که سوژه نشده‌اند به سمتش می‌دویدند.
گل مال
قساوت عظما. تشییع جنازه. چهار دست و پایش را می‌گرفتند و می‌آوردندش سمت چاله (گور). سه. دو. یک. تالاپ. توی گور پر شده از آب.
گل مال
حالا نوبت خاک ریزان است. مشت مشت خاک روی جنازه. این علیرضا... گورکن‌زاده شده این بشر اصلن. با بیل خاک می‌ریخت. با بیل از آب گل آلود توی چاله برمی داشت و می‌ریخت روی سر و روی جنازه. بعد نوبت پاچه‌ها بود. یکی پای جنازه را بلند می‌کرد. دیگری مشت مشت گل و خاک می‌رخت توی پاچه‌ی جنازه... بله... نفرت انگیز است. ولی وقتی گل-مال می‌شوی، وقتی خاک بر سر می‌شوی دیگر همه چیز تمام می‌شود. حس می‌کنی دیگر چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. تمیزی و کثافت؟ بی‌خیال بابا. ارزشی ندارد. یک جور حس رهایی بهت دست می‌دهد...!!!
گل مال
پایان عملیات گل‌مال! حالا همه دور جنازه‌ی از گور برخاسته جمع می‌شدیم و عکس یادگاری!...
اما این گل‌مال تازه خوبش بود. گل‌مال قسمت دومی هم داشت. وقتی می‌رسیدیم مدرسه... گل‌مال در مدرسه طاقت فرسا‌تر بود. پرده‌ی دوم گل‌مال آنجا اجرا می‌شد. با‌‌ همان مقدمات نوحه خانی و شورای تصمیم گیری و حمله و تشییع جنازه و... توی قناتی که از پشت مدرسه رد می‌شد و آبش زلال و سرد بود. اما آنجا محل آبخوری گوسفند‌ها و بز‌ها بود. آبش زلال بود. اما خاک‌های اطرافش پر از پشکل گوسفند‌ها بود. و گل‌مال در آنجا... گل‌مال نبود دیگر، گه مال بود... و البته حس رهایی فزون تر...!!!


مرتبط: خور-۱
         شرق وحشی (خور-۲)
         اردوی جهادی (خور-۳)
         امیرحمزه (خور-۵)

  • پیمان ..

خور-سروباد-نوغاب

اولین بارم بود. خودم می‌خاستم بیایم. اما پایه‌اش را نداشتم. سختی‌ام می‌آمد. برای همین هفته‌ی پیش به اسمس صادق جواب منفی داده بودم، گفته بودم نمی‌آیم. کار حمید بود. گفت بیا با هم برویم. به قول خودش من را هم مجاب کرد که یک سری کار فهرست نویسی کتابخانه است باید انجام بدهیم، سخت نیست. برایم سختی و آسانی‌اش مهم نبود. رفتیم. اولین بارم بود. هم اردوی جهادی، هم بیل زدن، هم آجر انداختن. ظهر که برگشتیم دو تا دست هام زق زق می‌کردند.

همه بچه‌های انجمن اسلامی دانشگا تهران بودند. از دانشکده‌های مختلف. از پزشکی و دامپزشکی بگیر تا علوم اجتماعی و فیزیک و بچه فنی‌ها. صبحانه که خوردیم بچه‌ها چند دسته شدند. چند تا از بچه‌های پزشکی رفتند درمانگاه روستا. یک گروه رفتند سرغ حمام عمومی روستا که در حال بازسازی بود. یک گروه رفتند شهرک برای ساختن یک خانه. یک گروه هم بچه‌های فرهنگی بودند که می‌رفتند سراغ بچه‌ها، به‌شان کاغذ و مدادرنگی می‌دادند تا نقاشی بکشند...
خور روستای غریبی بود. از کنار جاده اصلن خانه‌ها دیده نمی‌شدند. اما همین که دویست متر به طرف روستا پیش می‌رفتی یکهو زیر پایت، در فضای گودی مانندی خانه‌های کاهگلی زیادی می‌دیدی با سقف‌های گنبدی و بادگیر‌ها. خانه‌هایی از گِل و دیوارهای قطور. کوچه‌های خاکی. صدای همیشگی هوهوی باد. چهره‌های آفتاب سوخته. بچه کوچولوهایی که از غریبه بودنت خوشششان نمی‌آمد و اگر‌‌ همان جا می‌ایستادی حمله می‌کردند به سمتت ولی بچه‌های بزرگ‌تر جلویشان را می‌گرفتند... خوب که چشمت را باز می‌کردی ذو سه تا باروی بلند و خراب شده (حتم به جا مانده از قلعه‌ای گلی و بزرگ) دوروبر روستا می‌دیدی...
حمامی که مرصاد و چند تا از بچه‌های معماری رویش کار می‌کردند برای زمان صفویه بود. شاهکاری بود برای خودش. از بیرون یک گنبد کاهگلی کوچک بود. اما همین که خم می‌شدی و از در کوچکش می‌رفتی تو اول یک هشتی با کاشی‌های سفید می‌دیدی. بعد هر گوشه‌اش یک خروجی بود. هر کدام را می‌رفتی به یک خزینه و یک اتاق کوچک دیگر می‌رسیدی که آن هم به یکی دو اتاق کوچک دیگر راه داشت و اصلن هزار تویی بود این حمام روستای خور. مشغول مرمت بودند. کاشی‌هایش کامل نبود. یک سری از خزینه‌ها را خراب کرده بودند و دوباره داشتند می‌ساختند. برای لحظه‌ای وقتی همه‌ی آن هشتی‌ها و اتاق‌ها و خزینه‌ها و حوض‌ها و تاقچه‌های حمام را پوشیده در ابری از بخار تصور کردم سرم از رازآلودگی‌اش گیج رفت.
بیرون حمام چند سری صفحه‌ی خورشیدی هم کار گذاشته بودند. گرمای لازم برای گرم کردن آب حمام یا تولید برق روستا شاید. اما مهندس هاش ایرانی بودند. مثل اینکه به ماه نکشیده صفحه‌های خورشیدی توی یکی از سیاه بادهای کویر از جا کنده می‌شوند و باد آن‌ها را با خودش می‌برد و اهالی تکه شکسته‌های صفحه‌های خورشیدی را جمع می‌کنند‌‌ همان کنار حمام…
همه‌ی خانه‌های روستا کاهگلی و قدیمی‌اند. سر همین وزارت مسکن طرح در انداخته و ایده زده و زمین‌های شمال جاده (روستای خور در جنوب جاده است) را تقسیم بندی کرده است و به هر خانواده صدوشصت متر زمین داده که بیایید آنجا خانه بسازید و ساکن آنجا شوید. یعنی یک جورهایی روستاسازی دارد می‌کند. با خیابان‌ها و کوچه‌های منظم. اهل روستا بهش می‌گویند شهرک.
شهرک از کنار جاده دیده می‌شود. چند تایی از اهالی خانه‌های آجری ساخته‌اند آنجا. آقایان وزارتخانه می‌گویند که این کار را برای جلوگیری از مهاجرت روستاییان و نوسازی روستا انجام داده‌ایم. دستشان درد نکند. خانه‌ها را هم مهندسی شده دارند می‌سازند مثلن. صدوشصت متر زمین، شصت متر بنا بقیه حیاط. وام هم می‌دهند. چند مرحله‌ای البته. وام اول را وقتی می‌دهند که اسکلت خانه را ساختند. وام دوم وقتی دیوارهای آجری ساخته شد، وام سوم وقتی دیوار‌ها گچ کشی شدند و الخ.
خانه‌ای که رفتیم برای ساختنش بچه‌ها از اول هفته رویش کار می‌کردند. توی سه روز گذشته سه تا از دیوار‌ها را بالا برده بودند و امروز نوبت دیوار چهارم بود. صاحب خانه یکی از اهالی روستا. پیرمردی پنجاه و خرده‌ای ساله که دامدار بود. هشتاد نود راس گوسفند داشت. دو تا پسرهاش هم به‌مان کمک می‌کردند. و ما هم دانشجوهای ریقویی که ده تایمان را روی هم می‌گذاشتی اندازه‌ی یک کارگر سر میدان‌های تهران زور و قوت نداشتیم. که البته یکیمان پزشک بود، آن یکی مهندس و این یکی دانشجوی دوره‌ی دکترا و... کار کُند پیش می‌رفت. ولی پیش می‌رفت. پیرمرد به تنهایی اندازه‌ی دو سه تای ما کار می‌کرد و زور داشت و ما پیشش جوجه بودیم.
من به لهجه‌ی خراسانی‌اش فکر می‌کردم. وقتی می‌خاست بگوید آن کیسه‌ی سیمان که پاره شده را بردار، می‌گفت اون کیسه‌ی چاکیده‌ی سیمانو بردار. نمی‌گفت «پاره»، می‌گفت «چاکیده». خیلی اصیل حرف می‌زد.
ملات درست کردن. هم زدن مخلوط سیمان و ماسه و آب. با بیل زیر رو کردنش. آجر جابه جا کردن. آجر بالا انداختن برای اوستا کار. ملات روی آجر‌ها ریختن. ماله کشیدن... خستگیِ روز اول. باد خنکی که دائم می‌وزید. آفتابی که تیز می‌تابید و دست‌ها و صورت را می‌سوزاند. شربت آب لیمو. ساعت ده: دهونه: تغذیه‌ای که ساعت ده به‌مان می‌دهند و...


مرتبط: خور-۱
          شرق وحشی (خور-۲)
          گل مال (خور-۴)
          امیرحمزه (خور-۵)

  • پیمان ..

شرق وحشی (خور-۲)

۲۷
شهریور
شرق وحشی
پنج و نیم شش صبح بود که رسیدیم. اتوبوس جلوی پاسگاه نگه داشت، شاگرد راننده آمد گفت خور اینجاست. ریختیم پایین. من بودم و حمید و سعید و شهاب. نگاه کردیم به تابلوی پاسگاه خور. بعد به دوروبر نگاه کردیم. خبری از شهر نبود. دوروبرمان بیابان بود. آن ته، آنجا که چند تپه بودند، خورشید در حال بالا آمدن بود. نسیم خنکی می‌وزید. جاده خلوت بود. اتوبوس که رفت دیگر ماشینی نیامد. نگاه به دوروبرمان کردیم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. فقط آن طرف جاده چند تا خانه‌ی آجری به چشم می‌خورد. می‌شد با انگشت تعدادشان را بشمری، بس که کم تعداد بودند. حمید زنگ زد به بچه‌ها که بپرسد کجا باید بیاییم. که بیایند دنبالمان، ما رسیدیم! خاب بودند. گوشی را برنمی داشتند. آمدیم راه بیفتیم سمت‌‌ همان چند تا خانه که صدای پارس کردن سگ‌ها بلند شد. درندگی صدایشان واداشتمان که‌‌ همان جا بایستیم و به طلوع خورشید نگاه کنیم. دیگر انتظار داشتیم حتا صدای زوزه ی گرگ‌ها را هم بشنویم!
اینجا خور است.
حساب کردیم دیدیم چهارده ساعت و نیم توی راه بودیم. از تهران آمدیم قم، بعد به سمت جاده اصفهان تا نطنز پیش رفتیم، بعد راننده اتوبوس سر خر را کج کرد سمت اردستان و نایین و انارک. بعد رسیدیم طبس و از طبس به دیهوک و از آنجا به خور.
دو تا خور داریم. یکیش سر راه‌مان بود. جزء استان اصفهان بود و آباد‌تر. با اتوبوس که از کنارش رد می‌شدیم، ورودی‌اش یک میدان خیلی بزرگ بود که تویش چند تا خانه شبیه ایگلوهای اسکیمو‌ها، منتها با گل و خشت و کاه گل ساخته بودند. و این یکی خور... در ۹۰کیلومتری بیرجند بود. جایی وسط کویر. روی نقشه‌ی موبایلم که که نگاه می‌کردم اسمش بود. فکر می‌کردم حتمن شهر است که اسمش روی نقشه آمده. ولی چون جزء معدود آبادی‌های سر راه بوده اسمش را روی نقشه نوشته بودند.
مانده بودیم عاطل و باطل آنجا. نه می‌توانستیم راه بیفتیم برویم سمت‌‌ همان چند خانه‌ی آجری که فکر می‌کردیم خور است، نه کسی از بچه‌ها می‌آمد سراغمان. پاسگاه پلیس هم تعطیل بود. به وضعیتمان می‌خندیدیم.
در مورد وجه تسمیه‌ی خور چند تا روایت وجود دارد. می‌گویند چون این آبادی در جلگه و زمین پستی واقع شده این نام را پذیرفته است. می‌گویند لغت خور معرب هور به معنی زمین‌پست وآبگیر و یا زمین پست میان دو بالا می‌باشد. یکی دیگر اینکه واژه‌ی خور در اوستا و مذهب زرتشت واژه‌ی مقدسی است. به خاطر همین این اسم را روی این آبادی گذاشته‌اند. و یک احتمال دیگر به خاطر پیشینه معرفه الارضی این دیار و آن تغییر و تحولاتی است که از گذشته دور تاکنون در فلات ایران بوقوع پیوسته. به نظر بیشتر زمین‌شناسان وضع سطح الارضی بیشتر خاک ایران در قدیم بگونه‌ای دیگری بوده. بسیاری از زمین‌های پست کویری مرکزی را دریاچه‌های متعددی پوشانیده بوده و کوهپایه‌های سواحل آن از حیات گیاهی انبوهی از قبیل جنگل و بیشه و مانند آن پر بوده. در ایران اسامی محلی بسیاری که بنحوی حاکی از وجود دریاچه، برکه، باطلاق، جنگل و غیره می‌باشد در صورتی که امروزه نواحی خشکی هستند خور به معنای ریختن‌گاه آب دریا، خلیج و لنگرگاه هم آمده، بعید نیست در قدیم‌الایام چنین چیزی بوده.
و حالا خور روستایی بود در دل کویر که در آن گرگ و میش اول صبح از کنار جاده هیچ چیزش پیدا نبود برای ما.
بعد‌ها فهمیدیم که فقط ده سال است که خوری‌ها برق دار شده‌اند. تا ده سال پیش برق نداشتند. تا پنج سال پیش این جاده‌ی آسفالته را هم نداشتند. راه خور به بیرجند خاکی بود. این جاده‌ی آسفالت را پنج سال پیش به خاطر پادگان نیروی هوایی که پنج شش کیلومتر آن طرف خور است ساخته‌اند...
بالاخره یکی از بچه‌های اردو بیدار شد. علی با پیکان وانت آمد دنبالمان. پریدیم پشت پیکان وانت. باد سرد و سوزناک اول صبح کویر می‌خورد به صورتمان و صورتمان سوزن سوزنی می‌شد. چند کیلومتر توی جاده برگشتیم. رسیدیم به روستای سروباد و روستای نوغاب. مدرسه‌ی عشایری خور که کنار جاده بود. بچه‌های اردو آنجا بودند...
  • پیمان ..

خور-۱

۲۶
شهریور

جاده ی بیرجند به سبزوار

دیگر حال حرف زدن نداشتیم. در سکوت تکیه داده بودیم به صندلی‌های خشک و سفت اتوبوس. من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. اتوبوس خسته کننده بود. فنرهاش بیش از حد نرم بودند. هی بالا و پایین می‌شد. بدنه‌ی اتوبوس بین فنرهای راست و چپش مثل گهواره تاب می‌خورد و اتوبوس پیش می‌رفت. ناهار نخورده بودیم. شکممان خالی بود. وگرنه حتم از این تکان‌های گهواره وار اتوبوس دلپیچه می‌گرفتیم. پشت یخچال نشسته بودیم. دلم می‌خاست آن جلوی جلو می‌نشستیم. ولی پر شده بود. از همین هم خدا را شکر می‌کردم. می‌توانستیم پا روی پا بیندازیم و جای پایمان کمی وسیع‌تر بود!
درختچه‌های زرشک کنار جاده بودند که بعد از سه روز فقط دیدن خاک و علف‌های خشکیده و بیابان سرحالمان آوردند. بار داده بودند و قرمز شده بودند و در قهوه‌ای خاکی زمین‌های پیرامونشان چشم را متوجه خودشان می‌کردند.
نگاهم به جاده بود. کوهستانی و پرپیچ و خم شده بود. باریک بود و از دو طرف ماشین می‌آمد. شلوغ نبود اما. پراید‌ها توی سربالایی‌ها نفس نداشتند. اتوبوس ازشان سبقت می‌گرفت. خوب و برو بود. اسکانیای دنده اتومات. اما صندلی هاش... نیمه‌ی عقبی اتوبوس پر از سرباز بود. بعضی‌هاشان با‌‌ همان لباس‌های فرم و بعضی‌‌هایشان با تی شرت و شلوار که کچل بودنشان و ته اتوبوس نشستنشان سرباز بودنشان را داد می‌زد. خوش و خرم بودند. تخمه می‌شکستند. اتوبوس بوی تخمه گرفته بود. می‌گفتند و می‌خندیدند...
باز هم درختچه‌های قرمز زرشک... به حمید گفتم: این دو روزی که آنجا بودیم، آنجا توی کویر یک چیزی یاد گرفتم. اینکه کویر آدم را جست‌و‌جوگر بار می‌آورد. وقتی می‌خاستم جلوی مدرسه عکس بگیرم این را فهمیدم. از توی کادر دوربین نگاه می‌کردم می‌دیدم هیچ چیز چشم نوازی وجود ندارد. همه ش خاک. همه ش قهوه‌ای. می‌خاستم از جاده عکس بگیرم. گرفتم. اما بیشتر از جاده فقط خاک و خل‌ها و یکنواختیشان بود که توی چشم می‌زد. انگار هیچی نیست. تو باید برای اینکه چیزی پیدا کنی بگردی. با دقت نگاه کنی. همون روستا. صبح که آمدیم اصلن چیزی پیدا نبود. هیچی هیچی. یعنی هر کس با ماشین بیاید به آنجا اصلن آن را نمی‌بیند. فقط یک پاسگاه پلیس می‌بیند و یک دست انداز و دوباره بیابان. آدم باید بگردد. بگردد. برای چیزی دیدن بگردد. حالا ما که اهل آنجا نبودیم. ولی اهل کویر که باشی برای زنده ماندن هم باید بگردی... باید جست‌و‌جو کنی... دنبال آب باشی.. آبی دیده نمی‌شود. برهوت است. پوچ است. اما باید بجوییش. باید پیداش کنی. وگرنه می‌میری...
حمید پوزخند زد که: فیلسوف شدی برای ما!...
بوی نان و پنیر توی اتوبوس پیچید. از جلوی اتوبوس بود. گرسنه شدم. صدای ضعیف زنی که آواز می‌خاند هم آمد. راننده آهنگ گوش می‌داد. رسیدیم به یک سه راهی. یک شقش می‌رفت به سمت تایباد، یک شقش به سمت قائن و سبزوار و تهران و یک شقش راهی که آمده بودیم: بیرجند. تابلوی سبز کنار جاده کیلومتر‌ها را نوشته بود:
تا تایباد ۲۶۰ کیلومتر و تا تهران ۱۳۰۰کیلومتر مانده بود.
توی ذهنم برای خودم فانتزی ساختم که اگر ماشین زیر پام بود همین جا کله می‌کردم سمت تایباد تا بروم سمت افغانستان! والا... هرات به ما نزدیک‌تر بود تا تهران. کارخانه سیمان قائن ورود ما به شهر قائن را از تابلوی کنار جاده خوشامد گفت. چند لحظه گیج ماندم که چرا حالا کارخانه سیمان باید خوشامد بگوید؟! جلو‌تر اتوبوس خاست که از یک تریلی سبقت بگیرد. تا نصف هم پیش رفته بود. بعد پشیمان شد. نمره‌ی پلاک تریلی برایم عجیب بود. دوربینم را چاق کردم و وقتی ازش سبقت گرفت عکس گرفتم. پلاک تریلی پلاک ایران نبود. نوشته بود: هرات. بعد پایینش یک لام بزرگ و بعد یک شماره‌ی پنج رقمی. پر از سیمان کیسه‌های سیمان بود تریلی...
تکان‌ها و بالا و پایین رفتن‌های فنر نرم اتوبوس... سربازهای صندلی‌های کناری ما ایده زده بودند. یکیشان روی دو تا صندلی دراز کشید و خابید. آن یکی که بی‌صندلی شده بود رفت پایین، زیر صندلی. او هم زیر صندلی، روی کف اتوبوس دراز کشید و چرت زد. حمید چشم هاش را بسته بود. اتوبوس یکنواخت پیش می‌رفت. چیزی برای سرگمی نداشتم. موبایلم شارژ نداشت. فقط هر از چندگاهی از روش نقشه را نگاه می‌کردم که از کجا‌ها گذشته‌ایم و به کدام شهر‌ها می‌رویم و ازشان رد می‌شویم.  به سمت گناباد می رفتیم. هندزفری هم نداشتم با خودم که آهنگ گوش بدهم. حال و حوصله‌ی حرف زدن هم نبود. کمرم درد می‌کرد. پا‌هایم را دراز کرده بودم روی یخچال گذاشته بودم...
صدای زمزمه وار آهنگی که راننده گوش می‌داد آشنا شد. مهستی بود... زل زدم به مناظری که از شیشه‌ی اتوبوس می‌گذشتند و می‌رفتند و ساعت‌ها و لحظه‌های سه شبانه روز گذشته‌ام شروع کردند به رفتن و آمدن...
  • پیمان ..

تلخک

۲۰
شهریور
سعدی افشار
«زیر لامپ‌های رنگ به رنگی که دور خودشان چرخ می‌زنند و زرد و سبز و آبی‌اند با رنگ سرخ نوشته‌اند تلخک. نوشته‌اند تقدیم می‌کند. نوشته‌اند سیاه بازی مدرن، سراسر خنده.
مهران می‌گوید: همین جاست.
می‌گویم: چه قشنگ!
تهمورث می‌گوید: چه شلوغ!
می‌گوید: اما آخر با کدام بلیت؟
مهران می‌خندد می‌گوید: بلیتمان آمد.
و مرد سیاهی را نشانمان می‌دهد که لباس سرخی پوشیده، با گل‌های پنج پر زرد، کلاه بوقی، گیوه‌ی ملکی. با خنده می‌آید. سر به سر همه می‌گذارد. همه جلو‌تر می‌آیند، می‌آیند سلامش می‌کنند، چیزهایی دم گوشش می‌گویند می‌خندند. کسانی هم می‌آیند امضا ازش می‌خاهند.
-بلد نیستم. سوات ندارم.
و به صورتش انگشت می‌زند، انگشت روی کاغذ‌هاشان می‌فشارد.
-این هم امضای تلخک.
بعد انگشتش را می‌گذارد میان دو ابروی آن کسی که امضا خاسته بوده.
-این اما معتبر‌تر است.
و جای انگشتش میان ابرو‌ها می‌ماند. و کسی با میکروفون و ضبط صوت می‌آید جلو و می‌خاهد بداند او آیا با تلخک با سیاه معروف سال‌های پیش شیراز آشنایی دارد، ارتباطی دارد. و اصلن چرا اسم خودش را تلخک گذاشته. و اصلن چرا این قدر شبیه او است. چرا این قدر تکیه کلام هاش و تمام عورواداهاش به او می‌ماند. همه ساکت می‌شوند. ما می‌آییم جلو‌تر، می‌بینیم تلخک می‌خندد، انگشتش را میان دو ابروی خبرنگار می‌گذارد می‌گوید: من همیشه خودم بوده‌ام، نه آن کسی که شما‌ها فکر می‌کنید. فهمی؟...» ۱
من زیر این جمله‌ی آخر تلخک توی کتاب خط کشیده‌ام. اولین مواجهه‌ی من با سعدی افشار همین جا‌ها بود. توی همین داستانی که حسن بنی عامری نوشته بود. زیر آن جمله خط کشیدم، خیلی سال پیش. ایام دبیرستان. خیلی بهش فکر کردم.
 «من همیشه خودم بوده‌ام، نه آن کسی که شما‌ها فکر می‌کنید.»
من خودم باشم؟ خود... خود... معمول این است که می‌گویند من از یک جایی به بعد فلان چیز را فهمیدم، از یک جایی به بعد فلان کار را نکردم، معمول این است که همیشه برای فرآیند‌ها یک مبدا تعیین کنند... من اما یادم نمی‌آید از کی. فقط یادم می‌آید که یک زمانی عین طوطی پیش خودم می‌گفتم: «خودم باشم. خودم باشم.» دوست نداشتم جوگیر شوم. دوست نداشتم هر سمتی که جماعت عظیمی می‌روند من هم به‌‌ همان سمت بروم. یا اگر مجبور بودم دوست داشتم به سبکی بروم که شبیه دیگران نباشد. دوست نداشتم به کسی باج بدهم. دوست داشتم سلیقه‌ی خودم را داشته باشم. خودم فکر کنم و بر اساس مغز خودم کارهام را پیش ببرم. دوست داشتم مثل آسعدی باشم. دوست داشتم یک جایی از عمرم برگردم نگاه کنم و به همه بگویم: «من همیشه خودم بوده‌ام. نه آن کسی که شما‌ها فکر می‌کنید.»
نمی‌دانم از کجا. فقط می‌دانم که خیلی وقت پیش خیلی گنگ و نامحسوس و مبهم می‌دانستم و حس می‌کردم. یعنی نمودارش را می‌دیدم. می‌فهمیدم که به اینجا خاهم رسید. از یک جایی به بعد نبود. از یک ابر و بورانی به بعد شاید رسیدم به اینجا که کدام خود؟! آره، می‌توانی بخندی از دیر بودنش. می‌توانی بخندی که این را باید‌‌ همان موقع که خط کشیدی زیر آن جمله می‌پرسیدی... دیر فهمیدم. آدم دیرفهمی هستم اصلن. همیشه توی جروبحث‌ها هم بعد ازین که جروبحث تمام شد تازه یادم می‌آید طرف چه گفته و من چه جمله‌های آب داری می‌توانستم بهش بگویم و نگفته‌ام و می‌سوزم از دیرفهمی همیشگی‌ام. نه... تلخیش به این کدام خود نیست. تلخیش به این است که آدم آیا خودی دارد که به خاطرش مثل مرد بایستد و بگوید: من همیشه خودم بوده‌ام و هستم و خاهم ماند...؟
تلخیش به این است که بفهمی این خودی که این همه سال می‌خاستی باشی، خیلی کوچک است. خیلی حقیر است. خیلی ریقو‌تر ازین حرف هاست که بخاهی به خاطرش سینه ستبر کنی. هم در مقابل خدا و عالم هستی، و هم... حتا در مقابل دیگران... بهش گفتم که چی می‌خاهم. این خود من برای چی دارد بال بال می‌زند و حسرت می‌خورد. خندید. پوزخند زد بهم. گفت اینکه خیلی کوچک است. این چه آرزویی است که خود تو دارد و می‌خاهد به سمتش برود؟ هزار تا ازین‌ها را باید دنبالش باشد... بزرگ شو پسر. کوچک نباش... من هم به خنده برگزار کرده بودم. اما ته دلم نتوانسته بودم بزرگ شوم.
آدم همیشه باید دنبال خودش باشد، تا خودش را خوب پیدا کند و همیشه خودش باشد، تا یک جایی از عمرش بتواند برگردد به پشت سرش نگاه کند و بگوید: من همیشه خودم بوده‌ام... اما این خود آدم هم دنبال یک چیزهایی است، آرزوهایی دارد، عقده‌هایی دارد، حسرت‌هایی دارد و همین آرزو‌ها و عقده‌ها و حسرت‌ها هستند که بزررگ و کوچکش می‌کنند...
فهمی یا نه؟...


۱: دلقک به دلقک نمی‌خندد/حسن بنی عامری/انتشارت نیلوفر/ص۲۰۳

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۰ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۰۶
  • ۵۷۷ نمایش
  • پیمان ..

در سال ۱۹۳۱ پژوهشگری نابغه به نام کورت گودل ثابت کرد وجود ریاضیاتی که کاملن خالی از تناقض باشد ممکن نیست. او با این کارش یک اعتقاد عمیق و ریشه دار ریاضی دانان را متزلزل کرد و اینان از آن پس ناچارند با این واقعیت بسازند که غیرممکن است خود را از باتلاق تناقضات بیرون بکشند. وقتی باریک اندیش‌ترین منطق دانان از عهده‌ی این کار برنمی آیند، چگونه می‌شود تناقضات اخلاقی را آن هم با اشکال پیوسته نوظهورشان از راه یک قاعده‌ی کلی و ساده حل کرد؟

از: در ستایش بی‌سوادی/نوشته ی هانس ماگنوس انسنس برگر/ترجمه‌ی محمود حدادی/ نشر ماهی/ ص۱۲۸

  • پیمان ..

خستگی

۱۷
شهریور

یه سگ قهوه‌ای بود. دم پشمالویی داشت. دمش بزرگ و خیلی پشمالو بود. از کجا پیداش شد؟ از همون کنار جاده. از سر پیچ ناپیدای بالایی. شش پستون خانم هم نبود. مرد بود. گوش هاش آویزان بودن. زمینو بو می‌کرد و زیگزاگ از کنار جاده پایین می‌یومد. ما روی تپه‌ای بالا‌تر از جاده نشسته بودیم. تپه سر پیچ بود. صداش کردیم: بیا اینجا. بیا اینجا.‌‌ همان طور که سرش پایین بود خیره نگاه مون کرد. محل نداد. نگاهش وحشی نبود. محل سگ هم به مون نداد. همون جا کنار جاده دراز کشید و شروع کرد لای پاهاشو با زبون لیسیدن.
بی‌خیالش شدیم. بعد، چند دقیقه بعد دیدیم خسته و پاکشان داره می‌ره وسط جاده. رفت وسط جاده و نشست. هوا ابری بود و آسمون نم هم زده بود و بارانکی خرد خرد بارونده بود و خاک‌ها را مرطوب کرده بود. آسفالت وسط جاده اما خشک شده بود و حتم گرم‌تر بود. همون جور نشست وسط جاده. بعد چشم هاشو بست و خودشو کنجله کرد روی آسفالت. بی‌خیال اینکه وسط جاده ست چرت زد.
سر پیچ بود. سربالایی بود. ماشین‌هایی که می‌اومدن گازو پر می‌کردن که سربالایی رو پرگاز بالا برن. یهو صدای بوق ماشین اومد. یه پراید بود. پرگاز داشت می‌یومد که دید سگه وسط جاده خابیده. فرمون داد اون ور که نزنه بهش. سگه اما از جاش جم نخورد. فقط سرشو بالا آورد. ماشین پشتی هم براش بوق زد و به سمت خاکی جاده پیچید که بهش نزنه. اما سگه خسته‌تر ازین حرف‌ها بود.
یه ماشین دیگه هم اومد و براش بوق زد. با رخوت از جاش بلند شد اومد کنار جاده نشست. روی خاکی مرطوب کنار جاده.
ماشین‌هایی می‌یومدن که صدای ضبط شون بلند بود و آدم‌های توش مشغول خوشی، پسر‌ها و دختر‌ها سرشونو از پنجره بیرون می‌آوردن و باد می‌خوردن، زنی از سان روف ماشین مدل بالاش بیرون اومده بود و می‌رقصید. اینا به سگه که می‌رسیدن براش بوق بوق خوشحالی می‌زدن. اما سگه خیره نگاه شون می‌کرد فقط.
بعد یه دفعه‌ای وقتی یه ال نودیه داشت می‌یومد این خودشو انداخت جلوی ماشین. انگار به ته خط رسیده بود. انگار این دفعه واقعن می‌خاست یه کاری بکنه. ماشینه یه ترمز ناگهانی زد و وایستاد. بهش نزد. بوق زد و دوباره راه افتاد رفت. این دفعه سگه همون کنار جاده، روی آسفالت وایستاد. یه مگان اومد. براش نوربالا زد که بره کنار‌تر. نرفت. سگ نوربالا چه می‌فهمه آخه؟! اونم این دم پشمالوی خسته...
بعد جاده خلوت شد. راهشو گرفت رفت اون سمت جاده نشست. اون ور پیچ جاده. ماشینایی که می‌یومدن نمی‌تونستن ببیننش. یه پرشیا با سرعت می‌یومد. میثم داد زد: «یه سگ اون جاست. آهسته. یواش.» سرعت شو کم کرد و آروم از کنارش رد شد. اگه داد نمی‌زدیم می‌زدش. بعد یه ماشین دیگه. دوباره داد و فریاد. بوق ممتد برای کنار رفتنش.
دوباره اومد کنار.
چش بود؟ یعنی...
دوباره کنار جاده روی خاکی لم داد. این دفعه روی پهلوش دراز کشیدو چشم هاشو بست. ماشین‌ها که می‌یومدن دیگه چشم هاشو باز نمی‌کرد. محل سگ هم به شون نمی‌داد. ماشین‌ها براش بوق بوق شادی می‌زدن. حتمن پیش خودشون می‌گفتتن چه سگ ناز و ملوس و دم پشمالویی. ما داد و فریادمی زدیم که جون شو نجات بدیم. اون ماشینه آدم حسابش می‌کرد براش نوربالا می‌زد. همه یه جوری... اما اون...

ما دیگران بودیم. هر کدوم مون یه جوری باهاش ارتباط برقرار می‌کردیم. ولی اون یه سگ بود. یه سگ خسته... یه مرد که انگار به تهش رسیده بود... می‌فهمی چی می‌گم؟!

وقت رفتن ما هم رسید. باروبنه رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم. ما هم برای اون دیگران بودیم. دیگرانی که فقط عبور می‌کنن و می‌رن... دیگرانی که هر کدوم شون یه جوری، ولی همه شون می‌رن و به هیچ دردی هم نمی‌خورن... حالا نمی‌دونم کجاست. اون سگ با اون دم پشمالو، با اون نگاه‌های خیره، با اون رخوت و بی‌حوصلگیش، یه مرد خسته...

  • پیمان ..

حفاری در وجود

۰۶
شهریور
«ما همه تا حدی از زندگی تبری جسته‌ایم، همه‌مان فلجیم؛ اینکه همه کم و بیش چنین هستیم طبیعی است؛ اما دیگر نه به آن حد که از واقعیات "زندگی زنده"ی حقیقی حالت تهوع پیدا کنیم؛ نه به آن حد که حتا وقتی به یاد آن بیفتیم رنج ببریم. ما کار را به جایی رسانده‌ایم که "زندگی زنده"ی واقعی را وظیفه‌ای پرمشقت و بار سنگینی بر دوش می‌دانیم و در خفا کاملن با هم توافق داریم که ادیبانه زندگی کردن بهتر است. چرا دور خودمان می‌چرخیم؟ اصلن چه می‌خاهیم؟ خودمان هم نمی‌دانیم. وای بر ما اگر روزی تقاضاهایی که به خاطرمان می‌گذرد برآورده شود! خب، اگر یک بار میلشان کشید و خاستند تجربه کنند و مثلن آزادی بیشتر به ما ببخشند، فرق نمی‌کند به کدام یک از ما، دست فلان انتخابی را باز بگذارند، قلمرو فعالیت او را وسیع‌تر کنند، لَله‌ها و آقا بالاسر‌ها را بردارند و.. بله، من به شما اطمینان می‌دهم، آقایان من، که بلافاصله پس از نایل آمدن به این آزادی مجددن تقاضای لَله و آقابالاسر می‌کنیم!» ص۱۹۸
@@@
 «یادداشت‌های زیرزمینی» از آن کتاب‌های داستایفسکی بود که در زمان خودش هیچ اهمیتی به آن ندادند و آن را کتابی بدون ارزش به حساب آوردند. بعد‌ها بود که این کتاب لاغر داستایفسکی (فقط ۲۰۰صفحه است) جزء شاهکارهای او به حساب آمد. طوری که اولین رمان اگزیستانسیالست لقب گرفت. بعد‌ها شخصیت اول و طرز روایت داستایفسکی در این کتاب بار‌ها و بار‌ها مورد تقلید خیلی نویسنده‌ها قرار گرفت حتا تولستوی توی کتاب «آناکارنینا» برای توصیف شخصیت لوین از این کتاب داستایفسکی تقلید کرد. کتاب دو بخش دارد:
تاریکی
روی برف نمناک
بخش اول فقط هذیان‌ها و به منبر رفتن‌های راوی است. خیلی از پاراگراف‌های این فصل جان می‌دهند برای رونویسی کردن... کمی زیادی حرف می‌زند و زیادی آسمان به ریسمان می‌بافد توی این فصل. ولی مقدمه‌ی فوق العاده‌ای است برای بخش دوم. بخش دوم حکایتی از سال‌های جوانی‌اش و روایتی از چند شبانه روز است که عجیب تکان دهنده و مالیخولیایی است. انگار کن داستایفسکی آهسته آهسته می‌خزد و می‌نشیند روی سینه‌ات و با دو تا دستش حلقومت را می‌گیرد و می‌فشرد و تو خفقان می‌گیری و او با روایتش فریاد می‌زند و فریاد می‌زند و تو فقط اسیرش می‌شوی.
خودش هم یک جایی برمی گردد می‌گوید این چیزهایی که نوشته‌ام ادبیات نیست، حفاری در وجود خود است. تعداد شخصیت‌های کتاب کم و انگشت شمارند. یک چیزی تو مایه‌های شخصیت‌های داستان‌های آنتوان چخوف. ولی کشمکش‌ها و دیالوگ‌های بین آدم‌های داستان و توصیف درگیری‌های درونی شخصیت اول، تبدیلش می‌کند به چیزی فقط منحصر به داستایفسکی.
 «یادداشت‌های زیرزمینی» برای پل شریدر فیلم نامه نویس فیلم «تاکسی درایور» جزء کتاب‌های بالینی بوده. کتابی که شور و طغیان و سرگشتگی را به حد اعلا تشریح می‌کند.
نیچه‌ی فیلسوف هم که شدیدن تحت تاثیر داستایفسکی بود و در مورد او می‌گفت که داستایفسکی یکی از معدود روان شناسانی بود که به من چیزی یاد داد، «یادداشت‌های زیرزمینی» را با عبارت «cried truth from the blood.» تحسین کرده...
خاندن «یادداشت‌های زیرزمینی» تجربه‌ی خوبی است از مواجه شدن با روان پیچ در پیچ و کلاف پر گرهِ وجودِ آدمیزاد...
 
یادداشت‌های زیرزمینی/داستایفسکی/ ترجمه رحمت الهی/ انتشارات علمی و فرهنگی/۲۰۰صفحه-۳۰۰۰تومان

مرتبط: جنایت و مکافات

  • پیمان ..

پارادوکسیکال

۰۴
شهریور

یک مساله‌ای که وجود دارد این است که من در خودم به شدت احساس «ناهمزمانی» می‌کنم. یعنی حس می‌کنم من برای این زمانه نیستم. ۲۲ساله م. ولی مثل ۲۲ساله‌های دوروبرم نمی‌مانم. نه... اصلن آن حالتی که هر کسی دوست دارد خاص باشد نیست. اتفاقن خیلی هم دوست دارم خاص نباشم خیلی وقت‌ها. ولی نمی‌شود. نمی‌توانم. از آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم بگیر تا کتاب‌هایی که می‌خانم و طرز راه رفتنم و طرز حرف زدنم و و اعتقادات و باور‌ها و همه‌ی این‌ها. به روز نیستم اصلن. برای روزگار گذشته نیستم که بگویم من مثلن مثل مردهای دهه‌ی پنجاه یا دهه‌ی شصتم. نه هیچ کدام این‌ها نیستم. همه‌ی این‌ها هستم و نیستم. هنوز هم نمی‌تونم با دختر‌ها راحت باشم این تکه‌ام به سبک پسرهای۲۲ساله‌ی دهه‌ی شصت است، ماشین که سوار می‌شوم مهستی گوش می‌دهم این تکه‌ام برای مردهای دهه‌ی چهل و پنجاه ست، شب‌ها اسیر اینترنتم ولی خاموشم و فقط یک سری چیز میز می‌خانم. این تکه شاید امروزی باشد. یک بخشی از وجودم همیشه دوست دارد مثل تاکسی درایور مارتین اسکورسیزی (دهه‌ی هفتاد میلادی که شور انقلاب دنیا را گرفته بود) علیه شهر سیاه و پر از گناهش شورش کند، برود خودش را قوی کند و بعدش برود هر چه آدم کثافت دوروبرش می‌بیند به ضرب گلوله از پا در بیاورد. یک بخش دیگرم اصلن ته مدرن است، ته بی‌توجهی مدنی، دوست دارد روزش را بی‌هیچ اصطکاکی به شب برساند و شب برود توی فیس بوقش تست بدهد که روزتان را با چند درصد موفقیت گذرانده‌اید! می‌روم شهرستان احساس امروزی بودن می‌کنم می‌آیم تهران احساس قدیمی بودن می‌کنم... دوگانگی‌ها و تناقض‌ها... چرا این جوری‌ام؟ هنوز خوب نمی‌فهممش... دوست دارم بهش فکر کنم... ولی چیز عذاب آوری ست این احساس ناهمزمانیِ درونی... احساس فرزند زمانه‌ی خودت نبودن...

  • پیمان ..

تهران

۰۳
شهریور

ساعت ده و نیم شب بود. خسته خسته داشتم برمی گشتم. با خودم فکر می‌کردم و از کوچه‌های تاریک رد می‌شدم تا به خانه برسم. به کارهای کرده و ناکرده‌ی روزم فکر می‌کردم و به ماشین‌های پارک شده توی کوچه نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. چراغ عقب‌های هاچ بک سفید رنگی که جلوی آپارتمانی پارک شده بود چشم هام را خیره کرد. قرمزی‌اش توی تاریکی کوچه تو چشم می‌زد. توی ماشین را نگاه کردم. کسی نبود. قفل فرمان هم روی غربیلک فرمان بسته شده بود. رسیدم به جلوی ماشین. چراغ کوچک هاش روشن بودند. از آن حواس پرتی‌های احمقانه. صبح که بخاهد ماشین را روشن کند نخاهد توانست. باطری خالی می‌کند صد در صد. ازین حواس پرتی‌ها خودم زیاد داشته‌ام. دردسرش را هم کشیده‌ام. یک موقع صبح عجله داری و می‌خاهی سریع بروی ولی ماشینت روشن نمی‌شود... به آپارتمان نگاه کردم. چهار طبقه بود. یعنی برای کدامشان است؟ بعد به ذهنم رسید که لاستیک ماشین را شوت کنم صدای دزدگیرش دربیاید و بعد صاحبش را پیدا کنم و بگویم بهش. اما بعد توی ذهنم گفتم: به من چه؟
گفتم الان صدای این را دربیاروم ده تا کله‌ی آدم می‌آیند بیرون، بعد از کجا معلوم صاحبش از من تشکر کند؟ از کجا معلوم که بقیه فحشم ندهند که چرا صدایش را درآوردی؟
پیش خودم گفتم: به من چه. و راهم را گرفتم رفتم!

  • پیمان ..

جنگ و صلح-لئو تولستوی-سروش حبیبی

آقای تولستوی عزیز، سلام

دیشب ساعت سه‌ی بامداد «جنگ و صلح»تان را تمام کردم.‌‌ همان طور که روی شانه‌ی چپم لمیده بودم آخرین صفحات «جنگ و صلح» را ورق زدم و تمام شد. الان احساس عجیبی دارم. یک جور احساس دلتنگی و یک جور احساس پشیمانی و یک جور احساس رهایی و و یک جور احساس تنهایی و یک جور احساس ضرر کردن و یک جور احساسِ خفن بودن و... نمی‌دانم دقیقن چی و چرا.
 «جنگ و صلح»تان را از نمایشگاه کتاب تهران خریده بودم. همین اردیبهشت امسال. از انتشارات نیلوفر. نمی‌خاستم بخرم. آخر چاپ‌های قدیم «جنگ و صلح»تان دو جلدی بود و. دو جلد ۸۰۰-۹۰۰صفحه‌ای. من بدم می‌آید از کتاب‌هایی که بیش از حد کلفت‌اند. کتاب ۸۰۰صفحه‌ای سنگین است. نمی‌شود‌‌ همان طور که توی رختخاب دراز کشیده‌ای دستت بگیری و بخانی‌اش. کتاب باید جوری باشد که آدم دو تا بالش بگذارد زیر سرش و بتواند دستش بگیرد و فارغ از هست و نیست دنیا فرو برود توی کتاب. امسال دیدم کتابتان را توی چهار جلد چهارصدوخرده‌ای صفحه‌ای چاپ کرده‌اند. کتاب‌هایی که جلد نرم دارند و سبک و خوش دست‌اند! خوشم آمد. گفتم حالا شد. و خریدم.
یک ماه پیش بود که جلد اول را گرفتم دستم. یک کاغذ و یک خودکار هم گذاشتم کنار دستم و شروع کردم به خاندن. اسم شخصیت‌های کتابتان را روی کاغذه می‌نوشتم. با یک توضیح سه چهار کلمه‌ای. برای چه؟ برای اینکه یادم نرود کی به کی است. آخر شنیده بودم «جنگ و صلح»تان ۵۰۰تا شخصیت دارد. بعد همه‌ی شخصیت‌‌هایتان هم که روسی‌اند. اسم‌های روسی هم برای منی که حافظه تعطیلم خیلی سخت‌اند. یادم می‌رود. می‌نوشتم که یک موقع جای دیگر کتاب به این شخصیت‌ها برخوردم یادم نرود کی بوده و چه کاره بوده! دوستم حامد که یک سال پیش خاسته بود «جنگ و صلح»تان را بخاند همین جوری‌ها بریده بود. بعد از دویست صفحه یادش رفته بود کی به کی است. بی‌خیال شده بود. من این جوری نشدم!
کند پیش می‌رفتم. هم وقت نمی‌شد. هم واقعن خیلی روده دراز بودید! یک وقت‌هایی از دستتان حرصم می‌گرفت. همه چیز را مو به مو توضیح می‌دادید. همه‌ی آدم‌ها را با دقت بیش از حد توصیف می‌کردید. اما بعد کمی عادت کردم. بعد یک جاهایی واقعن لذت بردم. یک جاهایی ظرافت‌های روح آدم‌ها را که توصیف می‌کردید تعجب می‌کردم از این همه دقتتان و توانایی روایتتان. جمله‌‌هایتان طولانی بود. بعضی جمله‌ها تا سه چهار خط هم بود. مثلن این جمله‌تان را خودتان نگاه کنید:
 «آگاهی به اینکه آلایش اهانتی که به او وارد شده است هنوز به آب انتقام پاک نگشته و زهر کینش فشانده نشده و بر دلش مانده است آرامش ظاهری را که به صورت تلاشی پرنگرانی و تکاپو و نه آزاد از رنگ نامجویی و خودبینی در سرزمین ترکان برای خود پدید می‌آورد ضایع می‌کرد.» ص۹۱۰
این جور وقت‌ها ازتان بدم می‌آمد. به خودم می‌گفتم: پسره‌ی احمق چرا داری وقتت را این جوری تلف می‌کنی؟ یک کتاب برای ۱۵۰سال پیش چی دارد برای تو آخر؟!
اما صبر می‌کردم. بعد شما روایتی از ناتاشا تعریف می‌کردید. از شور و حال دخترانه‌ی او. از شور زندگی که توی چشم‌هایش می‌درخشید. از سرگردانی‌ها و حقیقت جویی‌های پی یر تعریف می‌کردید. از اراده‌ی آندره‌ی بالکونسکی. از عشق عجیب و غریب نیکلای رستف به تزار. بعد می‌دیدم این‌ها چیزهایی نیستند که فقط برای ۱۵۰سال پیش باشند. خودتان هم یک جای کتاب گفته بودید. یادتان هست؟
 «ورا ادامه داد: بله، پرنس. حق با شماست. در روزگار ما دختر‌ها به قدری آزادند و از دیدن جوان‌ها برای جلب توجه آن‌ها به قدری مدهوش می‌شوند که اغلب احساس حقیقیشان پنهان می‌ماند. (ورا مانند کوتاه اندیشان دوست داشت از «روزگار ما» حرف بزند. این طور اشخاص گمان می‌کنند که همه‌ی ویژگی‌های عصر خود را به درستی ارزیابی کرده و دریافته‌اند که خصال مردم با گذشت زمان عوض می‌شود.» ص۶۸۶
راستش اینجای کتابتان را که خاندم ازین که «کوتاه اندیش» نیستم، خوش خوشانم شد!

 «جنگ و صلح» را می‌خاندم. با تک تک آدم‌‌هایتان همراه می‌شدم. ازین که آدمیزاد آدمیزاد است و ویژگی‌های ذاتی‌اش با گذر سال‌ها هیچ تغییری نمی‌کند متعجب می‌شدم. از بعضی توصیف‌‌هایتان به هیجان می‌آمدم. توی کتابتان غرق می‌شدم. آن قدر غرق که آدم‌های دوروبرم را با آدم‌های کتاب شما مقایسه می‌کردم. به حمید می‌گفتم تو شبیه سپرانسکی هستی که وزیر تزار شده بود و اندیشه‌های اصلاح طلبانه داشت و آدم عجیبی بود و برای اعتلای روسیه هر کاری از دستش برمی آمد می‌کرد. می‌رفتم پیشش تکه‌هایی که از سپرانکی نوشته بودید برایش می‌خاندم. «ه» برایم نامه می‌نوشت که حوزه علمیه قبول شدم. خوشحال می‌شدم. بعد پیش خودم می‌گفتم شبیه ماریا است. ماریا خاهر آندره ی.‌‌ همان که خدای زندگی مومنانه بود و همه چیز را برای خدا می‌دانست. ویرم می‌گرفت همه‌ی تکه‌های مربوط به ماریا را برایش رونویسی کنم بگویم تو اینی. ولی زیاد بودند. بی‌خیال می‌شدم. اما این‌ها هم گذرا بودند. آدم‌‌هایتان زندگی می‌کردند. تغییر می‌کردند. بزرگ می‌شدند. کوچک می‌شدند. سرانجام خیلی‌‌هایشان برای من حداقل غیرقابل پیش بینی بود.
آدم‌هایی توی «جنگ و صلح»تان بودند که شما ازشان خوشتان نمی‌آمد. مثلن آناتول.‌‌ همان پسرکی که ناتاشا را گول زد... مثلن همین خاهر آناتول، الن که آن اوخر دلش می‌خاست دو تا شوهر همزمان داشته باشد. شما این آدم‌ها را دقیق و مو به مو تشریح می‌کردید. آن‌ها را می‌شناساندید. از پستی‌‌هایشان روایت می‌کردید. اما چون خوشتان نمی‌آمد به امان خدا ولشان می‌کردید. از مرگشان و شوربختیشان سه چهار جمله می‌گفتید و ولشان می‌کردید. آدم‌های تاریخی که گل سرسبد نفرت انگیزهای شما بودند. و گل سرسبدترشان، ناپلئون بناپارت بود.
 «ناپلئون، این لعبتک ناچیز تاریخ که هیچ وقت و هیچ جا، حتا در تبعید، قدر و شرف انسانی از خود نشان نداده است.» ص۱۵۱۶
 «جنگ و صلح»تان را شعر روح روس دانسته‌اند. حماسه‌ای درباب جنگ‌های روسیه و فرانسه در اوایل قرن نوزدهم. ولی راستش را بگویم؟ من از بخش‌های تاریخی کتابتان خوشم نمی‌آمد. یعنی اگر هم خوشم می‌آمد یک جاهایی به خاطر حضور مثلن آندره‌ی بالکونسکی یا نیکلای رستف یا پی یر بزوخف بود. آن روده درازی‌‌هایتان در باب چگونگی کلی جنگ، در باب حماقت‌های تاریخ نویسان اصلن برایم خاندنی نبودند. شما شخصیت‌های تاریخی را تحقیر می‌کردید. از اشتباهات تزارتان می‌گفتید، از خودخاهی‌های فرماندهان جنگیتان، از وحشی بودن و احمق بودن ناپلئون می‌گفتید. کار خوبی می‌کردید. کار خیلی خوبی می‌کردید. سیاستمدار‌ها و آدم‌هایی که فکر می‌کنند همه کاره‌ی ملت‌ها هستند الاغ‌هایی بیش نیستند. درست می‌گفتید. ولی بیش از حد می‌گفتید. نمی‌دانم چرا یکهو وسط‌های جلد سوم ویرتان گرفت که صفحات زیادی را در باب حماقت و اشتباه‌های تاریخ نویسان سیاه کنید. بله، درست می‌گویید. این مردم هستند، این ملت‌ها هستند که حرکت‌ها را به وجود می‌آورند. شخصیت‌های مشهور کاره‌ای نیستند. بله. واضح و مبرهن است. اما چرا فکر می‌کردید این‌ها را باید آن همه توضیح بدهید؟ اعصابم را خرد می‌کردید.
راستش، آقای تولستوی من پنجاه صفحه‌ی آخر کتابتان را اصلن نخاندم. چرا؟ چون دیدم فقط دارید اظهار فضل می‌کنید. پنجاه صفحه‌ی آخر «جنگ و صلح»تان را اگر حذف کنید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. به رمانتان هیچ ربطی که ندارد، یک مقاله‌ی بلند است و فقط ورق زدم و چند جمله رندوم خاندم و دیدم همچنان اظهار فضل است و تمام شد.
راستش الان دلم برای شخصیت‌های کتابتان تنگ شده است...
یک اعتراف دیگر هم بکنم آقای تولستوی؟ من هنوز نمی‌دانم که از شما خوشم بیاید یا نه. راستش از شما خوشم نمی‌آید! به خاطر اینکه ادم‌های داستانتان مثل آدم‌های داستان‌های داستایفسکی جنون ندارند. رنجی که می‌کشند اصلن از جنس رنج‌های وجودی آدم‌های داستایفسکی نیست. حالشان خوب است. بیشترشان حالشان خوب است. فقر به صورتشان سیلی نمی‌زند... از بودن خسته نیستند... و از شما خوشم می‌آید چون بعضی وقت‌ها فوق العاده تو صیف می‌کنید... ولی...
آقای تولستوی، اینجا توی مملکت من یک بابایی نشسته کتاب شما را در ۶۰صفحه خلاصه کرده است

و داده است به خرد ملت به اسم خلاصه‌ی شاهکارهای جهان. یعنی نشسته است اتفاق و حوادث «جنگ و صلح»تان را لیست کرده و به قول خودش خلاصه کرده. نمی‌دانم. یک چیزی هست. «جنگ و صلح» به راستی شعر روح روس است. اما نه به خاطر اتفاق‌های مهیج و جالب. واقعن اتفاق‌های کتاب شما اصلن سرگرم کننده و اعجاب آور و این‌ها نیستند. یک چیز دیگری در کتابتان هست. آن توصیف‌‌هایتان از روح آدمی. آن توصیف‌‌هایتان از دلدادگی و زندگی و مرگ آدم‌ها، آن‌شناختی که از ذات آدمیزاد به آدم می‌دهید، این‌ها منحصر به فرد بودند... چیزهایی که اصلن اتفاق نبودند...

اوه. من هم دارم خیلی درازرودگی می‌کنم. ببخشید که سرتان را درد آوردم...

  • پیمان ..

آوردگاه

۳۰
مرداد
دلم امتحان دادن می‌خاهد. امتحان ریاضی، فیزیک، هندسه، حسابان، ادبیات، زبان. دلم التماس‌های مجید ح برای تقلب رساندن را می‌خاهد. دلم نفس عمیق کشیدن و اوففف کشیدن‌های بلند می‌خاهد که بگوییم چه قدر امتحان سخت است. دلم صحبت‌های قبل از امتحان سید رضا را می‌خاهد. دلم ترس از مراقب‌های امتحانی را می‌خاهد. دلم تق تق پاشنه تخم مرغی کفش‌های چترچی را وقتی توی سالن راه می‌رفت می‌خاهد. دلم راه رفتن و کتاب خاندن در حین راه رفتن‌های زمانی مقدم بین صندلی‌ها را می‌خاهد. دلم مچ گرفتن های نیکزاد را می خاهد... دلم امتحان دادن می‌خاهد...

مرتبط: آریا شاهین

  • پیمان ..

زیمنس

۲۵
مرداد
الان یکی از آرزوهای زندگی من این است که بروم توی هر کدام از کارخانه‌های شرکت زیمنس یک هفته راه بروم و برای خودم فر بخورم و فقط به کارگاه‌ها و کار کردن مهندس‌ها و کارگر‌هایشان نگاه کنم. فقط نگاه کنم. آلمانی بلد نیستم. راهنما هم نمی‌خاهم اصلن. فقط به من اجازه بدهند که توی کارخانه‌‌هایشان راه بروم...
@@@
ورنر فون زیمنس مهندس و مخترع آلمانی سی و یک سالش بود که شرکت زیمنس را پایه گذاری کرد. ۱۲ اکتبر سال ۱۸۴۷ در برلین بود که سنگ بنای بزرگ‌ترین شرکت مهندسی اروپا را ورنر فون زیمنس بنا گذاشت.
اولین محصول شرکت زیمنس در سال ۱۸۴۷ یکی از اختراعات خود فون زیمنس بود. نوعی دستگاه تلگراف که به جای کدهای مورس می‌توانست حروف و کلمات را تلگراف کند و خاندن و فرستادن تلگراف را راحت‌تر کند. سال۱۸۴۸ زیمنس طولانی‌ترین خط تلگراف آن روزگار را بین برلین و فرانکفورت به طول۵۰۰کیلومتر ساخت. دو سال بعدش برادر کوچک ورنر فون زیمنس، کارل شعبه‌ی دیگری از کارخانه را در لندن راه اندازی کرد. سال ۱۸۵۵ شعبه‌ی دیگری از کارخانه‌ی زیمنس در سن پترزبورگ روسیه راه اندازی شد. این طوری‌ها بود که خطوط تلگراف بین کشورهای اروپایی را زیمنس به انحصار خودش درآورد و با محصولات کارخانه‌های خودش خط تلگراف بین هند و اروپا را راه اندازی کرد. در سال۱۸۸۱ زیمنس شروع به تولید دینام کرد. مهندس واترمیل برای شرکت دینامی طراحی کرد که می‌توانست روشنایی خیابان‌های شهر گودال می‌نگ در انگلستان را تامین کند. بعد از آن بود که زیمنس وارد کار تولید لامپ‌های الکتریکی و قطارهای الکتریکی شد و همین طور پیوسته پیشرفت کرد. سال۱۸۹۰ ورنر فون زیمنس بازنشسته شد و شرکت را به برادرش کارل و فرزندان خودش سپرد. در اوایل قرن بیستم شرکت زیمنس با شرکت‌های مختلفی همکاری کرد و با چند تایشان ادغام شد. در سال۱۹۲۰ شروع به تولید تلویزیون و میکروسکوپ‌های الکترونی کردند. در جنگ جهانی دوم زیر نظر نازی‌ها بود. شرکت زیمنس برای حکومت نازی‌ها و هیتلر کامیون هم طراحی می‌کرد و می‌ساخت. در سال‌های جنگ بسیاری از اسیران (بیش از صد هزار نفر) در کارخانه‌های مختلف شرکت زیمنس بیگاری می‌کردند...
بعد از جنگ زیمنس به حیات خودش ادامه داد. گسترده‌تر هم شد. از سال ۱۹۵۰ شروع به تولید کامپیو‌تر و دستگاه‌های نیمه هادی، ماشین لباسشویی و ضربان ساز قلب کرد. در ادامه زیمنس با شرکت‌های مختلفی همکاری کرد. با تعداد زیادی از شرکت‌ها ادغام شد و وارد زمینه‌های کاری گوناگون تری شد. شرکت‌هایی مثل Schuckertwerke و Reiniger-Werke و روزبه روز گسترده و گسترده‌تر شد...
حالا زیمنس در بیش از ۱۹۰کشور دنیا خدمات مهندسی ارائه می‌کند. زمینه‌های کاری‌اش هم: گوناگون. خیلی گوناگون. صنعت، انرژِی، حمل و نقل، ساختمان، بهداشت و درمان و... از سیستم‌های ارتباطی و موبایل بگیر تا تجهیزات راه آهن، فن آوری‌های تولید نیرو، ژنراتور‌ها، موتورهای القایی، صنعت و اتوماسیون ساختمان، مهندسی و تجهیزات پزشکی، صنایع پالایشگاهی، توربین‌های بادی، نیروگاه‌های خورشیدی، نیروگاه‌های حرارتی، لوازم خانگی، تکنولوژی‌های مخابراتی، صنایع انرژی‌های اتمی، ساخت توربین‌ها، سیستم‌های امنیتی، سیستم‌های کنترل آلودگی هوا و تصفیه‌ی آب و...
دفتر مرکزی زیمنس در شهر مونیخ آلمان است. در سراسر جهان بیش از چهارصد و هشتاد هزار نفر را در استخدام خود دارد. درآمد سالانه‌اش بیش از ۷۶میلیارد یورو است.
قبل از سال۲۰۰۸ زیمنس فعالیت‌های کاری خودش را در پنج گروه دسته بندی می‌کرد:
اوتوماسیون و کنترل (محصولات صنعتی و فن آوری‌های ساختمان) – برق و الکترونیک- حمل و نقل (ریلی و خودرو‌ها) – پزشکی (تجهیزات بیمارستانی و ازمایشگاهی) – تجهیزات روشنایی
بعد از سال۲۰۰۸ شرکت زیمنس به سه بخش و پانزده بخش عملیاتی تقسیم شد.
بخش صنعت: اتوماسیون صنعت، واحدهای کنترل صنعتی، تکنولوژی‌های ساختمان سازی، تجهیزات ایجاد روشنایی، حمل و نقل و مشاوره‌های صنعتی
بخش انرژی: نفت و گاز، انرژِ‌های پاک و تجدیدپذیر، تولید انرژِ از سوخت‌های فسیلی، خدمات ماشین آلات دوار (پمپ، توربین، کمپرسور و...)، تولید برق، انتقال برق از مبدا به مقصد
بخش پزشکی و ایمنی: تجهیزات و فن آوری‌های تصویربردای (میکروسکوپ‌ها، دوربین‌ها و...)، مکانیسم‌های گردش و تقسیم کار، خدمات مشاوره‌ای و تشخیصی
و...
شرکت زیمنس در آمریکا سازمانی دارد به اسم بنیاد زیمنس. این بنیاد زیمنس هر ساله مسابقه‌های علمی وستینگهاوس را در رشته‌های ریاضی و علوم و تکنولوژی‌های مختلف برگزار می‌کند و به برنده‌های فردی و گروهی تا صدهزار دلار بورس می‌دهد تا به ادامه‌ی کارهای علمی و پژوهشیشان بپردازند. و این جوری‌ها بر‌ترین نخبه‌های علمی جهان را زیر نظر خودش پشتیبانی می‌کند..
می‌بینید چه قدر این زیمنس شرکت خفنی است؟!...
@@@
 
آرزویم این است که حداقلِ حداقل کارگاه‌های تولید ماشین آلات دوارش را ببینم... نه استخدامش را خاستم، نه بورسیه‌اش را، نه هیچی، فقط دیدنش! یعنی می‌شود؟!...



پس نوشت: جنجال‌های مربوط به شرکت زیمنس و انتخابات ۸۸ ایران برایم جالب بود(من باب کالیبراسیون جاکشی حضرات که این روزها انگلیس را خوب پرچم کرده اند) : @@@ و @@@
  • پیمان ..

18سالگی

۲۲
مرداد

۱-شدیدن مجاب شده‌ام به عنوان کتاب بعدی‌ام بخانمش. «مرد کوچک» را می‌گویم. نوشته‌ی عباس کازرونی. ایرانی مقیم آمریکا. حالا توی آمریکا وکیل است و نویسندگی هم می‌کند. این طور‌ها که خانده‌ام، کتاب شرح دوران کودکی و نوجوانی خودش است. یک جور زندگینامه و سفرنامه و ادبیات مهاجرت. پشت جلد ترجمه‌ی انتشارات نیلوفر1 نوشته‌اند:
 «سناریویی را در نظر مجسم کنید. شما فقط هفت سال دارید و تک و تنها در سرزمینی غریب‌‌ رها شده‌اید. پدر و مادرتان با پولی اندک شما را به این کشور فرستادند تا شما را در سن و سال شکننده هشت سالگی از ورطه جنگ تحمیلی دور نگه دارند. عباس در تلاش برای به دست آوردن ویزای انگلستان روانه استانبول شده تا پیش یکی از خویشاوندانش پناه بگیرد و آینده‌اش را خود پایه‌ریزی کند.
داستان «مرد کوچک» چیزی فرا‌تر از داستان مراسم گذر از مرحله کودکی به مرحله آغازین نوجوانی است که به حمایت خانواده و جامعه‌اش سخت نیاز دارد. اما این کودک نه تنها از این حمایت‌ها محروم است بلکه در چنگال شهری پرمخاطره گرفتار آمده است.» و...
یکی از کتاب‌های پنج ستاره‌ی سایت آمازون است که امسال در لیست پیشنهادهای مطالعه‌ی تابستانی آمریکایی‌ها قرار گرفته. «شهروند امروز» توی آخرین شماره‌اش با همین بهانه سراغ عباس کازرونی رفته و یک مصاحبه ازش ترجمه کرده.
یک جایی از مصاحبه یک سوال و جواب می‌شود که خیلی برایم مهم و جالب بود:
خبرنگار برمی گردد از عباس کازرونی (در مورد جنگ ایران و عراق و مهاجرت ناخاسته در کودکی و همه‌ی سختی‌های توصیف شده توی کتاب) می‌پرسد:
-این حس که بخشی از کودکیتان از دست رفته در شما وجود ندارد؟ یک جور حس تاسف از اینکه کودکی‌هایت شبیه آدم‌های دیگر نگذشت؟
و او جواب می‌دهد: بله. همیشه این حس همراهم است. من هنوز هم با این حس و حال درگیرم. با این حال زندگی غیرعادی برای من در کودکی‌ها تمام نشد و تا ۱۸سالگی این در من ادامه داشت. اولین بار در‌‌ همان ۱۸سالگی بود که به گذشته‌ی خودم نگاه کردم و این تامل بر ازدست رفته‌ها غمگینم کرد. این زوال مدام و انحطاط برای من ادامه داشت و سعی می‌کردم جلوی آن را بگیرم. در ۱۸سالگی یک سالی میان تمام شدن دوران دبیرستان و رفتن به دانشگاهم فاصله بود. آن موقع کاری گیرم آمده بود. قرار بود به بچه‌های محروم و در مضیقه‌ی مالاوی درس بدهم. (آن موقع مالاوی دومین کشور فقیر دنیا بود.) در کلبه‌ای بدون آب و برق برای ۶ماه زندگی می‌کردم، هر لحظه امکان ابتلا به مالاریا ممکن بود و این ساده‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین بیماری بود که می‌توانست گریبانت را بگیرد. اما این تجربه تکانم داد. چشم اندازی متفاوت برایم شکل گرفت و من دیگر آن آدم سابق نبودم که با دنیایی از حسرت‌ها و غصه‌ها به گذشته‌ی خودش نگاه می‌کرد...
۲-آمریکا سرزمین فرصت هاست!
۳-نوجوان که ۱۸ساله می‌شود یعنی به سن استقلال رسیده است. سه گزینه جلوی رویش می‌گذارند: تحصیل-کار- سفر. یا درسش خوب است می‌رود وارد دانشگاه می‌شود، تازه مشتق و انتگرال یاد می‌گیرد و راه می‌افتد... یا می‌خاهد پول دربیاورد، وارد کالج می‌شود، مهارت کسب می‌کند، می‌رود دنبال کار و پول... یا می‌رود سفر تا خودش را پیداکند، تکلیفش را با خودش معلوم کند.
به تکه‌ی بولد شده‌ی بند اول دقت کنید: عباس کازرونی جزء دسته‌ی سوم بود. (پول هم اگر در می‌آورد از صدقه سر «رفتن» بود.)
توی ذهن خیال‌پرداز خودم عباس کازرونی را با‌‌ همان شرایط تصور می‌کنم توی ایران... باید می‌رفت دانشگاه. چاره‌ی دیگری نداشت. بروی یک جای دور؟ شش ماه فقط خودت باشی و خودت؟‌ها...‌ها...‌ها...
۴-نتایج کنکور اعلام شده. انتخاب رشته است. بالطبع تعداد شکست خوردگان کنکور ده‌ها و صد‌ها و هزار‌ها برابر افراد موفق آن است. خیلی‌ها با ترس و لرز انتخاب رشته می‌کنند. آیا قبول می‌شوم؟ آیا قبول نمی‌شوم؟... خیلی هم به کنکور مجدد فکر می‌کنند. یک سال دیگر دوباره درس بخانم، بهتر درس بخانم، شدید‌تر درس بخانم رتبه‌ام بهتر شود و... حماقت محض.
گزینه‌ی دیگری وجود ندارد. یا وارد دانشگاه می‌شوی و یا نمی‌شوی و دوباره باید برایش سعی کنی... یک سال دیگر باید درس بخانی. کار؟ کار هم اگر گیر بیاید کار نیست. به تخصصی نیاز ندارد و تخصصی هم به تو نمی‌دهد. کار بعد از گرفتن مدرک است که باید بیفتی دنبالش!!! سفر؟ وقتی صاحب کار و درآمد شدی، آن وقت می‌توانی بروی سفر... برای چه می‌روی سفر؟ برای هواخوری دیگر! برای کشف و شناخت خودت و دنیای پیرامونت چه می‌کنی؟ می‌روم دانشگاه با مشتق‌ها و انتگرال‌ها و کتاب‌ها سروکله می‌زنم. و... نتیجه‌اش چه می‌شود؟ هیچی. پس از چهار یا پنج سال: جوان ۲۳-۲۴ساله‌ای که نه کاری بلد است و هنوز نمی‌داند از جان خودش و دنیای پیرامونش چه می‌خاهد... این حداقلش است. هزینه‌های تلف شده‌ی دانشگاه و بعد کار و بعد‌تر (مادی و معنوی) ش را خودتان پی بگیرید دیگر...
۵-باید دنبال مقصر بگردیم؟ طرز تفکر جامعه‌ی ایرانی و علی الخصوص پدرومادر‌ها و بزرگ تر‌ها؟ نگاه مدرک گرای حاکم؟ حکومت؟ چون که هیچ نهادسازی برای نوجوانان و جوانان نداشته و ندارد؟ شاید خود من و امثال من. چون که می‌دانیم و حس می‌کنیم و کاری نمی‌کنیم... چرا... طغیان می‌کنیم. زیاد هم طغیان می‌کنیم. بنگ را دریاب... اما از طغیان کردن چه سود؟ تباه شدن خودمان فقط...‌‌ رها کن... من یکی اصلن بلد نیستم مقصر پیدا کنم. ضربه‌ای که خورده‌ام شدید‌تر از آن بوده که بفهمم از کجا خورده‌ام!
۶-عباس کازرونی بعد ۱۸سالگی‌اش می‌رود یک جای دور. تکلیفش را با خودش مشخص می‌کند. می‌آید درس می‌خاند. وکیل می‌شود. بعد از زندگی‌اش می‌نویسد. کتاب می‌نویسد. کتابش هم جزء پرفروش‌های آمازون قرار می‌گیرد... اگر ایران می‌ماند...
۷-ایران سرزمینِ ...


۱: دو تا ترجمه ازین کتاب تو بازار ایران هست: یکی ترجمه‌ی هرمز عبداللهی و انتشارات نیلوفر و یکی هم ترجمه‌ی سارا آهنی و پویا پارسی در انتشارات هرمس. جفت انتشاراتی‌ها معتبرند. طرح جلد انتشارات هرمس قشنگ‌تر است. ولی آشپزش دو تا است. آشپز انتشارات نیلوفر یک نفر است. قیمت هرمس هم ارزان‌تر است. گمانم چاپ انتشارات هرمس را بخرم! از بدبختی‌های نبود کپی رایت توی ایران...

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

جونوم برات بگه که آقا ما نشسته بودیم رو صندلی اتوبوس. ازین بی‌آر تی یه کابین‌ها. جای همیشگی مون هم نشسته بودیم. ردیف یکی مونده به آخر کنار پنجره. با همین میثم هم بودیم آقا. داشتیم از یه جایی برمی گشتیم. خسته بودیم. حال حرف زدن نداشتیم. به در و دیوار و بیرون زل می‌زدیم. سر همین فکر کنم شده بودیم شبیه کسایی که هیچ چی نمی‌دونن. شبیه این جوونایی که چش و گوش شون باز نشده. آره. قیافه مون همین جوری‌ها شده بود یا اینکه طرف خیلی دلش پر بود نمی‌دونیم. تو یکی از همین زل زدن‌ها و فکر کردن‌ها آقا روبه رویی مون ازمون سوال کرد: چه قد زن‌ها رو می‌شناسید؟
ما رو می‌گی آقا اصلن تو نخ زن جماعت نبودیم که. هزار تا بدبختی دیگه بود. نمی‌دونستیم چرا همچی سوالی پرسید. بعد منتظر جوابم نموند.
شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: زن‌ها چهل تا سوراخ دارن.
عین اسکولا نگاهش کردیم.
شیر شد. گفت: چهل تا سوراخ دارن که یکی شو با اون پر می‌کنی. (همین جوری که می‌گفت اون انگشت اشاره ش رو هم راست کرد و بهم نشون داد!)
بعد گفت: ۳۹تای بقیه رو باید با پول پر کنی. (همین جوری که می‌گفت با پول باید پر کنی یه اسکناس دو هزار تومنی هم از جیب پیرهنش در آورد و لوله کرد و انگار که داره می‌ندازتش توی صندوق صدقه و یا ضریح امامزاده اون جوری ادا در آورد.)
بعد گفت: فهمیدید؟
گفت: هیچ وقت سراغ زن‌ها نرید. تا پول ندارید سراغ زن‌ها نرید. سی و نه تا سوراخ الکی نیست که.
ما هم چهارشاخ مونده بودیم که این چی می‌گه. با کی کار داره.
عین بز اخفش لبخند زدیم.
خاستیم بگیم آقا خیلی مرد عجیبی بود...

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

زن من باید خودش باشه. خودِ خودش. جوری که وقتی غلام حلقه به گوشش شدم خیالم راحت باشه که ارباب من فقط خودشه. خیالم راحت باش که دستورهاش دستورهای خودشه نه دستورهای مامانش یا خاله ش یا دوستش یا چه می‌دونم کیش.

زن من باید به ماتیک بگه ماژیک و عقلش برسه که مرد‌ها ارزش ماژیکی کردن ندارن.
زن من وقتی سوار تاکسی می‌شه باید سلام کنه.
زن من باید پسرای ۱۶ساله رو درک کنه.
زن من باید بلد باشه وقتی می‌ریم یه جای دور مسافرت خودشو به رنگ زن‌های اون جای دور دربیاره. تابلو نباشه... فیس و افاده هم نداشته باشه
باید صبور باشه
زن من زن من نیست اگه بدون جوراب کفش بپوشه. اصلن زن من نیست اگه بدون جوراب پاشو از خونه بذاره بیرون. باید جوراب‌ها رو درک کنه. بفهمه که چه قدر جوراب‌ها مهم‌اند... باید دیوونه‌ی جوراب‌ها باشه.
زن من باید گرون باشه، مهریه ش نه، خودش؛ پر از زندگی باشه و در عین حال این زندگی رو مفت نفروشه...
زن من اصلن باید شبیه همون زنی باشه که توی آتلیه‌ی عکاسی رسامه. همون که همیشه لباسای گشاد و رنگابه رنگ می‌پوشه، اولش می‌اد ازم سفارش عکس می‌گیره بعد شوهرشو صدا می‌کنه بیاد ازم عکس بگیره، بعد من همیشه عکس فوری می‌گیرم که ده دقیقه بشینم توی اتلیه تا بتونم نگاهش کنم ولی اون نمی‌شینه جلوم می‌ره اتاق پشتی و من به امید رد شدنش از چهارچوب در می‌شینم اون جا... اون زن یه فرشته ست. همیشه فکر می‌کنم اگه یه روز توی چشم هام نگاه کنه و بخنده شرط می‌بندم خدا به خاطر لبخندش تمام گناه‌های منو می‌شوره و من پاکِ پاک می‌شم. زن من باید بلد باشه ازین لبخند‌ها بزنه که خدا به خاطرش منو ببخشه...
زن من باید هر چی زمان بیشتری می‌گذره خاستنی‌تر شه.
زن من...
چه می‌دونم... همه ش تقصیر این ترانه‌ی ماقبل میلادِ چینیه: (از کتاب کوچه‌ی فانوس‌های عباس صفاری-ص۴۶):
جوانی نشسته است
بر سکوی سنگی رواق خانه‌اش
و با التماس و زاری همسری برای خود طلب می‌کند
اگر همسری داشته باشد با او چه خاهد کرد؟
شب هنگام که چراغ روشن می‌شود
با او به گفت‌و‌گو خاهد نشست
خاموش که می‌شود چراغ در کنارش خاهد بود
و بامدادان که برخیزد از خاب موهای دم اسبی‌اش را
زن برایش
شانه خاهد زد
.
.
.

پس نوشت: عکس از این جا 

 
  • پیمان ..

لاک پشت

۱۶
مرداد

لاک پشت این روز‌ها خسته است. پیر شده است. روزگاری چهارساعته من را از همین گوشه‌ی شرقی تهران می‌رساند به لاهیجان و چهارساعته برمی گرداند. حالا دیگر نمی‌تواند.

نتوانستن را این روز‌ها مدام تکرار می‌کند. عصبی می‌شود. آمپر رادیاتش توی گرمای تابستان زود بالا می‌رود. قبلن‌ها این طور نبود. سربالایی‌های کوهین را ۹۰تا می‌رفت و آخ نمی‌گفت. این آخرین بار ۴۰تا رفت. داغ کرده بود. محمد و صادق و مهدی تریلی ترانزیتی توی جاده قدیم را نشانم می‌دادند که این‌‌ همان است که توی رودبار دیدیمش. از این تریلی هم آرام‌تر رفته‌ای! من دستم به سقف لاک پشت بود و روی سقفش ضرب گرفته بودم و از نتوانستنش غمگین بودم و ادای ضربه زدن به سقفش را هم دراوردم که خاک بر سرت کنند لاک پشت!
اما از ته دل نگفتم. راستش.
 این روز‌ها که لاک پشت خسته است خاطرش برایم عزیز‌تر شده است.
این روز‌ها دارم فکر می‌کنم که لاک پشت حقش این‌ها نبود. اصلن لاک پشت باید‌‌ همان توی خیابان‌های تهران می‌ماند. باید چهار تا رینگ اسپرت می‌انداختم زیر پا‌هایش. فنرش را می‌خاباندم. صندلی هاش را روکش چرم قرمز می‌گرفتم. صفحه‌ی کیلومترشمارش را رنگ روشن می‌کردم. ضبط سی دی دار و باند خربزه‌ای به خیکش می‌بستم. و... از همین قروقمبیل‌های پرایدهای دی‌ام. اما نکردم. هیچ کدام ازین کار‌ها را نکردم. باید مثل خیلی از خاهر و برادرهاش این کار‌ها را می‌کردم و توی خیابان‌های تهران می‌چرخاندمش و همین و بس. نکردم این کار‌ها را. لاک پشت ناز و تیتیش مامانی را اصلن ناز و نوازش نکردم. بی‌رحم بودم. گفتم من حوصله‌ی خیابان‌های تهران رانندگی کردن را ندارم. گفتم من مسافت زیر صد کیلومتر رانندگی کردن برام افت دارد. گفتم حوصله ندارم.... این روز‌ها دارم فکر می‌کنم لاک پشت دارد تقاص خسته بودن‌های من را پس می‌دهد.
حالا دیگر به پای هم پیر شده‌ایم. ۵۰هزار کیلومتر را با هم بوده‌ایم. تمام بلاهایی را که ممکن بود به سر هم آورده‌ایم. یک شب خنک خرداد ماه، با دنده‌ی دو هشتاد تا پر کردم. دور موتورش تا ردلاین رفت. از دور موتور چهارهزار به بعد صدای موتورش تغییر پیدا می‌کند. من فقط از زیاد شدن دور موتور لذت می‌بردم... همیشه این طوری‌ها بوده. دیر دنده عوض کرده‌ام. همیشه واداشته امش به زوزه کشیدن تا دنده سبک کنم. فقط این روزهاست که... و او هم چند ماه پیش بود. توی جاده‌ی سیاهکل سنگر.‌‌ همان جاده‌ی کنار کانال چهارمتری آب. لاستیک عقبش ترکید و نزدیک بود من را بفرستد وسط بوته‌های تمشک کنار جاده!
چیزهای زیادی یاد گرفتم. همین لاک پشت یادم داد. مثلن لذت آهنگ شنیدن را. توی خانه آهنگ گوش دادن حال نمی‌دهد. توی مترو و اتوبوس با هندزفری هم حال نمی‌دهد. فقط توی ماشین... باید وسط جاده باشی. شیشه‌های ماشین را تا حد ممکن بالا بکشی. صدای ضبط را روی چهارتا بلندگوی ماشین بالانس کنی. خپ کنی پشت فرمان. صدای ضبط را بالا ببری و آن وقت است که آهنگ بهت مزه می‌دهد... آداب هم دارد برای خودش. آدمی که تا می‌نشیند توی ماشین ضبطش را روشن می‌کند دچار زودانزالی مفرط است. باید اول رادیوی ماشین را روشن کنی. مثلن همین رادیو پیام. تا جایی که جواب می‌دهد باید رادیو گوش داد. مثلن تا کرج. بعد که دیگر رادیو جواب نمی‌داد و فقط صدای خش خش موج رادیو می‌آمد... چند دقیقه سکوت... چند دقیقه در سکوت پیش رفتن... و بعد از آن است که باید شیشه‌ی ماشین را بالا بکشی و اف‌ام پلیر را راه بیندازی و فلش اهنگ‌ها و... آهنگ‌هایی که گوش می‌دهی بستگی به خیلی چیز‌ها خاهد داشت. به گرمی هوا. به صبح و ظهر و شب بودن. شب اگر باشد دلم آن آهنگ سنگین‌های معین را می‌خاهد. مثلن آن آهنگ معمایش را. بعد آهنگ‌های ابی را. بعد هر آهنگی شد... رپ انگلسی هم گوش می‌دهم توی این لاک پشت. رپ آلمانی هم. هیچ سردرنمی آورم چه می‌گویند. فقط خوش خوشانم می‌شود. ساسی مانکن هم گوش داده‌ام. حالم هر چه قدر خراب‌تر بوده با آهنگ‌ها بیشتر زندگی کرده‌ام.
می‌دانی؟ می‌توانی بفهمی؟ آن غروبی را که تنها داشتم برمی گشتم... یکهو وسط آهنگ‌های در و بیدر و بی‌ربط... می‌دانی آهنگی را بعد از دو سال توی لاک پشت شنیدن و به یاد آوردن تمام لحظه‌هایی که آن آهنگ برایت ساخته بود...‌‌ همان آهنگ مهستی... پشت فرمان لاک پشت چشم هات خیس بشوند و لاک پشت و فرمانش بشوند سنگ صبورت و شیشه را کامل بالا بکشی و ارتباطت با دنیای بیرون قطع شود و توی این چهاردیواری تنگ لاک پشت دل بدهی به نوایی که...
شمالی‌ها اصطلاحی دارند. می‌گویند صدا «خاندشت» می‌کند. یعنی صدا انگار که توی دشت، طنین پیدا می‌کند... راستش این حالت آرمانی آهنگ گوش دادن است. صدا از چهار طرفت تو را در بر بگیرد. طنین بیندازد...
و لاک پشت... لاک پشت... امیر، یادت هست آن شب زمستانی را؟ ساعت ۴عصر بود که احساس کردم اگر نروم و تهران بمانم می‌پوسم. و به تو زنگ زده بودم و همین جوری یلخی راه افتاده بودیم. لاک پشت که زنجیرچرخ نداشت. من و تو هم نه پتو با خودمان برده بودیم نه خوراکی. یادت هست چه ترسی پیدا کرده بودم از گردنه‌های برف گیر کوهین؟ برف گوله گوله قشنگ به اندازه‌ی توپ پینگ پونگ می‌بارید و ما از گردنه‌ها رد می‌شدیم و این قیژ قیژ برف پاک کن‌های لاک پشت... یادت هست؟ بعد از برف، باران بود که شلاقی می‌بارید و ما می‌رفتیم و آن قیژ قیژ تند برف پاک کن‌های لاک پشت... فراموشم نمی‌شود هیچ وقت، امیر. توی اتوبان قزوین ۱۴۰-۱۵۰تا می‌رفتم فقط برای اینکه قبل از غروب آفتاب به گردنه‌ها برسیم و شب گیر نکنیم در یخبندان... و آخر شب وقتی رسیدیم چه قدر خسته بودم... دیگر حالی برای سرعت رفتن نداشتم. فقط آن نوار کاست قدیمی عهد دقیانوس که ته داشبورد بود...‌‌ همان نوارکاست پر از خش و نخ رفتگیِ (!) صدای آواز هایده... چه قدر چسبید آن آخر شبی. در سکوت بین ما و بارانی که روی سقف ماشین می‌بارید و سرعت خیلی آرامی که می‌رفتیم... لعنتی...
مهناز یادت هست شب تولد ملیکا را؟ همین لاک پشت بود که رساندت به بیمارستان. تو درد می‌کشیدی و به من لیچار می‌گفتی و تو گوش راستم داد می‌زدی که سریع‌تر برو، مگه بلد نیستی، عرضه نداری؟ مامان تو گوش چپم داد می‌زد: احمق آروم‌تر. دست اندازا رو یواش برو... بچه ش... آرش فقط نگاه می‌کرد...
میثم یادت هست طالقان را؟ جاده خاکی روستای ناریان را؟ آنجاده‌ی هزاررنگ پاییزی... کف جاده پوشیده از برگ‌های سبز و زرد و قرمز و نارنجی و صورتی و اخرایی و... با سرعت که رد می‌شدم همه‌ی این برگ‌ها پاش پاش می‌شدند توی جاده بلند می‌شدند و دوباره می‌رقصیدند و می‌رقصیدند... منظره‌های بکرش یادت هست؟ یادت هست آن دره‌ی پاییزی کنار جاده را؟‌‌ همان که ما را واداشت وسط جاده نگه داریم و بایستیم به تماشایش و از جلال و جبروت و نازک اندیشی خدا تا آن حد پریشان شویم...
با این لاک پشت رویا بافته‌ام. دیوانه بازی هم درآورده‌ام. یک بار کلی از خودم شاکی شده بودم که چرا این قدر ترسو و بزدل و دو دل و همیشه در تردیدم. شمال هم بود. کلی از خودم شاکی بودم و افتاده بودم توی جاده‌ی املش اطاقور. بعد تصمیم گرفتم برای اینکه به خودم ثابت کنم که ترسو نیستم یک حرکت بزنم. تصمیم گرفتم وقتی تصمیم می‌گیرم که سبقت بگیرم از هیچ چیز نترسم سبقت را بگیرم و هی این طرف آن طرف نکنم و ترسو نباشم. زد و افتادم پشت کامیون. کمی گرفتم چپ دیدم ماشین می‌آید از روبه روم. فاصله هم کم بود. نمی‌دانم چند م‌تر. ولی آن قدر کم بود که اگر حالت عادی بود هرگز سبقت نمی‌گرفتم. داد زدم به خودم که: آدم ترسو تا ته. و پامو رو گاز فشار دادم. فشار دادم‌ها. حتا یک لحظه هم پام را از رو پدال با تردید بلند نکردم. روبه رو ماشین می‌آمد. هنوز نصف کامیون را رد نکرده بودم که حس کردم تا لحظاتی دیگر من و لاک پشت به فنا می‌رویم. روبه روم یک پژو می‌آمد. چراغ جلوهاش زنون بود و ازین چند قلو‌ها. چند بار پشت سرهم چراغ زد. ولی من پام را از روی پدال گاز برنداشتم. پشت سرش هم هم یک پژوی دیگر بود... چسباندم از بغل به کامیونه و در لحظه‌ای که حس می‌کردم الان است که بروم به درک یک دفعه‌ای پژوهه فرمان داد آن طرف رفت توی خاکیِ شانه‌ی جاده فکر کنم. پژو پشت سری هم یک بوق ممتد زد و همین کار را کرد و من به سلامت از کامیونه سبقت گرفتم!!!
اصلن نترسیدم. جدن نترسیدم. حتا یک لحظه هم پام را از روی پدال گاز برنداشتم. شک نکردم. ولی دیوانگی بود... و اصلن کدام یک از به جاده زدن‌های من دیوانگی نبوده که این یکی...
حالا لاک پشت خسته است. پیر شده است. این روز‌ها خاطرش برایم عزیز شده است. قربان صدقه‌اش می‌روم. بهش می‌گویم:‌ای من به قربان آن کاربراتور قدیمی‌ات بشوم،‌ای من به قربان چراغ عقب‌های فوردی‌ات بشوم، آن چراغ راهنماهای دو رنگت یکی سفید یکی زرد... هنوز هم سه هزار به سه هزار کیلومتر می‌برمش تعویض روغنی کامجوی لاهیجان روغن سوپرجم به خوردش می‌دهم. از جدول نگاه می‌کنم ببینم وقت عوض کردن فیل‌تر روغن و بنزین و هوایش شده یا نه. مراقبش هستم اما...
به تمام دفعاتی که جاده‌ی دیلمان را با هم رفته‌ایم فکر می‌کنم. بیش از تعداد انگشتان دست و پا. برایم شاسی بلندی کرده است هر بار که از آنجاده‌ی پرپیچ و خم من را از ارتفاع صفر متری سیاهکل از سطح دریا به ارتفاع ۲۲۰۰متری و هوای کوهستانی و خنک دیلمان رسانده... من را شاعر کرده. شعر هم گفته‌ام برای این دیلمان...
آخرین بار که رفتیم شب بود. در نور لرزان و ضعیف چراغ‌هایش از سربالایی‌ها بالا می‌رفتیم. همه جا تاریک بود. همه جا ساکت بود. شاخه‌های به هم آویخته‌ی درخت‌ها وهم آمیز بود. سیاهی و تاریکی و سکوت مطلق. و عجیب رفته بودم توی فکر. کیلومتر شمار به ۲۹۰۰۰۰ نزدیک می‌شد و نور ضعیف چراغ‌های لاک پشت دو قدم جلوترم را فقط روشن می‌کرد و از خودم می‌پرسیدم چرا؟ که چی شود؟ این هم رفتن برای چه؟ چی به دست آورده‌ای؟ چی پیدا کرده‌ای؟
در تاریکی پیش می‌رفتم و نمی‌دانستم چرا.
حمید می‌گفت خدا گم شده است. می‌گفت خدا ما را به حال خودمان‌‌ رها کرده و رفته است. می‌گفت خیلی هنر کنیم ردپاهای خدا را بجوییم. و من فقط احساس تاریکی می‌کردم. توی این تاریکی‌ها آدم مگر می‌تواند ردپای خدا را بجوید؟ اصلن از تمام رفتن‌هایم چی پیدا کردم؟ رد پایی از خدا؟ ردپاهایی از خودم؟ هیچ کدام.
لاک پشت را پیر و خسته کردم. و آخرین و شاید تنها چیزی که به دست آورده‌ام فقط کورمال کورمال پیش رفتن در تاریکی‌ها بوده...‌ای کاش می‌توانستم حداقل بگویم برای جستن ردپاهایی از خدا. اما این را هم نمی‌توانم بگویم... نمی‌دانم. شاید حتا پیش رفتن هم جمله‌ی زیادی است... فقط تاریکی مانده... تاریکی...

پس نوشت: عکس از صادق حسن‌پور

  • پیمان ..

تمنا

۱۳
مرداد

و چه غیرتی داشت غاز نر. وقتی دید نزدیکشان شده‌ام افتاد دنبال من. گردنش را دراز کرده بود و با دندان‌های غازی‌اش می‌خاست پا‌هایم را گاز بگیرد. سو می‌کشید و دنبال من افتاده بود. چند قدم فرار کردم. بعد سرجایم ایستادم. بهم نزدیک‌تر نشد. فقط به نشانه‌ی اعتراض سو کشید. اعصابم خرد شد که چرا الکی من را ترسانده و چرا نمی‌آید با منقارش پایم را گاز بگیرد. خاستم انتقام بگیرم و بیفتم دنبالش و حالا من بترسانمش که اسماعیل گفت: غرورشو نشکن. مَرده، غرور داره.

سر جام میخکوب شدم...

  • پیمان ..
پنج صبح بیدار می‌شوم. بدو بدو لباس هام را می‌پوشم. می‌زنم از خانه بیرون. دیر شده است. شروع می‌کنم به دویدن. می‌رسم به فلکه‌ی دوم. سوار اتوبوس سرویس می‌شوم. می‌روم به سمت پالایشگاه. پالایشگاه دور است. توی جاده‌ی قدیم قم است. آن طرف شابدولعظیم است. توی راه روی صندلی می‌گیرم می‌خابم. امروز نوبت نان گرفتن من نیست. می‌رسیم. خورشید از پشتِ وسل‌ها و برج‌های تقطیر و مخزن‌ها و لوله‌های پالایشگاه در حال بالا آمدن است. بوی نفت می‌زند زیر دماغم. تمام روز بوی نفت زیر دماغم است. روز اول فکر می‌کردم بوی نفت‌‌ همان بوی پول است. اما... هنوز هم ما را داخل برج‌های تقطیر و واحد‌ها نبرده‌اند. نمی‌برند. قبلن می‌بردند. برای کارآموز‌ها یک دور نشان می‌دادند که نفت خام از کجا به پالایشگاه می‌آید، چطور توی برج‌های تقطیر جداسازی می‌شود. چطور توی ال پی جی فلان می‌شود. چطور بنزین درست می‌شود. حالا نمی‌برند. می‌گویند خطرناک است. توی یک ماه گذشته هفت نفر توی این پالایشگاه کشته شده‌اند. پالایشگاه جای خطرناکی است. کوچک‌ترین اشتباه‌ها گران‌ترین هزینه‌ها. سه روز اول فقط آموزش مسائل ایمنی بود. عکس‌های حوادث این یک ماه را هم نشان دادند. بوم جرثقیل افتاده بود روی هیکل مهندس کاردرستی که مدیر پروژه‌ی شرکت‌های شل و پترول و خیلی شرکت‌های غول نفتی هم بود و هیکل و مغزش را له و لورده کرده بود. آتش افتاده بود به جان کارگری و پوستش را رشته رشته کرده بود.
می‌رویم رختکن. ل [خت می‌شویم. لباس کار می‌پوشیم. واحد تعمیراتم. لباس کارم سورمه‌ای. بچه‌های شیمی لباس کار طوسی دارند. آن‌ها توی واحدهای عملیاتی‌اند. کلاه ایمنی هم دارند. مجید و شایان هم آمده‌اند. راه می‌افتیم سمت ورک شاپ. ما را فرستاده‌اند قسمت پمپ شاپ و ولوشاپ. هر روز چند تا پمپ و کمپرسور می‌آورند واحد تعمیرات و باز می‌کنند و قطعات داخلی‌اش را عوض می‌کنند. پالایشگاه پر از پمپ و کمپرسور است. دنیا بر مدار پمپ‌ها و کمپرسور‌ها می‌چرخد. دیشب نشسته‌ام فصل توربوماشین‌ها را از کتاب مکانیک سیالات وایت خانده‌ام. ترم پیش به زور شب امتحان خاندمش. حالا با یک احساس نیاز خاندمش. خوب‌تر بود. شاید اگر حالا امتحانش را می‌دادم بهتر می‌شدم.
از ورک شاپ رد می‌شویم. می‌رویم اتاق پشتی. کنار کارگر‌ها می‌نشینیم و نان و پنیرمان را می‌گذاریم وسط و شروع می‌کنیم به خوردن صبحانه. بعد از صبحانه مهندس حاجیان می‌آید برایمان طرز کار توربین‌ها و شیرهای اطمینانشان را توضیح می‌دهد. سروصدای داخل کارگاه خیلی زیاد است. توی کارگاه شاتون‌هایی می‌بینیم اندازه‌ی قدوهیکل خودمان. شاتون ماشین اندازه‌ی ساعد من است. اما شاتون‌های پمپ‌های پالایشگاه... توی قسمت تراشکاری یک میل لنگ هم هست. دهنمان از تعجب باز می‌ماند. میل لنگ این قدر غول پیکر؟! قشنگ اندازه ی هیکل یک پراید بود. می‌رویم از کارگر‌ها حین کار سوال می‌پرسیم. که این چی است؟ کجای پمپ است؟ چطور کار می‌کند؟ دو تا بچه‌های کارآموزی قبلی با کارگر‌ها کار می‌کنند. برایشان آچار می‌آورند. مهندس می‌گوید ما هم باید آچار به دست شویم و پیچ‌های پمپ‌ها را بازوبسته کنیم. گاماس گاماس.. دو سه تا کمپرسور جدید آورده‌اند. توی قسمت واترجت دو سه تا از کارگر‌ها مشغول شستنشان می‌شوند. بوی تندی زیر دماغم می‌زند. بوی H۲S. ته پمپ‌ها وگرد رسوب کرده. با آب که می‌شویند H۲S تولید می‌شود. مقدار بحرانی ده پی پی‌ام فقط برای پانزده دقیقه. مهندس به‌مان می‌گوید برویم بیرون. خودش هم می‌آید بیرون کارگاه. چند دقیقه بعد کارگری می‌آید بیرون. می‌خاهد بالا بیاورد. حالش خراب است. می‌گوید لباس هاش هم بوی گاز گرفته‌اند. می‌برندش درمانگاه.
توی پالایشگاه اصطلاحی دارند به اسم گس زدگی. داری کار می‌کنی یکهو گاز (معمولن همین هاش دو اس) با غلظت زیاد می‌زند زیر دماغت و بیهوش می‌شوی پس می‌افتی، انگار که ماری سمی گزیده باشدت. مهندس می‌گوید هیچ کدام از پالایشگاه‌هایی به عمر طبیعی نمی‌می‌رند. یا حادثه یا سرطان یا بیماری قلبی یا...
ساعت یازده می‌شود. وقت ناهار. از گارگاه می‌رویم سمت رستوران. آفتابِ کویر مستقیم می‌زند به کله‌مان. مغزپخت می‌شویم. اشک چشم‌‌هایمان درمی آید. گرم است. از صبح تا به حال ده لیوان آب خورده‌ام. آب شور است. هر چه بیشتر می‌خوری بیشتر تنشنه می‌شوی. می‌رویم رستوران. قبلش خودمان را روی ترازوی دیجیتال وزن می‌کنیم. هفتاد کیلو‌ام. هر روز سه نوع غذا می‌دهند. امروز: چلوکوبیده، تون ماهی و خوراک الویه. با مجید و شایان حسرتمی خوریم که چرا بیشتر کارآموزیمان توی ماه رمضان است و این ناهارهای پالایشگاه از کفمان می‌روند. خوب می‌خورم. تا آخرین دانه‌ی برنج را می‌خورم. بعد از ناهار هفتادودو کیلو می‌شوم. بعد از ناهار غممان می‌گیرد که حالا چه کار کنیم؟ حوصله‌مان سر می‌رود. توی کارگاه هم باید آچاربه دست بشوی. وگرنه علافیِ محض است. حالا کی می‌خاهد پتک ده کیلویی را بالا بگیرد بزند تو سر پیچ‌ها آخر؟! علافی طی می‌کنیم. می‌نشینیم حرف می‌زنیم. به مجید می‌گویم به من زنگ بزند تا آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله را با هم گوش کنیم. زنگ موبایلم است! بعد یک دنیا خاطره برایمان زنده می‌شود...
می‌رویم کارگاه. دور می‌زنیم تا ساعت دو می‌شود. برمی گردیم رختکن. لباس‌ها را عوض می‌کنیم. کمی می‌نشینیم تا ساعت2:30. راه می‌افتیم سمت سرویس‌ها.
می‌نشینم توی اتوبوس. زیر باد کولر. ردیف سوم می‌نشینم. ردیف جلویی‌ام دختری نشسته است. پا روی پا انداخته است.
بعد از یک روز فقط آهن پاره و پمپ و کمپرسور و پیچ و شاتون و میل لنگ و پیستون و چکش دیدن و صدای تق تق شنیدن حس عجیبی دارم.
 اتوبوس راه می‌افتد. مرضِ من را دارد. روی دسته‌ی صندلی تکیه می‌دهد و از توی راهرو به منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس نگاه می‌کند. من هم نگاه می‌کنم. به نگاه کردنش نگاه می‌کنم. پا روی پا انداخته است. و توی دستش شیشه مربایی پر از آب را نگه داشته که تویش یک گیاه آپارتمانی گذاشته. برگ‌های سبزِ گیاه توی دست‌هایش. مژه‌هایش خیلی بلندند. زل می‌زنم به مژه‌هایش که دارد با آن‌ها به جلو نگاه می‌کند. عاشقش می‌شوم. تا آخر مسیر عاشقش می‌مانم. عاشق مژه‌هایش و عاشق گیاه سبزی که توی دست‌هایش نگه داشته. محتاج یک نگاهش می‌شوم. زود‌تر از من پیاده می‌شود. نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. می‌رود. شکست عشقی می‌خورم. می‌رسم خانه. چهارلیوان آب پشت سر هم می‌خورم. بعد ولو می‌شوم کف اتاق. سه ساعت می‌خابم. بیدار می‌شوم. گیج و منگم. شب شده است. احساس پوچی می‌کنم...


پس نوشت: عنوان الهام گرفته از کتاب "
به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی ..."

  • پیمان ..