زندانِ شبِ یلدا
جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۰۴:۲۲ ب.ظ
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتشِ خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک برآمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تبِ پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دلِ پرآتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه! سحرخیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شب یلدا بگشایم و بگریزم
وین آتشِ خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک برآمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تبِ پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دلِ پرآتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه! سحرخیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شب یلدا بگشایم و بگریزم
از کتاب سیاه مشق هوشنگ ابتهاج