خِرتِلاق
یه دونه ازین ۵۰کیلویی هاش بهت میدن، تا آخر عمر خِرتِلاق تو بکشه بیرون... اصلن نگران نباش...
- ۳ نظر
- ۱۲ آذر ۹۰ ، ۱۹:۴۴
- ۵۰۹ نمایش
یه دونه ازین ۵۰کیلویی هاش بهت میدن، تا آخر عمر خِرتِلاق تو بکشه بیرون... اصلن نگران نباش...
یک نگاه به مطالبی که واقعن خاندنی بودند میاندازم:--
- ترجمهی خاطرات محمد البرادعی از دوران مدیرکلی آژانس هستهای و پروندهی هستهای ایران
مرتبط: عباس کیارستمی-2 - عباس کیارستمی-3 - عباس کیارستمی-4
...درباره بحث استقبال از دولت در استانها گفت: اینها با بسیجیان و ائمه جمعه و... جلسه گرفتهاند و به اینها گفتهاند که به استقبال دولت نروید چون دولت منحرف است. ما میگوئیم مسأله نظام است که دولت مورد استقبال قرار بگیرد و عدم استقبال موضع بینالمللی نظام را تضعیف میکند و لطمه میزند. به من گفتهاند این دولت بزرگترین خطر برای اسلام بعد از صدر اسلام است. من به ایشان پیغام دادم که دولت نهم را خدا سر کار آورد. احمدینژاد فقط یک فلش جهتنما بود. اگر کسی فکر کند که دولت را او سر کار آورده خدا به او نشان میدهد که هیچکاره بوده. چون اگر ایشان این دولت را سر کار آورده با موضعگیری ایشان هم باید میرفت. این دولت را خدا آورده و خدا هم تابحال حفظ کرده است. ما همه کارمان برای خداست. حتی تبعیتمان از رهبری و پیامبر هم برای خداست و اگر برای فردی باشد، به جایی نخواهیم رسید.
احمدینژاد ادامه داد: اینها میگویند باید کاری کنیم که نام احمدینژاد از ذهن مردم برود ولی خدا همهکاره است و راهخدا ازبینرفتنی نیست. باید برای خدا باهم باشیم و اگر مردم را دور خودمان جمع میکنیم باید برای خدا جمع کنیم. الآن هم اگر مردم باور کنند که کسی طرفدار دولت است و دولت از وی حمایت میکند، به وی رأی خواهند داد....
از سخنرانی در جمع یاران(@@@)
مادر من چه بگویم من؟ چتر را برمی داری میآیی دم ایستگاه اتوبوس، و درست زمانی که از اتوبوس پیاده میشوم و قرار است تا رسیدن به خانه خیس و تلیس آب شوم چتر را میگیری طرفم تا آقا پسرت موش آب کشیده نشود. قطرههای ریز باران روی آسفالت و سیاهی شب میبارند. صدای باریدنشان روی شاخههای درختها و روی چتر توی گوشهایمان میپیچد. دو نفری زیر چتر راه میرویم. چتر در دست من، قد من بلندتر از تو. و تو حرف میزنی. از روزی که گذراندهای حرف میزنی... دو تا دختر خوشگلکهایی که جلویمان هستند چتر ندارند. برمی گردند نگاهمان میکنند. ما چتر داریم. و من لذت میبرم که کنار هم هستیم. که تو کنارم هستی.. و من چه بگویم مادر من؟ از تلخی چهرهام در راه برگشت به خانه بگویم? از این برج زهرماری بگویم که تو محبت به پایش میافشانی؟ از سوزش حقارت و تحقیر شدن بگویم؟ بگویم سوزش از آنجاست که آن آدم خار خودش را برای دانستن آن چیزها یکی کرده است و میکند. خوب میداند چه چیز خوب است، چه چیز بد است، چه طوری خوب است و چه طوری بد است. و فقط میداند.... میداند و میداند. اما... بگویم که فکر میکردم آدم بزرگی است? فکر میکردم میتوانم باهاش حرف بزنم و او گوش کند. بگویم که بارها خودش را به رخم کشاند و من هیچ نگفتم و برای بودن با او تحمل کردم و خودم را هیچ انگاشتم و گذاشتم او همه چیز باشد و گذاشتم که از بالا نگاهم کند و هر چیزم را تحقیر کند... بگویم که بارها همراهش شدم تا او کارش را انجام بدهد و نوبت به کار من که رسیده وقتش کم بوده و کار داشته و... بگویم که فکر میکند آدم خیلی مهمی است؟ شاید هم مهم است... و فکر میکردم بزرگ است. میشود با او حرف زد و آرام شد و یاد گرفت. فکر میکردم که چیزی بالاتر از دیوار است؟ با دیوار آدم حرف بزند بهتر است. حداقل جایی از وجودش تحقیر نمیشود. حداقل خودش صدای خودش را میشنود.... بعضی آدمها یادگرفتنی نیستند. خیلی میدانند. ولی فقط میدانند. دانستنشان فقط برای نشستن در برج عاجشان است. بعضی آدمها بزرگ نیستند. تو را بالاتر نمیبرند.... فقط کوتولهات میکنند که بزرگ شوند خودشان.... نه مادرم.... نمیتوانم برایت حرف بزنم. نمیتوانم تلخیهایم را برایت بگویم. تو برایم بگو... من فقط گوش میکنم. باران میبارد. ما دو نفری زیر چتر، از پیاده روها میرویم.... آخرین باری که با هم راه رفتیم کی بود؟ تو برایم بگو. از بابا بگو. از پیاده رویهایت بگو. از آشپزی بگو.... چادرت را بالاتر بگیر تا خیس نشود... آخخخ، چه قدر دلم گرمای پنهان شدن زیر چادرت را میخاهد، چه قدر دلم پناه گرفتن زیر چادرت از شر سرما و قطرههای ریز باران را میخاهد....
روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:
«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینههای نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینههایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمیرسد.
نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهرهمندی از درجهیی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمیتواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بیانصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و بهعکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا میکند. از خودش بیزار میشود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی میتواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی میتواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.
دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا بهاین همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداریها، ناتوانیها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بیمعنایی و پوچی زندگی میترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترسهای مشترک، ناتوانیهای مشترک و ناداریهای مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته میشود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنجها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحتتر و سهلتر احوال یکدیگر را میپرسند و از درد مشترک میگویند و نسبت به هم مهرورزی نشان میدهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را میدیدند، چنین احساسی را نشان نمیدادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا میکند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج میبرند. بنابراین فقط وقتی میتوانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.
سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان میتوانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل میتواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفتهاند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود میآورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه میکنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی میتوانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس میکند، همانگونه که درد و رنج خود را میفهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر میتوانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر میشود. شاید بههمین خاطر رژیمهای مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت میکردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکلسازی میکردند، چون نمیخواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.
مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمیتوانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسانهای دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمیتوانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی بهلحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمیتواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعهیی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمیتواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام دادهاند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگترین سرمایه خداوند به انسانهاست لکهدار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بیمقدار تبدیل کرده است.
مقدمه پنجم «آشنایی با راههایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونهیی میورزیم که بهدلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافتکننده را مورد توجه قرار دهد، بهگونهیی که در کمک کردن هیچگونه ضربهیی به روان و مناسبات و حیثیت دریافتکننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونهیی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من دادهاید و چیزهای بزرگی از من گرفتهاید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع بهجای نیکخواهی، بهوی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافتکننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب میتوان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودیاش تعامل داشت.»
زندگی همان چیزی است که توی پله برقی ایستگاه متروی میدان حر به سمت فرهنگسرا اتفاق میافتد. مردی خسته، از پس یک پیاده روی نسبتن طولانی ولی تکراری، ساعت۸شب، با موهایی شدیدن نیازمند اصلاح و ریشهای چند روز دست نخورده، پاکشان میپیچد سمت خط فرهنگسرای اشراق و پایش را میگذراد روی پله برقی و آرام آرام به سمت پایین میرود. هیچ کس نیست. جلوتر از او کسی نیست. سرش را برمی گرداند. کسی هم به دنبال او نیست. فقط خودش است و خودش. کیفش را میگذارد کنار پایش و یکهو احساس میکند که همان جا وسط پلهها در همان حال که ایستاده است همه چیز را گم کرده است. احساس سرگردانی میکند. مغزش از چیزهای مهم تهی میشوند. حس میکند هیچ چیز مهم نیست. زل میزند به خطوط موازی سقف. بعد نگاهش را از مهتابیهای یک درمیان خاموشِ سقف میگذراند. دستهایش توی جیبش است و مهمترین نکتهی احوالش این است که اگر روی پلههای سنگی کناردست بود نه بالا میرفت و نه پایین میرفت. همان جا میماند و در سرگردانی خودش غرق میشد. اما حالا پلهها حرکت میکنند و او را به سمت پایین میبرند، پایین و پایینتر...
به راستی صدای دور گرفتن موتور ماشین لذت بخش نیست؟... به راستی بالا و پایین شدن عقربهها جالب و دیدنی نیست؟...
آهن پاره باد ماشینی که صدای زوزهی موتورش به داخل اتاق نفوذ نکند...
شرح عکس: پیکان مدل۴۸ با داشبورد چوبی و سرعت150تا. کور شود چشم هر آنکه پیکان را به دیدهی تحقیر نگاه میکند...
محمدجعفر کارآموزیاش را ماشین سازی اراک گذرانده. صادق شرکت سازه. و من هم پالایشگاه نفت تهران. توی سلف نشستهایم و داریم ماکارونی میلمبانیم و حرف میزنیم. هر سه تایمان کارآموزیها را جاهای درست و درمانی رفتهایم. بحث رتبههای دیروز آزمون آزمایشی پارسه برای کنکور ارشد هم میآید وسط. بچهها ترکاندهاند. یکی ۲ شده. یکی ۵شده. یکی ۸ شده. یکی ۱۳شده. به وضعیت نسل خودمان میخندیم. دبیرستان که بودیم گاج و قلم چی کچلمان میکردند و حالا هم پارسه و مدرسان شریف و راهیان اندیشه و الخ. حالا که رسیدهایم به سن و سال ارشد دوباره همهی ملت میخاهند کنکور بدهند و دوباره باید مثل اسب رقابت احمقانه کنیم.
محمدجعفر میگوید: مسخره کردهاند دیگر. امسال مکانیک دانشگاه تهران توی دورهی لیسانس ۶۴نفر گرفته و توی دورهی ارشد ۱۴۰نفر.
صادق میخندد میگوید:ای بابا، پس ارزش لیسانس از فوق لیسانس بیشتره که!
میخندیم. محمدجعفر یک چیزی میگوید که جالب است. من هم توی کارآموزی دیده بودم همچه چیزی را. اینکه توی شرکت تعداد مهندسها و آدمهایی که با لیسانس دانشگاه آزاد همان حقوقی را میگرفتند و همان کاری را میکردند که مهندسهای تهران و شریف خانده. هیچ توفیری بینشان نبود. تعدادشان هم زیاد بود. اصلن درسی که میخانیم هیچ کاربردی ندارد. پس فردا میرویم توی یک شرکت و یک آموزش یکی دوماهه میبینیم و بعد هم میرویم حقوق بگیر مفت خور میشویم. چون که سیستم همین است. چون که قرار نیست کار خاصی بکنیم. کسی از ما نمیخاهد کار خاصی بکنیم. فقط توی دانشگا بهمان فشار میآورند. وگرنه آن روحیهی سستی و بیکارگی و مفت خوری بر تک تک اجزای صنعت و اداره جات این مملکت حاکم است. و فقط تو هرز میروی. چون که کاری برای انجام دادن وجود ندارد. مهارت خاصی نمیخاهد. صادق میگوید: اگر میخاهی هرز نروی فقط باید ازین مملکت فرار کنی. موندن تو اینجا یعنی له شدن توی چرخدندههای سستی و کاهلی و هرزگی و هدر رفتن.
نمیتوانیم انکار کنیم. هر سه تایمان دیدهایم همچه چیزی را. مدیر بخش یوتیلیتی پالایشگاه مردی بود که به قول خودش توی شرق وحشی درس خانده بود. جزء اولین دانشجوهای دانشگا آزاد نمیدانم کدام دوقوزآبادی بود. میگفت میرفتیم دانشگا کلاس درس هنوز برایمان نساخته بودند و حالا مدیر بخش یوتیلیتی شده بود. مهارت خاصی هم نمیخاست....
مینشینم جملههای مصطفا ملکیان توی کتاب «مشتاقی و مهجوری» را بلغور میکنم که حتا فردیترین امور ما هم تحت تاثیر حکومت و نظام سیاسی قرار میگیرد و همهی این سستی و هرز رفتن و بیکارگی به خاطر سیستم دولت و حکومت است. بعد هم نتیجه میگیرم که تنها راه این است که تا میتوانی از دولت و حکومت فاصله بگیری و به کارهایی بپردازی که کمترین ربطی به دولت و حکومت داشته باشد.... یک کار خصوصی.
ولی خصوصیترین نوع کارها هم وابسته میشود به دولت و حکومت جمهوری اسلامی و این برایمان خنده دار و گریه دار (توامان) است! به این نتیجه میرسیم که باید برویم سوپرمارکتی، کافی نتی بزنیم. یا که رانندهی تاکسی شویم. و صادق هم آیهی یاس میخاند که: اگر میخاهی از دولت و حکومت فاصله بگیری باید بذاری بری.
و ما دو تا هم حمله میکنیم بهش که: از دولت فاصله میگیریم از این خاک فاصله نمیگیریم که.
دیر شده است. دلم میخاهد یک جملهی دیگر بگویم و بروم. میگویم: آقا یکی از تعریفهای آدم نخبه اینه که بتونه علیه وضع موجود بایسته. بتونه علی رغم همهی دردسرها حرف خودش رو بزنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. ما همه آدمهای باهوشی هستیم. از هرز رفتن و تلف شدن میترسیم. اما اون تعریف نخبه رو هم باید در نظر بگیریم....
بحث کوتاه و خوبی بود. صادق و محمدجعفر میروند کلاس و من هم روانهی میدان انقلاب میشوم تا حرفهای صدتا یک... استاد در مورد آرمانها و خاستگاههای انقلاب اسلامی را بشنوم و چرت بزنم.
پس نوشت: گوگل احمق میخاهد گودر را بترکاند. اگر این کار را بکند فکر کنم برای نوشتن روزانهها دوباره به اینجا پناه بیاورم!
-سایههای ترس/هادی خورشاهیان/ نشر چشمه/۸۰صفحه/۲۳۰۰تومان
رمان نوجوان است. یک رمان ۸۰صفحهای با چهار راوی که هر چهارتایشان دخترهایی ۱۵سالهاند. نگار شخصیت اول داستان است. دختری خیالپرداز و کتابخان که عاشق دیدن فیلمهای ترسناک است و همین فیلم ترسناک دیدن کار دستش میدهد. جالب بود. خوشم آمد. ساختار تو در توی داستان خیلی چسبید.
-ذن در هنر نویسندگی/ ری برادبری/ ترجمهی پرویز دوایی/ انتشارات جهان کتاب/۱۱۰صفحه/۲۵۰۰تومان
مجموعه مقالههایی از ری برادبری در مورد نوشتن و شغل نویسندگی. به توصیهی دوستی برای انرژی گرفتن و انگیزه پیدا کردن به سراغش رفتم و انصافن در زمینهی انگیزه دادن فوق العاده بود. به درد زندگی خیلی میخورد این کتاب. بعضی جاهایش برایم به شدت خیال انگیز بود.
مثلن یک جایی تعریف میکرد که: «گیج و منگ از آقای الکتریکو جدا شدم. سرمست از دو هدیهی او: یکی اینکه قبلن زندگی کرده بودم و دیگر اینکه باید میکوشیدم هر جور هست تا ابد زنده بمانم.» بعد من توی اتوبوس با خودم خیال پردازی میکردم که اگر واقعن تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلیام چه بودهام. یک سوسک؟ یک لاک پشت؟ یک جرثقیل؟ چی بودهام من؟ چه جوری جاودانه شوم؟ یا مقالهی ذن در هنر نویسندگی و فرمول جادویی «کار کردن، بعد خود را رها کردن و بعد فکر نکردن» که به نظرم بر هر آدم اهل مطالعهای خاندنش واجب است، بس که زندگی داشت توی آن مقاله.
-تب ۶۴درجهی جادوگر خوشگله/ فریبا کلهر/ نشر افق/ ۱۲۰صفحه/۲۵۰۰تومان
یک رمان نوجوان دیگر که به شدت از تخیل جاری و رهایش خوشم آمد. قصهای در مورد دنیایی که همه عاشق میشوند. جادوگر خوشگله عاشق ماه، جاروی جادوگر عاشق دستگیرهی در، گربه عاشق کلمهی که و... این عاشق شدن زنجیرهای شخصیتهای کتاب برایم فوق العاده جالب بود و سوال برانگیز. چرا؟ چرا دنیا بر مدار عشق میگردد؟
-مشتاقی و مهجوری/مصطفا ملکیان/نشر نگاه معاصر
مجموعه مقالات ملکیان است در باب سیاست و فرهنگ. همهشان را نخاندم. مثلن فلسفهی فقه برایم اصلن سوال نبود و نخاندم. ولی بعضی مقالههایشان شدیدن جالب و خاندنی بودند. مثلن «دویدن در پی آواز حقیقت» یا «زن، مرد، کدام تصویر؟» یا «هر کس خود باید به زندگی خیش معنا ببخشد» و...
یک بند از مقدمهاش هم ارزش رونویسی داشت:
«فردیترین، ژرفترین و نهادیترین لایههای وجود آدمی نیز از دسترس آثار و نتایج اعمال سیاسی یا نظامهای سیاسی بعید و مصون نیست. یعنی مثلن یک عمل سیاسی نادرست یا یک نظام سیاسی فاسد فقط ساختهای بیرونی و اجتماعی زندگی شهروندان را به تباهی و ویرانی نمیکشد، بلکه ساحتهای درونی و فردی زندگی را نیز تباه و ویران میکند و آدمی را حتا از سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی هم محروم میدارد. از این رو، حق کسانی که فقط دل مشغولیهای شخصی دارند و هم و غمشان یکسره معطوف به سلامت ذهنی-روانی و کمال اخلاقی خودشان است از توجه و حساسیت نسبت به نهاد و سیاست گریز و گزیری ندارد.»
دکتر فراستخاه: «یکی از استادان محترم دانشگاه علوم پزشکی بهشتی پژوهشی انجام داده و به این نتیجه رسیده در حدود ۳درجه از میانگین هوشی ما بر اثر مهاجرت کاسته شده است. یعنی آن آی کیویی که گفتیم ۸۴بود بر اساس بررسیهای ایشان ۳واحد دیگر هم کم شده است. تز ایشان رقیق شدگی متوسط هوش ایرانیان است و میگویند دلیل پایین رفتن میانگین هوشی ایرانیان کاسته شدن از طیف پرهوش جامعه است. اینکه دارد مدام از طیف پرهوش جامعهی ما کاسته میشود و در نتیجه یک کاهش ذخیرهی ژنتیکی اتفاق میافتد مفهوم ساده یی دارد. شما که نخبه هستید میروید و با خودتان ژن نخبگی دخترتان، پسرتان و خانوادهتان را میبرید. در اثر اپیدمی شدن این پدیده میان طیف پرهوش جامعه به تدریج کاهش ذخیرهی ژنتیکی در جامعه اتفاق میافتد. این استاد محترم دانشگاه بهشتی آنچه رخ داده را» رقیق شدن ضریب هوشی «نام نهاده. به این مفهوم که ضریب هوشیمان دارد رقیق میشود و تحلیل میرود. در نیمهی نخست قرن بیستم در اسکاتلند اتفاق افتاد که آن زمان به شکلی مرتب نخبگان اسکاتلند به انگلستان میرفتند و در بررسیهای بعدی روشن شد که ضریب هوشی در اسکاتلند تغییر پیدا کرده است.»...
@@@
شنبه روز (۲۳مهر۱۳۹۰) روزنامهی اعتماد در ویژه نامهی هفتگی خودش به سراغ موضوع مهاجرت نخبگان و شکاف نخبگان و مردم رفت. مصاحبه با دکتر مقصود فراستخاه و مرور آمارهای گوناگون در مورد رفتگان از این بوم و بر و سونامی مهاجرت واقعن خاندنی بود...
سلام.
خوفی؟ خوشی؟ سلامتی؟
خیلی وقت است برایت نامه ننوشتهام و تو هم که اصلن حال و احوال من را نمیپرسی... البته عادت کردهام. عادت کردهام که کسی حالم را نپرسد. عادت کردهام که زنگ خوردنهای موبایلم همهشان برای انجام دادن کاری و درخاستی باشد. خودم خاستهام. همین است که هست. نه؟!
امروز «همسایهها» ی احمد محمود را تمام کردم. امروز ساعت 17:02 در تالار ابوریحان بیرونی کتابخانهی مرکزی بود که آخرین صفحه را خاندم و تمام شد. از ساعت ۳ آمدم نشستم و بکوب خاندم تا ساعت ۵. کتاب را چهارشنبهی هفتهی پیش گرفتم و تا امروز همهاش را بکوب خاندم. ۵۰۰صفحه بود. چاپ سال ۱۳۵۷. بعد از انقلاب دیگر مجوز چاپ نگرفت. گفتن ندارد. حتمن کتاب خوبی بوده که این جور بکوب خانده امش دیگر. بعد از «داستان یک شهر» دومین رمانی بود که از احمد محمود میخاندم. میگویند شاهکارش همین «همسایهها» است. از زبان بلورین و دیالوگهای احمد محمود خیلی خوشم میآید. آدمهای جنوبی داستان هاش هم فوق العادهاند. دربارهی چه بوده؟ قصهی خالد بوده. قصهی شروع و پایان نوجوانی خالد بوده. قصهی سالهای دهه ی 30. از ملی شدن نفت تا نزدیکهای کودتای ۲۸مرداد. دوران کودتا را خالد توی انفرادی زندان بود. هیچ اشارهای بهش نکرد طبیعتن. نصف کتاب شرح روزهای زندان خالد است. خالد هم مثل خیلیهای دیگر توی آن زمان چپ شده بوده. عضو حزب توده و کارهای تشکیلاتی و نهایتش هم زندان... محمد سلی سه سال پیش بهم میگفت اگر دوران قبل از انقلاب بود تو یک کمونیست دو آتشه میشدی... هنوز هم نمیدانم چرا این را بهم گفته بود. ولی همین جملهاش باعث شده بود که خالد را با دقت دنبال کنم... عاشق شدنش برایم شیرین بود. بوسیدن سیه چشم من را هم گرم میکرد. شکنجههای زندانش برایم تلخ بود. باهاش زندگی کردم این چند روزه. امروز توی کتابخانه نشستم و تمامش کردم. تیکههای امروز تیکههای اوج داستان بود تقریبن. قصهی اعتصاب زندانیهای بند سه توی زندان به خاطر بدی غذا. خط به خط تند و تیز میخاندم.گاه سرم را بالا میگرفتم. به دور نگاه میکردم. به انتهای سالن. همه چیز محو بود. باز هم چشمهایش ضعیف شدهاند. هیچ چیز مثل ضعیفی چشم هام اعصابم را خرد نمیکند. به انتهای سالن و ردیف قفسهها نگاه میکردم و زور میزدم کدِ راهنمای بالای قفسهها را که درشت نوشته شدهاند بخانم. نمیتوانستم. چشم هام باز هم ضعیف شدهاند. ناراحت میشدم. بعد دوباره یاد خالد میافتادم و فرو میرفتم توی صفحههای زرد و قدیمی کتاب... هماهنگ کردنهای اعتصاب توی زندان برایم خاندنی بود. وقتی آخرین صفحه را خاندم دلم راه رفتن خاست. حس خوبی داشتم. حس فارغ شدن.
ته تههای ذهنم به ضعیف شدن چشم هام فکر میکردم. به این فکر میکردم که الان مهدی و آرش و خیلی از هم ورودیهای من ریاضی و ترمودینامیک و انتقال حرارت و کنترل خر میزنند برای کنکور، آن وقت منِ سرخوش را نگاه کن تو را به خدا. ولی خوبی حس تمام کردن کتاب بیش از اینها بود... جلسهی نشریهی گزاره بود. باید میرفتم. اما دلم راه رفتن میخاست بیشتر. پیچاندمشان. گفته بودم که دوشنبه عصرها زمان خوبی نیست. امروز یک شمارهی دیگر گزاره هم درآمد. اسمم به عنوان مدیرمسئول چاپ خورده بود. هنوز هم نگرانم و نمیدانم دارم چه کار میکنم. همایش حافظ هم داریم برگزار میکنیم. دوشنبهی هفتهی دیگر. بزرگترین مشکل انجمن برای برگزاری پول است. پول نداریم. سخنرانها هم میپیچانند. بهاءالدین خرمشاهی میگفت حالم خوب نیست. الهی قمشهای برای حرف زدن پول میخاهد. اساتید ادبیات البته هستند. قرار شده نشریهی همایش را من دربیاورم و سردبیرش من باشم...
خلاصه یواش یواش راه افتادم و از در قدس زدم بیرون و از پیاده روی آسفالتهی خیابان قدس پایین آمدم. وسط خیابان وقتی خاستم از خیابان رد شوم، ترسیدم. باورت میشود؟ ترسیدم. پایین خیابان، چراغ سبز شده بود و یکهو یک گله موتور با صداهای دهشتناکشان گازش را گرفته بودند و داشتند میآمدند به سمت من و پشتش هم یک خروار ماشین و وقتی داشتم رد میشدم همهشان گاز میدادند و قشنگ احساس کردم همهشان مسابقه گذاشتهاند که من را بکشند. دویدم. یک گله سگ هار و وحشی؟! تا به حال تجربه نکردهام. ولی تجربهی رد شدن از خیابان قدس کم از آن اصطلاح نبود برایم!
این بار دیگر به دخترها و پسرهای توی پیاده رو توجه نمیکردم. تو خودم بودم. به اعتصاب غذای خالد و ناصر ابدی و بقیه فکر میکردم. به راضی کردن همه برای اعتصاب کردن. به اعتراض علیه وضع موجود فکر میکردم. به صبح و خبر اعتصاب کارگرهای کارخانهی ماهشهر هم فکر میکردم. صبحها با بابا و یکی از همکارهاش میآیم. من مینشینم پشت فرمان و پایم را برای کلاچ و گاز و ترمز میفرسایم و بابا و همکارش برای خودشان حرف میزنند. امروز صبح میگفتند که اعتصاب کارگرهای شعبهی تهرانپارس به شعبهی ماهشهر هم سرایت کرده... سه چهار ماه است که حقوق نگرفتهاند. بعد میدانی به چی فکر میکردم؟ به اختلاف نسلها. سر همین مسالهی اعتصاب. پارسال که خبر دستگیری میرحسین پخش شده بود، بچهها رفتند تو خط اعتصاب. یعنی بچههای ورودی ۸۷ و ۸۶ با میل خودشان اعتصاب کردند. اما بچههای ورودی ۸۸؟ هر چه قدر ما و بچههای سال بالایی باهاشان صحبت میکردیم که این یک روز اعتصاب به درس شما لطمه نمیزند و چیزهای خیلی مهمتر از درسی هم وجود دارند و آدم نباید هر چه به سرش میآورند قبول کند به خرجشان نمیرفت که نمیرفت. میگفتند ما آمدهایم دانشگا فقط درس بخانیم. امسال که ورودیهای ۹۰ را نگاه میکردم دقیقن آنها هم همین را میگفتند. انگار برایشان اتفاقاتی که دوروبرشان میافتد مهم نیست. هیچ وقت به اعتراض کردن فکر نمیکنند. همهشان ساعتها ننه باباهایشان توی گوششان خانده بودند که دانشگا میری فقط درس بخون. درس بخون و دختربازی و پسربازی کن. هیچ کار دیگری نکن. این دیدگاه نسل جدید است.
ما نسل قدیم هستیم. ورودیهای قبل از ۸۸ دانشکدهی فنی با ورودیهای ۸۸ و بعد از آن خیلی فرق میکنند. من ۸۸ها را که میبینم لجم میگیرد. احمقاند. یک مشت کودن چشم و گوش بسته که فقط به فکر معدلشان هستند که بعدش با این معدل بتوانند اپلای کنند و بروند. همین.
البته میدانی چی است؟ ما ورودیهای ۸۷ هم در لبهی مرز قرار داریم. دور و بر من پر از آدمهایی است که حالا جغرافیای آمریکا و کانادا را از ایران بهتر میشناسند. کافی است نام دانشکدهای کوچک در این دو کشور را بگویی بهشان، برایت محل دقیقش، شرایط پذیرش و شرایط آب و هوایی منطقه برای زندگی و یک عالم اطلاعات دیگر را برایت رو میکنند. اما بهشان بگو میدانی خور کجاست؟ عمرن اگر بدانند.
و... میدانی دارم به چی فکر میکنم؟
به این فکر میکنم که امروز ما با مسالهای به نام «فرار مغزها» دیگر مواجه نیستیم. ما با مسالهی «فرار انسانها» مواجهیم. انسان یعنی آدمی که میفهمد، درک میکند، قانون را رعایت میکند، میتواند فرد مفیدی باشد، میتوان در کنارش با صلح و ارامش و به خوبی زندگی کرد و رشد کرد. مغزها مثل علم میمانند. نیاز به جهت گیری دارند. یک آدم نابغه در کار خلاف به همان اندازه میتواند موفق باشد که در زمینهی کار مثبت و موثر. اما یک انسان جهت گیریهایش مشخص است. میلیونها ثانیه و هزینه صرف شده تا او به انسان تبدیل شود و ان وقت او میرود... دوروبریهایم را میگویمها. یک سری از بچه خرخانها هستند که رفتن و ماندنشان علی السویه است. به تخمم هم نیست که بروند یا بمانند. بروند اصلن بهتر است. ما را به خیرشان حاجت نیست. شر نرسانند فقط. اما یک سری از بچهها... اعصابم خرد میشود وقتی به رفتن آنها هم فکر میکنم.
رفتن خز شده است. دختردایی بابام که پیام گورِ معلوم نیست کدام قبرستانی درس میخاند هم توی مهمانیها افهی رفتن و اپلای برمی دارد برای من. توی مترو نشستهام. بچه دبیرستانیها که هنوز ریش و سبیلشان درنیامده است هم از رفتن و اپلای کردن و زندگی در آمریکا و اینها زر میزنند.
شرایط انسانی نیست.
پول قدرت میآورد. و قدرت فساد میآورد. و این سیکل در دولت و حکومت حاکم بر جامعهای که من هم میخاهم درش بزیم بارها و بارها، هر روز با سرعتی بیشتر تکرار میشود. تکرار میشود. تکرار میشود. پول نفت، قدرت ولایی الهی و نامحدود، و فساد عظما...
امروز دانش مهر سر طراحی اجزاء۲ شروع کرده بود به دلداری دادن به معدل پایینها. آمده بود از رفیق هاش میگفت که معدلهای پایین داشتهاند و هر کدامشان یک کخی شدهاند. یکیشان رفته است استاد یکی از دانشکدههای کانداد شده است. یکیشان مدیر ارشد ایران خودرو شده است. میگفت ربطی ندارد. دلداری میداد که معدل واقعن مهم نیست. آیندهی شما فقط به انگیزهی شما بسته است و نه به معدلی که تو دانشگا کسب کردهاید... کمی دلگرم شدم. ولی آخر جوری حرف نیم زند که آدم به خودش مطمون شود... و آخر من خیلی بیانگیزهام. یعنی نه آن قدرها. قیافهام زار و نزار میزند. انگار دلزدهام. انگار علاقه ندارم. خودم را تو آینه نگاه کردهام که میگویم. دلزدگی. نفرت... توی پیاده رو را هم که نگاه میکردم این دلزدگی و نفرت را توی چهرهی خیلیها میدیدم. نمیدانم این زنگار بیانگیزگی را چه طور از چهرهام پاک کنم؟ امروز سر کلاس مقاومت مصالح استاده گیر داده بود به من که چرا بیحوصلهای. سر ظهر بود و خابم هم میآمد و این قیافهی زار و نزار و بیانگیزهی من هم...
اوففف. چه قدر حرف زدم. یک ایمیل برایم آمده.
بچههای دانشکده دیگر ایمیلهاشان را هم انگلیسی میفرستند. تو هم که انگلیسی و آلمانی و فرانسه را گذاشتهای توی جیبت. منِ بیچاره را بگو... توی مترو هاشم را دیدم. اولش گفتمای بابا، باز این بچه خرخان روزهای دبیرستان. اما این بار خوب بود. از امیرکبیر برایم حرف زد. به اینکه دو سه روز است سر کلاس نمیروند. به خاطر مرگ آن دانشجو. نگو که قضیهاش را نشنیدهای. دختره تازه ورودی بود. خابگاه نداشتند. به تازه ورودیها نمازخانه را برای اسکان داده بودند. بعد حمام و توالت هم قرار شده بود حمام و توالت کارکنان را استفاده کنند. بعد توی لولهی فاضلاب حمام اسید ریخته بودهاند که لوله را باز کنند. این هم رفته حمام و بخارهای اسید در جا بیهوشش کرده و مرده. پسر، مرده... میفهمی؟ یک دانشجوی تازه ورودی توی یکی از بهترین دانشگاههای ایران مرده. میگفت دو روز است سر همین اعتصاب کردهایم. میگفت مسئولان دانشگا برایشان کوچکترین اهمیتی نداشته. میگفت دیروز رییس دانشگاشان بیانیه داده که ما کلیهی عوامل تشکیل نشدن کلاسها را شناسایی کردهایم و در صورت ادامهی اعتصابها برخورد شدید خاهیم کرد. میگفت اعتصاب غذا هم کردهایم. غذاها گران شدهاند و کیفیتشان افتضاح. توی فنی هم این جوری است. ولی نه به آن بدی که او تعریف میکرد از امیرکبیر. البته فنی همیشه غذاهایش از شریف و امیرکبیر و علم و صنعت بهتر بوده، ولی باز هم بد شده است دیگر. میگفت سینی غذاها را گرفتیم و چیدیم توی حیاط و نخوردیم... خوشم آمد از این کارشان. باز دم پلی تکنیکیها گرم... خیلی حرف زدم دیگر. سرت را دردآوردم.
دوستت دارم. خدافظ.