منتظر یه شب بارونی ام برای مسافرکشی کردن...
دلی که برای صاحبش کاروانسرا نباشد عذاب الیم است. این دل پدسّگ ما کاروانسرا نیست، لعنتی. کاروانسرا اگر بود حل بود. هر کسی میتوانست بیاید تویش، دو سه روزی جاگیر شود، دلبری کند، بعد بگذارد و برود و یکی دیگر بیاید و او هم برود و یکی دیگر بیاید و همین جوری... ولی این لعنتی کاروانسرا نیست. «اتاق در بسته» است. راه ورود و خروجش معلوم نیست کجایش است. درش انگار قفل است. یک موقع اگر کسی بیاید تویش دیگر نمیتواند برود بیرون. میماند آن تو و یاد و خاطره و حسرتش به دیوارهای این اتاق ناخن میکشند...
میگویند تکراری شدهام. رمقی ندارم برای حرف زدن. خندههایم زورکیاند. سبک مسخرهی خندیدن به شیوهی ممد دادگر که او هم از محمدرضا بهشتی تقلید میکند شده تکیه کلامم. من مضحکتر و بیمعناترش میکنم. سکوت که میشود برای شکستن سکوت همان تکهی «قیصر» را تک گویی میکنم: «من بودم و حاجی نصرت و علی فرصت و رضا پونصد و آره و اینا خیلی بودیم. کریم آقامونم بود. کریم آب منگل. میشناسیش. آره. از ما نه از اونا آره که بریم دوا خوری...» تا آخرش نمیروم دیگر. تکراری شده است. خودم هم حالم به هم میخورد از تکراری بودنش. میتوانم شعر هم بخانم. شعر هم حفظ کردهام. شعر نصرت رحمانی را. اما حالش نیست. حس دروغ بهم دست میدهد اگر بخانمش برای این ابوالبشرهایی که... آدمها واقعن خسته کنندهاند. توی اتاق برای خودم میخانم. حال خودم را هم خوب نمیکند. ولی میخانم...:
پاییز چه زیباست/ مهتاب زده تاج سر کاج/ پاشویه پر از برگ خزان دیدهی زرد است/ بر زیر لب هره کشیدند خدایان/ یک سایهی باریک/ هشتی شده تاریک/ رنگ از رخ مهتاب پریده/ بر گونهی ماه ابر اگر پنجه کشیده/ دامان خودش نیز دریده/ آرام دود باد درون رگ نودان/ با شور زند نی لبک آرام/ تا سرو دلارام برقصد/ پر شور/ پرناز بخاند/ هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است/ تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی/ هر برگ که روی زمین است به فکر است/ تا باز کند ناز و دود گوشهی دنجی/ آنگاه بپیچند/ لب را به لب هم/ آنگاه بسایند/ تن را به تن هم/ آنگاه بمیرند/ تا باز پس از مرگ/ آرام نگیرند/ جاوید بمانند/ سر باز برون از بغل باغچه ارند/ آواز بخانند/ پاییز چه زیباست/ پاییز دو چشم تو چه زیباست...
«رانندهی تاکسی» میشود فیلم محبوب روزهایم. سکانسهایش، چند تا سکانسش، چند تکه از فیلم... یک سکانس هست که این جوری هاست:
«چشمان تراویس روی مشتریهای دیگر رستوران میچرخد. دور یک میز، سه نفر آدمهای معمولی کوچه و خیابان نشستهاند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش سرش را گذاشته روی شانهی مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را میبوسند و با هم شوخی میکنند، و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق میشود.
تراویس [رانندهی تاکسی، قهرمان فیلم] این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده است: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ... تراویس باید با این احساسات بیمارگون سر کند. فقط به این خاطر که نگاهش به آن دو افتاده....»
خیلی لعنتی است این فیلم اسکورسیزی. تحقیر و از بالا نگاه کردن و بعد حسادت... باید دلت اتاق دربسته باشد تا بفهمی...
تصمیم میگیرم خودم را نجات بدهم. تصمیم میگیرم از اعتیادهایم بکاهم، دیگر مزخرف نباشم، وقتم را هدر ندهم، لحظههای زندگیام را غنی و پربار کنم. بعد نگاه میکنم میبینم سال هاست که ازین جور تصمیمها میگیرم و همیشه دلم میخاسته که تغییر کنم. ولی عملن هیچ توفیری نکرده است. پس به اعتیاد گودرم ادامه میدهم و میروم تویش خزعبل مینویسم:
«فکر میکنم یکی از لدتهای نوع بشر تعیین مبدا برای کارهایش باشد. یعنی آدمها دوست دارند بگویند از اینجا (دقیقن اینجا، همین جایی که الان خط کشیدم) من دیگه فلان کار رو نکردم یا فلان کار رو کردم.... خیلی از جملههایی که اهل اینترنت برای پروفایلها و گودر و فیس بوق و وبلاگهاشان حالا هر چی مینویسند این جوری هاست. میخاهند بگویند الان که این جمله را نوشتم تاریخ شروع شده، من به یک آدم دیگری دارم تبدیل میشوم... تبدیل به یک آدم دیگر هم از آرزوها و لذتهای بشر است...
کلن لذتهای بشر انگار روی یک دایره و خط تولید میچرخد...»
صبحها سوار مترو که میشوم حالم از جهان و مافیها به هم میخورد. توی ایستگاه تهرانپارس همیشه سوار واگن دوم میشدم. واگن دوم، در وسطی. این همان دری بود که وقتی مترو میرسید به ایستگاه دروازه شمیران دقیقن روبه روی خروجی خط چهار باز میشد. این جوری من کمترین جابه جایی رو در طول ایستگاه انجام میدادم. رعایت اصل بهینه سازی. حالا واگن دوم رو برداشتهاند زنانه کردهاند. زنها موجوداتی دور از دسترستر شدهاند. حالم از زنها به هم میخورد. از ۷تا واگن ۳ تایش زنانه است. وقتی به ایستگاه دروازه شمیران میرسم میبینم واگنهای زنانه خلوتاند و از واگن دوم به بعد، شیشههای مترو از مردها و پسرهایی که به هم چسبیدهاند سیاه شده. دخترها و زنهای زیادی هم لای این جمعیتِ به هم چسبیده هستند. معلوم نیست چرا!... جهان جایی زنانه میشود. به جهان مجازی نگاه میکنم. بیشتر وبلاگ نویسها، زنها و دخترهااند. بیشتر وبلاگ خانها هم. بیشتر خانندگان و نویسندگان جهان مجازی اصلن. مردها محو و نابودند. زنها روز به روز در آسایش و رفاه و شکوفایی بیشتر فرو میروند. مردها به سوی بردهی زنها شدن پیش میروند. البته مردهای پولدار و تحصیلکرده و خوش تیپ و خارج رفته افتخار دوشادوشی می توانند پیدا کنند . بقیه اما بروند خودشان را به دیوار بمالند. تاریخ در جهت معکوس به پیش میرود. از مردسالاری قدیم به زن سالاری فردا... دین و مذهب آرام آرام افسارهایش را برمی دارد. جای نگرانی نیست...
توی «رانندهی تاکسی» یک جایی تراویس توی دفترچه یادداشتش شروع میکند به نوشتن: «چیزی که من همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشتهام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت...»
تراویس وقتی اسلحه دستش میگیرد...
چی میگویم من؟! فقط آن روز توی حیاط هنرهای زیبا، روی آن نیمکت که نشسته بودیم، دلم میخاست همان جوری همان جا بشینم و زل بزنم به پلههای کنار دانشکده معماری... فقط زل بزنم. انفعال محض. همین.
زن ها فلان و بیسارند اما من خودم عاشق یکی از همین ها شدم یا امید دارم بشوم!!!ااتفاقا من امروز از مسیر سفر شما توی مترو می رفتم.همون واگنی که می گی،تا خرخره پر مرد بود.بلا نسبت با فرهنگ ها،اصلا حالیشون نبود که نوشته ویژه بانوان!!من خودم اگه مردی با شعور باشه باهاش باش مشکلی ندارم ،بیاد بشینه.ولی نه اینکه من 21 ساله از ترس اینکه لیچار بارم کنن،یا حرکتی که شایسته ی خودشونه انجام بدم ،مجبورم برم تو اون یه دونه واگن زنونه!!همه رو نمی شه به یه چوب زد آقای تحصیل کرده!!اگه هم معتقدی زن سالاری شده فقط داری نوک دماغتو می بینی!قصد بدی نداشتم.عقلمم از دست ندادم نصفه شب به جای خوابیدن واسه کسی که نمی شناسم نامه بنویسم(با اینکه می دونم بعدا خودمو سرزنش می کنم).فقط خواستم بگم واقع بین باش.همه رو ببین نه یه گروه خاص.نه فقط فکر خودت.نمی دونم دنبال چی می گشتم سر از اینجا در اوردم.
فک کنم فریادمو شنیدن... :دی. یعنی این ملت علیه قانونی مزخرف طغیان کردند و زیر پا گذاشتندش؟ دست مریزاد. خب دیگه نمیاد دیگه این جا. برای چی جواب بدم؟! البته از گوگل پرسیده بود: " حالا چه جوری برم فیس بوق؟" و به این جا رسیده بود!
http://www.google.com/search?sa=t&source=web&cd=1&ved=0CB0QFjAA&url=http%3A%2F%2Fsepehrdad.blogfa.com%2Fpost-360.aspx&rct=j&q=%D8%AD%D8%A7%D9%84%D8%A7%20%DA%86%D9%87%20%D8%AC%D9%88%D8%B1%DB%8C%20%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D9%85%20%D9%81%DB%8C%D8%B3%20%D8%A8%D9%88%D9%82%D8%9F&ei=Gc2ITpOIIIW8rAfd6LzRDA&usg=AFQjCNEe3kMbHtxYfjfvQZV-Qg8NRWNMaQ&sig2=Up6kO8YvOR9kBug0PKvQYQ