امیرحمزه (خور-۵)
شب کویر همان بود که علی شریعتی توی کویریاتش با آب و تاب تعریف میکرد: «شبِ کویر، این موجودِ زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آنچه میشناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز میشود. شب کویر به وَصف نمیآید. آرامشِ شب که بیدرنگ با غروب فرا میرسد _ آرامشی که در شهر از نیمه شب، درهم ریخته و شکسته میآید و پریشان و ناپایدار _ روز زشت و بیرحم و گذران وخفهی کویر میمیرد و نسیم سرد و دِل انگیز غروب، آغاز شَب را خبر میدهد.»
نسم خنکی که میوزید، آسمانی که پر از ستاره بود، قرص کامل ماه که از سمت شرق آرام آرام بالا آمد و آسمان را روشن کرد. با شهاب آمدیم نشستیم جلوی در مدرسه. در مدرسه باز بود، اما جلوی مدرسه چراغی نداشت. نشستیم و زل زدیم به آسمان و شروع کردیم به حرف زدن. و گاه گاه سکوتهای طولانی. مدرسهی عشایری خور کنار جاده بود. جاده خلوت بود. هر از گاهی تریلی و کامیونی میآمد و سکوت شب را میشکست.
خور روستای بزرگ تری بود. مدرسه بین دو روستای نوغاب و سروباد بود. نوغاب و سروباد روستاهای عشایری بودند. یعنی پنج ماههی اول سال فصل ییلاق سروبادیها بود و روستا خالی از سکنه میشد (طایفهی بهمدی ها- همه آنجا فامیلشان بهمدی بود! حتا تعداد آدمهایی که اسم کوچکشان هم مثل هم بود زیاد بود، برای شناسایی میگفتند علی بهمدی فرزند محمد.گاه پیش میآمد اسم پدرها هم یکی میشد. اسم پدربزرگ را میآوردند وسط...!). میرفتند به جاهایی که از گرمای مردافکن کویر دور باشند. از اواخر مرداد ماه است که اهل روستا برای قشلاق میآیند به این روستا. اینکه مدرسه خابگاه داشت هم دقیقن برای همین بود. برای اینکه بچهها موقع ییلاق خانوادهها سرپناهی داشته باشند تا بتوانند درسشان را بخانند. البته خابگاه برای بچههای دورهی راهنمایی بود فقط. میگفتند هوای شهریور ماه و هوای دو ماه اول بهار بهترین هوای کویر است.
شهاب سیگاری گیراند. من به زندگی فکر کردم. به رهایی و آزادگی فکر کردم. به آسمان بیانتها و آن دور دورهای کویر نگاه کردم. توی همین حال و هواها بودیم که سروکلهی امیرحمزه پیدا شد.
موتور داشت. سی جی ۱۲۵. با موتور آمدجلوی مدرسه و به ما نگاه کرد. چشم هاش درخشان بودند. توی همان تاریکی هم برق میزدند. مدرسهشان بود. آمده بود ببیند چه خبر است. دوم دبیرستان بود. بهمان گفت: ۹ روز دیگه مدرسه شروع میشه.
روزشماری میکرد برای شروع مدرسه. میگفت اینجا فقط یک رشته داریم: انسانی. کسی ریاضی و تجربی و فنی نمیخاند.
با لهجه حرف میزد. میگفت فقط آنهایی که باباشان معلم است یا باباشان پولدار است و بیرجند خانه دارند میروند بیرجند ریاضی و تجربی میخانند.
ازش پرسیدیم کنکور چه طور؟ بچهها کنکور میدن؟
گفت: کنکور؟ چی هست؟
گفتیم: دانشگا. بچهها دیپلم که گرفتن دانشگا میرن؟
گفت: بیشتریها نمیرن دیگه. چند نفر فقط میرن بیرجند دانشگا. میگفت میریم اینجا، همین پاسگاه. امتحان میدیم برای سربازی و نظامی شدن. سرباز نیروی انتظامی میشیم. همه اینجا سرباز و پلیس میشن.
گفتیم: مواد؟ قاچاق؟
گفت:ها... یه عده هم میرن دنبال قاچاق. پول خوبی داره. ولی خطر داره. با ماشین نمیشه. با موتور اچ مواد جابه جا میکنن. میندازن تو کویر با موتور اچ. پلیسا هم به گردشون نمیرسن. ولی پلیس شدن بهتره.
موتور اچ موتورهای بزرگ و بالای ۲۵۰سی سی روسی بودند که آن طرفها زیاد بودند. اکثرشان هم پلاک نداشتند. امیرحمزه توی دنیای دیگری زندگی میکرد. میگفت سرگرمی تابستانیشان این است که بروند با موتور خرگوش شکار کنند. میگفت توی جالیزها لانههای خرگوشها را شناسایی میکنند. بعد دم غروب و شب با موتور میافتند توی جالیز و لانههای خرگوشها. نور چراغ را میاندازند توی چشم خرگوشها و بعد با موتور دنبالشان میکنند. خرگوشها از نور چراغ گیج میشوند و آنها اخرش با چرخ موتور لهشان میکنند... میگفت گوشت خرگوش خوشمزه ست.
شب موقع شام خربزه داشتیم. خربزههای جالیزهای روستای نوغاب. بیرونشان مثل طالبی بود، ولی مزهی خربزه میدادند. یک چیزی بودند بین طالبی و خربزه.
امیرحمزه ازمان خداحافظی کرد و رفت. وقتی میرفت به این فکر میکردم که اگر استعداد کار فنی داشته باشد چه میشود؟! اگر نقاشی تو ذاتش باشد چه میشود؟! حتمن باید انسانی بخاند. آن هم چه خاندنی؟ فقط برای دیپلم گرفتن...
اهل خور برای اسم روستایشان یک افسانه هم دارند. میگویند در گذشتهها که ترکمنها قومی مهاجم بودند، خور جایی سرسبز بود که مورد حملهی ترکمنها قرار میگرفته. یک بار گروهی اسب سوار مهاجم که برای حمله به خور آمده بودند در مسیر راه خودشان به پیرمردی چوپان برخورد میکنند و از او مسیر رسیدن به شهر سبز خور را میپرسند. چوپان هم، قلعه شهر را به آنان نشان میدهد و به آنان میگوید: «با سرعت به سمت قلعه بتازید تابراثررعب و وحشتی که درمردم ایجاد میکنید بتوانیدشهررا تصاحب نمایید.»
سواران مهاجم نیز به علت واقع شدن شهر در پستی و ندیدن آن و همچنین ناآگاه از وجود خندقی عمیق در مقابل شهر، با سرعت به سمت قلعه میتازند و در نزدیکی قلعه، و به علت ندیدن خندق و همچنین عدم توانایی درکنترل اسبان خویش، ناگهان به درون خندق مقابل شهر فرو میروند و عده زیادی از آنان کشته میشوند. به طوری که خندق از خون جاری آنان پر میشود. و چون در این حادثه خون زیادی ریخته میشود این شهر بعد از این ماجرا به «خون» تغییر نام میدهد و به مروز زمان به «خور» تبدیل میشود.
بادی که از سمت شمال و تپههای آن دور دورها میوزید... ماه درخشان... شهاب که آهنگ گذاشته بود و...
مرتبط: خور-۱
شرق وحشی (خور-۲)
اردوی جهادی (خور-۳)
گل مال (خور-۴)
khorie khob
khorie bad
kheylia sare in 2rahi mimonan....