سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

chat

۱۴
تیر

 

-سلام. کیف حالک؟

-سلام. مرسی. خوبم. خوبی؟

-خوبم.

-چه می‌کنی؟ در سفری یا در حضر؟

-در سفر که نیستم. دوست دارم در حضر باشم. ولی نمی‌هله. 

- [ناراحت]

-امروز رفتم ختم. ختم بابای یکی از بچه‌های دبیرستان. با بچه‌ها قرار گذاشتیم که با هم بریم. چند تاشون نیومدن. 5نفر شدیم رفتیم. بابای محمد بود. محمد پیرهن سیاه و کت شلوار سیاه پوشیده بود دم در وایستاده بود. بزرگ شده بود. خیلی بزرگ شده بود. یه مرد جا افتاده. ما 5نفر بودیم. بعد از چند سال دوباره همدیگرو می‌دیدیم. بعد از ختم با هم رفتیم بستنی خوردیم و خندیدیم. صابر زن گرفته بود. بعد از 88 دیگه از هم جدا شده بودیم. با هم خندیدیم. ولی این خنده‌هه... یه جوری در تمام طول با هم بودن‌مان مواظب بودیم که یک موقع چیزی نگیم که باعث اصطکاک بشه. یه جوری انگار بعد از چند سال مواظب بودیم که این چند دقیقه با هم بودن مون به خوبی و خوشی تموم شه و بریم سی کار خودمون... چند نفر از بچه‌ها بهونه آوردن نیومدن اصلن.

-می‌فهمم چی می‌گی...

-تو چه می‌کنی؟ تو چه خبر؟

-عشق خارج شدم تازگیا.

- [لبخند] همه عشق خارج شده‌ن...

-دردی‌ست... یه مرض واگیردار...

-همچین آسون نیست. بچه‌های دور و برو که می‌بینم و تنگ‌بازی‌هایی که درآوردن و این در و اون در زدن‌هاشون... 

-هیچ وقت پیش‌بینی نمی‌کردم که من هم. عشق چیپی به نظر می‌یاد. 

- نمی‌هله که من دچارش شم.

-آره سخته. منم نمی‌تونم. عرضهذضم ندارم.

- [لبخند] بعد به من می‌گن اعتماد به نفست پایینه...

-جدی می‌گم...

-ما داریم پیر می‌شیم. یه پارادوکسی هست که نمی‌دونم تو هم دیدیش یا نه... سن که بالا می‌ره انتظار آدم زیاد می‌شه. ازون طرف می‌بینه ممکن شدن خیلی چیزا هم خیلی سخته.

-دقیقن هم بهش دقت کردم.

-هم دلش بیشتر و بهتر می‌خاد هم می‌بینه که بیشتر و بهتر دور و دورتر و ناممکن‌تر می‌شه...

-هم با چشم خودم تو اطرافیانم دیدم. مثلن داداشم که هنوز زن نگرفته.

-من هم دارم این جوری‌ می‌شم. تو هم این‌جوری می‌شی.

- [ناراحت] چه کار کنیم؟

- [لبخند] [لبخند] با تناقض‌ها چی‌کار می‌شه کرد؟

-روز به روز بیشتر می‌شن. دردناک‌تر هم می‌شن؟

-شاید... امروز بعد از دیدن بچه‌ها و ختم رفتم 7حوض. می‌خاستم برم شهر کتاب. هیچ‌کدوم‌شون باهام نیومدن. رفتن دنبال کار خودشون. یکی از بچه‌های دانشگا باهام اومد. ما از شهر کتاب 2تا کتاب خریدیم. یکی فلسفه و معنای زندگی. یکی هم یه کتاب از وودی آلن. بعد رفتیم توی میدون. بعد توی پیاده‌روش راه رفتیم. از دیدن دخترا و زن‌ها به وجد اومدیم. دوستم از من هم بیشتر به وجد اومده بود. 

- [لبخند]

- [لبخند] بهم می‌گفت. به این زن‌ها و دخترا نگاه کن. کلهم همه‌شونو می‌شه تو 3-4دسته تیپ‌بندی کرد. همه‌شون شبیه هم‌اند. می‌فهمی؟ همه‌شون شبیه هم لباس می‌پوشن. همه‌شون جوراب ساپورد می‌پوشن. همه‌شون موهاشونو یه جور آرایش کرده‌ن. مانتوهاشون تکراری و دیدنیه. 

-آره... من خودم جوراب ساپورد نمی‌پوشم، ولی همه تکراری شده‌ن.

-بعد گیر دادیم به ویترین مغازه‌ها. به دستفروش‌ها. از میدون 7حوض تا 4راه‌ سرسبز چند تا دستفروش بودن که لباس زیر زنانه می‌فروختن. به رنگای مختلف. در ملاء عام. این نشونه نیست؟! ویترین مغازه‌ها ارزون قیمت بود. همون مانتوهایی که تن زن‌ها و دخترها بود، همونا 50تومن 60تومن. ارزون بوده‌ن... شیک و تنگ و بالاشهرنما بودن. ولی ارزون...

-عصبانی هستی؟ [لبخند]

-نه... عصبانی نیستم. اینا هست. کاری از دستم برنمیاد. بعد نهایتش اینه که من مَردَم. دید زدن لنگ و پاچه و انحناهای بدنی که ریخته‌ن بیرون برام خوشایند خاهد بود!

-پسره‌ی حیز [زبان]... چی بگم والا؟!

-تو هیچ مگو.

-دلم خارج رفتن می‌خاد. کرختم و بی‌حوصله‌م و هیچ کاری نمی‌کنم. 9ترمه هم شده‌م.

-وا... چرا؟ چند واحد می‌خاستم تابستون بگیرم که نشد. موند برای پاییز...

-سربازی نداری... خیالی نیست برات. بوی عشق به دانشگا هم از کردارت می‌یاد. دلت نمی‌خاد دانشگا تموم شه...

-آره... [لبخند]

‫-آقا یه رفیق داریم سانتافه داره‬‬. بعد دیروز سوارش شدیم هی می خاست پز بده‬‬. ‫سمت خودشو کرد کولر، سمت ما رو کرد بخاری.‬‬ ‫این گرمکن صندلیش رو هم روشن کرد به خیالش که ما نق می زنیم و می‌گیم نکن، کرم نریز.‬

- [لبخند]

-‫ما خیلی هم لذت بردیم.‬‬

- [لبخند]

-‫هوای سمت ما و بیرون یکی بود. 33درجه.‬‬ سمت خودش رو هم کرده بود 15درجه.‬‬

-چه امکاناتی داره سانتافه!

‫-تازه فکر می کرد گرمکن صندلی منو اذیت می کنه تو این گرما‬‬. ولی کور خونده بود. ‫این عضله های کمرم گرفته بود.‬‬‫باز شد اصلن‬‬. ‫مثل ماساژ بود‬‬

- [لبخند] هعی... پولداریه و هزار کِرم!

‫-بعد بهش می گیم بیا این ماشین تو ببریم فلان جاده(شونصد تا جاده بهش گفتم. از دیلمان بگیر تا سمنان ساری و شهر کرد کوهرنگ و اینا)‬‬. ‫یه عالمه تعریف کردم‬‬. ‫آخرش می گه کیلومتر می ندازه. این جاده‌ها رو بریم کیلومتر می‌ندازه.‬‬ ‫قیمت ماشین می یاد پایین‬‬!

-خدااااا به کیا پول میدی؟؟؟

‫-با سانتافه میاد دانشگا می ره خونه.‬‬ ‫فقط‬‬.

-همش تو فکر پول رو پول گذاشتنن.

-‫من بهش خندیدم فقط. کیلومتر می‌ندازه... من برم. شام صدام می‌کنن. کاری باری نداری؟

-نه. مواظب خودت باش. شب به خیر.

-خدافظ.


  • پیمان ..

باران ریزی روی برگ‌ سبز درخت‌ها و آب خروشان رودخانه می‌بارید. هوا مه‌آلود بود. شاخه‌های درخت‌ها با سبزی مبهم‌شان روی آسفالت جاده خم شده بودند و جا به جا تونل‌های سبز درست کرده بودند. روز وسط هفته بود و جاده‌ی جنگلی ناهارخوران به زیارت شلوغ نبود. 

پیرمرد و پیرزن آش‌فروش کنار جاده روی صندلی‌شان نشسته بودند. توی فرقون هیزم ریخته بودند و دیگ آتش را روی هیزم‌ها گذاشته بودند. هیزم‌ها در آتش می‌سوختند و دیگ آش رشته برای خودش قل قل می‌کرد. 

ما 2نفر، تنها مشتری پیرمرد و پیرزن بودیم. باران تند نمی‌بارید. خیلی خیلی ریز می‌بارید، جوری که تازه بعد از 5دقیقه، خیس شدن شیشه‌ی عینک را حس می‌کردی. آش داغ توی آن هوا می‌چسبید. خنکای باران پس گردنت می‌نشست و بعد که آش را هورت می‌کشیدی گلویت گرم می‌شد. 

به نیمه‌های آش خوردن رسیده بودیم که کنار پیرمرد و پیرزن ایستادند. یک پراید هاچ‌بک سفید چراغ فوردی. لنگه‌ی ماشین خودمان بود. یک جور حس "ما تنها نیستیم" بهم دست داد. 

اول همان مرد پیاده شد. جلو نشسته بود. عقب هم دختر نشسته بود. پیاده شد و آمد طرف پیرمرد و پیرزن و شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم چه گفت. قصه تعریف کرد حتم. انگار می‌خاست رضایت پیرمرد و پیرزن را برای چیزی بگیرد. گردن کج کرد و بعد پیرمرد و پیرزن اجازه ندادند که گردنش بیشتر کج شود. رفت به راننده‌ی ماشین گفت. راننده، ماشین را پارک کرد. پشت به ماشین ما. در 2جهت مختلف. نشانه‌ی چیزی بود این جور قرار گرفتن آن 2 تا ماشین مشابه؟! 

من ذهنم درگیر این شده بود. بعد که در عقب را باز کرد و دختر ترکمن با آن لباس سبز یک‌سره‌ی بلند بته‌جقه‌ای از ماشین پیاده شد نشانه بودن هر چیزی یادم رفت. ما آش‌مان را تمام کرده بودیم. آن‌ها رفتند روی میز و صندلی آن طرف نشستند. پیرزن برای‌شان آش برد. 2 تا آش برای 3نفر. مرد خودش آش نمی‌خورد. مرد یک جوری بود. صورت و گردنش آماس کرده بود. عینک قاب‌فلزی به چشم داشت. دختر شال فیروزه‌ای روی سرش انداخته بود. 

می‌خاستیم عکس بیندازم. از پیرمرد و پیرزن عکس بیندازیم. یک جوری که هم خودشان بیفتند و هم فرقون پر از هیزم و هم دیگ آش‌شان که قل قل می‌کرد و هم سبزی درختان کنار جاده. به‌شان گفتیم. پیرزن مقنعه‌ی سیاهش را مرتب کرد. موهای سفیدش را توی مقنعه پنهان کرد. نشست کنار پیرمرد که چپق دستش بود. عکس را که انداختیم صدای مرد بلند شد:

-از منم عکس می‌کشی؟

گفتم: چرا که نه. آمدم از هر 3نفرشان عکس بگیرم که گفت: نه. از زنم عکس نکش. از خودم فقط عکس بکش.

گفتم: باشه.

گفت: نه. صبر کن. 

صندلی‌اش را برداشت و 3قدم آن طرف‌تر از میز گذاشت. بعد سریع کاسه‌ی آش را از جلوی زنش برداشت و نشست روی صندلی. پا روی پا انداخت و کاسه‌ی آش را طوری که انگار می‌خاهد یک قاشق از آن بخورد توی دستش نگه داشت. گفت: حالا ازم عکس بکش. قشنگ بکشی‌ها.

خندیدم. ازش عکس گرفتم. زیر چشمش مثل گردنش آماس کرده بود. انگار که چشمک زده باشد. عکسش را به خودش نشان دادم. گفت: خوب کشیدی.

انتظار داشتم بگوید بده به زنم هم نشان بدم. چیزی نگفت. رفتیم به سمت پیرمرد و پیرزن. پیرزن موقع حساب کردن پول آش تند و تیز پچ پچ کرد: تصادف کرده. تصادف کرده بوده و آهن رفته بوده توی گردنش و چند مدت توی کما بوده و دوباره زنده شده.  با زنش اومده که دوباره ناهارخورانو ببینه. صورت و چشمش به خاطر تصادف اون جوری شده.

مرد آش را دوباره گذاشته بود جلوی زنش. با چشم آماس کرده‌اش انگار چپکی ما را نگاه می‌کرد. خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. او کی بود؟ چرا به ما گفته بود که از من عکس بکش؟ عکسی که توی این دوربین دیجیتال ثبت شده آیا به دستش می‌رسد؟ اصلن قرار است دوباره هم را ببینیم؟ خودش را توی جایی از وجود من جا داده بود؟ اسمش چه بود؟ زنش... آن لباس سبز بلند و خوشگل ترکمن... قضیه‌ی تصادف راست بود؟ چرا می‌گفت عکس "بکش"؟ آن پراید هاچ‌بک چه بود؟ خودش و راننده جلو می‌نشستند و زنش عقب. واقعن تصادف کرده بود و تا لبه‌ی دنیا رفته بود و برگشته بود؟ راننده مرد کوتاه قدی بود. ساکت و مظلوم بود. خودش آش نخورد. از آن مردها بوده که حاضر بوده زنش تمام عشق و حال دنیا را بکند ولی خودش فقط به شادی او شاد بوده؟ یا از آن مردها بوده که یک روز تمام غلام زن‌شان‌اند تا یک هفته به یللی تللی خودشان برسند و او نق نزند؟ قصه‌ی دیگری نداشته؟ گردنش. چشم‌هایش... یعنی ما یک روز دیگر دوباره به هم برمی‌خوریم؟! 

جواب هیچ کدام ازین سوال‌ها را نمی‌دانستیم. اتفاقی بود. گذرا بود. آدم‌های تصادفیِ کوتاه مدتِ بی‌تاثیر. بی‌تاثیر؟! نمی‌دانستیم. چشم دوختیم به جاده‌ی روبه‌رو و غرق دنیای پیش روی‌مان شدیم.

  • پیمان ..

محمود

۱۱
تیر

من بلد نیستم فحش بدهم. 

در تمام آن 15 دقیقه‌ای که داشتم با آن پسره‌ی کله‌شق  جر و بحث می‌کردم حتا یک فحش هم ندادم. حسن بعدش بهم گفت تو خیلی خوب خودت را نگه می‌داری. من نتوانستم حرف بزنم. من فقط داشتم تو دلم بهش فحش می‌دادم. تو هیچی بهش نگفتی. آن‌جایی که بهت گفت من کارگر کارگاهم و می‌دانم اله و بله، دلم می‌خاست بهش بگم تو تخ... منم نیستی، کارگر کارگاه که سهله. توی هیچی بهش نگفتی.

راستش بعدش حسرت خوردم که چرا لیچار به حد کافی بارش نکردم. آره... در حد خودم بی‌احترامی بهش کردم. جمله‌های اولم را با فعل‌های جمع و ضمیرهای جمع شروع کردم و آخر سر همه‌ی فعل‌هام دوم شخص مفرد شده بود و بهش می‌گفتم تو... تو... تو... ولی شر و وری که او داشت می‌گفت و طرز برخوردش چیز دیگری را می‌طلبید. 

من بیشتر از این که دلم بخاهد از اعضا و جوارحم برای مخاطب قرار دادنش استفاده کنم، دلم می‌خاست با مشت بزنم توی آن کله‌ی فندقی‌اش که قدر ارزن مغز تویش نبود.

بعضی آدم‌ها هستند که دوست دارند تنها نقشی که بازی می‌کنند سنگ جلوی راه آدم باشد. خوشش‌شان می‌آید که جلوی آدم باشند. خوشش‌شان می‌آید که نگذارند تو رد بشوی. تو به چیزی که می‌خاهی برسی. هیچ نفعی هم نمی‌برند. برای‌شان هیچ توفیری نمی‌کند. فقط لذت می‌برند که تو به چیزی که می‌خاهی نرسی. 

توصیفش را شنیده بودم. شنیده بودم که پارسال نمره‌‌ی حاج مهدی سی اف دی را از قصد از 12 به 10 تغییر داده بود که نگذارد او معدلش جزء 10درصد اول شود و استریت شود به ارشد. شنیده بودم که افتخار کرده بود که من نگذاشتم که مهدی سی اف دی استریت شود. هر چند مهدی با همان نمره‌ی 10 هم استریت شد و هم رتبه 12کنکور شد. ولی باورم نمی‌آمد آقای تی ای درس تهویه‌ی مطبوع واقعن ازین جور آدم‌ها باشد.

ولی محمود زارع از آن آدم‌های ناتو بود.

از 6نمره‌ی پروژه به ما 1 داده بود. حیا نکرده بود. به گروهی که تویش هم حسن  و هم تاپ‌مارک کلاس بودند 1داده بود. برایم سنگین بود. بعد از 9ترم یک درسی را درست و درمان خانده بودم و نمره‌ی کامل گرفته بودم، بعد آقای محمود زارع با لج‌بازی احمقانه‌اش داشت من را نابود می‌کرد. جر و بحث‌مان شد. من گفتم چرا نمره نداده‌ای و او اصلن گزارش را نخانده بود و فقط خیال کرده بود که ما کپ زده‌ایم. هر چه قدر بهش می‌گفتم که چی را کپ بزنیم؟ طراحی سیستم تهویه‌ی یک ساختمان 5طبقه بدون لوله‌کشی‌اش کاری ندارد که. حرف تو کله‌اش فرو نمی‌رفت. یکی او. یکی من. کار را به جایی رساند که گفت: ببین، من حتا اگر حرفم غلط هم باشد از حرفم کوتاه نمی‌آیم. حرفم را تغییر نمی‌دهم. 

حسن گفت من دلم می‌خاست همان‌جا فحش را بکشم به هیکلش. من فقط گفتم: عجب. برای مثل تو ضرب‌المثل زیاده. خودت می‌دونی دیگه.

چیزهای دیگری هم گفته بود. این که من همه‌کاره‌ام و تو هیچ کاری نمی‌توانی بکنی و استاد هیچ‌کاره‌است و تو دروغ می‌گویی.

از یک جایی به بعد دیگر ادامه ندادم. همان موقع که گفت حرفم غلط هم باشد کوتاه نمی‌آیم، بهش گفتم: من هم سعی نمی‌کنم تو رو قانع کنم...

بعد هم رفتم نشستم کنار و با خودم کنجله رفتم که این مرتیکه‌ی دزد 4نمره‌ی من را خورده و من حتا یک کلمه فحش هم بارش نکرده‌ام. تف به این زبان که 4تا فحش محض خالی کردن حرص رویش نمی‌چرخد...

اما بعدش راستش خوشحال شدم که فحشش ندادم. خوشحال شدم که خودم را نگه داشتم. خوشحال شدم که فقط حرفم را زدم و هیچ لیچاری بارش نکردم و مودب بودم. یعنی... نمی‌دانم. کار خود استاد بود. دکتر اخوان. 

توی این 9ترمی که توی دانشکده‌ی مکانیک دانشگاه تهران گذراندم، اساتید معدودی بودند که بتوانم بگویم من از این استاد واقعن درس گرفتم. چیزی یادم داد که هیچ وقت از یاد نمی‌برم... معدود بودند. یکی‌اش مهندس حنانه بود. با این که بین دیگر اساتید کم‌ترین مدرک دانشگاهی را داشت و همه دکترا داشتند و او مهندس خالی بود، ولی یادگرفتنی‌ترین مرد دانشکده بود. بعدی‌اش هم برایم دکتر اخوان بود. اساتید دیگر این دانشکده ازین حال و حوصله‌ها نداشتند. وقتی نمره‌ی پروژه را واگذار می‌کردند به تی ام گرامی، همه چیز را به او واگذار می‌کردند. دیگر برای‌شان اعتراض داشتن و نداشتن دانشجو اهمیتی نداشت و ندارد. ولی امروز دکتر اخوان این طوری با ما تا نکرد.

صدایم کرد. توی دفترش فایل اکسلی که آن همه برایش زحمت کشیده بودیم جلویش باز بود. تی ای گرامی را هم آورده بود. تی ای می‌گفت این‌ها کاری نکرده‌اند. دکتر اخوان هم به صفحات پیچیده‌ی اکسلی که نوشته بودیم نگاه می‌کرد و می‌گفت شما که معلوم نیست چه کار کرده‌اید. بعد برایش توضیح دادم. گفتم که اکسل دینامیک نوشته‌ایم. بار سرمایی گرمایی هر اتاق را جدا حساب کرده‌ایم. از این جا به آن جا لینک داده‌ایم و... تی ای گرامی دست بردار نبود. هنوز اصرار داشت که از ما کپ بگیرد و بگوید کار خودشان نیست... ولی دیگر ضایع شده بود. به طرز فجیعی هم ضایع شده بود. 

آدمی که برایش تغییر دادن حرفش حتا اگر غلط هم باشد ننگ بود، جلوی دکتر اخوان تسلیم شد. دکتر نمره‌ی 20 از 100 ما را کرد 80 از 100. خندیدم. خوشحال شدم. به خاطر نمره نبود. بعد از 9ترم نمره برای منی که هیچ وقت مثل بچه‌ی آدم درسم را نخاندم پشیزی ارزش نداشت. فقط کنار زدن آن سنگ، آن احمق کله‌شقی که حاضر نبود یک قدم از حرف‌هایش عقب برود برایم لذت‌بخش بود... آخرسر از تی ای محترم عذرخاهی کردم که صدایم را بالا بردم. دکتر اخوان به شوخی گفت: تو چطور ناهار نخورده صدایت بالا رفت؟! خندیدم.

آدم‌هایی هستند که از سنگ جلوی راه بودن لذت می‌برند، ولی همیشه هم به لذت‌شان نمی‌رسند...

  • پیمان ..

1- چند سال پیش یک قصه نوشته بودم به اسم نخود سیاه. فرستاده بودم برای سروش نوجوان و آن‌ها هم چاپش کرده بودند. قصه‌اش این طوری بود:

"نخودسیاه توی نخودهای دنیا تک بود. همیشه همه‌ی مردم به دنبال او بودند. او ناز می‌کرد، همیشه یک جایی قایم می‌شد و خودش را حسابی عزیز کرده بود. یک روز همه‌ی نخودعالم، از خدا خاستند تا نخودسیاه شوند و شدند. اما نخودسیاه از خدا خاست که یک نخود معمولی شود و شد. از آن روز به بعد باز هم همه‌ی مردم به دنبال او بودند، او هم ناز می‌کرد، یک جا قایم می‌شد و دوباره عزیز دردانه‌ی دست‌نیافتنی شده بود."

2- آخرین باری که رفتم تئاتر مرد بالشی بود. به کارگردانی محمد یعقوبی و آیدا کیخایی. بازیگر اصلی‌اش هم احمد مهران‌فر بود. بازیگری و اجرای کار که راستش کمی تا قسمتی خاب‌آور بود. ولی آن نمایشنامه‌اش همه چیز این تئاتر بود. یک نمایش‌نامه که بیش از دیالوگ‌محور بودن، قصه‌محور بود. یعنی تمام بار تئاتر روی قصه‌هایی بود که آقای کاتوزیان کاتوزیان نویسنده (احمد مهران‌فر) با آن صدای یکنواختش روی یک سری اسلاید نقاشی کج و کوله تعریف می‌کرد. بیش از 7-8تا قصه از داستان‌هایش را تعریف می‌کرد و تو این‌ها را با هم چفت می‌دادی. قصه‌ها را گوش می‌دادی و به چیزی که آقای مارتین مک‌دونا می‌خاست بگوید می‌رسیدی. قصه‌ها هم همه از نوع یکی بود، یکی نبود و روزی روزگاری و خیلی صاف و ساده. جوری که هر کدام‌شان را می‌شود برای یک جمعی که تئاتر را ندیده به عنوان قصه‌ی شب تعریف کرد. از دختری که فکر می‌کرد مسیح است و ناپدری و نامادریش که او را به صلیب کشیدند تا خود مرد بالشی 370سانتی با بازوها و پاها و انگشت‌های بالشی که شغل عجیبی داشت. آدم‌ها هر چه قدر بزرگ‌تر می‌شوند رنج زندگی سخت‌تر و بیشتر می‌شود. حالا شغل مرد بالشی این بود که توی همان دوران خوش کودکی به آدم‌ها رنج و بدبختی‌های زندگی آینده را نشان بدهد. و از آن جا که خودکشی یک کودک چیز دردناکی است به آن‌ها کمک کند که در همان دوران خوش زندگی از زندگی خداحافظی کنند و از شر زندگی رها شوند...

اما چیزی که پیمان را سر شوق آورد، یکی از قصه‌هایی بود که آقای نویسنده تعریف کرده بود.

آقای کاتوزیان نویسنده یک برادر عقب‌مانده‌ی ذهنی داشت. اسمش مایکل کاتوزیان بود. مایکل مخاطب قصه‌های کاتوزیان بود. ولی از هیچ کدام از آن قصه‌های پر از خشونت و درد و رنج زندگی خوشش نمی‌آمد. فقط از یک قصه خوشش می‌آمد. از قصه‌ی خوک کوچولوی یشمی. دقیق یادم نماند. ولی این‌طوری‌ها بود قصه‌ش:

یکی بود، یکی نبود، اون قدیم‌ها، توی یه مزرعه در سرزمینی ناشناخته، خوکی زندگی می‌کرد که با همه‌ی خوک‌های دیگه فرق داشت. اون یشمی بود. خوک کوچولو خیلی خوشحال بود که رنگش با بقیه فرق داره. بقیه‌ی خوک‌ها بهش حسودی می‌کردن و همه‌ش مسخره‌ش می‌کردن و زندگی رو براش تیره و تار کرده بودن. اونا از این که یشمی نبودن از حسودی داشتن می‌ترکیدند و از ته دل آرزو داشتن که یشمی باشن و تک باشن. یکتا باشن. یه شب بارون گرفت. یه بارون جادویی که همه‌ی خوک‌ها و خوک کوچولو رو خیس کرد. اون بارون جادویی بود. فرداش که روز شد، بارون رنگ یشمی خوک کوچولو رو شسته بود و برده بود. اون شبیه یه خوک معمولی شده بود. دیگه یشمی نبود. اما... یه اتفاقی افتاده بود. بارون رنگ همه‌ی خوک‌های دیگه رو تغییر داده بود. همه‌ی اونا تبدیل شده بودن به خوک‌های یشمی و فقط خوک کوچولو بود که دیگه یشمی نبود...

3- نمایش‌نامه‌ی مرد بالشی، در سال 2004 جایزه‌ی بهترین نمایشنامه‌ی لارنس اولیویر و در سال 2005 جایزه‌ی بهترین نمایشنامه‌ی حلقه‌ی منتقدان تئاتر نیویورک را به دست آورده. اجرای این نمایشنامه تا 18تیر در تئاتر ایرانشهر برقرار است. و پیمان از این که در یکی از قصه‌های این نمایشنامه مشابهت فکری بالایی با آقای مارتین مک‌دونا داشته خوشحال است.


  • پیمان ..

عزیز خان

۰۹
تیر
منظره‌ ی پریده رنگ تپه ها
"عزیزالله‌خان میرشکار مال آبکوه[قریه‌ی آب‌رو در شمال غربی شهرضا و جنوب غربی مبارکه] است. عشق به کوه و کویر هر دو. در کوه بودن و رو به کویر داشتن. 
زمستان، روزهای گرم کویر، بهار و پاییز و تابستان پرسه در کوه، زمستان در انتظار گذشتن برف، در انتظار پرسه.
دارای دو خصلت بلند (کوه) و باز (کویر و دشت) آدم بلندپرواز، مثل پلنگ، آدم یاغی، دزد، لوطی‌صفت، سنگدل، بی‌باک، با معرفت. "باد می‌گرفت" [مانند حیوانات از طریق شامه و جریان باد، بوی موجودات را در نزدیک حس کردن] و بوی شکار را حس می کرد. 
وقتی دوربین می‌کشید و از دور روی صخره، پرتگاه یا در سایه‌ی تخته‌سنگی در بلندی، نزدیک قله‌ی پازن، بز کوهی یا شکاری دیگر را می‌دید که لمیده (در گرمای وسط روز که حیوان در سایه استراحت می‌کند) دماغش تیر می‌کشید و پره‌های دماغ می‌لرزید و صورت سرخ می‌شد. خون زیر پوستش می‌دوید (مثل حیوان). هم عاشق شکار بود و هم آن را می‌کشت. وقتی تیر به شکار می‌خورد و می‌پرید هوا و می‌افتاد به زمین عزیزخان از درد و لذت، از لذت دردناک، از سودای آتشین و سوزانی منفجر می‌شد، گُر می‌گرفت و از سوخته‌ی خودش سرزنده بیرون می‌آمد، از خون داغ خودش متولد می‌شد.
حالت حیوان داشت، حیوان کوه (عقاب) و حیوان بیابان (روباه)، در شکار، دوربین و مکار بود. صبر و طاقت شتر (کویر) و جست و خیز گربه‌ی وحشی (کوه) را با هم داشت و دنبال شکار یا در کوه‌گردی با اندام ریز، بالاتنه‌ی لاغر، پاهای سفت (مثل تسمه یا طناب درهم‌پیچیده)، مثل مارمولک روی تخته‌سنگ‌ها جست می‌زد. بدنش توی مشتش بود. همه‌ی اعضایش را هر جور می‌خواست دستکاری می‌کرد تا به اراده و میلش درآیند و دست‌هایش هم فرز بود. با دست‌های فرز چابک دستکاری می‌کرد.
بهش می‌گفتند خانِ کجایی؟ می‌گفت خانِ سنگِ کوه و خاک بیابان. کوه‌ها و بیابان‌های اطراف اصفهان را وجب‌به‌وجب می‌شناخت. کوه صفه و کوه دنبه که هیچ، این‌ها که کوه نبودند، دالان‌کوه، سیاه‌کوه، زردکوه و کوه‌های کرکس و کوه‌های بختیاری را از شانزده هفده سالگی در دستگاه شازده، دنبال شکار، شکارچی و میرشکار تا هفتاد سالگی، روزها و گاه هفته‌ها.
به قول خودش از دو چیز بدش می‌آمد، از گوشت حرام و پول حرام. گوشت حرام شکار آسان بود. با جیپ در بیابان دنبال آهو. پول حرام پولی که از فروش شکار به دست بیاید. شب با موتور توی بابان دنبال آهو کردن، زدن و کشتن و گوشتش را فروختن. کاری که مخصوصاً در سال‌های جنگ و کمی بعد زیاد می‌کردند.
گوشت نجس و پول نجس. شکار آسان= قتل نفس، آدم‌کشی. آخرها که ضعف پیری آمده بود یک چیز دیگر به آن دو تا اضافه شده بود: "روزگار". فحش می‌داد چون روزگار را شکارچی نامردی می‌دانست که بی‌خطر در کُله می‌نشیند (در کمین) و آسان شکار می‌کند مثلاً صید با تور. روزگارِ تخم حرام، روزگار بی‌همه‌چیز.
از بس صبح‌های زود پیش از سپیده بیدار شده بود تا گرگ و میش، دم آبشخور شکار، سر آب باشد، روزهای بی‌شکار هم تاریک روشن بیدار بود. می‌گفت مرد باید آفتاب را بیدار کند نه آفتاب مرد را
شکار را در ارتفاع دوست داشت. شکار کوه زیر چشم آفتاب، کوه‌گردی و زیر و بالا (فراز و نشیب) و راه ناهموار، راه بی‌راه، نه لولیدن تیو جگن و نیزار و یواشکی تیر انداختن. برای همین از شکار مرغابی در مرداب و مخصوصاً در زمین‌های پست اطراف گاوخونی بدش می‌آمد. می‌گفت شکار گِل و لجن است. برای چار مثقال گوشت. گذشته از این اصلاً نه از پرنده‌ی نشسته خوشش می‌آمد نه از شکار پرنده‌ی نشسته، حتا روی درخت. پرنده‌ی در پرواز، آن هم پرنده‌های شکاری، عقاب که پرنده‌ی کوه بود و بالای قله می‌نشست. اما هرگز به عقاب تیر نمی‌انداخت، دوست داشت، وسوسه می‌شد، اما دلش راه نمی‌داد و می‌گفت شگون ندارد.
شکاری خوب بود که در کوه بدود و او دونده را بزند. یک گله‌ی قوچ و میش، چند تایی بز کوهی، کَل، پازن. تیری وسط‌شان می‌انداخت وقتی رم برمی‌داشتند، می‌زد. غافلگیری نامردی است. حیوان بی‌خبر را نباید زد. برای همین از کُله نشستن بدش می‌آمد، نمی‌نشست...
در یکی از شکارهای علی که همراهش بودم در کوه‌های اطراف آبکوه بودیم. پنج شش روزی در کوه و بیابان بودیم. چادر زده بودیم و همان برنامه‌ی همیشگی... یک شب رفتیم آبکوه و همان‌جا خوابیدیم. فردا صبح پیش از حرکت علی گفت برویم سر استخر. آن‌جا من یک کاری دارم. خیال نمی‌کردم جدی بگوید ولی رفتیم...
خلاصه، دیدم علی نزدیک چنار، سر قبری نشست. یک ریگ درشت برداشت و دارد می‌زند به قبر: اُی، عزیزخان، حالت چطوره؟ صدای مرا می‌شنوی؟ خوبی، خوشی؟ چطوری؟ اون زیر تاریک نیست؟ دلت نگرفته؟ آسمون رو می‌بینی؟
گفتم علی موضوع چیه؟ گفت قبر عزیزخانه، وصیت کرده بود که زیر آسمون خاکش کنند، قبرش سقف نداشته باشه، می‌گفت دلم می‌گیره، اون زیر آدم خفه می‌شه، یک طوری باشه که آسمون رو ببینم، آسمون وطن آخرت منه..."

(شکاریم یک سر همه پیش مرگ/ نوشته‌ی شاهرخ مسکوب/ نشر نی/ صفحات 260 تا 262 و 274)

  • پیمان ..

انتظار

۰۸
تیر

انتظار بوی گازوییل سوخته می‌دهد. انتظار دود سیاهی است که هر از گاهی جلوی چشمت را می‌گیرد و دماغ و چهره‌ات را فشرده می‌کند. انتظار همان تلاشی است که برای نفس نکشیدن می‌کنی. انتظار همان سعی خفه‌کننده‌ای است که برای فرو ندادن هوا به درونت انجام می‌دهی. اتوبوس‌ها به صف ایستاده و منتظرند. شاگرد شوفرها هی اتوبوس‌ها را جلو و عقب می‌کنند. آدم‌ها نمی‌دانند دنبال چه می‌گردند. فقط می‌خاهند بروند. دلال‌ها تو را به دنبال خودشان می‌کشند که تو را ببرند به تعاونی‌ای که به‌شان کمیسیون می‌دهد. کنار پریزهای برق آدم‌ها با نگاه‌های خیره و بی‌حوصله، موبایل در دست نشسته‌اند. منتظرند تا موبایل‌شان شارژ شود. منتظرند تا هر چه زودتر موبایل‌شان شارژ شود. چرخی‌ها منتظر مسافری‌اند که ساک‌های زیادی داشته باشد. مردها تند تند سیگار می‌کشند. بهمن، مگنام. بدبو و تلخ. بوفه‌ی ترمینال مثل یک حرام‌زاده گران‌فروشی می‌کند. هیچ کس حال و حوصله‌ی دعوا با او را ندارد. همه می‌خاهند بروند. هوا غبارآلود و قهوه‌ای است. خورشید برای غروب کردن گیر کرده. انگار آسفالت ترمینال و دیوارهای سیمانی‌اش را به اندازه‌ی جهنم تفت نداده و منتظر است که به درجه‌ی جهنم برساندش. شاید منتظر حرکت یکی از این اتوبوس‌هاست. 10دقیقه تاخیر. 20 دقیقه تاخیر. راننده‌ی اتوبوس منتظر 4تا صندلی پشت سرش است. حرکت نمی‌کند. هنوز زن‌های مورد نظرش را پیدا نکرده. 

من منتظرم. منتظرم که اتوبوس حرکت کند. حرکت کند که به کجا برسم؟ که بعدش چی بشود؟ منتظرم که به مقصدش برسم. منتظرم که... منتظری که زنی خوش بر و برو بنشیند پشت صندلی‌ات و هر از چند گاهی نگاهی بهش بیندازی و انرژی برای رفتن بگیری؟! نمی‌توانم فکر کنم. فقط نگاه می‌کنم ببینم بعدش می‌خاهد چه بشود. کی می‌خاهیم حرکت کنیم. می‌روم توی اتوبوس می‌نشینم. آدم‌ها با موبایل خودشان را سرگرم کرده‌اند. سرشان را فرو کرده‌اند توی صفحه‌ی موبایل‌ها. مرد بغل‌دستی با موبایلش تخته نورد بازی می‌کند. زنش آن طرف‌تر نینجا میوه‌ای بازی می‌کند. صدای ترکیدن میوه‌ها بلند است. انتظار برای‌شان شیرین شده است؟ این انتظار لعنتی را فراموش می‌کنند این‌ها این طوری؟ نمی‌توانم فکر کنم. بدی‌اش همین است. قفل کردن...

بلیط اتوبوس توی دست‌هایم مچاله شده و عرق کرده. راننده زن‌های پشت‌نشینش را پیدا کرده. 30دقیقه از زمان روی بلیط گذشته. حالا آهسته آهسته راه می‌افتد. راه می‌افتد. آهسته آهسته راه می‌افتد. گاز می‌دهد. دودش را به خورد آدم‌های منتظر نشسته‌ی توی ترمینال می‌دهد و راه می‌افتد. 

انتظار تمام شده؟! چرا پس هنوز سینه‌ام تنگ است؟ چرا هنوز بوی گازوییل می‌شنوم؟ چرا خفه دارم می‌شوم هنوز؟! من منتظر حرکت اتوبوس بودم تا برود؟ راننده منتظر زنی که موهایش طلایی است و پاهایش را روی دسته‌ی صندلی دراز کرده بود؟ بقیه منتظر همین حرکت بودند؟ انتظار بعدی شکل گرفته است؟ انتظار بعدی رسیدن به مقصد است؟ بعد انتظار بعدی؟ بعد انتظار بعدتر؟ 

کلافه‌ام. کلافگی همراهم است. کلافگی تا آن‌جا که قرص ماه جاده را روشن کرده، تا آن رستوران بین راهی، تا خنکای نیمه‌شب تابستانی، تا آخر مسیر، تا همین الان که دارم این‌ها را می‌نویسم همراهم است... 


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۶:۱۳
  • ۳۵۸ نمایش
  • پیمان ..

در بروژ

۰۳
تیر
نشستم در بروژ را نگاه کردم. در بروژ؟! آره. در بروژ. محصول سال 2008. تا به حال ندیده بودم؟ نه. ندیده بودم. خیلی دیر است؟ واقعن؟ رها کن. من بی وقتی در تمام موزاییک‌های زندگی‌ام موج می زند. این بی وقتی را هم بگذار روی بی وقتی های دیگر. دیشب بی‌خوابی به سرم زده بود. دیدم بین فایل‌های درایو دی ام دارمش. نشستم نگاهش کردم. و راستش خیلی خوشم آمد.
من شاید با فامیل دور نسبتی داشته باشم. این که در سال‌های آتی وضع موهای سرم شبیه او می‌شود بحث جداگانه‌ای است. نسبت ما به علاقه‌ی ما به کلمه‌ی در برمی‌گردد. در که ترجمه است. راستش من از کلمه‌ی in خوشم می‌آید. اصلن این فیلم از همان اسمش بود که من را گرفت. می‌دانی از چی کلمه‌ی  in(در) خوشم می‌آید؟ از آن تشخصی که به کلمه‌ی بعدی‌اش می‌دهد. وقتی می‌گویی در بروژ، بروژ یک مکان سحرآمیز می‌شود. بروژ برای من ایرانی که کشور خارجی یک چیز مافوق تصور است یک کلمه‌ی معمولی است، اما وقتی می‌گویند در بروژ یک اتفاقاتی برای این کلمه در مغز من می‌افتد. من از این ترکیب خیلی خوشم می‌آید. ترکیب در به علاوه‌ی اسم یک شهر کوچک. این دوست‌داشتنی‌ترین اسم برای یک فیلم یا کتاب یا داستان است.
بعد وقتی در بروژ را دیدم یک چیزی هم خوب تکانم داد. اسمش را دوست دارم بگذارم بحران خیال‌پردازی. حس می‌کنم دچارش شده‌ام. خب، من یک بیماری دیگر دارم که دوست دارم هر چیز خوبی که می‌بینم آن را برای جایی به اسم ایران هم تصور کنم. می‌نشینم نیروگاه‌های خورشیدی آریزونا را می‌بینم خیالش را برای یزد و کرمان می‌کنم. می‌نشینم خانه‌ها پسیو آلاباما را می بینم خیالش را برای لاهیجان می‌کنم. همچین مرضی. در بروژ هم این طور شد. مثلن یک رمان و یا یک فیلم خیلی خوب را تصور کردم که مثلن اسمش باشد در گنبد. همچین چیزی. بحران خیال‌پردازی از این جا شروع شد. فهمیدم من خیلی وقت است خیال‌پردازی نمی‌کنم. قصه نمی‌سازم. بروژ یک شهر قرون وسطایی است با کلی خانه‌ی قدیمی و منظره‌های فوق‌العاده روح‌‌انگیز. احتمالن پیمان این روزها اگر می‌رفت بروژ می‌نشست صفحه‌ها سیاه می‌کرد در مورد زیبایی خانه‌ها آن‌جا و رودخانه‌ی شهر و سبک زندگی مردم آن‌جا و یک ضبط صوت که گاه گداری چیزهایی هم اضافه بر سازمان می‌گفت می‌شد. اما آقای مارتین مک دوناف فراتر از این حرف‌ها بود. او خیال‌پرداز بود. او قصه‌پرداز بود. او نشست قصه‌ی 3تا قاتل را نوشت و آن‌ها را در متن شهر بروژ قرار داد. این خیلی قشنگ‌تر است. این خیال‌پردازی، این قصه ساختن در متن یک شهر خیلی دوست‌داشتنی‌تر است... راستش اصرار بر ثبت همه چیز من را به یک بحران عدم توانایی خیال‌پردازی و قصه ساختن رسانده که دوست‌داشتنی نیست.... فیلم در بروژ دوست‌داشتنی تر از هر کتابچه راهنمای دیگری است...
و خود فیلم. 2تا صحنه بود که تا عمر دارم فراموش‌شان نمی‌کنم. یکی آن‌جا که صبح یک روز مه‌آلود، ری همه‌ی پولش را می‌دهد به زن صاحب هتل که آن را بدهد به بچه‌ی به دنیانیامده‌اش و بعد می‌رود توی پارک می‌نشیند روی یک نیمکت، روبه‌روی زمین بازی بچه‌ها. ری به بچه‌ها نگاه می‌کند. به یاد بچه‌ای که ناخاسته کشته استش می‌افتد. در همین حین کن که به دستور هری باید ری را بکشد او را دورادور می‌پاید. ری به زمین بازی بچه‌ها نگاه می‌کند و کن به ری. بعد کن صداخفه‌کن تفنگش را روی تفنگ جا می‌اندازد و با گام‌های استوار به سمت ری می‌رود. وقتی به چند قدمی او می‌رسد، ری هم تفنگ خودش را از جیبش درمی‌آورد تا خودش را بکشد. یکی از مضحک‌ترین صحنه‌هایی بود که توی عمرم دیده‌ام. هم‌زمان بودن این 2تا فعل فوق‌العاده بود. بعد کن می‌پرد روی ری که هوووی داری چی کار می‌کنی. می‌خاستی خودتو بکشی؟ ری هم به اسلحه‌ی توی دست کن نگاه می‌کند و می‌گوید: هی ی ی ی، می‌خاستی منو بکشی؟
یکی هم آن‌جاست که هری می‌افتد دنبال ری تا او را بکشد. او را تا هتل دنبال می‌کند. ری می‌رود توی اتاقش در طبقه‌ی بالا و تفنگش را برمی‌دارد. بعد هری هم می‌خاهد برود بالا که او را بکشد. ولی زن صاحب هتل که حامله است جلویش را می‌گیرد و می‌گوید نمی‌گذارم بروی بالا. فکر کن یک زن حامله وسط 2 تا آدمکش تفنگ به دست ایستاده و می‌گوید نمی‌گذارم. بعد هری وحشی او را کنار نمی‌زند. داد می‌زند که برود کنار. ولی زن حامله نمی‌رود کنار. هری هم می‌گوید من نمی‌توانم تو رو با اون بچه‌ی توی شیکمت بندازم کنار که. یعنی این احترام به مقام زنش داشت من را از خنده روده‌بر می‌کرد. بعدش خنده‌دارتر بود. این که هری و ری وارد یک دیالوگ شدند که ری چطور از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم خودش را توی رودخانه پرت کند و هری چطور دوباره دنبال او بیفتد و چه‌طور از آن هتل خارج شوند و هم‌دیگر را بکشند... 
چفت و بست‌های قصه و فیلم‌نامه‌ی در بروژ فوق‌العاده بود. سکانس آخر و دیالوگ آخر هری که "آدم باید به اصول خودش پای‌بند باشه" هم ته فیلم بود...

  • پیمان ..

اصلان

۰۲
تیر
اصلان بچه‌ی آبادانه. وقتی می‌یاد می‌شینه کنارمون و شروع می‌کنه غمپز در کردن چاره‌ای به جز خندیدن نداریم. حسن کلیدساز و صعود تیم ملی به آبادانو یه جوری آب و تاب می‌ده که کف‌بر می‌شیم. هفته‌ی پیش یه حرکت زد که ازش خیلی راضی‌ام. تو سایت دانشکده نشسته بودیم. در مورد برادران امیدوار و سفرهاشون منبر رفته بودم. کتاب‌شو برای حسن آورده بودم که بخونه. عکساشو نگاه می‌کردیم و من انگار که خودم کباب میمون خورده باشم داشتم سختی کشیدن‌ها و دیوانگی‌های برادران امیدوار رو تعریف می‌کردم. یکهو اصلان گفت کتابش راحت خونه؟ گفتم آره. گفت برای بچه‌ی 14ساله خوبه؟ گفتم آره. گفت می‌خام برای داداشم بخرم. خوبه؟ گفتم عالیه.
روز بعدش زنگ زد من انقلابم. مشخصات بده بخرم.
سوغاتی تهرانش برای برادر 14ساله‌اش در آبادان کتاب سفرنامه‌ی برادران امیدوار بود. راستش به برادر 14ساله‌اش حسودیم شد. تابستان بشه و برادر بزرگ‌ترت از تهران برایت یک کتاب کت و کلف بیاره. یک کتاب زندگی‌نامه که هی تو رو هوایی کنه و دل و جرئت خطر کردن رو به جانت بندازه... 14سالگی سن حسرت‌برانگیزیه برای رویاها....

  • پیمان ..

Unknown

۰۱
تیر

ساعت 7:30: اوه. شت. این چرا این جوری شده؟ لعنت بر هر چی خونه‌ ی پولداری 5طبقه که 3تا دستشویی داره. 3تا دستشویی می خای چی کار لعنتی؟ این بار گرمایی دستشویی های طبقه ی آخر چرا این طوری شده؟ دستشویی های طبقه ی 2 و 3 و 4 بار گرمایی شان 160 تا 200 بی تی یو شده. بعد دستشویی طبقه ی آخر شده 2000بی تی یو. کجا سوتی داده م؟ تا آخر امروز باید تحویل بدیم. الان که وقت محاسبه ی بار گرمایی نیست لعنتی. حالا فن کویل ها و چیلر و بویلر و مشعل و لوله کشی و نقشه های لوله کشی را چه کار کنیم؟

ساعت 8:30- توی مترو. باید آدم شناسی کنم. کدوم یکی از این هایی که نشسته ن زودتر پیاده می شن تا من جاشون بشینم؟ این پیرزنه و زنه احتمالن زود پیاده می شن. بالای سر پیرزنه می ایستم به امید این که 2 یا 3 ایستگاه بعد پیاده شه. نگاهش می کنم. یک صلوات شمار انداخته توی انگشت دستش. ذکرشمار یا صلوات شمار. یک کانتر کوچولوی انگشتر مانند سبز رنگ. زیر لب ذکر می گه و دگمه کانتر رو فشار می ده. دعا دعا می کنم که هر چه زودتر بی خیال ذکر گفتن شه و پیاده شه. لعنت بر من. گند زده ام با این آدم شناسی ام. پیرزنه و دخترش یا عروسش تا آخر مسیر من از جای شان جنب نمی خورن.

ساعت 9:30. می رم توی بی آر تی. وسط اتوبوس کمتر تحت فشار قرار می گیرم. می رم وسط اتوبوس. نگاه می کنم به پسری که روبه روم ایستاده. به دستش نگاه می کنم. اوه. او هم یک کانتر توی انگشتش کرده. یک ذکر شمار یا صلوات شمار که با صلوات شمار پیرزنه مو نمی زنه. رنگش هم سبزه.

ساعت 10: - موسا این طراحی مفهومی خردکنه رو چی بنویسم؟! بگم این گوشکوبه رو چرا این شکلی کشیدی؟!

ساعت 11: حالا که فن کویلا رو انتخاب کردم باید چیلرو انتخاب کنم. گفته چیلر جذبی آب گرم سینگل ایفکت بندازید. سانیو خوبه. حالا برج خنک کنش رو چی کار کنم؟! برج خنک کن تبخیری بذاریم؟ اوخ. این کاتالوگا که اصلن به تبخیری و غیرتبخیریش کار ندارن. نوشته مدور و مکعبی!‌ یا خدا ما چی می خونیم. اینا با چیا سروکله می زنن. لعنتی.

ساعت 12: کتابخونه به مرز انفجار نزدیک می شه. تو روح اون عمه ننه ای که فک می کنه وقتی امتحانات تموم شده همه چیز تموم شده. شلوغ ترین روز دانشکده در سال های اخیر. داریم از گرما می میریم. بریم متالورژی؟ حسن بریم. امینم می یاد متال. موسا تو هم بیا متال یه خاکی تو سرمون کنیم.

ساعت 12:30: حسن: بریم ناهار؟ من:کجا بریم؟ حسن: بریم رستوران صاحبدلان؟ من: اوضاع مالی این روزای منو که می دونی؟ پول ندارم یه ماوس برای این صاحاب مرده بخرم که این جوری دستم همه ش رو صفحه کلید ولو نباشه که این جوری ساعد درد بگیرم. حسن: باشه. بریم بوفه.

ساعت 2بعد از ظهر: محمد: ویزا گرفتم.

من: عه؟ شیرینی بده. ایول.

صادق: بپرس ویزای کجا گرفته؟ یوتا یا آبرن؟

محمد آی 20 از آبرن گرفتم ولی می رم یوتا.

من: شام بده. یه چیز خوب بده. منو نپیچون. مثل اون عمه ننه هایی نباش که یه خدافظی خشک و خالی هم عارشون اومد از ما بکنن رفته ن دنبال...

محمد: من تو رو تا حالا پیچوندم؟!

ساعت 4: موسا داره غر غر می کنه که خوب ننوشتی. چیزی که من گفتم رو ننوشتی. یه کم وقت می ذاشتی. داره پر رو بازی درمی آره. 2تا پروِژه تو یه روز باید انجام بدم. هم طراحی خردکن و هم این تهویه ی مطبوع ساختمون. براش گزارش خردکن رو نوشتم و نمودارارو کشیدم. داره غر غر می کنه که وقت نذاشتی. می توپم بهش. صدامو می برم بالا: یابو من کاری نکردم؟ اینا رو کی نوشته پس؟ کار خودتو خودت باید انجام بدی. ببین چشای کورتو باز کن. کی اینا رو نوشته؟ خفه خون می گیره و ساکت می شه. سرش داد نزنی پررو می شه.

ساعت 6: سپهر از مکانیک پا شده اومده متال. ازمون می پرسه که چرا بار گرمایی تون تو بوشهر از بار سرمایی تون بیشتر شده؟ اشکال کار تو محاسبه ی بار گرمایی نامحسوسه که منفی در آوردید. درستش کنید. اولین چیزی که تو پروژه تون تو چشم می زنه همینه.

از مرام و معرفتش کف می کنیم. از مکانیک پا شده اومده متال که ایراد کارمونو بگه.

هر چند ما محاسبات مونو به عنوان سورس بهش داده بودیم. ولی همچین مرام گذاشتنی...

اوه. شت. باید همه ی محاسبات رو دوباره انجام بدیم. حسن بدو. تا 9شب بیشتر وقت نداریم. بدو حسن.

ساعت 7: موسا: بیاید بریم چای بخوریم.

من و حسن: وایستا این تهویه مطبوع رو بزنیم.

ساعت 7:30: خستگی فشار آورده. نشستیم دوباره بارها رو حساب کردیم. حسن حوصله به خرج می ده. من اعصاب دوباره محاسبه کردنو ندارم. کارو دست می گیره و منم از خسته نشدنش خسته نمی شم. دوباره فن کویل و بویلر و مشعل و چیلر و برج خنک کن و کوفت و زهرمارا رو تعیین می کنیم. زده بالا. خستگی فشار اورده:لعنت بر دخترایی که جوراب ساپورت می پوشن. پروپاچه شونو که می سکم فکرم هدایت می شه به لای پاهاشون. آیا این جورابه که این طور به ساق پاشون چسبیده به اون جاشونم اره؟ یه روزی باید سیاه مست کنم بیفتم تو خیابونا از دخترایی که جوراب ساپورت می پوشن اینو بپرسم. اینا تو این گرما چیز به این تنگی می پوشن عرق سوز نمی شه؟!

ساعت 9: آقای نگهبان میاد تو کتابخونه. بچه ها. آخرشه. تعطیله. برید خونه هاتون. 20-30نفرید داریم ورجه وورجه می کنیم می زنیم تو سر همدیگه که پروژه ها تموم شه. عین خیال مون نیست. بهش می گیم مگه تا سات 12 باز نیست؟ می گه اون برای زمان امتحانا بود. فش می دیم به الاغایی که نمی فهمن بعد از امتحانا فشار بیشتری رو ماست تا قبل امتحانا. 

پروژه ی خرد کن به جای خوبی رسیده. تهویه هم تقریبن تمومه. نقشه های لوله کشی رو از سپهر و محمد آق عمو می گیریم و کپ می زنیم. پدرسگه اگه نمره ی خوب به ما نده با این زور و زحمتی که زدیم و کشیدیم.

ساعت 10: توی مترو. خوندن دایی جان ناپلئون تموم می شه. کتابی که فقط توی مترو و اتوبوس می خوندمش و فقط برای وقتای مرده بود. تموم شده. هنوز از خوندنش سرخوش و خندونم.

ساعت 10:30: چند متر مونده به خونه. خسته م. خیلی خسته. همه چیز تموم شده. آخرین پروژه های درسیم بودن. دایی جان ناپلئون هم تموم شده. همه چیز تموم شده. باید خودمو برای زندگی گهی اینده اماده کنم.

  • پیمان ..

عکس از فلیکر Negaresh

هر چه قدر به مغزم فشار می‌آورم که به یادش بیاورم نمی‌توانم. خیلی اتفاقی بود. یک وبلاگ انگلیسی اتفاقی بود که یک روز چند ساعت اسیرش شده بودم. آدرسش و نام و نشانش یادم نمی‌آید. فقط آن طرز وبلاگ نوشتنش و شیوه‌ی کارش...

یک آقای آمریکایی بود که کارش وبلاگ نوشتن بود. وبلاگش پر از آدم‌های مختلف بود. پر از آدم‌هایی بود که هر کدام‌شان یک جور زندگی می‌کردند. هر کدام‌شان توی زندگی دنبال یک چیزهای خاصی بودند. همه‌شان با هم فرق داشتند. ولی همه‌شان انسان بودند. نه این که وبلاگه گروهی باشد و هر کس بیاید با اکانت خودش یک چسناله بنویسد. نه. این جوری نبود. 

کنار وبلاگش یک ستونی داشت که تویش خیلی بزرگ عدد می‌نوشت. یک عدد 6رقمی. مثلن 225000. 225000مایل. پایین عدد هم نوشته بود کیلومترهایی که در خاک آمریکا سفر کرده‌ام تا آدم‌ها را ببینم و بشنوم و ثبت کنم.

توی توضیحات وبلاگش نوشته بود که من توی آمریکا مسافرت می‌کنم. به دیدار آدم‌ها می‌روم. از زندگی‌شان عکس می‌اندازم، ازشان می‌خاهم که در مورد یک روز عادی‌شان از صبح تا شب و این که چه‌طور روزشان را شب می‌کنند حرف بزنند، ازشان فیلم می‌گیرم و توی این وبلاگ می‌گذارم.

وبلاگش عکس و فیلم بود. بیشتر فیلم بود. آن روز که من اسیر وبلاگش شده بودم 360تا ویدئوی 5دقیقه‌ای داشت که تویش کلی آدم نشسته بودند توی اتاق‌شان، یا توی محل کارشان یا کنار جاده یا توی مزرعه یا توی کارخانه و حرف می‌زدند. از پیرزن‌های 70ساله هم بودند تا پسرهای 15-16ساله. بعضی‌ها هم فیلم نداشتند. عکس داشتند. مثلن از کارگاه نجاری یک پیرمرد چند تا عکس انداخته بود و گفته بود ادی 70ساله نجار است و این زندگی‌اش است.

برایم این جالب بود که آن آقای وبلاگ‌نویس به بهانه‌ی آدم‌هایی که قرار است به وبلاگش اضافه‌شان کند توی آمریکا 225000مایل مسافرت کرده بود. خیلی است...

به این فکر کردم که چه قدر کارش جالب بوده. به این فکر کردم که مثلن توی ایران هم می‌شود همچین ایده‌ای را اجرا کرد؟! 

این که بفهمی آدم‌های مختلف از 4گوشه‌ی این خاک هر کدام‌شان چه جوری روزشان را شب می‌کنند و دنبال چه چیزهایی هستند و رنگ‌ها و اشیای زندگی‌شان چه چیزهایی است خیلی وسوسه کننده است... این که نه به بهانه‌ی یک شیء(طبیعت یا آثار باستانی) بلکه به بهانه‌ی یک آدم کیلومترها طی طریق کنی چیز جالب‌تری به نظر می‌آید... بعد به این فکر کردم که آن آقای وبلاگ‌نویس در مورد آدم‌ها نمی‌نوشته، بلکه ازشان عکس و فیلم می‌گرفته. مگر با این اینترنت زغال‌سنگی ایران می‌شود ازین کارها کرد؟! نوشتن همیشه کار سخت‌تری است. نوشتن در مورد آدم‌های واقعی سخت‌ترین کار دنیاست. همیشه آدم‌های واقعی دلخور می‌شوند، هیچ وقت راضی نمی‌شوند...

ولی اجرا کردن این ایده برای من یکی که خیلی وسوسه‌کننده است. محدودیت‌ها و مرارت‌هاش خیلی زیادند. ولی پاری وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگر من هم مثل آن آقای آمریکایی بعد از چند سال 360 نفر آدم را به بهانه‌ی یک وبلاگ دیده باشم چه قدر جالب‌انگیزناک خاهد بود...

پس نوشت: عکس از فلیکر Negaresh
  • پیمان ..

حاج سیاح-4

۲۶
خرداد


1-[در روسیه]: روز جمعه بود. به خدمت کوبرناتور رفت عرض کردم این بنده از خدمت مرخص می‌شود، مستدعیم تقصیرات ماضیه‌ام ام را عفو بفرمایید. پرسید چرا می‌روی و کجا می‌روی؟ گفتم چون عمر می‌گذرد بهتر آن است هر چند صباحی در نقطه‌ای بگذرد. گفت به هر کجا بروی جز این مخلوق نخواهی دید و جوهر تمام ادیان هم جز این نیست که بد نکنید، بد است و خوبی، خوب است. گفتم هر گاه خیال بنده این ابود ابداً قدم از خانه بیرون نمی‌نهادم. ولی می‌بینم که از دولت مسافرت چند زبان آموخته‌ام. اگر دردی داشته باشم می‌وانم به حکیمی اظهار درد خود کرد، همچنان که گنگی بد است. کری هم، کوری هم بد است. باید مردم دید و سخن شنید. شاید به فر این عنایت آدم شوم. (ص345)

2-[در داغستان]: بالجمله به اتفاق روانه شدیم تا رسیدیم به تالاری. پرده‌داری از خواجگان مواظب پرده‌داری بود. داخل تالار شدیم، 2کرسی نهاده بودند. به یکی نشستم که شاهزاده به درون تشریف آوردند. برخاسته با نهایت ادب سلام دادم. بعد از صرف چای دیدم خیلی اظهار دلتنگی می‌فرمایند از توقف آن مملکت به نحوی که فرمودند راضیم نیابت اردبیل یا یکی از شهرهای کوچک ایران را به من بدهند که در ایران به سر برم. بنده هم به فرمایشایت ایشان همراهی می‌نمودم. بعد فرمودند خوب، تعریف کن از جاهایی که دیده‌ای. گفتم چه عرض کنم، از هر جا که می‌خواهید سوال بفرمایید تا جواب عرض شود. فرمودند آن‌جاها در مسائل نماز چه می‌کردی؟

گفتم شخص متدین به هر جا برود می‌تواند دین خود را حفظ کند. بعد از پاره‌ای شهرها پرسیدند. جواب گفتم. باز پرسیدند واقعاً از جهت نماز چه می‌کردی؟!

گفتم حقیر آن جاها نرفته بودم که نماز خود را درست کنم. مقصود سیاحت بود.

دیدم از این سخن خیلی درهم شدند. آن وقت سبب تشریف بردن ایشان را از ایران فهمیدم که بعد از قریب 40سال توقف خارجه هنوز گرفتار این گونه گفت‌گو می‌باشند و ندانسته‌اند خداپرستی و طاعت مکان مخصوص نمی‌خواهد. (ص381)

3-[در ناپل]: چون مشغول می‌شوند به شعبده تمام خاموش و تماشایی‌اند و بعد اهالی موسیقی شروع می‌نمایند به نواختن موسیقی. سبحان‌الله. طرفه تماشایی رخ نمود. تمام مردم از زن و مرد و بزرگ و کوچک دست هم را گرفته در وجد و انبساط بودند. گویا در و دیوار به وجد آمده‌اند. جمعی به رقص از هم قسم مردم، جمعی به زمزمه، قومی از زن و مرد به عیش و نوش، طایفه‌ای از کوچک و بزرگ، زن و مرد دست به گردن و هم‌اغوش.

من شرمنده از مسلمانی/ شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

واله و حیران آن قوم و حرکات ایشان بودم که به چه درجه طالب خوشحالی مخلوق هستند و در ضمن این عیش تمام مردم را تربیت می‌نمایند. این‌ها کیستند و ما کیستیم! درست مشهور بود که این مردم زندگانی به خوشحالی و خرمی دارند و ماها حسرت و اندوه با ترس. باز این شعر حضرت لسان‌الغیب را به خاطر آورده ساکت شدم:

چون قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضایست خرده مگیر

4-[در سوییس]: به مرکز راه‌آهن رفته اخذ تذکره کرده، به کالسکه نشستم. کتاب خود را در بغل داشتم حتی‌الامکان مطالعه می‌کردم و اگر کسی مضایقه نداشت از او لغت می‌پرسیدم. در این کالسکه دختری نیز همراه بود. او هم کتابی داشت اغلب مطالعه می‌کرد. نگاه کردم دیدم تاریخ است. ولی خیلی باوقار و نجابت حرکت می‌کرد. معلوم بود از نجباست. تار سیدیم به آرام‌گاه[ایستگاه راه‌آهن] دیدم شخصی داخل شد دختر را شناخت و خطاب معلمه به او نمود. بعد از حالات من استفسار کرد به خیال این که من با آن دختر همراهم. فهماندم و معرفی خود را کردم. آن‌گاه در کمال ادب و شیرینی آن دختر رو به من کرد و اظهار خصوصیت نمود. از حالاتش جویا شدم معلوم شد معلم اطفال است و در هر درسی 5 فرنک حق‌الزحمه می‌گیرد و نیز مذکور داشت که هیچ کس را ندارم. از ولایتش پرسیدم. گفت بازل و نیز گفت ساکن زوریک می‌باشم و گذرانم از همین مشغله می‌شود و از تکلم آن شخص نیز مشخص شد که دختر است. بسیار حیران و افسرده شدم از وضع آن جا و وضع ملک خودم که او در آن مملکت تنها و بی‌کس بدون قراسوران و مستحفظ راه و صاحب مشخص در نهایت اطمینان و آسودگی در آن‌جاها گردش می‌کرد و با کمال جمعیت حواس تحصیل و تدریس می‌نمود. قدری از راه را با هم بودیم. در یکی از آرام‌گاه‌ها پیاده شد. آدی [خدافظ] گفت و روان گشتم... (ص245)

  • پیمان ..

25 خرداد 1392

۲۵
خرداد
25خرداد 1392- دانشکده ی مکانیک دانشکده فنی تهران
از صبح که رفتم دانشکده، تلویزیونِ توی لابی روشن بود. فقط هم کانال 6. بچه‌ها یک پای‌شان توی سایت و کتاب‌خانه و انجام دادن پروژه‌های آخر ترم بود و یک پای‌شان توی لابی جلوی تلویزیون. انگار کن یک مسابقه‌ی فوتبال باشد که ساعت‌ها دارد به طول می‌انجامد و بچه‌ها از دنبال کردنش سیر نمی‌شود. کنترل تلویزیون دست حراست دانشکده بود. یک وقت‌هایی شوخی‌اش می‌گرفت کانال را عوض می‌کرد. یکهو کل دانشکده شروع می‌کردند به هو کشیدن. ساعت 2 که شد، وقت اخبار کانال 1 بود. 1ساعت و نیم بود که نتیجه‌ی جدیدی اعلام نشده بود. همه تشنه بودند. وزیر کشور شروع کرد به حرف زدن. اولش کلی مقدمه چید در مورد حماسه‌ی مردم در انتخابات و فلان و بیسار که همه شروع کردند به هو کشیدن که چرت نگو، نتایج را بگو. و بعد وقتی تعداد آرای نفر اول را گفت همه بالا و پایین پریدند و دست زدند و سوت کشیدند...
@@@
برای درس نقشه‌کشی صنعتی استادی داشتیم که از آن استادهای پرشور و حال سیاسی بود. از آن‌ها که بعد از انتخابات 88 خیلی جوش و خروش داشت و برای حمله به کوی دانشگاه و دانشگاه تهران خیلی حرص زد. یک بار پای حرف‌هاش نشسته بودیم. در مورد فضای بعد از 2خرداد 1376 می‌گفت. با افسوس حرف می‌زد. می‌گفت بعد از 2خرداد همه خوشحال بودیم. همه الکی خوشحال بودیم. هی بالا و پایین می‌پریدیم که ما پیروز شدیم. که اوه چه دست‌آورد مهمی داشته‌ایم. که روزگار سیاه تمام شد و امیدوار بودیم. ولی زیادی خوشحال بودیم. الکی خوشحال بودیم. آن قدر الکی خوشحال بودیم که چند سال گذشت و ما به جز خوشحالی کار خاصی نکردیم...
امیدوارم حالا این حکایت این روزها نشود. 

  • پیمان ..

خوشش می‌آید. از روزهای انتخابات و شب‌های تبلیغات خوشش می‌آید. خوشش می‌آید که برویم خیابان ولیعصر، برویم میدان ونک، برویم پارک وی و به آدم‌ها نگاه کنیم. به پسرها و دخترها نگاه کنیم. به پسرهای مهربانی که هی کاغذهای تبلیغاتی به دست‌مان می‌دهند نگاه کنیم. من غر بزنم که اه چرا این‌ها دارند این همه کاغذ حرام می‌کنند. مگر خانه‌ی باباشان چند تا درخت دارد؟! به دخترهای خوشگل که لباس‌های متناسب با رنگ روز می‌پوشند نگاه کنیم. حتا دوست دارد که خودش را بزند به آن راه. وقتی یکی از این دخترهای خوشگل به سمت‌مان می‌آیند که بگویند حتمن رای بدهید خودش را بزند به آن راه بگوید من برای چه باید رای بدهم؟ خودش را یک دانشجوی در حال اپلای جا بزند که می‌خاهد برود و هیچ چیز برایش مهم نیست و آن‌ها سعی کنند که او را برای رای دادن متقاعد کنند. حتا دوست دارد خودش را یک آدم دگم جا بزند و بگوید می‌خاهم به فلانی رای بدهم ببیند واکنش آن‌ها چیست. ما نگاه می‌کنیم. به ماشین‌هایی که روی شیشه‌ی عقب‌شان ماکت یک کلید بزرگ چسبانده‌اند نگاه می‌کنیم. به ماشینی که از هر کدام از پنجره‌هایش پوستر یکی از کاندیدا را گرفته‌اند بیرون می‌خندیم. 

می‌گوید: این‌ها واقعن به روحانی معتقدن؟! نه. این پوستر روحانی، این هدبند بنفش، این شال بنفش، این تی‌شرت بنفش فقط برای ابراز وجوده. برای بیان خود. برای این‌که گفته بشه که من هستم. من هستم. قشنگیش به همینه. نه؟! عکس روحانی بالا گرفته می‌شه، شاید خبرگذاری‌ها ازش عکس بگیرن. هر کسی برداشتی از اون عکس بکنه. بعضی بگن نگاه کن طرفداراش کی‌ها هستن. بعضی بکن دمش گرم. بعضی بگن عجب احمقی. هر کی هر چیزی بگه. شاید حتا خودش هم بگه فقط روحانی. ولی خبر نداره. اون روحانی می‌تونست هر کس دیگه‌ای باشه. هر کسی که با عکس اون می‌شه ابراز وجود کرد. یه ابزار برای ابراز وجود. قشنگه. نه؟!

می‌گویم: آره. قشنگه. اما...

سر می‌زنم به فیس‌بوک. آدم‌ها را تشخیص نمی‌دهم. همه عکس پروفایل‌شان را تغییر داده‌اند. همه یک جور شده‌اند. همه یک عکس سبز شده‌اند. باید دقت کنم و اسم‌ها را بخانم تا بفهمم کی چی گفته. به وبلاگ‌ها سر می‌زنم. همه پست سیاسی نوشته‌اند. همه نوشته‌اند که چی دارد می‌شود و بیایید رای بدهیم و اگر به فلانی رای ندهیم فلان می‌شود. عجبم می‌گیرد. وبلاگ‌هایی که اصلن انتظار حتا 2خط از سیاست نوشتن درشان نداشته‌ام نوشته‌های غلیظ توی‌شان می‌بینم. دوستانم همه خوره‌ی اخبار شده‌اند. خوره‌ی تحلیل شده‌اند. یک جور احساس عقب‌ماندگی بهم دست می‌دهد. 

همیشه از این جنبه‌ی انتخابات حرصم گرفته. این جنبه در یک انقلاب خیلی پررنگ‌تر است. این که یکهو در یک بازه‌ی زمانی کوتاه مقدار مصرف اطلاعات و خروجی اطلاعات در آدم‌ها به طرز تصاعد هندسی‌واری بالا می‌رود. یکهو همه صاحب‌نظر می‌شوند. یکهو همه به منابع سرشار از اطلاعات و چیزهای گفتنی تبدیل می‌شوند. احساس عقب‌ماندگی بهم دست می‌دهد. زمانی که من اخبار را به شدت دنبال می‌کردم و می‌خاندم و دنبال فهمیدن چی به چی بودم، فلانی اصلن توی باغ نبود. نمی‌دانست کی به کی است. شفتالو بود اصلن. بعد یکهو در طول 2هفته تغییر جایگاه می‌دهیم.

پردیس می‌گفت: ""ما" بودن، خیلی کیف داره، می دونم. یکی از لذت بخش ترین تجربه های آدم تو زندگیش این می تونه باشه که با یه عده که حرف دلشو می زنن، "ما" باشه. ولی گاهی هست که آدم چشم باز می کنه می بینه داره به زور خودشو سعی می کنه بچپونه تو یه گروهی واسه پشت گرمی. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت کنه، تا تلاش کنه واسه اومدن کاندیدای محبوبش. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت نکنه، چون فک می کنه رایشو دزدیدن یا بی تاثیره یا هر چی. خیلی خوبه آدم سنگ عارف و روحانی رو یا جلیلی رو به سینه بزنه، خیلی خوبه آدم اوپوزیسیون باشه و هیچکی به هیچ جاش نباشه. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه بگه گور باباش. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه رای بده که کارش راه بیفته. خیلی خوبه آدم از خودش مانیفست بده و یه عده بیان لایک کنن یا هم صدا شن. خیلی خوبه که آدم، جزء یه "ما" یی باشه..."

روزهای انتخابات برای من یک پارادوکس دوست‌نداشتنی است. آن احساس عقب‌ماندگی یکهویی به کنار. روزهای انتخابات که می‌شود من هم درگیر این "ما" می‌شوم. در ظاهر رایم با یک عده‌ای یکسان است و باید با آن‌ها یک مایی را تشکیل بدهم. ولی نمی‌توانم. واقعن نمی‌توانم خودم را جزء آن ما حساب کنم. . با خودم درگیر می‌شوم. آخر آن سفله‌ی سیاستمدار برای چه باید تحسین بشود؟ من از ناچاری دارم بهش رای می‌دهم. ولی آن سفله را برای چه باید تبلیغ کنم؟ نمی‌توانم. عکس پروفایلم را برای چه باید تغییر بدهم؟ چرا باید نوشته‌هام رنگ و بوی تعریف کردن از یک سفله‌ی سیاستمدار را بگیرد؟ من رای می‌دهم. رایم هم با خیلی‌های دیگر یکسان است. ولی هر کس من را ببیند فکر می‌کند رای نمی‌دهم. فکر می‌کند به یک نفر دیگر رای می‌دهم. فکر می‌کند من شفتالوام. بدی‌اش این است که دوباره چند ماه بعد جا ما عوض می‌شود... می‌دانی؟! من هم ما می‌شوم و هم ما نمی‌شوم...

نمی‌دانم...

همسایه‌ی آن طرفی‌مان 1 خانه‌ی 1 طبقه‌ی با عرض 5متر است. 1 هفته است که 1 بنر خیلی بزرگ از قالیباف را جلوی خانه‌اش آویزان کرده. بنره آن‌قدر بزرگ است که کل فضای نمای ساختمان را گرفته. تازه 1متر از هم بالا میله زده تا ارتفاع قیافه‌ی خندان قالیباف میزان شود. همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: آیا قالیباف در تهران رای اول خاهد شد؟ آیا تهرانی‌ها اشتباه احمدی‌نژاد در سال 84 را تکرار خاهند کرد؟ آیا واقعن راست است که ایرانی‌ها حافظه‌ی تاریخی ندارند؟ این بابا چرا دارد از قالیباف حمایت می‌کند؟!

ولی... چند شب است که شب‌ها صدای بیل و کلنگ و کنده‌کاری می‌آید. فهمیدیم که اصلن قصه چیز دیگری است. این همسایه‌ی ما دارد عملیات ساختمانی انجام می‌دهد. دارد خانه را تغییر کاربری می‌دهد و تبدیلش می‌کند به یک آشپزخانه‌ی پخت غذا برای ادارات و مهدکودک‌ها و این‌ها. دارد حیاط خانه را می‌گیرد و سقف می‌زند برای اشپزخانه. آن عکس قالیباف هم برای این است که مامورهای شهرداری روزها نیایند بهش گیر بدهند! راستش اصلن هم معلوم نیست. هر کس نگاه می‌کند فکر می‌کند آن‌جا ستاد مردمی قالیباف است! 

باز هم نمی‌دانم...


  • پیمان ..

1-یکی بود یکی نبود. یه مملکتی بود که مردمانش خوشحال و شاد بودن. صبح تا شب عرق می‌ریختن و کار می‌کردن و یه لقمه نون درمی‌اوردن و شب می‌شستن با خوشی و خنده می‌خوردن. اونا یه پادشاه داشتن که پادشاه خوبی نبود. پادشاه بدی هم نبود. سالی یه سکه‌ی طلا مالیات می‌گرفت و سعی می‌کرد مردمو زیاد ناراضی نکنه. سعی می‌کرد یه وقت ظلمی در حق‌شون نکنه که اونا نفرینش کنن. چون از مردمش می‌ترسید. اونا مردمی بودن که اگه دعا می‌کردن خدا بلافاصله دعاشونو مستجاب می‌کرد. به خاطر همین پادشاه همیشه مواظب بود. نون و آب شونو به موقع می‌رسوند. مردم هم خوش بودن. تا این‌که بین مردم سروکله‌ی یه پیرمرد پیدا شد. پیرمرد معترض بود. اون اعتراض داشت که چرا پادشاه داره سالی یه سکه‌ی طلا به زور از مردم می‌گیره. پادشاه باهاش خوب تا نکرد. خاست ساکتش کنه. ولی حرف پیرمرد بین مردم پیچیده بود. مردم هم دعا کردن که پادشاه سرنگون بشه. و اونا مردم مستجاب‌الدعوه‌ای بودن. خدا هم دعاشونو برآورده کرد. پادشاه سرنگون شد و مردم هم پیرمرد رو نشوندن به جای اون. پیرمرد به مردم گفت که دیگه نمی‌خاد سالی یه سکه‌ی طلا مالیات بدید. شما فقط 3تا تخم‌مرغ بیارید بذارید جلوی من. همین مالیات‌تون. من با همین مالیات به شما بهترین خدمات رو می‌کنم. مردم خوشحال شدن. نفری 3تا تخم‌مرغ آوردن گذاشتن جلوی پیرمرد و رفتن که به زندگی خوش‌شون ادامه بدن. پیرمرد یه بار دیگه مردمو فرا خوند. گفت: ای مردم. شما نیکوترین مردمان دنیا هستید. 3تا تخم‌مرغ هم ظلم در حق شماست. شما فقط 1تخم‌مرغ مالیات بدهید. 2تا از تخم‌مرغ‌ها را بردارید و بروید. 

مردم به 3تا تخم‌مرغ‌شان نگاه کردند. آن که از همه کوچک‌تر و درب و داغان تر و ترگ برداشته بود باقی گذاشتند و 2تا دیگر را که بهتر و سالم بودند برداشتند بردند. (مردمان آن سرزمین درست است که مستجاب‌الدعوه بودن، ولی خب آدم بودن دیگه. کی می‌یاد تخم‌مرغ شکسته‌هاشو برداره برای خودش. سالم‌هارو بریزه تو جیب دولت؟!)

و همین کافی بود.

فردای اون روز پیرمرد شروع کرد به ظلم کردن. شروع کرد به زور گفتن. شروع کرد به نابود کردن همه‌ی مخالف‌هاش. شروع کرد به مردمو اذیت کردن. مثل هر پادشاه دیگه‌ای او هم دوست داشت که خون مردم‌شو بخوره و می‌خورد. اون از مردم نمی‌ترسید. مردم شروع کردن به نفرین کردن. شروع کردن به دعا کردن که خدایا شر اینو از سر ما کم کن. ولی هیچ توفیری نمی‌کرد. دیگه دعای اون مردم بالا نمی‌رفت. همون تخم‌مرغ‌ها کافی بود. حروم‌لقمگی و کم‌فروشی صفتی بود که چسبیده بود به‌شون و دیگه باید ذلت می‌کشیدن. شروع کردن به ذلت کشیدن...

2-این قصه را دوست بابام برام تعریف کرد. حرف را به این‌جا کشانده بودم که من توی این ملت هیچ اراده‌ای برای تغییر و بهتر شدن نمی‌بینم. گفته بودم که آره خیلی فرق می‌کند که کی رییس‌جمهور آینده نشود. آدم‌هایی هستند که واقعن یک جهنم واقعی‌اند. ولی من طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که همیشه بدتر از بدتر وجود دارد و بهتر بگویم همیشه بدتر از بدتر به وجود می‌آید. ولی این کرختی، این نخاستن، این آتمسفر سستی و بگذار روزهای عمرمان بگذرد و خبری نیست زور نزن، ول کن بذار بخابیم چیزی نیست که با انتخابات و تغییر رییس‌جمهور و این‌ها از بین برود. هدر رفتن و تلف شدن عمر پذیرفته است. بعد صحبت‌مان به حرام‌لقمگی کشیده بود و او این قصه را تعریف کرده بود. ربطش شاید زیاد نباشد. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. من نشستم تمام حرف‌های اقتصادی این 8نفر را گوش دادم. همه‌شان مواظب بودند بگویند ای مردم پول یارانه‌تان قطع نمی‌شود، شما پول‌دار می‌شوید، از رنج خلاص می‌شوید... ملت خوبی هستیم. 

3-خیلی‌ها را دیده‌ام که وقتی در مورد انتخابات ایران صحبت می‌کنند از آن 10میلیون بی‌سوادی که حق رای دارند و تعیین‌کننده‌اند نام می‌برند. هر کدام هم از زاویه‌ی خودشان اظهار تاسف می‌کنند در مورد آن 10میلیون نفر و آرزو می‌کنند که بی‌سوادی از بین برود. من راستش از آن 10میلیون نفر شاکی نیستم. آرزوی باسوادی‌شان هم منتهای آرزوی من نیست. 

یک چیزی هست به نام فرهنگ شفاهی و یک چیزی هست به اسم فرهنگ مکتوب. خب معلوم است که فرهنگ شفاهی فرهنگ پیش از مکتوب است و ابتدایی‌تر است و مغز در آن کمتر تکامل‌یافته است و همه چیز بر پایه‌ی شنیده‌ها و طرز شنیدن است و... 

قصه‌اش را بگویم راحت‌تر است:

5شنبه عصر بود و دور همی نشسته بودیم داشتیم املت می‌خوردیم. یکهو ح گفت که فلانی اسمس فرستاده. فلانی را دورادور می‌شناختم. می‌دانستم دانشجو است و مهندسی می‌خاند.  چی فرستاده بود؟ این: "بچه‌ها یه نظرسنجی: آیا در انتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر آره به کی رای می‌دید؟" خندیدیم. بعد گفتیم عجب سوال احمقانه‌‌ای. هر کدام‌مان چیز بی‌ربطی پراندیم که بهش بگو به میگ میگ رای می‌دم. به سرنتی‌پی‌تی رای می‌دم. اصلن این سوال از لحاظ امنیتی مشکل داره. مطمئنی طرف وزارت اطلاعاتی نیست؟ فردایش که به فیس‌بوق سر زدم دیدم حضرت فلانی نوشته که بیشتر دوستان من(مثلن 10نفر) دارند به فلان کاندیدا رای می‌دهند و بهمان تعداد نفر رای نمی‌دهند و یک نفر هم چرت و پرت نوشته و من هم به فلان کاندیدا(همان کاندیدای مورد نظر 10نفر) رای می‌دهم احتمالن. 

این همان فرهنگ شفاهی است. تو نگاه بکن. ذات قصه را نگاه بکن. بین این دانشجوی رشته‌ی مهندسی که از تکنولوژی‌های روز بهره می‌برد و به منابع سرشار اطلاعات دسترسی دارد و آن 10میلیون نفر چه تفاوتی وجود دارد؟ جفت‌شان بر اساس این که دیگران چه می‌گویند عمل می‌کنند دیگر. حالا 20سال دیگر بگذرد. خب او و امثالش لیسانسه‌ی مملکت محسوب خاهند شد. بی‌سواد نیستند. خاندن و نوشتن بلدند. شاید 20تا کتاب مهندسی و 30تا رمان عاشقانه هم خانده باشند. اما...

دِلعنتی. این چیزها آدم را تا فیهاخالدون می‌سوزاند دیگر. به چه زبانی بگویم؟!

4-من امیدوارم. به طرز خنده دار و خوشحال کننده ای امیدوارم. کور شوم اگر دروغ بگویم.
  • پیمان ..

5نفر بودند. یک خانواده‌ی 5نفره. پدر، مادر، و 3تا پسر. یکی 12ساله، یکی 15ساله و یکی 21 ساله. تعطیلات 4روزه و مسافرت به شمال، تجدید قوا، خوش گذراندن، دور هم بودن. ولی... 5نفره سوار ماشین‌شان شدند و راه افتادند به سمت شمال و شد آن چه که نباید می‌شد. توی جاده تصادف کردند. تصادف فجیع. با ماشین دیگری برخورد نکردند. "چپ" کردند. ماشین‌شان چند تا کله‌معلق زد و به مشتی آهن‌پاره تبدیل شد. 4نفرشان زخمی شدند، دست و سرشان شکست و مادر خانواده در همان لحظه... این که اول تعطیلات 5نفره بلند شوند بروند شمال و آخر تعطیلات بدون مادر 4نفره بخاهند برگردند خیلی سخت است... نمی‌خاهم قصه پر آب چشم بگویم. آن‌ها "چپ" کردند.

آقای پلیس راهنمایی و رانندگی در مورد آمار تصادفات نوروز 1392 می‌گوید که 38درصد تصادفات به علت واژگونی و 22درصد انحراف به چپ و 20درصد سرعت غیرمجاز بوده. بعد خیلی خوش‌خیالانه هم می‌گوید که علت واژگونی خستگی و خاب‌آلودگی بوده. نمی‌دانم. شاید من اشتباه می‌کنم. ولی به نظرم آن آمار 38درصد همه‌اش به خاطر خستگی و خاب‌آلودگی نیست. حداقل چیزهایی که من دیده‌ام بهم ثابت کرده که چیزهای دیگری هست، اتفاقات دیگری توی جاده‌های ایران می‌افتد که پلیس نه کاره‌ای است و نه می‌تواند کاری کند.

رانندگی نماد است. نمادی از شخصیت و طرز برخورد آدم‌های یک شهر، و یک کشور. به نظرم آن قدر بدیهی است که لازم به درازرودگی نیست. رانندگی ایرانی‌ها توی جاده‌ها هم تبلوری از شخصیت‌شان است. ما ایرانی‌ها کوته‌فکریم. کوچک‌ایم. آدم‌هایی هستیم که یک پیروزی چند ثانیه‌ای برای‌مان تا حد جان را فدا کردن ارزش دارد. آدم‌هایی هستیم که از بس ذهن‌مان تهی است می‌توانیم تمام وجودمان را در 10یا 20 ثانیه خلاصه کنیم. زدن یک حرفی که طرف مقابل را بسوزاند برای‌مان به اندازه‌ی از دست دادن تمام منافع دیگر ارزش دارد. خیلی افتخار می‌کنیم که دیدی زدم تو حالش؟ دیدی ریدیم تو هیکل آمریکا؟ دیدی 5+1 رو نابود کرد با اون حرفش؟ یک چیز کوچک را می‌توانیم آن قدر بزرگ کنیم که کل حجم مغزمان را دربربگیرد. 

لج‌بازی. آن خانواده‌ی 5نفره به خاطر خاب‌الودگی پدر نبود که چپ کردند. به خاطر نوربالاهای پی در پی برای کنار زدن ماشین جلویی و بعد کنار رفتن ماشین جلویی و گاز دادنش بود. آن‌ها نوربالا زده بودند و باید سبقت را می‌گرفتند و ماشین جلویی هم می‌خاست ثابت کند که ماشینش هیچ از آن‌ها کم ندارد که آن‌ها هی نوربالا می‌زدند. هر دو پای‌شان تا ته روی گاز بود. برای این که جلوی هم کم نیاورند و بعد ماشین‌ جلویی برای این‌که بگوید و ثابت کند من جلوی شما بودم و هستم ناگهان پیچیده جلوی آن‌ها و ترمز و ترمز و بعد بریدن فرمان و چپ کردن  و چپ کردن و مرگ. ماشین جلویی رفته. حتا توقف نکرده که ببیند چه اتفاقی افتاده. شاید راننده‌اش خوشحال هم شده و به بغل‌دستی‌اش گفته دیدی عرضه نداشت؟!

اتوبان قزوین تهران. 40-50کیلومتر بعد از قزوین. نمی‌دانم چرا این تکه از جاده را ماشین‌ها این قدر وحشی می‌شوند و خوره‌ی سرعت می‌شوند. من داشتم لاین وسط می‌رفتم. سرعت هم مثلن 100تا 110. لاین سبقت خالی بود. یکهو دیدم یک پرشیا دارد با 140-150تا سرعت می‌آید. بعد پشت سرش یک ال90 چسبانده به ماتحتش و هی دارد برایش نوربالا می‌زند. پشت بندشان هم یک 405 با کمی فاصله و با همان سرعت. از کنار من که رد شدند ال90 برای ماشین جلوییش بوق زد که برود کنار. ولی خب لاین وسط هم خیلی سرعت کمی داشتند ماشین‌ها نسبت به آن‌ها. نمی‌دانم چه شد. چند دقیقه بعد یکهو دیدم 2کیلومتر جلوتر از من ال‌90 دارد پشتک و وارو می‌زند. قشنگ یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار بود. ال90 داشت پشتک و وارو می‌زد و بعد 405 پشت سریش هم نتوانسته بود جمع کند و خورده بود به گاردریل کنار و او هم "واژگون" شد. بعدش هم ما ماشین‌ها بودیم که ناگهان ترمز می‌گرفتیم و خط ترمز می‌انداختیم. اگر و اماهای زیادی دارد. آن ال90 که با سرعت 150تا چسبانده بود پشت پرشیا مگر می‌خاست چند تا سرعت برود؟! 180تا ماکزیمم سرعتش است دیگر. با 180تا چند دقیقه زودتر می‌رسید؟! نه... این دلایل و این استدلال‌ها احمقانه است. مشکل جای دیگری است. مشکل این است که او باید پرشیای جلویش را کنار می‌زد. تمام وجود راننده اش و سرنشینانش در همان چند ثانیه خلاصه شده بود و در واژه ی "واژگونی" خلاصه شدند...

سامان فولکس گل داشت. یک ماشین هاچ‌بک با موتور 1800 که خیلی قوی است و پرشتاب است و پرزور است وفلان است. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت بود. من بودم و ام اچ ام و صادق. من را انداخته بودند که جلو بنشینم بغل‌دستش. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت هم خب دوطرفه است و باریک و این حرف‌ها. جلوی‌مان یک جیپ شهباز بود که معلوم بود بومی آن جاده است. خیلی سرعت می‌رفت. سامان ولی بیشتر عقده‌ی سرعت بود. هی می‌خاست ازش سبقت بگیرد. ولی جیپ شهبازه انگار تمام جاده را حفظ بود و می‌دانست که کجا باید گاز بدهد و کجا نباید ترمز بیخود بگیرد و دور ماشینش را از دست نمی‌داد که سامان ازش سبقت بگیرد. آخرش یکهو سامان قاطی کرد و سر یک پیچ با تمام سرعت سبقت گرفت. من که زهره ترگ شده بودم. واقعن نفهمیدم چه طور ما نرفتیم توی باقالی‌ها و چپ نکردیم. خودش و دوستش می‌گفتند دست‌فرمان. ولی به نظرم شانسی بود. همان طور که کل گذاشتنش با آن دخترها توی کلاردشت و ان پیچ تند که پچیده بود و او نپچیده بود شانسی بود و او باید می‌رفت ته دره. همه‌اش برای این‌که کم نیاورد یک وقت.

یک چیزی که برایم کلیشه شده این است: توی اتوبان همه 110-120تا می‌روند. یکهو سر وکله‌ی 4-5تا ماشین پیدا می‌شود که 150-160تا می‌روند. جلوییه یک پژو(405 یا 206 یا پرشیا) است و بعدی یک ال90 است (جایش با پژوها قابل تعویض) و بعد از آن یک ماشین لوکس(مثلن آذرا یا سوناتا یا کمری) و پشت بند همه‌ی این‌ها یک پراید جوگیر(آدم را سگ بگیرد جو نگیرد). بعد این‌ها به شدت با هم کل دارند که همدیگر را بگیرند. آن ماشین لوکس همیشه پشت ماشین‌جلویی‌ها گیر می‌کند. تصادف این کلیشه را ندیده‌ام. ولی خب احتمالن تصادف می‌کنند.

جاده‌ی سمنان به مشهد. داشتم می‌رفتم. لاین کندرو پشت یک تریلی که 95تا ثابت می‌رفت می‌رفتم. مطئنم که تریلیه کروز کنترل داشت که ثابت همه جا 95تا می‌رفت. بعد انداخت توی لاین سبقت که از تریلی جلوییش سبقت بگیرد. باز هم با همان 95تا. توی این حیص و بیس یکهو سروکله‌ی یک ال 90 یشرکش پیدا شد. با 120-130تا همین‌جوری رفت تو دل کانتینر تریلی. هی نوربالا زد. ولی تریلیه راه دیگری نداشت. مشغول سبقت گرفتن بود. 25متر خودش بود. قرار بود از یک 25متری دیگر هم سبقت بگیرد. ال 90 هی رفت تو شانه‌ی خاکی جاده. هی نوربالا زد. خلاصه تریلیه که سبقت گرفت ال 90 هم سبقت گرفت. ولی وقتی رسید به تریلی یکهو پیچید جلوی تریلی و ترمز زد. نفرت‌انگیز بود. قدر نخود مغز توی کله‌اش نبود که آن پراید نیست، تریلی 18چرخ است. او یک ایرانی تمام‌عیار بود. تریلیه ترمز زد و البته حتا بوق ماشینش را هم حرام آن سفله نکرد. من خدا را شکر کردم که قیچی نکرد. وگرنه هم آن تریلی و هم من و هم تریلی پشتی همه با هم باید "واژگون" می‌شدیم...

نمی‌دانم. باز هم می‌توانم ازین چیزها تعریف کنم. می توانم از شهوت سبقت گرفتن و کنار انداختن ماشین جلویی در ذهن ما ایرانی ها کلی قصه ببافم... این که بقیه‌ی کشورها هم ازین جور سبک‌مغزی‌های ایرانی‌وار را دارند راستش نمی‌دانم. راه چاره‌اش را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم کارشناس راهنمایی و رانندگی و اورژانس وقتی بعد از 2ساعت به محل حادثه می‌رسند فقط واژگون شدن ماشین‌ها را می‌بینند و چه‌طور واژگون شدن را...


  • پیمان ..

حاج سیاح-3

۱۵
خرداد

"چرا باید حاج سیّاح را بهتر شناخت؟ می‌شود جواب‌های متعددی به این پرسش داد: برای این که او اوّلین ایرانی است که سیر و پُر، در دوران مدرن، جهان را دیده است، با بسیاری از بزرگان نیمة دوّم سدة نوزدهم میلادی، از جمله تزار روس، گاریبالدی؛ امپراطور بلژیک، رئیس جمهور آمریکا، دیدار و بحث کرده و از آن گزارشی به دست داده است؛ برای این‌که او نخستین نویسنده روزنامة زندان در تاریخ معاصر ما است؛ برای این‌که او نخستین ایرانی است که عبارت «حقوق بشر» را به همان معنا و زاویة کاربرد امروزی آن به کار برده است؛ برای این که از نخستین کسانی است که مشروطه‌خواهی کرده است و مطلوبش از آن فرهنگ‌سازی مدرن بوده است؛ برای این که پس از دیدن بخش بزرگی از جهان سرتاسر ایران را هم گشته است تا نخستین آدمی باشد که کوشیده باشد تمامی این «گربه» را در دل و ذهنش داشته باشد به‌عنوان یک پدیدة آمپریک و برای ارجاع به آن به وقت اندیشه و سخن، و...

حاج سیّاح با راه افتادنش به دور دنیا برای، به قول خودش، «پیدا کردن آدمیّت،» برای «کشف» خودش به عنوان سوژة مدرن، در روزگاری جهانی‌‌شده، در اقالیمی بیرون از اقلیم عرفی و مذهبی‌اش، یکی «از نقطه عطف»های تاریخ شناخت و پرداخت «خود» است در فرآیند تجدد ایران. حاج سیّاح -‌این طلایه‌دار رویاروئی گوشت و پوستی ما با وسعت جهانی مدرنیّت- به کشف جهان می‌رود تا خودِ مدرن را کشف کند؛ این سفر آفاق آن روی سکّة سفر انفس است، در عصر مدرن. میرزا محمد علی محلاتی از محلات راه می‌افتد و می‌رود و می‌رود و از خود دور و دورتر می‌شود تا این خود نوین را، که همیشه همواره دُور و روبروی او جائی آویخته از افق مقابل است، دنبال کند. من می‌خواهم به‌خصوص توجّه شما را به این عبارت در متن «مصاحبه» جلب کنم: «من پوینده‌ای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.»....

از مقدمه‌ی ترجمه‌ی مصاحبه‌ی حاج سیاح با روزنامه‌ی آمریکایی اینتراوشین به تاریخ 12 ژوئن 1875


  • پیمان ..

حاج سیاح-2

۱۵
خرداد

سفرنامه‌ی حاج سیاح شیرین و پرکشش نیست. جزئیات تکراری فراوان دارد. او به هر شهری که وارد می‌شود از مساجد و کلیساها و موزه‌ها و مدرسه‌ها و یونیورسیته‌ها و دارالفنون‌ها و چاپ‌خانه‌ها و و کتاب‌خانه‌ها و آثار باستانی و کارخانه‌جات دیدن می‌کند و همه را هم ذکر می‌کند. باید با حوصله بنشینی و بخانی. این که او چه طور روسی و ترکی استانبولی و ارمنی و ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و نمساوی(اتریشی) یاد گرفت کلی غیرت من قرن بیست و یکی را به جوش آورد. مثلن این‌ها بخشی از یادداشت‌هایش در بدو ورود به لندن است که انگلیسی را بلد نبوده:

"اما از درد نادانی چنان حوصله‌ام تنگ شده که گویا همه جا برای من قفس و محبس است. زیرا که جزء اعظم لذت سیاحت فهمیدن زبان است و من زبان ایشان را نمی‌فهمیدم. بسیار دلگیر بودم. مصمم شدم که تحصیل زبان انگلیسی کنم. لهذا مشغول شدم، در شب‌های دراز هر چه می‌توانستم می‌خواندم و ضبط می‌کردم ولی استادی نداشتم که غلط‌هایم را بگوید. گاهی گریه گلویم را گرفته می‌گفتم سبحان الله ما هم از بندگان توایم و این مخلوق هم چرا ایشان هر چه می‌خواهند از علم و اسباب مهیا دارند و من بیچاره که از جان و دل مایل به تحصیلم باید به جان کندن و تملق بردن در نهایت ذلت و عسرت تحصیل کنم، باز در دلم آمد که به زحمت باید علم آموخت کسی که رنج برد و زحمت کشید و مال به دست آورد هنر نموده نه آن که به میراث پدر و دیگران چیزی دارد یا هنری تحصیل کرده زیرا که به مال موروثی صاحب مکنت و علم و هنر شدن همان مراتب هم به ارث رسیده هیچ دخلی به خود او ندارد. به این خیالات خود را آسوده داشته...." ص202

"من از نادانی چنان می‌پنداشتم که به زیرکی و فراست پاره‌ای لغات را می‌فهمم، بعد معلوم شد که ابدا نفهمیده و غلط دانسته‌ام. قدر پاریس آن جا مشخص گشت که حلاوت گفتار مردم در قهوه‌خانه‌ها هر که زبان‌فهم بود جمع بود از یونان و ارمن و ترک و عرب که همه با هم در مقام همشهری بودند، بعضی زبان بلد را مطلع بودند. با خود می‌گفتم سبحان‌الله مگر نافهمی در عالم نصیب من شده... باری زیاده از حد از نافهمی متاثر بودم، شب را مراجعت به منزل نموده عزم آموختن زبان کردم. به صاحب منزل گفتم کتاب مکالمه‌ی فرانسوی و انگلیسی را لازم دارم. او خود داشت آورده گفت بهترین کتاب‌های مقصود شماست. زیرا که تلفظ را هم اینجا فهمانده است. گرفته دیدم الحق راست می‌گوید ولی با به وجود یک استادی محتاجم. زن صاحب منزل بسیار زن مهربانی بود چون دید من طالبم خودش به قدر امکان پاره‌ای لغات را می‌نمود و شوهر را هم بر این مطلب مجبور داشت. همه روز بعد از مراجعت به منزل مشغول بودم و لی از اهالی لندن ممکن نبود کلمه‌ای بیاموزم..."ص195

این زبان یاد گرفتن‌هایش به کنار. توی شهرهای اروپا که می‌رود در توصیف مردمان اروپا یک جمله‌ای را هی تکرار می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست.

این جمله‌اش را بسیار دوست دارم. برایم بار معنایی بسیاری دارد. راستش این جمله‌ی توصیفی‌اش برایم دردناک هم هست. او از مملکتی آمده که همه‌ی آحاد را با دیگران کار هست. همه بی‌کاره‌اند و از بی‌کارگی مشغول جست و جو در احوالات دیگران. در حال غیبت کردن از دیگران. در حال دسیسه چینی و نقشه‌کشی برای دیگران. در حال دزدیدن و زورگیری از دیگران‌اند. دیگران وسیله‌ی سرگرمی و ممر درآمد آحاد مملکتش است. زیر پای هم را خالی می‌کنند. تملق هم‌دیگر را می‌گویند. از هم‌دیگر دزدی می‌کنند. مسیر مشخص و کار مشخصی ندارند که به آن بپردازند و این همه دیگران را انگولک نکنند. او از ایران عهد قاجار آمده و وقتی می‌رسد به اروپا و می‌بیند که هر کسی برای خودش کاری دارد که تمام تمرکز او را می‌طلبد فی‌الفور این جمله را بیان می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست. 

وقتی می‌رسد به پاریس به بازدید از یک کارخانه‌ی قاشق چنگال سازی می‌رود. بعد شروع می‌کند به توصیف رستوران  حوالی آن کارخانه که تمیز است وکارکنان برای ناهار می‌روند آن‌جا و ما توی ایران از این جور چیزها نداریم:

چون شخص داخل می‌شود میزها نهاده‌اند، پارچه‌ی سفیدی بر آن پوشیده و ظروغ منظم چیده، کارد و قاشق و چنگال در ظروف چیده و روزنامه‌ها به میز نهاده که هنگام غذا خوردن آن‌جا می‌روند، قیمت کاغذ طعام بر میز گذاشته است، چون داخل می‌شوند بدان ورقه ملاحظه نموده، سفارش هر گونه غذایی که بخواهد می‌کند، تا آوردن غذا مشغولند به خواندن روزنامه که وقت ایشان بیهوده صرف نشده باشد، حتا در حین غذا خودرن دیدم که هم طعام می‌خوردند و هم مشغول به خواندن روزنامه بودند. پرسیدم مگر ممکن نیست بعد از غذا بخوانید؟ گفتند فرصت نداریم، مشغلمه‌مان بسیار است و وقت کم در این صورت نباید عمر بیهوده صرف شود. باز حیرت زده شده با خود گفتم سبحان‌الله ما مخلوق عمرمان مادام به عبث صرف می‌شود و هیچ افسوس نداریم و این‌ها دمی بیهوده نمی‌گذرانند، جمله‌ی آن مردم خواندن و نوشتن می‌دانند..." ص 189

و سبحان‌الله من که پیمانم بعد از 150 سال با حسرت عمیقی جمله‌ی "و احدی را با دیگران کاری نیست" می‌خانم...


  • پیمان ..

حاج سیاح-1

۱۵
خرداد

حاج سیاح محلاتی

این روزها روی مخم است. حاج سیاح را می‌گویم. کتاب سفرنامه‌اش را دست گرفته‌ام و شخصیتش علامت سوالی شده این روزها برای من. این مرد چه قدر مرد بوده! روح ناآرامش ستودنی است...

علی دهباشی سفرنامه را از روی نسخه‌ی دستنویس تصحیح کرده و یک مقدمه هم نوشته. خیلی سال پیش. سال 1363. مقدمه و شرح حال حاج سیاح را این طوری ها شروع می‌کند:

"محمدعلی سیاح (تولد 1215 مرگ 1304 هجری شمسی) نزدیک صد سال زندگی کرده و بیست سال از عمر را خارج از ایران بوده است. سیاحت‌ها کرده و به قول کامران‌میرزا پسر ناصرالدین قاجار و حاکم تهران فلان دنیا را پاره کرده و دو سه سالی از تنگ و تبعید قجری طعمی چشیده و در چهل و دو سه سالگی به خاطر مادر پیر و به توصیه‌ی حاج ملاعلی کنی ازدواج کرده و فرزندانش همایون و حمید و محسن هر کدام پس از وی مصدر اموری شده‌اند و..." ص10 

همه چیز از 23سالگی‌اش شروع می‌شود. از همان موقعی که برای خودش آخوندی شده بوده و عمامه به سر می‌گذاشته و وقت زن گرفتنش بوده. دخترعمویش را برایش نشان کرده بودند. او را فرستاده بودند که برود دخترعمویش را بستاند. عمویش شرط و شروط گذاشته بود و او باید بیشتر طلبگی می‌کرد و کرد و برگشت و در شرف ستاندن دخترعمویش در یک روز بهاری بود که یکهو زد زیر همه چیز... درست روز قبل از عقدش زد زیر همه چیز. عمامه‌اش را دست گرفت و شبانه از خانه‌ی عمو فرار کرد. پای پیاده فرار کرد. همه چیز را رها کرد و رفت. یک هفته‌ی تمام پای پیاده راه می‌رفت. پاهایش تاول زد. ولی او باید می‌رفت. رفت همدان. رفت بیجار. رفت تبریز. رفت مراغه. رفت ایروان. رفت تفلیس. رفت اسلامبول. رفت ایطالیا. رفت فرانسه. رفت لندن. رفت بازل و ژنو و روسیه و... 20سال بعدش بود که به ایران و وطنش برگشت...

چرا؟!

علی دهباشی توی همان مقدمه در مورد این چرا چیزهای جالبی می‌گوید:

"محمدعلی سیاح می‌نویسد:

به فکر رفتم که هر گاه این امر[ازدواج] واقع شود باید تمام عمر در این‌جا [مهاجران؟ همدان؟ ایران؟] بگذرد. از هیچ جا و و هیچ چیز باخبر نباشم.

پسرش می‌نویسد:

با توشه‌ی مختصری، بی‌خبر به قصد خارج شدن از مملکت فرار کرده و...

تعبیر حمید سیاح را بیشتر منطبق با واقع ‌می‌دانم. تعبیر خود حاج سیاح از احول جوانی‌اش بیشتر یک توجیه است. یک تعلیل سهل‌انگارانه از احوال ایام بلوغ که چه بسا از خاطرش رفته است آن تب و تاب‌های بلوغ را. در حالی که حمید سیاح تعبیرش را در فاصله‌ی نزدیکی با سنین بلوغ نوشته است.

انگیزه‌ی سیاح از سفر فرار است. فرار از مهاجران همدان. فرار از سلطان‌آباد اراک. فرار از محلات. فرار از ایران. فرار از طلبگی. فرار از پدر و عمو و برادر و ... فرار از فرهنگ بومی. ولی نه فرار از خود. هر فرارکننده از خودی بلد است که چگونه خود را سربه نیست کند. سیاح بیست و سه ساله از خود فرار نمی‌کند. دست بر قضا چنان به خود باور دارد و به خود مطمئن است که همه چیز را دست می‌اندازد...

شخصی ابراهیم نام[در همدان] از حالم پرسید که: برادر غریب می‌نمایی؟

گفتم: بلی. [از منزلم پرسید.]

گفتم: الان این مسجد. قبل از این را فراموش کرده‌ام و از بعد هم خبر ندارم.

@@@

شخصی سلام کرد و پرسید شما اهل کدام بلد هستید و چه کاره اید؟

گفتم: همین زمین و همین عبا و کارم بیهوده گری..." ص14

فرار.... رفتن... این کلمه‌ها را که توی زندگی آن مرد می‌بینم هی با خودم فکری می‌شوم...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۶
  • ۴۹۸ نمایش
  • پیمان ..

در سالن نمایش

۱۵
خرداد

سریع تکه کاغذی از کیفم درآوردم. و در آن تاریکی سالن سعی کردم به خوش‌خط‌ترین دست‌خطم بنویسم. نوشتم: 

موهات منو دیوونه می‌کنه. دوست دارم سرمو فرو کنم بین موهات، بو کنم موهاتو و بعد بخندم و بعد گریه کنم و تمام بوی موهاتو ببلعم و بمیرم.

و در آن تاریکی که بازیگر روی صحنه مشغول تک‌گویی بود، آرام به شانه‌اش زدم و تکه کاغذ را به دستانش دادم و دوباره زل زدم به سیاهی موهایش و طلایی دم اسب موهایش. صحنه کمی روشن‌تر شد. کاغذ را خاند. باید برمی‌گشت نگاهم می‌کرد؟ شالش را که روی گردنش افتاده بود با دو دستش بالا کشید، آن را از دمب اسبیِ انبوه موهایش عبور داد و تا فرق سرش پایین برد. نگاهم نکرد. روی یک تکه کاغذ دیگر نوشتم: بهشت را از من دریغ می‌کنی؟!

و بعد مردد ماندم که دوباره کاغذ را به او بدهم یا نه... از مستی افتاده بودم انگار...


  • پیمان ..

چیدن سپیده دم

۰۶
خرداد
"سلام
شاید این پیام کمی طولانی باشه، اگه وقت ندارید نخونید.
اگه اشتباه نکرده باشم اسم شما پیمان است و متولد 68. من هم مهدی م[...] هستم.
امروز به صورت خیلی خیلی اتفاقی و به صورت غیر قابل باوری وبلاگ شما را پیدا کردم ( با سرچ باغ کتاب تهران!!!) 
از دیدن وبلاگت خیلی خوشحال شدم، چرا؟!
جواب دادن به این سوال کمی مقدمه داره.
من متولد سال 59 هستم و مهندسی صنایع خوندم بعدشم کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی گرفتم، الانم تو یه شرکت خیلی بزرگ صنعتی ایران(!) کار می کنم. همیشه به همکارام می گفتم این نسل جدید اصلا مثل ما نیستن! نه رفاقتی، نه کتابی، نه فیلمی و نه... همش زندگیشون شده فیس بوک! ته مملکت با اینا چی میشه؟! اصلا اگه دانشگاه رفتن، یا زور پدر و مادر بوده یا جبر سنگین مدرک دار شدن ...
امروز با دیدن وبلاگت با خودم گفتم اشتباه برزگی مرتکب شده بودم. هنوز هستن بچه هایی که کتاب می خونن (خیلی خوب)، فیلم می بینن، سفر می رن ( برای شناخت بیشتر، و نه سفر فقط براشون خوردن باشه و آشامیدن)، رفاقت می کنن (مثل نه، بهتر از قدیمای ما)
واقعا هم حسودیم شده به تو و دوستات و روابطتون (من بچه محل موسا هستم)
هم ازت خیلی چیزا یاد گرفتم (بدون تعارف)
هم از معرفی کتابت خیلی استفاده کردم
هم آرزو کردم کاش روابطتون همینطور حفظ بشه با دوستات
هم آرزو کردم کاش این روحیه جستجوگر بودنت و یادگیر بودنت حفظ بشه
هم آرزو کردم کاش من هم دوستی داشتم مثل تو
راستی امروز از ساعت 6 عصر تا الان که شده 1 نصفه شب وبلاگت وقتمو گرفت. (البته خوشحالم)
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به رسم ادب است که باید تشکر کنم به خاطر اظهار لطف‌تان. وگرنه خودم بهتر می‌دانم که تعارف کرده‌اید و من آنم که خود دانم و این حرف‌ها. راستش این روزها یک شعر ترجمه از احمد شاملو است که مکرر گوش می‌کنم... گوش دادنش از همه‌ی این وبلاگ و از همه‌ی دراز رودگی‌های من شایسته‌تره...

  • پیمان ..

Unknown

۰۵
خرداد
در این چند هفته بار دوم بود که لاک‌پشت من را کنار خیابان می‌گذاشت. آقای باطری‌ساز مغرور و پدر گرامی حرفم را گوش نکردند که این دینامش خراب است و به تشخیص خودشان باطری را عوض کردند و خوشحال هم بودند. و خب نصفه‌شب کم‌کم می‌بینی که سوی چراغت دارد کم می‌شود و نه جلویت را می‌بینی و نه کسی تو را می‌بیند. و بعد دیگر بی‌سو می‌شود. و بعد یک ترمز ناگهانی و زرتی خاموش شدن و به‌به روشن نشدن ماشین. سر یک دوربرگردان زیر پل بود. اول نفهمیدم که ماشین خاموش شده. بعد که گاز دادم فهمیدم که لاک‌پشت (قربانش بروم) من را کنار خیابان علاف کرده. هلش دادم و کاشتمش کنار گاردریل. زنگ زدم به بابام که دستم به دامنت این باز من را توی خیابان گذاشته. یک ماشینی با خودت بیاور باطری به باطری کنیم در این شهر غریب. چاره‌ای نداشتم. کاپوت را زدم بالا و یک نگاهی به دم‌ودستگاه کثیف موتورش انداختم و گفتم لعنت بر تو. 
داشتم قدم‌رو می‌رفتم برای خودم و منتظر بودم که یکهو یک پرایدیه برایم بوق زد. یک نگاه به سرنشینانش انداختم. 2 تا پسر با موهای پریشان و اتو خورده و واکس کشیده و همه‌ی این‌ها و سیگار به دست و شیره‌ای. یک نگاه به کوله‌ی توی ماشین انداختم و به لپ‌تاپ فکر کردم و احساس خطر کردم. گفتم یا دزدند یا سوژه خنده‌ی امشب‌شانم! 
اشاره دادم که بروید چیزی نیست. ما را به خیر شما حاجت نیست شر مرسانید.
دیدم ایستادند. گفتم چی بگویم الان به این‌ها؟ راننده پیاده شد. رخ به رخم ایستاد. بوی سیگار تلخی می‌داد. چشم‌هاش هم خمار بود. تودماغی حرف می‌زد. گفت: منو می‌شناسی؟
گفتم: نه. به جا نمیارم. 
جدی حرف زدم و کوتاه. گفت: بابا من تو رو می‌شناسم. چی شده؟ یادته امید؟! من پسرعمه‌شم. اینم داداششه. امید رحمانی... من تو رو دیدم. مکتب‌الغدیر یادت می‌یاد؟ منم می‌یودم. تو هم می‌یومدی.
گفتم: عه. عجب. آها. امید؟  
من 7سال می‌شد که امید را ندیده بودم. یار دوران راهنمایی ام بود اصلن. دبیرستان هم زیاد ندیده بودمش. هم دبیرستانی نبودیم که. هفته‌ای یک بار جمع شدن برای قرآن خاندن بود. آن هم تق و لق. بعد این همه سال، پسر، این نام از کجا آمده بود؟ آن هم پسرعمه‌اش که من اصلن نمی‌شناختم و کوچک‌ترین اطلاعاتی توی مغزم ازش ذخیره شده نداشتم.
گفتم: دینامش سوخته. خاموش کردم این‌جا. دیگه روشن نمی‌شه. 
گفت: بیا باطری به باطری کنیم. سیم باتری دارم. 
گفتم: دمت گرم.
اصلن انتظارش را نداشتم. اصلن به قیافه‌اش نمی‌خورد. هزار بار به خودم گفتم نترس و از روی قیافه قضاوت نکن و این قدر بدبین نباش. هزار بار به خودم گفتم اتفاق و تصادف همیشه مثل یک قانون است توی زندگی. ولی آیا غافل‌گیری جزئی از معنای تصادف نیست؟
توی همان دوربرگردان سروته کرد و سیم‌باطری درآورد و باطری به باطری کردیم و چند دقیقه‌ای صبر کردیم تا شارژ شود و بعد من سوار شدم و بی فوت وقت ازشان خداحافظی کردم و آمدم. رسیدم خانه زنگ زدم این طرف و آن طرف که شماره‌ی امید رحمانی را گیر بیاورم و ببینم اصلن کجا هست و چه کار می‌کند. شماره‌ها اشتباه بودند. اثری ازش نمی‌توانستم پیدا کنم. 
الان در تعجبم بیشتر. آدمی که نمی‌توانم حتا پیدایش کنم بعد از این همه سال خیرش بهم رسیده...

  • پیمان ..

آخرش کار به دادگاه می‌کشه. 

آخر بیگانه‌ی آلبر کامو کار به دادگاه کشید. جنایت و مکافات هم آخرش به دادگاه کشید و محکومیت و حساب و کتاب. چند سال پیش می‌گفتن آخر کار ما و خدا هم به دادگاه می‌کشه. ترازوی عدل الاهی و سنجش اعمال و به یاد آوردن و روسیاهی. 

من زیاد خودمو محکوم کردم. می‌دونستم که عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم خدا رو بپرستم، عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دختری رو دوست داشته باشم. عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دل به کار بدم و زودی خسته می‌شم و بی‌خیال می‌شم. من زیاد به خودم کوفتم... زیاد خودمو اذیت کردم.  ولی از ته دل می‌خام که یه دادگاهی وجود داشته باشه. نه برای محکومیت و سنجش اعمال من. من خودمو نابود کردم به حد کافی. برای محکومیت آدمایی که باعث شده‌ن یه چیزایی تو زندگیم تموم شه و تموم شدن اون چیزا برام زندگی رو نومیدکننده کرده باشه. هیچ چیزی مثل نومیدی آدمو به فنا نمی‌ده.

همه چیز تموم شده. همه چیز از همون روزی تموم شد که اسد کثیف مغازه‌شو به بهونه‌ی تعمیرات و نوسازی بست. قبلن هم ازین کارها کرده بود. مغازه رو 3-4هفته می‌بست و بنایی می‌کرد توش. سنگ دیوارها رو عوض می‌کرد مثلن. ولی بعدش ساندویچی پارس همون ساندویچی پارس سال‌های دور می‌شد. همبرگرهای مخصوص و استیک و بندریش سالار تمام ساندویچی‌های دنیا بود. میز و صندلی هم نداشت. یه تاقچه کنار دیوار و سرپا می‌ایستادی، آقا اسد و علی‌آقا نگاهت می‌کردن: "چی می‌خوری عزیز؟"  می‌گفتی و اسد آقا توی 3سوت سریع‌تر از هر کالباس‌فروش فست‌فودی همبرگر برات آماده می‌کرد. سرش که شلوغ می‌شد عصبانی نمی‌شد. عرق از پیشونی‌ش جاری می‌شد و او حس طنزش گل می‌کرد و همین‌جوری چیزای خنده‌دار می‌گفت و تند و تیزتر ساندویچ می‌پیچید. من شیفته‌ی اون وقتی بودم که می‌خاست کاغذ ساندویچ را از روی یخچال برداره. با تمام پهنای دستش می‌کوبید روی دسته‌ی کاغذ و تو جا می‌خوردی و بعد او یه کاغذ از اون همه دسته برمی‌داشت و لبخند می‌زد و می‌پیچید دور ساندویچ و تو هم لبخند می‌زدی و... روزهایی بوده که من خسته و درب و داغون پیاده خیابون‌ها را گز می‌کردم و بعد آخرسر خودمو می‌رسوندم به چهارراه تیرانداز و ساندویچی پارس و همبرگر می‌خوردم و از مرگ نجات پیدا می‌کردم...

حالا همه چیز تموم شده. همه چیز از ماه رمضون پارسال تموم شد که مغازه رو تعطیل کرد و بنایی داشت و وقتی دوباره باز کرد دیگه ساندویچی پارس ساندویچی پارس نبود. تمام مزه‌ش این بود که خودش بهت بگه چی می‌خای. مدرن شده بود. یک آقایی را گذاشته بود جلوی مغازه و یک کامپیوتر هم جلوش. سفارشت رو به او می‌گفتی و بعد منتظر می‌شدی و شماره‌ات رو می‌گفتن و می‌رفتی ساندویچت رو می‌گرفتی. علی‌آقا اون پشت بود و کم پیش می‌اومد روش رو برگردونه. دیگه همبرگرها و بندری‌ها اون مزه‌ی سابق رو نداشتن. دیگه نمی‌شد آقا اسد رو عرق‌ریز و در حال تیکه پروندن دید. همه چیز مکانیزه شده بود. لعنتی. 

هنوز اون تاقچه‌های سنگی مغازه بودن. ولی... من خدا رو شکر می‌کردم که اسد کثیف جلوی مغازه‌اش برای سفارش گرفتن آقا گذاشته و این قدر پست‌ نشده که بره ازین دختر مانکنا بذاره و گه بزنه به حال من و روزگار. اما... حالا چند وقتی هست که مغازه‌ی بغلی ساندویچی پارس تعطیل شده. یه پارچه زده‌ن روش نوشته‌ن: به زودی در این مکان پیتزا پارس افتتاح می‌شود.

تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که مثل ساندویچی‌های در پیت نبود که هم پیتزا داشته باشند و هم چیزبرگر و هم کالباس. تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که ساندویچ‌هایی که می‌دهد تا من بخورم حاصل عرق‌ریزان است. تمام عشق من این بود که یک ساندویچی سرپایی از زمان 6سالگی من تا به الان باقی مانده و خودش را به گه نکشیده که میز و صندلی بذاره و دختر پسرها بیان توش و عوض خوردن و زنده شدن همدیگرو نگاه نگاه کنن...

ساندویچی جام هم همین جوری شد. اولش سرپایی بود. یه مغازه‌ی 2متر در 3متر وسط پاساژ سبز لاهیجان. آقای جام کشتی گیر بود و اومده بود ساندویچی زده بود. دیدن گوش های شکسته ش وقتی داشت ساندویچ آماده می کرد تشخصی بود برای خودش. بعد لعنتی شد. مغازه‌ بغلی‌شو گرفت. گنده‌ش کرد. میز و صندلی گذاشت. "خانوادگی"ش کرد. تف به خانواده. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه دیگه نمی‌شه بعد از یه عالم راه رفتن و گرسنگی بهش پناه آورد. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه یه جایی می‌شه مثل تمام مغازه‌های دیگه‌ی خیابون...

باید یه دادگاهی وجود داشته باشه. باید یه دادگاهی وجود داشته باشه که اسد کثیف و آقای ساندوچی جام توش محکوم بشن. محکوم بشن که به بهانه‌ی توسعه‌ی کارشون سرپناه‌های خستگی منو ازم گرفتن و منو گرسنه‌تر و نابودتر رها کردن... باید اینا محکوم بشن... با تموم شدن مغازه‌هاشون خیلی چیزا برای منم تموم شده. خیلی چیزا نومیدکننده شده...


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۶
  • ۵۸۲ نمایش
  • پیمان ..

باغ کتاب تهران

۲۰
ارديبهشت


1-تپه‌های عباس‌آباد. بالابلندی‌هایی در میانه‌ی شهر تهران. قبل از انقلاب تز داده بودند که این تپه‌های بادخیز را بدهند به سفارت‌خانه‌های کشورهای مختلف تا تکه‌های خاک کشورشان را در میان این تپه‌ها علم کنند. زد و انقلاب شد و این طرحِ[ابلهانه] هم هوتوتو شد. سال‌ها بعد نشستند دو دو تا چهارتا کردند که بیاییم این تپه‌ها را بکنیم مرکز فرهنگی تهران. طرح تفضیلی‌اش آماده شد و این روزها تقریبن دارد از آب و گل درمی‌آید. این روزها از بزرگراه مدرس که رد شوی یک پل تازه‌تاسیس را بالای سرت می‌بینی. این پل ورودی فرهنگ‌کده‌ی تهران است. این جوری‌هاست  که نقشه کشیده‌اند که یک خانواده در یک روز تصمیم می‌گیرد فرهنگ‌دانش را غنی کند. از این پل بالا می‌آید. به بوستان آب و آتش می‌رسد. اعضای خانواده کمی آب‌بازی می‌کنند. بعد راه می‌افتند به سمت باغ‌موزه‌ی دفاع مقدس، یاد امام و شهدا را پاس می‌دارند. بعد از یک دریاچه‌ی مصنوعی رد می‌شوند و می‌رسند به باغ کتاب تهران. کلی کتاب می‌خرند(چه خانواده‌ی پول‌دار و خوشبختی) و کتاب‌خانه‌ی ملی ایران و فرهنگستان‌های علوم و زبان و ادب فارسی و غیره را هم مشاهده می‌کنند و بعد شب می‌شود و آن‌ها می‌روند خانه‌شان. 

2-پروژه‌ی درس تهویه‌ی مطبوع‌مان بود. بازدید از باغ کتاب تهران داخل پرانتز شرکت کیسون.باغ کتاب طرحی است برای یک نمایشگاه دائمی کتاب در تهران. یک فضای وسیع نمایشگاهی که مثل نمایشگاه بین‌المللی کلیه‌ی ناشران درش شرکت داشته باشند، و در تمام طول سال. شرکت کیسون پیمان‌کار پروژه‌ی باغ کتاب تهران است. یک شرکت بین‌المللی که برخلاف نام خارجکی‌اش یک شرکت خصوصیِ کاملن ایرانی است. شرکتی که این سال‌ها پروژه‌های مهندسی‌اش از هندوستان و قزاقستان و عراق و الجزایر و گینه‌ی بیسائو تا ونزوئلا را آباد کرده و البته فرودگاه بین‌المللی امام خمینی هم کار همین کیسونی‌هاست. 

سوار اتوبوس 302 شدیم و رفتیم به طرف بزرگراه حقانی و باغ کتاب تهران. 

شرکت کیسون یک شرکت خصوصی بین‌المللی است. این از همان اول کار حقنه‌مان شد. 

وارد محوطه که شدیم نفری یک کلاه ایمنی سبز دادند دست‌مان. انتظار داشتیم که وارد یک سالن شویم و مثلن برای‌مان یک کلیپ از پروژه پخش کنند و بعد توی آن گرمای سر ظهر نفری یک لیوان آب هم تعارف‌مان کنند. ولی کور خانده بودیم. شرکت خصوصی و ازین ولخرجی‌ها؟! مهندس طراح تاسیسات پروژه راهنمای‌مان بود. ما را توی همان فضای خاک و خل اطراف پروژه ایستاند و کمی در مورد تاسیسات تهویه‌ی مطبوع و گرمایش و سرمایش صحبت کرد. بعد 2نفر از واحد اچ اس ای(واحد ایمنی) پروژه آمدند. مهندس ایمنی از طنز بهره‌ی خوبی داشت. گفت از افعال معکوس استفاده می‌کنم تا بهتر بفهمید: پراکنده حرکت کنید و عکس یادگاری بیندازید. به جای زیر پای تان به آسمان بالای سرتان نگاه کنید تا در من‌هال‌های 20-30متری سقوط آزاد کنید. کلاه ایمنی سرتان نگذارید تا با مخ بروید توی لوله‌ها. و... این که برای یک بازدید یک ساعته آن هم از یک پروژه‌ی تمام‌شده این قدر واحد اچ اس ای فعال بود کاردرست بودن کیسون را حقنه‌مان کرد.

باغ کتاب تهران

3-پروژه‌ی باغ کتاب تهران یک نمونه از کار طراحی و ساخت هم‌زمان است. ایده‌ی کار یک طرح مدولار است. یعنی تفکر حاکم بر طراحی ساختمان و تاسیسات مکانیکی و برقی‌اش این است که کلیه‌ی عناصری که ساختمان را می‌سازد شبیه به هم و تکراری باشد. در واقع با ساخت یکی از مدول‌ها قسمت‌های بعدی هم مشابه می‌شوند و به راحتی و با سرعت بیشتری می‌توان طرح را اجرا کرد. به خاطر هم‌زمان بودن طراحی و ساخت باید به طور هم‌زمان تجهیزاتی مثل آسانسورها، پله‌های برقی، مصالحی که دیوارها را با آن اجرا می‌کردند و نحوه‌ی اجرای تاسیسات مکانیکی تصمیم‌گیری و لحاظ می‌شد. 

در ساختمان باغ کتاب تهران تمام زوایا قائمه و کلیه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند. (به خاطر مدولار بودن طرح)به طور مثال در این پروژه هیچ‌گاه خبری از پارتیشن‌های یک متری یا 97 سانتی متری یا 115سانتی‌متری نخاهد بود. پارتیشن‌ها تنها مضاربی از 60هستند. یا 60سانتی‌متری یا 120سانتی‌متری یا... یا در کف‌سازی تمام سنگ‌های کف، 60در60 سفارش داده شده‌اند و چون همه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند هیچ قطعه‌ای از وسط بریده نمی‌شود و پرتی سنگ وجود ندارد. سقف‌های کاذب هم همگی ضریبی از 60هستند. تمام دریچه‌ها  و محل نصب چراغ‌ها هم همین‌طور...

باغ کتاب تهران یک ساختمان چند طبقه‌ی نمایشگاهی است که در زمینی به مساحت 11هکتار اجرا شده. از این میزان حدود 2هکتار را بام مجموعه شکل داده. کل محدوده‌ی بام ساختمان به صورت یک بام سبز خیلی بزرگ است و مردم می‌توانند روی بام بروند و از فضای سبز پشت‌بام استفاده کنند. برای ایجاد بام سبز اول پیشنهاد شده بود که حدود 60سانتی‌متر خاک‌ریزی انجام شود.  بعد در حین ساخت متوجه شدند که تکنولوژی جدیدی به وجود آمده که 60سانتی‌متر خاک را تبدیل به 15تا 20 سانتی‌متر خاک می‌کند و باز هم امکان رویش چمن و گل را فراهم می‌کند. این از فواید طراحی و ساخت هم‌زمان است که می‌توان طرح اولیه را بلافاصله ویرایش کرد. 

بام سبز باغ کتاب تهران الان آماده است.

باغ کتاب تهران

4-تاسیسات تهویه‌ی مطبوع ساختمان باغ کتاب 3000متر مربع وسعت دارد. سیستم سرمایشی‌اش چیلرهای جذبی گازسوز هستند. چیلرهای EBARA که از بهترین چیلرهای جذبی وارداتی هستند. برج خنک‌‌کن‌ها هم EBARA هستند. بویلرهای سیستم گرمایشی اما تولید داخل هستند. هواسازهای داخل سالن هم همگی ساخت شرکت ایرانی ساران هستند. یک عالمه پمپ آب هم برای پمپ آب به برج‌های خنک‌کن، برای پمپ آب به تاسیسات گرمایشی و سرمایشی، برای پمپ آب گرم به سرویس‌های بهداشتی و ... توی موتورخانه ردیف شده بودند. اجرای تاسیسات مکانیکی پروژه‌ی باغ کتاب تهران در کمال دقت و تمیزی است. 

البته آقای مهندس طراح از این که در ایران برای ساختمان‌ها به جای چیلرهای تراکمی از چیلرهای جذبی استفاده می‌کنند به شدت ناراضی بود. از اجبارهای طراحی در مهندسی ایران ناراضی بود. چیلرهای تراکمی برق مصرف می‌کنند و چیلرهای جذبی گازسوزند. در ایران اعتقاد عمومی بر این است که گاز از برق ارزان‌تر است. پس استفاده از چیلرهای جذبی بهتر است. در حالی که هر چه قدر جلوتر می‌رویم سوخت‌های فسیلی ارزش بیشتری پیدا می‌کنند و دیوانگی محض است که برای تهویه‌ی مطبوع گاز خدادادی را بسوزانیم. مثال هم می‌آورد از آمریکا که 90درصد سیستم‌های تهویه‌شان تراکمی است. از برق استفاده می‌کنند. مثل ما دیوانه نیستند که نفت و گاز بسوزانند. در مورد ژاپن گفت که درست است که آن‌ها از چیلر جذبی استفاده می‌کنند. اما حرارت لازم برای چیلر را از خورشید تامین می‌کنند و چیلرجذبی‌های‌شان خورشیدی است. آن وقت ما...

5-بازدیدمان تمام شد. از تشنگی له له می‌زدیم. ما را راهنمایی کردند به سمت سرویس‌های بهداشتی کارکنان که یک آب‌سردکن هم آن‌جا بود. یک شیر آب داشت و 24نفر آدم تشنه! دیگر خود کیسونی‌ها خجالت کشیدند. رفتند و از توی کانکس‌هاشان آب معدنی آوردند. پذیرایی با نفری یک بطری آب معدنی صورت گرفت. تمام.

  • پیمان ..

یه روز من و سامان داشتیم طرف‌های آزادی چرخ می‌زدیم که دیدیم یه پرایدیه شاخ شده. منم که سرم درد می‌کنه واسه کلک بازی. سه شماره پراید و گرفتم و یه جا پشت چراغ چسبوندم کنارش. دیدم بله؛ دو تا شاه‌داف دارن تیک‌تاک می‌کنن. به شاگرد راننده اشاره کردم شیشه رو بده پایین. جونور یه جوری ابرو انداخت بالا که قشنگ ویرونم کرد. چه مژه‌هایی، فر خورده بود تو آسمون. به سامان گفتم راننده مال تو. اونم گفت راننده مال من. ده ثانیه مونده بود چراغ سبز شه، شروع کردن گاز و گوز کردن که یعنی چی؟ بیا یک و دو بندازیم! منم از خدا خواسته، دی‌جی تی‌اس‌تو رو انداختم تو سیستم، ولوم تا آخر، فاز نید فور اسپید برداشتم. خب، حاجیت هم که تمامِ ونک، پاسداران، ستارخان، به اسم حمید شوماخر یا حمید رُد رانِر می‌شناسن. بگذریم. کُل یادگار رو اُس کردیم. پدرسگ دافیه هم لایی‌بازیش خوب بود. هرجا کشیدم، اونم پشت سرم کشید. تا اینکه نزدیکای فرحزاد کَلش خوابید. یه جا یه دونه از این وانت گاویا داشت جفت یه ماشین دیگه می‌رفت که دقیق یادم نیست چی بود ولی به احتمال کادیلاکی چیزی بود. یه جوری می‌رفتن بگم موتور از لاشون رد نمی‌شد، من گفتم عَلَلا، با معکوس صاف رفتم بینشون. حالا سرعتمون هفتاد هشتاد تا بود، ایزی! سامانم دستاش رو داشبورد، جفت کرده بود. آقا خلاصه زد و ما مویی رد شدیم، جوری که قد یه کاغذ چپ و راست می‌شد، مالیده بودم. وانتیه بوق بوق، منم فینگرو حواله کردم و اومدم به سامان بگم «داری دست‌فرمون دآشتو» که یهو صدا تصادف اومد. نگاه کردم تو آیینه دیدم یا ابوالفضل، دافیه اومده پشت سر من رد کنه زده وانت و مانت و همه رو برده تو باقالیا. صحنه چِتی ها! سامان گفت یا خدا، بزن بریم که شهیدشون کردی. من رو می‌گی، پرم ریخت، اومدم گولّه کنم دیدم دلم نمیاد. یه دویست سیصد متر که رفتیم زدم کنار. به سامان گفتم تو بشین تو ماشین من برم یه سر و گوشی آب بدم. سامان شااآکی شد گفت، فردین‌بازی در نیار، پامون گیره. گفتم راه نداره داش. خاطر زیده رو می‌خوام بدرقم. هیچی دیگه، انگار نه انگار، تریپ رهگذر قدم‌زنان رفتم تا معرکه. دیدم اتوبان بسته شده، یه مشتی علاف هم جمع شدن و وانتیه دوتا زیدا رو پیاده کرده داره هوچی‌گری می‌کنه. غربتی فکر کرده بود آقاشونه، کم مونده بود بندازتشون زیر چک و لقد. حالا گلگیر و دیاق پراید ترکیده ولی وانت فوقش یه خال افتاده. منو می‌گی، داد زدم صداتو بیار پایین، مگه دزد گرفتی؟ تا چشم زیدیه به من افتاد انگار خود سوپرمنو دیده. طفلکم مثل فنچ ترسیده بود. گفتم دخترخاله شما بشین تو ماشین. وانتیه هم که منو شناخته بود، کارد می‌زدی خونش نمی‌ریخت. اومد دری‌وری بگه، دو سه تا فحش تخصصی یادش دادم. حروم‌زاده موزی دست انداخت یخه رو کشید، تی‌شرتم جر خورد. اون هم کدوم تی‌شرت! یه ورساچه اصل داشتم، ممد لباسیِ تو پلاسکو خودش برام از ترکیه آورده بود. چیز نازی بود. دیدم ورساچم اینطوری شده گفتم گور خودتو کندی، یه کف‌گرگی تپل گذاشتم تو صورتش. کلّاً من خیلی بددعوام. شگردم غافل‌گیریه. تا ملت منو گرفتن، یارو رفت از تو ماشین عصا کشید. عصا رو برد تو هوا که یه دفه کلان آژیر کشید. من اومدم بپیچم برم دیدم زابیله. فاز کتک‌کتک‌خورده‌ها برداشتم. تیز گفتم جناب سروان به دادمون برسین، این آقا اول داشت دختر مردم رو می‌زد، اومدم بگیرمش رو من عصا کشید. ایناها ملت شاهدن. یهو صدا سامان از تو جمعیت اومد که راست می‌گه جناب سروان، طرف قاطی کرده. اون بدبخت هم به تته‌پته افتاد و خلاصه آقا سرتو درد نیارم. آخرش این طوری شد که ما همون‌جا پونزده بیست تومن دستی دادیم به طرف و قضیه حل شد رفت پی کارش. خلوت که شد راننده پراید گفت، دمت گرم و مرسی و خدافظ. گفتم لااقل تا دم ماشینمون ما رو ببر. گفت باشه. زدم رو شونه خودم که داش حمید سی ثانیه وقت داری مخو بزنی. تا نشستیم عقب، به زیدیه سلام کردم. گفت سلام. از تو آیینه نگام کرد، دیدم یا خدا. عجب چشمایی، چه مژه‌هایی. گفتم من حمیدم. گفت منم مژگانم. پرسید چرا برگشتی؟ اومدم بگم مرام ما این‌طوریه و از این شرّوورّها، نمی‌دونم چی شد یه هو حرف راست مثل آب از دهن غریقی که دارن سینه‌اش رو فشار می‌دن پرید تو فضا. گفتم مژه‌هات. برگشتم مژه‌هاتو دوباره ببینم. هیچی نگفت. منم ساکت شدم. رسیدیم دم ماشین، یهو دلم گرفت. دیدم فرصت تموم شده و ضایع کردم و اصلاً دیگه بی‌خیال. اومدم پیاده شم، دیدم چهار پنج تا گردو سبز کف ماشینه. همون موقع مژگان گفت: می‌خوای از این گردوها بردارین. یکیش رو برداشتم و گفتم خدانگهدار و منتظر سامان هم واینستادم. فوری نشستم پشت رل. گردو رو گذاشتم رو داشبورد و به جا تی‌اس‌تو داریوش پلی کردم. یه دو دقیقه بعد سامان اومد گفت بریم فرحزاد، اینا هم دنبالمون میان. حالا جریان چی بود؟ سامان بهشون گفته بود من تعمیرکار خوش‌قیمت آشنا دارم، بریم همین الآن ماشینتو بزاریم واسه تعمیر. اینو گفت و داریوش هم خوند «تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من..»، گفتم یا بخت و یا اقبال، بزن بریم. بعدشم که تو ترافیک کنار هم رفتن همانا و یخمون باز شدن همان. دیگه اون‌قدر رفیق شدیم که یه جا مژگان یه حرکت عشقی زد: از تو کیفش یه سوتشرت دروورد داد من رو تی‌شرتم بپوشم که یه وقت گیر بهمون ندن. من مستِ بوی سوتشرت بودم که یه دفعه دیدم اینا از ما جلوتر دارن می‌رن، رفتم که بهشون بگم دنبال ما بیاید، دیدم اِ! این که یه یارو سیبیله‌ست پشت فرمون، معلوم شد گمشون کردیم. آقا دنیا رو سرم خراب شد. سامان گفت باید همین اطراف باشن، تا دیر نشده بیا این کوچه پس‌کوچه‌ها رو بگردیم. منم دیگه معطل نکردم، مثل فرفره می‌پیچیدم تو این کوچه‌ها. تا این که اتفاقی که نبایست می‌افتاد افتاد. نمی‌دونم از کدوم قبرستونی یه دفه یه موتوری جلوم سبز شد، ¬هرچی اومدم بزنم رو ترمز دیدم نمی‌شه. نگو گردوهه قل خورده بوده رفته بوده زیر پدال. چشمت روز بد نبینه. چنان زدم در باسن موتور که یارو چهارتا معلّق تو هوا زد. بدجوری گرخیده بودم. پیاده شدم دیدم یارو داره فحش می‌ده گفتم خدایا شکرت. موتورشو جمع کردیم، کشوندیمش یه کناری. ملت همیشه درصحنه‌ام که فقط منتظرن یه جریانی بشه، وایسن کارشناسی کنن. سامان اومد معاینه‌اش کنه، یکی از تو جمعیت گفت، دست نزن بهش، فقط زنگ بزن اورژانس. سامانم رفت رو مخش داد زد که من پزشکم تو چه‌کاره‌ای این وسط؟ اون بیچاره هم گفت چرا قاطی می‌کنی؟ من هم خیاطم،این آقا هم نونواست، اون آقا هم بقاله. یهو به سرم زد برم از بقاله یه آبمیوه‌ای چیزی برای موتوریه بگیرم. از تو جمعیت که اومدم بیرون، یهو چشم تو چشم مژگان شدم. گفت حواست کجاست؟ چرا ما هرچی بوق و چراغ زدیم واینستادی؟ گفتم من عاااشقم، حالا هم که گرفتار شدم. سوتشرتشو بهش دادم و اومدم برم تو بقالی، صدام زد که ما باید بریم خونه. موبایلتو بده شمارمو بزنم توش... گفتم تو عشقی به خدا. خلاصه آقا اونا رفتن و ما یکی دو ساعتی گرفتار موتوریه بودیم. خلاص که شدیم اومدم یه مژگان زنگ بزنم، دیدم ای دل غافل. شماره‌ای که زده نه‌رقمیه. تازه یادم افتاد 5 و 2 گوشیم قلق داره. نشستم ده بیست تا شماره رو امتحان کردم، شاید پیداش کنم که فایده ای نداشت. خیلی دمغ شدم. یعنی تا همین امروز دمغم. اینایی هم که تعریف کردم، فقط به این امیده که یه روز مژگان بخونه و شمارشو تو کامنتا بزاره.

امید بنکدار

برداشت از سایت پرونده

  • پیمان ..

Generation jobless

۱۹
ارديبهشت

بی کاری

این‌جا توی مجله‌ی اکانامیست (The Economist) نوشته که حدود 300میلیون نفر از افراد 15 تا 24سال در تمام دنیا بی‌کارِ بی‌کارند. یعنی نه درس می‌خانند، نه سر کار می‌روند، نه کارآموزی می‌روند، نه پول درمی‌آورند، نه هیچی. 

300میلیون نفر جوان 15تا 24ساله یعنی یک چهارم جوان‌های کل عالم. کجا اند؟ لش افتاده‌اند گوشه‌ی خانه یا لش افتاده‌اند لابه‌لای صفحات اینترنت یا لش افتاده‌اند کنار خیابان‌ها یا...؟

محمد می‌گوید این مقاله‌ی اکانامیست خودش، خیلی، خیلی چیزها را توضیح می‌دهد...


  • پیمان ..

در نمایشگاه کتاب

۱۸
ارديبهشت

در نمایشگاه کتاب

1-آقای نویسنده پشت دخل ایستاده بود. فروشندگی می‌کرد. ما به غرفه‌اش نزدیک شدیم و مشغول نگاه کردن به کتاب‌ها شدیم. خانمی آمد و احوال یک کتاب و قیمتش را گرفت. بعد بی‌خیال خرید شد و داشت می‌رفت که آقای نویسنده از میان آن همه کتاب، کتاب خودش را بیرون کشید و گفت این کتاب خیلی خوبی است. در مورد فلان چیز است و قیمتش هم مناسب. ما به آقای نویسنده نگاه کردیم. او ما را نمی‌شناخت. ما هم به جز یکی‌مان نمی‌شناختیمش به قیافه. آقای نویسنده نگفت که آن کتاب برای خودش است. در مقام یک فروشنده داشت کتاب خودش را تبلیغ می‌کرد.

2-می‌گفت تا الان 8-9تا اسمس و تلفن داشتم که همین هم‌دوره‌ای‌های ما توی دوچرخه و سروش نوجوان و کانون پرورش فکری و این‌ها گفته‌اند که کتاب چاپ کرده‌ایم و بروید بخرید. نکرده‌اند توی وبلاگ‌شان یا صفحه‌ی فیس‌بوق‌شان بنویسند که کتاب چاپ کرده‌ایم و این کتاب ما در مورد این است و پایش زحمت کشیده‌ایم و اگر خوش‌تان می‌آید بروید بخرید. از شیوه‌ی تبلیغ چهره به چهره استفاده می‌کنند. 

3-من از یوسف علیخانی خوشم می‌آید. از وبلاگش خوشم می‌آید. ولی بیش از وبلاگش از شیوه‌ی کاری‌اش خوشم می‌آید. این که اول مطالعه کرده. رفته با چند تا نویسنده‌ی عامه‌پسند مصاحبه‌های مفصل کرده. بعد نشسته دو دو تا چهار تا کرده که نویسنده‌ها برای چه و برای که کتاب می‌نویسند، نشسته نگاه کرده کی‌ها کتاب می‌خانند. بعد قر و اطوارهای روشنفکری را که ما برای مخاطب خاص و مخاطب باشعور شر و ور می‌نویسیم ریخته دور، رفته یک انتشاراتی راه انداخته به نام آموت و شروع کرده به چاپ کردن کتاب‌هایی که می‌شود خاندشان. کلی کتاب 400صفحه‌ای ایرانی چاپ کرده از نویسنده‌هایی که قر و قمیش نیامده‌اند. مثل بچه‌ی آدم نشسته‌اند قصه نوشته‌اند. قصه‌هایی که مخاطب عام هدف‌شان است و... امروز دیدمش. توی غرفه‌ی انتشاراتش ایستاده بود و خلاصه‌ی کتاب‌های فراوان روی میزش را برای آدم‌های عادی تعریف می‌کرد. 2تا رمان از آموت خریدم. 400صفحه‌ای و قطور. ولی نگران نخاندن‌شان نیستم.

4-کتاب‌های‌شان را روی میز چیده بودند. یکی از کتاب‌ها برچسب برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری داشت. برچسب را دور تا دور کتاب چسبانده بودند، نمی‌شد کتاب را تورق کرد. کتاب را برداشتم که تورق کنم. ولی برچسبه ضایعم کرد. پسر فروشنده گفت: برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری پارسال شده این کتاب. می‌خای بازشو برات می‌یارم الان نگاه کنی. گفتم: نمی‌خاد! گفت: یعنی برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری ارزش یه نگاه انداختنم نداره؟ گفتم: یحتمل زبان‌بازیه کتابش فقط. من بخرش نیستم. زحمت زیادی می‌شه برات!

5-کتاب‌ها گران بودند. خیلی گران بودند. ولی گرانی‌شان اصلن بد نبود. کتاب‌ها را برمی‌داشتم. به قیمت نگاه می‌کردم. بعد سبک سنگین می‌کردم که آیا ارزشش را دارد که این همه پول برایش بدهم؟ گران بودن کتاب قدر و ارج کتاب‌ها را برایم بالاتر برده بود. مجبور بودم فقط کتاب‌های خوب را بخرم. یک جورهایی کتاب‌های متوسط بی‌خاصیت شده بودند برایم. تازه فهمیدم که کتاب‌های خوب چندان هم زیاد نیستند و اصلن کتاب‌های خوب تازه‌چاپ به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسد. کتابی که خوب نیست نباید خریده شود. اصلن نباید چاپ شود...

6-نمایشگاه خلوت بود. واقعن خلوت بود. حداقلش این است که دانشجو جماعت بی‌کارتر ازین حرف‌هاست و روز میانی هفته می‌تواند چهار تا کلاسش را بپیچاند و بیاید. ولی واقعن نسبت به سال‌های قبل خلوت‌تر بود. این فقط یک نگاه است. آمار و ارقام دست من نیست. شاید ناظر خوبی نیستم. خب معلوم است. ناظر بی عدد و رقم ناظر خوبی نیست دیگر. ولی خلوت‌تر بود...!

7-وبلاگم را فیلتر کردند. وبلاگی که 3ماه پیش ساخته بودم و یک وقت‌هایی که اعصاب معصاب نداشتم، می‌رفتم و با آن اسم دروغین، خودم را بی هیچ سانسوری تویش تخلیه می‌کردم فیلتر شد. نمی‌دانم کی فیلتر کردندش. شاید امروز. شاید دیروز. شاید هفته‌ی پیش. کم بهش سر می‌زدم. فقط برای خالی کردن خودم می‌رفتم و می‌نوشتم. ولی برایم عجیب بود. در طول این 3ماه شاید 10تا پست هم تویش ننوشته بودم. بعد این 10تا پست حتا یک کامنت هم نداشتند. تو بگو این کامنت‌های تبلیغاتی. اصلن کسی نمی‌خاندش. آمارگیر هم که گذاشتم، تعداد بازدیدها 2تا در روز بود که یکی‌اش خودم بودم و آن یکی هم اتفاقی هر بار یک نفر. امروز که رفتم چیزکی بنالم دیدم بلاگفا راهم نمی‌دهد که: "این وبلاگ به دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مسدود شده است." حتا یادم نمی‌آید چه چیزهایی تویش نوشته بودم. حتا نکردند بگذارندش که بفهمم چی نوشته بودم و یادم بیاید... نامردها.

  • پیمان ..

در اتوبوس

۱۷
ارديبهشت

به ایستگاه چهارراه ولیعصر که می‌رسیم می‌گوید: موبایلت داره زنگ می‌خوره. 

به جیب شلوارم دست می‌زنم. نمی‌لرزد. می‌گویم: نه. و گوشی را از جیبم بیرون می‌کشم. نه. کسی زنگ نزده. با لبخند نشانش می‌دهم که کسی سراغم را نگرفته. می‌گوید: خیال کردم داره زنگ می‌خوره.

پهلوی هم نشسته‌ایم. ردیف آخر. شاه‌نشین. می‌گویم: شاید لرزش موتور اتوبوس بوده. خیال کردی موبایله.

نگاه حسرت‌برانگیزی به K750 از جنگ‌برگشته‌ام می‌اندازد. کف دستش را روی سر کچل‌کرده‌اش می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. می‌گوید: موبایلمو گرفتن. همه‌ش فکر می‌کنم موبایل داره می‌لرزه. گاف دادم دژبانی گرفت.

محض هم‌دردی می‌گویم: می‌دن خب.

می‌گوید: آره. ولی کار داشتم باهاش. 

بعد می‌گوید: تا ترمینال چند تا ایستگاه مانده؟

می‌گویم: 17-18تا ایستگاه. 

خبر خوبی بهش نداده‌ام. باید سر صحبت را باز کنم که بچه‌ی کجایی مثلن. ولی حالش را ندارم. حال کتاب خاندن هم ندارم. صبح مانده بودم که "نیمه‌ی تاریک ماه" گلشیری را بیندازم توی کیفم یا "نمود خود در زندگی روزمره" را. جفت‌شان سنگین می‌شد. نمود خود کم‌حجم‌تر بود. آن را انداختم. ولی حالی برای باز کردن صفحات و خاندن ندارم. هوا گرم است. من خسته‌ام. فکر می‌کنم. به "بی‌‌وقتی" فکر می‌کنم.

چهارشنبه فراز و حمید گفتند فردا برویم نمایشگاه کتاب؟ گفتم نه. 

نیم‌ساعت بعدش المیرا زنگ زد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب را؟ گفتم:نه. گفت: سرت شلوغه؟ گفتم: کار دارم. دیگر نگفتم که چه کار دارم. 

شبش هم عباس اسمس داد که 4شنبه‌ی هفته‌ی دیگه قرارمان نمایشگاه کتاب. هر کی اومد قدمش روی چشم هر کی نیومد به درک. جوابش را ندادم که می‌آیم یا نه. 

دیروز هم محمدرضا اسمس داد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب؟ گفتم آزمایشگاه مقاومت مصالح دارم نمی‌رسم. رد دادم او را هم.

اسمش بی‌وقتی است.

یاد روزهای اول دبیرستانم افتادم. شیفت عصر دبیرستان دکتر شریعتی. سال اولی بودن و لولو خورخوره‌ای به نام سیدرضا. اردیبهشت ماه شده بود. دلم نمایشگاه کتاب می‌خاست. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که توی سروش نوجوان و دوچرخه معرفی‌شان را خانده بودم بخرم. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که بقیه خانده بودند و من نخانده بودم ببینم و بخرم. دلم می‌خاست بروم سالن کودک و نوجوان. بروم نشر مرکز(کتاب مریم) و هر چه رولد دال دارد بخرم با تخفیف. دلم پر می‌کشید. تلویزیون که از نمایشگاه کتاب می‌گفت حسرت به دل می‌شدم. نمی‌توانستم بروم. مدرسه داشتم. صبح هم کسی نبود باهاش بروم. بغل‌دستی‌ام و پشت سری‌ام و تمام کسانی که زنگ تفریح‌هایم را با آن‌ها می‌گذراندم آدم‌هایی بودند که از رولد دال هیچ درکی نداشتند. کسی نبود. پیچاندن مدرسه؟! از این جرئت‌ها نداشتم. سید رضا ترسناک‌تر ازین حرف‌ها بود. تنها که باشی ازین جرئت‌ها نخاهی داشت. حسرت به دل می‌ماندم و غر به جان مامان و بابا می‌زدم و آخرش آن‌ها صبح جمعه من را برمی‌داشتند می‌بردند نمایشگاه. هیچ کسی نبود و من دست به دامن آن‌ها می‌شدم. ولی حالا...

حالا که دیگر حوصله‌ی دیدن مصلای تهران را ندارم. حالا که کف سنگ گرانیت مصلای تهران پاهایم را درد می‌آورد. حالا که هیچ انگیزه‌ای برای دیدن کتاب‌های گران و نگاه کردن و خریدن نخریدن‌شان ندارم. حالا که حالم از شلوغی جلوی مصلا به هم می‌خورد. حالا که دیگر آن شوق را ندارم، حالا می‌توانم با هر کسی که دلم خاست بروم نمایشگاه.

همیشه همین طور است. هیچ چیز به موقعش اتفاق نمی‌افتد. همیشه دیر می‌شود. وقتی که دیگر شوقش نیست به چیزی که شوقش را داشتی می‌رسی. وقتی که دلت پرپر می‌زد تنها بودی و حالا... دوستان پایه‌ای داری...اما...  بی‌وقتی است.

از پنجره به شاسی‌بلندی که پشت چراغ قرمز ایستاده نگاه می‌کنم. دخترکی که پشت فرمانش نشسته توی صندلی گم شده. از خودم می‌پرسم: اصلن پاش به پدال گاز و ترمز می‌رسه؟ فنچولِ ریقو.

این هم بی‌وقتی خاهد شد. این روزها که حالش را دارم و دلم می‌خاهد بزنم به جاده‌ها و دلم می‌خاهد که جاده‌های سخت و بکر با بروم ماشین برو را ندارم. ولی بعد روزی می‌آید که ماشین درست و درمان زیر پایم می‌آید. من کچل‌تر از حالا شده‌ام و احتمالن آرام‌تر و ترسان لرزان تر از این روزهایم توی جاده‌ها می‌روم و هیچ جای خاصی هم نمی‌روم. بی‌وقتی... همیشه دیر اتفاق افتادن...

به سرباز بغل‌دستی‌ام نگاه می‌کنم. خم شده به سمت جلو و سرش را گذاشته روی صندلی جلویی و چرت می‌زند. دل‌نگران کی است؟ منتظر کی است که دوست دارد زودتر به ترمینال برود؟ منتظر تماس کسی بوده که این جور از پیچانده‌شدن موبایلش ناراحت است؟ چه نگاه حسرت‌برانگیزی به گوشی‌ام انداخت. این گوشی خمپاره خورده‌ی بی‌رنگ و رو که قابش از هزارجا ترک و واترک برداشته و رنگش از نقره‌ای به سفیدی و خاکستری رسیده حسرت‌برانگیز است؟! 

همه چیز آدم باید به همه چیز آدم بیاید؟ این از آن سوال‌هاست که هیچ وقت نتوانستم تکلیفم را باهاش مشخص کنم. مثل تراز کنکور می‌ماند؟! مثلن 3تا درس داری. اگر تو هر 3تای این درس‌ها را 50درصد بزنی نسبت به حالتی که یکی از درس‌ها را 80درصد بزنی و یکی را 20درصد و یکی را 50 درصد، تراز بالاتری خاهی داشت. ترازمندی خاهی داشت. (ترازمندی چه کلمه‌ی دقیقی است برای توصیف این حالت) خب رتبه‌ی کنکور را هم بر اساس تراز می‌سنجند. تو نمی‌توانی قمپز در کنی که اوف من فیزیک را 80درصد زده‌ام. چون آن 20درصد شیمی‌ات رتبه‌ات را به فنا داده. تو در فیزیک شاخی ولی به هیچ جایی نمی‌رسی. هیچ چی نمی‌شوی. زندگی واقعی هم همین است؟ 

نمی‌دانم. آدمی که ترازمند است همه چیزش به همه چیزش می‌آید. گوشی K750 درب و داغانش با پراید درب و داغان و کوله‌پشتی چپل چلاقش هم‌خانی دارد. این خوب است؟ نمی‌دانم. آدم‌های کاریکاتوری(شاید واژه‌ی خوبی نیست برای توصیف) هم جالب‌اند. آدم‌هایی که لنگه‌کفشی که به پا دارند 10هزارتومن هم نمی‌ارزد. پول بلیط اتوبوس را از سر نداری می‌پیچانند. اما یک گوشی موبایل دارند که 2میلیون تومن می‌ارزد. یعنی یک چیزی دارند که 80درصد است. بقیه‌ی چیزهای‌شان شاید 20درصد هم نباشد. اما مگر عقل مردم به چشم‌شان نیست؟ جایگاه و احترام اجتماعی که دقت محاسباتی تراز کنکور را ندارد. خودش و همه گوشی 80درصد را نگاه می‌کنند دیگر. مگر نه؟ یک جور دلخوشکنک است. من این را ندارم. این نیستم. توی این هیچی نیستم. ولی توی این یک مورد شاخم. عرضه‌ی بقیه‌ی چیزها را ندارم. ولی عرضه‌ی این یکی را دارم. این حالت بد نیست که؟ اگر این خوب است پس ترازمندی بد است؟ نمی‌دانم... ترازمندی بد نمی‌شود که...

خابم گرفته. می‌خابم. به ایستگاه آخر که برسم سرباز بیدارم می‌کند...

  • پیمان ..

شامگاه

۱۵
ارديبهشت

کوچه غروب را از سر گذرانده. گرمای دم‌کرده‌ی روز را نسیم شامگاهی از کوچه برده. صدای برخورد قاشق‌ چنگال‌ها و بشقاب‌ها هم تمام شده. نسیم شامگاهی بوی غذهای مختلف را از مشام کوچه گذرانده و کوچه از گرسنگی سیاه و تاریک شده. حالا کوچه مانده و ردیف ماشین‌های پارک شده در دو طرفش و نور زرد و نارنجی چند تیر برقی که چند متر به چند متر کوچه را روشن کرده‌اند. و زیر نور دایره‌ای و زرد یکی از تیربرق‌ها مرد و زنی ایستاده‌اند. 

زن مانتوی سبز به تن دارد و شال آبی به سر. نیم‌رخِ مرد ایستاده و سرش را کجکی نگه داشته. جوری که نور زرد تیربرق بپاشد روی گوش و گونه‌اش. مرد قدبلندتر است. پشت به نور ایستاده. شال آبی را از روی گوش زن پس زده و با دو دست‌هایش دارد گوشواره‌ی زن را به گوشش می‌اندازد.

کوچه و نسیم شامگاهی بوی گوش زن را می‌بلعند.


  • پیمان ..

قطاربازی

۰۹
ارديبهشت

قطار تهران ساری

"قطار از کوه و دشت و بیابان می‌گذرد، دور از شهر و ساختمان، چشم‌انداز می‌دهد و افق و اسمان و ایستگاه‌هایی که محل معمول عبور ما نیست. قطار یکنواخت و معمولا کند می‌رود، کم‌خطر است و از مقابل مناظر وسیع می‌گذرد. فرصت مغتنمی برای خلوت با خود و نقب زدن به درون. از ایستگاه اول و اصلی که بگذرد صدای سایش چرخ با ریل تو را دور می‌کند از مکانی که جا گذاشته‌ای. حس از تجربه‌ی یک سفر به دست می‌دهد. مسافر ناگزیر مسیری هستی که می‌روی. تا یک ایستگاه مانده به آخر، عجله‌ی رسیدن به مقصد در تو نیست.ول می‌شوی در خیال، در سکون جایی که بین راه سفر توست. بین راه همان جایی است که هیچ دلیلی نداری به آن فکر کنی چون مال تو نیست. اما قاب عکسی است که پر می‌شود از عکس‌هایی که در فراغت خاطر در آن می‌چسبانی. عکس‌های بین راه گاهی از خاطره‌های انتهای سفر به یادماندنی‌ترند. چون تعهدی در دیدن آن‌ها نیست. بین راه همان بی‌عزمی‌های روح مسافر در فاصله‌ی یک سفر است. همان وقتی است که روح و جسم به ناگزیر آسوده می‌ماند از عزم دیگر تو در زندگی روزمره. اندیشه می‌کنی، لابد خاصه اگر تنها سفر می‌کنی و متوجه ملال هم‌سفرت نیستی...
بین راه مال مسافر خواب از چشم گریخته‌ای است که سفر را برای تقویت خیال آمده..."


از سفرنامه‌ی میناب اصغر عبداللهی/ مجله‌ی همشهری سرزمین من/ اردیبهشت92/ شماره‌ی 44/ص66و 67

  • پیمان ..

کتاب ها

۰۹
ارديبهشت

مروری بر کتاب‌هایی که در یک سال اخیر خانده‌ام:

1- ابله/ فیودور داستایفسکی/ سروش حبیبی/ نشر چشمه. 

خود داستایفسکی از میان کتاب‌هایش ابله را بیش از همه دوست داشته. خاندن این کتاب با ترجمه‌ی روان سروش حبیبی تجربه‌ی عجیبی بود از راه رفتن در هزارتوهای طبقه طبقه‌ی روح آدمی. سعی و کوشش داستایفسکی برای ارائه‌ی شخصیتی که نمی‌تواند بد باشد. نمی‌تواند بداندیشی کند. صادق است. روراست است. دروغ را نه می‌فهمد و نه می‌گوید.پرنس میشکین نازنین... داستایفسکی زیاد حرف می‌زند. از کوچک‌ترین احوالات شخصیت‌هایش نمی‌گذرد و مو به مو شرح می‌دهد. این که چرا فلانی این کار را کرد، چه شد که فلان چیز را گفت. اگر من حال و حوصله‌ی این جور کنکاش در احوالات خودم را می‌داشتم خوشبخت‌ترین و خودآگاه‌ترین آدم روی زمین می‌شدم... ولی از قصه گفتنش غافل نیست. بخش اول کتاب در غافلگیری یک شاهکار تمام عیار است و زن‌های داستان ابله دیوانه می‌کنند آدم را. یک شاهکار کلاسیک به تمام معنا.

2- جوان خام/ فیودور داستایفسکی/ عبدالحسین شریفیان/ نشر نگاه.

جوانی که آرزو دارد پول‌دار شود و برای پول‌دار شدن هزار نقشه می‌کشد. وقتی شروع به خاندن جوان خام کردم شدیدن با این سوژه‌ی داستایفسکی هم‌ذات‌پنداری می‌کردم و دنبال هزاران شباهت بین خودم و دالگورکی جوان بودم. اما داستایفسکی به این سرراستی‌ها رمان نمی‌نویسد. آن شخصیت عارف مسلک ورسیلوف سر راه هر کسی باشد مسیر زندگی را تغییر می‌دهد خب...

ترجمه‌ی عبدالحسین شریفیان به شدت عذابم داد. ناشری که زحمت ویرایش کردن متن را به خود نداده بود و ترجمه‌ای که بعضی جمله‌هایش به بی‌معنایی می‌رسید من را به زحمت انداخت. اگر قرار باشد این کتاب را بخرم ترجمه‌ی رضا رضایی‌اش را می‌خرم.

3- سنگ صبور/ صادق چوبک

به یاری دوستانی مهربان به خاندن این شاهکار صادق چوبک نائل شدم. از نظر زبانی یکی از لذت‌بخش‌ترین کتاب‌هایی بود که خاندم. زبان شکسته و بی چاک و بست شخصیت‌های کتاب تکانم می‌داد. اگر نمایشنامه‌ی آخر کتاب و آن تکه‌ی شاهنامه‌ی وسط کتاب را پاره کنند بیندازند دور فوق‌العاده ست این کتاب. ممنوع‌الچاپ است. ولی گوگل(دوست همه‌ی ما) به رایگان در اختیار قرار می‌دهد. فحش‌های کتاب دایره‌ی لغاتم را زیاد کرد اصلن...

4- خانواده‌ی پاسکوال دوآرته

این‌جا در موردش نوشتم.

5- خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت/ شرمن آلکسی/ رضی هیرمندی/ نشر افق

از آن کتاب‌هاست که خاندن‌شان حال آدم را خوب می‌کند. از آن‌ها که انرژی مثبت به خون آدم تزریق می‌کنند. کشمکش‌های پسر نوجوان این کتاب برای ثابت کردن خودش در دو دنیای متفاوتی که درشان هست آدم را به مبارزه کردن و کم نیاوردن تشویق می‌کند. خاطره‌ی خوبی بود برایم این کتاب. هر چه نگاه می‌کنم کم تاثیر پذیرفتنم از این کتاب واقعن ظلم بوده...

6- اتحادیه‌ی ابلهان/جان اف کندی تول/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه

این ایگنیشس دیوانه، این ایگنیشسی که در جهان مزخرف و یکنواخت بیرون برای خودش یک جهان خیالی عجیب با اعتقادات قرون وسطایی‌اش ساخته و هی گند می‌زند و هی فلسفه‌ می‌بافد و هی آدم باید از خاندن کردار و گفتارش بخندد و قهقهه بزند. دن‌کیشوت را گذاشته توی جیبش رسمن این ایگنیشس.

7- بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم/ دیوید سداریس/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه

مگر می‌شد از این کتاب لذت نبرد؟ یک مجموعه مقاله‌ی سرگذشت‌وار که خاندنش مفرح ذات و ممد حیات است...

8- سفرنامه‌ی برادران امیدوار/ نشر جمهوری

کتاب گرانی بود. 30هزار تومان. اواسط سال 91 خریدم. ولی تورم کار را به جایی کشانده که بعد از 6ماه یک کتاب 800صفحه‌ای با قیمت 30هزار تومان دیگر گران نیست! کلی عکس رنگی داشت و کلی ماجرای عجیب و باورنکردنی از سفرهای برادران امیدوار به 5قاره‌ی جهان. سفرنامه‌های این دو تا برادر در مواجهه‌شان با انسان‌های بومی و بدوی خاندنی بود. خاندن سفرنامه‌های‌شان وقتی به میان بومیان آمازون رفته بودند، وقتی به سراغ قبیله‌ی آدم‌خارهای آمازون رفته بودند، وقتی با ماشین سیتروئن‌شان توی صحرای عربستان زیر طوفان شن مدفون شده بودند، وقتی... آدم را به شگفتی وامی‌دارد. سرگرم‌کننده و شگفت‌انگیز. ای کاش کتاب ویرایش می‌شد فقط...

9- گل‌گشت در وطن/ ایرج افشار/ نشر اختران

این‌جا در موردش نوشتم.

10- مردم‌نگاری سفر/ نعمت‌الله فاضلی

11- هاروارد مک دونالد، 43نمای نزدیک از سفر آمریکا/ سید مجید حسینی/ نشر افق

این دو تا کتاب بالا را این‌جا با هم مقایسه کرده‌ام.

12- زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ نشر خوارزمی: این‌جا

13- خانواده‌ی نفرین‌شده‌ی کندی: این‌جا

14- کشکول تحت ویندوز/ احمد اکبرپور: نویسنده‌ای که در ایام نوجوانی کتاب‌های‌شان را دوست داشتم کتاب طنزی بیرون داده بود که خریدم. خب طنز بود. ولی بدبختانه هیچی ازش یادم نماند. به یادماندنی نبود!

15- ایستادن زیر دکل برق فشار قوی/ داوود غفارزادگان/ نشر چشمه: یک مجموعه داستان از داوود غفارزادگان بود که به یادماندنی نبود برایم.

16- چرخدنده‌ها/ امیر احمدی آریان/ نشر چشمه: 5صفحه‌ی اول کتاب بسیار خوب بود و باقی کتاب... من به این کتاب‌های لاغرمردنی نشر چشمه اعتقادی ندارم. بیشترشان ضدحال‌اند و حرام کردن پول بی‌زبان. کتاب چاق و چله‌های نشر چشمه قابل اعتمادترند...

17- یوسف‌آباد خیابان سی و سوم/سینا دادخواه/ نشر چشمه: به شخصه با این کتاب حال نکردم. ولی از نوشته شدنش خوشم آمد. خاندن آدم‌هایی که در ظاهر درک‌شان برایم سخت است بود. از استثناهای کتاب لاغرهای نشر چشمه بود.

18- ناپیدا/ پل استر/ خجسته کیهان/ نشر افق

19- دفترچه‌ی سرخ/ پل استر/ شهرزاد لولاچی/ نشر افق

هر سال از پل استر یکی دو تا کتاب می‌خانم. راحت‌الحلقوم می‌نویسد و به سرعت خانده‌ می‌شود. فقط بدبختی‌ای که من با کتاب‌های پل استر دارم این است که به همان سرعتی که می‌خانم‌شان به همان سرعت هم فراموش‌شان می‌کنم. به غیر ماجراهای کتاب شهر شیشه‌ای بقیه‌ی کتاب‌های پل استر را در هم و بر هم یادم است یا این که به کل یادم رفته چی خانده بودم... به جز سه گانه‌ی نیویورک بقیه‌ی پل استرها ارزش خریدن ندارند به نظرم!

20- حدیث نفس/ حسن کامشاد/ نشر نی

خاطرات حسن کامشاد از جوانی‌اش علاوه بر خاندنی بودن و آموزنده بودن، بخشی از تاریخ معاصر ایران است. از آن کتاب‌هاست که با خاندن‌شان احساس فرهیخته بودن می‌کند آدم!

21- تاریخ ایران مدرن/یرواند آبراهامیان/ محمدابراهیم فتاحی/ نشر نی

پر بود از جزئیات تاریخ معاصر ایران از رضا خان و کارهای عمرانی‌اش بگیر تا دوران مصدق و انقلاب اسلامی و تا دوره‌ی اصلاحات و احمدی‌نژاد. خاندن تاریخ کشورت بدون احساساتی بازی و جانبداری و با تکیه بر اسناد و مدارک و جزئیات لذت‌بخش است... 

22- حالات و مقامات م.امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ نشر سخن

مجموعه خاطرات و مقالات شفیعی کدکنی در مورد زندگی و شعر مهدی اخوان ثالث... خاندن خاطرات شفیعی کدکنی(استاد مسلم زبان فارسی) و آن دقتی که در کلمات هست برای نقل خاطره‌ها و شرح شخصیت پشت شعرهای اخوان ثالث، حتا اگر اخوان ثالث را دوست هم نداشته باشی باز لذت‌بخش است....

و...

الان که نگاه می‌کنم می‌بینم باز هم خانده‌ام. ولی این‌ها را یادم آمد الان. این 2تا صفحه‌ی کتاب‌ها و رونویسی وبلاگ حداقل می‌گوید که من یک سری کتاب‌های دیگر هم در این یک سال خانده‌ام که آن قدر خوب بوده‌اند که ارزش معرفی و رونویسی داشته باشند...

  • پیمان ..