گفتن
یک وقتهایی هست که نمیشود. این نشدنه از جنس عوامل بیرونی و زمان و مکان و جو و... هیچ کدام نیست. این نشدنه درونی است. عجیبش این است که این نشدنه از دل آدم نمیآید. دل آدم هم میخاهد. ولی... همیشه آن درهی بین فکر و ایده تا عمل برایم چیز هولناکی بوده. انگار این دره آفریده شده تا من به درونش بلعیده شوم. انگار آن فاصله را من هیچگاه نمیتوانم پرواز کنم.
میخاستم عکس بالا را برای صادق و محمد بگذارم. بگویم: صادق یادته زمستونی سال 90 برام پوتین سربازی داداشتو آوردی، کلهی سحری پا شدیم رفتیم درکه و از درکه تو اون یخبندون و برف و سرما رفتیم تا پلنگچال؟ یادتونه شما کفش کوه داشتید هی سُر میخوردید من با اون پوتینه که کل انگشتای پامو زخم و زیلی کرد یه بار هم سُر نخوردم؟ یادتونه تا پناهگاه پلنگچال رفتیم، منو مسخره کرده بودید که چرا گوجه آوردی با خودت، بعد اون جا تازه به معجزهی گوجه پی بردید؟ بعد خاستیم کله کنیم سمت توچال که اون آقا جوونه جلومونو گرفت، گیر داد که بچهها تجهیزاتتونو ببینم. هیچ کدوممون دستکش هم نداشتیم. خاستم بگم حاجی ما با پراید همه جا میریم. ولی اون شروع کرد به تعریف کردن از یخ زدگی و سرما زدن دست و پا و سر و گفتن از لیلا اسفندیاری که که یلی بود. کوههای نپال و اطراف اورست زیر پاهاش سجده میکردن. تعریف کرد که یه هفته قبل از مرگش با هم رفته بودیم جیگرکی و اون 25سیخ جیگرو یه جا بلعیده بود و نه نگفته بود. ولی سر همین صعود به توچال بدون تهجیزات جون شو از دست داد. تعریف کرد که لیلا اسفندیاری به یکی که تو راه مونده بود تجهیزاتشو داد و کمکش کرد، بعد فکر کرد که میتونه بدون تجهیزات تا توچال بره و رفت و یخ زد و خدابیامرزدش. عکس بالاست. ما هم اگه میرفتیم احتمالن شکل سمت راستی میشدیم...
خاستم اینها را بنویسم. خاستم اینها را توی فیس بوق بنویسم. بعد نشد. دقیقن نمیتوانم بگویم چه طور شد که نشد. یکهو دیدم بین همهی این جملات و آپلود کردن عکس و تگ کردن و تایپ کردن و بعد منتظر واکنشها نشستن و بعد مواجهه با کامنتهایی که دیگران میگذارند و لایکهایی که میکنند، یک دره است. یک درهی هولناک عمیق با صخرههایی تیز که زاویهی قائمه ایستادهاند و کرکسهایی هستند که دائم در گوشام فریاد میزنند که چی بشود؟ که چی بشود؟ و بعد اعتماد به نفسم را ازم میگیرند و تا من به آن سوی دره بپرم شک میکنم، و شک همان شکست است و فرومیغلتم توی دره و هیچ وقت آن جملات را نمینویسم...
این درههه به وجود میآید. این درههه بین هر فکر و عملی هست. اما در من، بین خودم و آدمهای دیگر هم به وجود میآید. به طرز غریبانهی بدی هم به وجود میآید. یکهو میبینم نمیتوانم چیزی بگویم. دلم میخاهد چیزی بگویم. ولی نمیشود... حس میکنم یک فاصلهی مسخرهی مزخرفی به وجود آمده. حس میکنم درهای به وجود آمده. درهی سیاهی که اصلن معلوم نیست چرا باید به وجود بیاید. یک درهی سیاه بین من و آدمی که دوست دارم با او حرف بزنم با یک عالمه کرکس خونآشام که بال بال میزنند و به شک میاندازند مرا و من را هول میدهند به ته دره و من هیچ وقت نمیتوانم چیزی بگویم...
آقای دانشگاه اشتوتگارت را با درصد بالایی حدس میزنم کی است. دوست دارم بهش سلام بگویم. برایش بنویسم که دلم برایش تنگ شده است. درست است که یک بار جر و منجرمان شد. ولی من به کل یادم رفته سر چی بود اصلن. فقط دلم برایش تنگ شده است. دلم میخاهد یک پست کامل وبلاگی برایش بنویسم. حتا میروم پیج فیسبوقش را زیر و رو میکنم. از عکسی که محمد برایش گذاشته خندهام میگیرد. دوست دارم همان عکس را برایش بگذارم. شرح محمد را هم تکرار کنم. "صادق در حال لابی کردن: اممم...باهات تا حدی موافقم ولی...اممممم....ولی فکر کنم خودتم قبول داری که حرفات خیلی منطقی نیست....اممم...." بگویم دارم میخندم بهت. بعد بهش بگویم خوشحال شدم که شنیدم برای انتخابات ریاست جمهوری پا شدی از اشتوتگارت رفتی مونیخ تا رای بدهی. بعد مثلن گلایه کنم از مغرور آقاها و مغرورخانمهایی که تا روز قبل از نتیجهی انتخابات چه فخرها فروختند و چه تمسخرها که کردند که هه هه هه دارید میرید رای بدید که جلیلی رو از صندوق بکشن بیرون؟ بگویم حال کردم باهات که از اشتوتگارت رفتی مونیخ و بعد بگویم با محمد قشمی هم حال کردم. بگویم میترسیدم ازش بپرسم که انتخابات شرکت کردی یا نه. اما وقتی خودش برایم تعریف کرد که روز انتخابات آنکارا بوده و رفته رای داده او هم خوشحالم کرد. یک جملهی جالب هم گفت. گفت اگر تهران بودم احتمالن من هم رای نمیدادم... لعنتیها شماها باید برگردید. آنهایی که باید بروند کسان دیگری هستند. نومیدها باید بروند. نه شماها...
اما نشد که بنویسم. نمیدانم چرا. آن درههه نگذاشت.
الان زور زدهام با نوشتن از آن دره کار خودم را بکنم... ولی....